ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تنبل
تنبلی از کنار چاهی می گذشت که صدایی را از ته چاه شنید که فریاد می زد: کمک کمک، من در چاه افتاده ام، یکی بیاید مرا از چاه بیرون بیاورد. تنبل به داخل چاه نگاه کرد، دید شخصی در چاه افتاده، پس فریاد زد: ناراحت نباش الان کمکت می کنم.
در همین وقت تنبل هر چه خوراکی در دست داشت به داخل چاه ریخت، سپس قبایش را درآورد و به درون چاه انداخت و پس از آن کفشهایش را بیرون آورد و توی چاه انداخت و گفت: آذوقه برایت ریختم که آنجا گرسنه نمانی و قبایم را انداختم تا سرما نخوری و کفشهایم را برایت فرستادم تا پابرهنه نمانی تا وقتی که کسی پیدا شود و تو را از چاه بیرون آورد .