وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

داستانی از خانم فرنوش زنگویی ۲۰ ساله از تهران+ داستان(18)

  داستان(18)

داستانی از خانم فرنوش زنگویی ۲۰ ساله از تهران:

 


                    خورشید برای تو کل می‌کشد


 


شب اول


 


شب بود . فرهاد کلاهش را از سر برداشت و دستی به سرش که با نمره‌ی دو زده بودند کشید. سرباز وظیفه بود. امشب نوبت دیده‌بانیش بود . خیلی خوابش می‌آمد . مدام زیر لب غرغر می‌کرد و می‌گفت: "آخه مگه آلان جنگه که باید دیده‌بانی داد . روی این دریای آروم کی پیدا بشه که بخواد به مرزهای آبی ما تجاوز کنه ؟" این حرف را رئیس پادگان زده بود: "پسر تو نمی دونی اون قدرها دشمن منتظرند تا ما یک لحظه از مرزهای آبیمون غافل بشیم تا ........ ".


خسته شده بود. مدام به خودش می‌گفت: "خاک تو سرت! اگه درس خوونده بودی حالا مجبور نبودی یه لنگه پا وایسی و دریا رو بپای". کلاهش را روی سرش گذاشت و به طرف چراغ رفت. چند بار چراغ را روی دریا چرخاند و دوباره سر جایش ایستاد. از بیکاری خسته شده بود. صدایش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن: "این پرنده مهاجر      همیشه عاشق پرواز .........". صدایی شنید. چراغ را روی دریا انداخت. کسی نبود . دوباره صدا را شنید. خوب گوش کرد. انگار کسی جیغ می‌کشید. ترسید. دوباره اطراف را روشن کرد. باز هم چیزی ندید. چشمانش را بست و زیر لب دعا خواند. صدا نزدیک‌تر شد . صدای جیغ یک دختر بود. داشت به طرف فرهاد می‌آمد. چراغ را روی صورتش انداخت. لباس مشکی تنش بود. چهره‌اش را خوب تشخیص نمی‌داد. داد زد و گفت: "چه اتفاقی افتاده ؟" دختر که از ترس می‌لرزید گفت: "کاکا دارن دنبالوم میان . تو رو جون بچت کمکم کن" . فرهاد گفت: "کیا دارن میان شمرده حرف بزن تا من بفهمم ". دختر گفت: "بذار بیام بالا تا سی ات بگم . اگه مورو پیدا کنن ....". فرهاد گفت: "بالا که نمی توونی بیای از همون‌جا بگو". دختر به حرف فرهاد اهمییتی نداد و سریع خودش را از پله‌های ایستگاه دیده‌بانی کشید بالا. فرهاد داد زد و گفت: "کجا داری می‌یای؟ می‌دونی اگه یکی تو رو اینجا ببینه چه دردسری برای من درست می‌شه؟". دختر سرش را بالا آورد و گفت: "....... ". فرهاد اما به حرف‌هایش گوش نمی‌داد. چه صورت قشنگی داشت. چشم‌های سیاه درشت با آن بینی بزرگ و چهار تا خال روی چانه‌اش. گوش‌هایش که پر از گوشواره‌های کوچک طلایی بود و از زیر روسری مشکی بیرون زده بود قشنگی بیشتری به چهره‌اش می‌داد. دختر که دید فرهاد دارد او را نگاه می‌کند دستی به روسری‌اش کشید و گفت: "کاکو گوشت با مایه!" فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت: "آره بگو ببینم چی می‌گی!" دختر که به سختی سعی می‌کرد لهجه‌ی تهرانی بگیرد گفت: "گفتم که رو لنج آقام بودم که با قایق موتوری به مو نزدیک شدن . مایوم که ترسیده بدم خودومو زدم به آب و اومدوم ایجا. حالا آقو تورو به خدا مایو نفرست پایین". فرهاد که گیج شده بود گفت: "تو این وقت شب رو لنج چی کار میکردی؟" دختر کمی به فرهاد نگاه کرد و گفت: "کاکو جان مث ای که حواست نی، این وقت شو چیه! اذون صب هم گفتن". فرهاد متعجب نگاهی به ساعتش انداخت. پنج و ربع بود. "ولی آخه .....". فرهاد نگاهی به دختر انداخت وگفت: "نگفتی رو لنج چی کار می‌کردی؟ دختر کمی به فرهاد نزدیک شد و گفت: " .............. ".


_ هوی پسر دیده‌بانی می‌دی یا کپه مرگت رو گذاشتی؟


فرهاد چشمانش را باز کرد. کمی به اطراف نگاه کرد. بلند شد. پاهایش را جفت کرد و سلام داد و گفت: "نه قربان همین الآن ...". افسر نگهبان گفت: "خفه شو ببینم. دو شب دیگه کشیک می‌دی تا خواب از کله‌ات بپره". فرهاد که دستپاچه شده بود گفت: "ببخشید قربان ولی اون دخترو  اونو ندیدید؟ دم صبحی اومده بود اینجا". افسر سیلی محکمی به فرهاد زد و گفت: "بی آبرو دختر می‌یاری تو ایستگاه؟ یک ماه اضافه خدمت واست رد می‌کنم. مرخصی عیدت هم لغو می‌شه. بی‌غیرت بی‌ناموس!".


فرهاد که گیج شده بود چیزی نگفت و فقط سرش را پایین انداخت .


 


شب دوم


    شب بود. فرهاد چراغ را روی دریا انداخت. مثل همیشه سکوت محض بود. هنوز در فکر آن دختر بود. به ساعتش نگاه کرد. یک و بیست دقیقه بود. هنوز تا صبح خیلی مانده بود. دوباره چراغ را روی دریا انداخت. روی ساحل را هم روشن کرد. دختر آن جا بود. صدایش را خوب نمی‌شنید. انگار داشت کل می‌کشید. صدایش کرد. دختر نشنید. چراغ را جلوی پای دختر انداخت. دختر برگشت. فرهاد دست تکان داد. دختر به سمتش آمد. فرهاد نیشگونی از خودش گرفت تا مطمئن شود که خواب نیست. نه بیدار بود. گفت: "سلام منو یادت می یاد؟ دیشب دنبالت کرده بودن اومدی اینجا". دختر که سرش پایین بود گفت: "ها یادمه". فرهاد گفت: "چی شده نصف شبی کل می‌کشی؟ دختر گفت: "نصفه شبی نه دم صبحی!" فرهاد با تعجب به ساعتش نگاه کرد. پنج وربع بود. ترسید. دختر گفت: "الآن هف ساله که مو ای روز میامو برا آقام کل می‌کشم." بغض‌کنان ادامه داد: "نامردها کشتنش. بردنش وسط خلیج و همو جا سرش رو کردن زیر آب. همه ازشون می ترسن." فرهاد گفت: "از کیا می ترسن؟ چرا آقات رو کشتن؟ بیا بالا برام تعریف کن." دختر گفت: "نه کاکو بیام بالا برات دردسر می شه. تو بیا پایین". فرهاد گفت: "دردسر شده بیا بالا ببینم". دختر خودش را بالا کشید. فرهاد زل زده بود به دختر. چه چهره‌ی معصومی داشت. کاش مادرش هم اینجا بود و می‌دیدش. دختر که از پله‌ها بالا آمد گفت: "برات دردسر شد ها ؟" فرهاد گفت: "نه بی‌خیال. راستی اسمت چیه؟" دختر که گونه‌های آفتاب سوخته‌اش از خجالت سرخ شده بود گفت: "گل‌نساء" فرهاد گفت: "چه قدر بهت می‌یاد. حالا واسم تعریف کن." گل‌نساء آب دهانش را قورت داد وبا لهجه‌ی تهرانی گفت: "اون ها پنج نفرن. از آدمای زال بیک اند. زال بیک بزرگ ای منطقه اس. هر کاری دلش بخواد می‌کنه. هیش کس هم نمی‌توونه بهش چیزی بگه. همه صیادهای ای جا بهش باج می‌دن. آقام نمی‌خواس بده. یعنی خدا به سر شاهده اون سال نداشت که بده. نامردها ریختن تو لنجش و کشتنش. آخه او نامرد گفته بود هر کی پولش رو نده جونش رو می‌ده. از اون روز تا حالا مو رو لنج کار می‌کنم. دیشب نامردها اومده بودن دنبال مو زال بیک گفته حالا که پول نداره خودش بیاد! ".


