ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
-نه عزیزم .
-باشه .
رفتم پیش عمو نشستم. من رو که دید، روزنامه رو کنار گذاشت و گفت : -خب دختر گلم چه خبر؟ -اگه منظورتون کاره که سوگل حتما همه چی رو میگه .
خندید :
-آره خب.. درمورد پروژهی فانوس گفته. امیدوارم موفق بشین .
-ممنون عمو؛ ولی رقیبامون خیلی سرشناسن .
-شماها تلاشتون رو کردین، بقیهش هم هر چی خدا بخواد میشه. خودت رو زیاد خسته نکن. سردرد که دیگه نداری؟
-نه داروهایی رو که خودتون نوشتین مصرف کردم، خوب شدم . -خداروشکر .
سوگل: عمو و برادرزاده خوب خلوت کردین . عمو: دستت درد نکنه دخترم، افسانه جان این چای سوگل خانم خوردن داره .

در حالیکه چای برمیداشتم گفتم : -صد البته. ممنون، چه چای خوشرنگیه .
سوگل: نوش جونتون . چاییمون رو میخوردیم که سعید آمادهشده وارد نشیمن شد. سوگل: چه عجب از تو لاک دفاعی اومدین بیرون! سعید اومد طرف سوگل و روی سرش رو بوسید و گفت :
-شوخی کردم عزیزم، ببخشید . سوگل هم با این حرکت سعید لبخند زد و گفت :
-ناراحت نشدم که داداش گلم . عمو که از حرفهاشون سر در نمیآورد، گفت :
-چی شده که ما خبر نداریم؟ سعید: چیزی نبود بابا، یه شوخی خواهر برادری بود. من میرم دنبال شیدا، کاری ندارین؟ عمو: نه پسرم، برو به سلامت . زن عمو از آشپزخونه بیرون اومد :
-سعید مادر زود بیاین، امشب زود شام میخوریم .

سعید: چشم مادر، خداحافظ همگی
. بعد از رفتن سعید، من و سوگل رفتیم شام رو آماده کنیم.
زن عمو برای اینکه دیر نشه رفت آماده بشه.
همیشه برای مهمونای غریبه استرس داشت؛ مخصوصا که خواستگار هم باشن . همهچیز رو آماده کردیم و منتظر سعید و شیدا بودیم که بیان. ساعت ۹::۲ بود که صدای ماشین اومد. زن عمو: بچهها میز رو بچینیم، اومدن . داشتیم میز رو با سوگل آماده میکردم که با صدای شیدا سرم رو بالا آوردم. شیدا: سلام به همگی، ببخشید دیر شد . جواب سلامش رو دادیم . زن عمو: نه دخترم دیر نیست، لباساتون رو عوض کنین بیاین شام . سر میز نشستیم که شیدا و سعید اومدند نشستند . شیدا آروم جوری که خودمون سهنفر بشنویم گفت :
-چه خبر عروس خانم؟
سوگل: آخرش این پسرخالهت رو میبندی به ریش ما .
شیدا: دلتم بخواد، پسر به اون ماهی . سوگل: منظورت ماهیه دیگه؟

شیدا خواست بازم جوابش رو بده که وسط حرفش پریدم : -ای بابا بسه دیگه، دو طرف من نشستین نمیذارین شام بخورم .
سوگل: خب بخور ما چیکار به تو داریم . شیدا: راست میگه ما چیکار به تو داریم .
-واقعا که، زن داداش و خواهرشوهر عین همین . شام رو که خوردیم، دیدم سوگل داره ظرفها رو میبره تو آشپزخونه، به طرفش رفتم :
-سوگل تو که هنوز اینجایی، برو حاضر شو . -حالا وقت هست، میرم . -چی چی رو وقت هست، تو هم که حاضرشدنت بدبختیه .
شیدا: آره برو، من و افسانه جمع میکنیم میایم پیشت .
سوگل که رفت، زن عمو اومد من و شیدا رو بیرون انداخت. زن عمو: برید پیش سوگل اون خیلی طولش میده، منم تا شما بیاین پایین کارم تموم شده . با شیدا رفتیم بالا تو اتاق سوگل. شیدا: وای سوگل لباست خیلی خوشگله، کی خریدی من ندیدم؟
سوگل: با افسانه خریدیم، همون سری که به جنابعالی گفتیم نیومدی .

شیدا: این خونهی ما کارش تموم بشه دیگه کلا در خدمتتونم . -سوگل جان زود آماده شو، مامانت استرس داشت که طولش بدی .
سوگل: باشه، فقط ساعت رو به من بگین .
با یه نگاه به ساعت مچیم گفتم :
-ساعت هشته .
سوگل: الان آماده میشم .
بعد از نیمساعت هر سهتامون آمادهشده پایین رفتیم. تو آشپزخونه پیش زن عمو بودیم..
سوگل: مامان من گفتم فقط چای میارم .
زن عمو: باشه دهبار گفتی، شیدا جان من به زور راضیش کردم چایی رو خودش بیاره، تو پذیرایی کمکش کن عزیزم .
شیدا: چشم . سوگل: خب چی کار کنم، همیشه از چایآوردن تو خواستگاری بدم میاومد .
-حالا یه امشب که آسمون به زمین نمیاد چای بگیری، اصلا فکر کن مهمون عادی هستن . زن عمو: منم همین رو بهش میگم افسانه جان .

بالاخره زنگ آیفون صداش اومد و مهمونا اومدند. همه ایستاده بودیم خاله و شوهرخالهی شیدا رو میشناختم. بعدش دختر و دامادشون با یه پسر دیگه داخل اومدند. در آخر هم سامان با دستهگل اومد. دستهگل رو جلوی سوگل گرفت. سوگل هم با خجالت دستهگل رو ازش گرفت. من هم با اشارهی شیدا خندهام گرفته بود. بعد از تعارفات معمول، رفتند پذیرایی که من و سوگل بهخاطر بردن دستهگل دیرتر رفتیم.
سوگل: وای افسانه من نمیام، استرس دارم . در حینی که دستش رو میکشیدم، تو پذیرایی رفتیم. مادر سامان به سوگل گفت :
-خوبی دخترم؟ سوگل: ممنون .
بقیه بهخاطر دستپاچگی سوگل دیگه چیزی نگفتند. بعد یه صحبتهای معمولی بالاخره آقای صدر سراغ اصل مطلب رفت.
-خب جناب معین، بدون حاشیه بگم.. ما برای خواستگاری از دختر گلتون برای پسر دومم، سامان، مزاحم شدیم .
بعد از اینکه سوگل چای آورد و خاله شیدا هم حسابی قربون صدقهش رفت، دیگه بحث رفت سر خواستگاری که بعد از نیمساعت حرف، سوگل با سامان رفتند داخل حیاط که صحبت کنند. دخترشون
اسمش ماندانا بود و یک سالی بود ازدواج کرده بود، خیلی دختر خونگرمی بود. برای من و شیدا از دوران نامزدیش حرف میزد. تو عقد شیدا اینا دیده بودمش؛ ولی الان بیشتر باهاش آشنا شدم .
با صدای بلند خالهی شیدا که فهمیدم اسمش مرضیهست، همه حواسشون به سوگل و آقا سامان رفت . -شیرینی بخوریم بچهها؟
سامان: سوگل خانم یه مدت فرصت میخوان، منم میخواستم از جناب معین اجازه بگیرم یه چند جلسهی دیگه برای آشنایی بیشتر داشته باشیم تا سوگل خانم هم راحتتر جواب نهاییشون رو بدن .
عمو: من حرفی ندارم پسرم . مرضیه خانم: ما فعلا شیرینی میخوریم، اصل کاری باشه برای بعد. زن عمو رو به سوگل گفت :
-سوگل جان شیرینی تعارف کن مادر . تقریبا یک ساعت بعدش هم مهمونها رفتند. با سوگل و شیدا داشتم ظرفها رو جمع میکردم . شیدا: خب سوگل خانم بیرون چی میگفتین؟ سوگل: حرفای معمولی، با این یه جلسه هم که نمیشه نظر قطعی داد . شیدا: فقط این پسرخالهی بدبخت ما رو زیاد منتظر نذار .
سوگل: خودش رو یادش رفته داداش بیچارهی من رو دیوونه کرده بود. راستی اون یکی پسر خالهت رو ندیده بودم… تو عقدتون نبود؟

شیدا: آره، ماهان اون موقع رفته بود یه سمینار تو روسیه .
سوگل: اونم پزشکه؟ بزرگتر از همشونه؟
شیدا: آره، از سامان دو سال بزرگتره، متخصص قلب و عروق. درضمن مجردم هست که انشاءالله اونم به این زودیا ازدواج میکنه .
سوگل: چهطور؟ شیدا: حالا بماند… راستی تو چرا ساکتی افسانه؟
-هیچی، دارم به حرفاتون گوش میدم… خالهت خیلی خوشاخلاقه شیدا . شیدا: آره دیگه، سوگل خانم باید این موردم در نظر داشته باشه. هرچند که مادرشوهر خودم یه چیز
دیگهست . سعید: شیدا جان آماده شو برسونمت . سوگل: نمیمونی؟ شیدا: نه سوگل جان، امشب برامون از شیراز مهمون اومده، فامیلای بابام. افسانه جان خداحافظ .
-خداحافظ عزیزم . شیدا که رفت، من و سوگل تو اتاقش رفتیم. شب رو اونجا موندم؛ چون فردا جمعه بود و سوگل گفت
دیگه بهانهای نداری. تو اتاق سوگل داشتیم لباس راحتی میپوشیدیم که به سوگل گفتم :

-خب سوگل خانم نظری نداری؟
-بیشتر اون حرف زد؛ از کارش، از داراییش، گفت میتونم خیلی از اخلاقاش رو از شیدا بپرسم. خانواده خیلی براش مهمه، گفت اولش هم راجع به من با پدر و مادرش مشورت کرده که اونام به شدت راضی بودن .
-در مورد خودت چیزی نگفت؟ سوگل با خجالت سرش رو پایین انداخت :
-راستش گفت از اینکه دختر شاد و نجیبی هستی، خانوادهی با اصالتی داری، تحصیلکردهای، مستقلی و دیگه موارد زیادی بوده که من رو انتخاب کرده .
-تو چیزی نگفتی؟ -بیشتر اون حرف زد، منم یهکم از معیارام گفتم. قرار شد برای سری بعد از بابا اجازه بگیره بریم بیرون.
نظر تو چیه؟ -نظر من مهم نیست سوگل؛ ولی خانوادهی خیلی محترمیان، خواهرشم خیلی خونگرمه. اگه ازش
خوشت میاد نباید زیاد طولش بدی . -راستش دروغ چرا؛ پسر خوب و عاقلیه، سعی میکنم زودتر جواب بدم .
دستش رو گرفتم و گفتم : -به خدا توکل کن و عقل و دلت رو با هم در نظر بگیر .

سوگل بغلم کرد و گفت : -خدا رو شکر میکنم که خواهری مثل تو دارم افسانه .
در حالیکه هنوز تو آغوش هم بودیم، آروم تو گوشش زمزمه کردم : -منم .
شب که خوابیدیم، به سوگل و حرفاش فکر میکردم؛ تقریبا مطمئن بودم که جوابش مثبته. برای خوشبختیش آرزو کردم .
***
سر میز بودیم و صبحانه میخوردیم که عمو به سوگل گفت :
-بابا جان، دیشب سامان از من اجازه گرفت برین بیرون صحبت کنین، من گفتم عصر بیاد دنبالت. از نظر من و مادرت خانوادهی خوبین؛ هم میشناسیمشون، هم اینکه سعیدم چند سالی میشه با سامان دوسته. مهمتر از همه اینکه فامیل شیدا هستش؛ اما تصمیم نهایی با خودته دخترم.. اینم بدون که هر تصمیمی بگیری برای ما محترمه .
سوگل: چشم بابا . اون روز عمو اینا از اینکه شب خونهشون مونده بودم خیلی خوشحال بودند. تا عصر اونجا بودم و در
نهایت با سوگل آماده شدیم؛ من میخواستم برم خونه، سوگل هم قرار بود با آقا سامان بره. -زن عمو ببخشید زحمت دادم، عمو جان خداحافظ .

زن عمو درحالیکه باهام روبوسی میکرد اخمی مصنوعی کرد و گفت : -این چه حرفیه میزنی دخترم، خوشحالمون کردی .
عمو: افسانه جان عموت رو یادت رفت . جلو رفتم و بغلش کردم و گفتم :
-یادم نرفته عمو جون.. اون طرفا بیاین عمو . عمو سرم رو بوسید و گفت :
-میایم عزیزم، آروم رانندگی کن. برو به سلامت . -خداحافظ همگی .
تو حیاط رفتم. ماشین رو که درآوردم، آقای داماد رو دیدم که منتظر بود. پیاده شدم؛ چون زشت بود راهم رو بگیرم و برم .
-سلام آقا سامان، روزتون بخیر . -سلام، روز شما هم بهخیر. خوب هستین؟ -ممنون .
سوگل که اومد، من هم خداحافظی کردم و راه افتادم. البته خیلی هم اصرار کردند که باهاشون برم؛ اما به بهونهی ماشین قبول نکردم .

تو خونه که رفتم بوی آش رشته میاومد. داخل آشپزخونه رفتم دیدم ماه بانو داره آش تزئین میکنه .
-سلام.. اوم چه بویی راه انداختین… چرا نگفتین زودتر بیام کمکتون کنم؟ -سلام دخترم، گفتم یهکم آش درست کنم برای اموات خیرات کنیم.. درضمن همهچیز رو از قبل آماده
کرده بودم فریز شده بود .
-دست شما درد نکنه. قبول باشه .
-سلامت باشی عزیزم.. فقط مادر، سوگل و سعید آش دوست دارن بگو یکیشون بیاد ببره .
-باشه به سوگل میگم، با آقای داماد رفتن بیرون .
-قبول کرده؟ مبارک باشه .
-هنوز جواب نداده، قراره چند جلسه صحبت کنن، بعد جواب میده .
-انشاءالله هر چی که صلاحه. پس یه ظرفم برای این داماد آینده آماده میکنم. برو لباست رو عوض کن بیا کمکم مادر .
-چشم، هر چی شما بگی.
***
چند روز بیشتر به جواب جلسه نهایی نمونده. خیلی استرس دارم؛ در حدی که ماه بانو هم همهش میپرسه چی شده. یلدا گفت هنوزم نتونسته اون مدارک رو پیدا کنه. دیگه ناامید شدم، فکر کنم یا از

بین بردتشون یا اینکه توی خونه نیست؛ البته هر آدمی چیزی رو که براش مهم باشه و ارزش داشته باشه جایی میذاره که در معرض خطر نباشه. یلدا گفت تو اتاق همسرش رو کامل گشته؛ اما نبوده.
صدای زنگ گوشیم من و از خیالات بیرون آورد. دیدم شمارهی یلداست . -الو، سلام یلدا جون . -سلام عزیزم، خوبی چه خبر؟ -سلامتی، اتفاقی افتاده؟ -حضوری بگم بهتره . -باشه، پس بیا بریم همون کافیشاپ . -تا نیمساعت دیگه اونجام. فعلا خداحافظ . -خداحافظ .
کار من تقریبا تموم شده بود، وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم. خدا کنه چیزی فهمیده باشه. تو کافیشاپ نشسته بودم که یلدا درحالیکه نفسنفس میزد نشست :
-سلام . -سلام، باید زود برم. از سر خیابون دویدم . -ببخشید، درگیر کارای من شدی .

-نه بابا این چه حرفیه میزنی؟ -چی میخوری؟ -یه قهوه .
بعد از سفارش دو تا قهوه یلدا که نفسی تازه کرده بود شروع کرد :
-ببین افسانه، آدم همچین مدارک مهمی رو جایی میذاره که معمولا دست هر کسی بهش نرسه؛ مثل بانک، گاوصندوق یا یه جایی براش درست میکنه. سیستم امنیتی اون خونه خیلی بالاست. تازه باید در شرایطی همهی اتاقا رو گشت که خودشون نباشن. درضمن اینم بگم که دیشب خود مفاخر اومد، من تو اتاق سیمین خانم بودم و داشتم داروهاش رو میدادم که اومد داخل. خیلی سرد باهم برخورد میکردن، فقط سیمین خانم ازش پرسید احسان کی میاد که اونم جواب داد حتما برای این پروژهی جدیده میاد .
-منظورش فانوس بوده؟
-به احتمال زیاد، درضمن من فهمیدم که احسان و آیدا از همسر اول اسفندیار هستن؛ ولی چون اونا بچه بودن با سیمین خانم ازدواج کرده. هم بچهها مثل مادر قبولش دارن، هم سیمین خانم اونا رو مثل بچههای خودشون میدونن .
-تو از کجا میدونی؟ -آیدا رو که چندباری اومده اونجا دیدم برخوردش رو، احسان هم همیشه تلفنی باهاش حرف میزنه.
دیگه بیشتر از اینکه بهش میگن مامان . -جدا؟! چه جالب .

-اون پسر که گفتم بیست بهش میخورد…
پسرِ خود سیمین و اسفندیار هستش. دانشجوی رشته عمران، اراک درس میخونه. این رو خانم که برام
از دلتنگیش گفت فهمیدم. اسمشم مهرانه، بیست و دو سالشه، گفت امسال درسش تموم میشه . با خنده گفتم :
-نمیدونستم.. خوب آمار در آوردیا . -ما اینیم دیگه. درضمن شاید چون دیر به دیر میاد نفهمیدی که پسر دیگهای هم دارن. افسانه اگه اون
مدارک رو میخوای، با گشتن نمیشه پیداش کرد باید یه راهی پیدا کنی . -باشه، تو فقط چهارچشمی حواست به اسفندیار باشه. هر وقت که پسرش اومد بهم بگو .
قهوه رو که خوردیم، چون یلدا کار داشت زود رفتیم. بعد از خداحافظی از یلدا، من هم به سمت خونه راه افتادم. باید یه فکری میکردم، چیزی به عید نمونده بود.
***
فردا ساعت نُه صبح جواب نهایی فانوس رو میگن. قراره خودم برم ببینم نتیجه چی میشه. امروز هم سوگل زنگ زده که باید من و یلدا همراهش بریم خرید، البته میگه میخواد استرس فردا رو برام کمرنگ کنه. یه بارونی کرم با شال و شلوار مشکی پوشیدم. از ماه بانو خداحافظی کردم و با پوشیدن یه بوت قهوهای که سوگل برام خریده بود از خونه بیرون زدم. سوگل تو ماشینش منتظرم بود .
در رو باز کردم و نشستم :

-سلام عروس خانوم آینده .
-سلام، ببین میتونی الکی من رو عروس کنی .
-من که میدونم جوابت مثبته عزیزم.. دیگه چرا برا من کلاس میذاری؟
حینی که داشت ماشین رو روشن میکرد با خونسردی گفت : -راست میگی، من و تو چیزی رو نمیتونیم از همدیگه پنهون کنیم.. به احتمال خیلی زیاد، آره مثبته . -پس پیشاپیش مبارکه. کِی به خانواده میگی؟ -حالا برای فردا عصر دوباره از بابا اجازه گرفته، اگه خدا بخواد تا چند روز دیگه به مامان اینام میگم . -وای سوگل باورم نمیشه خواهر کوچیکم میخواد عروس بشه، خوشبخت بشی عزیزم .
خندهی آرومی کرد : -مرسی خوشگله.. درضمن یه جوری میگی خواهر کوچیک انگار دهسال اختلاف سنی داریم، همهش دو
ماه و یه هفته از من بزرگتری . -حرف نباشه. خب جلسهی اولتون چهطور بود؟ -اولش خیلی خجالت میکشیدم، برای خودمم عجیب بود افسانه …
بلند خندید و با مکث ادامه داد :

-حالا یه چیزی میگم نخندیا.. اونم گفت باورم نمیشه شما همون دختری باشی که تو عقد شیدا کم مونده بود من رو بزنه .
با این حرفش از خنده مُردم . با حرص گفت :
-افسانه دیگه برات نمیگما . با تهمونده خندهم گفتم :
-ببخشید تکرار نمیشه، بگو .
-هیچی دیگه، اینقدر راحت و خودمونی حرف زد که منم کمکم شروع به صحبت کردم. از خواستههامون گفتیم، منم گفتم که حتما باید بعد ازدواج به کار خودم ادامه بدم. خیلی خوب بود که همهچیز رو نشنیده قبول نمیکرد. برای کارم گفت اگه کاری باشه که در شأن همسرم و مطابق تحصیلاتش باشه مشکلی نداره..به لحاظ اعتقادی هم گفت خانوادهی ما هم مثل شماست و اینکه بعد از ازدواجم باید حجابم مثل الان باشه. مادی هم که خودم میدونستم مطب داره، خودشم گفت یه واحد تو برج تو الهیه داره و اگه من بخوام عوضش میکنه. منم گفتم هر جا که بود مشکلی نداشتم .
-سوگل جان به نظرم به همدیگه میاین، خانوادههاتونم که از نظر فرهنگی و مالی تو یه سطحن… دیگه بقیهاش میمونه با خودت که به این آقای دکتر علاقه داری یا نه .
-راستش اول بدم نمیاومد که بیشتر باهاش آشنا شم؛ اما الان دروغ چرا، احساس میکنم دوستش دارم .

لبخندی از حرفش زدم : -ایشون چی؟
اخم بامزهای کرد :
-فضول نبودی افسانه .
-تو موارد عشقی چرا، هستم .
-چی بگم؟ اونم گفت از عقد شیدا و سعید بهم علاقه داره؛ ولی عجله نکرده و خواسته بیشتر من رو بشناسه .
-خب، پس مبارکه . دیگه تا رسیدن به خونهی یلدا چیزی نگفتیم. جلوی خونهی یلدا منتظرش بودیم تا بیاد. بالاخره بعد از دهدقیقه در باز شد و یلدا بیرون اومد. یلدا: سلام خانومای محترم، ببخشید طول کشید . هر دو همزمان جوابش رو دادیم . سوگل: خب، پیش به سوی خرید .
-سوگل تو رو جون هر کی دوست داری یه امروز رو کمتر خرید کن . یلدا: راست میگه، دوباره باید با آقا سامان بری خرید .

سوگل: تازه اون موقعم باید باهام بیاین . -وای تو حالت عادی اینقدر وسواس خرید داری، دیگه برای عقد و اینجور مراسما خدا میدونه چی کار
میکنی . یلدا: راست میگه دوست عزیز. حالا که یه پسر چشم و گوش بسته اومده خواستگاری لااقل کاری نکن
فراریش بدی . سوگل: خیلی نامردین، مثلا شما دوستای منین اینجوری میگین؟
-شوخی میکنیم عزیزم، مگه نه یلدا؟ یلدا: آره، تازه خیلیم دلش بخواد، دختر به این نازی، مهربونی، نجیبی، خانومی، … سوگل: خیلی خب بسه، هندونهها زیاده نمیتونم بغلشون کنم. راستی چه خبر از محل کار جدیدت؟ یلدا: هیچی، قرار بود شب پسرشون بیاد .
-پسر بزرگه؟ یلدا: آره، سیمین خانم خیلی خوشحال بود. واقعا جالبه که پسر و دختر اسفندیار رو مثل بچههای خودش
دوست داره. من اولش فکر میکردم بچههای خودشن . سوگل درحالیکه به من نگاه میکرد گفت :
-من که تا بهحال هر چی شنیدم میگن تجربه ثابت کرده زن بابا زمانی خوبه که خودش بچه نداشته باشه .

یلدا: خب زن بابا فرق داره، سیمین خانم از وقتی که احسان و آیدا بچه بودن با اسفندیار ازدواج کرده، زهرا میگفت عین مادرشون بوده. میگفت خیلی دوستشون داره؛ مخصوصا احسان رو، اون رو یه جور دیگه دوست داره، البته این رابطه دوطرفه هستش .
سوگل با پوزخند رو لبش گفت : -جالبه .
تا زمانی که رسیدیم جلوی پاساژ حرفی نزدیم. بعد از پارک ماشین داخل رفتیم. سوگل: خب دخترای خوشگلم، از الان خریدکردن شروع میشه، حرفاتونم بذارین برای شام که قراره
همینجا بخوریم . -اول به زن عمو اطلاع بده، من که به ماه بانو گفتم شاید دیر بشه… گفت تا نُه خونه باشین .
یلدا: خب منم به مامانم گفتم، پس پیش به سوی خرید .
خرید این سری خیلی خوش گذشت. خدا رو شکر سوگل بهخاطر اینکه دفعه قبل خیلی دیر کرده بودیم، ایندفعه بدون وسواس و تندتر خرید میکرد. خلاصه تا ساعت هفت خریدمون طول کشید. من بیشتر لوازم آرایش خریدم با چند دست لباس .
یلدا: وای بچهها من دیگه نمیتونم، بسه دیگه، همه چی خریدیم .
-خب نظرتون چیه بریم یه چیزی بخوریم؟ من که خیلی گشنمه .
سوگل: آره بریم منم خیلی ضعف میکنم، نمیتونم پشت فرمون بشینم .