ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بدشانسی
پا برهنه ای لنگه گالش گران قیمتی پیدا کرد. اما هر چه فکر کرد نتوانست بفهمد که آن چیست و به چه کار می آید. پس با خود اندیشید: این هر چه هست کاسه طعام خوبی برای من خواهد بود. پس آن را برداشت و با خود به در خانه مرد خیری که هر روز به او غذا می داد برد.
دق البابی کرد و گالش را به صاحب خانه تحویل داد و منتظر ماند تا آن را پر از طعام تحویل بگیرد که ناگهان صاحبخانه با ترشرویی بیرون آمد و گفت: حالا دیگر می خواهی با این کفشت بر من فخر بفروشی؟ اصلاً کسی که بتواند چنین کفشی خریداری کند پس حتماً می تواند از عهده تهیه طعام خویش هم برآید. صاحب خانه این را گفت و گالش خالی را به پا برهنه پس داد و در را بر روی او بست.
پا برهنه که اوضاع را چنین دید به خشم آمد و گالشی را بر زمین کوبید و گفت: لعنت بر تو، تو را با خود آوردم که پر از طعام شوی، نه آنکه به یک باره طعام مرا قطع کنی.