وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان انتقام نا تمام خلاصه و پارت یک

خلاصه :
داستان در مورد دختری به اسم افسانه هست که در ششسالِ گذشته که پدرش رو از دست داده، حقایقی رو از گذشته فهمیده که الان میخواد حق پایمالشدهی پدرش رو بگیره. تا اینکه...
به نام خدا

دلتنگی شبیه تو نیست،
گاه و بیگاه در میزند
هرجا دلش خواست مینشیند
و با حسرت عجیبی
درباره ی تو حرف میزند.
***
گلهای رزی رو که از باغچهی حیاطمون کندم، روی سنگ سیاهش گذاشتم و یادی از گذشته کردم.

هیچوقت یادم نمیره که چه روزای خوبی داشتیم و میفهمم که ششساله از نگاههای مهربون و نصیحتهای پدرانهاش محرومم. یاد پدرانه هایش که نذاشت تو بیستسال زندگیم غم بیمادری رو حس کنم.

همیشه میگفت دوست دارم به موفقیتهای زیادی دست پیدا کنی؛ برای همین هم وقتی معماری قبول شدم، گفت به بزرگترین آرزوش رسیده.

کجایی بابا،

دلم خیلی برات تنگ شده. کجا بودی که با هم جشن فارغالتحصیلیم رو بگیریم.

وقتی یاد گذشته میافتم که چه زجری کشیدی و من نمیدونستم؛ از اون بلاهایی که سرت آوردن و دم نزدی دیوونه میشم. ولی با خودم عهد بستم که نذارم با خیال راحت به زندگیشون ادامه بدن، باید تاوان پس بدن. تو این پنجسالی که فهمیدم، دارم از درون آتیش میگیرم. دیگه وقتشه، میدونم راضی نیستی؛ ولی من مثل تو ایمانم قوی نیست، دیگه نمیتونم به خدا.
صدای هقهقم فضای خالی اونجا رو پر کرد.
بعد از دقایقی که به خودم اومدم،

دیدم هوا کمکم داره تاریک میشه.

هوای بهمن ماه هم که خیلی سرده. شالگردنم رو دور گردنم سفت کردم. یه نگاه که به ساعت انداختم، فهمیدم درست سه ساعته اینجام و خاطرات رو مرور میکنم.

همیشه وقتی میام پیش بابا، زمان از دستم در میره. بلند شدم و از فضای بهشتزهرا خارج شدم. باید برم خونه. سوار ماشین شدم. تازه یادم اومد که گوشیم تو ماشین مونده. روشنش کردم. وای ده تا میسکال از خونه دارم!

شماره ی خونه رو گرفتم. خدا به دادم برسه؛ الان ماه بانو شروع میکنه. تا بوق دوم خورد جواب داد:
-الو، کجایی دختر؟

چرا جواب گوشیت رو نمیدی، نمیگی دلم هزار راه میره؟

-ببخشید ماه بانو. اولا سلام، دوما گوشیم تو ماشین بود، سوما مگه شما نمیدونین من پنجشنبه ها بعد از
ظهر در دسترس نیستم؟

-سلام. میدونم دخترم، نگران میشم. خوبیت نداره این همه وقت تو قبرستون بشینی

. -چشم، الان راه میفتم .

-آره عزیزم زود بیا سوگلم اومده، بیا که برات فسنجون درست کردم .

-مرسی که اینقدر به فکرمی، چیزی نمیخوای سر راه بگیرم؟ –

نه افسانه جان زودتر بیا

. -باشه، پس فعلا خداحافظ

. -خداحافظ .

از وقتی که یادم میاد، ماه بانو با شوهرش تو خونهمون بودند؛ البته بابا تو حیاط پشتی خونهمون یه خونه ی  پنجاه متری براشون ساخته بود. شوهرش که بهش میگفتم بابا رحمان، تقریبا دهسال پیش فوت کرد، عین بابابزرگم بود. از اون به بعد ماه بانو بیشتر میاومد پیشمون؛ ولی من وقتی بابا فوت شد، پیشنهاد عمو اینا رو برای زندگی باهاشون رد کردم. بهشون گفتم میخوام تو خونه ای که بابام توش نفس کشیده باشم، اونا هم به تصمیمم احترام گذاشتند. ماه بانو هم کلا اومد پیشم و تو یکی از اتاقهای طبقه ی اول ساکن شد. هیچکسی رو نداشت؛ چون بچه دار نمیشدند، همیشه تنها بودند. الان هم جای مادربزرگ نداشتهامه. بالاخره از بهشت زهرا بیرون اومدم و به سمت خونه روندم.
دوباره تو فکر گذشته رفتم. روزی که وصیت بابا خونده شد، خونهی ویلاییمون با شرکت که -تنها داراییمون بود- به من رسید.
بعد از یه مدتی که گاوصندوقش رو تمیز میکردم، یه دفتر کهنه پیدا کردم. صفحهی اولش بابا نوشته بود خیلی از حقایقی که تو گذشته اتفاق افتاده؛ یعنی موقعی که یک سالم بوده، حقم بوده که بدونم؛ اما نخواسته ذهنیتم نسبت به خیلیها عوض شه. با خوندن تمام ماجرا فهمیدم بابام چه زجری کشیده. لااقل اگه من میدونستم، مرحم درداش میشدم.
به خیابون نزدیک خونه رسیدم، گذشته رو پس زدم و وارد کوچه شدم. در رو با ریموت باز کرده و ماشین رو تو حیاط پارک کردم. ورودی رو باز کردم و کفشهام رو تو جاکفشی گذاشتم.
صدای سوگل از تو آشپزخونه میاومد. به سمت آشپزخونه رفتم و بلند گفتم: -سلام، من اومدم .
وارد آشپزخونه شدم .

