ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
رمان مسافر مهتاب قسمت 1
فصل اول
وحید از آیینه نگاهی به عقب کرد و گفت:
-داره می آد.
سعید که از آیینه بغل به عقب نگاه می کرد گفت:
-چقدر هم ناز داره.
وحید لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
-مزه اش به همین نازشه.
دختر قدمی به طرف اتومبیل آنها که گوشه خیابان پارک شده بود،برمی داشت لحظه ای می ایستاد و دوباره قدمی دیگر برمی داشت.
سعید گفت:
-فقط دو قدم دیگه.
و چشمان هر دو درخشید.دختر به کنار ماشین رسیده بود که سعید گفت:
-آماده.
وحید دنده را جا زد.دست دختر به طرف دستگیره رفت.سعید تقریبا فریاد زد:
-حالا.
و پای وحید پدال گاز را فشرد.ماشین با صدای قیژی از جا کنده شد و صدای شلیک خنده سعید و وحید در اتومبیل پیچید.سعید گفت:
-هنوزم دستش رو هواست.
وحید به یک فرعی پیچید.ماشین را کنار کشید و ایستاد.سرش را روی فرمان گذاشت.شانه هایش از شدت خنده می لرزید.سعید،چشمش را با پشت دست پاک کرد و گفت:
-خدای من!قیافه اش دیدنی بود.
و دستش را بالا آورد و انگار که می خواهد دستگیره را بگیرد،به طرف جلو حرکت داد.وحید گفت:
-قیژ.
و سعید با حالت مسخره ای،صدایش را نازک کرد و گفت:
-احمق،بی شعور،بی لیاقت.
و دوباره به خنده افتادند.وحید نفس عمیقی کشید و در حالی که به سعید خیره شده بود گفت:
-بریم؟!
سعید به زحمت خنده اش را فرو خورد و گفت:
-بریم.
وحید دستش را بالا آورد و هر دو دست هایشان را به هم زدند.وحید دنده را جا زد و راه افتاد.سعید هنوز هم به آرامی می خندید.وحید گفت:
-رفتی گمرک ببینی کی چیزایی که واسمون رسیده ترخیص می شه؟
سعید حالت جدی به خود گرفت و جواب داد:
-رفتم،گفتن تا یکی دو هفته دیگه.
-دیره،خیلی دیره،امروز صدای بابا هم دراومده بود.
-ولش کن وحید،تو که دیگه بابا رو می شناسی.اون روز جلوی آقای عظیمی یه دادی سر من کشید که نگو.
-به منم گفت سر به هوا شدی.
-بابا همیشه از این حرفا می زنه،به منم گله می کرد که چرا حواست به حسابای شرکت نیست.تو که رفته بودی حموم به مامان می گفت یه چیزی به این دو تا آقازاده ات بگو،از شرکت که میان بیرون معلوم نیست کجا غیبشون می زنه،یکی نیست بگه همه جای دنیا بعد از کار،استراحته ولی این آقا می گه تو خونه هم که هستید،به کارای شرکت برسید.
وحید که حالت متفکری به خود گرفته بود گفت:
-حسابای شرکت بدجوری قاطی پاطی شده،نگران گمرکم.
-داری می شی عین بابا.
وحید نگاهش کرد.سعید چهره درهم کشیده و به دست هایش خیره شده بود.وحید لبخندی زد و گفت:
-حال خانم صبوحی رو نمی پرسی؟
چشمان سعید برقی زد و گفت:
-چه خبر از خانم صبوحی؟
وحید خندید و گفت:
-بیچاره یه دل نه صد دل عاشقم شده.
-تو به منشی اتم رحم نمی کنی؟
-به من چه؟...جون سعید تصورش رو بکن.
و به قهقهه افتاد.سعید که لبش به لبخند باز شده بود گفت:
-با اون فیس و افاده اش،قند رو با دست بر نمی داره با گیره می گیره.
و به قهقهه افتاد.وحید گفت:
-امروز کلی دور و برم پلکید.یه نگاهم بهش نکردم.حسابی کفری شده بود.
-کی استعفا می ده؟این مهمه.ما قول این کار رو به پوریا دادیم واسه نامزدش.
-چیزی نمونده،اگه خیلی پوست کلفت باشه یک هفته،...نقره داغش می کنم.
-فکر بابا رو کردی؟
-بعدا بهش فکر می کنم.
در مقابل در کافی شاپ توقف کردند.وحید گفت:
-حمله به یک بستنی خوشمزه.
و سعید لبخند به لب از ماشین پیاده شد.وحید هم پیاده شد و در ماشین را قفل کرد.سعید کنار در منتظرش بود،به طرفش رفت.لبخندی به هم زدند و هر دو با هم وارد کافی شاپ شدند.سرها به طرفشان چرخید.هر دو شلوار مشکی و بلوز سفید پوشیده بودند.زنجیر طلایی رنگی روی گردن هر دو خودنمایی می کرد و موهایشان را به طرف بالا شانه زده بودند.چشم های مشکی اشان در پهنه صورت سبزه اشان برق خاصی داشت و لبخندی که به لب داشتند صورت هایشان را جذاب تر کرده بود.یک نفر از پشت میزش بلند شد و برایشان دست تکان داد.به طرفش رفتند.گفت:
-سلام،دو قلوهای کوچیک و بزرگ.
-سلام.
-سلام پسر،تو بازم این جا ولویی.
پشت میز نشستند.پوریا گفت:
-چیکار کنیم،اسیر شما دو نفریم دیگه.
-تنها اومدی؟سر خانمه رو شیره مالیدی!
-من از این شانسا ندارم،می آد.ول کنم نیست.
سعید گفت:
-خری دیگه،خودتو اسیر زن کردی.
-این خریت سراغ تو هم می آد.
-عمرا،مگه من خرم؟
پوریا خندید.وحید گفت:
-چه خبر؟
-سلامتی،خبرا پیش شماست.کار چی شد؟
-داشتم به سعید می گفتم،تا یکی دو هفته دیگه حله.
-ببین سعید دلت بسوزه،بازم رفیق دوران دبیرستان خودم.
وحید گفت:
-سعید،پاشو سفارش بده.
واز پوریا پرسید:
-تو چی می خوری؟
-من منتظر خانمم،اگه بیاد ببینه بدون اون دارم می خورم کله امو می کنه.
سعید بلند شد و گفت:
-خاک بر سر زن ذلیلت کنم.
پوریا صاف نشست و گفت:
-اینا همه اش عشقه جانم.
وحید دستی به شانه اش کوبید و گفت:
-عشقم سرپوش خوبیه ها،نه؟!
و سعید خنده کنان برای سفارش دادن بستنی رفت.وحید پرسید:
-چیکار می کنی؟
یه نفر به وحید سلام کرد و وحید با لبخند و اشاره سر جواب سلامش را داد.پوریا گفت:
-پدر زنم غرغر می کنه،می گه زودتر عروسی کنید.
-شما که تازه نامزد کردید.
-چه می دونم،دیوونه اس دیگه،می گه من آبرو دارم.
-از کارت که راضی هستی؟
حس قدردانی در چشمان پوریا نشست و گفت:
-ممنون تو هستم،تا همیشه.
باز کسی به وحید سلام کرد و وحید همان طور که با اشاره سر جواب سلامش را می داد رو به پوریا کرد و گفت:
-حرفشم نزن،پس رفیق واسه کی خوبه؟واسه روزای خوب!
سعید به طرفشان آمد.از کنار هر میزی که رد می شد،سلام و احوالپرسی می کرد.وحید گفت:
-نگاهش کن،مشهور شدیم.
سعید پشت میز نشست.پوریا گفت:
-این جا شده پاتقتون دیگه.
سعید خندید و گفت:
-تا چند دقیقه دیگه واسه امون می آرنش.
وحید پرسید:
-به چی می خندی؟
-دختره می گه شما دوقلویید.
پوریا گفت:
-می گفتی دوقلوییم،منتهی با دو سال فاصله.صد دفعه گفتم مثل هم لباس نپوشید،می رید تو چشم...
سعید گفت:
-تو چرا حسودی می کنی؟
-من به خاطر خودت می گم.وحید رو غر می زنن تنها می مونی ها.
-ما هیچ وقت تنها نمی مونیم.
چشمان سعید از خوشی درخشید.پوریا گفت:
-وقتش که شد بهت می گم.
سعید گفت:
-هیچ کس نمی تونه من و داداشم رو از هم جدا کنه.
-دو زار بده اش،به...خانم اومد.
پوریا بلند شد.وحید گفت:
-هول نکن،هول نکن.
و با سعید به خنده افتادند.پوریا در حالی که لبخند به لب داشت گفت:
-ایشاءا.. که خدا قسمتتون کنه.
پریسا به میز آنها نزدیک شد.پوریا گفت:
-سلام عرض شدها!
سعید نیشخندی زد.پریسا جواب داد:
-سلام.
وحید تعارف کرد:
-بفرمایید.
سعید روی صندلی نشست.پریسا گفت:
-مزاحم نمی شیم.
سعید دستهایش را به میز حایل کرد و بی آن که سر بلند کند گفت:
-پوریا واسه خودتون بستنی سفارش بده.
پریسا چهره در هم کشید و گفت:
-مزاحم نمی شیم.
وحید لبخندی زد و همان طور که بر روی صندلی می نشست گفت:
-چه مزاحمتی پریسا خانم.
پریسا با اشاره چشم و ابرو به پوریا فهماند بروند.سعید انگشتانش را به میز فشرد و گفت:
-ما به ملاقات شما و پوریا خان عادت داریم.
پریسا نگاه تندی به پوریا کرد و گفت:
-دیگه مزاحم نمی شیم.
و با حالتی عصبی از میز دور شد.پوریا نگاهی به وحید انداخت.پریسا ایستاد و نگاهش کرد.پوریا گفت:
-با اجازه،بعدا می بینمتون.
و به طرف پریسا رفت.وحید با لحنی گلایه آمیز گفت:
-این چه رفتاری بود که کردی؟!
پیشخدمت به میز آنها نزدیک شد.سعید جواب داد:
-از مردای زن ذلیل و از زنایی که فکر می کنن رئیسن خوشم نمی آد.
پیشخدمت بستنی ها را روی میز گذاشت و پرسید:
-چیز دیگه ای لازم ندارید؟
وحید با اشاره سر جواب منفی داد و خطاب به سعید گفت:
-ناراحت شد،رفتارت زشت بود.
-خواهش می کنم وحید برای من کلاس اخلاق نذار.
-تو امروز چته؟
سعید ظرف بستنی را پیش کشید و گفت:
-اگه به خاطر پوریا نبود،حاضر نمی شدم یک ثانیه هم این دختره رو تحمل کنم.
-چند دقیقه هم نمی تونستی طاقت بیاری؟
-ازش خوشم نمی آد.
-مگه چیکار کرده؟
-از این که می بینم سوار پوریا شده،حرصم در می آد.
-پسر زنشه،به من و تو چه مربوطه.
سعید ظرف بستنی را به عقب هل داد و گفت:
-بخورم یا نه؟!
وحید قاشق را در ظرف بستنی فرو کرد و به فکر فرو رفت.