وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان انتقام نا تمام پارت دو

صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم سوگل هنوز خوابیده. بلند شدم دست و صورتم رو شستم و آروم از اتاق بیرون رفتم. وارد آشپزخونه که شدم، دیدم ماه بانو داره صبحانه آماده میکنه .
-سلام، صبح بهخیر ماه بانو

. -سلام عزیزم، چرا اینقدر زود بیدار شدی؟ خسته بودی، میخوابیدی

. -نه دیگه خوابم نبرد، اومدم صبحانه آماده کنم. یه ربع دیگه سوگلم بیدار میکنم .
ماه بانو: راستی دخترم دیروز میناجان، زن عموت، زنگ زد و برای شام دعوت کرد، گفتم به خودت میگم جواب بدی .
-اگه شما راضی باشی بگم میایم

. -من حرفی ندارم .

-باشه پس بعدا به زن عمو زنگ میزنم .
سوگل: اگه نمیاومدی هم به زور میبردمت. ببخشید، سلام و صبح قشنگتون بهخیر . ماه بانو: سلام به روی ماهت مادر، بیا صبحانه بخور . سوگل: دستت درد نکنه . بعد از صبحونه، با سوگل تو حیاط رفتم. به گلها آب میدادم. رو به سوگل گفتم:
-میبینی چه خوشگلن؛ ولی چون هوا هنوز سرده زود خراب میشن. راستی چه خبر از سعید و شیدا، عروسی نمیگیرن؟

-فکر نکنم. چند روز پیش سعید به بابا میگفت چون عقدشون مفصل بوده یه جشن خانوادگی و یه سفر میرن بسه، بابام گذاشته به عهدهی خودشون .
-کی میرن خونهشون؟

-الان دارن دکورش رو درست میکنن. احتمالا تا دو ماه دیگه. -خوشبخت بشن. پروژهی مهد کودک دانش تموم شد دیگه؟ -آره، فردا میرم تحویل بدم .
بعد از اینکه ماه بانو صدامون کرد، رفتیم تو که تلفن زنگ خورد و بعداز چند دقیقه حرفزدن با زن عمو و قبول دعوتش قطع کردم. ناهار رو هم که دستپخت خودم بود، خوردیم. بعد از تعریفات ماه بانو و سوگل از کشک بادمجون، یه ساعتی هم استراحت کردیم.
ساعت پنج عصر بود، داشتیم آماده میشدیم. یه تونیک سبز با شلوار مشکی، یه بافت طوسی هم روش پوشیدم. زیاد لباس کوتاه و تنگ نمیپوشم؛ بابام دوست نداشت. خودمم دوست نداشتم جلب توجه کنم. البته همهی دخترای فامیل تیپشون معقوله و حجاب رو تقریبا رعایت میکنند. یه ریمل و رژ زدم و با برداشتن شال مشکی از اتاق خارج شدم.
از پلهها پایین رفتم و بعد از چند دقیقه سوگل هم اومد و همهمون به سمت خونهی عمو محمد راه افتادیم. سر راه یه دستهگل هم گرفتم. بعد از چهل دقیقه که سوگل از هر دری برامون بلبلزبونی میکرد، بالاخره رسیدیم.
رو بهشون گفتم:

-شما برید، من پارک کنم میام. ماه بانو: باشه مادر . سوگل: بذار در رو برات باز میکنم . -نمیخواد تو کوچه میذارم، شب میریم دیگه. سعید هم ماشین میذاره درآوردنش سخته.
بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم، دیدم دستهگل رو نبردند. برداشتمش و رفتم تو. حیاط عمو اینا یهکم از حیاط ما بزرگتره؛ ولی از دید قشنگی و سرسبزی تو یه سطحه. زن عمو جلوی در ورودی با عمو منتظرم بودند. سنگفرشا رو طی کردم و جلوی در ورودی رسیدم.
-سلام، ببخشید طول کشید . زن عمو در حالی که گل رو ازم میگرفت، باهام روبوسی کرد و گفت :
-سلام عزیزم، خوش اومدی. خودت گلی، برای چی زحمت کشیدی؟ -قابل شما رو نداره.
به سمت عمو رفتم : -سلام عمو، خوبین؟
بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید : -سلام دختر گلم، چه عجب عمو جون یادی از ما کردی؟

-ببخشید این یه مدته درگیر بودم، وگرنه من که همیشه اینجام .
زن عمو: این چه حرفیه افسانه جان، محمد بذار دخترم بشینه سر پا نگهش داشتی .
عمو: چشم خانم، برو تو عزیزم .
رفتم داخل پذیرایی. یک ساعت بعدش هم شیدا و سعید اومدند. شیدا دختر خیلی خوب و خونگرمیه، سعید هم عین برادرم میمونه .
اون شب با شوخی و خندههای سعید و سوگل و محبتای عمو و زن عمو گذشت.
تو تختم که بودم، به فردا و اطلاعاتی که قرار بود در مورد اون پروژهی بزرگ برام بیاد فکر میکردم. جلسهی معماران برای پروژهی هتل فانوس کیش هستش که پروژهی عظیمیه. بردن پروژه امتیازات زیادی میخواد.
با فکر به این چیزا کمکم خوابم برد. ***
صبح که از خواب بیدار شدم، یه مانتو و شلوار مشکی با مقنعه پوشیدم. همیشه دوست دارم تیپم برای محل کار رسمی باشه. پالتوی طوسیم رو که بابا برام کادو خریده بود، دستم گرفتم. بعد از خوردن صبحانه به سمت شرکت راه افتادم. قبلا، یعنی حدود بیستسال پیش شرکت بابا خیلی وسیعتر بود، پروژههای بزرگی رو میگرفتند؛ ولی بعد از اون بلاهایی که شریک بابا سرش آورد، شرکت و خیلی از زمینها رو فروخت تا بدهی طلبکارها رو بده. فقط خونهمون موند و بعد چند سال بابام با کمک عمو محمد و عمو نادر یه شرکت کوچیک تاسیس کرد و به اسم من گذاشت؛ شرکت معماری افسانه.

به ساختمون رسیدم و ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم. به طبقهی هشتم رفتم. در رو باز کردم. خانم سلیمی بلند شد :
-سلام خانم معین، صبح بهخیر . -سلام خانم سلیمی، بفرمایید. صبح شمام بهخیر. امروز چه قرارایی دارم؟ -ساعت یازده با آقای کیهانی. ساعت سه هم با کسی که برای باشگاه افرایی میفرستن . -خوبه. به آقا رجب بگین ده دقیقهی دیگه برام یه چای بیارن . -چشم . -ممنون .
به اتاقم رفتم و تا اومدن عمو نادر سرگرم پروژهی باشگاه شدم. با صدای تلفن سرم رو از روی نقشه بلند کردم.
-بله خانم سلیمی؟ -آقای کیهانی اومدن . -بگو بیان داخل .
چه زود یازده شد. صدای در اومد. -بفرمایین. سلام، عمو نادر بفرمایید بشینید .
-سلام دخترم، خوبی؟ مریم گفت بهت بگم بیمعرفت شدی، سراغی از ما نمیگیری . –

شرمنده عمو، این مدت خیلی درگیرم؛ خودتون مطلعین . -میدونم دخترم، شوخی کردم باهات . -چی میخورین بگم بیارن، البته مثل همیشه چای دبش دیگه؟ -آره دیگه .
بلند شدم، بعد از سفارش چای و شیرینی به سمت مبلها رفتم و روبروی عمو نشستم. چند ساله که عمو صداش میکنم.
-خب عمو چه خبرایی برامون داری؟ در حالی که یه سری برگه از کیفش در میآورد :
-افسانه جان بذار الان برات میگم.. در واقع چیز خاصی نیست، بیشتر بهخاطر دیدن دختر گلم اومدم . با لبخند گفتم :
-ممنون عمو نادر، همهش شرمندهام میکنین . برگهها رو روی میز گذاشت و گفت :
_شرمنده چرا دخترم، ببین افسانه جان تو اینا همهی اطلاعاتی که برای جلسه فردا باید بدونی هستش؛ مثل اسم رقیباتون، میزان نفوذ و خیلی مسائل دیگه که باید ازشون بدونی. من مخالف رشد و ترقی نیستم؛ اما تو و دوستاتم باید خودتون رو برای هر شکستی آماده کنین. شما
تازه اول راهین، تو هم عین بیتایی برام، خودت رو زیاد درگیر نکن که اگه نشد اذیت بشی . -چشم عمو، همه رو پیشبینی کردم. شمام لطف دارین، من که همیشه مدیون شما و مریم جون هستم.
نگران نباشید، بالاخره ما هم باید برای هر پیشرفتی از یه جایی شروع کنیم .
-باشه دخترم، در هر صورت کاری داشتی حتما من رو در جریان بذار .
-من که همیشه مزاحم شما هستم .
-چه مزاحمتی دختر خوب، خلاصه گفتم دیگه. خب من برم، تو هم این برگهها رو درست مطالعه کن. راستی از این سوگل خانم خبری نیست؟
-رفته برای تحویل پروژه، باید الانا دیگه بیاد. -میگم اینجا اینقدر ساکته! خب من برم. -آره واقعا. ناهار باشین خوشحال میشم . -نه ممنون باید برم جایی. خداحافظ . -به سلامت .
بعد از بدرقهی عمو تو اتاقم رفتم. بیستدقیقه بعد در زده شد و سوگل وارد شد . -سلام. وای خسته شدم! -سلام، چرا اینقدر طول کشید؟
-هیچی، یه گیر کوچیک داشت حل شد. راستی ساعت پنج باش تا با هم بریم، به یلدا گفتم بیاد. -کامل گفتی؟ -نه سربسته براش تعریف کردم، با هم براش توضیح بدیم بهتره . -باشه، امیدوارم قبول کنه . -اون عاشق کارای هیجانیه . -ماشین که نیاوردی؟ -نه . -خوبه، پس برو به کارات برس تا بعد . -ساعت ناهاره، نمیای؟ -نه میل ندارم . -من که دارم میمیرم، پس تا بعد.
بعد از قرار ساعت سه کارم که تموم شد، به سمت اتاق سوگل رفتم. در زدم و با بفرمایید سوگل وارد شدم. داشت توضیحاتی رو به آقای اسدی میداد.
اسدی: سلام خانم معین، خسته نباشید . -سلام، شمام خسته نباشید، سوگل جان من تو پارکینگ منتظرم .
سوگل: باشه عزیزم، ده دقیقهی دیگه پایینم . با خداحافظی از اسدی و بعدش خانم سلیمی به پارکینگ رفتم. تو ماشین منتظر سوگل بودم که بالاخره اومد و سوار شد.
-وای ببخشید منتظر موندی، بریم دیر نشه . -اشکال نداره، فقط کجا برم؟ -کافیشاپ تک .
در حینی که به سمت کافیشاپ میروندم، گفتم:
-راستی امروز چی باید بهش بگیم؟
-یه چیزایی رو براش گفتم؛ مثلا اینکه چرا میخوای از داخل خونه سر در بیاری یا اینکه چی میخوای، خودشم گفت میره اون طرفا تا یه سر و گوشی آب بده .
در حالی که ماشین رو پارک میکردم گفتم : -فعلا بریم تو، شاید قبول نکرد.
دور یه میزی که خیلی تو دید نبود، نشسته بودیم که صدای در اومد و یلدا وارد شد. سوگل دستش رو بلند کرد تا ما رو ببینه، یلدا هم به سمت میز ما اومد .
یلدا: سلام دخترای خوب .
من و سوگل هم با هم سلام کردیم. بعداز سفارش سه تا کافی و کیک، حرفهامون رو شروع کردیم . سوگل: خب یلدا خانم چی شد؟ یلدا: من با حرفایی که سوگل گفت قبول میکنم. یه چیزایی هم فهمیدم .
-چی؟ یلدا: دیروز فهمیدم که یه پرستار هم تو خونهشونه، خیلی هم قابل اعتمادشونه. حتما کسی مشکلی داره
که پرستار دارن. شاید بشه به خونه راه پیدا کرد . -مثلا اونجا با یه عنوانی کار کنی، مثل خدمتکار؛ چون پرستار که میگی دارن .
یلدا: آره، ببینید اگه من برم اول از همه مامانم باید مطمئن شه از کار قبلیم برای رفتن به یه کار خیلی بهتر با مزایای بیشتر استعفا دادم.
سوگل: این به عهدهی من؛ میام با مامانت حرف میزنم که میای تو شرکت ما، تو هم مطمئن باش هیچ اتفاقی برات نمیفته.
یلدا: میدونم، پس اگه سوگل مامانم رو تفهیم کنه من حرفی ندارم. برای رسیدن به اون خونهام یه نقشههایی دارم اگه شد بهتون اطلاع میدم .
بعد از خوردن کافی و کیک بیرون اومدیم. یلدا ماشین آورده بود، خودش رفت. من هم بعد رسوندن سوگل به سمت خونه رفتم .