فصل یازدهم
چشم که باز کرد منتظر بود پری را در اتاق ببیند اما هیچ کس در اتاقش نبود.از تخت پایین آمد و با نگاهی جستجوگر از اتاق بیرون رفت.صدای آب از آشپزخانه می آمد.لبخند روی لبش نشست.ناگهان سرفه اش گرفت.به صدای سرفه او،عزیز خانم از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
-بیدار شدی؟چرا صدام نکردی؟
-سلام.
-سلام مادر جون،امروز چطوری؟
-خیلی بهترم.
به طرف آشپزخانه سرک کشید و منتظر ماند پری را در آستانه در آشپزخانه ببیند.عزیز خانم گفت:
-تا یه آبی به دست و صورتت بزنی،صبحانه ات آماده اس.
به عزیز خانم نگاه کرد و گفت:
-باشه.
دلش می خواست از پری بپرسد.می خواست بداند او کجاست،اما غرور همیشگی اش مانع از آن بود که لب از لب باز کند.مشتی آب به صورتش زد و به خود گفت؛ ((واسه ام صبحونه میاره،می دونم که می آره))
پشت میز نشست.عزیز خانم سینی به دست از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
-برو تو تختت واسه ات می آرم اون جا.
-حالم بهتره.
-هنوز مریضی سرفه هات رو نمی بینی؟
-عزیز خانم،خیلی بهترم.در ضمن می خوام برم شرکت.عجله دارم.
-دکتر گفته باید چند روز استراحت کنی.
-شما که نمی خوای بابا بیاد و عذرم رو بخواد.
-شما عذرت موجهه.
-عزیز خانم با من یکی به دو نکن.
سینی را پیش کشید و گفت:
-خودمو به سرما نمی دم.
عزیز خانم چهره درهم کشید و گفت:
-به پدرتونم زنگ بزنید.
-زنگ زده بود؟
-دیروز به هزار زحمت سرشون کلاه گذاشتم.
دل دل می کرد عزیز خانم حرفی از پری بزند و عزیز خانم،بی آن که چیزی از پری بگوید،به آشپزخانه برگشت.
صبحانه اش را با بی میلی تمام کرد و به اتاقش رفت.دیوان حافظ هنوز روی صندلی بود،آن را برداشت و شعری را که فال او بود پیدا کرد و یک بار دیگر خواند.لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:
-همه چیز درست می شه.
عزیز خانم گفت:
-داروهاتون رو بخورید.
و لیوان آب را به طرفش گرفت.با خوشحالی گفت:
-چشم خانم.
لیوان را گرفت و بر لبه تخت نشست.عزیز خانم با تعجب نگاهش کرد.قرص هایش را خورد.عزیز خانم گفت:
-شربت سینه یادتون نره.
یک قاشق شربت خورد و گفت:
-خیلی تلخه.
-عوضش حالت رو بهتر می کنه.
حوله اش را برداشت و سعی کرد خود را بی تفاوت نشان بدهد و پرسید:
-پری خانم نیست؟
-صبح زود رفت.
عزیز خانم همان طور که لیوان را از اتاق بیرون می برد،گفت:
-یه تلفن به پدر و مادرت بزن.
گوشی را برداشت و شماره همراه وحید را گرفت و منتظر شد.بعد از چند بار بوق خوردن صدای وحید در گوشی پیچید:
-سلام.
-سلام.
-خونه ای؟
-آره،حالتون خوبه؟
-ما خوبیم،تو چطوری؟صدات گرفته؟
-یه کم سرما خوردم.
-صدات که حسابی گرفته.
خطاب به کسی دیگر گفت:
-سعیده...می گه سرما خوردم.
سعید گفت:
-سلام برسون،به همه.
صدای مادرش در گوشی پیچید:
-سعید جان.
-سلام مامان،خوبی؟
-ما خوبیم،تو چطوری؟
-خوبم.
-دیروز از صبح تا شب زنگ زدیم،نتونستیم پیدات کنیم.
-شرمنده ام مامان،کار داشتم.
-موبایلتم خاموش بود.سرما خوردی؟
-چیز خاصی نیست مامان.
-دلم هزار راه رفت.می دونستم یه اتفاقی واسه ات افتاده.
-مامان عزیزم،من خوبم.الان خوب خوبم.
-از صدات معلومه،بابات می خواد باهات حرف بزنه.
سعید دستی به موهایش کشید.آقای مجد گفت:
-الو.
-سلام بابا.
-سلام.شرکتی؟
-می خوام برم.
-اگه خیلی مریضی نمی خواد بری.
-خوبم بابا نگران نباشین.
-از کارا چه خبر؟دیروز شرکت چه خبر بود؟
-خبر خاصی نبود،همه جا امن و امانه.
-اون جنسا رسید؟
-کدوم جنسا؟
-مگه تو دیروز شرکت نبودی؟
-چرا بابا...ولی سرم شلوغ بود،امروز رسیدگی می کنم.
-یه امروز طاقت بیار،ما فردا می آییم.
-گوشی رو می دین به وحید؟
-بیا وحید،با تو کار داره؟
-جانم.
-خوبی؟
-آره.
-کی بر می گردین؟
-امروز می آییم.ساعت چهار بعد از ظهر پروازمونه.
-می آم فرودگاه.
-نه زحمتت می شه،حالم نداری.
به زمین خیره شد و گفت:
-باید باهات حرف بزنم.
وحید صدایش را پایین آورد و پرسید:
-اتفاقی افتاده؟تو شرکت مسئله ای پیش اومده؟
-شرکت نه.
-پس چی شده؟
-احتیاج دارم باهات حرف بزنم.
وحید با لحنی مردد و متفکر گفت:
-چیزی شده؟
-نمی دونم،اصلا چیزی نمی دونم.
-باشه،می بینمت.
-زن داداشم می آرید؟
لبخند روی لب های وحید نشست.جواب داد:
-هفته دیگه با عمو و خاله می آن.واسه جشن نامزدی.
-کی؟جشنتون چه موقعه اس؟
-دقیقا جمعه بیست و سوم.
-اوه،که این طور.
-چطور؟
-هیچ چی.
-عروسیمونم هفت،هشت ماه بعدشه.
-بهت تبریک می گم.
-انشاءا.. واسه تو.
سعید خندید و گفت:
-انشاءا..
وحید فریاد کوچکی کشید و گفت:
-هی،تو چی گفتی؟
سعید خندید و گفت:
-بعد از ظهر می بینمت.
-نه،نه قطع نکن،من تا بعد از ظهر دیوونه می شم،موضوع چیه؟
-با خودم فکر کردم داداشای دو قلو،حتی اگه دو سال تفاوت سنی داشته باشن درست نیست سوا سوا زن بگیرن.
-سعید،تو...
-بعد از ظهر می بینمت.
-قطع نکن.
سعید در حالی که می خندید ارتباط را قطع کرد.
نازنین به آرامی پرسید:
-چیزی شده؟
وحید با خوشحالی گفت:
-فکر می کنم سعید یه کاری دست خودش داده.
نازنین با نگرانی گفت:
-چه کاری؟
-نگران نباش.
به اطراف نگاه کرد و به آرامی گفت:
-یک نفر رو پیدا کرده که دلش رو بلرزونه.
نازنین با شوق کودکانه ای فریاد زد.همه سرها به طرف آنها چرخید.عمو کمال با شیطنت گفت:
-چی تو گوش دختر ما خوندی که این قدر ذوق کرد.
نازنین می خواست دهان باز کند که وحید زودتر از او گفت:
-هیچ چی عمو.
آقای مجد گفت:
-خیر،دیگه ما غریبه هستیم.
وحید به آرامی خطاب به نازنین گفت:
-لطفا به کسی چیزی نگو.می خوام مطمئن بشم،بعد.
-باشه.
خانم مجد گفت:
-نگران سعیدم.
خانم محبیان گفت:
-انشاءا.. که چیزی نیست.حتما یه سرماخوردگی کوچیکه وگرنه حتما عزیز خانم بهتون خبر می داد.
آقای محبیان حرف همسرش را تایید کرد و گفت:
-حق با خانمه،حتما چیز خاصی نیست.
نازنین گفت:
-بریم بیرون؟
وحید لبخندی زد و گفت:
-بریم.
و با صدای بلند گفت:
-عمو اجازه می دین من و نازنین بریم حافظیه؟
آقای محبیان خنده کشداری کرد و گفت:
-به اندازه یک هفته می تونید همدیگه رو ببینید.واسه ناهار برگردید.
وحید خجالت زده سر به زیر انداخت و محجوبانه گفت:
-چشم.
و خطاب به نازنین گفت:
-آماده شو.
نازنین برخاست و به اتاقش رفت.آقای محبیان سوئیچ اتومبیلش را به طرف وحید گرفت و گفت:
-ناهار نمی خوریم تا بیایدها.
وحید گفت:
-تاکسی می گیریم.
-درسته ابوقراضه من به پای رعد تیزپای شما نمی رسه،اما لنگان لنگان قدمی بر می داره.
-این چه حرفیه عمو؟
-پس بگیرش.
-چشم.
سوئیچ را گرفت و با صدای بلندی گفت:
-من بیرون منتظرتم.
و خطاب به جمع گفت:
-فعلا با اجازه،خیلی هم ممنون.
-خوش بگذره.
خانم مجد گفت:
-مواظب خودتون باشید.
-نگران نباشید.
نازنین هم از اتاق بیرون آمد و گفت:
-اومدم،اِ،تو که هنوزم اینجایی!
-بریم؟
-بریم.
شانه به شانه هم از در بیرون رفتند.آقای محبیان خندید و گفت:
-خداخوشبختشون کنه.
و از همه طرف صدا بلند شد:
-انشاءا..
فصل دوازدهم
خانم مجد دست سعید را محکم چسبید و گفت:
-هنوزم داغی!
-خوبم مامان،به خدا خیلی بهتر از دیروزم.
وحید از آیینه نگاهی به عقب انداخت و گفت:
-خدایا قسمت ما هم بکن.کاشکی منم شیراز نیومده بودم.
سعید گفت:
-حسود هرگز نیاسود.
-بیا اینم جوابیه ها.
خانم مجد پرسید:
-خیلی حالت بد بود؟
-نه مامان،به جای این حرفا از شیراز بگین،چه خبر؟
آقای مجد گفت:
-بهتر بود خودت می اومدی و خبرای شنیدنی رو می دیدی.
خانم مجد گفت:
-جای تو حسابی خالی بود!
-چرا نازنین رو با خودتون نیاوردین؟
وحید خندید.آقای مجد چشم غره ای به او رفت و گفت:
-هفته دیگه با پدر و مادرش می آن.
-پس بالاخره آقا وحیدم رفت.
-خدا انشاءا..قسمت شما کنه.
سعید خندید.خانم مجد با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-تو خندیدی؟
-نباید بخندم!
-عجیبه!اولین باره که تو،بدن هیچ عکس العملی،فقط می خندی.
وحید گفت:
-نه دیگه مامان جان،این داداش حسود من طاقت نیاورده،شب عروسیم تنها باشم،می خواد تو یه شب با من داماد بشه.
آقی مجد گفت:
-تو ایتالیا!
و به قهقهه افتاد.خانم مجد چهره درهم کشید و گفت:
-این تخم لق ایتالیا رو هم تو،تو دهن این بچه شکستی.
-مامان!من خودم خواستم.
وحید از آیینه نگاهش کرد.دلش می خواست زودتر به خانه برسند و او خلوتی پیدا کند و با سعید حرف بزند.به جز صدای گرفته و سرفه های گاه به گاهش که نشان از سرماخوردگی اش بود،چیزی از رفتار و حالات روزهای گذشته در وجودش نمانده بود.او دیگر آن سعید چند روز پیش نبود.چشمانش برق می زد و صدایش می لرزید.حالت وحید را داشت بعد از دیدن نازنین و وحید بی صبرانه منتظر بود حرف های او را بشنود.اندیشیده بود او از صرافت رفتن به ایتالیا افتاده و حالا،سعید بی تفاوت نشسته بود و اجازه می داد پدر و مادرش در مورد رفتن او جر و بحث کنند.فکر می کرد او عاشق شده و این عشق او را از رفتن بازخواهد داشت ولی حالا احساس می کرد اشتباه کرده است.
سعید گفت:
-خب می گفتین،تو شیراز چه خبر بود؟
-سلامتی.
-و دوری شما.
-یعنی شما به فکر دوری ما هم هستین؟
-دست شما دردنکنه دیگه.
جلوی در حیاط توقف کرد.خانم مجد گفت:
-مگه شما نمی آین تو؟
سعید گفت:
-اگه شما اجازه بدین نه،البته اگه وحید خسته نباشه.
-نه،من خسته نیستم.
آقای مجد چهره درهم کشید و گفت:
-یعنی چی؟ما تازه از راه رسیدیم.خودتم که صدات در نمی آد.
وحید گفت:
-من خسته نیستم،چند روزی هم هست که همدیگه رو ندیدیم،می خوایم با هم باشیم.
سعید خندید و گفت:
-مخصوصا اینکه از این به بعد،آقا صاحبم پیدا می کنن و دیگه واسه ما وقت ندارن.
-سعید!
خانم مجد گفت:
-تو خونه هم می تونید همدیگه رو ببینید.
سعید به برادرش خیره شد و گفت:
-اگه داداش خسته نباشه ترجیح می دم بیرون ببینمش.
وحید لبخندی از سر مهربانی زد و گفت:
-چقدر بگم،خسته نیستم.
آقای مجد در را باز کرد و همان طور که پیاده می شد،غرولندکنان گفت:
-اینا که به حرف ما اهمیت نمی دن خانم.
خانم مجد با نگرانی به سعید نگاه کرد و گفت:
-آخه تو حالا حال داری!
-نگران من نباش،از ماشین که نمی خوام پیاده شم.
به وحید نگاه کرد و گفت:
-زود برگردین.
-باشه.
از ماشین پیاده شد.سعید هم پیاده شد و جلو،درکنار برادرش نشست.وحید چند بوق کوتاه برای مادرش زد و به راه افتاد.زیر چشمی به سعید نگاه کرد و گفت:
-خب،چه خبر قربان؟
-سلامتی،خبرا که پیش شماست.نازنین چطور بود؟
-خوب بود،سلام رسوند.
-سلامت باشه.
-گفت بهت بگم،دلش حسابی واسه ات تنگ شده.
-منم همین طور.
-از خودت بگو،چه خبر؟
-بی خبری،خبر خاصی نیست.
-واسه همین ازم خواستی بیام بیرون؟
سعید خندید.وحید با شیطنت گفت:
-پس یه چیزی هست که باعث خنده تو شده.
-آره،فکر کنم یه چیزی هست.
-جالب شد،منتظرم.
سعید لبخند بر لب سر به زیر انداخت.وحید زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:
-یعنی تو داری خجالت می کشی!
-مگه من نمی تونم خجالت بکشم؟
-بابا،پس حسابی جدی هستی.
-نمی دونم.
-نمی دونی،ایمان آوردم جدی هستی،حالا این خانم خوشبخت کیه؟من می شناسمش؟
-می شناسیش.
-می شناسمش؟
-آره.
وحید با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
-کیه؟
سعید سر به زیر انداخت و جواب داد:
-پری.
وحید ترمز کرد و با تعجب گفت:
-پری؟!
-چه خبرته؟دیوونه شدی؟
-تو گفتی پری؟
سعید به عقب نگاه کرد و گفت:
-بهتره راه بیفتی،وسط خیابون وایستادی.
ماشین را کنار کشید.به طرف سعید چرخید و گفت:
-تو عقلت تاب برداشته؟
سعید به دست هایش خیره شد و با لحنی مصمم و جدی جواب داد:
-خیلی هم حالم خوبه.
-این امکان نداره!
-چرا؟
-پری،تو می دونی بابا...
سعید به میان حرفش دوید و گفت:
-نظر هیچ کس برام مهم نیست.
-سعید،عاقل باش.
-می شه بگی عیبش چیه؟
-اون هیچ عیبی نداره،خیلی هم خانمه.
-پس چی؟
-استغفرا..سعید،چرا متوجه نیستی؟
-متوجه چی؟
-اصلا ببینم،چطور شد؟تو که محل سگ به این دختر نمی ذاشتی،تو کافی شاپ یادت می آد چه بلایی سرش آوردی؟
-می دونم.
-خب؟
-شما که رفتین،حالم خیلی بد بود،وحشتناک.دیروز صبح که بیدار شدم،دیدم دارم تو تب می سوزم.در رو که باز کرد و اومد تو اتاقم فکر کردم از شدت تب خیال برم داشته.اصلا نشناختمش.فقط دیدم یه پری از در اومد تو.تا به حال این جوری به یه آدم از پشت وهم وخیال و تب و هذیان نگاه نکرده بودم.تمام مدت پیشم بود و مراقبم.نمی دونم چطور شد؟نمی دونم چطور شد؟هر بار که چشم باز کردم اون خم شده بود رو صورتم و مراقب حالم بود.دیدم وقت بیداری هم دارم بهش فکر می کنم.خودمم نمی دونم به این احساس تازه،به این جوجه یه روزه،چی باید بگم.باید با تو حرف می زدم.
-می دونی،همون تاثیر تب بوده،از سرت می پره.
-نمی پره.
-فکر می کنم هنوزم تب داری.
-تو وقتی نازنین رو هم دیدی،همین احساس رو داشتی؟
وحید نگاهش کرد.درچشمان سعید چیزی مثل حس جوانه زدن می درخشید.لبخندی روی لب های وحید نشست.پرسید:
-پری؟
-پری.
-جواب بابا رو چی می دی؟
-به بابا ارتباطی نداره.
-پری چی؟نظر اون چیه؟
-نمی دونم.
-پس فقط نصف قضیه حله.
-یه حسابایی کردم.
-پس نصف دیگه قضیه رو هم حل کردی.
-مطمئن نیستم.حدس می زنم.
-از کجا؟
-نمی دونم،احساسم بهم می گه...
لب های وحید به نیشخند باز شد.سعید به تندی و دلخوری نگاهش کرد و گفت:
-چیه؟به چی می خندی؟
-معذرت می خوام.
-نه،بگو.چی به نظرت خنده داره؟
-این که تو هم احساس داری.
لب های سعید به خنده باز شد.گفت:
-مسخره!
-داشتی می گفتی،از احساست.
-خودتو لوس نکن.
وحید حالت متفکری به خود گرفت و گفت:
-بهتره بیشتر فکر کنی.
-می دونی که از فکر کردن بیخود متنفرم.
-رو راست باشیم؟
-رو راست باشیم!
-تو داری از ایران می ری،درسته؟
-آره.
-شاید همه اش به یک ماهه نرسه،پس چرا می خوای با زندگی دختر مردم بازی کنی؟
-من...من؟
-تو عاشق شدنت هم مثل عاشق نشدنات خودخواهانه اس.
سعید سر به زیر انداخت.وحید گفت:
-با احساس و آبروی اون دختر بازی نکن.
نگاه خیره اش را به روبرو دوخت و گفت:
-می دونی که بابا هیچ وقت راضی نمی شه اونو تو خونواده بپذیره.بنابراین فکر مطرح کردنش تو خونه رو از سرت بیرون کن.اون نوه کلفت ماست.حتی اشاره کردن به پری باعث می شه مادربزرگشم کارش رو از دست بده و من مطمئنم تو آدمی نیستی که راضی به این کار باشی.
-این چه ربطی به...
-سعید این دیگه بچه بازی نیست،اصلا بازی نیست.یه کم عاقل باش.به خاطر خدا دست از افکار بچه گونه بردار.نازنین یه بار بهم گفت،برو تو آیینه و به خودت نگاه کن.گفت؛ببین آدم تو آیینه چی بهت می گه.من کاری رو که اون بهم گفته بود،انجام دادم.می دونی آدم تو آیینه چی بهم گفت؟گفت هر چی دلت می گه عین حقیقته و من رفتم دنبال دلم،چون دلم داشت بهم راست می گفت.حالا همون نصیحت رو به تو می کنم.برو تو آیینه به خودت نگاه کن و ببین آدم تو آیینه بهت چی می گه و همون کار رو انجام بده.
سعید آرام و متفکر به حرف های برادرش گوش می داد.وحید ادامه داد:
-به خاطر خودت،با احساس و آینده مردم بازی نکن.
فرمان را محکم چسبید.لحظاتی سکوت در اتومبیل حکمفرما بود وحید گفت:
-بهتره بریم خونه.
فرمان را چرخاند.چرخ های اتومبیل از جا کنده شد و وحید راه خانه را در پیش گرفت.
نیاز داشت با خودش خلوت کند.باید روبروی آیینه می نشست و می دید آدم درون آیینه چه می گوید.
***
کنار عزیز خانم نشست و گفت:
-خسته نباشی عزیز خانم.
عزیز خانم سرش را از روی لباسی که دکمه اش را سفت می کرد بلند کرد و گفت:
-تو هم خسته نباشی پسرم.
لبخند تصنعی زد و گفت:
-داری خیاطی می کنی؟
عزیز خانم با تعجب نگاهش کرد و جواب داد:
-آره،دکمه هاش شل شده.
عزیز خانم دوباره روی لباسی که در دست داشت خم شد.سعید به خود نهیب زد؛ ((بپرس دیگه،معطل چی هستی؟)) و گفت:
-خسته می شی عزیز خانم.
عزیز خانم نگاهش کرد و با تردید گفت:
-نه،نمی شم.
به خودش تشر زد؛ ((بپرس دیگه))و پرسید:
-پری خانم چطورن؟
-خوبه.
-اون روز اون شب حسابی زحمتش دادم.
-وظیفه اش بود آقا.
-نه،البته که این طور نیست.به من لطف کرد.
-نه آقا،وظیفه اش رو انجام داد.
-دلم می خواد ازش تشکر کنم،کی می آد اینجا؟
-نیازی به تشکر نیست،اون کنیز شماست.
-عزیز خانم دیگه این جوری در مورد پری حرف نزنید.گفتید کی می آد؟
-نمیدونم آقا از وقتی که از اینجا رفته،ازش بی خبرم.
سعید کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-می شه شماره تلفنش رو بهم بدین؟
و به عزیز خانم خیره شد.آماده هر عکس العملی بود حتی شنیدن جواب منفی و خود را برای اصرار بیشتر آماده کرده بود.عزیز خانم گفت:
-تو کاسه چینی هاست.می دونی کجاست؟
-پیداش می کنم.
-پری روی کاغذا نوشتش.برو خودت بردارش،دوباره بذارش سرجاش.
چشمان سعید از شادی برق می زد.به زحمت خود را کنترل کرد تا فریاد نکشد.گفت:
-ممنون،باشه.
و به سرعت از کنار عزیز خانم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و عزیز خانم بی خیال دوباره روی لباس خم شد.سعید تمام قفسه ها را گشت و کاغذ را پیدا کرد.شماره را به حافظه موبایلش سپرد و کاغذ را دوباره در قفسه گذاشت.به اتاقش رفت و شماره را گرفت و منتظر شد.چند بار بوق خورد و صدایی در گوشی پیچید:
-بله؟
-سلام خانم.
-سلام،بفرمایید.
-مجد هستم،سعید مجد!
-آقای مجد؟!بله،حالتون خوبه آقا،اتفاقی افتاده؟
-نه خانم.
-برای عزیز اتفاقی افتاده؟
-نه خانم ایشون خوب هستن.
به خودش فشار آورد و گفت:
-من،با پری خانم کار داشتم.
زن با تعجب گفت:
-پری؟
-بله،می خواستم بابت زحماتشون ازشون تشکر کنم.
-زحمات؟
-بله خانم هستن؟
-رفته کلاس کامپیوتر.
-می تونید آدرس کلاسش رو بهم بدید؟
-آدرس کلاسش رو؟
خودش هم نمی توانست باور کند باسماجت به دنبال دختری می گردد تا به او بگوید مرد درون آیینه چه گفته و از او بخواهد که روبروی آیینه بنشیند و از زن درون آیینه بپرسد،آره یا نه.زن با دودلی گفت:
-یادداشت کنید آقای مجد.
-بله بفرمایید.
زن با صدایی مردد و حالتی از شک،آدرس را می گفت و سعید یادداشت می کرد.سعید گفت:
-خیلی به من لطف کردید.
-ببخشید آقای مجد،شما مطمئنید که حال عزیز خانم خوبه؟
-مطمئن باشید خانم،همین الان می گم بهتون زنگ بزنه،شما هم مطمئن بشید.با بنده امری نیست؟
زن با تریدی گفت:
-نه،عرضی نیست.
-خداحافظ.
ارتباط را قطع کرد و روبروی آیینه ایستاد.لبخندی به مرد درون آیینه زد وگفت:
-عجله کن مرد تو آیینه،ممکنه کلاسش تعطیل بشه.
به سرعت از اتاقش بیرون آمد و همان طور که به طرف در می رفت گفت:
-عزیز خانم یه زنگ خونه پسرت بزن.
و منتظر جواب نماند و به سرعت از در بیرون رفت.
تمام طول راه به حرف هایی که می خواست بزند،فکر کرده و خود را آماده کرده بود تا هر حرفی شنید،جوابی برایش داشته باشد.
از لحظه ای که روبروی در کلاس کامپیوتر پری ایستاده بود،هزار بار به خودش گفته بود؛ ((مطمئنی))و با ایمانی قلبی به خودش جواب داده بود؛ ((هر چه بادا باد،من مطمئنم.من سعیدم و سعید هر کاری که می کنه حتما بهش ایمان داره)) نگاهش به در بود که حس شیرین انتظار را تجربه می کرد.اولین باری که احساس می کرد،قلبش از روی عشق می تپد و چشمانش قامتی را التماس می کنند که پری وار از پله ها سرازیر شود و او احساس کند،هر قدم بر روی قلب او فرود می آید.
انبوهی از دختران از در آموزشگاه بیرون می آمدند.نگاهش را در جستجوی پری،در میان دختران یک لباس،تیزتر کرد.در میان آنها نبود و سعید احساس کرد قلبش به سختی فشرده می شود.فرمان را محکم با دو دست چسبید و گفت:
-حتما دیر رسیدم.شب بهش زنگ می زنم.
برای آخرین بار به طرف در چرخید و دیدش که به آرامی از پله ها پایین می آمد.با چهره ای درهم و متفکر،در حالی که کلاسورش را محکم به سینه چسبانده بود.سعید احساس کرد قلبش به زودی از جا کنده خواهد شد.از ماشین پیاده شد و صدا زد:
-پری...پری خانم.
پری با تعجب به طرف او چرخید و گفت:
-شما هستین؟
به طرفش رفت و روبرویش ایستاد و در حالی که لبخند به لب داشت گفت:
-خوشحالم که پیداتون کردم.
-شما اینجا چیکار می کنید؟
-باید می دیدمتون.
پری احساس کرد رنگش پریده،در خودش مچاله شد و گفت:
-بهتره برین،اینجا کلاس منه.
-اومدم دنبال شما.
-متاسفم آقای مجد.
سر به زیر انداخت.دخترانی که از آموزشگاه بیرون می آمدند،با تعجب نگاهشان می کردند و در حالی که در گوش هم پچ پچ می کردند،می گذشتند.سعید گفت:
-بهتره بریم،همه دارن نگامون می کنن.
-من خودم می رم.
-باید باهات حرف بزنم.
قلب پری به شدت می تپید.نفسش به شماره افتاده بود و پاهایش سنگین شده بود.به سختی جواب داد:
-من هیچ حرفی با شما ندارم.
و سربرگرداند.سعید با تحکم گفت:
-تو اجازه نداری قبل از گوش دادن به حرف های من بری.
پری لحظه ای ایستاد و بی آنکه نگاهش کند گفت:
-متاسفم آقا.
-بهتره بری سوار ماشین بشی.می رسونمت.
-خودم می رم.
-گفتم برو سوار شو،همین الان.
پری نگاهش کرد.سعید برافروخته و عصبی به نظر می رسید.
-برو سوار شو.
پری سر به زیر انداخت و به طرف ماشین رفت.سعید هم پشت سر او راه افتاد.
سوار شدند و در میان نگاه های ناباور همه،سعید به راه افتاد.از گوشه چشم به پری که سر به زیر نشسته بود،نگاه کرد.چهره اش از هم باز شد و با لحنی مهربان گفت:
-معذرت می خوام،نباید سرت داد می کشیدم.
دو قطره اشک روی گونه های پری سرخورد.سعید گفت:
-تقصیر خودت بود.سر دخترای حرف گوش نکن باید داد کشید.
شانه های پری شروع به لرزیدن کرد.سعید گفت:
-تو داری گریه می کنی؟
کنار کشید و پارک کرد.به طرف پری چرخید و گفت:
-من که معذرت خواهی کردم.
-واسه...اون...نیست...آقا.
-پس واسه چیه؟
-چیزی...نیست...آقا.
-ما سر کلاس نیستیم.منم آقای معلم نیستم.می شه این قدر بهم نگی آقا؟
پری سر تکان داد.سعید گفت:
-حالا بسه،نمی خوام گریه کنی.
شانه های پری می لرزید.سعید گفت:
-بسه دیگه.
و پری همچنان گریه می کرد.با تحکم گفت:
-می گم بسه پری.
گریه پری شدت گرفت.سعید،صاف نشست و به روبرو خیره شد و گفت:
-خب هر وقت گریه ات تموم شد بهم بگو.
چند دقیقه ای گذشت.پری به زحمت خود را کنترل کرد و ساکت شد.سعید از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت:
-تموم شد؟
پری با صدایی خیس از گریه گفت:
-معذرت می خوام.
سعید به راه افتاد و گفت:
-اومده بودم باهات حرف بزنم.
ومنتظر شد تا پری چیزی بگوید.پری احساس کرد حالت تهوع دارد،به سختی مانع عق زدن خودش شد.سعید که او را ساکت دید گفت:
-شاید به نظرت احمقانه برسه،اما من...
به پری نگاه کرد و گفت:
-می شه باهم بریم تو یه فضای سبز؟اون جوری راحت ترم.
پری سرش را به نشانه تایید حرف او تکان داد.سعید لبخندی زد و گفت:
-ممنون.
و روی پدال گاز فشرد.
تا رسیدن به فضای سبز هر دو ساکت بودند.فضای سبز دنجی پیدا کردند.سعید توقف کرد و گفت:
-می شه بریم تو پارک؟
پری بی آنکه به پارک نگاه کند،دستگیره را گرفت و در را باز کرد و پیاده شد.سعید لحظه ای نگاهش کرد و پیاده شد.پری کنار ماشین منتظرش بود.دلش مثل سیرو سرکه می جوشید و فکرش کار نمی کرد.سعید به کنارش آمد و گفت:
-بریم.
و شانه به شانه هم به راه افتادند.سعید از گوشه چشم نگاهش کرد.کلاسورش را محکم در دست می فشرد.رنگش پریده بود و دستانش می لرزید.پرسید:
-ناراحتی؟
پری سر به زیر انداخت و جواب داد:
-نه،خوبم.
-ممنون که قبول کردی اومدی...بشینیم؟
روی نیمکتی نشستند.سعید سری به اطراف چرخاند و گفت:
-چقدر خلوته!مگه نه؟
-بله آقا.
-البته این جوری بهترم هست.
خندید و به طرف پری که ساکت نشسته بود،چرخید.خنده روی لب هایش ماسید.حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
-بهتره شروع کنم.فکر می کنم مادرت منتظرت باشه،درسته؟
-بله آقا.
-می شه یه خواهشی ازت بکنم.
پری نگاهش کرد.سعید،با چهره ای مصمم گفت:
-دیگه به من نگو آقا.
و پری خجالت زده سر به زیر انداخت.سعید گفت:
-حتما فهمیدی واسه چی اومدم دنبالت.
ساکت شد تا پری حرفی بزند و او چیزی نگفت،تا سعید ادامه بدهد.سعید گفت:
-از حاشیه رفتن متنفرم.ایراد من اینه که خیلی رک هستم.واسه همینم بریم سر اصل مطلب.
به پری نگاه کرد و گفت:
-تو نظرت در مورد من چیه؟
پری ناباورانه نگاهش کرد و گفت:
-بله؟
سعید خندید و گفت:
-مثل اینکه این دیگه خیلی صریح بود...راستش پری!...
نگاهش کرد و گفت:
-پری خانم!...