وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان آوای بی قراری6

  مریم – آسمان بگیر اینو بخور . تو چت شد یه دفعه . من فقط یه سوال پرسیدم ازت .

به سختی تونستم زبونم رو بچرخونم .
- مریم...تو...تو ...فکر می کنی خودشه باشه ؟
مریم – نه . من گفتم هر احتمالی رو در نظر بگیریم .
- عکس هایی که ازش دارم با بقیه مدارکم توی صندوق امانات بانکه .
مریم – خیلی خوب نمی خواهد اینقدر هول کنی . فردا با هم میریم و جریان روشن میشه .
- نه من نمی تونم بیام . اگه خودش باشه چی ؟
مریم – خیلی بهتر . انوقت دو نفری می چسبیم از خرخره اش که چرا یه همچین غلطی کرده . تو نگه اش می داری و من می زنمش .
توی سکوت داشتم به حرفهای مریم گوش می کردم . گوش کردن که چه عرض کنم ، تو خودم غرق بودم . اگه واقعا خودش باشه من باید چیکار کنم . ......
مریم – آسمان ، آسمان ....هی خانمی ...حواست به من هست یا نه . یک ساعته دارم خودم رو می کشم که بلکه تو یه لبخند بزنی
- ببخشید مریم من حالم خوش نیست میرم استراحت کنم .
بلند شدم و افتان و خیزان خودم رو به اتاق رسوندم . یه جورهایی داشتم فکر میکردم که قیافه اش تغییر کرده یا نه یا اینکه تا حالا کجا بوده ......
سعی کردم چهره اش رو تجسم کنم . چشم هامو بستم و تنها چیزی که اومد تو ذهنم او صورت زیباش بود با اون لبخند قشنگش . وقتی چشمهامو باز کردم از حرص چراغ خواب کوچیک کنار تختم رو پرت کردم به دیوار . با برخوردش صدای بلندی داد و چراغ خواب تکه تکه شد .
سرم رو گذاشتم روی زانوهام و شروع کردم به گریه . مریم آشفته و سراسیمه وارد اتاق شد .
مریم – آسمان . خوبی تو . ببینمت .
سعی کرد سرم رو بلند کنه و مانع از گریه کردنم بشه .
مریم – خدا منو بکشه . واااای . ببینم با حرف من این همه بهم ریختی . بابا من گفتم شاید .
سرم رو از روی زانوهام بلند کردم و نگاهش کردم . چشماش پر از اشک بود . نمی دونم چه طور شد که خودم رو انداختم توی بغلش .
مریم – آسمان ، تو دختر قوی هستی . بر فرض که خودش باشه . دیگه چیکار میتونه بکنه . اصلا بگو ببینم مشخصات ظاهریش چطوری بود . قد بلند بود یا قد کوتاه . چه می دونم رنگ پوستش و چشماش .
وقتی دید من جوابی بهش نمی دهم ادامه داد .
مریم – قد بلند بود ؟
با سر اشاره کردم که آره
مریم نفسش رو بیرون داد و گفت :
مریم – پس خیالت راحت . اینی که من دیدم قدش کوتاه بود . به زور هم قد من می شد .
با کمک مریم یه آرام بخش خوردم و با هزار تا فکر و خیال جور و ناجور خوابم گرفت .
.
.
.
صبح مریم بیدارم کرد . چشم وا کردم دیدم لباس پوشیده و آماده وایستاده بالای سر من .
مریم – آسمان بلند شو لباس بپوش . صبحانه رو آماده کردم . بخور و بریم .
- کجا ؟
مریم – بریم دانشگاه . این موضوع هر چه زودتر روشن بشه به نفع همه است .
- نمی تونم . اگه واقعا خودش باشه . اصلا آمادگی روبرو شدن باهاش رو ندارم .
مریم – دختر خوب این چه حرفیه . بلند شو بریم ببین این بابا حرف حسابش چیه و برمی گردیم خونه دوباره بگیر بخواب .
- نمی تونم مریم . فردا می یام باشه .
مریم – من بیچاره رو باش . امروز کلاس ندارم اما به خاطر خانم شال و کلاه کردم . ببینم اصلا مگه تو نمی خوای بری سر کلاسات .
- می رم ، اما امروز نه . لطفا .
و این ماجرا روزهای بعد هم ادامه داشت . به هیچ وجه نمی تونستم به خودم بقبلونم که برم و با این شخص روبرو بشم . این مرتیکه هم دست از سر مریم برنمی داشت . هر وقت که می رفت دانشگاه و برمی گشت حسابی کفری می شد . طرف دیگه کم مونده بود بیفته دنبالش و بیاد در خونه .
هر شب به خودم می گفتم فردا می رم و صبح فرداش عاجزتر از روز قبل می چسبیدم به تخت .
جمعه شب قبل از خواب مریم آخرین التیماتوم رو داد .
مریم – آسمان فردا صبح ساعت 9 لباس پوشیده و آماده توی پارکینگ هستی . مفهوم بود ؟؟
- خیلی خوب بابا .
مریم – من دیگه از دست این مرد خسته شدم . انگار ارث باباشو از من طلبکاره . بی شعوره عوضی . آبرو برام نذاشته توی دانشکده . انقدر اومده جلوم سبز شده که همه فکر می کنند طرف خواستگار منه و من هی براش طاقچه بالا می زارم .
- وای مریم چه شود ......
مریم – زهرمار چه شود ، دست منو گذاشتی توی پوست گردو خودت داری از دور تماشا می کنی و می خندی .
- خوب این رسم زمونه است دیگه . هر دختر ترشیده ای بالاخره یه خواستگار قناس گیرش می یاد .

مریم – باشه این حرفتو داشته باش تا فردا جوابتو بدم . مریم نیستم اگه فردا پسره رو یه راست با خودم بر ندارم و بیارم اینجا .
- من با این بلوفها از راه به در نمیشم .
مریم – تو فرض کن بلوف می زنم . فردا که طرف رو توی سالن دیدی ، حالت میاد سر جاش .
- مریم لوس نشو دیگه . گفتم آمادگیش رو ندارم .
مریم –شما آمادگی چی رو داری انوقت ؟؟!! البته بابت اطلاع خودم می پرسم هاااااا.
- مریم باور کن دست خودم نیست . حتی از فکرش هم بدنم یخ میکنه . استرس ضربان قلبم می ره بالا .
مریم – به هر حال از حالا یه فکری برای اینها بکن چون فردا میریم دانشگاه . همین .
مریم این رو گفت و بدون اینکه به من اجازه اعتراض بده رفت توی اتاقش . من موندم و استرس فردا . با وجود آرام بخش هایی که خورده بودم تمام شب نتونستم چشم رو هم بزارم . نمی دونم چرا ولی حس می کنم فردا یه خبری از غلامرضا خواهد شد . یا حالا خودش یا توسط یکی دیگه .
صبح وقتی مریم از اتاقش اومد بیرون من هنوز روی کاناپه دراز کشیده بودم و داشتم با افکارم کشتی می گرفتم .
مریم – آسمان تو شب رو اینجا خوابیدی ؟
- اصلا نتونستم بخوابم که اینجا باشه یا توی اتاقم .
مریم – باشه یه خورده تحمل کن امروز همه چیز تموم میشه . باور کن به نفع خودته . این یک هفته از بس خودت رو خوردی ، پای چشمات گود افتاده .
در سکوت بهش زل زدم . حرفی نداشتم که بزنم . تمام ذهنم و فکرم فقط پر شده وبد از یک کلمه ، غلامرضا ....لعنتی حالا که خودش گم و گور شده فکرش دست از سرم بر نمی داره .
بدون اینکه بتونم لقمه ای بزارم توی دهنم از سر میز بلند شدم و با زور یه لیوان آب دو تا پراپرونول رو فرستادم پایین .
پشت فرمان که نشسته بودم دستام و پاهام می لرزیدن . لرزش پاهام انقدر شدید بود که درست نمی تونستم کلاچ رو بگیرم . دو بار هم کم مونده بود تصادف کنم ولی به خیر گذشت .
ماشین رو که پارک کردم و پیاده شدم دیدم مریم داره این ور و آنور رو نگاه می کنه . منم یه جورهایی چشمم دنبال یه نگاه آشنا می گشت . برخلاف تصورمون که فکر می کردیم تا پامون رو بزاریم توی دانشگاه یه اجل معلق پیدا میشه و جلوی راهمون سبز میشه ، خبری نشد . من با استرس خودم رو کشوندم داخل کلاس . همکلاسهام با دیدن من سلام بلندی کردن و متلک ها شروع شد که یه بارگی برای امتحان های آخر ترم تشریف می آوردید و نمی دونم خوش گذشت و از این جور حرفها .
ولی کاوه سکوت کرده بود و فقط داشت نگاهم می کرد . ردیف آخر نشستم و تا خواستم سرم رو بلند کنم نگاهم با نگاه کاوه گره خورد . حوصله اینو دیگه نداشتم . یه اخمی کردم و چشم غره ای رفتم که یعنی حوصله تو یکی رو ندارم . اون هم سرش رو انداخت پایین .
واااای این استاد چرا امروز اینقدر حرف میزنه ، سرم رفت . فکر کنم فکش درد گرفت بدبخت . بلاخره صدای خسته نباشید گفتن بچه ها رو که شنیدم نفسم رو با صدا بیرون دادم .
مثل اینکه استرس مریم از من بیشتر بود چون تا پامو از کلاس بیرون گذاشتم دیدم که جلوی کلاس وایستاده . رنگش هم پریده بود . با لبخند بی رنگی اومد جلو و دستم رو گرفت .
مریم – وااای خدای من ، دختر تو چرا اینقدر یخی . بیا بریم ببینم . هی می گم یه لقمه بخور میگی نه . زرت و پرت هم که دارو می کنی توی اون شیکمت .
- مریم بهتره بریم توی فضای باز . احتیاج به هوای آزاد دارم .
مریم – نه خیر اول بریم توی بوفه و یه چایی و کیک بخوریم بعد .
- نه مریم الان نمی تونم چیزی بخورم. اول بریم بیرون یه خورده هوا بخوره به کله ام بعد میریم بوفه .
مریم همین طور که داشت دستم رو می کشید منو با خودش برد بیرون . روی نیمکت نشسته بودیم و هر دو سکوت کرده بودیم . شاید مریم هم مثل من داشت به این فکر می کرد که چرا سر و کله این پسره پیداش نیست .
سرم پایین بود و داشتم به جد و آباد این پسره که ما رو اینطوری گذاشته بود سر کار هر فحشی که بلد بودم نثار می کردم که مریم آروم زیر گوشم گفت :
مریم – پروژه جدیدت تشریف آوردن .
سرم رو بلند کردم و مریم رو نگاه کردم .
- پروژه جدیدم ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
مریم با سرش به قسمتی از محوطه اشاره کرد .
مریم – اونهاش ، آقا نیم ساعته که اونجا نشسته و تو رو گذاشته زیر ذره بین . نمی دونم با این همه عجله ای که این بابا داشت چرا حالا جلو نمی یاد .
سرم رو به سمتی که مریم اشاره می کرد برگردوندم . یه پسر با قد متوسط و موهای لخت و براق مشکی که با پوست سبزه اش یه جورهایی اونو با نمک کرده بود .
- کسی که مدام سراغ منو می گرفت اینه ؟؟؟!!!!
مریم – آره خودشه . میشناسیش ؟ یعنی ...منظورم.....
- نه اون نیست . منم نمی شناسمش .ولش کن بره به جهنم .
با حرص این حرف رو زدم . انکار منو از خواب بیدار کرده باشن . اون غلامرضا نبود ولی چرا دلم همچنان شور می زد . خدایااا خودت به دادم برس . چه بلایی داره سرم میاد .
توی یه حرکت غیر ارادی ، دست مریم گرفتم و بلندش کردم .
- مریم پاشو بریم بوفه یه چیزی بخوریم . این مرتیکه هم بره گم شه .

مریم بدون هیچ حرفی کنارم راه افتاد . توی بوفه مریم رفت تا چیزی برای خوردن سفارش بده . منم تنها سر میز نشسته بودم و داشتم با خودم فکر میکردم ، این همه وقت فقط خودم رو گول می زدم که به نبودنش عادت کردم . با یه حدس که ممکنه خودش باشه ببین چطور چند روزه از زندگی افتادم .
-خانم مقدسی ؟
صدای گرم و دلنشینی بود . سرم رو بالا گرفتم .
- می تونم بشینم سر میزتون ؟
با دست بهش تعارف کردم . اونم نشست .
- ببخشید که وقتتون رو می گیرم .اگه امکان داره میخواستم چند تا سوال ازتون بپرسم .
- ولی من شما رو نمی شناسم آقا .
- به زودی با هم آشنا خواهیم شد . اگر اجازه بدید .
عصبانی بودم نمی دونم چرا دلم می خواست صندلی رو بلند کنم و بکوبم توی سرش .
- نه خیر آقا من اجازه نمی دم . شما به چه حقی با آبروی من بازی کردید ؟
- متاسفم اگر چنین برداشتی می کنید . من اصلا چنین قصدی ندارم .
- چنین قصدی ندارید آنوقت تمام دانشکده رو بسیج کردید که منو پیدا کنه ؟ که چی بشه ؟
- مطمئن باشید که من هیچ حرفی به کسی نزدم .
- منظورتون چیه آقا ؟
- خوب من توی این مدت که دنبال شما می گشتم متوجه شدم که شما موضوع ازدواجتون رو از همه مخفی کردید .
رنگم پرید . این از کجا می دونست .
- ببخشید شما کی هستید ؟
- بهتر اول شما به سوالات من پاسخ بدید . من فقط می خواهم مطمئن بشم با فردی صحبت می کنم که مورد نظرمه .
- فرد مورد نظرتون کیه ؟
- یه لحظه به من اجازه بدید . شما خانم آسمان مقدسی هستید ؟
- بله خودم هستم .
- به شماره شناسنامه ..... و متولد ......
با حرص بهش نگاه کردم .
- بله آقا .
- فرزند بهروز مقدسی .
- بلهههههههههه آقا . و شما ؟
- من هادی بهرمند هستم . وکیل دادگستری .
خنده کوتاهی کردم .
- وکیل ؟ کسی از من شکایت کرده ؟
بهرمند – نه خیر خانم مقدسی .
- پس من با شما حرفی ندارم که بزنم آقا .
بلند شدم که برم .بند کیفم رو کشید .
بهرمند – یه لحظه . فقط یه لحظه دیگه به من وقت بدید .
- متاسفم . من الان یک ربعه دارم شما رو تحمل می کنم .
بهرمند – لطفا چند دقیقه دیگه هم تحمل کنید .
دست برد توی کیفش و یه عکس بیرون کشید و به طرف من گرفت .
بهرمند – خانم مقدسی شما این عکس رو می شناسید ؟
همین طور که عکس توی دستش بود زل زدم به عکس . تمام عضلات بدنم منقبض شده بود و قدرت حرکت نداشتم . فقط اون عکس توی ذهنم رژه می رفت .
با یه حرکت خودم رو پرت کردم روی صندلی که هنوز زیاد ازش فاصله نگرفته بودم . مریم که با دو تا ساندویج توی دستش گوشه ای وایستاده بود و ما رو نگاه می کرد با دیدن من توی اون حال وسایل توی دستش رو انداخت زمین و دوید طرف من .
مریم – آسمان ، آسمان .....
فکم منقبض شده بود .فقط زل زده بودم به عکس توی دست بهرمند . مریم سریع از توی کیفش آب معدنی رو در آورد و یه مشت آب پاشید تو صورتم ولی من باز هم نتونستم حرکت کنم .
چند دقیقه بعد به زور از لای دندون های قفل شده ام فقط تونستم بگم .
- مر...ی...م ....م..نو....ب...بر
مریم سریع کیفم رو انداخت روی شونه اش و دست برد زیر بازوم و سعی کرد منو بلند کنه ، ولی من مثل یه تیکه چوب چسبیده بودم به صندلی .
مریم یکی از دوستاش رو که توی بوفه بود صدا کرد و ازش خواست تا به اون کمک کنه . دو نفری منو بلند کردن . بهرمند که حسابی ترسیده بود می خواست کمک کنه ولی مریم با یه اخم محکم بهش نگاه کرد .
آروم آروم به کمک مریم و دوستش رفتیم طرف پارکینگ . کنار ماشین که رسیدیم مریم در ماشین رو باز کرد و کمک کرد تا بشینم صندلی عقب . پاهام از در آویزون بود به سمت بیرون و سرم رو تکیه داده بودم به صندلی .
مریم توی کیفم رو گشت . می دونست همیشه یه چند تا قرص و بقول خودش کوفت و زهرمار توی کیفم پیدا میشه . یه آرام بخش پیدا کرد . سعی کرد دهنم رو باز کنه و قرص رو بزاره توی دهنم .
مریم – آسمان دهنت رو باز کن لطفا . سعی کن .
سعی کردم ، ولی هیچ کدوم از عضلاتم به حرفم گوش نمی دادن . کاملا بی اختیار بودم .
توی این گیر و دار که مریم سعی می کرد منو از اون حال در بیاره ، دوباره سر و کله بهرمند پیدا شد . با دیدنش انکار با پتک کوبیدن توی سرم . چشمام بی اختیار زوم کردن روی بهرمند . اون هم معلوم بود که حسابی از عکس العمل من ترسیده و هول کرده بود . آروم نزدیک شد . مریم وقتی دیدش فریاد کشید .
مریم – چی می خواهی از جون این بیچاره . چیکارش کردی ؟ هان چی گفتی که به این روز افتاد .
بهرمند – متاسفم خانم من هنوز چیزی به ایشون نگفتم . فقط یه عکس نشونشون دادم ، همین .
مریم – هنوز چیزی نگفتی و این بدبخت به این روز افتاده ؟
بهرمند – ببخشید خانم من واقعا متاسفم . این کارت منه . توی هتل ..... ساکن هستم . حتما باید با خانم مقدسی صحبت کنم . به محض اینکه حالشون بهتر شد ازشون خواهش کنید با من تماس بگیرن . من خیلی وقته اینجام و باید تو یکی دو روز آینده برگردم . لطفا .
مریم بدون هیچ حرفی کارت رو گرفت و پرت کرد روی صندلی .
به زور قرص رو گذاشت زیر زبونم و با کمی آب کمکم کرد تا اونو قورت بدهم . خودش رفت نشست پشت فرمون و راه افتاد .
************
اول رفتیم درمانگاه و یه آمپول شل کننده عضلات بهم زدن . بعد هم با چند تا قرص ضد استرس و آرام بخش منو راهی کردن .
نای حرکت نداشتم به کمک مریم از پله ها بالا رفتم و همونجا توی سالن روی مبل ولو شدم .اون دو ، سه تا آمپول حسابی منو کرخت کرده بود . نمی تونم بگم خوابیدم چون هوشیار بودم ولی یه جورهایی لمس بودم .
هوا تازه تاریک شده بود که کمی توی جام جابه جا شدم . چشم رو باز کردم ، فضای سالن نیمه تاریک بود . چراغ آشپزخونه روشن بود و صدای ظرف و ظروف می اومد .
- مریم ....مریم..
آنقدر آروم صداش کردم که فکر می کردم نمی شنوه ، ولی مریم بلافاصله از آشپزخونه اومد بیرون و نشست لبه مبل .
مریم – خوبی ؟ می تونی دست و پاتو حرکت بدی ؟
امتحان کردم ، عضلاتم به حالت عادی برگشته بود .
- خوبم . ببخشید همیشه زحمت من روی دوش توئه .
مریم – این حرفها چیه میزنی . تو دوست منی و من کاری که در توانم باشه انجام می دهم .
لبخند بی رمقی براش زدم و خواستم بلند شم
مریم – دختر خوب ، یهو از جات بلند نشو . اول بشین بعد کمی که گذشت و دیدی سرگیجه نداری بلند شو . برات یه غذای درست و حسابی پختم که حسابی معده ات حال بیاد .
- چشم مامان بزرگ . دیگه ؟
مریم – غلط می کنی ، من سنم از تو هم کمتره .
بلند شدم و رفتم طرف دستشوئی ، توی آینه به خودم نگاه کردم ، این چه سرنوشتیه من دارم خدایا ... این همه مدت صبر کردم که حالا اینطوری پیداش بشه ....
دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون . مریم هنوز توی سالن بود . رفتم کنارش
- مریم .....
مریم – بله
- اون کارت رو چیکار کردی ؟
مریم – کدوم کارت ؟
- می دونم که خوبم منظورم رو می فهمی .
مریم – خواهش می کنم آسمان . ممکنه دوباره حالت بد بشه . ولش کن .
- باید تمومش کنم . باید ...
مریم – می دونی ، از وقتی اومدیم خونه یه چیزی مثل خوره افتاده به جونم ....
پریدم توی حرفش .
- هان چیه ، باز فضولیت گل کرده . حتما می خوای بدونی چرا اونجوری شدم ؟
مریم – نه تقریبا . می خواهم بدونم اون عکس چی بود ؟
با شنیدن این حرف ، چهره ام درهم رفت . توی ذهنم یه تصویر مثل فیلم شروع کرد از جلوی چشمم رژه رفتن .
مریم – آسمان اصلا نمی خواهد بگی . رنگت مثل گچ دیوار شده .
آروم با صدایی گه از ته چاه در میومد گفتم
- بلاخره که چی ؟ تا کی می تونم از واقعیتی که توی عکس دیدم فرار کنم .
مریم – واااای مگه توی اون عکس چی بود ؟
- حسابی دیگه فضولیت زده بالا ها ؟
مریم –تو هم سوءاستفاده نکن . زود باش بگو ببینم . می دونی روانشناسها معتقدا با حرف زدن آدمها آروم تر می شن و تحمل مشکلات براشون راحت تر میشه .
یه تای ابروم رو به حالت تعجب دادم بالا .
- از کی تا حالا ؟
مریم – از همین امروز . ده بگو دیگه . کشتی منو تو . باید با انبر دست از دهنت حرف کشید .
- نمی گم تا جونت در آید .
مریم – خوب نگو ، منم کارت وکیل رو بهت نمی دم خودم بهش زنگ می زنم ازش می پرسم .
- دختر آخه تو چقدر فضولی ؟
مریم – فضول چیه .من فقط کنجکاوم و این کنجکاوی چیز خوبیه چون در طول دوران بشریت باعث کشف چیزهای .......
- واااای مریم تو اگه بخوای سفید رو سیاه کنی چقدر دلیل و منطق میاری .
مریم یه لبخند شیطانی زد
مریم – میگی یا نه ؟ ببین سوییج ماشین عزیزت دست منه ها .....
- دست تو چیکار می کنه ؟ بده ببینمش .
مریم – خوبه این هم عوض دستت درد نکنه است دیگه . اگه نمی رسوندم اورژانس که تا الان باید پیش مرده شور تشریف می داشتید خانم .
- خاک بر سرم . یعنی تو نشستی پشت فرمون ماشین من و رانندگی هم کردی ؟
مریم – خودمونیم ها آسمان ، ماشینت خیلی خوش دسته . یه حالی داد . مخصوصا با اون سرعتی که من داشتم .
- دیگه چرا سرعت میرفتی ؟
مریم – برای اینکه باید ملکه الیزابت رو می رسوندم دکتر . حالا هم حرف رو عوض نکن و بگو ببینم چه خبر بود سر ظهری اونجوری ادا در میاوردی ؟
- مریم باورم نمیشه ، اون عکس مثل یه آوار روی سرم خراب شد .
مریم – بارم میشه . جون بکن دیگه عکس کی بود ؟
قدم زنون رفتم جلوی پنجره بزرگ سالن . دلم بدجوری گرفته بود . نگاهم به اون نقطه زرد رنگ خیره موند.
- مریم میایی بریم حرم .
مریم – چی شده ، تو از این ناپرهیزی ها نمی کردی ؟
- دلم بدجوری گرفته شاید ....
مریم مجال صحبت بهم نداد .
مریم – برم حاضر شوم مثل اینکه تو داری درست و حسابی دیوونه میشی .
رفت سمت اتاقش ، دستش روی دستگیره در بود که برگشت سمت من .
مریم – آسمان مطمئن باش جای خوبی رو انتخاب کردی . تصمیم درستی گرفتی .
لبخند کم رنگی بهش زدم و خودم هم رفتم تا لباس بپوشم .
****************************
تا پامو گذاشتم توی محوطه حرم نمی دونم چی شد که شروع کردم به گریه کردن . اشکام بی صدا روی صورتم روان بودن . هر چی جلوتر می رفتم اون حس قوی تر می شد . یه حس معنوی خاصی بود . انکار که سرامیک های کف حیاط هم به آدم خوش آمد می گفتن و آرامش می دادند . وارد صحن حرم شدیم . مثل همیشه غوغایی بود .
سعی نکردم خودم رو برسونم به ضریح از همون جا هم می شد زیارت کرد . به یکی از ستون های رو به ضریح تکیه دادم و اجازه دادم تا اشکام هر چی که توی دلم هست رو بریزن بیرون . آروم زیر لب زمزمه می کردم .
- یا امام هشتم ، به تو پناه آوردم . تو تقاص این دل شکسته منو بگیر . ...نه نه نمی خواهم نفرینش کنم . نمی خواهم بلایی سرش بیاد فقط همین که بفهمه به من بد کرده برام کافیه . مگه گناه من چی بود . هر بار خودم رو گول می زدم که منتظرش نیستم ولی یه جاهایی ته دلم منتظرش بودم ....... این انصاف نبود ....
آنقدر گریه کرده بودم که پاهام هم توان نداشتن . مریم تمام مدت کنارم بود و اونم پا به پای من اشک می ریخت . با اینکه دختر شاد و شوخی بود ولی می دونست که کی باید سکوت کنه و چه وقت حرف بزنه .
تا دید دارم روی زمین ولو می شوم دستم رو گرفت و منو برد جایی که کمی خلوت تر بود . بدون هیچ حرفی زیارتنامه رو داد دستم و خودش هم شروع کرد به خوندن .
وقتی زیارتنامه رو تموم کردم یه آرامشی توی دلم بود . بدون اینکه مریم بخواهد یا چیزی بگه ، خودم شروع کردم به حرف زدن .
- همیشه توی این سه سال و خورده ای به خودم تلقین می کردم که همه چی بین من و اون تموم شده . حتی اگه برگرده هم دیگه تحویلش نمی گیرم . دیگه غلامرضایی وجود نداره . برای من مرده . ولی امروز فهمیدم که تمام مدت داشتم خودم رو گول می زدم .
هق هق گریه ام بلند شد دستم رو گرفتم جلوی دهنم تا صدام بالا نره .
مریم – اگه اذیتت می کنه نگو . من فقط میخواستم کمی شوخی کرده باشم تا حال و هوات عوض بشه .
سر رو به علامت نه تکون دادم .
- بزار بگم . بزار بگم که اون عکس لعنتی چی بود . یه عکس خیلی قشنگ از غلامرضا بود توی کت و شلوار دامادی و.....
یه نفس عمیق کشیدم ..
- و یه عروس ناز و قشنگ که با عشوه سرش رو خم کرده بود روی شونه های غلامرضا .
مریم با تعجب داشت نگاهم می کرد .
- چیزی که منو می سوزونه میدونی چیه . اینکه که بدجوری رو دست خوردم . اون دختر ... عروس توی عکس می دونی کی بود ؟
مریم – من از کجا باید بدونم .
- مهربانو .... مهربانو بود .
دستم رو محکم فشار دادم روی دهنم و هق هق گریه ام توی سالن پیچید .
مریم – مهربانو دیگه کیه ؟
چند لحظه طول کشید تا تونستم گریه ام رو مهار کنم .
- همون دختر ناز و لوندی که توی مراسم بله برون با خودشون آورده بودن و می گفتن که دختر خواهرشه . همون که آویزون غلامرضا شده بود و با چشماش داشت خفه ام می کرد . همونی که حتی یه دقیقه هم نذاشت منو ،مثلا نامزدم کنار هم بشینیم .
مریم – باور نمی کنم . مطمئنی که درست دیدی ؟
- هیچ وقت اون نگاه رو فراموش نمی کنم . اونقدر خوشگل بود که محاله یکبار ببینیش و فراموشش کنی .
مریم – آخه چرا ؟ یعنی اون همسر غلامرضا بود و هووی تو .
- نمی دونم مریم . ولی هر چی هست اون مرتیکه ، وکیله می دونه . همین طور می دونه غلامرضا رو چطوری میشه پیداش کرد . دیگه نمی خواهم با ضعف و مریضی فرصت ها رو از دست بدم . اگه اون بزاره بره دیگه نمی تونم پیداش کنم و تا آخر عمرم باید توی جهنم چراها بسوزم .
مریم- باهات موافقم . می خوای چیکار کنی ؟ دعوتش میکنی بیاد خونه ؟
- نه ، دوست ندارم مردی رو بیارم توی خونه ام . باهاش تماس می گیرم و توی یه کافی شاپی ، جایی قرار می زارم .
مریم – الان که دیگه دیر وقته . برای فردا قرار بزار .
سرم رو به نشانه تایید حرکت دادم .
با دستهایی لرزان شماره روی کارت رو گرفتم . با دومین بوق جواب داد .
- بله ؟
- سلام آقای بهرمند . مقدسی هستم .
خوشحالی به وضوح توی صداش مشخص بود .
بهرمند – خانم مقدسی . واقعا به من لطف کردین که تماس گرفتین . با حال و روزی که ظهر داشتین فکر نمی کردم امروز ، فردا تماس بگیرین .
- بابت ظهر عذر می خواهم . قبول کنید که شوک بدی بود .
بهرمند – شما باید منو ببخشید . من نمی دونستم که شما اطلاع ندارید وگرنه بدون مقدمه اون عکس رو نشونتون نمی دادم . هر چند که خود شما هم بی تقصیر نیستید . اصلا فرصت ندادید تا من بتونم مقدمه چینی کنم و حرفم رو بزنم .
- به هر حال ، می خواستم اگه براتون ممکنه فردا شما رو ببینم . سوالاتی دارم که فکر می کنم شما می تونید بهش پاسخ بدید.
بهرمند – تا اونجایی که اطلاعاتم اجازه می ده حتما . فردا می تونید تشریف بیارید هتلی که من توش ساکن هستم ؟
- البته . ساعت چند برای شما مناسبه ؟
بهرمند – برای من فرقی نمی کنه . هر چه زودتر بهتر .
- ساعت 10 خوبه ؟
بهرمند – بله . من فردا ساعت 10 توی لابی هتل منتظرتون هستم .
- بسیار خوب فردا می بینمتون .
بهرمند – ببخشید خانم مقدسی . میشه خواهش کنم فردا که تشریف میارید شناسنامه و سند ازدواجتون رو هم بیارید . اگه مدارک دیگه ای هم دارید همراتون باشه .
- بسیار خوب .
بهرمند – شب خوش خانم .
جوابی به شب بخیرش ندادم و گوشی رو قطع کردم . مریم عین یه گربه آماده برای شکار نشسته بود و زل زده بود به من . به محض تموم شدن مکالمه پرید روی شکار .
مریم – خوب چی شد ؟ چی می گفت ؟
- بزار یه نفس بکشم بعدا .
مریم – کشتی منو . بگو دیگه .
- هیچی بابا ، چیز خاصی نگفت . فقط گفت با مدارکم فردا ساعت 10 برم هتل پیشش .
مریم – آسمان ،جان خودم ، منم فردا باهات میام .
- تو دیگه کجا میایی ؟
مریم – اولا اگه بشینم خونه دیوونه می شم از فکر و خیال ، ثانیا تو که درست و حسابی حرف تحویل آدم نمی دی .خودم میام تا همه چی رو بشنوم و دیگه منت تو رو نکشم که ، زود باش تعریف کن .
- خیلی خوب ، هر کاری دوست داری بکن . فقط زود پاشو برو بگیر بخواب که فردا صبح باید زود بزنیم بیرون.
مریم – چرا ؟مگه چه خبره ؟ تو که برای ساعت 10 قرار گذاشتی ؟
- بله خانم مارپل ، برای ساعت 10 قرار گذاشتم . اما اگه قرار باشه مدارکم رو آماده کنم باید اول بریم بانک و من از توی صندوق امانات یه سری مدارک بردارم .
مریم مثل یه بچه حرف گوش کن سریع بلند شد و رفت که برای خوابیدن آماده بشه . حالا این وسط من موندم و دوباره بیخوابی و هزار تا فکر و خیال سیاه و سفید .
نزدیکی های اذان صبح بود که تونستم بخوابم . دو ساعت بیشتر نخوابیده بودم که مریم بیدارم کرد .
مریم – پاشو دیگه . گلوم پاره شد از بس صدات کردم . شوهر خانومه آنوقت من اینقدر عجله دارم که برم .پاشو دیگه .
چشمهام رو به زور باز کردم و رفتم دستشویی . واااای چشمهام یه کاسه خون شده بود . سر میز صبحانه مریم نگاه مشکوکی بهم انداخت .
مریم – باز تو دیشب نخوابیدی ؟
- بعد از اذان خوابم برد .
مریم – تو آخر خودت رو می کشی با این دلشورها و فکرات . بخور که مثل دیروز دراز به دراز نشی جلوی اون مرد پر رو .
- من کجا دراز به دراز شدم . چرا حرف در میاری واسه من .
مریم – راست میگی اونی که دهنش قفل شده بود من بودم نه تو .بخور که دیر شد .
زیر نگاه غصبناک مریم به زور دو تا لقمه خوردم . و از سر میز بلند شدم .
- من میرم لباس بپشوم .اگه می خواهی با من بیایی زود آماده شو .
مریم – باشه شما برو منم سریع آماده می شم . راستی آسمان بهتره که زنگ بزنیم و از آژانس یه ماشین بخواهیم .
- چرا مگه ماشین خودم چشه ؟
مریم – می ترسم دوباره حالت بد بشه . دیروز شانس آوردی نزدم ماشینت رو داغون کنم . امروز معلوم نیست به اون خوش شانسی باشی یا نه .
سری براش تکون دادم و رفتم توی اتاق . نمی خواستم بهرمند متوجه ضعف و استرسم بشه . بارانی تازه ا ی که خریده بودم رو پوشیدم و ارایشم رو هم کمی بیشتر از معمول کردم . شال آبی رنگی سرم کردم که مدام باهاش کشتی می گرفتم . موهام از شال می زد بیرون و من مدام تلاش می کردم موهای تازه رنگ شده ام رو زیر شال مخفی کنم .
از اتاق که بیرون اومدم مریم نگاه متعجبی بهم کرد و گفت
مریم – آسمان مطمئنی که با وکیل قرار داری ؟
- آره . چطور مگه ؟
مریم – آخه همچین خوشگل کردی که آدم فکر می کنی عروسی دعوت هستی .
چشم غره ای به مریم رفتم و اون هم نیشش رو تا کنار گوشهاش باز کرد .
- ببنت او دهن رو ،تمام دندون هات رو شمردم . ببینم زنگ زدی ماشین بیاد ؟
مریم – آره . فکر کنم پایین باشه .
اول رفتیم بانک . از صندوق امانات مدارکی رو برداشتم و بعد هم آدرس هتل رو دادم . 10 دقیقه زودتر رسیده بودیم . فکر نمی کردم بهرمند الان پایین باشه . احتمالا هنوز توی اتاقش بود .
شانه ای بالا انداختم و با خودم گفتم بی خیال چند دقیقه می شینیم تا بیاد .
به متصدی هتل گفتم که با آقای بهرمند یه قرار کاری داریم و اون هم برخلاف تصورم گفت که بهرمند مدتیه که توی سالن اصلی منتظر ماست . بعد هم یکی از خدمه رو صدا کرد تا ما رو راهنمایی کنه .
انتهای راهروی که رسیدیم یه سالن بزرگ جلومون بود چند نفری هم بودند . زیاد شلوغ نبود . بهرمند بلند شد
بهرمند – خانم مقدسی،
و بعد رو کرد به مریم
بهرمند – خانم .
سرم رو به پایین تکون دادم
بهرمند – خیلی خوشحالم کردید . بفرمایید بشینید .
با تعارف بهرمند هر دو تا مون نشستیم .
بهرمند – خانم ها چی میل دارید ؟
- ممنون . چیزی میل نداریم تازه صبحانه خوریدم .
بهرمند – پس با یه قهوه ساده چطورید ؟
لبخند بی رنگی به روش زدم و اون هم سفارش قهوه داد . مریم مثل میرغصب ها اخم کرده بود . از قیافه اش خنده ام گرفت .
تا قهوه رو بیارن حرفی بینمون رد و بدل نشد . اولین جرعه قهوه ام رو که خوردم نگاهی به مریم کردم و بعد شروع کردم
- اقای بهرمند اول شما شروع می کنید یا من بپرسم ؟
بهرمند – چی میخواهید بدونید ؟
- همه چیز رو . اینکه شما کی هستید و اینجا چیکار می کنید ؟ این....
بهرمند – اجازه بدید خانم مقدسی ، بهتره یکی یکی پیش بریم . مدارکی رو که ازتون خواستم آوردید ؟
- بله . اینجاست .
دستم رو به طرفش دراز کردم .بهرمند سند ازدواج رو با دقت بررسی کرد
بهرمند – همین طور که باید حدس زده باشید من وکیل آقای دریانی هستم .
- غلامرضا خودش کجاست ؟ می خواهم با خودش صحبت کنم .
بهرمند قیافه اش تو هم رفت .
بهرمند – به اونجا هم می رسیم . اما اول ...
نگاهی به مریم انداخت و ادامه داد :
بهرمند – میشه خواهش کنم که تنهایی باهاتون صحبت کنم .
- مریم بهترین دوست و محرم اسرار منه . می تونید راحت حرفتون رو بزنید .
بهرمند – در این شکی نیست . منتها من وظیفه دارم اسرار موکلم رو حفظ کنم . بعد از اینکه با شما صحبتمون تموم شد ، مختارید که همه رو به دوستتون بگید یا اصلا توی شهر جار بزنید . ولی من می خواهم تنها باهاتون صحبت کنم . باور کنید اینطور به صلاحتونه .
رو به مریم کردم .
- مریم جان میشه خواهش کنم یه گوشه بشینی و چند دقیقه خودت رو سرگرم کنی تا من کارم تموم بشه .
مریم سری تکون داد و بلند شد .
مریم – من می روم ولی از دور مراقبت هستم . هر وقت دیدی که دیگه نمی تونی تحمل کنی فقط کافیه صدام کنی اونوقت با هم بر می گردیم خونه .
مریم رفت و من با بهرمند تنها موندم .
***********
مریم کمی دورتر نشست . تمام حواسش به آسمان بود . قهوه ای که روبروش بود زل زده بود و گاهی نظری هم به سمت آسمان می انداخت .
- مریم خانم ؟؟؟ شما اینجا چیکار می کنید ؟
مریم سرش را بلند کرد و با دیدن امیر خشکش زد .
- تنها اومدید ؟ آسمان کجاست ؟
با این جمله ناخودآگاه نگاه مریم به سمت جایی که آسمان نشسته بود منحرف شد . امیر رد نگاه مریم رو تعقیب کرد و آسمان را دید که در کنار مرد جوانی نشسته و رنگ به صورت ندارد .
امیر – اون کیه پیش آسمان ؟
مریم نمی خواست امیر در مورد آسمان فکر بدی کند .
مریم – اون ....وکیله . با آسمان کار داشت برای همین هم من اومدم اینجا تا راحت تر صحبت کنند .
امیر – وکیل ؟؟؟؟ برای آسمان مشکل پیش اومده ؟
این بار دیگه مریم مونده بود که چه جوابی به او بدهد که صدای جیغ خفه ای شنید و با عجله به سمت آسمان برگشت . آسمان بی حال روی مبل افتاده بود و بهرمند ترسان به او زل زده بود .
مریم سریع به طرف آسمان خیز برداشت . امیر هم دنبالش روان شد .
مریم – آسمان ، حالت خوبه چشماتو باز کن ؟
با عصبانیت به سمت بهرمند چرخید
مریم – باز چی بهش گفتین ؟ چرا دست از سرش بر نمی دارین .
امیر – مریم خانم فعلا موقع این حرفها نیست . ماشین من توی پارکینگه کمک کنید ببریمش بیرون .
**********
به خودم که اومدم توی ماشین بودیم . مریم سرم رو گذاشته بود روی شونه اش و مرتب صدام می زد . امیر پشت فرمون بود و بهرمند هم روی صندلی جلو نشسته بود ولی کاملا برگشته بود عقب و داشت منو نگاه می کرد .
مریم – آسمان خواهش می کنم یه وقت به سرت نزنه دوباره بیهوش بشی ها . ای خدا اگه بلایی سرش بیاد من جواب خانواده اش رو چی بدم .
بهرمند – چیز مهمی نیست . شوکه شدن .
مریم – شما چیزی نمی دونی ،اون قبلا هم سابقه شوک عصبی رو داشته . همون موقع که موکل عزیزتون گذاشتن و رفتن . همش تقصیر شماست . داشت زندگی خودش رو می کرد .
امیر – مریم خانم به جای این حرفها بهتره دعا کنید . دنبال مقصر نگردید چون دردی رو دوا نمی کنه .
چند بار سعی کردم بگم من چیزیم نیست ولی موفق نشدم . توی اورژانس بیمارستان بهم یه سرم وصل کردن و دکتر گفت که فشارم خیلی پایین بوده .
یک ساعتی طول کشید تا از بهت خارج بشم . فقط مریم توی اتاق بود و من کم کم اوضاع رو توی مغزم حلاجی می کردم وقتی به جمله آخر بهرمند رسیدم زدم زیر گریه .
مریم – آسمان بیدار شدی . خدا رو شکر ...... خدا رو شکر .
- مریم تمام سلولهای بدنم داره زجر میکشه . آخه چرا؟ این حقم نبود . بعد از این همه وقت . حتی نتونستم توی چشماش نگاهم کنم و بگم که خیلی نامرده .
مریم – آروم باش ، آروم .....چی شده ؟ باز اون احمق چی بهت گفته ؟
- چرا من هنوز زنده ام . چرا اینبار هم مثل دفعه های قبل نشد . الان باید توی بی خبری و بیهوشی باشم . می خواهم برای همیشه بخوابم و همه چیز رو فراموش کنم . مریم اون دیگه بر نمی گرده ......اون رفته برای همیشه ...... مریم اون مرده .....
هق هق گریه ام توی تمام بیمارستان پیچیده بود . فریاد می زدم و خدا رو صدا می کردم . مریم هر چه قدر سعی می کرد آرومم کنه ، موفق نمی شد . با سرو صدای من امیر و بهرمند هم وارد اتاق شدند . با دیدن بهرمند دادم رفت هوا
- بگید که همش یه شوخی بود . بگید اون زنده است . لطفا .
بهرمند – متاسفم خانم مقدسی ......
نگاهم به نگاه امیر افتاد .یه غمی توی چشماش بود ، ترحم نبود مثل این بود که از زجر کشیدن من اون هم عذاب می کشید . نگاهش مثل آبی بود که روی آتیش دلم ریخته شد . توی یه لحظه آروم گرفتم تمام اون خشم و حرص در یک ان فروکش کرد .
سکوتم باعث شد ان ها به شک بیفتن که نکنه حالم خوب نیست .
امیر سریع رفت دنبال پرستار . پرستار فشارم رو چک کرد و اون ها رو مطمئن کرد که حالم خوبه
بعد از اینکه پرستار از در بیرون رفت توی تخت نشستم
- آقای بهرمند میشه لطفا همه چیز رو یکبار دیگه برام بگید .
بهرمند – خانم مقدسی شما در شرایط مساعدی نیستید .
پوزخندی زدم و زیر چشمی نگاهی به امیر انداختم . نگرانی از نگاهش می بارید .
- شما نگران من نباشید . همین که زنده ام و دارم با شما صحبت می کنم نشون می ده که چقدر پوست کلفتم . در ضمن آقای حقیقت وکیل من هستن و باید حتما حضور داشته باشن . همین طور دوستم .
بهرمند – بسیار خوب . هر طور مایل هستید . باید بگم که... متاسفانه آقای دریانی با خانواده شون توی یک تصادف فوت کردند .
امیر و مریم متعجب چشم به دهان بهرمند دوخته بودند . آروم و بدوم هیچ احساسی سوالات از مغزم به زبونم جاری می شدند .
- منظور از خانواده شون ،چه کسانی هستند ؟
بهرمند – همراه همسر و پسرشون .
مریم – چی ؟؟؟؟؟!!!!!
- کی این اتفاق افتاد ؟
بهرمند – شش ، هفت ماه پیش . یعنی دقیقا هفته دوم فروردین .
- کجا ؟
بهرمند – توی اتوبان خروجی بندرعباس . ظاهرا سرعت ماشین زیاد بوده و کنترل ماشین رو از دست می دهند و با ماشین کناری که با سرعت داشته ازشون سبقت می گرفته برخورد می کنند .
چشمهامو بستم . وقتی دوباره بازشون کردم ، امیر داشت نگاهم می کرد. سوالهای زیادی توی چشمهاش موج می زد .
- آقای بهرمند تا اونجایی که من اطلاع داشتم مهربانو ، دختر کوچیکه مهتاب خانم ، خواهر غلامرضا بود . اینطور نیست ؟
بهرمند نگاهش رنگ تعجب به خودش گرفت .
بهرمند – کی همچین حرفی زده ؟ اگه مهتاب خانم یه همچین دختری داشت مطمئنا خودش رو می کشت .
- منظورتون چیه ؟
بهرمند – خانم مقدسی ایشون فوت کردن و من نمی خواهم پشت سر مرده حرف بزنم .
- درسته . خوب می تونید به من بگید آنها کی ازدواج کردند ؟
تاریخی که بهرمند گفت باعث شد بیشتر متعجب بشم .
- با این حساب انها تقریبا یک هفته بعد از عقد من ، ازدواج کردند درسته ؟
بهرمند با سر تایید کرد .
- خوب انوقت چرا ؟ غلامرضا که می خواست با اون ازدواج کنه چه دلیلی داشت منو اونجوری بدبخت کنه ؟
بهرمند – من در این مورد اطلاعی ندارم . شاید خواهر هاشون بتونن جواب سوال شما رو بدن .
- خواهرهاشون ؟؟؟؟؟!!!!!!
بهرمند – چیز عجیبی گفتم ؟
- تا اونجا که من می دونم غلامرضا فقط یه دونه خواهر بیشتر نداره .
بهرمند – ولی تا اونجایی هم که من می شناسم ،ایشون 6 تا خواهر دارند که مهتاب خانم بزرگترین خواهرشونه .
امیر که تا اون موقع فقط شنونده بود گفت :
امیر – شما مطمئن هستید که هر دو در مورد یک شخص واحد دارید صحبت میکنید ؟
بهرمند – بله . من مدارک خانم مقدسی رو بررسی کردم . سند ازدواج و شناسنامه شون .
مریم – ای ول بابا . این پسره تمام زندگیش دروغ بوده .
بهرمند – سوالی که برای من پیش اومده اینه که شما مهربانو رو از کجا می شناسید ؟
- غلامرضا به اسم دختر خواهرش آورده بودش برای بله برون . حتی سر عقد هم بود .
بهرمند – واقعا ؟؟؟؟؟!!!!!! انوقت مهربانو سکوت کرد و چیزی نگفت ؟
جوابش فقط پوزخندی بود و بس .
- پسرشون چی ؟ اون کی به دنیا اومده ؟
بهرمند دست برد توی کیفش و شناسنامه باطل شده غلامرضا رو کشید بیرون . نگاهی به صفحه دوم انداخت .
بهرمند – دی ماه همون سال .
نفس عمیقی کشیدم . امیر رفت سمت بهرمند و شناسنامه رو از دستش گرفت .
مریم – با این حساب حتی اگه فرض کنیم که بچه هفت ماهه به دنیا اومده باشه ،بازم موقع عقد آسمان ، مهربانو خانم باردار بودند .
بهرمند – حالا که به این موضوع دقیق نگاه می کنم می بینم همین طور به نظر میاد .
امیر اومد سمت تخت و آروم گفت
امیر - باید برام توضیح بدی .
بعد صداش رو بلند تر کرد .
امیر – میشه مدارکتتون رو ببینم ؟
مریم بدون اینکه من چیزی بگم کیفم رو باز کرد و پاکت رو گرفت سمت امیر .
- خوب انوقت چرا شما دنبال من می گشتید ؟
جوابی که بهرمند داد باعث شد که هر سه نفرمون دهنمون باز بمونه از تعجب .
بهرمند – بعد از فوت آقای دریانی در جریان انحصار وراثت متوجه شدیم که ایشون همسر دیگه ای هم دارن که هنوز در عقد ایشونه . و چون یکسال قبل آقای دریانی وصیت نامه ای تنظیم کرده بودند که طبق اون تمام اموالشون به همسرشون می رسید بنابراین شما وارث اموال خانواده دریانی هستید

**************
ه
مچنان در سکوت و بهت داشتم نگاهش می کردم
امیر – ببخشید آقای ...
بهرمند – بهرمند هستم . هادی بهرمند .
امیر – بله ..اقای بهرمند در وصیتنامه اسم خانم مقدسی برده شده ؟
بهرمند – نه خیر . فقط عنوان شده همسرشون .و از انجایی که در حال حاضر ایشون همسر قانونی آن مرحوم هستن ، ایشون وارث محسوب می شوند .
امیر – مبلغ ارثیه چقدره ؟
بهرمند – دقیقا نمی دونم . چون هنوز برآوردی از اموال خارج از کشور به دستم نرسیده ولی به طور تقریبی باید چیزی در حدود 380 میلیارد باشه .
هر سه با هم گفتیم : چی ؟؟!!!!!
بهرمند – الان بیشتر از 5 ماهه که دارم دنبالتون میگردم . با کلی زحمت و با گرفتن دستور از قاضی پرونده انحصار وراثت ، تونستم ادرس خونتون رو از کانون بازنشستگان ارتش بگیرم . وقتی رفتم همسایه ها گفتند که یک سال قبل خونه رو عوض کردید . با واسطه کردن کلی دوست و آشنا تونستم بفهمم که شما اینجا هستید . وقتی رسیدم که توی تعطیلات تابستانی بودید و شماره ای هم که از دوستانتون گرفته بودم جواب نمی دادید .
- اون پول لعنتی برای من زندگی نمیشه . من نمیخوامش .
بهرمند – خانم مقدسی شما الان حالتون خوب نیست . بهتره استراحت کنید . فردا در این مورد تصمیم می گیرید . من تمام مدارک رو آماده کردم فقط مونده امضای شما . آنوقت شما یکی از ثروتمند ترین زنان این کشور خواهید شد .
- من نمی خواهم یکی از ثروتمندترین زنان باشم ، من می خواهم یه زندگی عادی مثل تمام دخترهای دیگه داشته باشم بدون سنگینی کابوس غلامرضا توی زندگیم .
تمام شب به این فکر می کردم که چطور شد که اینطوری رودست خوردم. چرا گولم زد و منو مسخره خاص و عام کرد .
هر چی به مریم اصرار کردم که بره خونه ، قبول نکرد و شب رو پیشم موند . صبح هم تا کارهای ترخص رو انجام بدیم دیگه نزدیک های ظهر شده بود . امیر از همون اولین ساعات پیش من بود و همچنان با نگاهش از من صدها سوال می پرسید .
وقتی رسیدیدم جلوی ساختمون از امیر تشکر کردم و عذر خواهی کردم که نمی تونم دعوتش کنم داخل بیاد . اون هم سری تکان داد و می فهممی گفت و رفت .
تا عصر استراحت کردم . عصر بهرمند تماس گرفت .مریم گوشی رو داد دستم .
- بله ؟
بهرمند – خانم مقدسی ، شرمنده نتونستم صبح بیام بیمارستان . دیر رسیدم و گفتند که مرخص شدید . حالتون چطوره ؟
- بهترم . نفس می کشم هنوز .
بهرمند – انشاا.... از این هم بهتر خواهید شد . راستش تماس گرفتم ببینم تصمیمتون رو گرفتید یا نه ؟
- در مورد ارثیه منظورتونه ؟
بهرمند – بله . من همه چیز رو برای امضا کردن اماده کردم . کی بیارم خدمتتون ؟
- در این مورد با آقای حقیقت هماهنگ کنید . نمی خواهم بدون اطلاع از قانون چیزی رو امضا کنم که بعدا برام دردسر ایجاد کنه .
بهرمند – بله شما حق دارید .
- البته این حرفم به این معنی نیست که به شما اعتماد ندارم . بلکه ایشون وکیل من هستن و بهتره ایشون هم در جریان باشن .
بهرمند- بله ، بله . میشه شماره تماسشون رو به من بدید .
- یادداشت کنید ..... آقای بهرمند می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم .
بهرمند – من در خدمتم خانم .
- می تونید ملاقاتی ترتیب بدید تا من مهتاب خانم رو ببینم ؟
بهرمند – من باهاش صحبت می کنم و نتیجه رو به شما می گم .
- ممنون .
وقتی فردای اون روز بهرمند تماس گرفت و گفت برای دو روز دیگه قراری رو با خانواده دریانی گذاشته، استرس به دلم افتاد . من چطوری باهاشون روبرو بشم . چی بگم . چی بپرسم ....
قرار بود این ملاقات در تهران انجام بگیره . از مریم خواستم همراهم بیاد و بهم قوت قلب بده .
وقتی داشتم لباس می پوشیدم تا بریم فرودگاه ، ناخودآگاه دستم رفت سمت مانتوی سیاهم ، یه شال براق سیاه هم سرم کردم .
مریم وقتی منو سرتاپا سیاه پوش دید اول خواست چیزی بگه ولی بعدش پشیمون شد و سکوت کرد .
توی اولین پرواز صبح به مقصد تهران نشسته بودم . مریم بغل دستم بود .دستم رو دراز کردم و دستش رو گرفتم .اون هم برای روحیه دادن به من دستم رو محکم فشار داد . دلم می خواست هر چه زودتر از این کابوس خلاص می شدم و تنها راهش فهمیدم موضوع و جواب پیدا کردن برای چراهای توی ذهنم بود .
توی چند روز گذشته که یه جورهایی توی اتاقم بسط نشسته بودم به خیلی چیزها فکر کردم . از خدا خواستم تا فکر و ذهنم رو از این کابوسها نجات بده . من احتیاج به یه بازبینی کلی تو ذهنم داشتم . یه خونه تکونی حسابی . دیگه فکر کردن به مرگ غلامرضا آزارم نمی داد . نمی دونم چرا اونقدر احمق بودم که فکر می کردم اون تمام این مدت با فکر و خیال من زندگی کرده .
یکی نیست به من بگه دیووانه روانی مگه پسره مرض داشت زنش رو ول کنه بره و بعد هم با فکرش خوش باشه ؟
چند بار سناریویی رو که توی ذهنم داشتم مرور کردم اینکه به مهتاب چی بگم و چی بپرسم . انقدر غرق فکر و خیال بودم که صدای مریم رو نشنیدم .
مریم – آسمان ....کجایی تو ؟ پاشو دیگه هواپیما خالی شد فقط من و تو موندیم ها . الان صاحابش میاد ما رو پرت میکنه توی باند فرودگاه .
لبخندی که بیشتر شباهت به تلخ خند داشت زدم .مریم می خواست یه جورهایی فضا رو نرم کنه تا من استرسم کم بشه .
پامو که گذاشتم توی سالن گوشیم رو روشن کردم و همزمان گوشیم زنگ خورد . مریم نگاه پرسشی کرد .در جوابش با گفتن بهرمنده ، دکمه پاسخ رو فشار دادم .
- سلام آقای بهرمند .
بهرمند – سلام از ماست خانم . رسیدید ؟
- بله . همین الان رسیدیم توی سالن .
بهرمند – لطفا برید سمت اطلاعاتی که نزدیک در ورودیه . راننده اونجا منتظرتونه .
- ممنون .
به اطلاعات پرواز که نزدیک شدیم مرد میانسالی با لباس فرم تکیه داده بود به دیوار و چشم به در سالن داشت . تا ما رو دید اومد نزدیک و گفت :
- خانم دریانی ؟
نمی دونم چرا یهو با شنیدن این اسم فوران کردم .اون بیچاره هم از داد من سنکوب کرد .
- دیگه منو با این اسم مزخرف صدا نکنید . مقدسی هستم آقا .
طرف یه چند ثانیه بهت زده نگاهم کرد . شاید داشت با خودش فکر می کرد این دختره دیگه کیه ، دیوانه است طرف . مریم با نگاهش بهم التماس می کرد آروم باشم . راننده خودش رو جمع و جور کرد و گفت
- خانم لطفا از این طرف . بفرمایید .
خودش جلوتر راه افتاد و ما هم مثل بز دنبالش . از این فکر خنده ام گرفت . اما مریم عجب بز چموشی می شده ها .
مریم آروم زیر گوشم گفت :
مریم - به چی داری فکر میکنی که اینطوری خنده ات گرفته .
بدون معطلی گفتم
- به تو .
تا اومد جوابی بده . فکش چسبید به آسفالت . منم دست کمی ازش نداشتم . بابا کلاسو .... یه ماشین مشکی مدل بالا جلوی رومون بود که راننده در عقبش رو باز کرده بود تا ما سوار شیم . شبیه ماشین تشریفات سفرا بود .
مریم آروم زمزمه کرد :
مریم – بابا این شوهر مرحوم شما کلاسش منو کشته . اگه زنده بود حتما عاشقش می شدم .
بدون حرفی رفتم و سوار شدم . من توی استرس داشتم دست و پا می زدن . انقدر دلم شور می زد که چند بار حالت تهوع بهم دست داد .
این وسط دوست ما رو باش ، انکار اولین بارشه داره سوار ماشین میشه . کم مونده با چشم هاش ماشین رو بخوره . با شیطنت این ور و انور رو هی انگولت می کرد .
- نکن بچه . ماشینم خط میفته روش .
مریم – تو حالا اول تصمیم بگیر که می خوای ارثیه رو قبول کنی یا نه ، بعد بیا بشین اینجا برای من ماشینم ماشینم راه بنداز . اصلا از کجا معلوم این مال تو باشه . شاید مال خواهر شوهرته .
- خوب چه فرقی میکنه . مال اون بنده خدا هم باشه، باید تخریبش کنی ؟
مریم – خوب آره دارم انتقام تو رو می گیریم دیگه .
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده .
مریم – آخیش دلم وا شد . از صبح چنان قیافه اژدها کشی گرفته بودی که من هیچ ، گودزیلا هم جرات نداشت آفتابی بشه .
- یکی می زنم تو سرت هاااا. اگه یه اشاره کنم صد نفر می ریزن سرت رو کتکت می زنن .
مریم – اینه دیگه . میگن باید برای هر چیزی جنبه داشته باشی . تو جنبه پول دار شدن نداری . هنوز نه به داره نه به باره داری از پولهات توی راههای بد بد استفاده می کنی . تو اگه راست می گی یه اشاره کن تا صد نفر خواستگار برام بیاد .
- آنوقت زیادیت نشه یه وقت ، صد تا خواستگار رو می خوای چیکار تو ؟
مریم – می خوام جلوی دختر عمه ام پز بدم . آخه می دونی با هم رقابت خواستگاری داریم .
- نمیری تو دختر . اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم من .
مریم – هیچی میرفتی با یه از ما بهترون دیگه ای که بلا نسبت بنده خر هم تشریف داشتن دوست می شدی .
تا رسیدنمون همین طور با مریم تعارف برای همین دیگه تیکه پاره کردیم و فوران عشق و دوستی و از این حرفها .
وقتی ماشین توقف کرد دلم هوری ریخت پایین . نگاهم گیج بود و داشت دور و بر می چرخید . راننده هم فکر کرد ما منتظریم بیاد برامون در و باز کنه . بدبخت پیرمرد پاشد اومد در رو واکرد .
روبروم یه برج بزرگ بود . نمای بیرونی خیلی قشنگی داشت . یه خانم جوان به محض دیدن ما اومد جلو و ما رو راهنمایی کرد داخل ساختمان .
داخل ساختمان که شدیدم ، ورودیش از بیرونش هم جالب تر بود . یه کلام بگم پول از سر و روی ساختمان می چکید پایین .
توی آسانسور دختره دکمه طبقه 13 رو زد . تا برسیم دلم هزار تا ول خورد سر جاش . آدم خرافاتی نیستم ها ولی چرا 13 آخه . بهتر از این طبقه پیدا نکرده بودند برای خریدن .
جلوی در ورودی آپارتمان ، مریم یه نگاه بهم انداخت و سرش رو تکون داد . در که باز شد انتظار دیدن مهتاب خانم رو داشتم ولی به جاش یه خدمتکار دیگه ما رو به سالن اصلی راهنمایی کرد . خداییش خونه خفنی بود . اگه یه همچین خونه ای داشتم ها از توش جم نمی خورد . بس که خوشگل بود و خوب دکوره شده بود .یه حس آرامش به آدم می داد .
شاید فکر کنید که دیوونه ام اما بعضی خونه ها یه جورین . وقتی پا تو می زاری داخل یه سردی و حس بد بهت منتقل می کنن و بعضی خونه ها به آدم حس گرمی می دیدن . مشغول دید زدن اطراف بودم که یهو خودم رو مقابل یه قشون ادم دیدم . از ترس دست و پام رو گم کرده بودم . واااای خدا اینها دیگه کی هستن ؟؟؟؟؟!!!! مگه قرار نبود فقط مهتاب خانم باشه ؟؟؟؟؟!!!!!
چشم چرخوندم و بینشون مهتاب خانم رو دیدم . شش تا خانم مرتب و شیک پوش با یه پیرزن افاده ای که بالای سالن نشسته بود و داشت منو با ذره بین بررسی میکرد . فکر کنم هر کدومشون یه سیصد ، چهارصد میلیونی جواهرات آویزون خودشون کرده بودند . نه اینکه سر و دستشون رو پر کنند ها نه ، جواهراتی که داشتند آنقدر زیبا بود که از دور چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد .
دقیقا مثل اون جریان تام و جری که خانم گربه هه برای نشون دادن انگشترش به تام به صورتش ماسک زد ها دقیقا اونجوری بود جریان . خانم بزرگ رو دیگه نگو با اون سنش که داد می زد بالای 70 باشه یه کت و دامن مشکی خیلی شیک پوشیده بود . یه سینه ریز با نگین های خوش رنگ زمرد هم گردنش بود . خیلی دلم می خواست یه بار اون سینه ریز رو رو گردنم امتحان کنم .
با سقلمه ای که مریم به پهلوم زد به خودم اومدم . همشون داشتن با چشمهای متعجب نگاهم می کردند . لبخند بی رمقی زدم و با تعارف یکی از خانم ها نشستم .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد