ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند، فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت: دیگر تمام شد، دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود، زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فـرشته ای کـه مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ.
فرشته دست شاعر را گرفت تا راههای آسمان را نشانش بدهد و... شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچه پس کوچه های زمین را به او معرفی کند. شب کـه هر دو به خانه برگشتند، روی بالهای فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر. فرشته پیش شاعر آمد و گفت: می خواهم عاشق شوم.
شاعر گفت: نه، تو فرشته ای و عشق کار تو نیست. فرشته اصرار کرد و اصرار کرد. شاعر گفت: اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند، آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای؟ اما فرشته باز هم پافشاری کرد، آنقـدر که شاعر به ناچار نشانی درخت ممنوعه را به او داد.
فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد، اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آنگاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش، من به خودم ظلم کرده ام، عصیان کردم و عاشق شدم. آیا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی؟
پس تو هم این قصه را وارونه فهمیدی! پس تو هم نمیدانی تنها آن که عصیان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود! و آنوقت خدا نهمین در بهشت را باز کرد. فرشته وارد شد و شاعر را دید که آنجا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط! فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت. اما او باور نکرد. آدمها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست.