ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
صدای قلبم را می شنیدم و با دستانی لرزان گوشی تلفن را در دست گرفته بودم. مرجان با صدایی دلنشین و آرامش بخش، درست مثل چند سال قبل تلفن را جواب داد و من خیلی آرام سلام کردم. او با تعجب پرسید: ببخشید شما؟ خیلی احساساتی شده بودم و با صدایی بغض گرفته گفتم: بی معرفت! یعنی همه چیز را این قدر زود فراموش کرده ای؟ در این لحظه مرجان برای چند ثانیه سکوت کرد و با تعجب پرسید: فرید! تو شماره تلفن خانه ام را از کجا پیدا کرده ای؟ باور کن منتظر چنین لحظه ای بودم تا فرصتی پیدا کنیم و چند دقیقه ای با هم درددل کنیم. مرد جوان در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد افزود: متاسفانه من و مرجان بدون توجه به این که هر دوی ما متاهل هستیم و نسبت به همسر و زندگی مان تعهداتی داریم از آن روز به بعد گرفتار هوای نفس شدیم و به گناه و معصیت افتادیم. مرجان تا جایی که می توانست از شوهرش بدگویی می کرد و می گفت: همسرم مردی بی عاطفه، سرد و خودخواه است و فقط در زندگی به دنبال پول می گردد. با شنیدن این حرف ها من که جوگیر شده بودم تصمیم گرفتم مونس و همدم لحظه های تنهایی دختری بشوم که در دوران دانشجویی عاشق و دلباخته اش بودم.ما بیشتر از یک سال به طور مخفیانه با هم رابطه داشتیم تا این که مرجان با همسرش سر ناسازگاری گذاشت و با زیرپا گذاشتن حق تنها دخترش طلاق گرفت. البته من هم با وعده هایی که به او می دادم در این تصمیم احمقانه نقش زیادی داشتم، فرید با چشمانی اشک بار ادامه داد: طبق نقشه ای که کشیده بودیم قرار بود من، مرجان را چند سال به طور مخفیانه عقد کنم و او همسر دومم باشد اما این طور نشد چون مرجان با این حرف که از سوی پدرش حمایت مالی می شود شرط گذاشت که اگر می خواهی با هم ازدواج کنیم باید همسرت را طلاق بدهی.
در آن وضعیت من که غلام حلقه به گوش شیطان شده بودم نمی فهمیدم چه کار می کنم و حدود ۳ ماه مثل دیوانه ها دنبال بهانه ای می گشتم تا همسر ساده و قانع ام را از زندگی کثیف خودم حذف کنم.شریک زندگی ام با این که خیلی صبور بود بالاخره کاسه صبرش لبریز شد و یک روز گفت: چرا واضح نمی گویی که چه می خواهی؟ در آن لحظه با بی شرمی تمام جواب دادم؛ می خواهم با فردی که در دوران مجردی عاشق و دلبسته اش بودم ازدواج کنم. همسرم که انتظار شنیدن چنین حرفی نداشت صبح روز بعد به خانه پدرش رفت و خانواده اش با اطلاع از موضوع دست به دامان ریش سفیدهای فامیل شدند اما نصیحت های پدر و مادرم و بزرگ ترهای فامیل فایده ای نداشت و من با فروش آپارتمانی که به هزار بدبختی خریده بودم مهریه همسرم را دادم و به خواسته های پلیدی که داشتم رسیدم.
ولی پس از ازدواج با مرجان فهمیدم عجب غلطی کرده ام چون او زنی زیاده خواه، پرغرور، ولخرج و از نظر روحی بسیار افسرده است و به دلیل بیماری که دارد در روابط زناشویی نیز ناتوان و ضعیف می باشد. او حتی مرا با شوهر قبلی اش مقایسه می کند و با الفاظ رکیک و زشت شخصیتم را زیر پا گذاشته است. روزهای بسیار بدی را سپری می کنم. خانواده و فامیل مرا طرد کرده اند و حالا می فهمم مرتکب چه حماقت بزرگی شده ام. دیروز برایم خبر آوردند که همسر قبلی ام با پسر عمه ام ازدواج کرده است. من اعتراف می کنم که در درگاه خداوند ناسپاسی کردم و حالا باید تاوان پس بدهم!