وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان مسافر مهتاب قسمت 13

رمان مسافر مهتاب قسمت 13

سعید بر لبه تخت نشست و سرش را محکم با دو دست چسبید.صورت پری از مقابل چشمانش محو نمی شد.موهای مواج او را می دید که در هوا تاب می خورد و او به سرعت به طرف آشپزخانه می دوید.روی تخت افتاد و چشم بر هم گذاشت.باید افکارش را مرتب می کرد.


فصل پنجم


سر میز نشسته بود و با بی میلی غذا می خورد و مادرش از پری تعریف می کرد و این که چون نازنین تنها بوده به فکرش رسیده از عزیز خانم بخواهد پری را برای چند روزی،یا به قول مادرش،حداقل تا زمانی که نازنین مهمان آنهاست،به نزد خودش بیاورد و پدرش مغرورانه به حرف های همسرش گوش می داد.سر میز که نشست،از دیدن پری تعجب کرد و از پدرش بیشتر که با خوشرویی با پری صحبت می کرد و او را سر میز پذیرفته بود.مادرش هنوز پر حرفی می کرد و او دلش می خواست زودتر غذایش را تمام کند و برود.نازنین گفت:


-ممکنه ازتون یه چیزی بخوام؟


سر بلند کرد،نازنین نگاهش را به وحید دوخته بود.وحید قاشقش را در بشقاب گذاشت و گفت:


-خواهش می کنم.


-می خواستم اگه ممکنه آقا سعید هم ناراحت نمی شن اجازه بدین من وپری از حیاط پشتی استفاده کنیم.


وحید زیر چشمی به او که با بی خیالی قاشق را دردهان می گذاشت نگاه کرد.مانده بود چه بگوید و گفت:


-وا..


منتظر ماند تا سعید چیزی بگوید ولی سعید بی تفاوت نشسته بود گفت:


-از نظر من ایرادی نداره اگه سعید هم راضی باشه.


سعید لقمه اش را بلعید لیوان نوشابه اش را برداشت و سر کشید نگاه ها به او خیره شده بود با خونسردی گفت:


-اگر برای ما مزاحمت ایجا نشه،فکر نمی کنم موردی داشته باشه.


پری سر به زیر انداخت و نازنین گفت:


-سعی امون رو می کنیم.


-در ضمن وقتی من تو حیاط هستم...


نازنین به میان حرفش دوید و گفت:


-مزاحمتون نمی شیم.


-بله،ممنون.


نازنین لبخندی به پری زد و گفت:


-خاله،ممکنه بعد از شام بریم حیاط پشتی؟


نگاه به طرف سعید چرخاند و گفت:


-اگر از نظر شما ایرادی نداشته باشه.


-نه ایرادی نداره،چون من دارم میرم بیرون.


وحید متعجبانه نگاهش کرد.آقای مجد پرسید:


-کجا؟


سعید بلند شد و گفت:


-یه سری کارهای عقب افتاده دارم،معذرت می خوام.


و از وحید پرسید:


-سوئیچ رو ماشینه؟


وحید هم ایستاد و گفت:


-منم می آم.


سعید چهره درهم کشید و گفت:


-احتیاج به کمک ندارم.


و وحید را که ناباورانه نگاهش می کرد بر جای گذاشت و رفت.آقای مجد می خواست دهان باز کند که همسرش با اشاره به دخترها،مانع او شد.پری غمگین و سر به زیر با غذایش بازی می کرد.نازنین زیر گوش او گفت:


-به سعید اهمیت نده،من و تو این چند روز خوب شناختمش همیشه همین طوریه،به خاطر هیچ کس نیست.


-می دونم.


-بریم حیاط پشتی؟


-شما سیر شدید؟


-بریم،برات توضیح می دم.


-هر چی شما بگین.


-ممنونم،دست شما درد نکنه.


خانم مجد گفت:


-دست عزیز خانم درد نکنه،شما سیر شدید؟


-بله،اگه اجازه بدید ما بریم تو حیاط قدم بزنیم.


-...آخه.


آقای مجد گفت:


-می تونید برید.


نازنین دست پری را گرفت و او را به دنبال خود بیرون برد.سعید اتومبیل را بیرون پارک کرده بود و در حیاط را می بست.نازنین نفس عمیقی کشید و گفت:


-خوشحالم که تو اینجایی.


پری لبخندی تصنعی زد و سر به زیر انداخت.در بزرگ حیاط بسته شد و نازنین سبکبال قدم به حیاط گذاشت و گفت:


-تا سعید برنگشته بریم حیاط پشتی رو نشونت بدم.


و پری را به دنبال خود کشید.انرژی مضاعفی درخود احساس می کرد و به هر سو می خرامید.دلش می خواست حرف بزند،شعر بخواند و دور خودش بچرخد.از راه باریکی گذشتند و به حیاط پشتی که زیر نور چراغ بزرگی می درخشید رسیدند.نازنین با هیجان گفت:


-اینم جای دنج دوقلو های کوچیک و بزرگ.


پری به زحمت لبخندی زد.دست او را کشید و به کنار نیمکت برد و گفت:


-از وقتی که وحید اینجا رو نشونم داده یه دل نه صد دل عاشقش شدم.جای خیلی خوبیه.


-بله،خیلی.


نازنین نگاهش کرد.پری گرفته و ناراحت به نظر می رسید.پرسید:


-چیزی شده؟


پری لبخندی ساختگی زد و گفت:


-نه.


-احساس می کنم ناراحتی.


سر به زیر انداخت و محجوبانه جواب داد:


-این طور نیست.


نازنین خندید و گفت:


-به خاطر سعید؟


رنگ پری پرید.دستپاچه جواب داد:


-نه،این چه حرفیه؟!


نازنین به نیمکت تکیه داد و گفت:


-می دونی باید با اون چه جوری رفتار کرد.مثل خودش به حرفاش گوش کن ولی بهش اهمیت نده.


پری که تا حدودی آسوده شده بود گفت:


-بله،همین طوره.


-می دونی پری،من مستقل بار اومدم.مادم همیشه می گفت تو انعطاف پذیری زیادی داری و به راحتی می تونی خورت رو با هر شرایطی وفق بدی.می گفت،تو می تونی یک دقیقه بخندی و یک دقیقه بعد گریه کنی و یک دقیقه بعد از اون دوباره بخندی.نه اینکه بی قید بار اومده باشم،یاد گرفتم در مقابل شرایط زمونه نرمش داشته باشم و با همین شیوه تونستم هم مشکلاتم رو حل کنم وهم دوستای زیادی واسه خودم پیدا کنم.من تو این دو،سه روزه سعی کردم،با سعید هم همون رفتار رو داشته باشم،اما اون انگار با خودشم قهره،یه حصار دور خودش کشیده و به هیچ کس اجازه نمی ده از اون حصار رد بشه.


پری به آرامی جواب داد:


-به جز برادرش.


-آره به جز برادرش،وحید.


-...و هر کسی که بخواد بین اونا فاصله بندازه،از سر راه بر می داره.


-موضوع اینجاست که اون فکر می کنه همه آدمای دنیا اومدن بین اون و برادرش فاصله بندازن.


-...آقا سعید اخلاقیات خاص خودش رو داره.


-خدای من اون اصلا اخلاق هم داره!


نازنین خندید و گفت:


-اون رو ول کن،تو قبلا اینجا رو دیده بودی؟


پری نگاهی به اطراف انداخت و جواب داد:


-اگه راستش رو بگم،آره.چند باری یواشکی اومدم اینجا.


-از دست این دو تا برادر،همه چیزای خوب دنیا رو واسه خودشون می خوان.


-یه دفعه هم آقا وحید،همین جا مچم رو گرفت.


-وای خدای من!بهت چی گفت؟


-خندید و گفت،عزیز دنبالت می گرده.


-فقط همین؟


-گفت بهش می گم اینجایی،من معذرت خواستم و بدو بدو رفتم.


-عجیبه!


-اونا با هم خیلی فرق دارن.


-فرق دارن؟


-آقا وحید خیلی مهربون و آقاست.


-خب.


-اون با همه شون فرق داره.


-از سعید واسه ام بگو؟


-آقا سعید!


پری سر به زیر انداخت و گفت:


-چی بگم؟


-هر چی،نمی دونم،از اخلاقش،عادتاش،حتما عزیز خانم یه چیزایی بهت گفته.


-آقا سعیدم...آقاست.


-خب؟


-نمی دونم،من زیاد نمی شناسمش،همیشه از دور دیدمش،وقتی از سر کار می اومد با سر و صدا می رفت تو اتاقش.


-چه جور سر و صدایی؟داد و بیداد؟


-نه،اگه آقای مجد نبود اون با خنده و هیاهو می اومد خونه،اگه پدرش بود،ساکت می اومد و می رفت تو اتاقش.عزیز می گفت،زیاد جلوی چشم پسرا نباشم.می گفت...


سکوت کرد.نازنین هیجان زده پرسید:


-چی می گفت؟


-بریم نازنین خانم،عزیزم کمک می خواد.


-بهم بگو پری،چقدر باید بهت بگم.راستش فضولیه،ولی فکر می کنم بیرون بودن ما بهتره،از چشمای آقای مجد معلوم بود،می خواست با وحید دعوا کنه.اگه من سر میز می موندم بد می شد.


پری با تعجب نگاهش می کرد.نازنین که متوجه نگاه خیره او شده بود خندید و گفت:


-من از چشماش فهمیدم.


پری خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:


-شما خیلی با هوشید!


-اینا مربوط به هوش نیست دختر جان،واضح بود.


-من اصلا نفهمیدم.


نازنین خندیددو گفت:


-خوشحالم که تو پیش منی.


پری خجالت زده تر از پیش به نظر می رسید.نازنین باز گفت:


-بیچاره وحید که باید تاوان کارای برادرش رو پس بده.اونم برادری مثل سعید.


پری به آرامی گفت:


-سعید خیلی آقاست.


و نازنین صدای او را نشنید.


***


صبح که از خواب بیدار شد،سر حال و قبراق بود.تا پاسی از شب گذشته،بیرون بود و اندیشیده بود.عمدا از خانه بیرون رفته بود تا بهتر بتواند فکرش را جمع کند.در یک فضای سبز،روی چمن ها بود و تصمیم گرفته بود،از فردا سعید همیشگی باشد.سعید چند روز پیش انگار اصلا این سه روز در زندگی او نبوده.لحظه ها به همان سرعتی که می آمدند،می رفتند و فراموش می شدند.انگار هیچ اتفاق نیفتاده است.


با خود کلنجار رفته بود و به این نتیجه رسیده بود،وجود پری و نازنین را در خانه نادیده بگیرد و امیدوار باشد.به محض رفتن نازنین از خانه اشان،وحید او را به فراموشی می سپارد.می خواست سعید همیشگی باشد و برایش مهم نبود،جمع چهار نفره خانه اشان اعضای جدیدی پیدا کرده،انگار آنها نبودند.می خواست وانمود کند،آنها را نمی بیند.روی دیوار کوبید و از تخت پایین پرید.وحید که جوابش را داد،خنده روی لب هایش دوید.به سرعت در را باز کرد و فریاد کشید:


-وحید،بدو دیر شد.


و صدای قهقهه اش در سالن پیچید.وحید در را باز کرد و متعجب به او خیره شده بود.سعید چرخی زد و گفت:


-هنوز که خوابی رئیس آینده.


مادرش به صدای فریاد او به سالن آمد و گفت:


-هیس!


-سلام،به گل ترین مادر دنیا.


مادر به اتاق نازنین اشاره کرد و گفت:


-یواش تر،خوابه.


سعید صدایش را پایین آورد و گفت:


-اطاعت می شه بانو.


و به طرف دستشویی رفت.انرژی زیادی در خود احساس می کرد.خانم مجد به وحید نگاه کرد.وحید شانه بالا انداخت و در حالیکه به شدت متعجب بود،به اتاقش رفت تا برای رفتن به سر کار آماده شود.


سر میز صبحانه،سعید با ولع خاصی نان و کره و مربا می خورد.حتی آقای مجد هم با تعجب به او نگاه می کرد.چایش را سر کشید و گفت:


-زودتر آقای محترم.


وحید هم چایش را سر کشید و گفت:


-کی پشت فرمون می شینه.


سعید خندید و گفت:


-هر کی زودتر به ماشین برسه.


و شروع به دویدن کرد.وحید گفت:


-تو زرنگی کردی.


و به دنبال او دوید.خانم مجد که راضی و خوشحال به نظر می رسید،گفت:


-نگاشون کن،هنوز بچه ان.


-امروز حالش خوبه.


خانم مجد لبخندی زد و گفت:


-تونست با مسئله کنار بیاد،شده سعید همیشگی.


-بچه اس،باید بزرگ بشه.


-به موقعش خیلی هم بزرگه.


-بزرگ؟مضحکه.


خانم مجد به زحمت خود را کنترل کرد تا پاسخی به همسرش ندهد.آقای مجد ایستاد و گفت:


-من که چشمم آب نمی خوره این دو تا چیزی بشن.


و بی آنکه منتظر پاسخ همسرش باشد به راه افتاد.عزیز خانم از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:


-رفتن خانم؟


-بله،لطفا میز رو جمع کن.


-شما که هنوز صبحونه نخوردی.


-من میل ندارم.


-بازم آقا حرفی زد و شما رو ناراحت کرد؟


خانم مجد سر به زیر انداخت و لبخند کمرنگی روی لبانش نشست.جواب داد:


-نه!


عزیز خانم همان طور که مشغول تمیز کردن میز بود گفت:


-آقا سعید،مثل هر روز بود.آدم سر از کارش در نمی آره.


-سعید...


خودش هم نمی توانست سر از کار سعید در بیاورد.یک روز خوب و فردا آن قدر بدخلق بود که نمی توانست تحملش کنی.یک روز مهربان و روز دیگر حتی برای شام خوردن از اتاقش بیرون نمی آمد.عزیز خانم گفت:


-خانم جون می گم یه سر کتاب واسه اش باز کنید.


-عزیز خانم!خواهش می کنم.


-خانم جون به خدا حسود تو دنیا زیاده،شاید دعایی اش کرده باشن.شاید چیز خورش کردن وگرنه من که تا حالا یه همچین چیزی رو ندیدم.


-سعید به باباش کشیده.


عزیز خانم که گوشی برای شنیدن پیدا کرده بود روی صندلی نشست و به آرامی گفت:


-خانم جون به حرف من گوش کنید،من خودم می رم براتش دعا می گیرم.یه دعانویس می شناسم دستش شفاست.نفسش حقه.


خانم مجد چپ چپ نگاهش کرد و گفت:


-بسه دیگه،این حرفا مزخرفه.


-مزخرف کجاست خانم،عروس دختر دایی مادر من بچه دار نمی شد پیش هزار تا دکتر رفته بود،همه جوابش کرده بودن،فقط یه دفعه رفت پیش این دعانویسه،الان سه تا بچه قد و نیم قد دورش ریخته،وقت سر خاروندن نداره.


خانم مجد نگاهش کرد.بلند شد و گفت:


-من می رم استراحت کنم،دخترا که بیدار شدن صدام کن.


سعید از آیینه نگاه کرد و گفت:


-دارن می ان.


-تو جنون داری پسر.


-ولم کن سر صبحی،به حالش فکر کن.


وحید از آیینه بغل به عقب نگاه کرد و گفت:


-اونا بچه ان.


-مزه اش به همینه.


-که دو تا بچه رو بذاری سر کار؟


-به این که آدم بشن و از این به بعد کنار خیابون منتظر تاکسی مرسی وانیستن.


وحید گفت:


-آماده؟


دست دختر که به طرف دستگیره رفت.وحید گفت:


-حالا.


سعید روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد.دست دختر در هوا معلق مانده بود.وحید گفت:


-بهتون تبریک می گم.


سعید می خندید.بوق زد و گفت:


-خداحافظ کوچولو.


وحید نگاهش می کرد.سنگینی نگاه برادرش را احساس کرد.به طرفش چرخید و گفت:


-چرا این جوری نگاه می کنی؟


-دارم فکر می کنم حتما آدرس جایی رو که دیشب رفته بودی ازت بگیرم.می بینم که حالت رو حسابی جا اورده.


سعید خندید و با شیطنت گفت:


-اونجا دیگه سریه.


-هی،جای سری،دیگه حسابی کنجکاو شدم.


-آ...آ...امکان نداره.


-سعید حریص ترم نکن.من و تو که چیزی رو از هم پنهون نمی کنیم.


-تو باید تو تمام سوراخ سنبه های زندگی من سرک بکشی دیگه.


-پس یه برادر خوب به چه درد می خوره.


-سوای از شوخی،جای خاصی نرفتم.رفتم که فکر کنم و می بینی که نتایج سودمندی هم داشته.


-تو دیوونه ای!


-چاکر آقام هستم.


وحید دستی به سر سعید کشید وگفت:


-داداش کوچولوی من.


سعید خودش را عقب کشید و گفت:


-موهام خراب شد.


وحید به قهقهه خندید و سعید را هم به خنده انداخت.پرسید:


-امروز تو شرکتی یا بیرون.


-فکر کنم بیرون.مامور خرید شرکت آرین اومده،می برمش انبار نمونه جنسارو ببینه.تو چیکاره ای؟


-چند تا پرونده هست که باید بهشون برسم.بابا داره یه کارایی می کنه.


-چه خبر؟


وحید متفکرانه به روبه رو خیره شده بود گفت:


-منم سر در نمی آرم.این روزا عجیب و غریب رفتار می کنه.اون روز رفتم تو اتاقش،داشت با یکی صحبت می کرد تا من رفتم تو گفت؛بعدا باهاتون تماس می گیرم.