ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شانس
کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعهاش استفاده میکرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپهها فرار کرد. هسایهها در خانهاش جمع شدند و به خاطر بدشانسیاش به همدردی او پرداختند. کشاورز به آنها گفت: شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند.
یک هفته بعد،اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها برگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوششانسی اش تبریک گفتند. کشاورز گفت: شاید این خوش شانسی بوده شاید هم بدشانسی، فقط خدا می داند.
فردای آن روز پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود که از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار وقتی هسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند، به او گفتند: چه آدم بدشانسی هستی. کشاورز باز جواب داد: شاید این بدشانسی بوده شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند.
چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: شاید این خوش شانسی بوده شاید هم بدشانسی، فقط خدا می داند.