ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بجنبان ریش را!
یک شب شاه عباس با لباس مبدل در کوچه های شهر می گشت که به سه دزد برخورد کرد که قصد دزدی داشتند.
شاه عباس وانمود کردکه او هم دزد است و از آنان خواست که او را وارد دار و دسته خود کنند.
دزدان گفتند :ما سه نفر هر یک خصلتی داریم که به وقت ضرورت به کار می آید.
شاه عباس پرسید: چه خصلتی ؟
یکی گفت من از بوی دیوارخانه می فهمم که درآن خانه طلا و جواهر هست یا نه و به همین علت به کاهدان نمی زنیم .
دیگری گفت :من هم هر کس را یک بار ببینم بعداً در هر لباسی او را می شناسم.
دیگری گفت: من هم از هر دیواری می توانم بالا بروم.
از شاه عباس پرسیدند: تو چه خصوصیتی داری که بتواند به حال ما مفید باشد ؟
شاه فکری کرد و گفت: من اگر ریشم را بجنبانم کسی که زندانی باشد آزاد می شود.
دزدها او را به جمع خود پذیرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی کردند .
فردای آن شب شاه دستور داد که ان سه دزد را دستگیر کنند . وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی که با یک بار دیدن همه را باز می شناخت فهمید که پادشاه رفیق شب گذشته آن ها است. پس این شعر را خطاب به شاه خواند که:
ما همه کردیم کار خویش را
ای بزرگ آخر بجنبان ریش را
امروز یکی اختلاس می کند، یکی دزدی ،یکی تجاوز، و یکی هم ریش می جنباند و آزادشان می کند و ما مانده ایم و سفره های خالی از نان و مغزهای خالی از فکر و ایمان!