ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مریم پشت پنجره ایستاده بود و به رضا نگاه می کرد که گوشی به دست راه می رفت، با کسی صحبت می کرد و از خوشی قهقهه می زد.
صدایی در ذهنش می گفت مخاطب رضا یک زن است! زنی که رضا از هم صحبتی با او بی نهایت لذت می برد. بارها دیده بود که رضا کلافه و عصبی است اما با یک اس ام اس یا تلفن حالش خوب می شود! مثل ظهر روز سفرشان که اول کسل بود ولی وقتی با تلفن صحبت کرد خوشحال به داخل خانه برگشت یا الان که کسل روی مبل نشسته بود و حوصله ی هم صحبتی مریم یا بیرون رفتن را نداشت اما با زنگ تلفنش از ویلا خارج شد و حالا شاد و خوشحال بود!ناجی شب پره ...
ساکت و آرام گوشه ای دنج می نشینم.
کافی شاپ بزرگ اشت و شلوغ...
چشمم میان کسانی که در آن جا نشسته و صحبت می کردند می چرخد،
میز رو به رو یک دختر و پسر جوان نشسته اند و دختر با ناز حرفی می زند و پسر با اشتیاق پاسخگویش می شود... ته دلم می لرزد، چرا من هیچ وقت از این لحظات نداشتم؟ من که هم زیبا بودم، هم جذاب...
کمی آن طرف تر یک گروه دختر جوان نشسته اند و صدای خنده شان شنیده می شود، دلم می خواست به دوران آن ها بازمی گشتم و می توانستم هم پای آن ها شادی کنم...
اما صد افسوس که راهی برای بازگشت به گذشته وجود ندارد...
فکری مثل خوره ذهنم را می خورد...
اگر می توانستم به گذشته برگردم باز هم همین را را می آمدم؟
شاید هرگز !!!
شاید هم حتما !!!
گاهی شرایط آدم را وادار به کاری می کند... شرایط هم آن زمان مرا وادار به این نوع زندگی کرده بود...
باز داشتم خودم را توجیح می کردم؟
کافی شاپ لحظه به لحظه شلوغ تر می شد و آدم هایی که فارغ از درد ِ من خندان بودند، افسوس و حسرتم را بیشتر می کردند...
از خیر قهوه ی سرد شده ام می گذرم و از کافی شاپ بیرون می آیم.
پشت رل پرایدم می نشینم...
مقصد خیابانی است که هر نیمه شب پذیرای جسم خسته ام می شود...
تا ساعت 12 در خیابان دور می زنم، ساعت 12 دخترکی معصوم گوشه ی خیابان توجهم را جلب می کند، بی اختیار جلوی پایش ترمز می کنم:
-کجا می ری برسونمت؟
دخترک قدمی به عقب برداشت و گفت:
-متشکرم خانم منتظر کسی هستم.
پوزخند می زنم، به او و راهی که پیش رویش است... به خودم و راهی که سال ها پیش در آن قدم برداشتم...
-این ساعت شب این جا منتظر کی هستی؟
دخترک حرفی نزد.
-اولین بارته؟
دخترک قدم دیگری به سمت عقب برداشت و زمزمه کرد:
-شما پلیسید؟
-نه... منم یکی هستم مثل تو، سوار شو...
دخترک باز هم عقب تر رفت.
این بار با صدای بلندتری می گویم:
-درسته بهم اعتماد نداری اما هرچی باشم از اون لاشخورایی که منتظری تا بریزن سرت که بهترم... سوار شو...
دخترک باز هم عقب تر رفت...
از ماشین پیاده می شوم، دست دخترک را می کشم و به زور سوارش می کنم.
-تو پول می خوای؟ من بهت پول می دم... اولین بارته؟
دخترک که اشک صورتش را خیس کرده بود سرتکان داد.
آهی از ته قلبم می کشم و زیر لب زمزمه می کنم:
-کاش شب اول من هم کسی بود تا نجاتم بده...
-چرا این کارو می خوای انجام بدی؟
دخترک جوابی نداد...
- به پولش نیاز داری؟
دخترک زمزمه کرد:
-از خونه فرار کردم، راهی جز این ندارم...
این بار مقصد می شود خانه ی من!
-می تونی از این به بعد پرستار دختر من باشی... اون بعضی وقتا تنهاست... مادرم هم نیاز به پرستاری داره... این کارو انجام می دی؟
دخترک اول متعجب نگاهم کرد و بعد برق شادی در چشمانش جهید:
-البته خانم... ازتون ممنونم...
نیمه ی خوش بین و بد بین ذهنم با هم درگیر می شوند:
" چطور می تونم به اون اعتماد کنم؟ "
دوباره پوزخند می زنم و جواب نیمه ی بد بین ذهنم را می دهم:
" مال من چقدر بردن و خوردن هم داره!... پولی که حاصل تن فروشیه دزدیدن داره؟... "
چقدر ذوق و شوق داشت برای سفر شمال، اما آخر سر چه شد؟ با کلی بغض و حسرت به خانه برگشت... روز اول که رضا تمام مدت با موبایلش مشغول بود و بعد هم عصبی و گوشه گیر...
بغض در گلویش نشسته بود و رهایش نمی کرد ...
آخر شب یکشنبه برگشته بودند و مریم کسل تر از قبل سفر بود.
صبح رضا برای رفتن به سرکار آماده شد اما مریم این آمادگی را در خودش نمی دید که برود سر کار...
دلش به هم می خورد، با خودش فکر کرد حتما از گشنگیست... شب قبل که شام نخورده بود ، حالا هم ساعتی از صبح گذشته و او هنوز مشغول فکر کردن بود...
برای چیدن میز صبحانه بلند شد، حوصله ی چیدن میز را هم نداشت ظرف کره، پنیر و کمی نان را از یخچال برداشت و بی خیال چایی شد لقمه ی اول نان و کره را که به دهانش نزدیک کرد بوی کره باعث تشدید دل پیچه اش شد... به سمت دستشویی دوید، معده اش خالی بود و چیزی برای بالا آمدن وجود نداشت!
آن قدر عق زد که بی حال کنار در دستشویی افتاد... حس می کرد دل پیچه اش بهتر شده، چند دقیقه که از نشستنش گذشت کمی حالش جا آمد، بلند شد در دستشویی را بست و برای عوض کردن لباسش که حس می کرد حالا نجس شده به سمت اتاقش رفت، هنوز کاملا وارد اتاق نشده بود که حس کرد دوباره دلش پیچ می خورد انگار کسی در دلش رخت می شست به سمت دستشویی دوید و باز هم عق زدن های بی فایده...
فکرش هنوز درگیر رفتارهای رضا در این مدت بود و این دل پیچه ها و حالت تهوع ها باعث تشدید بدحالی اش می شد... حدس زد ممکن است معده اش عصبی شده باشد... البته تا به حال سابقه نداشت اما زیاد دیده بود مادرش این طوری می شد و معده درد می گرفت و حالت تهوع...
اما او که معده اش درد نمی کرد! فقط انگار داشتن در دلش رخت می شستند...
فکر و خیال رهایش نمی کرد و او پشیمان شده بود از این که سرکار نرفته... دلش می خواست با کسی حرف بزند، شماره ی دوست صمیمی اش را که از دوران دبیرستان با هم بودند و دوره ی لیسانس را هم با هم گذرانده و فوق لیسانس هم هم دانشگاهی بودند را گرفت...
-الو بفرمایید.
بی اختیار بغض کرد:
-سلام رها.
رها که از صدای بغض کرده ی مریم ترسیده بود سریع گفت:
-سلام مریم چی شده؟ چرا بغض کردی؟ اتفاقی افتاده؟ مامان اینا خوبن؟ رضا خوبه؟ خودت خوبی؟
مریم به سختی آب دهانش را قورت داد و با همان صدای بغض دار گفت:
-همه خوبن رها... فقط من... فقط فکر کنم من خوب نیستم...
-چرا مریم؟ چی شده؟
بی اختیار اشک هایش روی صورتش جاری شد و با صدایی بغض دار گفت:
-فکر کنم رضا زیر سرش بلند شده...
و صدای هق هق گریه اش در گوشی پیچید.
رها از شدت تعجب چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد گفت:
-تو مطمئنی؟
مریم در حالی که گریه می کرد اتفاقات این چند وقت را برای رها تعریف کرد.
رها که حالا کمی خیالش راحت شده بود و نگرانی و ترس مریم را به حساب حس زنانه اش می گذاشت با لحنی دلداری دهنده گفت:
-نگران نباش مریم شاید اشتباه می کنی... تا جایی که من رضا رو می شناسم آدم این طور کارا نیست، اون تورو دوست داره، کسی مجبورش نکرده بود با تو ازدواج کنه که حالا بعد از یک سال بخواد بره سرت هوو بیاره یا بره دوست دختر بگیره! اون خودش تورو انتخاب کرده، تو هم که چیزی کم نداری که بگیم اون رفته سراغ یه زن دیگه که!
-نه رها من مطمئنم... من می فهمم که وقتی با تلفن حرف می زنه حالش عوض می شه و اگر یک روز اون جوابش رو نده این بی تاب می شه... من مطمئنم رها...
رها که دلش برای مریم می سوخت فکری کرد و برای آن که خیال مریم را راحت کند گفت:
-اصلا می خوای یه کاری بکنیم، چند روزی رضا رو تعقیب می کنیم تا مطمئن بشیم کسی توی زندگیش هست یا نه! اون وقت خیالت که راحت شد به این همه استرس و نگرانی الانت می خندی!
مریم که از پیشنهاد رها جان تازه ای در کالبدش دمیده بودند سریع قبول کرد و قرار گذاشتند هر دو چند روزی مرخصی بگیرند و دنبال رضا بروند تا خیالشان راحت شود زیر سر او بلند نشده است!!!حوصله ی دانشگاه رفتن نداشت اما زیاد غیبت کرده بود و می ترسید استادها حذفش کنند، می ترسید درسش تمام شود و مجبور شود به شهرش برگردد اما رشته ی پزشکی خود به خود طولانی بود و کشدار... و محیا بیشتر دلش می خواست زودتر این چند سال بگذرد و برای گذراندن دوره وارد بیمارستان شود، این طوری موقعیت های بهتری نصیبش می شد.
مقنعه اش را روی سرش کشید، از مقنعه متنفر بود همیشه باعث می شد مدل موهایش به هم بریزد... تازه یادش افتاد هنوز موبایلش را روشن نکرده! انگار این چند روز بی خبری از دوست پسرهایش به مذاقش خوش آمده بود که روشن کردن گوشی اش را از یاد برد!
با عجله به سمت کیفش رفت و گوشی اش را در آورد و روشنش کرد.
روشن شدن گوشی هم زمان شد با سرازیر شدن اس ام اس ها... گوشی را روی تختش پرت کرد و خودش مشغول آراستن مجدد جلوی موهایش شد.
هم اتاقی اش شیدا سرش را از روی دفتر و کتاب هایش بلند کرد، نگاهی به محیا انداخت، سری با تاسف تکان داد و دوباره مشغول درس خواندن شد.
محیا از آینه پوزخند و تکان تاسف بار سر شیدا را دید اما به روی خودش نیاورد، حوصله ی بحث کردن نداشت، شیدا زیاد برایش سر منبر می رفت و هی نصیحتش می کرد برای همین زیاد از او خوشش نمی آمد. ترجیح می داد با بچه هایی که با او موافق بودند و ستایشش می کردند دم خور شود.
جلوی موهایش را که درست کرد، آرایش ملایم تری نسبت به روزهای قبل روی صورتش نشاند. گوشی اش را برداشت و نگاهی به تعداد اس ام اس ها انداخت، حدود 50 اس ام اس برایش رسیده بود. دوست پسر زیاد این دردسرها را هم داشت دیگر !
صدای زنگ گوشی اش بلند شد، رضا بود... 6 ماهی میشد که با او دوست بود، به حضورش عادت کرده بود و از بیرون رفتن با او خوشش می آمد. رضا خوش تیپ و جذاب بود و این حس خودخواهی محیا را ارضا می کرد. او دوست داشت بهترین ها فقط برای او باشد پس دلش می خواست رضا را برای خودش نگه دارد !
-سلام عزیزم.
-سلام به خانوم خوشگل خودم. خوبی غزلم؟ رسیدی؟
- آره دیشب رسیدم خیلی خسته شدم توی راه، دلم هم برات تنگ شده بود... دوست داشتم بهت زنگ بزنم اما مامان اینا پیشم بودن و نمی شد.
-الهی قربونت برم عزیزم، منم دلم برات تنگ شده بود، ایشالا یه روزی مال خودم می شی و دیگه این ترس ها رو نداریم.
ثانیه ای سکوت شد.
رضا به حرفی که زده بود شک داشت و محیا اصلا دلش نمی خواست با مردی مثل رضا ازدواج کند. ترجیح می داد شوهرش خیلی پولدار باشد تا جذاب و زیبا!
-بی تابانه منتظر اون روزم رضا جان.
رضا که از حرفی که زده بود پشیمان شده بود سریع بهانه ای آورد و تماس را قطع کرد. محیا گوشی را داخل جیب مانتویش انداخت و سلانه سلانه مسیر خوابگاه تا اولین ایستگاه اتوبوس را طی کرد در حالی که فکرش مشغول رضا و دیگر دوست پسرهایش بود... گاهی وقت ها حس می کرد از این زندگی خسته شده، فکر می کرد او لایق بهترین زندگیست و نباید خودش را این طوری ملعبه ی دست پسرهای خیابانی کند اما وقتی به پول هایی که برایش خرج می کردند فکر می کرد پشیمان می شد!
بعد از گیر مختصری که از طرف حراست دانشگاه نصیبش شد وارد حیاط دانشگاه شد. نگاهش به صورت همان دخترک زیبا و غمگین دانشکده افتاد. ورودی ترم جدید بود. سرو وضعش خیلی مناسب نبود، همیشه یک مانتوی مندرس مشکی می پوشید با یک شلوار پارچه ای که دیگر روی زانویش سائیده شده بود.
بچه های دانشگاه اسمش را روح سرگردان یا دخترک کبریت فروش گذاشته بودند. دخترها مسخره اش می کردند و پسرها در دل زیباییش را می ستودند. نه آرایش می کرد نه به کسی توجه نشان می داد. شنیده بود بهترین دانشجوی کلاس هم هست!
محیا بی اختیار به سمتش رفت و زمزمه کرد:
-سلام.
دخترک سرش را بلند کرد و نگاه سرسری ای به صورت محیا انداخت و به آرامی جواب سلامش را داد. این بار دخترک فقط غمگین نبود صورتش هم خیس از اشک بود. انگار تازه متوجه اشک های جاری روی صورتش شده بود که سریع آنها را پاک کرد از جا بلند شد کیفش را برداشت و با قدم های تند به سمت کلاسش رفت... محیا مات و مبهوت برجا ماند... هم تحت تاثیر زیبایی خاص و بکر او مانده و هم از واکنش سریع و اشک هایش متعجب شده بود... دخترک کبریت فروش امروز حالش با بقیه ی روزها انگار فرق داشت!
شانه ای بالا انداخت و به سمت جمع دوستان خودش رفت
مُرد...
به همین سادگی! یک شب خوابید، صبح روز بعد بیدار نشد!!!
ثریا هرچقدر در دلش دنبال حس نفرت گذشته می گشت، چیزی نمی کرد... انگار دیگر متنفر نبود، انگار دیگر جایی برای تنفر برایش نمانده بود! حالا فقط بغض داشت به جای تمام نفرتی که در این سال ها از پدرش در دل انباشته بود و ترسی که از او داشت، بغض تمام وجودش را گرفته بود ...
اگر می دانست پدرش این قدر زود آن ها را ترک می کرد هیچ وقت ته دلش آرزوی جدا شدن از پدرش را نمی کرد... حالا او رفته بود و تمام ترس ها و نفرت های ثریا را با خودش برده و او فقط دل تنگ بود... حتی دل تنگ کتک هایی که از پدرش می خورد...
صدای آرام سلام گفتن کسی باعث شد سرش را بلند کند :
-سلام...
دختر سلامش را به آرامی زمزمه کرده بود، ثریا حس ترحم را در چشمان آن دختر می دید. به آرامی جواب سلامش را داد، انگار تازه متوجه اشک های جاری روی صورتش شده بود. سریع آن ها را پاک کرد و شتابان به سمت کلاسش رفت... از ترحم بیزار بود... اصلا دلش نمی خواست دیگران به حالش دل بسوزانند، بگذار همه با دیدنش فقط به یاد دختر کبریت فروش بیفتند... بقیه اش برایش زیادی بود!
صدای استاد را انگار نمی شنید، کلافه بود. کیفش را برداشت و بی هیچ حرفی سرش را پایین انداخت و به سمت در کلاس رفت. صدای استاد باعث شد قدم هایش را آهسته کند:
-کجا خانوم؟
ثریا سرش را به سمت استاد برگرداند، چشمان خیسش استاد را متاثر کرد:
-حالتون خوبه؟
ثریا سری تکان داد و به سمت در کلاس رفت. صدای زمزمه ی آرام بچه ها مثل ناخن کشیدن روی شیشه اعصابش را به هم می ریخت. در را پشت سرش بست. انگار بستن در هم زمان شد با برداشتن سد چشمانش... امروز بعد از چند روز به اندازه ی تمام این چند روز دلش می خواست گریه کند...
سلانه سلانه از دانشگاه خارج شد. حتی متوجه محیا هم نشد که به همراه پسری کنار در دانشگاه ایستاده بودند.
آرام آرام از جلوی دانشگاه دور شد...
رضا رد نگاه محیا را دنبال کرد و نگاهش روی صورت غمگین دخترک ماند...
-دلم براش می سوزه رضا... یه جوریه...
-کیه؟ می شناسیش؟
-از بچه های دانشگاهه خیلی درس خونه. به خاطر سرو وضعش و زیبایی خاصش توی دانشگاه شناخته شده است. همیشه سر به زیر و آروم بود اما امروز یه جور خاصی غمگینه... دلم براش سوخت.
رضا دست محیا رو نوازش کرد و گفت:
-حتما مشکلی داشته، بغض نکن عزیز دلم. هیچ دلم نمی خواد چیزی باعث ناراحتیت بشه ها...
محیا لبخند دلبرانه ای به صورت رضا زد و با ناز گفت:
-اگر می خوای بغض نکنم برام بستنی بخر...
-چشم غزلم.
و دست محیا را کشید و با هم به سمت کافی شاپ نزدیک دانشگاه رفتند
ماه بالای سر تنهاییست...
خیالم از جانب خانه راحت است، دخترکی که چند شب پیش به خانه بردم با دقت به کارهای خانه می رسد. خدارا شکر که در موردش اشتباه نکرده بودم...
ماشین را روشن می کنم و بی اختیار مسیر خانه اش را در پیش می گیرم...
دلم برایش تنگ شده، یعنی می توانم امشب او را ببینم؟ عجیب دلم هوایش را کرده... حس می کنم نفس های آخر را می کشم... حس می کنم جواب آزمایش فردا پایان همه چیز خواهد بود...
ماشین را رو به روی خانه اش پارک می کنم.
شیشه را پایین می کشم تا در هوایی که او زندگی می کند نفس بکشم...
خیره به پنجره به چراغ های روشن و صاحب خانه فکر می کنم...
" یعنی هنوز منو یادش هست ؟ اونم مثل من با یاد اون روزها زندگی می کنه؟ عمرا! فقط منم که دارم توی حسرتش می سوزم... "
اشکهایم باز بی اجازه جاری می شوند.
او تنها کسی بود که در لحظات سخت زندگی دستم را گرفت. شاید ناشکری بود که همیشه می گفتم کسی دستم را نگرفته... کاش شب اولی که رفتم تا به جمع شب پره ها بپیوندم او را می دیدم...
صورتم خیس است از اشک های دل تنگی...
و من حسرت دیدنش برای آخرین بار را می کشم...
به هیچ چیز در زندگی ام به اندازه ی جواب این آزمایش مطمئن نبوده و نیستم...
آخر خط نزدیک است...
ایدز...
چقدر دور و چقدر نزدیک...
انگار خیلی سال از روزهایی که این واژه برایم ناملموس بود تا امروز که آن را با گوشت و خونش حس می کنم گذشته...
چراغ های خانه خاموش شد...
سرعت ریختن اشک هایم بیشتر شد...
دلم می خواست حداقل برای آخرین بار ببینمش...دل پیچه و حالت تهوع کلافه اش کرده بود. صبح برای رفتن به سرکار بیدار شد، اما ضعف اجازه نداد از رخت خواب بیرون بیاید. رضا با نگرانی بالای سرش نشسته بود:
-می خوای بریم دکتر؟ نکنه مسموم شده باشی؟
مریم سرش را با بی حالی تکان داد و گفت:
-دیروز غذای مونده نخوردم که مسموم بشم.
هنوز به خاطر سفر شمال دل گیر بود. دلش می خواست زودتر مچ رضا را با آن دختر بگیرد... دلش می خواست تلافی تمام بغض کردن هایش را سرشان در بیاورد. از دست خودش که بی موقع مریض شده کلافه بود...
اگر این طوری روی تخت نیفتاده بود، الان مرخصی اش را گرفته بود و با رها کشیک رضا را جلوی دفتر می کشیدند... به بخت بدش لعنت فرستاد. هرچه به سرش می آمد تقصیر خودش بود. پدر و مادرش که مجبورش نکرده بودند ازدواج کند! خودش قبول کرده بود... خودش خام ظاهر معصوم و مظلوم این مرد شده بود...
رضا دست نوازشی بر سر مریم کشید و سرش را در آغوش گرفت. تا خواست پیشانی اش را ببوسد مریم سریع او را با دست عقب زد و به سمت دستشویی دوید...
صورتش را با آب سرد شست. در دستشویی را باز کرد تا خارج شود، نگاهش به صورت نگران رضا افتاد که پشت در دستشویی ایستاده و منتظر خروج او بود... اتفاق لحظه ای قبل در ذهنش جان گرفت... حالش از بوی عطر رضا بد شده بود؟ دیروز بوی کره حالش را بد کرده بود؟ دل پیچه؟ حالت تهوع؟ ضعف؟... حالا؟ حالا که به شوهرش شک کرده بود؟
زانوهایش خم شد. سر خورد و روی زمین نشست... حالا وقتش نبود...
بغضش شکست و با صدای بلند زد زیر گریه... حالا چه باید می کرد؟ چطور در این شرایط به یک موجود دیگر زندگی می بخشید؟ زندگی؟ مگر خودشان زندگی می کردند؟ حالا که می خواست زندگی را به خودش و رضا زهر کند جایی برای ورود یک موجود دیگر نبود... حالا که دلش می خواست دیگر صورت رضا را نبیند چه طور می توانست اجازه ی تولد به این موجود کوچک بدهد؟
رضا شانه هایش را گرفته بود و تکان می داد:
-مریم حرف بزن، چی شدی؟
وقتی جوابی نگرفت با سرعت به سمت اتاق خواب مشترکشان دوید تا روسری و چادر مریم را بیاورد و او را به دکتر برساند...
اگر سقط می کرد... آره این بهترین راه بود... اما سقط جنین گناه بود... دل زخمی اش و دینش در درونش می جنگیدند. اگر کودکش به دنیا می آمد... ناگهان از حس در آغوش گرفتن کودکی که از گوشت و خون خودش و رضا باشد به هیجان آمد. حس مادری به دل و دینش غلبه کرد...
رضا روسری اش را روی سرش انداخت و در حالی که سعی می کرد کش چادرش را هم پشت گوشش بیندازد گفت:
-الان می ریم دکتر مریم، چیزی نیست آروم باش خانومم...
-رضا... دکتر لازم نیست!
-چی می گی مریم؟ داری می میری یعنی چی دکتر لازم نیست؟ رنگت مثل گچ دیوار شده.
دستش را زیر بازوی مریم انداخت و بلندش کرد و او را به سمت در برد...
-رضا نیازی به دکتر نیست... فکر کنم... فکر کنم... حامله ام...
-میریم دکتر همه چیز معل...
مکث کرد، انگار تازه داشت می فهمید مریم چه گفته... حامله؟ بچه؟ برگشت و به صورت خیس از اشک مریم خیره شد... حالا؟ سعی کرد لبخند بزند:
-چقدر خوب... مریم خیلی بهت میاد مادر بشی... من بابا بشم...
از فکر بابا شدن به ذوق آمد و مریم را روی دست هایش بلند کرد و با شادی چرخاند... مریم که از حرکت ناگهانی رضا غافل گیر شده بود با صدایی جیغ مانند گفت:
-وای نه رضا، الان دوباره حالم بد می شه... اصلا برای بچه هم خوب نیست...
و با شیطنت اضافه کرد:
-نمی گی سرگیجه می گیره، حالش بد می شه؟
انگار دل خوری هایش داشتند رنگ می باختند...
رضا که دقایق اول فکرش به سمت غزل رفته بود، حالا او را به فراموش سپرده و فقط به مریم و کودکش فکر می کرد...
شاید سرنوشت باز می خواست به رویشان لبخند بزند!-کجا خانوم خوشگله؟
محیا بی توجه به پسر که دنبالش می آمد، به سمت خیابان رفت. هم چنان با ناز راه می رفت و وانمود می کرد اصلا توجهی به پسر ندارد اما زیر چشمی او را برانداز می کرد. سوژه ی بدی به نظر نمی رسید! سرو وضعش هم مناسب بود.
تازگی ها حس می کرد بهتر است کمی تنوع داشته باشد و دوست پسرهایش را بعد از مدتی عوض کند! در نتیجه کمی سرعت راه رفتنش را کمتر کرد. پسرک که متوجه ی رفتار محیا بود، کند شدن قدم هایش را به حساب تمایلش گذاشت و جلوتر رفت.
شانه به شانه ی محیا راه می رفت و حرف می زد.
-اسم شما چیه خانوم خانوما؟
محیا حرفی نزد، فقط با ناز کمی سرش را به جهت مخالف چرخاند.
-وای چقدر ناز داری! نکنه اسمت نازیه؟
محیا لبخند دلبرانه ای زد و باز هم جوابی نداد.
-اسم من کورشه، شما هم منت می زارید سر ما اسم خوشگلتون رو بگید؟
محیا به آرامی زمزمه کرد:
-غزل !
-اسمت هم به زیبایی خودته... غزل.
محیا با خودش فکر کرد چه چایی نخورده فامیل شد!
چند ثانیه ای سکوت شد و کورش گفت:
-خوب خانوم خانوما نظرتون چیه در کنار هم یک قهوه بخوریم؟ یه جایی می شناسم که قهوه هاش حرف نداره...
محیا نگاهی به ساعتش انداخت، تا شروع کلاسش دو ساعتی مانده بود و با خیال راحت می توانست با پسرک برای صرف قهوه برود و بعد راهی دانشگاه شود.
چشمانش را در محوطه برای یافتن دخترک کبریت فروش چرخاند اما هرچه بیشتر می گشت کمتر می یافت... چند روزی بود که ذهنش درگیر او شده بود. چشمان گریان آن روز دخترک ذهنش را درگیر کرده و نمی توانست حتی برای لحظه ای او را از خاطر ببرد.
دخترک کبریت فروش هیچ دوست صمیمی ای هم نداشت که سراغش را از او بگیرد. با نا امیدی به سمت جمع دوستان خودش رفت و بعد از سلام و احوال پرسی معمول مشغول صحبت در مورد باقی بچه ها شدند. طبق آخرین اخبار یکی از دختران کلاسشان نامزد کرده بود و یکی دیگرشان هم با یکی از پسرهای ترم بالایی دوست شده بود. .
بازار بحث در مورد آن ها داغ بود، اما محیا هنوز بی تابانه نگاهش دنبال دخترک کبریت فروش بود!
نگاهش را در محوطه چرخاند و باز به سمت ورودی دانشگاه نگاه کرد دیگر داشت نا امید می شد که دخترک را دید. باز هم همان لباس های همیشگی و همان حالت چهره و همان معصومیت، بی اختیار به سمتش رفت.
-سلام.
ثریا با تعجب به دختری که رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد و زیر لب گفت:
-سلام!
بار دوم بود که او را می دید. بار اول وقتی داشت گریه می کرد او غافل گیرش کرده بود و حالا هم تازه وارد دانشگاه شده بود که او مقابلش ظاهر شد!
جای تعجب داشت. در این یکی دو ماهه به یاد نداشت کسی تمایل به دوستی با او نشان داده باشد و حالا رفتار این دختر برایش عجیب بود. خواست از کنار دختر رد شود که محیا دستش را گرفت و با همان صدای آرام گفت:
-اون روز چرا داشتی گریه می کردی؟
ثریا شوک زده به او نگاه کرد و پاسخی نداد.
محیا دستش را کشید و او را با خود به سمت یکی از نیمکت های خالی گوشه ی حیاط دانشگاه کشاند.
دوستان محیا که تازه متوجه نبودنش شده بودند بهت زده به او و دخترک کبریت فروش نگاه می کردند. یکی از آن ها بهت زده گفت:
-محیا چی کار با دخترک کبریت فروش داره؟!
ثریا از رفتار محیا متعجب بود و نمی دانست چه بگوید یا چه واکنشی نشان بدهد.
محیا به آرامی گفت:
-نمی دونم چرا از اون روز این قدر برام مهم شدی، اما چند روزه دارم بهت فکر می کنم... به تو و رفتارت و چشمای اشک آلودت... دلم می خواد بدونم چرا همیشه این قدر ساکتی، چرا این قدر غمگینی و چرا این قدر از همه دوری می کنی؟
ثریا سرش را به زیر انداخته و مشغول بازی با انگشتانش بود، دلش پر بود، دوست داشت با کسی حرف بزند اما این دختر چقدر قابل اعتماد بود؟ چیزی از او نمی دانست و نمی توانست به راحتی به او اعتماد کند. از رفتارش هم متعجب شده بود! کیفش را برداشت و در حالی که از روی نیمکت بلند می شد گفت:
-توی زندگی من هیچ نقطه ی جذابی برای آدمای کنجکاو وجود نداره، ترجیح می دم با مشکلاتم تنها باشم.
و به آرامی از او دور شد.
محیا بهت زده به مسیری که او می رفت خیره شده بود و با خود فکر می کرد:
" چه رازی در زندگی دخترک کبریت فروش وجود دارد؟ راستی اسمش چه بود؟ "