ماه بانو: سلام عزیزم . جلو رفتم و گونهاش رو بوسیدم . سوگل: سلام، به به افسانه خانم. مهمون دعوت میکنی خودت نیستی؟
-ببخشید تو ترافیک موندم دیر رسیدم. ماه بانو: برو لباسهات رو عوض کن بیا شام رو بکشیم، سوگلم گرسنشه مادر .
-چشم، الان زودی میام . از پلهها بالا رفتم. در اتاقم رو باز کردم. مثل همیشه موجی از آرامش وجودم رو در بر گرفت. هفتسال
پیش دکورش رو عوض کردم؛ بنفش و سفید. بابا هم خیلی خوشش اومده بود. لباسم رو با یه تونیک و شلوار عوض کردم و وارد سرویس اتاقم شدم. دست و صورتم رو شستم .
نگاهم به صورتم افتاد. یاد حرف بابا افتادم؛ همیشه میگفت چشمهات مثل مادرته. چشمهام قهوهای تیره، ابرو و موی مشکی، پوست سفید، قد متوسط ۶۱۱ و اندام ظریفم خصوصیات ظاهریم بود.
از سرویس بیرون اومدم و در اتاقم رو بستم. از پلهها که پایین میاومدم، صدای سوگل میاومد که بلند حرف میزد. پشت میز نشستم و رو به سوگل گفتم:
-واقعا خسته نمیشی اینقدر حرف میزنی؟ عمو اینا چی میکشن از دست تو . -پس مثل تو باشم؟ به زور باید ازت حرف کشید .
ماه بانو: دخترا غذا یخ کرد، زود شروع کنین.

-چشم . غذامون رو تو سکوت خوردیم. نذاشتیم ماه بانو کاری کنه، فرستادمش تو نشیمن و با سوگل میز رو جمع
کردم. داشتم ظرفها رو تو ماشین میچیدم. سوگل: خوبی؟
-آره. برای چی میپرسی؟
-انگار حالت خوب نیست. دوباره یاد گذشته افتادی؟ ببین بهنظرم خودت رو درگیر نکن .
-سوگل جان اگه نمیتونی کمکم کنی بگو، من ناراحت نمیشم .
-من که گفتم تا آخرش هستم، فقط نگران توام، دوست ندارم اذیت شی. هر وقت میری سرخاک عمو تو خودتی؛ واسه اون میگم .
-معذرت میخوام سوگل جان، منظورت رو بد فهمیدم. نگران نباش، فعلا تو فکر پروژهی فانوس هستم. خدا کنه ما ببریم، وگرنه تمام زحماتمون به باد میره. دعا کن سوگل.
سوگل: انشاءالله. تو برو تو پیش ماه بانو منم چای بریزم میام پیشتون . -زحمت نشه .
چشمهاش گرد شد: -نه بابا تو هم خستهای، برو .
ببخشیدی گفتم و به سمت نشیمن رفتم.

دیدم ماه بانو داره تلویزیون نگاه میکنه، رفتم پیشش نشستم و گفتم : -خانم خوشگله چهطوره؟
ماه بانو: خوشگلی از من گذشته دخترم، الان دورهی شما جووناست. تا خوشگلین و بر و رو و خواهان دارین ازدواج کنین مادر .
سوگل: بفرمایین چای، ماه بانو جان کو شوهر؟ ماه بانو: دستت درد نکنه مادر، چه چای خوشرنگیه. پس این همه خواستگار دارین چیه؟ سوگل: اونا که دماغشون رو بگیری جونشون درمیاد، مگه نه افسانه؟
-چی بگم، شما باتجربهای. بعد از اینکه چاییم رو خوردم، رو بهشون گفتم:
-من میرم نمازم رو بخونم تا دیر نشده. شب بهخیری گفتم و به سمت پلهها رفتم. وارد اتاقم شدم. وضو گرفتم و سجادهام رو پهن کردم و شروع
کردم. نیمساعتی میشد که نمازم رو خونده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای در اومد و بعدش کلهی سوگل
اومد تو و گفت: -اجازه هست؟ -بیا تو. عجیبه که در زدی!
-خواستم مزاحم عبادتت نشم .
-خیلی وقته تموم شده، داشتم فکر میکردم .
-گذشته تموم شده، تو نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی. عمو محمودم فکر این چیزا رو کرده بود که قبلا بهت نگفته بود .
-بالاخره فهمیدم؛ اما کاش زودتر خودش بهم میگفت تا حداقل تو درداش شریک میشدم . -فعلا بهش فکر نکن، تمرکزتو بذار رو جلسهی معمارا. راستی مامان گفت بهت بگم فردا شب شام خونهی
ما دعوتین . -ماه بانو اگه بیاد منم میام. درضمن ما همیشه اونجاییم، با دعوت که نمیایم . -اتفاقا مامان از دستت شاکیه . -این چند وقته خیلی درگیر بودم میدونی که، باشه میایم . -میدونم، راستی من کجا بخوابم؟ -اگه اینجا میخوابی که تو رو تخت بخواب، اگرم اینجا نمیخوابی اتاق بغلی آمادهست . -نه همینجا میخوابم .
برای خودم جا انداختم و سوگل رفت رو تخت. بعداز بیست دقیقه سوگل خوابش برد؛ ولی من خوابم نمیاومد. به مناقصه فکر میکردم که بعد از دو ساعت خوابم برد.