وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان آوای بی قراری7

 

 توی اون جمع فقط مهتاب خانم رو می شناختم . نمی دونم به این خاطر بود یا نه ولی ناخودآگاه نگاهم کشیده شد طرفش . همین باعث شد که اون شروع کنه به حرف زدن . مهتاب – خیلی خوش اومدی آسمان . - متشکرم . مهتاب – اینها خواهرهام هستند . و ایشون هم عمه خانم ، بزرگ فامیلمون . با پوزخندی به عمه خانم نگاه کردم و رو به مهتاب گفتم : - همون عمه خانمی که مریض بودند و بلافاصله بعد از عقد فوت کردند دیگه ؟ با این حرف من عمه خانم یه تکون عصبی به خودش داد و غضبناک نگاهم کرد . خواهرها هم با چشمهایی از حدقه در اومده داشتند نگاهم می کردند . مهتاب – می دونم که بهت بد کردیم . شاید نشه جبران کرد ولی من هر کاری که از دستم بربیاد می کنم . - من نیاز به جبران شما ندارم . در واقع کاری که برادرتون کرد غیر قابل جبرانه . با این حرف من و با بردن اسم برادر ، مهتاب که انکار آماده گریه بود شروع کرد به هق هق کردن . جالب بود حتی گریه اش هم با کلاس و اعیانی بود .نمی دونم چرا اون لحظه این فکر اومد به ذهنم . مهتاب – می دونم ، باور کن که این چند سال منم یه خواب خوش نداشتم . یه آب خوش از گلوم پایین نرفت . هر اتفاقی که می افتاد با خودم می گفتم از آه و نفرین اون دختر بی گناهه . نمی دونم چرا اون لحظه اینقدر بی احساس و سنگ دل شده بودم . - شما و برادرتون حتی لایق لعن و نفرین هم نبودید . عمه خانم مثل شیر غرید . عمه – بسه دیگه . هر چی دوست داشتی بارمون کردی . از دیوار مردم که بالا نرفتیم ، قتل که نکردیم . پسرمون یه زن دیگه هم گرفته . - بله راست می گید . حق با شماست . ولی این پسرتون بعد از گرفتن یه زن دیگه کدوم جهنمی گم و گور شد ؟ میشه بگید ؟ عمه خانم از چشماش آتیش می زد بیرون . خواست حرفی بزنه که مهتاب پیش دستی کرد . مهتاب – عمه خانم ببخشید که من میام وسط حرفتون . اگه میشه به من اجازه بدید . عمه خانم هم با افاده تمام سرش رو به علامت مثبت تکون داد . مهتاب – آسمان به دل نگیر نه عمه خانم و نه کس دیگه ای اصل ماجرا رو نمی دونند . به خاطر اینه که این حرفها زده میشه . - میشه به من بگید چرا ؟ فقط جوابم رو بدید دیگه چیزی نمی خواهم . مهتاب – جوابش آسون نیست . - من چطور باور کنم که دختری که با خودتون آورده بودید همسر غلامرضا بود . چرا اینکار رو کردید ؟ بیشتر از این امکان نداشت خردم کنید . مهتاب – قضاوت رو بزار برای وقتی که همه حرفهام رو شنیدی . شاید دلایلم تو رو قانع نکنه ولی حداقل خودم از این عذاب وجدان راحت می شوم . توی سکوت زل زدم بهش . نتونست نگاهم رو تحمل کنه و سرش انداخت پایین و شروع کرد به تعریف ماجرا . مهتاب – پدرم تنها فرزند خانواده اش بود . خانواده ثروتمندی داشت وقتی که 19 سالش بود عاشق دختری شد .ولی خانواده اش به بهانه اینکه اون دختر سن پایینی داره بهش اجازه ندادند باهاش ازدواج کنه و با اجبار خواهر بزرگتر اون دختر رو براش عقد کردند . پدر ، مادرم رو دوست نداشت ، همیشه چشمش دنبال خاله ام بود . مادرم موقع تولد من از دنیا رفت . بعد از یکسال پدرم مجدد ازدواج کرد و 5 تا خواهرم ثمره این ازدواج هستند . متاسفانه همسر دوم پدرم هم به علت ناراحتی قلبی فوت کرد . و این همزمان شد با بیوه شدن خاله ام . اینبار برخلاف دفعه های قبل و با داد و هواری که مادربزرگم راه انداخت بازم نتونست پدرم رو منصرف کنه . با خاله ام ازدواج کرد و تنها پسرش ثمره عشق بزرگی بود که به همسرش داشت . اسمش رو غلامرضا گذاشتند چون با نذر و نیاز از امام هشتم گرفته بودنش . اون پسر شد همه چیز پدرم . تنها فرزند ذکور پدرم و خانواده بزرگ و اصیل دریانی ها . از اولین روزی که به دنیا اومد توی ناز و نعمت بود ، همه احترامش رو نگه می داشتند و هیچ کس بهش نمی گفت بالای چشمش ابروست . چند سال پیش با دختری آشنا شد به اسم مهربانو . همه از مهربانو بد می گفتند و اونو به فساد اخلاقی متهم می کردند ولی اون دختر ، برادرم رو جادو کرده بود . چشمش به غیر از مهربانو چیز دیگه ای نمی دید .پدرم وقتی فهمید که داداش اون دختر رو صیغه کرده ، سکته کرد . هر کاری که می شد کرد اول با نصیحت و وعده وعید و بعد با توپ و تشر و تهدید اون دختره . ولی مهربانو زرنگتر از این حرفها بود به تهدیدهای پدرم اهمیتی نداد و همچنان مثل کنه چسبید به داداش . برای اینکه جای خودش رو محکم کنه چند بار هم باردار شد ولی هر بار بچه رو از دست داد . وقتی پدرم دید که نمی تونه داداش رو از مهربانو جدا کنه تصمیم دیگه ای گرفت . توی وصیت نامه اش شرط رسیدن اموال به پسرش رو ازدواج با شما گذاشت . - پدرتون شرط کردند که با شخص دیگه ای به غیر از مهربانو ازدواج کنه و این وسط قرعه به نام من افتاد ؟؟ مهتاب – نه ، پدرم شرط کرده بود که بعد از ازدواج داداش با شخص شما می تونه صاحب سه چهارم از اموال پدرم بشه . و یک چهارم اموالش رو هم به شما داده بود . در غیر اینصورت سه چهارم سهم داداش به خیریه ها و بهزیستی می رسید تا صرف کودکان بی سرپرست بشه . اگه کارد می زدی خون عمه خانم در نمی اومد . از خشم داشت به خودش می پیچید . عمه – پس چرا کسی در مورد این موضوع به من چیزی نگفته ؟ هااان ؟ جواب بدید ؟ مهتاب – عمه خانم کسی نمی دانست. من هم چون می خواستن بهشون کمک کنم در جریان قرار گرفتم . بعد از چهلم پدر ، آقای بهرمند موضوع وصیتنامه رو به داداش گفت .اون هم به تحریک مهربانو قضیه رو مخفی کرد . خیلی سعی کردند که با پول یه جوری این وصیت نامه رو دور بزنند ولی نشد . داداش و مهربانو رفتند خارج از کشور تا با وکیل بابا توی فرانسه ملاقات کنند . داداش امیدوار بود که این وصیت نامه فقط شامل اموال داخل ایران باشه .وقتی هر دو تا عصبانی و بی حوصله برگشتند ایران ، همه فکر کردند که با هم دعواشون شده . ولی این طور نبود . وکیل فرانسوی پدر که مسئول اداره اموال خارج از کشور بود هم یه وصیت نامه درست بامضمون همون وصیت نامه داخل ایران بهشون داده بود . یه دو ماهی با هم کلنجار رفتند . اول داداش می خواست بیخیال بشه و با چیزهایی که داره بسازه ولی مهربانو راضی نشد و وقتی تهدید کرد که ترکش میکنه ، داداش قبول کرد به حرفش گوش بده . رو کرد به من و ادامه داد : مهتاب - این نقشه مهربانو بود که داداش به ظاهر اتفاقی شما رو ببینه و خودش رو به شما نزدیک کنه .بعد هم که منو با خودش آورد خواستگاری . همسرم با این موضوع مخالف بود ولی من هر کاری کردم نتونستم در مقابل درخواست داداش بگم نه . اون برام خیلی عزیز بود یه جورهایی بوی مادرم رو می داد . هم برادرم بود هم پسر خاله ام بود ...... مهربانو کلی زبون بازی کرد و منو متقاعد کرد که مشکلی برای شما پیش نخواهد اومد . این وسط یه پولی هم گیرتون خواهد اومد که می تونه به شما و خانواده تون کمک کنه . پوزخندی زدم - در واقع با یک میلیارد منو خرید نه ؟ اون کاغذها که منو مجبور کرد توی محضر امضا کنم چی بودند ؟ مهتاب –یکی رضایت نامه محضری برای ازدواج مجدد بود و یکی انصراف شما از ارثیه ای که پدرم براتون در نظر گرفته بود و آخری هم تاییده شما برای دریافت مهریه اتون . - کثافت .... مهتاب – داداش یه وکالت نامه طلاق برای شما فرستاده بود و ما فکر می کردیم شما حتما تا حالا ازش جدا شدید . وقتی بهرمند گفت که شما هنوز طلاق نگرفتید فهمیدم که ما چقدر اشتباه کرده بودیم . - بهرمند ؟ من از ایشون سوال کردم ولی گفتند اطلاعی در مورد این ازدواج و علتش ندارند . مهتاب – بله ، در زمان فوت پدرم ، سالها بود که پدر ایشون وکیل ما بودند . ایشون تازه دو سالی هست که جای پدرشون رو گرفته اند . - مهتاب خانم ، پدر شما منو از کجا می شناخته که .... مهتاب – بر می گرده به سالهای دور . وقتی پدرتون اینجا خدمت می کردند . داداش یه نوجوان ده دوازده ساله بود . همیشه با راننده و دو تا محافظ مسلح این ور و اون ور می رفت . یه روز چند نفر می ریزند سرشون و محافظ ها رو به رگبار می بندند. داداش رو برای اخاذی از پدرم می دزدند . پدرم همیشه این جریان رو تعریف می کرد و می گفت که پدر شما افسر بسیار با وجدان و وظیفه شناسی بوده . پدرتون اون موقع فرمانده این منطقه بود و کمک بزرگی در پیدا شدن و زنده برگشتن برادرم کرد . در واقع جون برادرم رو نجات داد . پدرم می گفت ایشون زندگی منو بهم برگردوندند و من تا آخر عمرم مدیونش هستم . تا اونجایی که یادم میاد حتی یه عکس از شما در اغوش پدرتون در کنار پدرم و داداش توی آلبومم بود . اون زمان شما دختر بچه حدودا یکسال و نیم ، دو ساله ای بودید . - به خاطر اینکه مدیون پدرم بودند با زندگی دخترش بازی کردند ؟ مهتاب توی یه خیز خودش رو به من رسوند و روی پاهام افتاد . مهتاب – تو رو خدا ببخشش . بزار توی آرامش بخوابه .اون دستش از دنیا کوتاهه . اون داره عذاب میکشه . مدام میاد توی خوابم و التماس میکنه تا براش حلالیت بطلبم . مهتاب گریه می کرد و زانوهام رو چنگ می زد . توی یک چشم بهم زدن ، بقیه خواهرها هم کنارش نشسته بودند و گریه می کردند . مهتاب با هق هق گفت: مهتاب – باور کن اون توی زندگیش خوشبخت نبود . مدام با زنش توی جنگ و دعوا بودند . زنش یه عفریته بود یه شیطان به تمام معنا . خیلی کم می اومدند ایران . وقتی هم که اینجا بودند حتی یک دقیقه هم تحمل کنار هم بودن رو نداشتند . مدام بهم می پریدند . من مسخ شده از شنیدن واقعیت های تلخ زندگیم چسبیده بودم به مبل و قادر به حرکتی نبودم . اینبار هم مریم بود که به دادم رسید . بلند شد و مهتاب رو از من جدا کرد و نشوند روی یه صندلی . براش آب قند آوردن و خواهرهاش کمک کردند تا بخوره . عمه خانم بغض کرده بود و با چشمای نمناکش به من خیره شده بود . مریم اومد و کنارم گوشم گفت : مریم – اگه مایلی ، می تونید برگردیم . همین الان . سرم رو به سمت پایین تکون دادم . سعی کردم بلند شم ولی زانوهام توان نداشت . دستم رو به سمت مریم دراز کردم تا کمکم کنه . حالا که همه چیز رو فهمیده بودم دلم می خواست برم و یه گوشه بشینم و زار زار گریه کنم . با کمک مریم سر پا ایستادم .مهتاب با دیدن من گه قصد رفتن داشتم گفت : مهتاب – لطفا بمونید . ما خیلی دوست داریم نهار رو با شما باشیم . - ممنون . کمی احساس کسالت می کنم .بهتره هر چه زودتر برگردم . مهتاب – چیز زیادی تا وقت نهار نمونده . تا اونجایی هم که من اطلاع دارم بلیط برگشتتون برای شبه . خدمتکار شما رو راهنمایی میکنه تا توی اتاق کمی استارحت کنید . بعد یه لبخند زورکی چاشنی صورتش کرد و ادامه داد : مهتاب – اینجا خونه خودتونه . نه اینکه تعارف کنم ، واقعا این ساختمون مال شماست . این طبقه رو داداش برای مهمانهای احتمالی مبله کرده بود . واااای پس این ساختمون هم مال من بود یعنی .....البته اگه قبول می کردم ...... نگاهی به مریم انداختم و اون هم با سرش تایید کرد و من دوباره نشستم سر جام . عمه خانم انکاری یه چیزیش میشه ها . طوری منو برانداز میکنه که آدم فکر میکنه تشریف آوردن برای خواستگاری من . سکوت سنگینی توی سالن حاکم شده . نفس کشیدن هم برام مشکل شده . انکار گذاشتنم زیر منگنه . آخه بابا رحم کنید همه تون با هم زل زدید به من که چی بشه . نهار هم زیر همون نگاه ها زهر مارم شد . ولی مریم همچین از خودش پذیرایی کرد که نگو . بعد از نهار دوباره برگشتیم سالن اصلی . خدمتکار یه جعبه کوچیک آورد و گذاشت جلوی مهتاب . مهتاب هم اشاره کرد که بده به من . خدمتکار جعبه کوچیک رو که یه صندوقچه بود گذاشت جلوی من . مهتاب – آسمان این مال توئه . - چی هست ؟ مهتاب – یه سری جواهرات که جواهرات خانوادگی به حساب میاد . و همیشه از مادرشوهر به عروس می رسیده . حالا هم مال توئه . - من نمی تونم این رو قبول کنم . مهتاب – چرا ؟ مگه تو عروس این خانواده نیستی ؟ راستی از بهرمند شنیدم که هنوز در مورد قبول یا رد ارثیه تصمیمی نگرفتی . - چیزی که من بهش احتیاج دارم آرامشه نه پول . پول نمی تونه آرامش رو به زندگی من بیاره .

************ عمه خانم برای اولین بار از وقتی که اومده بودیم ، یه نگاه مهربون به من انداخت و گفت : عمه – تو دختر با کمالاتی هستی . هر کس دیگه ای بود بدون معطلی قبول می کرد و کلی هم خودش رو می گرفت . قبول کنم دخترم . هیچ کس بیشتر از تو لایق این ثروت نیست . این جعبه هم حق توئه نه کس دیگه ای . در ضمن یه امانتی هم پیش من داری . با گفتن این حرف دستش رو برد سمت سینه ریز روی گردنش . باید اعتراف کنم که حسابی دلم قیلی ویلی رفت برای اون سینه ریز . اونطوری نگاه نکنید دیگه . آخه خیلی خوشگل بود . بعدش توی دلتون نگید این دختر چه بی جنبه است این همه داره باز چشمش دنبال مال این و اونه ...... عمه – این گردنبد یادگاری مادر خدابیامرزمه . قبل از مرگش بهم گفت این رو بنداز گردن عروس بردارم . ولی من به اون دختره چش سفید ندادمش . ازش خوشم نمی اومد . ولی الان میبینم که تو لیاقت داشتن این یادگاری رو داری . - لطفا عمه خانم . این کار رو نکنید . من نمی تونم قبول کنم . این یادگاری مادرتونه و باید پیش شما بمونه . ( توی دلم داشت قند آب می شد . فکر کنم دیگه چیزی نمونده مرض قند بگیرم ولی داشتم با دست پس می زدم و با .....) عمه – درسته یادگاری مادرمه ولی امانته دست من . من یه پام لب گوره نمی خواهم مادرم اون دنیا یقه ام رو بگیره که چرا امانتی رو ندادی دست صاحبش . عمه خانم با وقار تمام مثل یه شاهزاده از جاش بلند شد و اومد سمت من . خودش سینه ریز رو بست گردن من و گوشواره هاش رو گذاشت روی میز کنار اون جعبه . اونقدر قشنگ بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بی اختیار دستم رو کشیدم روش . مهتاب – برازنده شماست . - ممنون . مهتاب – آسمان یه چند تایی ماشین پایین توی پارکینگه . یه نگاه بهشون بنداز ، هر کدوم رو که خواستی برات می فرستم مشهد تا فعلا زیر دستت باشه تا خودت کارها دست بگیری . - ممنون من نیازی به ماشین ندارم . مهتاب – داری تعارف می کنی . هییی داداش علاقه خاصی به پورشه و بی ام وی داشت . اون پایین یه کلکسیون واسه خودش درست کرده بود . - من تعارف نمی کنم . خودم ماشین دارم . من یه دانشجوم که توی یه آپارتمان اجاره ای زندگی می کنم هر چند که منطقه بالا نشین شهر هستم ولی به نظر شما کمی توی چشم نمی خوره که مثلا یه پورشه که کم کمش یه سیصد میلیونی قیمت داره جلوی ساختمونی که اجاره نشین هستم پارک کنم . مهتاب – بسیار خوب .بمونه برای بعد . با اشاره من مریم بلند شد و قصد رفتن کردیم . این مریم هم خوب جا خوش کرده ها اگه چیزی بهش نگی شبم می مونه . با بلند شدن ما ، اینبار همه خواهر ها بلند شدن و یکی یکی با من دست دست دادند و خداحافظی کردند . برای رعایت ادب خودم رفتم جلوی عمه خانم تا باهاش خداحافظی کنم . عمه خانم همین طور که دستم رو توی دستش محکم گرفته بود منو کشید سمت خودش و آروم توی گوشم گفت : عمه – دخترم ، برادرم رو حلالش کن . اون قصد بدی نداشته . حتی توی خواب هم نمی تونست تصور کنه ، پسری که تربیت کرده اینطوری از آب در میاد که بتونه سر یکی رو کلاه بزاره . منم آروم فقط طوری که خودش بشنوه گفتم : - من حتی غلامرضا رو هم که اینقدر عذابم داد ، بخشیدمش . پدرش که بدی به من نکرده . وقتی سرم رو از گوشش بلند کردم توی چشمهاش یه مهربونی قشنگی رو دیدم . با لبخند بدرقه ام کرد . جلوی در مهتاب کارتی رو گرفت سمت من . مهتاب – این شماره تماس منه . هر وقت کاری داشتی با من تماس بگیر . منم کارت رو گرفتم و گذاشتم توی کیف کوچیکی که دستم گرفته بودم و به قول مریم فقط جنبه تزیینی داشت . حق داشت بنده خدا به جز یه گوشی چیز دیگه ای توش جا نمی گرفت . - حتما . مهتاب جعبه جواهرات رو از دست خدمتکار که پشت سرش وایستاده بود گرفت و داد دست من . مهتاب – آسمان این رو فراموش کردی . یه نگاه به جعبه و یه نگاه به صورت مهتاب کردم و با تردید دستم رو جلو بردم . مهتاب – آسمان لطفا سراغی از ما بگیر . دوست دارم این رابطه ادامه داشته باشه . لبخندی بهش زدم و از در آپارتمان اومدم بیرون . توی هواپیما آروم در جعبه رو باز کردم و یه نگاهی توش انداختم . دیدن ان همه سنگ های درخشان ، هیچ تاثیری روم نذاشت . در جعبه رو بستم و انداختمش تو بغل مریم . مریم – وااای مرسی عزیزم . می دونستم که روح دست و دلبازی داری .این وجود زمینی تو بود که تو رو به خسیس بودن ترغیب می کرد . - چی داری می گی برای خودت . مواظب این جعبه باش . مبادا درش رو باز کنی هااا مریم – مگه من حمال توئم که هر چی دستت می رسه بار من می کنی . این بار رو چون تویی قبول می کنم ولی قول نمی دهم بهش دست نزنم . جواب مریم رو ندادم و سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمهام رو بستم . ********* یک هفته ای میشه از تهران برگشتیم . تمام مدت مثل کسی که هیچ اتفاقی توی زندگیش نیفتاده رفتار کردم . رفتم دانشگاه و برگشتم . حتی یه کلمه هم در مورد اون روز و یا اتفاقات دور و برش باهم صحبت نکردیم .مریم میگه رفتارم هیچ عادی نیست . ولی خودم فکر می کنم از کابوس غلامرضا خلاص شدم که اینطوری زدم به سیم بی قیدی و احساس سبکی می کنم . وقتی با مریم داشتیم بر می گشتیم خونه ، تو فکر بودم مریم – امروز اتفاقی افتاده ؟ تو فکری ؟ - چیز خاصی نیست . کمی خسته ام . این جواب من باعث شد مریم سکوت کنه . شب بعد از اینکه شام رو که یه املت خوشمزه بود خوردیم ، مریم اومد نشست روی مبل و خیلی جدی گفت : مریم – آسمان لطفا بشین . می خواهم باهات صحبت کنم . - بزار یه چایی بیارم و بیام . مریم – مال من کم رنگ باشه لطفا . - خیلی خوب اومدم بفرما اینم چایی کم رنگ . خوب حالا چی می خواستی به من بگی ؟ مریم – توی ماشین ازت پرسیدم چرا تو فکری ، خستگی رو بهونه کردی .سر شام که دیگه خسته نبودی .آسمان نمی تونی به من دروغ بگی من از چشمات زود می فههم . - راستش امروز امیر بهم زنگ زد . می گفت بهرمند کپی مدارک رو خیلی وقته براش فرستاده و هر روز هم تماس می گیره تا ببینه بلاخره چیکار کنه . مریم – هنوز تصمیم نگرفتی ؟ - من که همون اول گفتم نمی خواهم . نمی دونم چرا اینقدر دست دست می کنند . منتظرن تا نظر من عوض بشه . مریم – چرا قبول نمی کنی ؟ - دوست ندارم . یه جورهایی این ثروت باعث شد من اینهمه زجر بکشم . به خاطر اون پولها بود که غلامرضا و مهربانو اونطوری منو گذاشتن سر کار و به ریشم خندیدند . مریم – فکر نمی کنی داری خودخواهانه تصمیم می گیری ؟ - یعنی چه مریم ؟ مریم – هیچ به دور و برت نگاه کردی ؟ می دونی چند نفر هستند که به نون شبشون محتاجن ؟ - ولی این چه ربطی به قبول کردن یا نکردن من داره ؟ مریم – بزار اینطوری بگم برات . تو داری به این قضیه از دید خودت نگاه می کنی . ولی بهتره بیای و از دید من هم به قضیه نگاه کنی . بلند شدم رفتم نشستم کنار مریم و گردنم رو اینور و انور دراز کردم . - کو پس . من قضیه ای نمی بینم . مریم مثل اینکه خیلی جدی بود چون حتی یه نیم خنده هم نکرد . مریم – آسمان تو خواهرهای غلامرضا رو دیدی . اونها از کوچیکی توی پول بزرگ شدن و هیچ وقت نمی تونن مثل منو و تو به جامعه و دور و برشون نگاه کنند . - چی میخواهی بگی مریم ؟ مریم – اجازه بده ... فرض کنیم تو این ارثیه رو رد کردی ، آنوقت چه اتفاقی می افته ؟ شونه ام رو بالا انداختم و مریم ادامه داد مریم – از طرف تو اگه بررسی کنیم اتفاق خاصی نمی افته . انقدر داری که دستت جلوی نامرد دراز نشه و تا آخر عمرت یه زندگی راحت داشته باشی . از اون طرف چی . فکر می کنی با این پول ها چی کار می کنند . مطمئنا تو سطل آشغال که نمی اندازنشون . به وراث غلامرضا می رسه و طبق قانون بینشون تقسیم میشه .می دونی وراث غلامرضا چه کسایی خواهند بود ؟ سرم رو نه نشونه نه تکون دادم . مریم – خواهرهاش . اونها عین گوشت قربونی این ثروت رو بین خودشون تقسیم می کنند . - خوب بکنند . نوش جونشون . به من چه ربطی داره ؟ مریم – ده وقتی میگم خودخواهانه داری تصمیم می گیری ، ناراحت میشی . اونها توی تمام عمرش یکبار هم حس نکردن که نداشتن یعنی چه . ندیدی حتی برای مرگ برادرشون هم با احتیاط اشک می ریختن و زودی با گوشه دستمال پاک می کردند تا بتونه کاری و صافکاری صورتشون بهم نریزه . اونها نمی تونن درک کنند که یه بچه یتیم چی میکشه . یا دختری که مادرش جلوی چشمش مثل شمع داره آب میشه و نمی تونن خرج درمانش رو بدن چه حسی داره . چشم های مریم پر از اشک شده بود . مریم – آسمان این هم یه امتحانه . سعی کن سربلند ازش بیرون بیایی . می دونی تو با اون پول می تونی چه کارها بکنی ؟ چند ماه دیگه که هوا سرد میشه می دونی چند تا بچه بدون لباس گرم باید برن مدرسه چون خانواده هاشون توان مالی خریدن یه کاپشن معمولی رو هم برای بچه شون ندارن . می دونی چند تا انسان مریض به خاطر نداشتن پول درمان می میرند . چند تا بچه توی دست پدر و مادرشون فوت می کنند چون پدر بیچاره نمی تونسته خرج هزینه سنگین درمان رو بپردازه . آسمان سعی کن از این امتحان سر بلند بیرون بیایی . حرفهای مریم کلا خواب خرگوشی که توش بودم رو بهم ریخت . دور سالن می چرخیدم و فکر می کردم . مریم – بسه دیگه سرم گیج رفت . بیا بگیر بشین . - مریم من باید فکر کنم . مریم – خوب بکن . نمیشه این فکرها را نشسته بکنی . بازم راه می رفتم و ناگهانی هوس کردم برم سراغ قران توی قفسه ام . مریم مثل اینکه خیلی خوب می دونست چیکار می خواهم بکنم . مریم – آسمان بهتریم مشاور خداست . باهاش درد دل کن تا آورم بشی . هیچ چیز مثل صحبت کردن با خدا آدم رو آروم نمی کنه . وضو گرفتم و بعد از سالها رفتم سر سجاده . از وقتی غلامرضا رفته بود منم نماز رو کنار گذاشته بودم . وقتی چشم باز کردم هوا روشن شده بود . نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برده بود . دیشب یه خواب خوب دیدم که اونو به فال نیک گرفتم . یه آرامش عمیقی احساس می کردم توی وجودم . مریم که از خواب بیدار شد دید من برخلاف هر روز دارم صبحانه اماده می کنم . مریم – دیشب خوب خوابیدی ؟ خیلی سرحال می زنی ؟ - مریم من تصمیم گرفتم این ارثیه رو قبول کنم . مریم بلند شد و بغلم کرد . مریم – می دونستم تصمیم درستی می گیری . به امیر زنگ می زنم و برای بعد از تموم شدن کلاسم باهاش قرار می زارم . مریم با لبخندش کارم رو تایید کرد . وقتی وارد ورودی ساختمان شدم دلم شور می زد . تا حالا دفتر امیر رو ندیده بودم . رسیدم دم در دفترش . زنگ رو زدم و خانمی جوان در رو باز کرد . - ببخشید من با آقای حقیقت قرار ملاقات دارم . - خانم ؟ - مقدسی هستم . - بله بفرمایید بشینید تا بهشون اطلاع بدم . چند دقیقه بعد امیر خودش از اتاقش اومد بیرون و با یه لبخند اومد به سمتم . امیر – خوشحالم که می بینمت . بفرما بریم داخل . اتاقش خیلی بزرگ و دلباز بود . دکوراسیون شیکی داشت ولی با این حال یه جورهایی از تنها بودن باهاش ضربان قلبم می رفت بالا . امیر – چی میل داری ؟ - چیزی میل ندارم ممنون . بهرمند هنوز نرسیده ؟ امیر – نمیشه که . خسته از سر کلاس اومدی بزار یه قهوه بگم بیارن برات بیارن . بهرمند هم همین الان تماس گرفت و گفت تا چند دقیقه دیگه می رسه . من دور و برم رو بررسی میکردم که منشی برام قهوه آورد و اطلاع داد که بهرمند هم اومده . بهرمند با سر و صدا وارد اتاق شد . بهرمند – سلام خانم مقدسی . واقعا خوشحالم که بلاخره تصمیم گرفتید قبول کنید . - ممنونم . میشه زودتر کارها رو انجام بدیم . بهرمند – عجله دارید ؟ - یه چند تا کار دارم که باید انجام بدم . امروز همه چی تموم میشه یا نیاز هست که باز هم صبر کنم . بهرمند – نه نیازی نیست . شما مدارک رو امضا کنید کافیه . می تونید از همین الان برید و اموالتون رو صاحب بشید . - ممنون . بهرمند یه پوشه گذاشت روی میز و شروع کرد به دادن دست امیر . امیر یکی یکی می خواند و می داد به من تا امضا کنم . وقتی امضا ها تمام شد . بهرمند یه پوشه گرفت طرفم . بهرمند – خانم مقدسی اینجا یه لیست از اموال و حسابهای بانکی هستن که به نام شما شدن . امیر پرسید : امیر – در مورد اموال خارج از کشور چی کار باید بکنیم ؟ بهرمند – اونها مشکلی ندارند . من با وکیل فرانسوی هم صحبت کردم . مدارک آماده است و قراره طی ماه آینده به ایران بیان . البته از اونجایی که شما خودتون حاظر به رفتن نبودید من از ایشون خواستم تا بیان . - ممنون . این جوری بهتره . ****** بعد از اینکه تمام کارهای قانونی تموم شد و من رسما صاحب این ارثیه شدم ، با امیر صحبت کردم و ازش خواستم تا تو اداره اموال کمکم کنه . - امیر ، می خواهم تو به کارها رسیدگی کنی . امیر – مطمئنی ؟ - آره کاملا ، یه سری فکرهایی هم دارم که می خواهم به مرور زمان عملی شون کنم . امیر – من با کمال میل در خدمت هستم . می تونی مثل یه برادر روی من حساب کنی . یه جورهایی حرفش خورد توی ذوقم . - ممنوم . امیر – حالا این فکرهایی که داری چی هست ؟ درجه خباستشون رو چنده ؟ لبخندی زدم - می خواهم با یه تولیدی لباس قرارداد ببندی تا برای بچه های کم بضاعت لباس زمسانی تولید کنند . همین طور برای پرورشگاه . می خواهم این کار توی چند شهر بزرگ انجام بشه . امیر یه تای ابروش رو داد بالا . امیر – یعنی می خواهی کار خیر انجام بدی ؟ سرم رو به نشانه تایید تکون دادم . امیر – خوب دیگه بگو ببینم چی تو اون مغزت می گذره . - بیشتر ایده مریمه . من فقط اجرا کننده این ایده ها هستم . امیر – باریک الله ....مریم ، اصلا به گروه خونیش نمی خوره . - می خواهم مغازه هایی که توی بندر و همسن طور تهران و اضفهان خالی هستند به کسانی که دنبال کار می گردند اجازه بدم . مبلغ کمی به عنوان اجاره گرفته بشه که اون هم بره به حساب بهزیستی . واحدهای آپارتمانی که آماده هستند به زوج های جوانی که تازه ازدواج کردند احاره داده بشه و باز هم مثل مغازه ها اجاره کمی گرفته بشه و بره به حساب بهزیستی برای خانواده هایی که بچه های یتیم دازند . امیر – فکرهای خوبی داری ولی این کارها ، کار یک روز ، یک هفته یا یک ماه نیست . - مهم نیست چقدر طول بشکه ، مهم اینه که شروع بشه ، بقیه کارها خود به خود پشت سر هم می یان .یه خواهش دیگه هم دارم البته فعل برای مشهد . امیر – بگو می شنوم . - می خواهم با چند تا از دکترهای خوب و معروف کودکان صحبت کنی و یه جورهایی باهاشون قرارداد ببندی . اگه بچه ای رو آوردن برای معاینه که وضع مالی خانواده اش مساعد نبود ، آنها رو به ما معرفی کنند تا هزینه های درمان رو پرداخت کنیم و ..... امیر – صبر کن خانم ، پیاده شو با هم بریم . حالا بزار من این لیست بلند بالا رو که دادی دستم ، راست و ریست کنم بعد برو سراغ بقیه ایده هات . لبخندی بهش زدم که اون هم پاسخم رو داد . ********* خسته و داغون خودم رو انداختم روی مبل . مریم توی اتاقش بود . با شنیدن صدای در بیرون اومد . مریم – سلام به روی ماهت ، چرا اینجوری ولو شدی ؟ - خیلی خسته ام . مریم – با امیر قرار داشتی ؟ - آره . گزارش کارهایی رو که کرده بود بهم داد . می گفت برای دادن هدایای بچه های پرورشگاه منم باهاش برم و لی قبول نکردم . مریم – چرا ؟ به نظر من برو ، چیزهای زیادی یاد می گیری . - حالا ....شاید رفتم . مریم – خوب رفتی نشستی با امیر جونت دل دادی و قلوه گرفتی ، آنوقت به ما که رسیدی خستگی تو آوردی ؟ اصلا ببینم حرفهای رمانتیک و عشقولانه زدن اینقدر آدم رو خسته می کنه ؟؟؟؟!!!!!! - یکی می زنم تو سرت ها ، چه عشقولانه ای تو هم . تازه کی گفته من خسته ام ؟ مریم – یعنی نیستی ؟ این چه قیافه ای آنوقت ؟ - عصبانیم یه خورده ، یعنی بودم .....همین . مریم – واااااای داریم به جاهای با حال قضیه می رسیم . خوب بعد چی شد . کی دعوا رو شروع کرد ؟ چقدر کتک کاری کردین ؟ - مریم !!!!! چی داری می گی تو . حالت خوبه ؟ مریم – مگه خودت نگفتی عصبانی هستی . منم فکر کردم با امیر گیس و گیس کشون راه انداختی . - نه خیر ..... ایشون رو که می شناسی ، کلا خنثی هستند . نه اون ور ، نه این ور ... مریم – آی ، آی ، آی ... داره یه بوهایی به مشامم می رسه ؟ - چه بوهایی تو هم ؟ این گاوه احمق دوباره اومده بود روی اعصاب من . مریم – چرا ؟ باز چه غلطی کرده این پسره ؟ - از صبح یکسره تا 12 کلاس بودم . پنج دقیقه اومدم برم هوا بخورم که عین جن ظاهر شد جلوم . مریم پرید توی حرفم . مریم – خوب چی شد ، بزار حدس بزنم ....حتما باز شروع کردین به تیکه پاره کردن همدیگه ؟ - نه بابا ، پر رو اومده نشسته بغل دست من ، یه این ور رو نگاه کرد ، یه اون ور رو نگاه کرد بعدد از جیب کتش یه غنچه رز قرمز در اورده گرفته طرف من . تا اینو گفتم مریم از خنده ولو شد . مریم – جا....ن ...م....ن راست می گی ؟ - رو آب بخندی ، جمع کن خودتو . مریم – تو چیکار کردی ؟ - می خواستی چیکار کنم . از ذوق اینکه یه پسر اونم کی ...آقا گاوه ، به من یه شاخه گل داده همون جا سکته کردم و مردم ...و اینی هم که داره با تو صحبت می کنه روح منه . مریم – جان من بگو چی گفتی ؟ - هیچی نگفتم . فقط از ذوقم گل رو گرفتم ....و انداختم زمین و زیر پام حسابی لهش کردم . در تمام طول مدتی که این کارها رو می کردم هم زل زده توی چشماش . مریم – واااای قیافه کاوه دیدنی بوده پس . - اره ، شبیه اژدهای خفته شده بود. مریم غش غش خندید و منم از یادآوری اون صحنه عصبانی نگاهش کردم حرصم رو سر در خالی کردم و با تمام توانم اونو کوبیدم . از صدای کوبیده شدن، مریم سرآسیمه با یه کتاب توی دستش از اتاقش پرید بیرون . از عصبانیت داشتم به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم . وسط سالن می چرخیدم و هی غر غر می کردم . - اگه دستم بهت برسه ، با همین دستهام خفه ات می کنم . می کشمت ....روانی ...دیوانه ....این یه دیوانه روانی و خطرناکه که ول چرخیدنش برای سلامت روانی جامعه مضرره ، باید بگیرنش و بندازنش توی تیمارستان . مریم – آسما چی شده ؟ امیر کاری کرده ؟ - دلم می خواهد خرخره اش رو بجوم . مریم – مگه تو و امیر این ساعت با رئیس بیمارستان .....قرار نداشتید ؟ - چرا داشتیم ولی یه دیوانه نذاشت بریم . مریم دستم رو گرفت و نشوند . مریم – یه دقیقه آروم بگیر ببینم . چند تا نفس عمیق بکش . چشمهامو بستم و نفس عمیق کشیدم . مریم – خوب حالا تعریف کن چی شده که اینقدر از دست امیر ناراحت شدی !!!! چشمهامو باز کردم و با تعجب به مریم نگاه کردم . - من از دست امیر ناراحت نیستم . چرا همچین فکری می کنی ؟ مریم – آخه تو با امیر بوید و اینطوری اومدی و داری داد و بیداد می کنی . باید چه فکری می کردم . آهان باید فکر می کردم که بقال سر کوچه ماچت کرده و تو هم عصبانی شدی . - مریم ، من آخرش این پسره عوضی رو می کشم . تو هی بگو کاری به کارش نداشته باش تا خودش راهش رو بگیره و بره. مریم – آسمان فهمیدم ، کاوه......درسته ؟ با سرم تایید کردم . - خودت که در جریانی ، دیشب امیر گفت بعد از کلاس میاد دنبالم و با هم میریم دیدن رئیس بیمارستان تا در مورد بیمارهای کم بضاعت باهاش صحبت کنیم . مریم – اینها رو که خودم می دونم .آنهایی رو بگو که من در جریانش نیستم . - ساعت یه ریع به چهار امیر یه تک زد بهم که یعنی جلوی دانشگاه منتظرمه .می دونی که برای چهار و نیم قرار گذاشته بود . همین که دستم رو بردم سمت در تا بازش کنم و سوار ماشین بشم ، یکی از پشت سر کیفم رو کشید . برگشتم دیدم کاوه است . کاوه – کجا داری می ری ؟ - به تو مربوط نیست . کاوه هولم داد .تعادلم به هم خورد و کم مونده بود با سر بخوردم زمین . امیر که اینو دید با عصبانیت از ماشین پیاده شد و سر کاوه داد زد . امیر – چه غلطی داری می کنی هاااان ؟ کاوه - به تو مربوط نیست ، دوست دختر خودمه . با نگرانی چشم به امیر دوختم که داشت از چشمهاش عصبانیت فوران می کرد . سرم رو تکون داد که یعنی نه . امیر – معذرت میخ واهم ولی تا اونجایی که به من مربوط میشه ایشون نامزد من هستند . دو تا شون مثل اون گاو نری که جلوس صورتش دستمال قرمز تکون داده باشی ، عصبانی بودند و از دماغشون دود بلند می شد . زل زده بودند به هم . توی یه لحظه به طرف هم خیز برداشتند . امیر یقه اش رو گرفت و چسبیوندش به ماشین . رفتم سمتش و دست امیر رو کشیدم . - امیر ولش کن ، اون ارزشش رو نداره . بیا بریم . امیر یه نگاه عصبانی به کاوه انداخت و بعد هم ولش کرد و اومد دست منو گرفت و گفت امیر – بریم عزیزم . کمک کرد تا سوار ماشین بشم . کاوه داشت با چشم های از حدقه دراومده به ما نگاه می کرد . مریم – واقعا ؟؟؟؟؟!!!! این پسره پاک دیوانه شده . - آبروم پیش امیر رفت . مجبور شدم براش توضیح بدهم که اون دروغ میگه و من تا حالا بهش یکبار هم روی خوش نشون ندادم . امیر عصبانی بود و گفت که نمی تونه در این شرایط بره سر قرار و به همین خاطر هم من رو آورد و گذاشت خونه و رفت . مریم – امیر خودتش تو رو بهتز از همه میشناسه . ناراحت نشو . - یکی باید حد و حدود این آقا گاوه رو بهش بشناسونه . نظرت چیه زنگ بزنم بهرمند و بگم دو سه تا ادم بزن بهادر برام پیدا کنه و بفرستم بریزن سرش و حسابی کتکش بزنن یا ....یا ...فردا می رم و به حراست دانشگاه از دستش شکایت می کنم . مریم بی صدا نشسته بود و نگاهم می کرد . وقتی سکوت کردم پرسید مریم – دوستش داری ؟ - دیوونه شدی . من چی این روانی رو باید دوست داشته باشم . مریم سرش رو تکون داد و نگاهی بهم انداخت . مریم – اسمان من منظورم کاوه نبود . منظورم امیر بود . - چی ؟؟؟؟؟ مریم – تا حالا ندیده بودم به خاطر اینکه یه پسر در موردت چی فکر خواهد کرد ، اینطوری خودت رو به در و دیواری بزنی . دست و پام سست شدن . مریم حق داش . - مریم برای خودم هم عجیبه . دلم می خواهد فقط باهاش صحبت کنم و ببینمش . اون هیچ حسی به من نداره .خودش رو برادر من می دونه . من ....من ...فقط یه جورهایی به حضورش در کنارم عادت کردم . مریم – مطمئنی فقط عادته ؟ - آره مطمئنم . برای اینکه مریم بیشتر از این بازجوییم نکنه رفتم توی اتاقم و به بهانه خستگی بیرون نیومدم . ******* سر کلاس بودم ،گوشیم مدام تکون تکون می خورد .امیر بود . ول کنم نیست هاااا. الان اگه بلند شم برم بیرون این استاد ایکبیری گیر می ده و یک ریز غر می زنه . ولش کن حوصله اش رو ندارم .بعدا خودم باهاش تماس می گیرم . استاد که درس رو تمام کرد و عزم رفتن کرد ، من پشت سرش مثل گلوله از کلاس پریدم بیرون . هوا یه خورده سوز داشت .آخرهای پائیز بود و دیگه برگی زیادی روی درختها نمونده بود . روی نیمکتی که زیر یک درخت تنومند بود ، نشستم . آنقدر محو قشنگی رنگها و خش خش برگها بودم که یادم رفت می خواستم به امیر زنگ بزنم . دست از چش چرونی برگها برداشتم و شماره امیر رو گرفتم .سومین بوق ، صدای خسته اش رو شنیدم . امیر- بله آسمان؟ - سلام امیر ، کجایی؟ امیر – دارم بر می گردم توی قطارم . - کارها چطور پیش رفت ؟ همه چیز مرتب بود ؟ امیر خنده کوتاهی کرد . امیر – آسمان نمی دونستم اینقدر پول دوست شدی . اول سراغ کارخونه ات رو می گیری و بعد حال من رو می پرسی . - با شما که دارم صحبت می کنم ، حالتم خوبه ، خوبه . امیر – می دونی این ابراز دوستی و نگرانیت منو گشته . - حالا چرا با قطار می یای خسیس ؟ امیر – کارم عصری تموم شد و منم گفتم چرا بی خودی یه روز بیشتر بمونم . نتونستم برای امروز بلیط هواپیما گیر بیارم منو پریدم و سوار قطار شدم . تا صبح می رسم . - ممنون . واقعا نمی دونم چطوری این کارهات رو جبران کنم . راستی می خواستم اگه بشه فردا ببینمت .یه چند تا زحمت دیگه برات دارم . امیر – اتفاقا منم باهات کار دارم . چند تا قرارداد هست که خودت باید پاشونو امضا کنی . فردا عصر بیا دفترم تا کارها رو ردیف کنیم . - نه . امیر – چرا ؟ عصر کار خاصی داری ؟ - نه . امیر – پس مشکل چیه ؟ خیلی خونسرد گفتم - دوست ندارم مثل مشتری پاشم بیام مغازه ات . امیر – دست شما درد نکنه .حالا دیگه دفتر من شد مغازه آره ؟ - خوب چیکار کنم وقتی میام اونجا دقیقا این حس رو دارم . امیر – خوب نیا . منم دیگه دعوتت نمی کنم . همون دفعه اول هم فکر کنم به خاطر رودربایستی با بهرمند قبول کردی .نه ؟ - وااااا....از کجا فهمیدی ؟ امیر – از هر جاش ..حالا خانمی کجا رو پیشنهاد می فرمایند ؟ - ا...امیر ......کافی شاپ مسافرخونه .....چطوره ؟ امیر خنده بلندی کرد . امیر – آسمان واقعا داری متعجبم می کنی ، مثل اینکه امروز از دنده راست بلند شدی که اینطور سر حالی . - یعنی میگی من بداخلاقم دیگه ؟ امیر – من غلط بکنم همچین جسارتی بکنم . مگه از جونم سیر شدم . -امیررررررررررررررررررر. صدای خنده هاش بهم یه حس قشنگ می داد . امیر – حالا چرا به این هتل بدبخت با یه فرغون ستاره ، میگی مسافرخونه ؟ - خوب مسافرخونه است دیگه . جایی که مسافر ها اقامت می کنند . امیر – اگه مدیر هتل بفهمه به هتلش با این همه ستاره و اهن و تلپ ، میگی مسافرخونه جابه جا سکته می کنه . - غلط کرده ، به اون چه مربوطه .هتل خودمه ، دوست دارم بهش بگم مسافرخونه . امیر – بله دیگه اگه منم این هم هتل و کارخونه داشتم ، به این یکی می گفتم مسافرخونه . - امیررررررر.... امیر – وای این گوشهام یه خورده حال اومدن ، چند روز بود صدای فریادی توشون نپیچیده بود . - تو که فردا می یای اینجا ، من می دونم و تو .... امیر – وای وای مثل اینکه دیگه درست و حسابی داری عصبانی میشی . حالا ساعت چند میایی فردا ؟ - تا 2 کلاس دارم ، کلاسم که تموم شد یه راست میام هتل . امیر – می خواهی بیام دنبالت ؟ - نه لطفا این کار رو نکن . امیر – هنوزم اون پسره مزاحمت میشه ؟ - نه دیگه زیاد دور و بر من نمی پلکه . امیر – به هر حال مواظب خودت باش و اگه دیدی داره زیاده روی می کنه منو خبر کن . صدای امیر یه جورهایی عصبی بود . معلومه هنوز از دست کاوه عصبانیه . برای اینکه بیشتر از این در مورد موضوع بحث نشه ، خواستم با خداحافظی قضیه رو سر هم بیارم . - ببخشید امیر ، من یه کلاس دیگه هم دارم . خوشحال شدم که صدات رو بعد از چند روز شنیدم . امیر – منم همین طور بعد آروم گفت امیر- دلم برای شنیدن صدات و صحبت کردن باهات تنگ شده بود . حرف هایش رو شنیدم ولی خودم رو زدم به کوچه علی چپ . عین اون شکلکه که یک سمت دیگه رو نگاه می کنه . چپگی سوت میزنه ها ، دقیقا شکل اون .... - امیر صدات نامفهوم بود .چی گفتی ؟ فکر کنم ناراحت شد چون یه لرزش عصبی توی صداش بود . امیر – چیز خاصی نبود . این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و حسابی خسته ام . فقط همین . - پس به امید دیدار . فردا می بینمت . خداحافظ . گوشی رو توی دستم نگه داشته بودم و بهش نگاه می کردم . خدایا این پسره چی داشت می گفت . توی این دو ماهی که به عنوان وکیلم کنارم بود ، یه جورهایی بهش وابسته شده بودم . اما اون ...رفتارش مثل سابق بود . دوستانه و صمیمی .فقط اون روز که با کاوه دعوا کرد یه جورهایی توی چشمهاش یه حرف های دیگه ای دیدم . یکی نشست لبه نیمکت . محل نذاشتم . - سلام . بر خر مگش معرکه لعنت . این از کجا پیداش شد . تا اسمش رو می بری انکاری موش رو آتیش زدی ، فوری ظاهر میشه . حالا خوبه توی دلم اسمش رو بردم هااا. کاوه – آسمان ؟! - چی می خواهی از جون من ؟ کاوه – جواب سلامم رو خانمم . - من خانم تو نیستم .نه تو و نه هیچ کس دیگه ای . کاوه – من فقط یه سلام کردم و تو هنوز جوابش رو ندادی . - به جهنم ، میخواهم صد سال سیاه سلام نکنی . کاوه – آسمان اینقدر با من لجبازی نکن . من دوستت دارم . پوزخندی زدم . - دوست داشتن ، حیف این کلمه قشنگ که شده مضحکه آدم هایی مثل تو . خشم داشت توی چشمهاش موج می زد . کاوه – برای آخرین بار ازت می خواهم که به پیشنهاد من جواب مثبت بدی . - اگه ندم ؟؟؟؟!!!!!!! کاوه – بد می بینی . این آخرین فرصتت بود و تو این فرصت رو از دست دادی . از این لحظه به بعد هر اتفاقی بیفته بدون که مقصر خودت هستی . دفعه بعدی وجود نداره . چون تو با پای خودت میای و میشینی پای سفره عقد کنار دست من . اینها رو گفت و بلافاصله بلند شد و رفت . حتی اجازه نداد جوابش رو بدم . یه هولی توی دلم انداخت با این حرفهاش . یعنی چیکار می خواهد بکنه . چه غلطا ، آقا گاوه برای خودش چه خیالاتی هم شده . پای سفره عقد... بی شعور اگه خجالت نمی کشید می گفت شش تا اسم دختر و شش تا اسم پسر هم برای فردای عقدمون انتخاب کردم . هه هه هه ....به همین خیال باش . وقتی برگشتم خونه ، جریان رو برای مریم تعریف کردم . مریم – آسمان این جریان دیگه داره اعصاب منو خرد می کنه . - خوب میگی چیکار کنم ؟ من هر چقدر تحقیرش می کنم ، هر چقدر ازش دوری می کنم ، اون بیشتر حریص می شه . مریم – یه پیشنهادی بدم این ماجرا از بیخ و بن حل بشه ؟ - بازم این ذهن تو ، اگه این یه نخود عقل رو نداشتی من باید چیکار می کردم . مریم- بگم یا نه ؟ - بگو . مریم – بیا و لجبازی رو بزار کنار و مثل یه دختر عاقل با پای خودت برو بشین پای سفره عقد . اینطوری دیگه نباید مدام دلشوره داشته باشی که کاوه می خواهد چه بازی در بیاره . با تعجب به صورت مریم نگاه کردم و دیدم قیافه کاملا جدی به خودش گرفته و داره نگاهم می کنه . مریم – چیه ؟ شاخ دارم یا دم که اینجوری نگاهم می کنی ؟ خوب اگه تو همون یه نخود عقل منو داشتی تا الان باید خودتو یه جوری سر کاوه خراب می کردی . - وا چی داری میگی تو ؟ حالت خوبه ؟این چه خره ای که من بخواهم خودم رو به زور بچسبونم بهش . مریم – ده همین دیگه عقلت نمی رسه دیگه . طرف خوش قد و بالا نیست که خوب خدائیش نیست . چشم و ابروی خوشگل و ناز نداره که خوب...اونم نداره ولی عوضش یه بابای پولدار داره و این باباهه هم فقط همین یه پسره رو داره . خلاصه بیا زن این کاوه شو هم راه برای من واشه و هم از این دردسر و جنگ هر روزه با این پسره راحت میشی . - من اگه شده برم زن این رفتگر محله بشم ها ، زن این گاوه نمی شم . چون دستش به من نمیرسه براش مهم شدم .اگه مثل بقیه دوست دخترهاش براش ناز و عشوه می اومدم سر دو ماه دلش زده می شد و ولم می کرد و می رفت . مریم – چه شود . رفتگر محله مرد شریف و زحمت کشیه . ثواب داره به خدا . شیطنت توی چشماش موج می زد . - چه ثوابی داره اونوقت ؟ مریم – هیچی دیگه بعد از سر و کله زدن با یه زن غرغرو و پنج شیش تا بچه ، یهو درهای بهشت زمینی بروش باز میشه . صاحب یه حوری میشه با کلی میلیارد پول . حوری رو ولش ولی پولها بیشتر فکر کنم بهش حال بده . بدون هیچ عکس العملی روی مبل لم داده بودم . مریم – چی شده ؟ حالت خوبه ؟ چرا پس دمپاییت رو از غلاف نکشیدی ؟ - می گم مریم به نظرت بهتر نیست هر چی زودتر بریم خرید . مریم – وا خدایا رحم کن . باز چی به سرت زده ؟ - چیز خاصی نیست . می خواهم یه ده دوازده جفت صندل پاشنه دار و دمپایی کلفت و خوش دست بخرم . مریم – نه همین لنگه دمپایی عهد بوق که داری کافیه . - احساس می کنم دیگه این دمپایی کارایی خودش رو از دست داده .احتیاج به یه سری سلاح جدید دارم . مریم – خوب این هم حرفیه . یه دفعه ای مریم لحنش جدی شد . مریم – آسمان ، فردا امیر میاد دنبالت ؟ - نه .گفتم نیاد . مریم – پس خواهشا ادا نده و صبح حتما خودت ماشین ببر . خدای نکرده باز این احمق فکر و خیالی به سرش نزنه . - حتما این کار رو می کنم . اصلا بیا با هم بریم . مریم – خیلی دلم می خواهد ولی می دونی که نمی تونم .اگه کلاس فردا عصر رو نرم استاد واحدم رو حذف می کنه .این درس غیبتم زیاده. - باشه مسئله ای نیست . نمی خواهم برم کره مریخ که .تازه من که نمی تونم هر روز با ترس و نگرانی زندگی کنم . هر چی قسمت باشه . مریم – احتیاط شرط عقله . - حتما . مطمئن باش . مریم – چطوره یه بادیگارد برای خودت بگیری ؟ خندیدم . - همین طوری به اندازه کافی توی دانشگاه گاو پیشونی سفید هستم .بادیگارد کجای دلم بزارم . مریم – هی به خشکی شانس .می دونی بادیگاردها معمولا خوش هیکل و خوش تیپ هستن . گفتم یکی برای خودت می گیری بعد من اخفالش می کنم . عاشقم میشه .هی ... - چیه مثل این دختر ترشیده ها هی آه می کشی . دل کوه آب شد از این آه های تو . مریم – اصلا برای خودت نمی خوای یکی برای من بگیر . بلکه تونستم خودم رو غالبش کنم . ولی لطفا قبلش بگو که یه بادیگارد مجرد می خواهم . - وای اینطوری که آبروم میره . فکر می کنند می خواهم برای خودم اغفالش کنم . مریم – تو مگه آبرو هم داری دختر ؟ دست بردم سمت دمپایی ام که مریم غش غش خندید . مریم – هنوز نرفتی بازار ، زاغه مهماتت خالیه . با این حرفش من شروع کردم به خندیدن . صدای زنگ تلفن بلند شد . همین طور که می خندیدم تلفن رو جواب دادم . - بله ؟؟؟ - سلام دخترم . خوبی مامان ؟ صدای مامان بود . یعنی چی شده بود که مامان زنگ زده بود خونه . این کارش جزء نوادر بود . دلم شور افتاد . - سلام مامان . خوبم . شما چطورین ؟ بابا چطوره ؟ مامان – خوبیم دخترم . آسمان نمی خواهی یه چند روزی بیای خونه . دیگه بدتر . حتما اتفاقی افتاده که مامام از من می خواهد برم خونه . - مامام چیزی شده ؟ برای کسی اتفاقی افتاده ؟ مامان – نه چیزی نشده . همه خوبیم . - پس چرا میخواین بیام خونه ؟ مامان – حتما باید یکی از ما بیفتیم بمیریم بعد تو بیای ؟ - خدا نکنه . انشاا...که همیشه سالم و سرحال باشین . فقط یه جوری گفتین که نگران شدم . مامان – تنهایی؟ چشمام چهار تا شد . این مامان دیگه داره تابلو مشکوک میزنه . - نه . مریم هم هست . مامان – خوبه . بهش سلام برسون . برای اینکه مامان مطمئن بشه که راست می گم بلند داد زدم - مریم مامان سلام می رسونه . مریم هم نامردی نکرد و بیخ گوشم چنان داد کشید که فکر کنم بدون تلفن هم مامان توی خونمون صداش رو می شنید . مریم – سلام از ماست خانم مقدسی . حال شما خوبه ؟ مامان که صدای مریم رو شنید مثل اینکه مطمئن شد که مریم هم هست . مامان – دیگه مزاحم نمی شم برین به درسهاتون برسین . گوشی رو که گذاشتم روش یه پنج دقیقه ای زل زدم به تلفن . این یعنی چی حالا ؟ نکنه بابا حالش خوب نباشه . یا شاید سامان ... سرم رو تکون دادم تا افکار بد از سرم بره بیرون . شب بعد از اینکه کمی مطالعه کردم خوابیدم . تازه خوابم برده بود که خواب بدی دیدم . کاوه یه دستش چاقو بود و یه دستش گل یاس .اومد طرفم . هر چی اون نزدیک تر می شد من عقب عقب می رفتم . بهم نزدیک شد و چاقو رو فرو کرد توی بازوم . دردش رو با تمام وجود احساس کردم . یه لبخند بهم زد و گل رو گذاشت روی پام و توی تاریکی ناپدید شد . فریادی زدم و از خواب پریدم .************* صبح که از خواب بیدار شدم خوابی شب حسابی فکرم رو مشغول کرده بود .قبل از اینکه از خونه برم بیرون صدقه ای کنار گذاشتم و زدم بیرون . ماشین رو برداشتم و رفتم دانشگاه . من کلاسم ساعت 10 شروع می شد و تا 2 کلاس داشتم . مریم از 2 کلاس داشت تا 4 . سر کلاس مدام بی اختیار نگاهم می رفت سمت کاوه که بی خیال نشسته بود . انکار نه انکار که دیروز اونطوری هول توی دلم انداخته بود . تا جایی که بلد بودم بهش بد و بیراه نثار کردم البته توی دلم . استاد کلاس آخریه کلی طولش داد و بلاخره ده دقیقه بعد از دو بود که از کلاس رفت بیرون . داشتم وسایلم رو جمع می کردم که سنگینی نگاهی رو احساس کردم . سرم رو بلند کردم .کاوه با یه پوزخند بهم نگاه می کرد . بعد هم خیلی ریلکس از کلاس زد بیرون . کارهاش یه جوری ...خیلی غیرعادی با آرامش همراه بود . دلهره بدی داشتم که همین باعث می شد انرژی ام رو از دست بدم . رسیدن به ماشین برام مثل یه راه طولانی به نظر رسید . پشت فرمون نشستم و استارت زدم . روشن نشد . یه بار دیگه سعی کردم ولی نشد . این که سالم بود . چش شد یهو . شانس منو باش . حالا باید با تاکسی برم . با خودم فکر کردم برم پایین و کاپوت رو بزنم بالا و ببینم شاید مشکل حل شد ولی خودم به این فکرم خندیدم . مگر با باز کردن کاپوت مشکل حل میشه . من که چیزی از میکانیکی سرم نمی شه . چند بار دیگه هم استارت زدم و بعد با ناامیدی پیاده شدم . لگدی نثار لاستیکش کردم . واقعا که . مثل اینکه مریم حق داشت بهت بگه لگن . ماشین بی مصرف . ببین کی باید منو وسط راه بزاره . باید یکی از اون ماشین خوشگل ها رو بگم برام بفرستن . تو دیگه برای من ماشین بشو نیستی . بعد از اینکه ماشین رو مورد لطف و عنایت خودم قرار دادم رفتم کنار خیابون تا ماشین بگیرم و برم هتل سر قرار . چند دقیقه ای نگذشته بود که بی ان وی کاوه جلوی پام ترمز کرد . ترس ورم داشت . تا خواست پیاده بشه پریدم جلوی یه ماشین و گفتم دربست . قیافه کاوه دیدنی بود . از این کارم شوکه شده بود . بعد از اینکه سوار ماشین شدم و ماشین حرکت کرد ، برگشتم و نگاه کردم هنوز همون جا ایستاده بود و داشت دور شدنم رو تماشا میکرد . زبونم رو براش در آوردم و برگشت صاف نشستم . امیر بیست دقیقه ای زودتر از من رسیده بود . - سلام . واقعا ببخشید . ماشینم خراب شد . امیر لبخندی زد . امیر – من که چیزی نگفتم تو داری خودت رو هلاک می کنی . - اخه من خودم از بد قولی بدم میاد . برای همین . راستی این سوئیچ ماشین منه بگو یکی بیاد ببردش تعمیرگاه . امیر گوشی رو در آورد و با شخصی صحبت کرد . تماس رو که قطع کرد گفت : امیر – دقیقا کجا پارکش کردی ؟ براش کروکی رو کشیدم و اون هم رفت بیرون . چند دقیقه بعد برگشت . امیر – با یکی از دوستام صحبت کردم و اون هم یه مکانیک برداشت و رفتن سراغ ماشینت . - ممنون امیر . یه لحظه تصمیم گرفتم به امیر در مورد دیروز بگم ....نه ولش کن بیخودی اینها رو با هم سر شاخشون کنم که چی بشه . صحبت های کاریمون تقریبا یک ساعت و نیمی طول کشید .بعد از اینکه امیر کاغذهاشو جمع کرد و گذاشت توی کیفش دیگه از خستگی داشتم ولو می شدم . کار خاصی نکرده بودم ها ولی چون دلهره داشتم احساس ضعف و خستگی می کردم . - امیر با یه قهوه دیگه موافقی ؟ مهمون من . امیر خندید . امیر – همه امروز رو مهمون شما بودیم . - وا کی گفته ؟از کی تا حالا یه خانم در حضور آقایون دست به جیب میشه . امیر – از اون وقتی که این خانم دفتر وکالت منو ول می کنه و منو آواره کافی شاپ ها می کنه .چیه می ترسی از دلارهات کم بشه ؟ - امیر تو دیگه نه ، لطفا . سفارش دو تا قهوه دیگه هم دادم . امیر – چی رو نه ؟ - به اندازه کافی مریم با این حرف هاش در مورد پول منو خفه کرده . امیر – خیلی سر به سرت می زاره ؟ - وحشتناک . تا می خواهم تکون بخورم یه جوری قضیه رو می بره و می بنده به ناف پول هام و پولدار بودنم و این چیزها . امیر خنده کوتاهی کرد . امیر – هنوز خودت رو به مدیر هتل معرفی نکردی ؟ - نه . دوست ندارم منو بشناسه . من از محیط اینجا خوشم میاد . اگه بفهمن من صاحب هتلم دیگه نمی تونم راحت بیام و اینجا برای خودم خلوت کنم . امیر – مگه شما اینجا خلوت هم می کنی ؟ با کی ؟ از دیدن قیافه اش خنده ام گرفت . - وا ...مثل اینکه مشکل شنوایی داری . می گم خلوت ...یعنی تنهایی .... امیر کمی از قهوه ای که تازه آورده بودند خورد و گفت : امیر – همچنان می خواهی آدم پشت پرده باشی . - آره . فعلا اینجوری بهتره . امیر – یعنی آخر هفته با من نمیای بریم پرورشگاه ؟ - حضور من لازمه ؟ امیر – لازم لازم نیست ولی اگه خودت باشی بهتره . - اگه اینطور صلاح می دونی باشه . فقط منو معرفی نکن . امیر – خوب بگم این خانم خوشگله که با منه کیه ؟ از حرفش ذوق کردم . ضربان قلبم رفت بالا . ولی اون انکار نه انکار خیلی عادی داشت نگاهم می کرد . - بگو ....چه می دونم یه چیزی بگو دیگه . گوشی امیر زنگ خورد . اول با لبخند داشت صحبت می کرد ولی بعد چند لحظه اخمهاش رفت توی هم . امیر – مطمئنی ؟.... -..... امیر – باشه . تو برو به این آدرس منم الان میام اونجا . -..... -امیر – مرسی رفیق . یه ربعه اونجام . گوشی رو قطع کرد و به من گفت امیر – جمع و جور کن بریم . - چیزی شده ؟ آدرس خونه رو به کی دادی ؟ امیر – بریم تو ماشین بهت می گم . وااای خدا چرا از دیروز من اینقدر با مسائل دلهره ایجاد کن روبرو میشم . خوب مثل آدم بگو بعد بریم دیگه . حالا من از دلشوره می میرم . قلبم داره میاد توی حلقم .آخرش من از دست اینها دق می کنم و بعدش هم روش یه سکته و خلاص ..... تا در رو بستم برگشتم سمت امیر . امیر داشت استارت می زد که نگاهش رو چرخوند سمت من . امیر- چیه ؟ چرا اینطوری چشمات رو زوم کردی رو من ؟ داری از فضولی می میری نه ؟ - امیر بگو دیگه . از دیروز یه دلشوره بدی دارم . همش منتظرم یه اتفاق بد هستم . امیر – دوستم بود . ما شینت درست شده . منم گفتم ببره در خونه تا بریم ازش تحویل بگیریم . - مطمئنی فقط همین بود ؟ امیر – فقط همین نبود ....تعمیرکاری که ماشینت رو درست کرده گفته که این خرابی عمدی بوده . - منظورت چیه که عمدی بوده ؟ امیر – یعنی اون سیمی که بریده شده خود به خود نمی تونسته بریده بشه . یکی رفته زیر ماشین و اینکار رو کرده . چشمهام رو بستم و توی دلم فقط یه اسم رو تکرار کردم ....کاوه ...کاوه ...کاوه . ولی اون که تمام مدت توی کلاس بود . حتی یه لحظه هم از کلاس بیرون نرفت . تمام مدت انتراکت هم جلوی چشمم بود . امیر – کی رو میگی ؟ وای خدا ، مثل اینکه حرفهای دلم رو بلند بلند گفتم . امیر – منظورت همون پسره هست ؟ سرم رو تکون دادم . امیر – باز هم مزاحمت شده نه ؟ مگه نگفتم به من بگو تا برم حالش رو بگیرم . عصبانی بود و این عصبانیت ، قند توی دلم آب می کرد . امیر – نترس انقدر ها هم که به نظر می رسم ضعیف نیستم . حداقل زورم به این پسره می رسه . بعد از کلی ذوق کردن از عصبانیت امیر که عینهو ذرت روی آتیش بالا و پایین می پرید، خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : - آخه چیزی نبود که بیام بهت بگم . همیشه چرت و پرت میگه . منم جدی نگرفتمش . امیر عصبانی روی فرمون کوبید امیر – حیف که هیچ مدرکی ازش نداریم وگرنه ازش شکایت می کردم تا حالش جا بیاد . امیر جلوی در ساختمون ترمز کرد . برگشتم سمتش و لبخندی بهش زدم . - دستت درد نکنه . خیلی لطف کردی . امیر – خواهش می کنم . وظیفه ام بود . اونهاش اون هم ماشینت . دوستم اومد . همزمان با هم از ماشین اومدیم پایین . تا در رو بستم چشمم خورد به ماشینی که کمی بالاتر پارک شده بود و شخصی که ازش پیاده می شد . چشمهام رو بستم و دوباره باز کردم تا به خودم بیام سیلی سنگینی روی صورتت نشسته بود . بعد هم رفت طرف امیر و ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد