ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مریم با قاشقی که داخل فنجان قهوه اش بود بازی میکرد ، کلافه بود و بی حوصله ...
هیچ ردی از دختری که داشت زندگیش را به آتش میکشید پیدا نکرده بود ، هر لحظه فکر میکرد رضا پیش آن دخترک است !
چند باری هم تعقیبش کرد اما بی فایده بود ، رضا نه جایی می رفت و نه کسی پیش رضا می آمد ، انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا مریم فکر کند آن روز خیال کرده با آن دختر حرف زده ...
بی اختیار بغض کرد :
-رها هیچ ردی ازش پیدا نکردم ، چرا اینطوری میشه هی ؟
رها جرعه ای از آب پرتغالش خورد و گفت :
-مریم شاید رضا با دختره به هم زده ، اگر همه چیز تموم شده باشه بهتره تو اصلا به روی خودت نیاری ... شتر دیدی ندیدی ... اگر حرفی بزنی روی رضا به روت باز میشه اون وقت دردسرت بیشتر میشه ها ! هرکاری بخواد بکنه با پررویی انجام میده .
مریم باز هم مشغول هم زدن قهوه اش شد ... رها به حرکات عصبی مریم نگاه میکرد و حرفی نمی زد ... شاید درکش میکرد !
گوشی رها زنگ خورد ، کمی با فرد پشت خط حرف زد و آدرس کافی شاپی که در آن نشسته بودند را به مخاطبش گفت .
بعد از قطع تماس به مریم که هنوز مشغول هم زدن قهوه اش بود گفت :
-بسته مریم حالمو به هم زدی ... هنوز که چیزی نشده تو ادای مادر مرده ها رو درمیاری ... بابا شوهرت مال توئه اینا هم همه اش حرف و خیاله . اصلا شاید اون دختر عمدا اون ساعت زنگ زده تا زندگی شما رو به هم بریزه ... شاید یکی از دوستاش میخواسته اذیتش کنه ، بیخیالش شو مریم تا دوباره یه ردی ازش تو زندگیت پیدا کنی .
مریم سرش را به نشانه ی تایید تکان داد .
-الان دوستم میخواد بیاد اینجا دلم نمیخواد قیافه ات انقدر نالان باشه .
-دوستت ؟
-آره ، الان زنگ زد و گفت میخواد منو ببینه و از این حرفا ، دانشگاهش همین حوالی بود برای همین بهش گفتم بیاد اینجا .
مریم چادرش را کمی جلو کشید و گفت :
-میخوای من برم ؟ حرفامون هم که تموم شد ، رضا هم احتمالا تا یک ساعت دیگه میرسه خونه ، هنوز شام درست نکردم ...
رها نگاهی پر از ناراحتی به صورت مریم انداخت و گفت :
-دوست داشتم با محیا آشنا بشی ، دختر جالبیه ، دانشجوی پزشکیه و توی خوابگاه زندگی میکنه ... شاد و سرزنده است ... دیدنش روحیه ات رو شاید عوض کنه ...
مریم از جا بلند شد و گفت :
-ایشالا یه روز دیگه ، امروز که میبینی شرایط روحیم زیاد خوب نیست .
رها دیگر اصرار کردن را جایز ندانست و گفت :
-باشه هر طور راحتی .
مریم کیفش را برداشت و از کافی شاپ خارج شد .
هرچقدر هم رها میگفت بیخیال شود او نمی توانست ! مگر میشد بیخیال شد ؟
شاید اگر با آن دختر حرف نزده بود ، اس ام اسش را نخوانده بود و حضورش را باور نکرده بود اینقدر برایش ناراحت کننده نمیشد و خیلی راحت از خاطر می برد و مثل تمام این مدت خودش را به بیخیالی میزد اما حالا نمی توانست !
حالا که مخاطب دگرگون کننده ی حال رضا را پیدا کرده بود نمی توانست ... دوست داشت بداند حس رضا نسبت به آن دختر چیست ... دلش میخواست بداند خودش و بچه ی توی راهش کجای زندگی رضا قرار دارند ...
درست نمی دانست چقدر پیاده راه رفته ، هوا تاریک شده بود ، کلید به در انداخت و وارد شد .
صدای صحبت کردن رضا را با تلفن می شنید ، توجهی به کلماتی که می شنید نداشت با بیحالی وارد سالن شد ، کیفش را روی مبل انداخت و چادرش را روی دسته ی مبل گذاشت ، رضا که تا آن لحظه مشغول صحبت با تلفن بود و با نگرانی سراغ مریم را از مادرش میگرفت نگاهش به سمت او چرخید و سریع به مخاطب پشت خط گفت :
-خداروشکر پیدا شد ، همین الان جلوی من وایساده مامان ...
-چشم ...
-چشم مامان فعلا خداحافظ .
از جا بلند شد و با قدم هایی تند به سمت مریم رفت ، با صدایی که از عصبانیت می لرزید اما سعی داشت کنترلش کند گفت :
-تا این وقت شب کجا بودی ؟ اون گوشی لامصبت رو چرا خاموش کرده بودی ؟
مریم بی خیال گفت :
-بیرون بودم ، باطری گوشیم هم تموم شده بود .
و به سمت آشپزخانه رفت ، رضا شانه های مریم را گرفت و متوقفش کرد و با فریاد گفت :
-من مردم از نگرانی می فهمی ؟ هزار بار مردم و زنده شدم ، کم مونده بود شماره ی
محیا با خستگی خودش را روی صندلی انداخت و گفت :
-وای رها تا اینجا پیاده اومدم ، از پا افتادم .
رها با خنده گفت :
-عاقبت خسیس بودنه دیگه ، اگر سوار تاکسی میشدی اینطوری به نفس نفس نمی افتادی .
-بابا رها بودجه دانشجوییه همه مثل تو خوشبخت نیستن که هم از جیب بابا بگیرن هم از جیب مامان ...
رها پوزخندی زد و گفت :
-خدا اینطور خوشبختی رو نصیب کسی نکنه .
محیا که حس کرد ادامه ی بحث باعث ناراحتی رها میشود برای عوض کردن بحث گفت :
-راستی اینجا چیکار میکنی ؟ تنها اومدی کافی شاپ ؟
رها منو را به سمت محیا گرفت و گفت :
-چی میخوری ؟ ... نه با دوستم اومدم ، بیچاره شوهرش بهش خیانت کرده خیلی ناراحته ... هرکاری هم میکنه ردی از دختره پیدا نمیکنه ، اومدیم اینجا یکم دلداریش بدم .
-اوه ، بیچاره ... چقدر بد ! عجب مردا و زنایی پیدا میشنا !
رها هم با سر حرف محیا را تایید کرد . محیا سفارشش را به گارسون داد ، رها هنوز لیوان آب پرتغالش نصفه بود ، از گارسون خواست کمی بخ برایش بریزد . بعد از رفتن گارسون گفت :
-خوب محیا خانم چی شده که امروز افتخار دیدار شما نصیب ما شد ؟ تایم دوست پسراتون پر بود ایشالا ؟
محیا با به یاد آوردن سینا و اتفاقات این چند روز ابروهایش را در هم کشید و گفت :
-رها نمی دونی چه بلایی سرم اومده ! بیچاره شدم ...
رها با کنجکاوی گفت :
-چطور ؟
-در مورد سینا برات گفته بودم یادته ؟
-همون پسر عموت که تو آب نمک خوابیده بود ؟
-آره همون ... چند وقت پیش از یه پسر توی خیابون شماره گرفتم باهاش قرار گذاشتم رفتم سر قرار دیدم این پسر عموم اومده ، هرچی از دهنش در اومد بهم گفت ... برام به پا گذاشته بود که مچم رو بگیره که خوبم گرفت ! از دستش دادم که هیچی ... می ترسم بره به پدر و مادرم بگه بدبخت بشم ... اگر بگه باید قید درس رو بزنم و برگردم شهرمون .
رها با حرص گفت :
-صد بار بهت گفتم بیخیال این کارات بشو گوش ندادی که ، آخه مگه دوتا تیکه لباس و دوبار بیرون رفتن چقدر می ارزه که به خاطرش با آینده ات بازی میکنی ؟
گارسون کافه گلاسه ی محیا و آب پرتغال رها که حالا پر از یخ بود را روی میز گذاشت و گفت :
-امری نیست ؟
-نه متشکرم .
بعد از رفتن گارسون محیا گفت :
-بابا رها زندگی دو روزه وقتی میشه اینطوری بیشتر خوش گذروند چرا نه ؟ تازه آخرش که بریم خونه ی شوهر فکر میکنی چی میشه ؟ از صبح باید بشینیم کهنه ی بچه بشوریم و ناز آقا و خانواده اش رو بکشیم ... اونم قبل از ازدواج هر غلطی خواسته کرده ... بزار حداقل منم شیطنت کرده باشم دلم نسوزه ... .
-همه ی مردا که اینطوری نیستن محیا ...
محیا کمی از کافه گلاسه اش خورد و گفت :
-همه شون همین طور هستن رها ، مثلا همین شوهر دوستت ...
-قرار نیست که همه مثل هم باشن که !
-مشت نمونه ی خرواره عزیزم . ببخشیدا رها ولی بابای خودت یکی دیگه شون ! اگر شانس منه یکی از همین مردا نصیبم میشه ، از چی زندگی شانس آوردم که از اینش بخوام بیارم ؟
رها که حدودا حرفهای محیا را قبول داشت و هر چقدر هم خوش بینانه به زندگی نگاه میکرد باز همه ی مردها را مثل باباش می دید ، بیخیال ادامه ی بحث شد و همان طور که آب پرتغال یخش را می خورد به صدای آرام فرهاد که در سالن کافی شاپ پیچیده بود گوش سپرد :
...
همه خونه هاش سیاه
توی خونه جغد شوم
صفحه ی کهنه ی یادداشت های من
گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو میگه
که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه ...
پولی که بعد از عمل گرفت ، به درد عمل و ناراحتی مادرش می ارزید ؟
همیشه سر حساب کتاب که میشد به مشکل برمیخورد ! نمی دانست چقدر هر چیزی می ارزد ... نمی دانست کتک هایی که میخورد به نعمت داشتن پدر می ارزید یا نه !
نمی دانست فروش کلیه به رها شدن از شر طلب کار پدرش می ارزید یا نه !
نمی دانست زیر بار قرض رفتن به گرفتن مراسم ختم برای پدرش می ارزید یا نه !
و خیلی می ارزید های دیگر که ثریا هیچ وقت از آنها سر در نیاورد !
مادرش بغ کرده یک گوشه نشسته بود ، فکرش را هم نمی کرد روزی به اینجا برسند که دختر بزرگش برای پس دادن بدهی پدرش مجبور به فروش کلیه اش شود ... آن هم اینطوری ! وقتی بفهمد که ثریا در بیمارستان است ...
ثریا گوشه ی اتاق دراز کشیده بود و به صورت مادرش نگاه میکرد ...
می ارزید ؟
با ناراحتی گفت :
-مامان به خدا من همه ی کارایی که میکنم برای راحتی شما و زهراست ... دلم میخواد شما خوشبخت باشید ، هرچی سختی کشیدید بسته ، نمی خوام حالا که بابا نیست تا خوره ی روحتون باشه بازم اذیت بشید ...
مکثی کرد :
-یه کلیه بیشتر هیچ فایده ای برای من نداره ولی وقتی میتونه شر طلبکار بابا رو از سرمون کم کنه خوب چرا نباید این کارو میکردم ؟
مادرش با بغض گفت :
-می دونی بعدا سر بچه دار شدن برات مشکل میشه ؟ تو مگه چقدر سن داری که باید کلیه ات رو بفروشی ؟ مگه تو چند سال داری که باید بار زندگی رو به دوش بکشی ؟ ما هیچ وقت برات پدر و مادر خوبی نبودیم ... همیشه دردسرامون برای تو بود ... مگه چند سالته که باید دوجا کار کنی ؟ تو الان وقت درس خوندنته ، وقت لذت بردنت از زندگی اما وضع زندگیت اینه ! کلی زحمت کشیدی که دکتر بشی اما اینطوری ؟ میترسم از پا دربیای ...
ثریا به آرامی خودش را به سمت مادرش کشید ، حداقل حسن خانه ی کوچک این بود که برای رسیدن به مادرش نباید مسافت زیادی را میرفت تا بخیه هایش بیشتر درد بگیرند !
دست های مادرش را گرفت و گفت :
-مامان نگران من نباش ، مطمئن باش خودمو اذیت نمیکنم ... مطمئن باش می تونم ...
مادرش سر ثریا را در آغوش گرفت ، سر ثریا را روی پایش گذاشت و همان طور که اشکهایش جاری بودند سر ثریا را نوازش میکرد و از گذشته های دور برایش میگفت :
-از اول زندگیمون اینطوری نبود ، بابات یه جوون خوش قد و بالا بود ، خوشگل هم بود ... انقدر هر روز سرکوچه کیشیکم رو کشید تا مهرش به دلم نشست . چند وقت بعدش اومد خواستگاری و شدم زنش ... زندگیمون اولاش خوب بود ، بابات روزا می رفت سرکار و شبا برمیگشت خونه با هم می رفتیم بیرون یا اینکه غذایی که پخته بودم رو با هم میخوردیم ، یک سال بعد از ازدواجمون مادربزرگت خونه اش رو فروخت تا بابات بزنه به کار و خودش اومد خونه ی ما ... تو که به دنیا اومدی زندگیمون شیرین تر شد ، بابات روز به روز وضعش بهتر میشد ، بابات طمع کرد و روی یه کار ریسک دار سرمایه گذاری کرد ، از کاراش برای من زیاد نمیگفت منم زیاد دنبال اینکه بفهمم چی به چیه نبودم ، سرم به خونه زندگیم گرم بود ، یه شب اومد خونه دیدم رنگ به رو نداره و حالش بده به زمین و زمان بد و بیراه میگفت آخر سر از بین حرفاش فهمیدم ورشکست شده ، بسوزه پدر دشمنه دوست نما ... هی به بابات میگفتن مواد بکش آروم میشی ... و بابات روز به روز بیشتر غرق میشد ، هرچی داشتیم و نداشتیم برای ورشکست شدن شرکتش گذاشتیم و بقیه اش هم بابات دود کرد فرستاد هوا ... تا رسیدیم به اینجا ...سفره خانه ...
تا عصر دور خودم چرخیدم ، نه از ناراحتی ، نه از بیکاری ، که از دلشوره !
از دلشوره و هیجان دور خودم میچرخیدم ، هزار بار لباسهای مختلف را امتحان کردم ، بارها آرایش کردم و پاک کردم ، حمام رفتم و موهایم را سشوار کشیدم اما زمان نمیگذشت ... انگار قرار نبود ساعت 5 شود ...
ساعت 3 بود که از خانه بیرون زدم ، طاقتم طاق شده بود انگار در و دیوار خانه عصبی ترم میکردند
یک ساعت زودتر از قرار در سفره خانه ی مورد نظر نشسته بودم ... شاید اولین بار بود که حس میکردم خوشبختم ... بالاخره لبخند مردی نصیبم شده بود ... مرد آسمانی ... مردی که آرزویم شده بود ... فقط و فقط برای اینکه متفاوت بود و شاید کمی پاک ...
با صدای سلام گفتنش سر بلند کردم ، مرد آسمانی روبروی من بود ! آمده بود ... انگار باورم نمیشد ... انگار ناخواسته از صبح باور داشتم که نمی آید ! که من سهمی از خوشبختی و تحقق خواسته ها ندارم اما حالا ... مرد آسمانی روبرویم ایستاده بود ... با هیجان گفتم :
-سلام ، فکر نمیکردم بیاید ... یعنی فکر نمیکردم انقدر خوشبختی یهو بهم رو کنه ...
رضا با لبخند گفت :
-سعادت نصیب من شده خانم ، بفرمایید خواهش میکنم .
و با دست اشاره کرد بنشینم .
از شوق سریع نشستم و منتظر نماندم او بنشیند ، گیج بودم و شاید کمی گنگ ...
-اهل قلیون هستید ؟
نگاه مشتاقم روی صورتش بود ...
-گاهی ...
تازگی ها قلیون کشیدن به تفریحاتم اضافه شده بود ! شاید تنها تفریحم شده بود ... تفریحی که ذره ذره ریه ام را نابود میکرد ...
بعد از اینکه سفارش داد گفت :
-من هنوز اسمتون رو نمی دونم خانم ...
اسم من ؟ خیلی وقت بود کسی مرا به اسم واقعی خودم صدا نکرده بود ... انگار می ترسیدم اسم واقعیم را بگویم برای همین بی اختیار گفتم :
-شیدا ...
رضا اول نگاه دقیقی به صورتم انداخت و بعد گفت :
-خوب شیدا خانم میتونم ازتون بپرسم اون شب چه اتفاقی براتون افتاده بود ؟
یخ کردم ، اصلا دلم نمیخواست صحبتمان اینطوری پیش برود ... بدترین حالت ممکن بود ... داشت سوالهایی را می پرسید که دلم نمیخواست بپرسد ...
-نزدیک من نیا ... حالم بد میشه ازت ...
رضا با تعجب قدمی عقب رفت ، مریم بود که این حرفها را میزد ؟ باورش نمی شد !
مریم کسل ِ این روزها با مریمی که می شناخت زمین تا آسمان فرق داشت ! چند روزی بود که مریم سرکار نمی رفت و تمام مدت خودش را در اتاق خوابشان حبس میکرد ، برای رضا عجیب بود و غیر قابل باور ...
موبایلش را برداشت و از خانه خارج شد ، تنها راهی که به ذهنش می رسید تماس با رها بود .
بعد از چند بوق تماس برقرار شد :
-سلام بفرمایید .
-سلام رها خانوم رضا هستم شوهر مریم .
رها مکثی کرد ... رضا ... ناراحتی های مریم در ذهنش آمد اما سعی کرد محترمانه با رضا برخورد کند :
-سلام آقا رضا خوب هستید ؟
-متشکرم ، راستش مزاحمتون شدم در مورد مریم ازتون چندتا سوال بپرسم ...
رها پوزخندی زد و در دل گفت :
" زن توئه میخوای در موردش از من بپرسی ؟ "
-بفرمایید ، اگر بتونم کمکتون کنم باعث خوشحالیمه .
رضا با خودش فکر کرد :
" این همون رهاست ؟ ما از کی اینقدر رسمی شدیم ؟ تا چند وقت پیش که رها با من اینطوری برخورد نمیکرد ! "
-راستش ... مثل اینکه مریم چند روزیه سرکار نمیره ... شما میدونید چرا ؟
رها از سر خشم پوفی کرد و گفت :
-مریم تا پایان بارداریش مرخصی گرفته ...
و با لحنی تحقیر آمیز گفت :
-نمی دونستید ؟
رضا با شرمندگی گفت :
-نه ، توی این مدت زیاد از مریم غافل شدم ...
رها بی اختیار گفت :
-چون سرتون جای دیگه گرم بود نه ؟
پس شک مریم خیلی جدی بود که به رها هم گفته بود ؟
-مریم در مورد شکاش با شما هم حرف زده ؟
شک ؟ حرفهای مریم از شک گذشته بود !
-حرفای مریم شک نبود آقا رضا ! با خودتون حداقل صادق باشید ، اینجا که مریم نیست منم حرفی از مکالمه ی امروز بهش نمیزنم ... اگر سوالی نمونده من برم به کارم برسم .
رضا حس میکرد تحقیر شده ، زمزمه کرد :
-نه ممنون لطف کردید ببخشید مزاحمتون شدم خداحافظ .
رها با خداحافظی سرسری تماس را قطع کرد . گوشی اش را روی میز انداخت ، با رضا بد حرف زده بود ؟ حقش بود !
رضا مستاصل مانده بود ، باورش نمیشد اینطوری دستش رو شده باشد ! او که حواسش بود ... هیچ وقت جلوی مریم با تلفن حرف نمیزد تا او صدای غزل را نشنود یا اس ام اس ها و شماره ی غزل را همیشه حذف میکرد بیرون رفتن هایش هم که همیشه روی حساب و کتاب بود ... پس چطور لو رفته بود ؟
از در که وارد شد صدای هق هق گریه ی مریم توجهش را جلب کرد ، مریم آرام چیزهایی را با خودش تکراری میکرد ، حرفهایی که در میان هق هق گریه هایش گم شده بودند .
رضا با ناراحتی پشت در اتاق نشست ، این سوال بارها و بارها در ذهنش تکرار میشد ، چرا با غزل دوست شده بود ؟ مگر مریم کم گذاشته بود ؟ مریم مهربان بود ، خوش برخورد بود ، موقعیت اجتماعی و فرهنگی خوبی داشت ، خانه شان همیشه تمیز و مرتب بود ، مریم به نیازهایش توجه میکرد و همیشه با محبت با رضا برخورد میکرد ، روابطشان خوب بود ... پس چرا ؟
با ترس و لرز شماره ی خانه شان را گرفت ، بعد از چند بوق صدای مادرش در گوشی پیچید :
-الو ؟
-سلام مامان .
مادرش با شوق گفت :
-سلام مادر تویی محیا ؟ دلم برات تنگ شده بود دختر ، خوبی ؟ درسات خوب پیش میره ؟
از لحن حرف زدن مادرش معلوم بود در خانه شان خبری نیست با آرامش خاطر گفت :
-خوبم مامان منم دلم براتون تنگ شده ، بد نیستم درسا هم سخته دیگه ، شب و روز وقتم رو میگیره ...
-الهی بمیرم مادر ، اون بارم که اومده بودی پوست و استخوون شده بودی مادرت بمیره برات .
-خدا نکنه مامان ، اشکال نداره به جاش بعدش دکتر میشم به همه ی این سختیا می ارزه .
-آره مادر ، ایشالا توی لباس سفید دکتری و عروسی ببینمت مادر ، الهی عاقبت به خیر بشی که باعث سربلندی من و پدرت میشی .
محیا بی اختیار پوزخند زد ، اگر سینا کمی از ان حرفهایی را که به او گرفته بود به مادر و پدرش میگفت باز هم مادرش میگفت باعث افتخارشان است ؟
کمی با مادر و خواهرش صحبت کرد و با خیالی راحت تلفن را قطع کرد ، خودش را روی تخت انداخت و نفسی از سر آرامش و آسودگی خیال کشید ... انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود ، وقتی سینا تا حالا حرفی نزده پس از این به بعد هم نمیگفت !
گوشی اش را برداشت و اول از همه اس ام اسی برای رضا فرستاد :
" سلام آقا رضای گل ، خوبی ؟ خبری از من نیست خوش میگذره ؟ "
برای سامان و مسعود هم اس ام اسی ارسال کرد ، آرایش کرد و بعد از دو هفته با خیال راحت از خوابگاه خارج شد ، نگهبان باز هم غرغر میکرد و زیر لب به خوش خیالی خودش که فکر میکرد این دختر را اصلاح کرده میخندید ، هم اتاقی هایش هم با پوزخند بدرقه اش کردند ، دوباره روز از نو روزی از نو شده بود !
ساعتی در فروشگاهها قدم زد ، کمی سر به سر پسرها گذاشت ، به خاطر خوشحالی امروز به خودش هدیه داد و یک روسری نو خرید ، وقتی به خوابگاه برگشت نزدیک ساعت 8 بود اما هنوز خبری از جواب اس ام اس رضا نبود ...
رضا پشت میزش نشسته بود و خیره خیره صفحه ی گوشی اش را نگاه میکرد ... درست نمی دانست غزل را بیشتر دوست دارد یا زندگی اش را ! ناراحتی مریم و حال و احوال پریشانش اعصابش را به هم می ریخت .
وقتی برای خواستگاری مریم رفت شاد و خوشحال بود ، شرکتی که مریم در ان کار میکرد چند خیابان بالاتر از منزل پدری رضا بود ، بارها و بارها او را در خیابان دیده بود ، از نجابت و زیبایی مریم خوشش امده بود ، دخترک همیشه سرش به زیر بود و اصلا توجهی به اطرافش نداشت ، نه به کسی نگاه میکرد نه کاری به کار کسی داشت ، هر روز مسیرش را می رفت و می آمد ...
رضا ان روزها حس میکرد مریم بهترین زن برای زندگیش است ، همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری گرفته بود و فکر ازدواج و تشکیل زندگی با زنی مثل مریم به سرش افتاده بود و برای لحظه ای رهایش نمیکرد ، بالاخره دخترک را تعقیب کرد و آدرس خانه شان را یاد گرفت ، ماجرا را به مادرش گفت و بعد از کمی تحقیق و پیگیری ، مادرش با مادر مریم حرف زده بود و برای خواستگاری رفتند .
اولین بار که با مریم حرف زده بود صدایش برای رضا خوش آوا ترین صدا بود ...
و مریم عروس خانه اش شد ... اما حالا ... مریم مگر چه چیزی کم داشت ؟ هیچ وقت از انتخاب مریم به عنوان زن زندگیش پشیمان نشده بود ...
غزل انقدر ناگهانی وارد زندگیش شده بود که خودش هم نفهمید چطور با او دوست شد ؟ یا چرا اصلا با وجود داشتن زن دل بسته ی دختری شد ، هیچ وقت فکر نمیکرد رابطه اش با غزل به این صورت پیش برود و به هم وابسته شوند یا حتی مریم بویی از این ماجرا ببرد ... اما حالا انگار همه چیز به هم گره خورده بود ...
چندین بار دستش برای جواب دادن به اس ام اس غزل پیش رفت اما باز پشیمان میشد و دستش را عقب میکشید ، دلش نمیخواست مریم بیشتر از این عصبی بشود ، مهم تر از همه کودکشان در راه بود ... اگر مریم ولش میکرد و می رفت چه ؟
از این فکر تنش لرزید ... رضا زندگیش را دوست داشت ، عاشق مریم نبود اما زن و زندگی اش را دوست داشت حتی کودک به دنیا نیامده اش را هم دوست داشت ...
سیم کارتش را از گوشی بیرون اورد ، سیم کارتش را توی کشو انداخت و گوشی خاموش شده اش را هم ...
ساعتی از تعطیلی شرکت گذشته بود ، سوئیچش را برداشت با کلید زاپاسی که داشت درهای شرکت را قفل کرد و با شوق به سمت خانه اش حرکت کرد ، باید همه چیز را درست میکرد همه چیز را ...
محیا به صفحه ی گوشی خیره شده بود ، سعی می کرد به رضا و این که چرا جوابش را نداده فکر نکند اما نمی شد ...
یعنی چند روز دوری باعث شده بود رضا او را فراموش کند ؟ دوستش داشت ؟ نه ! فقط به او عادت کرده بود ... اما این که به اس ام اسش جواب نداده بود اذیتش میکرد ...
تا نیمه شب هر چند دقیقه یک بار به صفحه ی گوشی اش نگاه میکرد و انتظار جواب رضا را میکشید ، با هر اس ام اسی که صفحه ی گوشی اش را روشن میکرد ذوق میکرد و خیالش راحت میشد اما بعد از باز کردن اس ام اس حالش گرفته میشد ، ساعت از 12 گذشته بود که دیگر طاقت نیاورد و شماره ی رضا را گرفت ، صدای سرد و بی روحی در گوشی پیچید :
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش ...
دکمه ی قرمز را فشرد و گوشی اش را زیر بالشتش گذاشت ، به درک که جوابش را نمی داد ، به درک که گوشی اش را خاموش کرده بود ، به درک که دیگر او را نمی خواست ...
چشمهایش را بست و سعی کرد بخوابد اما بی اختیار از ذهنش گذشت :
" چقدر دلش برای رضا تنگ شده ... "