وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

افسر عراقی چشم دیدن ایرانیها را نداشت

افسر عراقی چشم دیدن ایرانیها را نداشت


جستجو کردن برای پیدا کردن یه تیکه استخون اگر عاشقی نباشه ، کمتر از عاشقی هم نیست .

چند وقتی بود همراه نیروهای عراقی مشغول جست و جو بودیم . فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند نیروهایش حق آب خوردن ندارند .

هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را بهمراه داشت ، برای همین عراقی ها با وجود اینکه علاقه داشتند به ایرانیها نزدیک بشن از ترس نمیتونستن به ما نزدیک بشن . چند روز بعد اما اتفاق عجیبی افتاد .

افسر عراقی از صبح حال و هوای دیگه ای داشت انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست . پیش خودم فکر میکردم اینبار به کی میخواد گیر بده برای صحبت کردن با ایرانیها خدا میدونه ! اما وقتی زبان باز کرد واقعا داشتم تعجب میکردم .

اون نزدیک من شد و از من خواست که پیشانی بندم رو بهش امانت بدم !

تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم .

دوباره تکرار کرد : میشه آن پارچه تان که روی پیشانی میبندید به من بدهید ؟ البته امانت ..

برگشتم بهش نگاه کردم و اون که احتمالا احساس کرده بود میخوام ازش بپرسم تو که اعتقادی به این چیزا نداشتی حالا چی شده !

بلافاصله گفت : ازت خواهش میکنم روم رو زمین نزن شما را به جان عزیزانتان خواهش میکنم این را به من امانت بدهید قول میدهم صحیح و سالم برش گرداندم . همسرم بدجوری بیماره میترسم از دستم بره ، میخوام بعنوان تبرک ببرمش بالای سرش قول میدم برش گردونم .

یه نگاه بهش انداختم و امتداد خط نگاهم رو به سمت سربندم که حالا روی دستم باز شده بود ادامه دادم .

روش نوشته شده بود : یا فاطمه الزهرا(س)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد