وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان انتقام نا تمام پارت هشت

تو فستفود پاساژ منتظر سفارشاتمون بودیم. سوگل با یه هیجانی گفت : -ولی بچهها خیلی حال داد، من دیگه خریدم تموم شد .
یلدا: تمومم نشده بود دیگه باید با آقا سامان میرفتی.. بیچاره اون . سوگل:ای بابا شما دوست منین، در ضمن این دفعه که طولش ندادم، مگه نه افسانه؟
-آره عزیزم، پیشرفت کردی . داشتیم غذامون رو میخوردیم که یادم اومد از یلدا یه چیزی بپرسم .
-راستی یلدا گفتی پسر کوچیک خانواده رو ندیدی نه؟
یلدا: آره ندیدم؛ یعنی قراره یه دفعه برای عید بیاد. از زهرا شنیدم که آخر هفتهها معمولا میاومد؛ ولی این سری تعطیل که بشه میاد. البته یه چیزم بگم که عکساشون رو دیدم، پسر کوچیکه بیشتر شبیه مادرشه، پسر بزرگه شبیه اسفندیاره، البته من مادر اونا رو ندیدم. آیدا هم شبیه احسانه، دختر خوشگلیه .
-ولی دامادشم شبیه خود اسفندیاره، من اول فکر کردم پسرشه . سوگل: خیلی دوست دارم بچههاش رو ببینم، خودش با اینکه سنش بالاست جذابه .
یلدا: البته اینم بگم درسته که به خودش خیلی میرسه؛ ولی تم صورتش برای مرد قشنگ و جذابه. حیف که مسنه، وگرنه مخش رو میزدم .
اینقدر بامزه گفت که من و سوگل به خنده افتادیم .

غذامون رو که خوردیم رفتیم. سوگل اول یلدا رو رسوند، بعد من رو . -نمیای تو؟ -نه مرسی، دیر میشه . -خداحافظ، سلام برسون . -افسانه فکر فردا رو نکن، به قول خودت هر چی خدا بخواد. به ماه بانو هم سلام برسون، شب بهخیر.
صبح بعد نماز دیگه نخوابیدم؛ فکر جلسهی امروز نذاشت بیشتر بخوابم. بعد از کلی راز و نیاز با خدا یه نگاه که به ساعت کردم، دیدم شیش شده. پایین رفتم تا خودم صبحانه رو آماده کنم. چای رو که گذاشتم دم بکشه، ماه بانو اومد.
-سلام، صبح بهخیر . -سلام عزیزم، صبح شما هم بهخیر. چرا زود بیدار شدی مادر؟ میخوابیدی خودم بیدارت میکردم. این
روزا خیلی خودت رو خسته میکنی . -آخه بعد نماز دیگه خوابم نبرد. نگران نباشین، امروزم بگذره تکلیفمون روشن بشه، دیگه راحت
میشیم . -انشاءالله موفق بشین، من که سر در نمیارم مادر، هر چی صلاحتونه .
بعد صبحانهی مفصلی که خوردم، رفتم بالا که آماده بشم. ماه بانو نذاشت تو جمعکردن میز کمکش کنم.

در کمد رو باز کردم. یه مانتوی رسمی سورمهای رو که از نظر سوگل خیلی شیک بود، با شلوار جین و مقنعه مشکی پوشیدم، یه بارونی مشکیرنگ هم برداشتم. تیپم تیره بود؛ ولی بهنظرم برای همچین جاهایی همینا خوب بود. بعد از آرایش کاملا ملایم پایین رفتم. در آخر هم یه نیمبوت مشکی برای امروز انتخاب کردم و راه افتادم.
وقتی رسیدم، اول یه نگاه به ساختمون انداختم؛ کاملا مدرن! امروز شاید مفاخر رو میدیدم. باید به خودم مسلط باشم. با نذر هزار صلوات برای خوب تمومشدن امروز، ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و به سمت آسانسور رفتم. به طبقهی دوازده رسیدم و یه در بزرگ قهوهای دیدم که نیمهباز بود. رفتم تو که منشی بعد نشوندادن کارتم، به سالن اجلاس راهنماییم کرد .
با یه نفس عمیق داخل رفتم. اکثر صندلیها پر بود. یه صندلی خالی تو قسمت پایینی میز پیدا کردم و نشستم. بعد از جابهجاکردن کیف و وسایلم نگاهم رو به بقیه دوختم. همون اول تو نگاه کلی دیدم که خودش اومده؛ ولی الان که دقت کردم فهمیدم علاوه بر دامادش یه پسر حدود سیسال شاید هم بیشتر پیشش نشسته که به احتمال زیاد همون پسرشه که از آلمان اومده. با صدای سهامدار اصلی فانوس حواسم رو کامل به جلسه دادم .
-نمایندههای محترم، ضمن خوشآمدگویی باید بگم که امروز نتیجهی نهایی اعلام میشه که کدام شرکت فنی مهندسی عهدهدار پروژهی به این عظیمی هستش .
بعد از یک ساعت حرفزدن، بالاخره جلسه تموم شد و همه تقریبا با یه حالت تعجب بیرون اومدیم. من خودم نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت .
-خانم معین، یه لحظه لطفا .

برگشتم که ببینم کیه، فهمیدم صدای داماد مفاخر بوده. جلو رفتم.
-بله، کاری دارین؟
-بله البته، با این نتیجهای که اومد فکر میکنم باید یه گفتوگویی داشته باشیم .
-متوجهام.. کجا بیام؟
-این کارت ماست، اگه براتون مقدور هستش تشریف بیارین اونجا، اگرم نه که هر جا شما مشخص کنین، جناب مفاخر بیان .
کارت رو گرفتم و گفتم : -نه مشکلی نیست، بعد از ظهر ساعت سه میتونم بیام . -هر وقت راحت بودین بیاین، خیلی ممنون. خداحافظ شما . -روز خوش .
ماشین رو که از پارکینگ درآوردم، گوشیم زنگ خورد؛ سوگل بود . -سلام . -سلام، افسانه زود بگو چی شد؟ -سوگل خودم هنوز تو شوکم . -ما نبردیم، آره؟

-هم بردیم، هم نبردیم . -یعنی چی؟ -یعنی نقشهی ما اول شد؛ ول ..
وسط حرفم پرید: -اینکه عالیه دختر! -بذار بگم… نقشهی ما اول شد؛ ولی چون تازهکاریم باید با یه شرکت سرشناس مشترک کار کنیم . -ای وای، حالا با کی شریکیم؟ -مفاخر . -نه، دروغ میگی! -ببین الان میخوام بیام شرکت، همه چی رو بهت میگم، فعلا خداحافظ .
منتظر نموندم و قطع کردم. همین که تو اتاقم رفتم، سوگل هم سریع پشت سرم اومد .
-سلام، راست گفتی دیگه.. آره؟ -آره، فقط نمیدونم چرا مال ما رو قبول کردن، میتونستن به یه گروه دیگه بسپارن، مثل همین مفاخر .

-در اینکه طرحای ما عالی بوده شکی نیست، تو که خودت شاهد بودی چهقدر زحمت کشیدیم، حتی از چند تا کارشناس خارجی استفاده کردیم… پس دیگه چرا باید زیر نظر یه گروه دیگه باشیم؟
-راستش من به اونا حق میدم؛ به هرحال ما تازهکار حساب میشیم، نمیتونن همچین پروژهای رو به یه شرکت نوپا بسپارن؛ ولی جالبیش اینه که ما باید با گروه مفاخر بیفتیم .
سوگل با یه حالت پکری گفت :
-همین رو بگو.. مار از پونه بدش میاد در خونهش سبز میشه .
-سوگل جان اینقدر ناامید نباش، دیدی چهقدر دعا کردیم تا طرحمون برنده بشه. به هرحال ما یه قدم از بقیه جلوتریم، حتی اگه زیر نظر کار کنیم. این شرایط برای ما حکم پیشرفت رو داره، نباید از دستش بدیم .
-آره خب، خداروشکر . -راستی بعد از ظهر باید برم شرکت مفاخر .
سوگل با تعجب گفت :
-نه!
-تو چرا قرص نه خوردی دختر؟ چیز عجیبی نیست، از این به بعد زیاد میبینیمشون. درضمن وقتی اومدم بچهها همه حواسشون به من بود، میخواستن نتیجه رو بدونن. در هر صورت همه زحمت کشیدن، پس خودت برو به همهشون بگو نتیجه چی شده، بجز اینکه تو پروژهی فانوس با یه شرکت دیگه شریکیم؛ اون رو خودم میام میگم .
-باشه . خواست از در بره بیرون که سریع گفتم :
-راستی سوگل به مش رجب بگو چند کیلو شیرینی بگیره، بین بچهها پخش کنین . -اینم چشم .
تو فکر این بودم که من خیلی دوست داشتم طرحمون اول شه؛ ولی با این شرایطی که گذاشتن، انگار خیلیم خوشحال نبودم. تازه باید از این به بعد همهش مفاخر بزرگ رو ببینم .
از اتاقم که بیرون اومدم، دیدم همهی بچهها دارند شیرینی میخورند و شادن. با دیدن من همهشون شروع به دستزدن کردند.
رو به همهشون گفتم : -ممنونم از همکاری همه. در واقع اگر تلاش شماها نبود شاید نتیجه این نمیشد. ولی یه موضوع دیگه
هم هست که خواستم خودم بهتون بگم. راستش طرح ما اول شده؛ اما برای اجرای پروژه ما تنها نیستیم . اسدی: منظورتون چیه خانم معین؟
-سهامدارای فانوس گفتن نمیخوان برای اجرای همچین پروژهی بزرگی از شرکت تازهکار استفاده کنن؛ به همین دلیلم ما با یه شرکت خیلی سرشناس که احتمالا همهتون اسم مفاخر به گوشتون خورده، همکار میشیم. شاید الان خیلی از وضعیت راضی نباشین؛ ولی من میخوام همونطور که از اول بودین، تا آخرش ما رو حمایت کنین .

خانم علیپور با یه لبخند ملیح گفت : -ما تا آخرش هستیم. درضمن اینم باید در نظر گرفت که بین اونهمه طرح که مال شرکتای معروف بوده،
طرح ما اول شده… همین یعنی کلی پیشرفت. بقیه کارکنان هم حرف خانم علیپور رو تایید کردند. راضی از یه صحبت کاملا منطقی که با همه داشتم،
وارد اتاقم شدم .
ساعت یک بود، تا دو ساعت دیگه با مفاخر روبرو میشدم. سوگل ازم خواست برای ناهار باهاش برم؛ اما ترجیح دادم ناهار رو تو اتاق بخورم. یهکمی به کارام رسیدم. بعد از کمی کرمزدن و جمعکردن وسایلم، ساعت ۸:۸۹ راه افتادم؛ نمیخواستم دیر برسم.
از ماشین که پیاده شدم، ساختمون شرکت مفاخر رو دیدم. قبلا هم شنیده بودم که اینجا کلا مال خودشه. یه ساختمون خیلی شیک با معماری مدرن. داخل رفتم. لابی خیلی قشنگی که داشت، نگاه هر بینندهای رو جذب میکرد. یه قسمت بود که پنج نفر نشسته بودند. جلوی یه خانم رفتم و گفتم:
-سلام، خسته نباشید . -سلام عزیزم، ممنون. امرتون؟ -با شرکت معماری مفاخر قرار داشتم . -یه لحظه، من تماس بگیرم .
تماس گرفت و حین صحبت گفت :

-ببخشید اسمتون؟ -معین هستم .
بعد از اینکه قطع کرد گفت : -بفرمایید، منتظرتون هستن طبقه ده. عذر میخوام که منتظر شدین . -خواهش میکنم .
به سمت آسانسور رفتم و داخل شدم. به دلیل رشتهی تحصیلیم و کارم، به همهجا خیلی دقت میکنم. اگه با خودم روراست باشم، این ساختمون یکی از بهترین نقشهها رو داشته، حتی داخل آسانسور هم همهچیز رعایت شده. وقتی به طبقهی ده رسیدم، تازه فهمیدم کجا اومدم؛ استرسم شروع شد. با فرستادن چند تا صلوات به سمت یه در بزرگ قهوهای تیره و خیلی شیک رفتم، آیفون رو زدم که در باز شد. یه سالن خیلی بزرگ با چیدمان کلاسیک، کاملا برعکس بیرون ساختمون.
جلوی میز منشی رفتم و گفتم : -سلام، خسته نباشید .
منشی با یه لبخند ملیح گفت : -سلام خانومی، بفرمایید؟ -معین هستم، با آقای مفاخر قرار داشتم . -بله. یه چند دقیقه بشینین، داخل اتاقشون کسی هست. مسئلهای که نیست؟

-نه، منتظر میمونم . روی راحتی نشستم. جالب بود که کادرشون تا اینجا همه خوشاخلاق بودند. لباس همهشون هم یه جور
بود؛ در واقع فرم داشتند، آرایش زنندهای هم نداشتند. آبدارچی برام قهوه آورد .
-ممنون پدر جان . پیرمرد هم که چهرهی مهربونی داشت، انگار از حرفم خوشش اومد؛ با یه لحن مهربون گفت :
-نوش جانت دخترم . چندتا مجله روی میز بود که یکیشون رو برداشتم؛ در مورد معماری اسپانیا بود.
سرگرم مجله بودم که با صدای یه نفر که داشت با منشی صحبت میکرد، سرم رو بالا آوردم. چون از میز منشی دور بودم، حواسشون به من نبود. دامادش بود که برگهای رو به منشی داد. حواسم رو دوباره معطوف مجله کردم. بعد از چند دقیقه دیدم که داخل اتاق مدیریت رفت.
-ببخشید عزیزم، الان دیگه مهمونشون تشریف میبرن .
-عیبی نداره .
-احساس میکنم چهرهتون برام آشناست، در واقع تو صورتتون یه آرامشی هستش که انگار قبلا کسی رو اینطوری دیدم .
-لطف دارین؛ ولی فکر نکنم همدیگه رو جایی دیده باشیم .