سپیده خلاف عادتش امروز زودتر از من اومده بود. وقتی دید دارم گریه میکنم بلند شد و به طرفم اومد:
- چی شده نگین؟
- اون بیشعور به من میگه منو علی صدا کن.
- خب بیا بشین.
جلوی دهنم رو گرفتم و روی زمین نشستم:
- نمیخوام... سپیده من میخوام فرار کنم... میخوام برم جایی که دستش بهم نرسه... میخوام برم.
- کجا میخوای بری دیوونه... اون کفتار اونقدر تشنته که هر جای دنیا بری دنبالت میاد.
- چیکار کنم سپیده؟ تو بگو چیکار کنم.
سپیده منو بلند کرد و روی صندلی نشوند:
- تو فقط یه راه حل داری. اینکه با پرهــــ...
- چی؟ صیغه ی اون پسره هوسران بشم.
- هوسران کدومه. بخدا مامانش میگفت به زور قبول کرده یکی رو صیغه اش کنیم.
- نمیدونم سپیده. این رو ازم نخواه...
سپیده ازم دور شد و کنار پنجره ایستاد:
- چی کار میخوای بکنی؟ دختر تو به آخر خط رسیدی... میفهمی یعنی چی؟
اشکام بی اختیار از چشمام میریخت. سپیده راست میگفت، من به آخر خط رسیده بودم... آخر خط یعنی ازدواج با ذولفقارری.
سپیده بهم نزدیک شد و دستاش رو روی میز گذاشت:
- به خدا کار سختی نیست...
اشکام رو پاک کردم و سرم رو پایین انداختم:
- من فقط میخوام پول ذولفقاری رو بدم.
- اونا حاضرن بیشتر از این بهت بدن. فقط باید براشون ناز کنی. اونا خوشگل تر از تو نمیتونن پیدا کنن. اگه ببیننت دست از سرت بر نمیدارن.
نگاهم رو به سپیده دادم:
- چقدر میدن؟
- نمیدونم ولی خیلی میدن.
- زنگ بزنم واسه امروز قرار بذارم؟
- نه... نه سپیده من میترسم.
- ترس نداره... تو باید امروز حرف هاتو بزنی تا فردا پس فردا پولت رو بهت بدن.
سپیده به طرف کیفش رفت و موبایلش رو بیرون آورد:
- کجا قرار بذارم؟ خونه ات خوبه؟
برگشتم و به سپیده نگاه کردم:
- نه... نمیخوام بدونن کجا و چه طور زندگی میکنم.
- اره راست میگی. اگه بدونن به پول نیاز داری سر کیسه رو شل نمیکنن.
از لحن سپیده بدم اومده بود. یه جوری حرف میزد انگار داره شلغم معامله میکنه. حالم از خودم بهم میخورد. نمیخواستم دیگه اونجا باشم. بلند شدم و خواستم برم دستشویی تا به صورتم آب بزنم.
وقتی اومد سپیده خندید و گفت:
- امروز ساعت 4. پارک جمشیدیه. خوبه؟
لبخندی از سر اجبار زدم. سر میزم نشستم. سپیده بهم چسبیده بود و وراجی میکرد. میگفت وقتی ذولفقاری بفهمه ازدواج کردی قیافش دیدنیه. میگفت خوشبختی به سراغم اومده و دیگه از سر کار اومدن راحت شدم میگفت
بی اعتنا به حرفش در رو باز کردم و رفتم بیرون. با کمال تعجب دیدم خانوم مهدوی پشت در ایستاده و به حرف هامون گوش میده.
- خانوم مهدوی از این به بعد دیگه نگران کم شدن محبت های آقای ذولفقاری نسبت به خودتون نباشید... من موندم شما چطور با داشتن شوهر باز... لعنت بر شیطان.
از اتاقش رفتم بیرون. خواستم برم پیش سپیده. دلم براش یه ذره شده بود. در زدم و وارد شدم. سپیده با دیدن من از سر شوق جیغ کوتاهی کشید:
- وای نگین... چطوری؟
به طرفش دویدم و بغلش کردم:
- خوبم. تو خوبی؟
روی چونه ی سپیده زخم کوچیکی بود. دستم رو به طرف صورتش بردم:
- صورتت چــ...
- هیچی تو که دیروز نیومدی. ذولفقاری اومد اینجا ازم پرسید تو کجایی؟ منم گفتم نمیدونم چرا نیومده. اونم فایل توی دستش رو به طرفم پرت کرد. جاخالی دادم ولی گوشش خورد به صورتم.
- آخی...
- ولش کن مهم نیست. تو از خودت بگو رفتی پیشش؟
- آره دارم از اونجا میام سفته هام رو گرفتم.
سفته ها رو درآوردم و جلوی چشم سپیده پاره کردم. که یهو در باز شد و احسان اومد داخل:
- سلام نگین... کربلایی گفت اومدی...
- سلام آقای وفایی؟ خوبین شما؟
احسان صورت اصلاح کردم ام رو که دید پرسید:
- ازدواج کردی نگین؟
خندیدم و سرم رو تکون دادم:
- آره... راستی سفته هام رو گرفتم.
با دستم تیکه های سفته رو که روی زمین افتاده بود نشون دادم:
- از شوهرم گرفتم.
احسان لبخندی به صورتش آورد و خواست چیزی بگه که نتونست. سپیده فهمید که احسان خجالت میکشه واسه همین رفت بیرون:
- من میرم یه آبی به صورتم بزنم.
با رفتن سپیده احسان آروم گفت:
- خوشحالم که دوستت داره.
سرم رو آروم تکون دادم. احسان لبخندی زد:
- اولش ناراحت شدم ولی بعد گفتی بهت پول داده خوشحال شدم که اونقدر دوستت داره که بدهی هات رو میده.
- آره خیلی دوستم داره.
احسان به چشمام خیره شد. یه حسرتی توی چشماش موج میزد. انگار هنوز دوستم داشت.
- توهم دوستش داری؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. احسان آب دهنش رو قورت داد و با دستش جلوی دهنش رو گرفت:
- خوبه...
میدونستم اگه یه خورده دیگه براش دروغ بگم به گریه میوفته:
- عروسیت حتما خبرم کن
احسان سرش رو تکون داد. دیگه نمیتونستم دروغ بگم. چشمای معصومش منو وادار میکرد حقیقت رو بهش بگم. وادار میکرد بهش بگم که منم دوسش دارم و پشیمونم که بهش جواب منفی دادم. به خاطر همین یه خداحافظ آهسته گفتم و رفتم بیرون. بین راه سپیده رو دیدم و شماره مو بهش دادم و ازش خداحافظی کردم.
وقتی رسیدم خونه ساعت دوازده بود. گشنه بودم اما نای غذا درست کردن رو نداشتم. از کتلت دیشب خوردم. بعد ناهار روی مبل دراز کشیدم و کنترل تلویزیون رو توی دستم گرفتم و این کانال و اون کانال کردم. چیز جالبی نداشت. ماهواره رو روشن کردم. اون بدتر از این. همه اش فیلم های مزخرف و چرت و پرت. خاموش کردم و همونجا خوابیدم. غروب بود که بیدار شدم هنوز خواب توی سرم بود. اما باید چیزی برای شام درست میکردم. در یخچال رو باز کردم کلی چیزهای تازه و رنگارنگ. انواع میوه، سبزیجات تازه، گوشت و مرغ... جون میداد واسه آشپزی. همیشه تو رویاهام همچین آشپرخونه ای رو میخواستم. با قابلمه و ظروف زیبا و شیک که آدم دلش نمیاد ازشون استفاده کنه.
برای شام فسنجون بار گذاشتم. داشتم سبزی خوردن پاک میکردم که پرهام اومد. سلامی بهم کرد و به اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه. بعد چنددقیقه به آشپرخونه اومد تا آب بخوره.
- خسته نباشی.
- مرسی... بهتری؟
- آره بابا... خوبم.
- صبح یادم رفت برات پول بذارم که اگه حالت بدتر شد بری دکتر.
نگاهم رو به چشماش انداختم.
- ممنون ولی من خودم پول دارم.
پرهام لبخند مهربونی به لبش آورد:
- اون پول خودته. مهرته... به عبارتی دستمزدته... من باید خرجیتو بدم.
از حرف هاش تعجب کرده بودم. مگه میشه پرهام بخواد برام پول خرج کنه. مگه من زنشم که برام خرجی میذاره. وای خدای من چقدر نگاهش زیبا بود چقدر لبخند با محبت و معنی داری داشت. یعنی...
- کسی نیومد اینجا؟
-نه. کی میخواست بیاد؟
- گفته بودم میوه و سبزی تازه بیارن.
- ولی یخچال که پره میوه و سبزیه. هنوز داریمشون.
پرهام نگاهی به من کرد و لیوان رو روی میز گذاشت:
- پدرم همیشه میگه اگه خواستی زن بگیری برو از یه خانواده فقیر دختر بگیر چون اون قتاعت کردن رو بلده و برات زندگی میسازه و لی مادرم میگه هیچ وقت از خانواده فقیر دختر نگیر چون به محض اینکه چشمش به پول و ثروتت بیافته شروع میکنه به ولخرجی و گذشته شو فراموش میکنه. پدرم به عقیده خودش ایمان داشت و از مادرم که خانواده فقیری بودن خواستگاری کرد. اما مادرم براش قناعت نکرد و شروع کرد به ولخرجی.. و مادرم به این دلیل که خودش گذشته هاشو فراموش کرد به من میگه به دختر های فقیر دل نبندم.
تا حالا شنیدی که میگن گاو اصلاح شده؟ پژوهشگرا دو نسل گاو رو که هر کدوم خوبی ها و بدی هایی دارن رو انتخاب میکنن و یه نسلی ازشون بوجود میارن که خوبی های دو نسل پیشین رو داشته باشه و نه بدی هاشون رو. من هم همین کارو میکنم. هم یه عقیده ی پدرم احترام میذارم و هم به عقیده ی مادرم. من برای ازدواجم دنبال یه دختر فقیر میگردم که قناعت کردم رو بلد باشه و گذشته شو هرگز فراموش نکنه. نه مثل پدرم که فقط دنبال یه دختر فقیر بود. یکی مثل تو... البته رو تو شانس آوردم چون من هیچ تحقیقی روی تو انجام ندادم. ولی خب اگه ولخرج هم بودی مهم نبود چون قراره فقط یک سال تحملت کنم.
حرف هاش داشت آتیشم میزد. انگار از دهنش گلوله های آتیش به طرفم پرتاب میشد. پرهام مثل آفتاب پرست هر لحظه رنگ عوض میکرد. چند ثانیه پیش چنان مهربون بود که منو به اوج لذت برد و الان با این حرف هاش منو کوبید به گل قالی. اون میخواست فقیر بودنم رو به رخم بکشه. دلم میخواست بگم تو هم مثل اون گاو هایی میمونی که اصلاح شده ان ولی تو درست اصلاح نشدی. از خوبی های پدرت به ارث بردی، از نگاه های مهربونش، از کارای شگفت زده کننده اش اما تو از مادرت حرف های نیش دارش رو به ارث بردی، حرف هایی که تا عمق وجود آدم رو میشکافه. درست مثل اون بلدی چطور حرص آدمو در بیاری
دوست داشتم بهش بگم تو هم یه گاو اصلاح شده ای اما چیزی نگفتم چون میدونستم پرهام خوب بلده جوابمو بده و منو بسوزونه. اما میخواستم حرصش رو در بیارم. میخواستم چیزی بگم تافکر نکنه هیچ کسی توی دنیا نیست که دوستم داشته باشه:
- توی شرکتی که کار میکردم به رئیس شرکت بدهکار بودم او خیلی بهم سخت میگرفت. میگفت اگه نتونی پولم رو جور کنی باید باهام ازدواج کنی. پرهام! من فقط شش میلیون پول بهش بدهکار بودم... پولی که اگه همین الان پول خورد های توی جیبت رو بشمری شش تومن میشه... راستش اگه ذولفقاری جوون بود حتما باهاش ازدواج میکردم ولی اون پنجاه ساله بود... دو سال گذشت و من نتونستم پولش رو جور کنم... دیروز قرار بود به عقدش در بیام وای سرنوشت تو رو جلوی راه من قرار داد. نمیخوام برات داستان تعریف کنم، اینا رو گفتم تا بگم امروز رفتم شرکت. وقتی پول ها رو روی میزش گذاشتم اشک توی چشاش جمع شد. باور میکنی پرهام هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر دوستم داشته باشه. اگه زودتر میدونستم حتما باهاش ازدواج میکردم. بهم گفت من اون پول هارو بدون تو نمیخوام. میگفت حتی توی جوونی هاش هم اینطوری که منو میخواسته کسی رو نخواسته.. بیچاره خیلی دلم به حالش سوخت... برای یه لحظه به سرم زد ازت جدا بشم و با اون عروســ...
پرهام بلند شد و مشتش رو به میز کوبوند:
- دیگه حق نداری اونجا بری فهمیدی؟
پرهام رفت. درست زده بودم به هدف. حرصش رو درآورده بودم. نقطه ضعفش رو پیدا کرده بودم. دیگه میدونستم از این به بعد چه کار کنم.
موقع شام خوردن همش اخم هاش توی هم بود. انگار هنوز از دستم دلخور بود و این خیلی منو خوشحال میکرد ولی تحمل اخم هاش رو نداشتم. هرچند اخم هم بهش میومد. اونقدر زیبا بود که اخم هم مثل خنده صورتش رو دوست داشتنی میکرد.
- راستی پرهام یه چیز یادم رفت بگم.
کمی منتظر موندم تا حرفی بزنه ولی چیزی نگفت. دوباره خودم ادامه دادم:
- میخواستم بگم چند لحظه بعد از اینکه به سرم زد با ذولفقاری ازدواج کنم یاد تو توی ذهنم افتاد و همین باعث شد که به خودم لعنت بفرستم که چرا همچین فکری به ذهنم خطور کرده. بعد سریع از اتاقش اومدم بیرون.
پرهام سرش رو بالا آورد و دستش رو زیر چونه اش گذاشت:
- میدونی نگین؟ به جرئت میتونم قسم بخورم که اگه یه روز قبل تر از اینکه توی محضر ببینمت، میدیدمت بهت پیشنهاد ازدواج میدادم.
یهو خشکم زد. انتظار هر حرفی رو از پرهام داشتم جز این. مثل دیوونه ها داشتم بهش نگاه میکردم. یعنی چی؟ چرا این حرف هارو بهم میزد. چرا میخواست دلم رو بلرزونه. چرا؟ از این کارش لذت میبرد؟
- جدی میگم. تو دختر خوبی هستی. ازت خوشم میاد ولی از اینکه حاضر شدی خود فروشی کنی بدم میاد. چاره ای هم نیست. کاریه که شده... و حالا توبا زن های خیابون هیچ فرقی نداری و من نمیتونم دوستت داشته باشم...
احساس میکردم صورتم داره از شدت درد منفجر میشه. نفسم حبس شده بود. پرهام چه جور آدمی بود؟ هر حرف خوب و عاشقونه ای که میزد دنبالش یه حرف نیش دار میزد. انگار نمیتونست خوشحالی رو تو مدت طولانی توی صورتم ببینه. انگار عادت داره و یا شاید فکر میکنه من جنبه این همه ابراز احساسات رو ندارم. دوست داشتم دستم رو دراز کنم و گلوشو خفه کنم. دیگه نمیتونستم تحملش کنمو برام غیرقابل تحمل شده بود.
- راستی یه چیز دیگه. خیلی خوشمزه شده. دستت درد نکنه.
دوست داشتم بگم " کوفتت بشه" اما بازم مثل همیشه سکوت کردم. سکوت کردم و به غذا خوردنش نگاه کردم. سکوت کردم تا به اوج لذتش برسه. اینجور آدمها رو فقط غرورشون میتونه از پا در بیاره. به این فکر میکردم که چرا این همه بدبختم که از یه بچه پولدار بی غم حرف بخورم.
بعد از اینکه ظرف ها رو شستم خواستم برم تو ی اتاقم. پرهام روی مبل کج نشسته بود و پاهاش رو روی مبل دراز کرده بود و داشت فیلم های ماهواره رو نگاه میکرد:
- نگین بیا فیلم ببین.
- حوصله ندارم.
- حوصله ی منو یا فیلم رو؟
ایستادم بهش نگاه کردم:
- حوصله ی این فیلم های مزخرف.
- جدی میگی مزخرفه؟
- آره.
رفتم توی اتاقم تا کمی استراحت کنم.
- حالا که گفتی کزخرف باید بیای حتما نگاه کنی.
جوابش رو ندادم. پرهام هم ساکت شد. فکر کردم بیخیال شده که یهو اومد توی اتاق:
- وقتی میگم بیا... بیا... باشه؟
- تورو خدا ول کن حوصله ندارم.
