وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عملیات مشترک3

بی توجه به حرف سروان به راهم ادامه دادم اگه می ایستادم بعید نبود بفهمه سر و وضعم جعلیه.


سروان-خانم؟؟؟؟


خودم و به نشنیدن زدم و به راهم ادامه دادم انقدر تند حرکت کردم که به سر کوچه رسیدم.اینجوری حداقل همکاراش بهش نزدیک نبودن و اگه درگیر می شدیم راحت تر می تونستم از دستش فرار کنم


سروان خودش را به من رسوند جلوم ایستاد و گفت:با شما بودم


سعی کردم صدام و تغییر بدم واسه همین اهسته گفتم:با من؟


سروان-وقتی می خوای خودت و پنهانی ظاهر کنی به چندتا چیز دقت کن.


با انگشتاش عدد یک را نشون داد و گفت :یک -از ادکلن همیشگیت استفاده نکن اخه بوش خیلی تلخ و خواصه واسه همین تو خاطر می مونه


عدد دو رو نشون داد و گفت : دو-ادای ادم های لال و در بیار اینجوری لهجت چراغ سبز نمی ده


عدد سه را نشان داد و گفت: و سوم(ضربه ی محکمی به شکمم زد و گفت:یادت نره هر حرکت ناغافلی تلافی داره)


از شدت ضربه دو لا شدم و دستم را روی دلم فشار دادم با چشمای خشمگینم بهش زل زدم


سروان-پوزخندی زد و گفت:چیه ضربه اش سنگین بود ببر وحشی


تا امدم راست بشم ضربه ای دیگه به شکمم زد و گفت:نه دیگه نشد.بلند شی وحشی بازی در میاری ...از ضربه ی کاری که رو صورتم پیاده کردی معلومه واردی


اب دهنم و قورت داد بی تردید شکمم سیاه و کبود کرده بود ضربه هاش سنگین بود


سروان-روتو برگردون سمت دیوار دستات و بالای سرت بگیر و اهسته بلند شو.


می خوای چیکار کنی؟


سروان-می خوام ببرمت جایی که عرب نی انداخت


من که از حرف سروان سر در نیاورده بودم گفتم:عرب کجا نی انداخت؟


سروان-خونه پسر شجاع


بازم نفهمیدم چی میگه .مگه این سروانه به زبان فارسی حرف نمی زد؟!!!!!!!!


اقای شجاع کیه؟


سروان-مسخره بازی بسه بلند شو


می دونستم بلند شم مهر زندان رفتن و زیر پرونده خودم زدم و به همین راحتی ماموریتم بی سرانجام به پایان می رسه....حالا شاید اول منتقلم می کرد جای که عرب نی انداخت و یا خونه اقای شجاع اما مطمئنا بعدش راهی زندان می شدم دیگه نه؟؟؟


از سرجام بلند نشدم سروان با حرص دستیندش را بیرون اورد و جلو امد که دسبند رو به دستم بزنه


دلم نمی خواست خشونت به خرج بدم اما خودش مقصر بود .چاقو تیزم رو از توی پوتینم سریع بیرون اوردم و با اون خطی نه چندان عمیق روی دست سروان که به سمتم دراز بود تا دستبند بهم بزنه کشیدم و با سرعت هر چه تمام تر از اونجا دور شدم.


صداش و شنیدم که فریاد زد لعنتی


از کوچه پس کوچه ها خودم و به ماشینم رساندم شکمم درد می کرد اما فرصت ایستادن و نفس تازه کشیدن نداشتم.سوار ماشین شدم .سریع مو مصنوعی و کلاه و از سرم بیرون آوردم و بجاش یه شال سر کردم و راه افتادم


بی دردسر به خونه رسیدم.به سمت اتاقم رفتم و لباسم و بیرون آوردم.تا چشمم به شکمم افتاد دیدم بله درسته یه تیکه از شکمم کبود کبوده.


لباس تو خونه ای تن کردم و موهام و باز و رها آزاد کردم


نگاهم به سمت چاقویی که روی میز ارایش گذاشته بودم افتاد هنوز خونی بود.زیر لب زمزمه وار گفتم:دو یک- بازم به نفع من جناب سروان


زخمش کاری نبود یعنی کاری نزدم.با سه چهارتا بخیه مشکلش حل می شد.


خسته بودم .روز پر کاری را گذرانده بودم و روزهای جنجالی تری را پیش رو داشتم .


اسلحه را از کمر بیرون کشیدم و روی میز کنار تخت گذاشتم و خودم را روی تخت رها کردم.طولی نکشید که چشمام گرم شد.


بعد از یک استراحت جانانه بیدار شدم.قهوه ای تلخ برای خودم درست کردم و به سمت گوشی موبایلم رفتم. عکسی را که از دعوت نامه گرفته بودم روی لپ تاب ریختم و روی نوشته ها زوم کردم.


دعوتنامه نه با نام خدا شروع شده بود نه با نام پدر و پسر.یعنی چی؟


دعوتنامه یک نامه رسمی بود پس باید با نام معبود دعوت شدگان اغاز می شد.


می شه حدس زد دعوت شدگان به این جشن نه مسلمانن نه مسیحی؟


به نظرم دعوتنامه خیلی مشکوک بود خیلی


نوشته ای نداشت فقط ادرس بود و تاریخ .همین...نمی دونم چرا حس می کردم قسمتی از دعوتنامه به صورت نامرئی نوشته شده و فقط وقتی اصل دعوتنامه را در محلول مناسبی بزاریم مرئی می شن...شاید ...شاید اینجوری ایمن سازیش کرده باشن...فعلا تنها کاری که از دستم ساخته بود این بود که به همین اطلاعات ناقص راضی باشم و دنبال موضوع را بگیرم ...بی تردید دیر یا زود می فهمیدم


ادرس را توی نقشه تهران سرچ کردم.محلی در مرکز شهر..یعنی اینا با این همه ابهت مهمونی هاشون و وسط شهر برگزار می کنن؟؟


مجددا به دوربین های راهنمایی رانندگی وصل شدم و ادرس را سرچ کردم.از اونجایی که دوربین ها فقط جاده و خیابان ها را نشان می دادن نتونستم دقیقا محل مهمونی را ببینم..محل مهمونی توی کوچه و پس کوچه های اون خیابان بود..


تاریخ جشن را دوباره نگاه کردم پنج شنبه 19 دی ماه...یعنی 2 روز دیگه.وقت داشتم ...تا قبل از رسیدن مهمونی باید اون محل را نگاه می کردم.بی شک هر چیزی که به مایکل مربوط می شد منو توی رسیدن به هدفم که پیدا کردن انگیزه ی مایکل برای ترور پرنس بود یاری می کرد.


با ذهنی مشغول به حمام رفتم شاید دوش آب گرم به باز شدن ذهنم کمک می کرد.


ادامه دارد


 


 


 


 


فردای اون روز به آدرس مهمونی سر زدم.. کوچه ی نسبتا باریکی بود و به زور می شد ماشین را وارد کوچه کرد...خونه مورد نظر را پیدا کردم...خونه ای قدیمی و اجر نما ...اما معلوم بود به شدت وسیعه و می تونه تعداد زیادی مهمون و تو خودش جا بده....از ماشین پیاده شدم اطراف خونه را بررسی کردم...تا اونجایی که دیدم خونه دو در داشت...علاوه به در ورودی یک در پشت ساختمان بود که به کوچه بعدی راه داشت...کوچه به شدت خلوت بود جوری که منو به یاد شهر مردگان انداخت...تمام راه های خروجی را بررسی کردم ...نگاهی به کوچه انداختم..خرابه ای چند متر پایین تر از خانه هدف نظرم را جلب کرد...اهسته به همون طرف رفتم...با پا در نیمه بند و پوسیده ی خرابه را باز کردم دستم را روی اسلحه ام گذاشتم که در صورت لزوم بتونم سریع مسلح شم....صدای خش خشی نظرم را جلب کرد به همان سمت رفتم...مردی را دیدم که با امپول داشت به خودش مواد تزریق می کرد ...واقعا می تونست اسم خودش را انسان بزاره ..تو اون لحظه وضعیتش با لجن برابری می کرد...لباس های کثیف و بوی گندش حال ادم و به هم می زد....


با دیدن من از ترس اینکه نکنه مامور باشم فرار را بر قرار ترجیح داد...با شتاب از کنارم گذشت و از در بیرون رفت...بازم به تفتیش خرابه پرداختم...به نظر محل خوبی برای ماموریت روز پنج شنبه من بود...با رضایت تمام از خرابه خارج شدم به سمت ماشینم رفتم و به خونه برگشتم


چند ساعتی را استراحت کردم و وقت خودم را به دیدن برنامه های تلوزیون ایران گذراندم..چشمم به صفحه تلوزیون بود و حواسم به ماموریت فردا...فردا به هر شکلی که شده باید وارد اون خونه می شدم...باید می فهمیدم اون داخل چه خبره....


شب زودتر از همیشه خوابیدم اخه صبح بیشتر از همیشه به انرژی نیاز داشتم.مثل همیشه بی دق دقه و راحت به خواب رفتم.


ساعت 7 صبح بیدار شدم توی حیاط کمی دویدم و ورزش کردم.نسیم سردی که اون ساعت از روز میوزید لرزه به تنم انداخت اما سال ها بود که با این سرما ها, با این سختی ها خو گرفته بودم.حالا دیگه شرایط سخت آزارم که نمی داد هیچ احساس می کردم در اسانی های زندگی رنج می برم.


بعد از ورزش دوشی گرفتم و یک قهوه تلخ نوشیدم.پشت لپ تابم نشستم و با فرمانده تماس گرفتم...اتفاقات این چند وقت را با تمام جزئیات توضیح دادم...فرمانده راضی به نظر نمی رسید....تاکید داشت سرعت عملکردم پایینه...اما خوب شرایط ایجاد می کرد .. واسه انجام ماموریتم به زمان نیاز داشتم....فرمانده خواست درمورد سروان رایان ایمانی بیشتر تحقیق کنم و بیشتر مراقبش باشم...تماس قطع شد...


وسایلم و حاضر کردم.سلاح تک تیر انداز /کلت کمری/ و تمام تجهیزاتی را که می دونستم امشب لازمم میشه برداشتم ...


دوباره دعوت نامه را دقیق زیر نظر گرفتم و بارها و بارها خوندم اما نه چیزی بیشتر از انچه فهمیده بودم دستگیرم نشد...


عقربه های ساعت عدد 7 را نشان می دادند ..جلیقه ضد گلوله را به تن کردم و بعد پوشیدن تنیک کوتاهم که بی شباهت به پیراهن نبود راهی شدم ...طبق معمول کلاه را به شال ترجیح دادم


به سمت خانه هدف حرکت کردم... ماشین را از کوچه پشتی که نسبت به کوچه ی اصلی عریض تر بود داخل بردم و درست پشت خرابه ها پارک کردم. از دیوار خرابه بالا رفتم و خودم و داخل انداختم...بوی گندی می امد ...اما مشام من به بوی گند عادت داشت بارها و بارها بوی گند قاتلای مست و معتاد را که از ترس گیر افتادن به خرابه های اطراف لندن پناه برده بودن به دماغم خورده بود.دیگه چندشم نمی شد...دیگه با حس کردن این بو پیف نمی کردم...فقط می دونستم یه لجن همون نزدیکی ها لونه کرده....اسلحه ام رو بیرون اوردم و اطراف را بررسی کردم..حدسم درست بود یه معتاد کارتن خواب ... با دیدن من و اسلحه دستم اینم مثل همکارش فرار کرد....


از توی خرابه سرکی به کوچه کشیدم...ماشین های مدل بالایی اهسته و بی سر و صدا وارد کوچه می شدن و با نشان دادن دعوتنامه و زمزمه کردن رمز عبور اجازه ورود می گرفتن و داخل می شدن....


برای داخل رفتنم به یکی از اون دعوت نامه ها و رمزعبور نیاز داشتم ....کمی که ان منطقه را زیر نظر گرفتم فهمیدم بجز مهمانهای آن خانه رفت و امد دیگه وجود نداره...واسه همین اول رو بنده ی مشکیم رو که فقط دوتا چشم از صورت را به نمایش می گذاشت به سر کردم و بعد خودمو به سر کوچه رسوندم و قبل از اینکه ماشین مهمون بعدی وارد کوچه بشه جلوش و گرفتم....رو به روی ماشین ایستادم و اسلحم و سمت مرد نشانه رفتم ...مرد به شدت رو ترمز زد...سریع سوار شدم و اسلحه ام رو روی شقیقه مرد گذاشتم


مرد-چی شده؟؟؟چی از جون من می خوای؟


دنده عقب بگیر


مرد بدون کوچک ترین مخالفتی دنده عقب گرفت...یعنی تو اون شرایط جرات مخالفت نداشت..بهش اشاره کردم وارد کوچه بعدی بشه اونم اطاعت کرد....ماشین را پشت خرابه ها و دقیقا پشت ماشین خودم پارک کرد.... داشپورت ماشین و باز کردم احتمالا باید دعوتنامه را انجا گذاشته باشه اما نه نبود...پس حتما توی جیبشه....همون طور که اسلحه را روی شقیقه اش نگه داشته بودم با یه دست جیب کتش و گشتم ...دعوتنامه را بیرون کشیدم..نگاهی به جلدش انداختم...اعدادی روش یاداشت شده بود که بی تردید همون رمز ورود بود...پوزخندی زدم مردیکه خر نمی دونستم یه رمز امنیتی را نباید هیچ جا یاداشت کرد...مرد با استرس به من نگاه می کرد...با قنداق اسلحه ضربه ای محکم به صورتش زدم و در جا بیهوش شد...انقدر زود این حرکت و انجام دادم که فرصتی برای عکس العمل نشان دادن نداشت...


پیاده شدم در طرف راننده را باز کردم ..اول دهنش را با چسب مخصوص بستم و بعد کشان کشان اون و طرف صندق عقب بردم...نگاهی به کوچه انداختم فوق العاده تاریک بود و عابری هم رد نمی شد....توی صندق عقب انداختمش...مردیکه خپل چه وزنی هم داشت...دست و پاش و جوری با طناب بستم که حتی به اندازه یک اینچ هم نمی تونست تکون بخوره....در صندق عقب را بستم...ماسک و از روی صورتم بیرون کشیدم و مجددا کلاهم و پوشیدم و پشت همون ماشین نشستم (خوب شاید از قبل هماهنگ کرده باشن که فلان رمز با چه ماشینی وارد میشه)


دنده عقب گرفت ...و ماشین را به سمت خانه هدف هدایت کردم...رو به روی در ایستادم و به مانند تمام مهمان های قبلی تک بوقی زدم...مردی فربه در را باز کرد...دست دراز کرد و من دعوتنامه رو بهش دادم...همون طور که حدس زده بودم شماره ماشین و چک کرد و بعد از اون رمز و از من خواست...رمز و تکرار کردم و در های ورود به روی من باز شد...داخل رفتم...ماشین و پشت سر دیگر ماشین ها پارک کردم...نگاهی توی حیاط چرخاندم... عده ای از مهمانها تازه داشتن وارد سالن می شدن ..همگی عبای مشکی پوشیده بودن و ماسک به صورت داشتن...با نگاهم توی ماشین و جست و جو کردم و روی صندلی عقب عبا و ماسک را پیدا کردم...عبا ی مشکی را پوشیدم و ماسک را به صورتم زدم..ریکوردر صدا,دوربین عکاسی,و هر انچه را که برای ثبت دیده هام احتیاج داشتم توی جیب گذاشتم . اسلحه ام و توی کمرم جاسازی کردم و پیاده شدم...


ادامه دارد


 


از ماشین پیاده شدم و راه ساختمان را در پیش گرفتم.نگهبانی که شنلی مشکی پوشیده بود در ورودی را باز کرد و من وارد سالن شدم... فردی که جلوتر از من وارد شد حرکات مرموزی انجام داد...رو به جمع ایستاده بود و دست راستش را به سمت گردن برد در حالی که به گردنش اشاره می کرد دستش را تکان داد و وارد شد


وقتی سنگینی نگاه جمع را روی خودم حس کردم فهمیدم منم باید عینا همون حرکات را انجام بدم... خدا را شکر کردم که دستکش دستمه و متوجه دستای دخترانم نمی شن....سعی کردم مو به مو حرکات نفر قبل را تکرار کنم


بعد از انجام اون حرکت به نظر خودم مضحک وارد جمع شدم


نگاهی به اطراف انداختم تمام دعوتشدگان مرد بودند ...اینو از هیکل های مردونه میشد تشخیص داد...لباسای عجیبی پوشیده بودن...گروهی از همون شنلی که من تن کرده بودم به تن داشتن که پشت شنل علامت جمجمه و استخوان هک شده بود ...گروه دیگه پیشبند های جلوی خودشون بسته بودن که علامت گونیا و پرگار روی آن ها هک شده بود...همه چیز آن مهمانی برام عجیب بود ...اینکه اینا کی هستن؟ چرا اینقدر این گردهمایی عجیب و غریبه؟


همگی ماسک به صورت زده بودن و قیافه خودشون را پشت ماسک پنهان کرده بودن تو این شرایط پیدا کردن مایکل غیر ممکن به نظر می رسید....


یه طرف سالن جمعیتی حلقه وار دور هم جمع شده بودن و تندیسی را عبادت می کردن...حرکاتشون بیشتر به بت پرستا می خورد ...اما مگه هنوز هم آداب جاهلیت وجود داره؟


صدای گیلاس های که مدام بهم می خورد و به سلامتی هایی که به هوا می رفت چندش برانگیز بود...


نگاهی دقیق تر انداختم ...پشت سالن راه پله های بود که طبقه پایین را به اتاق های بالا وصل می کرد...می خواستم برم سر وگوشی آب بدم اما متاسفانه راه پله نگهبان داشت


به حیاط پشتی رفتم از اونجا به ساختمان نگاهی انداختم ...می شد از دیواربه تراس طبقه دوم رسید ..اهسته و با مهارت از دیوار بالا رفتم و خودم و به تراس رسوندم ...گوشه ای کز کردم که تو دید نباشم...سرکی کشیدم...مردی با کت و شلوار و کراوات مشکی انجا نشسته بود بدون ماسک ...چند نفری هم اطرافش بودن ...دقیق تر که نگاه کردم مایکل را گوشه سمت راست صندلی مرد دیدم...از حرفاشون چیزی نمی شنیدم ...تصویر داشتم اما صدا نداشتم....چشمم به گوشه ی سمت چپ پنجره افتاد درست مخالف جایی که من ایستاده بودم ...پنجره شکستگی کوچکی داشت....چشمام برق رضایت زد...روی زمین خوابیدم و سینه خیز به اون سمت رفتم....خدا را شکر منو ندیدن....بلند شدم ودستگاه کوچکی رو از جیبم بیرون کشیدم... دستگاه قابلیت بالایی داشت...با وجود اینکه بسیار ریز بود اما صدا ها را ضبط می کردم و از طریق چشم الکتریکی بسیار ریزی که روش نصب شده بود تصویر برداری می کرد و من از طریق لپ تابم به صداها و تصویرها دسترسی پیدا می کردم... با دستکش نمی تونستم کار کنم واسه همین از دستم بیرون کشیدم و توی جیبم گذاشتم...صدا خفه کن را به اسلحه کمریم وصل کردم و بعد از آن دستگاه را به سر اسلحه متصل کردم....سرکی کشیدم ...باید این و به داخل شلیک می کردم...گرم صحبت بودن....سر اسلحه را وارد شکاف پنجره کردم و به گوشه ای دور از چشم شلیک کردم ... به عقب برگشتم...خدا را شکر انقدر در گیر بحث بودن که متوجه ورود جاسوس کوچولوی من نشدن.... دستگاه به گوشه ی دیوار چسبیده بود...باید بر می گشتم و از این مهمانی کذایی خارج می شدم...از همون راهی که بالا رفتم برگشتم و وارد ساختمان شدم....ساقی مجلس در که تمام حواسش متوجه همان گروه ی بود که حلقه وار نشسته بودن و داشت به اونها نگاه می کرد گیلاسی را به دستم داد..جلو بینی بردم و بو کردم...بوی الکل توی بینیم پیچید....


صدای مردی را از پشت سر شنیدم که من و مخاطب قرار داد ه بود


بنوش به سلامتی دجال اینده


به سمتش برگشتم ..اگه کلمه ای حرف می زدم صدای دخترانه ام حوادث بدی را برام رقم می زد


مرد دستش را پیش کشید...باید باهاش دست می دادم...ای وای بر من چرا دستکش را دوباره دست نکرده بودم...چیکار کنم...با اینکه دستام لاک نداشت و ناخن هام بلند نبود اما شکل و شمایل دخترانه که داشت... بی تردید می فهمیدم یه دخترم و حضور یه دختر توی جمع کاملا مردانه اونا مشکوک به نظر می رسید....با تردید به دستی که رو به روم دراز شده بود نگاه می کردم...ذهنم به جایی نمی رسید ...در لحظه منجمد شده بودم...


صدای تیر اندازی بود که فرشته نجاتم شد....همه با تعجب به سمت در نگاه کردن...یکی از نگهبان های سیاهپوش با صدای بلند گفت:از در پشتی بیرون برید ....مامورا


همه نگهبانها از در خارج شدن و به سمت حیاط رفتن ...مهمان ها هم یکی یکی مجلس را ترک کردن....


همگی در بهت و حیرت بودن که چطور ممکنه مجلس فوق سری آن ها لو بره..یا اینکه کدوم عضو کار خطا و واضحی کرده که مامورا را تا مراسم جشن کشیده


 


توچشم به هم زدنی همه غیب شدن منظورم اینه که از درهای مخفی ساختمان فرار کردن..این یه فرصت طلایی بود واسه من...فرصتی که آرزوش و داشتم...تو این اوضاعی که همه سریع و بدون معطلی خونه را خالی کرده بودن میشد احتمال داد که سرنخی جا گذاشته باشن...با این فکر و با این امید از راه پله ها بالا رفتم ...در اتاقی را که مایکل و بقیه توش بودن با احتیاط باز کردم...اسلحه را نشانه رفتم و داخل شدم...حدسم درست بود کسی انجا نبود...شنل و در آوردم حالا حال پلیسای زن ایرانی را درک می کردم...چه مصیبتی می کشیدن از دست این پارچه ها


داخل اتاق چشم گردوندم چیزی نبود.... جاسوس کوچلوم رو از دیوار کنم و تو جیبم گذاشتم...بازم به دقت نگاه کردم...کف اتاق گرد سفید رنگی ریخته بود ...خیلی کم اما قابل تشخیص بود...خم شدم انگشتم و روی گرد کشیدم و به بینی نزدیک کردم...بوی هروئین می داد...معلوم بود وقتی داشتن با عجله خونه را ترک می کردن غفلت کردن و ذره ای از هروئین بیرون ریخته و ردی را درست کرده که یک راست ما را به محل فرار اقایون راهنمایی می کرد...صدای تیر اندازی و ایست ایست گقتن پلیسا هنوز از توی حیاط می امد...به این موضوع توجهی نکرد و دنباله رد را گرفتم...به اتاقی در طبقه اول ختم می شد...اما وسط اتاق یه دفعه رد غیب شد...یعنی چی؟


خم شدم و با پشت اسلحه ضربه ای به سرامیک وسط اتاق زدم...از صدای که منعکس کرد می شد برداشت کرد که زیر این سرامیک خالیه


پس راه مخفی اینجاست...چون مطمئا نبودم اونجا یه مخفیگاه یا یه راه دررو از باز کردن در تونل خودداری کردم...شاید الان همه جماعت اقایون اون زیر دور هم جمع شده بودند کسی چه می دونه؟...تفتیش کردن اون قسمت و به یک زمان دیگه محول کردم و تصمیم گرفتم فعلا خودمم از دست مامور ها در برم که متاسفانه صدای خش خشی توجه ام و جلب کرد


ماموری سرتا پا سیاه پوش اسلحه اش و طرفم نشونه گرفته بود و به من نزدیک میشد...خودم و به پشت دیوار رسوندم...هنوز اقدامی نکرده بودم که صدای شلیک گلوله ای که از نزدیک به گوش می رسید توجه ام و جلب کرد...نگاهی دیگه به بیرون انداختم...مامور روی زمین افتاده بود ...نفهمیدم کی و از کجا زدنش ...فقط تو اون لحظه فکری در مغزم جرقه زد...با دقت تمام از اتاق بیرون امدم و جنازه مامور را داخل اتاق کشیدم...لباسش و از تن خارج کردم و خودم لباسای اونو که فرم یگان ویژه ی پلیس ایران بود به تن کردم....اینجوری با اون رو بند سیاه قیافم قابل تشخیص نبود...جنازه مامور را کشان کشان به داخل کمدی که همون حوالی بود منتقل کردم و در کمد و قفل کردم و کلیدش و در جیب خودم گذاشتم...اسلحه ای را که متعلق به همون مامور جسور بود برداشتم و در دست گرفتم و سعی کردم مثل خود اون گارد بگیرم...از اتاق که بیرون زدم معلوم بود اوضاع در کنترل نیرو های ویژه است...یکی از همکارای همون مامور ازم پرسید:کسی نبود؟


سری به علامت نه تکون دادم...یکی دو ساعتی را مطابق بقیه مامورا تو خونه گشتم و مثلا تفتیش اطلاعاتی کردم از اونجایی که من موقع راه رفتن از روی رد هروئین ها رد شده بودم تا به هدف برسم دیگه خبری از همون یه ذره گرد نبود و احتمالا همگی به کف کفش من چسبیده بود واسه همین مامورها چیزی پیدا نکردن... بعد از آن بیرون رفتیم...همه مامورین سرتا پا سیاه پوش بودن اما خوب بین اونا شناختن سروان ایمانی کار دشواری نبود..دستش و خودم زخمی کرده بودم و مطمئنا الان باید پانسمان باشه...چشم چرخاندم...دیدمش ....اونم سر تا پا مشکی پوشیده بود و صورتش را پوشونده بود...داشت با همکاراش حرف میزد ...حرفش که تموم شد به سمت ما امد...می خواستم خودمو بین مامورا پنهان کنم...اما قبل از اینکه بتونم خواسته ام رو عملی کنم به ما رسیده بود.


سری بین جمع چرخاند..لحنش مثل همیشه جدی و محکم بود


سروان-خسته نباشین بچه ها..ماموریت تمومه ...به مقر بر می گردیم..


همه سوار یه ون مشک رنگ که آرم نیروی انتظامی روش هک شده بود شدن ...من به تبعیت از بقیه رفتم که سوار ون بشم اما صدا محکمش متوقفم کرد


سروان-تو با من بیا


یعنی این با من بود؟؟؟؟متنفر بودم از اینکه برگردم و ببینم روی صحبتش با منه...اما متاسفانه بود


با دست به زانتیای نقره ای که جلوتر بود اشاره کرد و گفت:از اینطرف


تو دلم به هر چی زبل خانه لعنت فرستادم...لعنت


حالا یعنی من باید راننده این می شدم....خدایا من بکش اما تا این حد حقیر نکن...


چاره ای نداشتم...تو بد مخمصه ای گیر افتاده بودم...داشتم به سمت در راننده می رفتم که بازم صداش پیچید...تو لحظه و اون ثانیه آرزو می کردم کاش لال بود و نمی تونست حرف بزنه


سروان-بشین کنار خودم رانندگی می کنم


چه فروتن هم هست


نشستم کنار و اونم سوار شد ...نمی دونستم فهمیده کیه ام یا نه؟....اما نه نمی تونست فهمیده باشه اگه می فهمید که همونجا با کمک همکاراش دستگیرم می کرد...مطمئنا انقدر احمق نبود که بعد از اون بلایی که سرش آوردم دوباره تنهایی بیاد سراغم


در سکوت رانندگی می کرد...منم ساکت بودم فقط صدای نفس هامون سکوت و می شکست ..به این فکر کردم که تونستم همه حرکات و رفتار و حتی هیکلم را پسرانه جلوه بدم اما این صدای نفس لعنتی بدجور رنگ و بوی دخترانه داره


صدای سروان سکوت و شکست:کمربند ایمنی تو نمی بندی؟


بدون هیچ حرفی کمربند و بستم.


سروان-نمی دونم تا کی می خوای به احمق فرض کردن من ادامه بدی


بعد در یه حرکت کاملا غیر قابل پیش بینی در حالی که با یک دست فرمان و گرفته بود و به جلو نگاه می کرد با دست دیگه روبند و با خشونت از روی صورت من بالا کشید


سروان-یعنی تا این حد احمقم که تفاوت چشمای رنگی و وحشی تو را با رنگ چشمای سربازای خودم حس نکنم...این وحشیگری را توی چشم گردان خودم که هیچ توی چشم هیچ بشری تا به امروز ندیدم


یکه خوردم...نه بهتره بگم رو دست خوردم ...دستم و سمت کمربند بردم که کمربند و باز کنم و هر جور شده از ماشین بیرون بپرم ...اما تا دستم سمت گیره کمربند رفت دستش و روی دستم گذاشت و گفت:شنیدی می گن یه بار جستی ملخک ...دوبار جستی ملخک...اخر تو دستی ملخک


نفهمیدم چی گفت..این چرا مثل ادم حرف نمیزد تا منظورش و بفهمم


با چشمای پر از سوال و مبهم بهش نگاه کردم....پوزخندی زد و گفت:اینبار راه فرار نداری


همیشه یه راهی وجود داره


پوزخندی زد و گفت:اره وجود داره...مثلا با نامردی خنجر بکشی و در بری


توی حرفه ی پلیس مردی و نامردی تعریف نداره این و بهتون آموزش ندادن؟


سروان:نه حالته...خیلی چیزا حالیته..بابت اینکه دسته کم گرفتمت از خودم شاکی ام


من مهره ی این بازی نیستم سروان...بهتره وقتت رو تلف نکنی


سروان-من زیاد وقت دارم نگران تلف شدنش نباش


نفس عمیقمو بیرون دادم و گفت:من و کجا می خوای ببری؟


ادامه دارد


 


سروان-بستگی داره حرفات به دردم بخوره یا نه...مفید حرف بزنی ولت می کنم بری ..چرند ببافی می برمت مقر تا موقورت بیارن


تو دلم گفتم :نه بابا خطرناک


داشتم به تهدیدات جناب سروان گوش می دادم که یادم امد یکه دونه از بیهوش کننده های سرعتیم رو همراه دارم حتی وقتی لباسم و داشتم با فرم یگان ویژه تعویض می کردم اونا واسه احتیاط برداشتم..


(یه چیزی شبیه امپول بود با این تفاوت که مخزن ماده ی بیهوشی بهش وصل بود و احتیاج نبود اول پرش کنم فقط باید محافظ سر سوزنی را در میاوردم و در بدن طرف مقابل فرو می کردم )یک دقیقه بعد از اثبات سر سوزنی با بدن عمل می کرد و فرد به مدت یک تا دو ساعت بیهوش می شد...


نگاهی به سروان انداختم داشت با دقت به بیرون نگاه می کرد..


اهسته دست راستم را به سمت جیب جلیقه بردم...


سروان-نظرت چیه؟ رو بازی می کنی یا نه؟


بیهوش کننده را در آوردم..


با لحن آرومی گفتم:بزنید کنار راجبش حرف بزنیم


سروان تک خنده ی عصبی کرد و گفت:نه بگو بزنید کنار فرار کنم....اما اشکال نداره پارک می کنم فقط همین الان دارم می گم دستت سمت دستگیره ماشین بره و حس کنم می خوای در و باز کنی شلیک می کنم


-قبوله


سروان کناری نگه داشت


سروان-خوب شروع کن


-رو بازی کردن حرفه ی من نیست


هنوز حرفم و تموم نکرده بودم که سر محافظ و بیرون کشیدم و با یک حرکت سریع فرو کردم به بازوی سروان به محض ورود ماده عضله های بدن سروان شل شده جوری که قدرت عکس العمل نداشت...


امدم از ماشین پیاده بشم که یادم به طئمه ای افتاد که برای رسیدن به مهمونی ازش استفاده کرده بودم...


اگه سروان و از وجودش اگاه نمی کردم بدون شک به دلیل کمبود اکسیژن در صندق عقب ماشین تسلیم فرشته مرگ می شد...


عادت به کشتن طئمه هام نداشتم..


یک دقیقه واسه باخبر کردن سروان فرصت داشتم


تند گفتم:گوش کن سروان برگرد به خونه ی هدف یه ماشین شاسی بلند مشکی توی حیاط هست ...


تو صندق عقب یکی از کسایی که دنبالشونی را می تونی پیدا کنی....به من که خیلی کمک کرد شاید به درد تو هم بخوره احتمالا اطلاعات خوبی داره...


با خنده ی کمرنگی که به لب داشتم اضافه کردم:فقط یادت نره کمکم و جبران کنی


چشمای سروان بسته شد اول از همه بیهوش کننده را از بدنش بیرون کشیدم تا ردی جا نذاشته باشم در مرحله دوم روبند و روی صورتم کشیدم که چهره ام پنهان بشه و در نهایت سمت خیابان دویدم...با این سر و وضع هر کس منو می دید وحشت می کرد...


چراغ سر چهار راه قرمز بود چشمم به یه تاکسی خالی افتاد...


سریع سوار شدم راننده:هی اقا مسافر نمی زنم؟


-حرکت کن


راننده تا چشمش به سر و وضع من افتاد بدون معطلی اجابت کرد....


سه چهار کوچه قبل از رسیدن به پناهگاهم از تاکسی پیاده شدم...هیچ بعید نبود راننده راپورت من و به کلانتری بده ...


واسه همین بهترین کار این بود که سه چهار کوچه پایین تر پیاده شم تا ادرس دقیق نداشته باشه....


کوچه ها را با حالت دو طی کردم و به خونه رسیدم ..جالبترین موضوع این بود که در تمام عملیات ها با ماشین می رفتم و بی ماشین بر می گشتم... وارد ساختمان شدم...رو بند و از سرم بیرون کشیدم....


حالا که خودم بودم و خودم تو دلم به سروان آفرین گفتم..اینکه تونسته بود از روی رنگ چشم منو شناسای کنه نهایت تیزیش و می رسوند تلفن و برداشتم و با رابط تماس گرفتم آدرس خرابه کنار خونه هدف را بهش دادم و خواستم بره و ماشین و بیاره..اونم بی چند و چون قبول کرد جاسوس کوچلو و بیهوش کننده و ریکوردر و از جیب خارج کردم و روی میز گذاشتم..به سمت اتاق رفتم ..


نگاهی توی اینه به خودم انداختم...لباس قشنگی بودااااا...


زیر لب زمزمه وار گفتم:خوب اینم غنیمت از جنگ امروز لباس و از تن خارج کردم و لباسی خانگی پوشیدم و بی معطلی خودم و روی تخت انداختم....


وای که چه شب پر کاری بود نگاه به سقف بود و حوادث امروز را توی ذهن مرور می کردم...


این مهمونی عجیب و غریب ..


سخنرانی پرنس در مورد دجال...


حضور مایکل در هر دو اتفاق...


نمی تونست بی ربط باشه..می تونست؟ خسته تر از اونی بودم که امشب بتونم روی این قضایا فکر کنم واسه همین استراحت و به هر چیزی ترجیح دادم و ادامه کار و به فردا موکول کردم


 


 


 


 


ادامه دارد


--------------------------------------------------------------------------------


 


چشم باز کردم.چنان کش و قوسی به بدنم دادم که صدای استخوان هام بلند شد...بعد از ورزش صبحگاهی و گرفتن یک دوش جانانه به سراغ پرونده مایکل رفتم..باید شواهد را کنار هم می چیدم


صدای :بنوش به سلامتی دجال توی ذهنم نقش بست


دجال یا همون ضد مسیح که به تعبیر برخی از گروه های ماسونی فرعون جدید نیز نامیده می شد...خوب پر واضح بود که جشن دیشب یک گردهمایی فراماسونری بوده..حضور مایکل در این گردهمایی بی تردید نشانگر ماسون بودنشه...ماسون به معنای بنا و ماسونری به معنای بنای آزاد است...ماسونری های یک تشکیلات منظم جهانی هستند..


موهای آزادم را پشت گوشم زدم و پرونده پرنس را باز کردم...


پرنس در 13 دسمبر ترور شده عدد 13....عدد 13 ...عدد 13


توی اینترنت سرچ کردم عدد 13 و 33 اعداد خوشیمن فراماسونری ها بودند...از یک طرف ترور پرنس دقیقا 33 دقیقه بعد از شروع عشق بازی با معشوقه اش بود...33 دقیقه بعد ....


توی پرونده اشاره شده بود که پرنس و دوست دخترش ظهر قبل از حادثه ناهار را در داخل یک رستوران صرف کردن و به شهادت بادیگاردهای پرنس پشنهاد رستوران و انتخاب مکان بر عهده ایزابل یا همون دوست دختر پرنس بوده...


در نقشه لندن به دنبال رستوران گشتم..دقیقا در 33 کیلومتری مرکز شهر قرار داشت....


لب پایینم و به دندان گرفتم و لحظه ای به پشتی صندلی تکیه دادم...دستم را پشت سرم قفل کردم و چشمانم را بستم..حالا دیگه شک نداشتم قتل پرنس توسط فرقه فراماسونری ها انجام شده بود..اما چرا؟؟؟؟..تا اونجا که فهمیده بودم انگلیس یکی از حمایت کننده های این فرقه بود پس چرا باید حامی خود را ترور کنند


با فرمانده تماس گرفتم و نتایج را اعلام کردم...خواستم ایزابل تحت تعقیب قرار بگیره...فرمانده سریع دستور را به همکارانم در لندن ابلاغ کرد...5 ساعتی منتظر نتیجه پیگیری موندم اما متاسفانه فرمانده اعلام کرد که ایزابل بعد از ترور پرنس توسط پلیس دستگیر شده اما چون در طی بازجویی حرف به درد بخوری نزده و تمام شواهد گواه بی گناهی اون بود آزاد شده و بلافاصله پس از آزادی از کشور خارج شده و به برزیل سفر کرده...


ایزابل نمی تونست بی گناه باشه؟؟؟؟...باید یه ربطی به موضوع داشته باشه...یعنی من اینطور فکر می کردم...


تماس با فرمانده قطع شد...به سراغ جاسوس کوچلو رفتم و اونو به لپ تابم وصل کرده تا از حوادثی که توی اتاق بالایی در مراسم جشن رخ داده بود باخبر بشم


تصویر وضوح کافی داشت...مردی که روی مبل نشسته بود کیف پر از دلار را نگاه کرد و رو به فردی که در مقابلش ایستاده بود و به طرز عجیبی لباس پوشیده بود گفت :فعلا همین حد از مرز رد شده ...بقیه هم توی راه هستن


کی میرسن؟


مایکل-احتمالا 5 روز دیگه از مرز ایران - پاکستان وارد میشه...من شخصا پیگیر هستم و دو روز دیگه خودم به چابهار سفر می کنم تا مطمئن باشم بی دردسر محموله رد میشه


مرد لبخند رضایتی زد..


مرد که معلوم بود خریدار مواد گفت:من این هفته به لژ فرانسه (لژ= مقر مخصوص فراماسونری ها)دعوت شدم...تا هفته دیگه که محموله برسه بر می گردم اما اگه نبودم وکیلم تحویلگیرنده است...


مشکلی نسیت


هر دو مرد با هم دست دادن اما مدل دست دادنشون با حالت عادی فرق می کرد مرد خریدار انگشت دستش را روی دست فروشنده قرار داد...


هنوز خریدار از اتاق خارج نشده بود که نگبان سیاه پوش در مقابل در قرار گرفت و گفت:مامور انتظامی


همگی جا خوردن و از اتاق بیرون زدن


پس مایکل داشت به چابهار می رفت....گفت دو روز دیگه..یعنی پس فردا...توی اینکه منم باید به سفر می رفت بحثی نبود... بلاخره در تعقیب و گریز مایکل بود


به سمت گردنم دست بردم تا به عادت همیشگی گردنبندم و در دست بگیرم...گردنبند دایره ای طلایی رنگ بود که روی ان نام جسیکا تیلور هک شده بود و بعد از باز کردن قفل کناری پلاک ,عکس من و پدر در کنار هم به نمایش گذاشته میشد


اما گردنبند گردنم نبود...وحشت کردم...یعنی کجا انداختمش...به سمت حمام رفتم و انجا را گشتم اما پیداش نکردم...اه از نهادم بلند شد حتما دیشب در حین ماموریت از گردنم افتاد بود....وقتی داشتم سینه خیز می رفتم یا جای که داشتم لباسم را با فرم یگان ویژه عوض می کردم...یکی از این دوجا


نمی تونستم از این موضوع بگذرم نه تنها به خاطر اینکه اون گردنبند عزیزترین یادگار پدرم بود بلکه به این دلیل که نامم روی اون هکاکی شده بود فقط کافی بود که گردنبند به دست ماسون ها یا سروان بیفته اونوقت بود که با یک سرچ در سایت ارتش امریکا می تونستن نام من را در میان فارغ التحصیل های دانشگاه افسری سه سال پیش پیدا کنند


باید هر جوری شده گردنبند و پیدا کنم و برگردم...اگه هویتم لو می رفت فجیع ترین اتفاق ممکن این بود که مایکل می فهمید دنبالشم و حادثه نیمه فاجعه این بود که سروان در خصوص حضور یک افسر انگلیسی در خاک کشورش مشکوک می شد و اتفاقی که نباید بیافته می افته و به قول فرمانده جو ملتهب می شه...اونوقت که یک شکست بزرگ در اولین پرونده کاریم ثبت میشه تازه اگه شانس می آوردم و بزداشت سیاسی نمی شدم


سریع شال و کلاه کردم و بعد از برداشتن اسلحه کمریم بیرون زدم...تا در و باز کردم قیافه رابط که سوار بر ماشین ماموریتم بود جلوم نقش بست


رابط پیاده شد...با سر سلامی کرد و بعد از باز کردن در حیاط ماشین را داخل آورد


اوضاع خونه هدف از چه قراره؟


رابط-در کنترل یگان ویژه است


چند نفر اونجا را زیر نظر دارن؟


رابط-تا جایی که من دیدم 5 نفر بیرون ساختمان بودن...داخل و نمی دونم


رابط بیرون رفت و منم خودم را به سر کوچه رسوندم...تاکسی گرفتم به مرکز شهر رفتم....سر کوچه ایستادم و داخل کوچه را دید زدم...این رابطم چشمش کور بودا..7 نفر ادم فربه را 5 نفر می دید


نمی دونستم باید چه جوری وارد خانه بشم... و از اون بدتر نمی دونستم خونه فقط از بیرون مراقب داره یا نه داخل خونه هم این برادران کوشای یگان ویژه حضور دارند..اصلا نمی دونستم چه اتفاقی پیش رو دارم...فقط می دونستم باید گردنبندم و پیدا کنم حتی اگه به غیمت جونم تموم میشد


نگاهم به در نیمه باز اولین خانه موجود در اون کوچه افتاد.چشمام برق زد


ادامه دارد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد