ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مردی که همسرش را از دست داده بود ، دختر سه سالهاش را بسیار دوست میداشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی خود را دوباره به دست بیاورد ، هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ، ولی یبماری جان دخترک را گرفت .
پدر گوشهگیر شد با هیچ کس صحبت نمیکرد و سرِ کار نمیرفت . دوستها و آشناهای او خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ، ولی موفق نشدند.
شبی پدر رؤیای عجیبی دید ، او دید که در بهشت است و صف نامنظمی از فرشتههای کوچک در جادهای طلائی به سوی قصری باشکوه در حرکت هستند .
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همهٔ فرشتهها به جز یکی از آنها روشن بود ، او جلوتر رفت و دید فرشتهای که شمع او خاموش است ، دختر اوست . پدر ، فرشتهء غمگینش را در آغوش گرفت و نوازرش کرد ، از او پرسید : دلبندم ، چرا غمگینی ؟ چرا شمعت خاموش است ؟
دخترک به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن میشود ، اشکهای تو ، آن را خاموش میکند و هر وقت تو دلتنگ میشوی ، من هم غمگین میشوم .
پدر در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود ، از خواب پرید ، اشکهایش را پاک کرد ، تنهائی را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت .
منبع : نوشتههای دلنشین ، جهانبخش موسوی رکعتی . سانتیا سالکا مجله شادکامی و موفقی