هنوز حرفم تموم نشده بود که سریع دستش رو دور کمرم حلقه زد و بلندم کرد. پرهام منو مثل یه بالشت سبک بلند کرده بود و داشت میبرد توی هال.
- پرهام بذارم زمین. الان میوفتماا!
- من تو رو نتونم بلند کنم دیگه به درد لای جرز دیوار میخورم
منو برد کنار مبل روی زمین گذاشت. خودشم روی زمین دراز کشید و سرش رو روی پاهام که دراز کرده بودم گذاشت:
- الان بهتر شد.
لبخندی زدم و دستم رو روی موهاش گذاشتم. از این کاراش خوشم میومد. ولی نباید دلم رو بهش خوش میکردم چون هرآن بود یه چیزی بگه و منو بچزونه... اما اینبار چیزی نگفت. کانال رو عوض کرد و مجبورم کرد تا آخر فیلم رو ببینم.
چشمام میسوخت یهو یاد کارم افتادم وقتی به صفحه کامپیوتر نگاه میکردم همین طور چشمام میسوخت.
نمیدونم تا کی تلویزیون روشن بود یهو متوجه شدم که همه جا تاریکه و من روی زمین خوابیدم. خواستم پاشم که صدایی از توی آشپرخونه اومد. پرهام رفته بود آب بخوره:
- پرهام... ساعت چنده؟
پرهام با لیوانی آب اومد کنار اپن و به ساعت دیواری نگاه کرد:
- سه و نیم.
یهو از جام پریدم و موهامو جمع کردم:
- من چرا اینجام. کی خوابیدم؟
پرهام شونه هاشو بالا داد:
- گفتم با هم فیلم نگاه کنیم و بعد بریم بخوابیم. وقتی فیلم تموم شد دیدم تو خوابی.
- چرا بیدارم نکردی؟
- دلم نیومد. گفتم فردا جمعه است کل روز خونه ام. کارت رو جبران میکنم.
پرهام لیوان رو روی اپن گذاشت:
- حالا برو سر جات بخواب.
بلند شدم و با دستم سرم رو گرفتم:
- من میرم یه آبی به سرو صورتم بزنم. الان میام.
- نمیخواد دختر برو بخواب.
بی اعتنا به حرفش به دستشویی رفتم. ولی خوشم اومد عجب ضد حالی بهش زده بودم. وقتی رفتم توی اتاقم، پرهام روی تخت دراز کشیده بود و میخندید:
- ولی خودمونیم ها... تو هم بلدی ضدحال بزنی وقتی دیدم خوابی هرچی زده بودم پرید.
لبخندی زدم و خواستم به طرف تخت برم که پرهام گفت:
- برق رو خاموش کن. من حوصله ندارم نصفه شبی برم برق رو خاموش کنم.
- خب خودم میرم.
- تو!؟ کاش ازت فیلم میگرفتم تا بدونی چه حالی داشتی.
برق رو خاموش کردم و به طرف تخت رفتم.
صبح به خاطر سرما از خواب بیدار شدم. دیدم تن پرهام مثل یخه. پتورو کشیدم روش. خواستم دوباره بخوابم که چشمم به ساعت افتاد. نزدیک به نه بود و پرهام هنوزخواب بود. پتو رو کنار زدم و بدن ل - خ - ت پرهام رو تکون دادم.
- پرهام... پاشو... ساعت نه شده باید بری دانشگاه.
پرهام هراسون بیدار شد:
- چی میگی؟
وقتی فهمید چی میگم نفسش رو بیرون داد و دوباره سرش رو روی بالش انداخت:
- وای نگین. دیشب بهت گفتم امروز جمعه است.
- وای ببخشید. اصلا حواسم نبود. بخواب... بخواب
تیشرتم رو از روی زمین برداشتم تا بپوشم که پرهام چشمش رو باز کرد و لباسم رو ازم گرفت و پرت کرد کنار در.
- خب سردمه...
- پتو بکش سر خودت.
رفتم زیر پتو و پرهام دستش رو روی شکمم انداخت و دوباره خوابید.
پرهام این موقع ها خیلی مهربون و دوست داشتنی بود. مادرش راست میگفت. اون فقط منو به خاطر لذتش میخواست نه به خاطر زندگیش. اما من چی؟ من پرهام رو برای چی میخواستم. گهگاهی بهش عشق میورزیدم و گهگاهی تا اوج تنفر پیش میرفتم. من باید همونجوری نگاهش میکردم که اون منو میبینه. منم باید فقط به خاطر لذت دوستش داشته باشم.
پرهام رفته بود بیرون. میگفت جمعه ها همیشه با دوستاش میره بیرون. توی خونه حوصله ام سررفته بود. وقتی از اتاقم اومدم بی هیچ غرضی دستگیره اتاق پرهام رو کشیدم. درش باز بود. یعنی هیچوقت کلید نمیکرد. پس چرا بهم میگفت وارد نشم؟
برخلاف گفته هاش اصلا کنجکاو نبودم تا برم داخل اتاقش. دوباره در رو بستم و روی مبل نشستم. چی میتونست توی اتاقش باشه تا من کنجکاو بشم یه تخت، کمد لباس و کامپیوتر. هیچ کدومشون چیز جالبی نبودن. اصلا اون چی رو باید ازم مخفی میکرد. زن قبلیش رو؟ اما نه من مطمئنم که قبل من زن صیغه ای نداشته چون سپیده میگفت تازه این خونه رو گرفتن و قبلا خوابگاه بوده. اما هیچ نظری نمیتونستم در مورد رابطه های نامشروع دیگه اش بدم. شاید با دوست دخترش و یا کسی که بهش علاقه داره... بلند شدم و به طرف گلدون ها رفتم. باید خودمو باهاشون مشغول میکردم. اما روزهای دیگه چیکار کنم؟ باید یه فکر اساسی بکنم.
تاپ و شلوارکی به رنگ نارنجی پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. نگاهی به لوازم آرایش روی میز انداختم. کمی خودمو آرایش کردم اما نه خیلی... صدای در منو به خودم آورد. رفتم پیشواز پرهام.
پرهام خسته و مونده وارد خونه شد.
- سلام پرهام...
نگاهی به من کرد و دستی به موهاش کشید:
- سلام... شام آمادست من خیلی گشنمه؟
- آره
- میرم یه دوش بگیرم.
به طرف آشپرخونه رفتم و میز غذا رو چیدم. بااینکه بدم میومد اما باز یه حس خوب داشتم. انگار که دارم توی خونه ی شوهرم زندگی میکنم. انگار میز شام رو دارم برای عزیزم آماده میکنم.
- عافیت.
- مرسی شام چیه؟
- بشین. سبزی پلو...
- با ماهی؟
لبخندی زدم و چشمام رو به نشونه مثبت بستم. پرهام هم لبخندی زد. ولی یهو خنده روی لبهاش خشکید و سگرمه هاش تو هم رفت. وای خداجون چرا این پسر اینطور بود؟ چرا نمیذاشت با خیال اینکه اونم دوستم داره زندگی کنم؟ چرا زود این خیال رو ازم میگرفت؟ چرا اینقدر عذابم میداد؟
پرهام داشت تند تند غذا میخورد و من غذا از گلوم پایین نمیرفت. یه چیزی راه گلومو بسته بود. یه چیزی که خیلی وقت بود تجربه اش نکرده بودم. یه چیزی مثل بغض.
پرهام روی مبل نشسته بود و کنترل ماهواره توی دستش بود. یه دیس میوه شستم و به طرفش رفتم. دیس روروی میز گذاشتم و روی زمین جلو پای پرهام نشستم.
- چی میخوری پوست بگیرم؟
پرهام پاشو بلند کرد و گذاشت روی شونه ام. منم به مبلش تکیه دادم:
- سیب اما با پوست.
یه سیب بهش دادم. سیب رو آورد جلوی صورتم؟
- یه گاز بزن!
- برای چی؟ هست اینجا خودم میخورم.
- یه گاز کوچولو.
نگاهش کردم. چیزی توی چشماش برق میزد. دهنم رو باز کردم و سیبش رو گاز زدم. بعد سیب رو برد جلوی دماغش و بو کرد. بعد یهو همونجایی رو که گاز زده بودم رو گاز زد:
- به به... به این میگن سیب گلاب. سیبش که هست گلابش رو هم تو زدی روش.
وای خدای من منظورش چی بود. چرا دوست داشت نقش عاشق پیشه ها رو بازی کنه! چرا میخواست منو به اوج لذتم برسونه و بعد با حرف های تندش بکوبونه زمین. چرا این کارو میکرد! من که ازش نخواستم بهم ابراز عشق کنه. چرا این کاررو میکرد!
- پرهام... روزا من حوصله ام سرمیره. چیکار کنم؟
- خب برو بیرون یا میخوای کلاسی جایی ثبت نام کن.
- مثل چی؟
- مثلا برو باشگاه یا استخر... ولی نه این نزدیکی ها همچین چیزی نیست و باید بری داخل شهر سختت میشه.
- پس چیکار کنم؟
- سرکوچه یه فضای سبز بزرگ هست. میشه گفت یه پارکه.
- دیدمش...
- خب برو اونجا.
سرم رو برگردوندم و به تلویزیون نگاه کردم
روزها پشت سرهم میگذشتن ومن به خونه ی پرهام و خود پرهام عادت کرده بودم. به اخم هاش، گیرهای الکی که بهم میداد و زخم زبون هاش... اونم دیگه بهم عادت کرده بود. حدود دو ماه بود که اینجا بودم. عصرها با پیشنهاد پرهام میرفتم پارک سرکوچه...
جلوی آینه بودم و با دستمال کاغذی داشتم صورتم رو پاک میکردم. هیچ وقت عادت نداشتم با آرایش برم بیرون. فقط توی خونه آرایش میکردم. کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون. اون پارک رو دوست داشتم همیشه خلوت بود. فقط بچه ها توش بازی میکردن. مثل همیشه روی نیمکتی نشسته بودم و فکر میکردم. به خودم که چی قراره سرزندگیم بیاد. به اینکه الان باید توی خونه زندگی خودم باشم و کنار شوهرم...
ماشین مدل بالایی از خیابون رد شد. چیز عادی بود چون این قسمت از شهر همه آدم های ثروتمند زندگی میکردن. ولی چیزی که عادتی نبود این بود که اون ماشین ایستاد و پسری هم سن و سال پرهام ازش پیاده شد و به طرفم اومد. کمی خودمو جمع و جور کردم. فکر کردم میخواد مسیرش رو عوض کنه ولی با کمال تعجب دیدم اومد و کنارم نشست. تنم میلرزید.
- نزدیک به یه هفته است میبینمت که اینجا میشینی.
- من هرروز میام. خیلی وقته میام.
- منتظر کسی هستی؟
بلند شدم و کیفم رو روی دوشم گذاشتم:
- مزاحم نشو آقا.
کیفم رو گرفت:
- چرا خانوم منم جای دوست پسرتون. هرروز اینجا سرکارت میذاره؟
نگاه تندی بهش کردم و کیفم رو به شدت ازش گرفتم. چند قدم ازش دور شدم که دستش رو دور کمرم حلقه زد:
- عزیز من. تو خیلی زیبایی. آدمو وسوسه میکنی که...
داشتم میمردم. حس بدی داشتم. جیغ کوتاهی کشیدم.
- گم شو عوضی.
دستم رو گرفت و روبه روم ایستاد و خودشو بهم نزدیک کرد. سیلی محکمی بهش زدم و فرار کردم تا چند قدم دنبالم دوید ولی ایستاد:
- بازم گیرت میارم ولی نمیذارم فرار کنی دیگه.
توی کوچه مون بودم داشتم گریه میکردم. تا حالا کسی باهام همچین رفتاری نکرده بود. از این شهر وآدم هاش بدم میومد. دیگه دوست نداشتم توی این قسمت شهر زندگی کنم. ماشینی کنارم ایستاد. دلم یهو ریخت. برگشتم تا بهش فحش بدم دیدم پرهامه.
- چرا گریه میکنی؟
خودمو به ماشین نزدیک کردم:
- پرهام. توی پارک...
- توی پارک چی؟
- یه پسره مزاحمم شد. میخواست منو...
چشمای پرهام درشت شده بود. تن صداش رو بالا برد:
- بیا بشین.
ازش میترسیدم. گفتم الانه که منو ببره خونه کتک بزنه. دلم آشوب بود. با ترس و لرز رفتم سوار شدم اما با تعجب دیدم داره دور میزنه.
- کجا داری میری؟
- میرم حسابشو برسم.
- وای نه بریم خونه... پرهام جون من بریم خونه.
- خفه شو...
اونقدر ترسناک بود که جرئت نکردم حرف دیگه ای بزنم. زیاد از پارک دور نبودیم وقتی رسیدیم اون پسره تازه داشت سوار ماشینش میشد. پرهام پشت ماشینش ترمز کرد و با عصبانیت پیاده شد. خیلی ترسیده بودم. میدونستم الان دعوا میشه. پرهام جلو رفت:
- آقا پسر شما به خانوم من چی گفتین؟
پسره در ماشینش رو بست و به پرهام نزدیک شد. هنوز نمیدونست موضوع چیه:
- کدوم خانوم؟
پرهام دست راستش رو به سینه اش زد و با دست چپش منو نشون داد:
- زنم رو میگم. نمیشناسیش؟
از ماشین پیاده شدم و اشکم رو پاک کردم. پسره وقتی منو دید آب دهنش رو قورت داد:
- معذرت میخوام نمیدونستم صاحب داره.
- تو هر دختری رو ببینی مزاحمش میشی؟
- باید اعتراف کنم خانوم زیبایی دارین.
پرهام یقه ای رو گرفت و به ماشین چسبوند:
- اگه زیبا هم باشه واسه شوهرش زیباست به تو ربطــ..
پسره دستای پرهام رو از خودش جدا کرد:
- خب، خواستم باهاش آشنا بشم تا اگه خدا خواست ازدواج کنیم. مگه شما خودتون همینجوری باهم ازدواج نکردین>
- آره ولی وقتی من باهاش آشنا شدم اون مجرد بود.
- من از کجا باید میفهمیدم. اون باید خودش میگفت.
پرهام ازش جدا شد و به طرف ماشین اومد که پسره گفت:
- خوش به حالتون که صاحب اون همه زیبایی هستین. قدرشو بدونین و نهایت لذت رو ازش ببرین.
پرهام دندوناشو به هم سایید و به طرفش رفت. سریع مشتش رو خوابوند به شکمش:
- خفه شو عوضی..
اون هم کم نیاورد و مشتش رو زد به صورتش. گوشه لب پرهام پاره شد و خون اومد. جیغ کشیدم و به طرفش رفتم:
- پرهام...
- نگین برو توی ماشین...
- بیا بریم ول کن.
پرهام یقه اش رو گرفت و دوتا کوبوند توی صورتش.
هی اون پرهام رو میزد و پرهام اونو میزد. یهو پسره به طرف ماشینش رفت و فرار کرد. پرهام یه لگد محکم به ماشینش زد.
- پرهام بس کن.
- بریم.
سوار ماشین شدیم. تا خونه پرهام اصلا حرف نزد. منم چیزی نگفتم. راستش ازش میترسیدم.
پرهام روی مبل لم داده بود. منم با دستمال داشتم لبش رو تمیز میکردم. پرهام نگاهش رو روی صورتم زوم کرده بود:
- چرا بهش نگفتی شوهر داری؟
از کارم دست کشیدم و بهش نگاه کردم:
- من خواستم ازش دور بشم که دستشو انداخت دور کمرم.
- دستشو انداخت دور کمرت؟
- آره.
پرهام چشماشو باز کرده بود. همون عصبانیت چتد دقیقه پیش رو توی چشماش دیدم.
- تو که گفتی فقط مزاحمت شده نگفتی باهات چیکار کرده!
- مگه این مزاحمت نیست؟
- اگه میگفتی چیکار کرده همونجا میکشتمش. تو چرا چیزی بهش نگفتی؟
- پرهام من ترسیده بودم تنم داشت میلرزید.
پرهام لبخندی روی لبش نشست ولی روز جمعش کرد. دستش رو روی سرم گذاشت و موهام رو بهم زد:
- ناقلا. خودت خبر نداری چند نفررو بدون اینکه بدونی شیفته ات کردی. شنیدی؟ بهم میگفت خانومت خیلی زیباست.
پوزخندی زدم و سرمو پایین انداختم:
- خوشگلی کجا به دردم میخوره. کاش زشت بودم اما سرنوشتم اینطوری نبود.
پرهام با پاش چونه ام رو گرفت سرم رو بالا داد
- خب حالا... نمیخواد ماتم بگیری. ببین به خاطرت دکوراسیونم اومد پایین.
لبخند شیطنت آمیزی روی لبم نشست. پرهام نگاهش رو تیز کرد:
- فکر نکن در رفتی باید جبران کنی.
خواستم چیزی بگم که دوباره گفت:
- نمیخواد جواب بدی. برو یه چیزی واسه شام درست کن.مردیم از گشنگی.
به طرف آشپزخونه رفتم. دیگه حرف های پرهام برام عادی شده بود. دیگه با حرف هاش ذوق نمیکردم. چون میدونستم دلش پیش من نیست. شاید دوستم داشته باشه و از زیباییم لذت ببره ولی اون هیچ وقت منو برای زندگیش نمیخواد.
عصر روز بعد دوباره توی خونه تنها بودم. دیگه نمیخواستم به پارک برم. میترسیدم دوباره اون پسره رو ببینم. توی اتاقم بودم. یه تاپ دکلته و دامن کوتاه بالای زانو پوشیدم و داشتم خودمو آرایش میکردم. از این کار لذت میبردم. دوست داشتم توی خودم تغییر ایجاد کنم.
صدای در ورودی منو به خودم آورد. به ساعت نگاه کردم چرا پرهام امروز زود میومد. موهام رو باز کردم و روی شونه هام ریختم. خواستم برم پیش پرهام که دیدم پسر جوونی توی چهارچوب در ایستاده و داره منو نگاه میکنه. لبخند موذیانه ای هم روی لبش بود. حتما از طرف اون پسره بود. جیغ بلندی کشیدم:
- تو کی هستی؟
یهو دیدم پرهام دوید اومد توی اتاق و پسره رو هول داد بیرون.
- تو چرا اومدی توی این اتاق؟
- آقا من که نمیدونستم کدوم اتاق شماست!
از پرهام بدم میومد. چرا اون رو آورده بود توی خونه؟ چرا قبلش بهم نگفت تا لباس مناسبی بپوشم. گریه ام گرفته بود. باید از اول فکر اینجاهاش رو هم میکردم. مگه میشه یه پسر یه دختری که زنش نیست رو توی خونه داشته باشه و به دوستاش چیزی نگه. حتما دوستش رو هم برای همین کار آورده بود.
پرهام دوباره اومد داخل. نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم
- چرا گریه میکنی نگین. ببخشید فکر نمیکردم خونه باشی.
- کجا میخواستم باشم. انتظار داشتی دوباره برم پارک. پرهام توروخدا با من این کاررو نکن.
- چه کاری عزیزم؟
- فکر میکنی من نمیدونم اون رو برای من آوردی؟
از شهر بیرون رفتیم. با اصرار پرهام سوار تله کابین شدیم.پرهام نشسته بود اما من ایستاده بودم و داشتم از اون بالا پایین رو میدیدم.
- پرهام... وقتی پایینیم چقدر دنیا رو زشت میبینیم. اما از اینجا دنیا خیلی زیباست. نه؟
- نگین!
- جانم؟
- یادته چند وقت پیش توی پارک با یه پسره دعوام شد؟
برگشتم به دیواره کابین تکیه دادم و سرم رو تکون دادم.
- اون لحظه ای که بهش گفتم تو زنمی حال کردی. نه؟
از حرفش تعجب میکردم. نمیدونم چرا یهو حرف چند ماه پیش رو وسط آورده بود.
اشاره کرد تا نزدیکش بشم وقتی بهش نزدیک شدم منو روی پاهاش نشوند و بغلم کرد:
- نگین یادته اون روز ازم پرسیدی چندمین دختری هستی که باهاش رابطه داشتم؟
- آره.
- اون شب منم مثل تو اولین بارم بود که همبستری داشتم.
- فهمیدم.
- از کجا؟
- از سردی بدنت. از لرزش دستات. از حیای چشمات...
پرهام خواست چیزی بگه که گوشیش به صدا دراومد.
- نگین پاشو... گوشی توی جیبمه نمیتونم بردارم.
با زور خودمو از آغوشش جدا کردم. توی دلم لعنت فرستادم به کسی که بی موقع زنگ زد تا منو از پرهام جدا کنه. تازه اون حس دوست داشتن رو داشتم حس میکردم. حس اینکه کسی دوستت داره. حس اینکه کسی بهت نیاز داره.
- الو مامان سلام...
مادرش بود کسی که ازش متنفر بودم کسی که تازه تونسته بودم فراموشش کنم.
- بیرونم... با نگین... چرا؟ الان نمیتونم صحبت کنم... یه موقع دیگه... خودم تماس میگیرم... نه مادر... خدانگهدار.
پرهام گوشی رو خاموش کرد.
- مادرت بود؟
- آره... گوشیو خاموش کردم. دیگه کسی مزاحم نمیشه.
پرهام دستاش رو باز کرد. لبخندی شیطنت آمیز روی لبهاش نشوند:
- بیا دوباره روی پاهام بشین.
لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و جلو رفتم. نمیدونم مادرش چی بهش گفت وقتی فهمید بامن اومده بیرون. چرا دیگه پرهام باهام تندی نمیکرد؟
ساعت دوازده شب بود که رسیدیم خونه. پرهام دوشی گرفت و خوابید. منم کمی کارام رو انجام دادم و خوابیدم.
- الو... مادر چرا اینقدر نگرانین؟ لازم نکرده... نمیتونم... نمیخواد شما بیاین... اتفاقی نیوفتاده که... باشه نیم ساعت دیگه خودم زنگ میزنم.
پرهام روی مبل نشست و براش شربت سرد بردم:
- اتفاقی افتاده پرهام؟
- نه...
پرهام شربت رو سر کشید و دوباره بلند شد:
- من میرم بیرون به مادرم زنگ بزنم.
- چرا بیرون؟
پرهام نگاهی به من کرد. نمیتونست بگه که میرم در مورد تو با مادرم بجنگم که میرم ازت دفاع کنم. که میرم تورو داشته باشم و عشقمون رو ثابت کنم.
بارفتن پرهام وضو گرفتم و سرسجاده نشستم:
- خدای مهربون پرهام رو برام نگه دار. نذار این عشقی که شش ماه همخونه اش بودم یه شبه از دستم بره. خدا جون تازه پرهام رو به دست آوردم...
ساعت هشت بود پرهام دیر کرده بود. دلم براش سوز میزد.یعنی چقدر حرف هاشون طول کشیده بود. یعنی چقدر حرف هاشون طول کشیده؟ دیگه از این تنهایی خسته شده بودم. به طرف تلفن رفتم تا بهش زنگ بزنم:
- الو...
صدای ظریف زنی از پشت تلفن شنیده میشد.
- الو شما کی هستید؟
- شما از خانواده ی آقای پرهام وحدتی هستید؟
- بله من همسرشونم هستم.
- ایشون توی بیمارستان امام تحت مراقبت هستن.
- برای چی؟
- متاسفانه تصادف کردن.
- حالش خوبه؟
- در بخش مراقبت های ویژه هستن. هنوز بهوش نیومدن
گوشی رو قطع کردم. وای خدای من چی شده بود؟ حتما پرهام داشته میومده خونه که تصادف کرده. حتما مادر لعنتیش اونقدر گفته که اعصاب پرهام ریخته بهم. نکنه بلایی سرش ااومده باشه و پرستار نخواد بهم بگه. وای خدای من پرهام رو سپردم به خودت. خودت برام نگش دار...
در عرض چند دقیقه خودمو به بیمارستان رسوندم. توی دلم آشوب بود. تحمل خبر بدی رو نداشتم. هراسون از هم جا به طرف پذیرش رفتم.
- خانوم ... پرهام وحدتی؟
- انتهای راهرو. بخش مراقبت های ویژه. خداروشکر تازه بهوش اومدن.
به طرف راهرو رفتم. صدای پرستار رو شنیدم که گفت ممنوع الملاقاته ولی اعتنا نکردم. خودمو به در اتاقش رسوندم. از قسمت شیشه ای در نگاه کردم. پرهام با سر باند پیچی شده و زخمی روی تخت خوابیده بود. تا اون لحظه فکر میکردم از پرهام متنفرم اما چی منو تا اینجا کشونده بود؟ چی وادارم کرده بود تا گریه کنم؟ چرا دوست نداشتم برای پرهام اتفاقی افتاده باشه؟
امروز فهمیدم تو تمام این مدت دوستش داشتم و عاشقش بودم. حتی زمانی که بهم اخم میکرد. اما چرا؟ مگه قرار نبود از هم متنفر باشیم؟ چرا من عاشقش شده بودم؟ چرا دلم براش میزد؟
دستم رو روی شیشه گذاشتم تا پرهام منو ببینه. آروم انگشتام رو به شیشه زدم. دست دیگرم رو روی دستگیره در فشار دادم. پرهام متوجه حضورم شد اما اون فقط یه نگاه کوتاه به من کرد. انگار که یه غریبه رو میبینه. انگار از دستم ناراحت بود.اخم هاش در هم رفت و صورتشو برگروند. شاید منو نشناخته باشه. نکنه حافظه اش رو از دست داده باشه. ولی نه... چرا خودمو گول بزنم؟پرهام منو شناخت. شناخت که اخم کرد و گرنه اگه منو نشناخته باشه اخم نمیکرد.
مادرش پیروز شده بود. تونسته بود نظرش رو به پرهام تحمیل کنه. باز زندگی برام مثل جهنم شده بود. اشکم از چشمم سرازیر شد. دیگه دوست نداشتم برم داخل. آروم دستم از رو دستگیره سر خورد. چون میدونستم کسی اونجا منتظرم نیست. منتظرم نیست تا دست مهربونش رو به سرم بکشه و بگه نگران نباش. کسی نیست که اشکامو پاک کنه و بگه هنوز روی حرفم هستم، روی عشقم هستم...
چرا وقتی فهمیدم عاشقم شده باید این اتفاق میوفتاد؟ چرا توی تمام مدتی که ازش متنفر بودم و یا حداقل احساس میکردم ازش متنفرم این اتفاق نیافتاد؟ خدایا گناه من چی بود؟ جز اینه که عاشقم...
رفتم کنار پرستار:
- میتونم به پدرشون زنگ بزنم.
- وقتی بهوش اومدن شمارشون رو دادن ما تماس گرفتیم.
سرم گیج میرفت چرا پرهام شماره خونه خودشو نداده بود. یعنی اگه زنگ نمیزدم کسی بهم نمیگفت؟ چرا پرهام؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ چرا ازم دور شدی...
یکی دو ساعت بعد آقای وحدتی اومد بیمارستان. بلند شدم به طرفش رفتم. اون یه پناهگاه امن بود یه کسی که میشد بهش تکیه کرد:
- سلام بابـــ...
نمیدونم چرا بهش گفتم بابا. چیزی که تا حالا به زبونم نیاورده بودم. چیزی که همیشه به قاب خالیه روی طاقچه میگفتم. چیزی که همیشه نبودش رو توی زندگیم احساس میکردم. کسی که هیچوقت از قاب خالی طاقچه قدم به دنیای واقعی نذاشته بود...
- سلام دخترم... متاسفم... پرهام خوبه؟
- بهوش اومده... شما چطور اومدین؟
- با هواپیما.. بیا بریم ببینیمش.
آقای وحدتی جلوم حرکت کرد.
- ولی اون دوست نداره منو ببینه.
آقای وحدتی برگشت کنارم.
- تو که پرهام رو میشناسی!
میخواستم بگم من کسی رو که نمیشناسم مادرشه. نمیدونم چرا دوست داره زندگیم رو بهم بریزه. چرا دوست داره پرهام دوستم نداشته باشه.
- برو خونه من پیشش میمونم
ادامه دارد....