فرهاد که عصبانی شده بود گفت: "بابا مملکت قانون داره! شهر هرت که نیست. شکایت کنید! آخه تو سال 2005 که دیگه خان و خان بازی نمی‌کنن!" گل‌نساء نگاهی به فرهاد انداخت و گفت: "کاکو گفتی چه سالی؟ مثه ای که حالت اصا خوش نی ها!" فرهاد پوزخندی زد و گفت: "ای بابا همون 1384 شما" گل‌نساء با تعجب نگاهش کرد و گفت: "الآن 1328 اه! 84 کدومه؟" فرهاد که جا خورده بود گفت: "چه سالی؟!" گل‌نساء گفت: "حالا سالش خیلی برات مهمه؟ اصا مورو بگو چرا ای حرفا رو دارم برا تو می‌گم" فرهاد گفت: "نه ببخشید بگو. حالا خب پول این مرتیکه چه قدری می‌شه؟ شاید من بتونم کمکت کنم". گل نساء گفت: "50 تومن!" فرهاد قهقهه‌ای زد و گفت: "مرتیکه پیس بدبخت!" دست کرد در جیبش و یک پنجاهی در آورد و به طرف گل‌نساء دراز کرد. گل‌نساء با تعجب به پول نگاه کرد و گفت: ‌ "مثه ای که تو واقعا ...... اخه ای کاغذ پاره به چه درده مو می‌خوره؟!". فرهاد گفت: "ای بابا مگه گیرت همین نبود؟ بده به اون نامرد و خودت رو خلاص کن. بعد هم من به  بابام می‌گم یه وکیل بگیره و دماری از روزگار این مرتیکه در بیاره...


افسر لگدی به فرهاد زد و داد زد که نره خر باز که کپه مرگت رو گذاشتی. خواب به خواب بری پسر! نمی گی اگه ....... . فرهاد که با ترس از خواب پریده بود چشمهایش را به اطراف چرخاند و دنبال گل‌نساء گشت. باز هم نبود! زیر لب گفت: "یعنی باز هم خواب بود!".


شب سوم


شب بود. فرهاد منتظرش بود. مطمئن بود که خواب نبوده. گرمای نفسش را حس کرده بود. چراغ را روی دریا چرخاند. ساحل را هم روشن کرد. آن‌جا بود. داشت می‌دوید. فرهاد سریع از پله‌ها پایین آمد. به طرف گل‌نساء دوید. آن پنج نفر مرد هم آن‌جا بودند. رفت جلو. گل‌نساء ضجه‌کنان گفت: "نه آقو تو رو خدا تو برو. اینا می‌کشنت". فرهاد توجهی نکرد و درگیر شد. چاقو درآوردند. صدای ناله‌ی فرهاد بلند شد. گل‌نساء جیغ می‌کشید. ساعت پنج وربع بود...


     -  هوی پسر دیوونم کردی. تو چرا آدم نمی شی؟ مگه با تو نیستم...


 افسر فرهاد را تکان داد. غرق خون بود. ساعت پنج و ربع بود. افسر به آسمان نگاه کرد. صدای کل کشیدن می آمد. کسی نبود. انگار خورشید داشت برای فرهاد کل می‌کشید...


 


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد