وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان دنیای این روزای من5

پنجره ی اتاق رو باز کردم و گفتم:
- امشب زیاد گرم نیست.پنجره رو باز میزارم برات.
بی حرف لبه ی تخت نشسته بود.
موهامو بالای سرم جمع کردم و گفتم:
- انگاری ناراحتی...
خندیدم و ادامه دادم:
- خونه ی بابات اینقدر عذابت میده؟
لبخندی زد و هیچی نگفت.
حتما از امشب ناراحت بود.از اینکه باهاش بد حرف زدم.
به لبه ی پنجره تکیه دادم و گفتم:
- چته سهیل؟
سرشو تکون داد و گفت:
- مگه باید طوری بشه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- فقط دیدم توی همی.گفتم شاید طوری شده.
خیره شد توی چشام.حتما داره پیش خودش میگه با اون طور حرف زدنت میخواستی پاشم قر هم بدم برات؟
از تصور خودم خندم گرفت.تاحالا ندیده بودم سهیل برقصه.
سهیل از جاش بلند شد و گفت:
- چیه میخندی؟
خندمو جمع کردم و گفتم:
- هیچی.یاد یه چیز خنده دار افتادم.خب دیگه شب بخیر.
اومدم برم بیرون که یادم افتاد هیچ اتاقی رو بهم ندادن...
سرمو برگردوندم و گفتم:
- راستی سهیل من کجا باید بخوابم؟
لبخندی زد و گفت:
- خب همین جا.
اخمی کردم و گفتم:
- لوس نشو.یه اتاق نشونم بده...
شونشو بالا انداخت و گفت:
- اتاق خالی دیگه نداریم.
دستمو مشت کردم و گفتم:
- خب تو برو توی حال بخواب.
ابرواشو بالا انداخت و گفت:
- من؟من همینجا راحتم.
میخواستم خرخره شو بجوم.پسره ی بی شعور بی غیرت.حالا خوبه من برم توی پذیرایی روی کاناپه بخوابم؟با این وضعم؟
روی تخت نشستم و گفتم:
- خیلی خب.تو اون پایین میخوابی.من اینجا.
خندید و اطاعت کرد.چه عجب.بالاخره یه حرفی گوش کرد.
وقتی پتو رو روی خودم کشیدم یاد حرفای نگار افتادم.
من و سهیل واقعا نمیتونیم مثه یه زوج خوشبخت باشیم.این بچه هم همچین پدر و مادری نمیخواد.میخواد؟
اگه ازش جدا شم حداقلش اینه که این طفلی سردی مارو نسبت به هم نمیبینه...
به طرف سمتی که سهیل بود چرخیدم و گفتم:
- سهیل؟
صداش آروم بود.
- جانم؟
اوه اوه.آقامون چه رمانتیک شده.جانم؟اولین باره...
لبخندمو خوردم و گفتم:
- سهیل میشه چند لحظه باهم حرف بزنیم؟
- حتما.
نفس عمیقی کشیدم.اول باید زمینه سازی کنم.یه خورده نرم شه بعد ضربه نهایی رو میزنم.
- سهیل تو از زندگیمون راضی هستی؟
بعد لحظاتی مکث گفت:
- خب از این وضع راضی نیستم ولی...ولی همین که مطمئنم تو کنارمی آرومم میکنه.
- سهیل راضی بودن منم مهمه مگه نه؟
- اون که صد البته.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- اگه من راضی نباشم تکلیفمون چی میشه؟
صدا ازش درنیومد.
خب شاید شکه شده.یا داره فکر میکنه...
صداش مرتعش بود:
- خب ممکنه عادت کنی و بفهمی که من همسرتم...شاید به خاطر بچمون کوتاه بیای و منو ببخشی.
- سهیل اگه قرار به عادت کردن بود،من توی این چهار ماه عادت نمیکردم؟
از جاش بلند شد و مقابل تختم زانو زد.منم بلند شدم و نشستم.
- آرام تو چی میخوای بگی؟
توی اون تاریکی چشاش میلرزید...شاید از حرفی که میخوام بزنم میترسه.
- سهیل تو دوسم داری؟
لبخندی زد و گفت:
- معلومه.
- اونقدر که خوشبختیمو بخوای؟
لبخندشو خورد و گفت:
- خب این تنها چیزیه که من میخوام.این که تو شاد باشی...
چند لحظه نگاش کردم.معصومیت چهره اش باعث میشد حرفمو نزنم.اما باید میگفتم.
- سهیل منوطلاق بده.
مات موند.همین جور خیره نگام میکرد.ادامه دادم:
- سهیل من اینجوری خوشبخت ترم...به خدا نمیتونم این وضع رو تحمل کنم.
پوزخندی زد و گفت:
- مهری جونت چی زیر گوشت خونده؟
آهی کشیدم و گفتم:
- سهیل اصلا بحث اون نیست...
یه هو داد کشید:
- پس چیه؟ها؟چیه؟باز از شفق گفته و خانوم هوایی شده؟هان؟تکلیف این طفلی چی میشه؟
اشکامو پاک کردم و گفتم:
- داد نزن سهیل...این طفلی هم که قرار نیست طوریش بشه.اگه تو راضی باشی میمونه با من.
خنده عصبی کرد و گفت:
- بچه کجایی تو اینقدر زرنگی؟
با بغض گفتم:
- سهیل تورو خدا نه نیار.
دستشو توی موهاش کشید.حس کردم اونم بغض کرده.
- اگه خیلی راضی ای که طلاق بگیری حرفی ندارم...اما واسه اون بچه...نمیزارم پیش تو بمونه.
با ناباوری گفتم:
- یعنی چی آخه؟میخوای ازمادر محرومش کنی؟
- یه پرستار زیاد گرون نیست.کارایی که تو قراره واسش انجام بدی رو پرستارش انجام میده.تو هم میتونی بهش سر بزنی.
نمیشد داد و فریاد کنم.بدتر لج میکرد و دیگه خر بیارباقالی بار کن.
با معصومیت گفتم:
- سهیل!!!
ابرواش از اخم باز شد.میدونستم در مقابل من همیشه نرم میشه...
- سهیل تو داری با من لجبازی میکنی...
سرشو پایین انداخت و گفت:
- من لجبازی میکنم یا تو؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
- خوب فکراتو بکن.بعدا با هم صحبت میکنیم.
آهی کشید و از جاش بلند شد.
و از اتاق رفت بیرون.
سهیل خیلی لجبازی...
دو روز بعد از اون جریان برگشتیم اصفهان.
به پیشنهاد خودم.واقعا نمیتونستم دیگه کسی رو تحمل کنم.اعصابم از دست سهیل داغون بود.

پسره ی پررو ی لجباز.

همین الان بچه دوست شده واسه من.

توی ماه هفتمم.

این سه ماه شاید بدترین روزای زندگیم بودن.سهیل خیلی عوض شده.دیگه محلم نمیده.

تنها حرفمون طلاقه و شاید یه سلام علیک.البته گاهی حال پسرمونو هم میپرسه.

راستی پسره.توی خلوت خودم اسمشو متین گذاشتم.متینِ مامانی.متینِ مامان آرام.

اونقدر جون دار شده که فوتبال بازی هم راه انداخته.چنان مشت و لگدی میزنه که گاهی از دستش گریه میکنم.

مامان میگه بچت توی روی هرکی که حرکت کنه شبیه همون میشه.

پسر من هم همیشه توی روی باباش کاراته بازی میکنه.

چه خوب که شبیه سهیل میشه.سهیل واقعا خوشگله.حداقل به یه دردی خورد.

اونقدر از دست هم دیگه عصبانی ایم که تا همو میبینیم اخم میکنیم.

اذیتم نمیکنه.فقط میگه بچه مال اونه...

منم که راضی نمیشم.

نه ماه دردا رو بکشم که مفت مفت بدمش به آقا؟خودش خیلی خوب تربیت شده که حالا میخواد بچه ی منو هم همونطور تربیت کنه؟

امروز دیگه عزممو جزم کردم.

هرچی با آرامش باهاش حرف زدم کافیه.باید بفهمه من از حقم نمیگذرم.

کیفمو روی شونم انداختم و زیر درختی که مقابل شرکتش بود ایستادم.

نمیخواستم برم داخل.ممکن بود داد و بی داد کنم و آبروش بره.من که اینو نمیخواستم.

گوشیمو درآوردم و بهش زنگ زدم.خیلی دیر جواب داد.مثلا میخواست بگه سرم شلوغه.

- بله؟

- سلام.

مکث کرد و بعد گفت:

- علیک سلام.

- مزاحم که نیستم؟

- نیستی.

- توی پنجره اتاقت نگاه کنی منو میبینی.پایین منتظرتم.باید با هم حرف بزنیم.

- جلسه مهمی دارم.تا پنج دقیقه دیگه شروع میشه.نمیتونم بیام.برو میام خونه با هم حرف میزنیم.

توی پنجره دیدمش.ایستاده بود و نگام میکرد.

عصبی گفتم:

- فکر میکنم حرف من مهمتر باشه.

- چته حالا اعصاب نداری؟

دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:

- سهیل؟فقط چند لحظه...

بعد لحظاتی گفت:

- خیلی خب.

منتظرش موندم تا اومد بیرون.

هنوز چند قدمی باهام فاصله داشت که گفت:

- با این وضعت هی هم راه میفتی این ور اونور...

نگاش کردم و گفتم:

- نگرانم بودی میموندی خونه و مواظبم می بودی...

لبخندی زد و هیچی نگفت.

آهسته گفتم:

- اومدم صحبت کنیم.

آهی کشید و گفت:

- من که میدونم بحثمون چی میتونه باشه.آرام؟بزار واسه بعدا.

بغض کردم.همیشه همینو میگه.دیشب که با نگار صحبت میکردم بهم گفت دیگه طولش ندم.راست میگه خب.دیگه نمیتونم.

- سهیل؟اذیتم نکن.

بهم نزدیکتر شد و گفت:

- تو چی میخوای؟

- بچه مو.

- منظورت بچه مون دیگه؟

سرمو برگردوندم و گفتم:

- همون.

- یه سوالی بپرسم؟

بهش نگاه کردم و با سر پاسخ مثبت دادم.

- هیچ وقت تویزندگیت حس نکردی دوسم داری؟یا حداقل میتونی داشته باشی؟

یه چیزی توی دلم ریخت پایین.

سهیل؟دوست داشتنش؟

تا حالا بهش فکر کردم؟خب تا چند وقت پیش فکرم پرهام بود و الان بچم.هیچ وقت به سهیل فکر نکردم...

زیر لب گفتم:

- تا حالا بهش فکر نکردم.

پوزخندی زد و گفت:

- میدونستم...

کیفمو توی دستم فشار دادم و گفتم:

- سهیل موضوع روی این بچه اس...نه علاقه ی من.یا تو.

پوفی کشید و گفت:

- فکر میکنی اینجا درسته وسط خیابون حرف بزنیم؟

- قرار نیست که جنگ کنیم.یه کلام بگو با حرفم موافقت میکنی.سهیل؟

خنده ی عصبی کرد و گفت:

- تو پیش خودت چی فکر میکنی؟که سهیل احمقه و میتونم خرش کنم؟

پوزخندی زد و ادامه داد:

- که خر هم شدم...همین که فکر میکردم به خاطر این بچه هم که شده میمونی باهام خریته نه؟

آهی کشیدم و گفتم:

- تو درک نمیکنی...همش فکر خودتی.

دست به کمر مقابلم ایستاد و گفت:

- توچی؟همش فکر خودت نیستی؟

بهش اخم کردم و گفتم:

- تا کی میخوای بپیچونی؟وای سهیل خسته شدم دیگه.

داد زد و گفت:

- منم خسته شدم.فکر میکنی خیلی برام راحته هی میای جلوم و میگی طلاقم بده؟خسته شدم از بس گریه هاتو دیدم...

بغضمو خوردم و گفتم:

- حالا چرا داد میزنی؟

بدون اینکه صداشو پایین بیاره گفت:

- چون آروم حرف زدن با تو فایده نداره.من نمیدونم این حرفا رو کی توی مغز تو ریخته؟این حرفا از کجا میاد؟

عصبی نگاش کردم و گفتم:

- حرفای خودمه.مگه قراره با حرف دیگران زندگیمو بسازم؟در ضمن عاشق و معشوق نبودیم که کسی بیاد زیر گوشم حرف بزنه و من ازت دل بکنم.از همون اول هم هیچی بین ما نبود.

آهی کشید و گفت:

- تو نداشتی.وگرنه من...

چقدر آه میکشه.اینقدر اذیتش میکنم؟

به درخت پشت سرم تکیه دادم و گفتم:

- چرا دست از سر ما برنمیداری؟

پوزخندی زد و گفت:

- من دست از سرت برنمیدارم؟کی بود افتاده بود دنبالم عقدم کن عقدم کن؟

من از خونه عصبانی زده بودم بیرون.کلا اعصاب نداشتم.با این حرفش انگاری ذغالم و انداختنم توی آتیش.به طرفش براق شدم و گفتم:

- میخواستی تاوان هوس بازی تورو بدم؟هان؟اون موقع که پی عشق و حالت بودی یه لحظه از ذهنت نگذشت چقدر در حق من ظلم کردی؟تموم زندگیمو ازم گرفتی...عشقمو...آبرومو،خونوا دمو...حالا هم میای میگی من افتادم دنبالت؟ببینم...چیزی به عنوان خجالت توی وجودت هست یا نه؟میدونستم سهیل عوض بشو نیست.میدونستم اون ذات پلیدت همیشه باهاته.من طلاقمو میگیرم...میگیرم و مطمئن باش چشمت حتی به سایه ی بچم هم نمیفته...من نمیدونم تو با چه وقاحتی منو زیر سوال میبری...نکنه داری به خودت می قبولونی که بانی اون اشتباه من بودم؟تف به تو و به مرامت...به تو و به شخصیتت...

همینطور که عقب عقب میرفتم حرف هم میزدم.داشتم می ترکیدم:

- پرهام همه چیزو فهمید...فهمید چی کردی تو...آبرومو پیش اون هم بردی...

داد زدم:

- دیگه ازم چی میخوای؟

دستمو گرفت و گفت:

- ماشین میاد نرو اینقدر عقب عقب.

دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و گفتم:

- ولم کن بزار بمیرم.بزار راحت شیم.مگر اینکه بمیرم و تو دست از سرم برداری...

محکم روی شونم زد و گفت:

- چرا نمیفهمی؟چرا هیچ وقت نمیفهمی منم دوستت دارم؟هی پرهامم پرهامم میکنه...پرهامت مُرد.رفت.فکر من باش...فقط یه ذره.چرا نمیفهمی شوهرتم؟به قول خودت زوری؟

دستمو بلند کردم که بکوبم تو دهنش.یه هو صدای بوق یه ماشین اومد و بعدش خودم که یه گوشه پرت شدم...

تنها چیزی که مرتب توی گوشم میچرخه صدای سهیله:

- مواظب باش آرام...

به تصویری که توی آینه نگام میکرد زل زدم.
یه دختر مو قهوه ای ژولیده،با مانتوی خاکی...چقدر غریبه اس...نمیشناسمش...
به شکم برآمده اش زل زدم.
چرا بهم میگن این آدم منم؟پس چرا اینقدر پریشون؟اینقدر تغییر کردم؟
از دستشویی بیرون زدم و رفتم سمت جایی که دیگه جای همیشگیم شده بود.
توی راهرو بودم که یه صدای آشنا اومد:
- آرام؟
برگشتم و پشت سرمو دیدم.
نگار بود.همینطور اشکان.
پس خبردار شدن...
به خودم که اومدم توی بغل نگار بودم:
- آرام خوبی؟بچت خوبه؟وای تو چرا مارو خبر نکردی؟
زیر لب گفتم:
- خبر میکردم که چی بشه؟
منو از خودش جدا کرد و گفت:
- کنارت باشیم.این که تنها نباشی.
به اشکان که پشت سر نگار بود زل زدم.
ته ریش چقدر بهش میومد...لبخندی به روم زد.
- خوبی آرام جون؟
منم بهش لبخند زدم:
- خوبم.
اشکان گونمو بوسید و گفت:
- زیاد غصه شو نخور.داره تقاص کاراشو پس میده.
بغض سختی گلومو گرفته بود.تقاص؟اون هم اینجوری؟من نمیخوام...من راضی نیستم اینجوری بشه.
با صدای دورگه ای گفتم:
- دارم عذاب میکشم اشکان...
نگار دستشو دور بازوم انداخت و گفت:
- عذاب چه کاری؟خب یه اتفاق بود.یه تصادف که ممکنه واسه هر کسی پیش بیاد.
اشکام روون شد.تصادف ساده؟بین گریه های بی صدام گفتم:
- ممکن بود به جای اون من روی اون تخت می بودم...نگار میفهمی اون به خاطر من اینکارو کرد...
اشکان کنارم نشست و گفت:
- آرام اینقدر خودتو مقصر ندون...
از جام بلند شدم و گفتم:
- نباید اتفاقی براش بیفته... وای نگار اگه بدونی چقدر باهاش بد حرف زدم...
دوباره زدم زیر گریه و گفتم:
- تقصیر خودش هم بود...داشت تیکه مینداخت بهم...نمیدونم چی شد که یه هو هولم داد اونطرف و یه هو...
نگار محکم بغلم کرد و گفت:
- فعلا که تو سالمی و خدا رو شکر...اونم هر چی خدا بخواد.
اشکامو پاک کردم و گفتم:
- اگه بهوش نیاد چی کار کنم؟مامانش همین الانش داره منو میخوره...
اشکان سریع اومد طرفم و گفت:
- مگه جریانو میدونه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- فهمیده میخواستم طلاق بگیرم.منشی شم گفته روز تصادف سهیل پیش من بوده.اونم همه تقصیرا رو انداخته گردن من...ولش کن زیاد بهش اهمیت نمیدم.مادره دیگه.
نگار پوفی کشید و گفت:
- آره ولش کن.نی نی خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بد نیست...دکتر میگه خدارو شکر طوریش نشده...
- خدارو شکر.
- میخوای سهیل رو ببینی؟
پشت شیشه ای ایستادم و گفتم:
- نمیزارن برم داخل...میگن از همین جا ببین...میبینی نگار؟اونی که یه هفته اس روی تخت افتاده سهیله؟می بینی اینا همه به خاطر منه...چرا همش بهش گیر دادم طلاق میخوام...مگه سهیل چش بود؟داشت درست میشد.بالاخره جوون بود و هر جوونی هم جوونیشو میکنه.درسته اون کاری که با من کرد خیلی بزرگتر از هرچیزی بود،اما داشت یادم میرفت.به خدا داشت یادم میرفت...من فقط میخواستم تنها باشم...اون فکر میکرد میخوام برم پیش پرهام...اما نه به خدا...من از همه خسته شده بودم...سهیل هم گناه داشت...به خاطر من میسوخت.
بعد لحظاتی گفتم:
- البته حقش بود.
نگار دستمو گرفت و گفت:
- پس دوسش داشتی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- نه.هیچ وقت همچین احساسی نداشتم.
- پس چی؟چرا اینقدر بهش فکر میکنی؟
بغضم باز اومد.چرا ولم نمیکنه؟
- نگاربه سرنوشت اعتقاد داری؟خب هرکسی یه سرنوشت و یه تقدیری داره.و قرار نیست همه خوشبخت بشن...یا اینکه همه با عشق ازدواج کنن.من بدبخت نشدم...با عشق هم ازدواج نکردم...اما میتونستم دوستش داشته باشم نه؟حداقل به عنوان پدر بچه ام.سهیل شاید میتونست همون کسی باشه که یه عمر باهاش بمونم...دوسم داشت...نمیخواستم بفهمم...
نگار خنده ی آرومی کرد و گفت:
- فعل گذشته میگی...مگه سهیل طوریش شده؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- رفته توی کما...هرکی میره کما حتما حالش خیلی بده...دکترش هم همینو میگه.میگه ممکنه سال ها همینطور بمونه...نگار به نظرت داره عذاب میکشه؟
جوابی نداد.
زیر لب گفتم:
- بیچاره سهیل.
گوشی رو بیشتر به گوشم چسبوندم و گفتم:
- مامان صدات نمیاد درست...بلند تر صحبت کن.

آنتن نمیداد و صداشو درست نداشتم.

- آرام میگم قراره آخر هفته اشکان بیاد دنبالت.بیای اهواز.صدامو داری مادر؟

پوفی کردم و گفتم:

- مادر بعدا در موردش حرف میزنیم.فعلا توی بیمارستانم.

صدای آهش رو شنیدم.

- تا کی میخوای همینطور بری و بیای؟دختر یه خورده به خودت فکر کن.

سر جام ایستادم و گفتم:

- شما میگین تنهاش بزارم؟

پوزخندی زدم و ادامه دادم:

- مثل مامانش؟

مامان سریع گفت:

- نمیگم تنهاش بزار.فقط چند روز به خودت مرخصی بده.حالا تو استراحت و تفریح نمیخوای،اون بچه چه گناهی کرده؟

خندیدم و گفتم:

- اون بچه فعلا سرش گرمه.از صبح تا ظهر توی مهد کودک و بعدش میبرمش بیرون میچرخه و بعدشم میره میخوابه به انتظار فرداش.شما نگرانش نباش قربونت برم.

- من آخرش از دست تو دق میکنم.

- دشمنت دق کنه...

بعد لحظاتی گفتم:

- شما بیا اینور.هم خودت از تنهایی درمیای هم من.

با صدای آرومش گفت:

- حالا ببینم چی میشه.به خاطر متین هم که شده باید یه جوری بیام.تو بچمو مثه خودت دیوونه میکنی.

- دستت گل.حالا دیوونه هم شدم دیگه؟

دستمو روی شیشه کشیدم.سهیل مثه همیشه چشاش بسته بود.

چقدر دستگاه بهش وصله.انگاری بعد این همه سال دستگاها هم خاک گرفتن.

- حوصله بحث باتو رو ندارم.مزاحمت نشم مادر.متین رو جای من ببوس.

- چشم.

- مراقب خودت هم باش.

- چشم.شما هم مراقب باش.خدافظ.

- خدانگهدار.

قیچی کوچیکی رو از توی کیفم درآوردم و روی لبه ی تختش نشستم.

سهیل ماشالله رشد ریشش معلوم نیست به کی رفته...

همونطور که کوتاهشون میکردم زیر لب گفتم:

- امروز هوا ابریه.یه خورده هم سرد شده.متین رو گذاشتم مهد.امروز خیلی بهونه کرد که باهام بیاد بیمارستان.اما دکتر میگه خوب نیست زیاد تورو توی این وضع ببینه.پس کی میخوای بلند شی سهیل؟چهار ساله منتظرم چشاتو باز کنی...نمیدونم حرفامو میشنوی یا نه.ولی ای کاش بشنوی...نمیدونی چقدر تنهام.نمیدونم اگه متین نبود چیکار میکردم.سهیل پاشو برس به کارای شرکتت به خدا کمرم شکسته زیر این بار مسئولیت بزرگ.البته بابات کمکم میکنه ها...

یه لحظه از ذهنم گذشت"چه کمکی هم میکنه...فقط زنگ میزنه و به زور حال پسرشو میپرسه.کی حواسش بود من و این زندگی چجوری باهم کنار میایم؟"

اما نگفتم به سهیل.شاید واقعا بفهمه چی میگم و ناراحت شه.

- راستی سهیل متین دوهفته دیگه تولدشه.باورت میشه بچمون چهارساله میشه؟خب من که باورم میشه اما تو که همش خوابی.از همون اول هم خواب آلو بودی.چشاتو باز کن ببیبن چقدر دنیا تغییر کرده.ببین چقدر از دنیا عقب موندی...هم خودتو اذیت میکنی و هم منو عذاب میدی...

به چشای بسته اش زل زدم و آه کشیدم.خدایا چقدر اذیتش میکنی آخه...من بخشیدمش...تو هم ببخش.
گونه مامانو بوسیدم و گفتم:
- قربونتون برم مامان به خدا اگه بدونی چقدر بهت نیاز داشتیم.

مامان خندید و گفت:

- آره از سر زدناتون معلومه.

مهربون نگاش کردم و گفتم:

- آخه چجوری اینجا رو ول کنم و بیام؟

چمدونش رو توی دستش گرفت و گفت:

- چهار ساله حبسی توی این شهر.مگه تو دل نداری؟شاید اون بیچاره تا چند سال دیگه...

با نگاه مات من حرفشو خورد.

چمدونش رو ازش گرفتم و گفتم:

- متین توی ماشین خوابش برده.خیلی وقته اومدیم فرودگاه.

مامان لبخندی زد و گفت:

- دلم لک زده براش.

داشتم از پله ها پایین میومدم که تلفنم زنگ خورد.

شماره دکتر زند(پزشک سهیل)بود.نکنه طوری شده؟سریع جواب دادم.

- دکتر زند؟

صدای همیشه آرامش بخشش توی گوشم طنین انداز شد:

- سلام دخترم.خوبی؟

دستمو به دیوار گرفتم و ایستادم.

- ممنون دکتر.چیزی شده؟

بی توجه به سوالم گفت:

- متین هم خوبه؟چند روزه نمیاریش بیمارستان...

پاهام داشت کم کم سست میشد.روی زمین نشستم و گفتم:

- دکتر همه خوبن.تورو خدا چیزی شده؟

سریع گفت:

- ترسوندمت؟نه نه هیچی نشده.میخواستم فقط بگم میتونی بیای بیمارستان؟

مامان روبروم ایستاد و با تعجب و نگرانی نگام میکرد.حتما میخواست بدونه چی شده؟

هرلحظه آماده گریه کردن بودم.مطمئن بودم سهیل طوریش شده...

- دکتر؟سهیل چیزیش شده آره؟

و اشکام ریختن پایین.

مامان جلوم زانو زد و دستمو گرفت.

صدای خنده ی دکتر زند بلند شد.

- مژده بده دخترم...

با ناباوری گفتم:

- بهوش اومده؟

- نیم ساعته...

دستمو روی پیشونیم کشیدم و گفتم:

- دکتر راست میگین یا طوریش شده و میخواین...

پرید وسط حرفم:

- ای بابا.مگه باهات شوخی دارم دختر؟پاشو بیا ببین خواب چهارساله اش چقدر بهش ساخته.

وقتی گوشی رو قطع کردم مامان با تعجب پرسید:

- بهوش اومده؟

پریدم بغلش و گفتم:

- مامان بهوش اومده.

و رو به آسمون داد زدم:

- خدایا دمت گرم...

  

گونه مامانو بوسیدم و گفتم:
- قربونتون برم مامان به خدا اگه بدونی چقدر بهت نیاز داشتیم.

مامان خندید و گفت:

- آره از سر زدناتون معلومه.

مهربون نگاش کردم و گفتم:

- آخه چجوری اینجا رو ول کنم و بیام؟

چمدونش رو توی دستش گرفت و گفت:

- چهار ساله حبسی توی این شهر.مگه تو دل نداری؟شاید اون بیچاره تا چند سال دیگه...

با نگاه مات من حرفشو خورد.

چمدونش رو ازش گرفتم و گفتم:

- متین توی ماشین خوابش برده.خیلی وقته اومدیم فرودگاه.

مامان لبخندی زد و گفت:

- دلم لک زده براش.

داشتم از پله ها پایین میومدم که تلفنم زنگ خورد.

شماره دکتر زند(پزشک سهیل)بود.نکنه طوری شده؟سریع جواب دادم.

- دکتر زند؟

صدای همیشه آرامش بخشش توی گوشم طنین انداز شد:

- سلام دخترم.خوبی؟

دستمو به دیوار گرفتم و ایستادم.

- ممنون دکتر.چیزی شده؟

بی توجه به سوالم گفت:

- متین هم خوبه؟چند روزه نمیاریش بیمارستان...

پاهام داشت کم کم سست میشد.روی زمین نشستم و گفتم:

- دکتر همه خوبن.تورو خدا چیزی شده؟

سریع گفت:

- ترسوندمت؟نه نه هیچی نشده.میخواستم فقط بگم میتونی بیای بیمارستان؟

مامان روبروم ایستاد و با تعجب و نگرانی نگام میکرد.حتما میخواست بدونه چی شده؟

هرلحظه آماده گریه کردن بودم.مطمئن بودم سهیل طوریش شده...

- دکتر؟سهیل چیزیش شده آره؟

و اشکام ریختن پایین.

مامان جلوم زانو زد و دستمو گرفت.

صدای خنده ی دکتر زند بلند شد.

- مژده بده دخترم...

با ناباوری گفتم:

- بهوش اومده؟

- نیم ساعته...

دستمو روی پیشونیم کشیدم و گفتم:

- دکتر راست میگین یا طوریش شده و میخواین...

پرید وسط حرفم:

- ای بابا.مگه باهات شوخی دارم دختر؟پاشو بیا ببین خواب چهارساله اش چقدر بهش ساخته.

وقتی گوشی رو قطع کردم مامان با تعجب پرسید:

- بهوش اومده؟

پریدم بغلش و گفتم:

- مامان بهوش اومده.

و رو به آسمون داد زدم:

- خدایا دمت گرم...

  

***

پله های بیمارستان رو دوتا دوتا بالا اومدم و خدا میدونه تا رسیدن به اتاق سهیل چند بار نزدیک بود کله پا شم.
تموم تنم میلرزید.

سهیل؟بعد از چهار سال؟خدایا ممنون...ممنون.

مامان و متین هم پشت سرم بودن.نمیدونم خدا این همه سرعت رو چجوری در من جا داد؟یادم باشه توی مسابقه های دومیدانی شرکت کنم...

نمی دونستم کجا بردنش.بلاتکلیف ایستادم وسط بخش.

چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم بیاد سرجاش.

توی همین حین دکتر زند رو دیدم.مامان و متین هم دیگه رسیده بودن کنارم.

دکتر زند متوجه ام نشده بود.از همونجا داد زدم:

- دکتر زند؟

سریع برگشت و با دیدن من لبخند عمیقی زد.خیالم راحت شد.پس اتفاق خوبی افتاده.

به سمتش رفتم.

وقتی بهش رسیدم گفت:

- میدونم چی میخوای بگی.اما الان نمیزارن ببینیش.کلی کار باهاش دارن.تا چند ساعت صبر کن.هنوز دوساعت نیست که بهوش اومده.تحمل کن تا صبح.

متحیر گفتم:

- تا صبح؟دکتر فقط میخوام ببینمش و مطمئن شم که خوبه.

لبخندی زد و گفت:

- خوبه.خوبه.نگرانش نباش.

- شما باهاش حرف زدین؟

- زیاد که نمیتونست حرف بزنه...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

- حافظش سر جاشه؟

دکتر خنده ای کرد و گفت:

- هرکی رو فراموش کنه تورو ابدا.آرام جان خانوادش رو هم خبر کن.

پوزخندی زدم و گفتم:

- به نظرتون مهمه براشون؟

دکتر نگاه سرزنش آمیزی بهم انداخت و گفت:

- به هر حال پدر و مادرشن.مطمئن باش مهمه براشون.

سرمو تکون دادم و گفتم:

- باشه به اونا هم خبر میدم.فقط دکتر...

- فقط؟

با معصومیت گفتم:

- به خدا فقط دو دقیقه...طول نمیکشه...خودم تنها میرم.متین رو نمیبرم...

دکتر آهی کشید و گفت:

- فقط چند دقیقه ها...باید استراحت کنه.

خندیدم و گفتم:

- به روی چشم.در حد یه سلام.

دویدم سمت مامان و متین که روی صندلی ها نشسته بودن.متین خوابیده بود.بمیرم بچم چقدر خسته شده...از بس دنبال مامانش دویده.

- مامان شما همینجا با متین بمون تا من برم پیش سهیل.اجازه که نمیدادن...به زور.

مامان خندید و گفت:

- چشمت روشن باشه آرام جان...ایشالله که دیگه همیشه سالم و سرحاله...برو مادر...سلام مارو هم برسون.

خندیدم و ازشون جدا شدم.

مثه یه خر ذوق کرده بودم.

یه لحظه از ذهنم گذشت این چهار سال چقدر روی احساس من تاثیر گذاشته بود...

وقتی در اتاق رو باز میکردم دستم می لرزید.

فکر اینکه سهیل روی تخت دراز کشیده و بهوش اومده و دیگه چشای بسته شو نمیبینم باعث میشد خر کیف کنم.

و دیدمش.

مثه همه ی روزای دیگه چشاش بسته بود.لبخند عریضی روی لبم پدیدار شد.

آروم جلو رفتم.

چشاش باز شد.

اما روش طرف من نبود.

از همینجا میتونم گرمای چشاشو احساس کنم.

سهیل این چهار سال کار خودشو کرد...دیدی چه الکی به دلم نشستی؟

بالای سرش قرار گرفتم.

سهیل چقدر پیر شدی پسر...معلومه دیگه 27سالت شده...مرد شدی.

آروم گفتم:

- سلام.

به سرعت سرشو چرخوند سمتم.

چند لحظه ی اول همینطور مات شده بود.نکنه منو یادش نیاد؟نه بابا دکتر گفت حافظش دست نخورده اس.

آروم دستشو گرفتم و گفتم:

- خوبی؟

نگاش روی شکمم ثابت موند.خب این طفلی که نمیدونه چهار ساله یه گوشه افتاده و متین بدنیا اومده.

خندیدم و گفتم:

- صبحت بخیر آقا.شما زیادی بهت خوش گذشته و خواب موندی.خیلی وقته بچمون بدنیا اومده.

چشاش گرد شد.با صدایی که خیلی منتظرش بودم گفت:

- خیلی وقته؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

- اوهوم...

دستشو فشار دادم و گفتم:

- سهیل تو چیزی از اون اتفاق یادت میاد؟

چند لحظه بهم خیره شد .شاید داره دنبال اون حادثه میگرده.بعد چند لحظه پوزخندی زد و گفت:

- حتما میخوای یادم بندازی قراره طلاق بگیری؟

دستم شل شد و دستشو ول کردم.عجب آدمیه ها.این همه عشق و علاقه رو توی چشام نمیبینی؟خاک بر سرت.لیاقت نداری بی لیاقت.چهار سال بشینم به پای یه جسد که شاید بلند شه و من ازش طلاق بگیرم؟یعنی نمیتونستم وقتی مرده بودی ازت طلاق بگیرم؟

بغض کردم.زیر لب گفتم:

- سهیل طلاق چیه دیگه؟

چشاشو ریز کرد و گفت:

- یعنی تو طلاق نمیخوای؟

به زور خندیدم و گفتم:

- چهار سال ننشستم پشت درای بیمارستان که تو پاشی و طلاقم بدی.

چشاش دوازده تا شد.(شدت تعجب 
J)توی اون لحظه اصلا نمی فهمیدم نباید بهش شک وارد کنم.
آروم پیشونیشو بوسیدم و گفتم:

- چهارساله منتظرم برگردی پیشمون.پیش من و متین.

دستشو روی پیشونیش کشید و گفت:

- متین؟

- بچمون...چهار سالش شده.یعنی هفته ی دیگه چهارسالش میشه.میدونی چقدر اومده بالای سرت و برات شعر خونده...

خندیدم و ادامه دادم:

- نمیدونی چقدر دوستت داره.از مهد فرار میکرد که بیارمش پیش تو...

اونم خندید و گفت:

- پس پسر شیطونیه؟

سرمو به نشانه مثبت تکون دادم.

- شبیه کیه؟

با خنده گفتم:

- تو و متین مثه یه سیب می مونین که از وسط قاچش کردن...

با ناباوری گفت:

- شبیه منه؟

- اوهوم.

وای چقدر باحاله واسه یه نفر که اینهمه از دنیا عقبه حرف بزنی.اینقدر تعجب میکنن که کلی حال میکنی.

داشتم از متین براش حرف میزدم که اخطارای دکتر زند شروع شد و منو بزور کردن بیرون.

خوشحال بودم.خیالم از همه چی راحت شده بود.حالا دیگه سهیل رو داشتم.یعنی داشتیم.من و متین واقعا به وجودش احتیاج داشتیم.

خیلی وقت بود از توی فکر پرهام دراومده بودم.ازدواج کرده بود.بهش زنگ زدم و براش آرزوی خوشبختی کردم.سه سال پیش...خیلی ناراحت بود .اما خب چه میشه کرد؟تقدیرمون این بوده.

ولی الان راضیه.مهری میگه خوشبخته.

دیگه چی میخوام؟همینم کافیه که بدونم خوشبخته و راحت زندگی میکنه.

من سهمم از زندگی چی بود؟

سهیل؟یا متین؟

شایدم هردو...

من هردو رو میخواستم.

سهیل دوستم داشت.میشه گفت دوسش داشتم.پس چرا باهاش نمونم؟

چوب کوچیکی رو توی دستم گرفتم و روی شن های ساحل اسم هرسه مونو نوشتم.

با افتخار به اثر هنریم زل زدم.

- اینجارو نیگا

صدای سهیل بود.

سریع پشت سرمو نگاه کردم.کی اومده بود که نفهمیدم؟

خندیدم و گفتم:

- خوشت میاد ازش؟کلی هنر ریختم.

اونم خندید و هیچی نگفت.

یه نگاه به اطراف کردم و گفتم:

- متین کو؟

با خنده گفت:

- یه رفیق پیدا کرده.دارن خونه ی ماسه ای درست میکنن...

رو به دریا نشستم و گفتم:

- بیا بشین اینجا فیض ببر از اینهمه زیبایی.به خدا مرده بودیم دیگه از بس هیچ جا نرفته بودیم.حالا من هیچی.متین بیچاره،توی عمرش خارج اصفهان نرفته بود.

کنارم نشست و گفت:

- تلافی میکنم.این چهارسال رو از دلتون درمیارم...

خندیدم و گفتم:

- پس خوش به حال من و متین شده.

دستشو دور گردنم انداخت و گفت:

- آرام زندگی خیلی قشنگه مگه نه؟

با تموم وجودم گرماشو حس کردم و گفتم:

- اونقدر قشنگه که دلم میخواد هیچ وقت حرکت نکنه...سهیل خیلی دوستت دارم.

پایان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد