ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
من بعد از اینکه درسم تمام شد از طریق یکی از دوستانم با یک شرکت مهندسی آشنا شدم و در آنجا شروع به کار کردم ، اما از آنجا که این شرکت تازه تاسیس شده بود ، هنوز کار خیلی جدی برای انجام دادن نداشتم و اگر هم کاری بود ، وقت چندانی نمی گرفت .
من هم برای گذراندن وقت با اینترنت کار می کردم . آن موقع هنوز وبلاگ نویسی مثل حالا اینقدر همه گیر نشده بود و تعداد وبلاگهای موجود خیلی کم بود . من هم بیشتر وقتم را با خواندن این وبلاگها به خصوص وبلاگهای ادبی می گذراندم ، تا اینکه یک روز یکی از دوستان قدیمی انجمن ادبی دانشکده لینک وبلاگش را برایم فرستاد .
من هم وبلاگش را خواندم و از آنجا که مطلب خواندنی زیادی نداشت طبق عادت به سراغ لینکهای کنار صفحه اش رفتم . یکی از آنها را باز کردم ، یک صفحه ء آبی باز شد ، وقتی شروع به خواندن کردم ، آنفدر مطالبش مرا جذب کرد که تمام آرشیوش را هم یک به یک خواندم و وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعت تمام است که در حال خواندن این وبلاگ هستم .
شعرها ، مطالبی در مورد رفتار شناسی عشق که برایم بینهایت جالب بود ، نفد کتابهای مختلف و.... در همین حال به طور اتفاقی همان دوستم که از طریق او با این شرکت آشنا شده بودم ، آمد و من هیجان زده او را پای کامپیوتر بردم و گفتم بیا ببین چی کشف کردم و بیشتر شعرهای آن وبلاگ را برایش با شوق و ذوق خواندم .
بعد از آن چنانکه تقریبا رسم بود ، بدون آنکه بدانم نویسنده این مطالب اصلا چه کسی است ، برایش میل زدم و گفتم که از نوشته هایش چقدر لذت برده ام . فردای آنروز جواب داد و تشکر کرد و من هم در جواب دوباره آدرس وبلاگ خودم را به او دادم . به این ترتیب روابط ایمیلی ما ادامه پیدا کرد ، به این صورت که شعرهای همدیگر را نقد می کردیم و نظرمان را نسبت به نوشته های همدیگر می گفتیم .
تنها اطلاعاتی هم که از هم داشتیم رشته های تحصیلی مان بود و اینکه من تهران هستم و او شمال . تا اینکه یک بار که هر دومان آنلاین بودیم برای اولین بار شروع به چت کردیم ، باز هم در مورد شعر و فلان شاعر و فلان انجمن ادبی ، گاهی تقریبا هفته ای یکی دو بار با هم چت می کردیم و از این طریق همدیگر را بیشتر می شناختیم و نوشته های جدید همدیگر را هم در وبلاگهایمان می خواندیم .
در این مدت نه تنها همدیگر را ندیده بودیم (حتی عکس همدیگر را) بلکه هیچوقت تلفنی هم حرف نزده بودیم . حدود سه چهار ماه به این ترتیب گذشت تا نزدیک عید من برایش نوشتم که ما داریم به شمال (تنکابن) می رویم . او در جواب شماره تلفن اش را نوشت و گفت شمال که آمدی به من زنگ بزن تا همدیگر را ببینیم .
من هم اصلا نمیدانستم فاصله تنکابن تا بهشهر که محل زندگی اوست چقدر راه است . چند روزی گذشت تا ما به تنکابن رفتیم. در تمام این مدت که من او را می شناختم ، مادرم هم با اشعار او آشنا شده بودند . چون من هر چه شعر خوب در اینترنت پیدا می کردم برای مادرم که خودشان هم شاعر هستند می خواندم .
بنابراین مادرم بدون اینکه بدانند او کیست از طریق شعرهایش کمی با او آشنا بودند . من که نمیدانستم چطور باید با وجود پدر و برادرم با او در شهری غریب قرار بگذارم ، موضوع را به مادرم گفتم . مادرم که گمان می کردند موضوع فقط یک دیدار شاعرانه است قبول کردند و من هم برای اولین بار به او زنگ زدم .
خودش گوشی را برداشت . و من گفنم که الان ما تنکابن هستیم . او گفت برنامه ها و شیفت بیمارستان را جور می کنم و فردا میام . اما وقتی من فهمیدم فاصله بهشهر تا تنکابن پنج ، شش ساعت راه است با خودم گفتم بعید است بیاید ، آنهم توی عید با این شلوغی جاده ها ! شماره موبایلم را دادم که اگر آمد بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم .
فردا شد و من دل توی دلم نبود که اگر بیاید من کجا و چطور دور از چشم پدر و برادرم با او قرار بگذارم . زمان گذشت و حدود ساعت چهار بعد از ظهر روز چهارم فروردین درحالیکه خانواده در حال استراحت بودند زنگ زد و گفت رسیده و به خاطر شلوغی راه به جای پنج شش ساعت ، نه ساعت توی راه بوده !
من گفتم بگذار ببینم چطور میتوانم برنامه را جور کنم . جاییکه ما اقامت داشتیم خارج از شهر بود و من نمی توانستم این مسیر را تنها بروم . به مادرم گفتم و خلاصه به سختی پدر و برادر را به بهانه ای راضی کردیم . در این فاصله سیامک چند بار زنگ زد و چون هیچکدام شهر را خوب بلد نبودیم بالاخره یکجا قرار گذاشتیم و من به او گفتم که با مادرم میایم . او مشخصات خودش را گفت که فلان لباس تنم است و من هم گفتم که با چه ماشینی میاییم .
بالاخره رسیدیم . ایستاده بود کنار یک پل ، سوار ماشین شد . من حواسم به رانندگی بود و او با مادرم در مورد شعر حرف می زد . رفتیم یک کافی شاپ نشستیم و باز هم در مورد شعر و شاعری صحبت کردیم . تا اینکه زمان گذشت و پاشدیم که او دوباره ماشین بگیرد و تمام این راه را برگردد بهشهر و من تمام مدت فکر می کردم چطور ممکن است کسی این همه راه را بیاید برای دیدار یک ساعته کسی !!
بعد از آن ارتباطمان بیشتر اینترنتی و گاهی هم تلفنی ادامه پیدا کرد ، بعضی وقتها که دلم گرفته بود یکدفعه توی اینترنت پیداش می شد و چت می کردیم و دلم کلی باز میشد . دفعه دوم که همدیگر را دیدیم اردیبهشت ماه ، برای نمایشگاه کتاب بود که به تهران آمده بود و با دوستان قرار گذاشتیم و همگی به نمایشگاه رفتیم ، دیدار کوتاهی بود و حتی فرصت نشد چند کلمه ای با هم حرف بزنیم و دیدار سوم در یک قرار دسته جمعی اینترنتی در سفره خانه حاجی بابا بود که آنهم در جمع دوستان گذشت .
بنابراین عمده ارتباطمان از طریق اینترنت بود و نه در دیدارهای حضوری . یک بار دیگر هم در منزل یکی از دوستان مشترک اینترنتی همدیگر را دیدیم و دفعه بعد در یک شب شعر بود که آنجا بیشتر توانستیم با هم همصحبت شویم . این پنج دیدار در طول چهار ماه صورت گرفت . این مدت برای او کافی بود که مرا بشناسد و تصمیم خودش را بگیرد .
روز بعد از آخرین دیدارمان در شب شعر ، از سر کار برمیگشتم و در مترو بودم که زنگ زد ، تمام راه خانه را موبایل به دست ، توی تاکسی و اتوبوس و خیابان حرف زدیم ، همان شب دوباره زنگ زد و گفت که الان باید بروم سر کار و فقط زنگ زدم که چیزی را بهت بگویم که تا حالا به هزار زبان گفته ام و از من خواستگاری کرد .
مدت یک ماه و نیم هر شب دو سه ساعت با هم تلفنی حرف می زدیم تا من بتوانم او را بهتر بشناسم و تصمیم خودم را بگیرم . در این مدت چون او شمال بود و من تهران زیاد نمی توانستیم همدیگر را ببینیم و عمده ارتباطمان از طریق تلفن بود و او سعی می کرد در این صحبت ها خودش را به من بشناساند . دفعه اول تنها به خانه مان آمد و با خانواده ام آشنا شد و موضوع را به مادرم گفت .
من خودش را تقریبا شناخته بودم ، با توجه به اینکه در مورد ازدواج هرگز نمی شود صد در صد مطمئن بود و به شناخت رسید مگر اینکه دل به عشق بسپاریم ، عشق ، نه احساسی خام و زودگذر که البته تشخیص بین این دو با تدبیر ممکن است . اما مشکل اصلی من این بود که باید شهرم را ترک می کردم و برای زندگی با او به شمال می رفتم و این مساله تصمیم گیری را برای من خیلی دشوار می کرد .
من سرکار می رفتم و از شغلم خیلی راضی بودم ، دوستان زیادی داشتم که مدام آنها را می دیدم و دوری از آنها و به خصوص از خانواده ام برایم بیشتر شبیه یک کابوس بود ، اما او ارزش همه اینها را داشت ، شاید از دست دادن این چیزها تاوان به دست آوردن او بود ، او که عشق مبنای اصلی زندگی اش است و بر این پایه جلو آمده بود و به عشق خود ایمان داشت .
دفعه بعد با خانواده اش آمد . خانواده هامان تفاوت زیادی با هم نداشتند و مادر هر دومان فرهنگی اند و خوشبختانه مساله ای برای بروز اختلاف وجود نداشت . چند روز بعد از این خواستگاری رسمی و درست یک ماه و نیم بعد از آن شب که موضوع را به من گفت من تصمیم خودم را گرفتم و به او جواب مثبت دادم .
به همان یقینی رسیده بودم که او در خودش دیده بود . شعار عشق و عاشقی خیلی ها سر می دهند اما باید سره را از ناسره تشخیص داد . در این مدت احساس من به او روز به روز بیشتر می شد و خصلت های بهتری در او کشف می کردم . موضوع بسیار مهم علایق مشترک ما بود ، به چیزهایی از قبیل شعر و موسیقی که نه به عنوان یک سرگرمی بلکه به عنوان اصول مهم زندگیمان به آنها نگاه می کنیم که با وجود اختلاف بسیار در رشته های تحصیلیمان (پزشکی و مهندسی برق) ، باعث می شد حرف همدیگر را به خوبی درک کنیم .
به هر حال من بعد از مدتی از کارم استعفا دادم و راهی دیار سبز شمال شدم ! و الان یکسال است که در اینجا زندگی می کنم . و او با لطف و مهربانی اش نمی گذارد من هیج احساس غربت و تنهایی کنم . تقریبا ماهی یک بار به تهران می رویم تا من خانواده و دوستانم را ببینم .