کتاب از یاد رفته از خانم نسرین ثامنی.
نشر چکاوک
چاپ اول:1377
شابک: 3-14-6043-964
کتاب دو قسمته:
1- سفر زندگی
2- گمشده در غبار
گمشده در غبار
لحظاتی بعد از اینکه زنگ دبیرستان به صدا در می اید، دانش اموزان وارد کلاسهای خود شده و هر یک سر جای خود می نشینند. هنوز چند نفری وسط کلاس ایستاده و سرگرم بگومگو هستند که در کلاس گشوده می شود و خانم دبیر وراد می شود. دخترها به احترام او برمی خیزند و کلاس در سکوت فرو می رود.
دبیرها به طرف میزش می رود، با لبخند به دخترها نگاه می کند و با حرکت دست انها را دعوت به نشستن می کند. انگاه پشت میزش می نشیند و اوراق امتحانی بچه ها را زیر و رو می کند. به خاطرش می اید که ورقه ها امتحانی در دفتر جا گذاشته است. ریحانه، دختر قد بلند و باریک اندامی است که در ردیف اول در مقابل خانم دبیر نشسته، مورد خطاب وی قرار می گیرد.
- خردمند لطفا برو برگه های امتحانی رو از دفتر بیار. رو میز معاون کنار تلفن می تونی پیداشون کنی.
- چشم خانم.
ریحانه برمی خیزد و به سمت در کلاس می رود. ان را گشوده و خارج می شود...به مجرد اینکه پایش را بیرون می گذارد، یک باره به جای راهروی دبیرستان خود را در مکان دیگری می یابد. اینجا یک منطقه زیبا و مصفااست. ریحانه حیرت زده و سرگردان نگاهی به اطراف خود می اندازد تا موقعیت خود را شناسایی کند.
جاده ای ساکت و خلوت پیش روی دارد که هیچ کس به غیر از خود او در ان حوالی دیده نمی شود و تنها چیزی که به گوش می رسد، صدای اواز پرندگان است. او بی اختیار جاده پوشیده از درخت را پیش گرفته و جلو می رود. یقین دارد که در تمام عمرش تاکنون به ان منطقه گام ننهاده است. در حالی که مسحو ان مناطق دلپذیر و رویاییست، یکباره دای ناله زنانه ای به گوشش می رسد. با دقت اطرافش را نگاه می کند و هم چنان به راه خود ادامه می دهد.
در تمام طول مسیر حتی یک ساختمان مسکونی هم وجود ندارد. صدای ناله بیشتر و بیشتر می شود. بر سرعت گام هایش می افزاید. پس از مدتی پیاده روی، خانه ای ویلایی مقابل دیدگانش ظاهر می گردد. هرچه جلوتر می رود صدای ناله با وضوح بیشتری شنیده می شود. مقابل در ورودی ویلا می ایستد و نگاهش را به اطراف می چرخاند. در تصمیم گیری مردد است. صدای ناله لحظه ای قطع نمی شود. عاقبت تصمیم نهایی را می گیرد. در را با فشار دست گشوده می گردد. اهسته پا به درون گذاشته و در را می ببندد.
از نرده های در ورودی تا در اصلی ساختمان راه زیادی نیست و در اصلی ساختمان هم نیمه باز است. داخل می شود و با چشم همه جا را می کاود. تزئینات ویلا لوکس و اشرافی است و اشیا قیمتی و نفیس در گوشه و کنار چشم می خورد. این بار صدای ناله به طور اشکار است. با وجود نگرانی و تشویش جلوتر می رود. در اطراف هال چند اتاق با درهای بسته قرار دارد. ریحانه با احتیاط درها را گشوده و به داخل هر کدام سرک می کشد. اما کسی را در انجا مشاهده نمی کند. به سمت اتاقی که در انتهای هال قرار دارد پیش می رود. در را باز کرده و داخل می شود.
بعد از ورود به اتاق با نگاه کنجکاوش اطراف را از نظر می گذراند.
مقابل دیدگانش تخت خواب بزرگی قرار دارد. بدان سمت حرکت میکند. روی تخت پیرزنی رنجور که چهره ای بیمار گونه دارد به خوابیده و ملافه سفیدی رویش کشیده شده است. پیرزنی رنجور که چهره ای بیمارگونه دارد به خوابیده و ملافه سفیدی رویش کشیده شده است. پیرزن هم چنان ناله سر می دهد.
ریحانه کنار او می ایستد و با دقت نگاهش می کند. سایه اش روی صورت پیرزن می افتد و سبب می گردد که او دیدگانش را گشوده و به ریحانه تبسم کند. ریحانه دستهای چروکیده و لرزان پیرزن را در دست گرفته و ان را به ارامی می فشارد. پیرزن قد دارد چیزی بگوید اما صدایی از گلویش خارج نمی شود. ناگاه دچار تشنج شدید می شود. ریحانه با دستپاچگی به این سو و ان سوی اتاق می رود و چون وسیله ای جهت یاری رساندن به پیرزن نمی کند از ویلا بیرون دویده و خود را به جاده می رساند.
هم چنان بی هدف می دود تا شاید به فرد یا افرادی برخورد کرده و از انها مدد بگیرد. در همین لحظه خود را در مقابل یک دروازه بلند می یابد. به همه جای ان دست می کشد تا روزنه ای جهت عبور بیابد، با مشت به دروازه می کوبد و طلب کمک می کند. می پندارد که شاید کسی از پشت دروازه صدایش را بشنود. همان طور که در حال کوبیدن در است ناگهان در باز می شود...
ریحانه در را باز کرده و خود را داخل کلاس می بیند. چنان مات و مبهوت است که همان جا در استانه در کلاس خشکش میزند. خانم دبیر با باز شدن در به ان سو می نگرد و می گوید:
- خردمند بیا تو.
ریحانه به خود می اید. نگاهی به دستهایش می اندازد. ورقه های امتحانی در دستش قرار دارد. با گیجی و سردرگمی جلوتر رفته انها را روی میز خانم دبیر می گذارد.
- متشکرم می تونی بشینی.
ریحانه سرجای خود می نشیند. هنوز از بهت و حیرت خارج نشده است. سردرگوش دختر بغل دستی خود نهاده و نجواکنان می پرسد:
- منیژه از وقتی که از کلاس رفتم بیرون تا حالا چه قدر طول کشید؟
منیژه نگاهی به او می اندازد و می گوید:
- چیزی در حدود پنج دقیقه. چطور مگه؟
ریحانه پاسخش را نمی دهد. فقط پنج دقیقه.... در حالی که او تصور می کرد بازگشتش ساعتی به طول انجامیده است. هیچ نمی داند این زمان گم شده را چگونه برای خود توجیه کند. صدای خانم دبیر که اسامی شاگردان را از روی ورقه می خواند به گوش می رسدو اما ریحانه پریشان خاطر است و توجهی به محیط کلاس ندارد...
ظهر بعد از تعطیل شدن دبیرستان ریحانه همراه منیژه از مدرسه به طرف خانه می رود. در فاصله کمی دورتر، پسر جوانی بدون جلب توجه سایرین در تعقیب انهاست. ریحانه و منیژه انقدر می روند تا این که به سمت چپ می پیچد. ریحانه هم از سمت راست حرکت می کند. وارد جاده خاکی می شود. در دو طرف جاده مزارع و گندم زار دیده می شود. پسر جوان در تعقیب اوست ..
پدر ریحانه، اقای خردمند در کارگاه نجاری خود سرگرم است. در گوشه ای از کارگاه دو جوان کارگر مشغول انجام کارهای خود هستند. خردمند در این لحظه دست از کار کشیده و به کارگرها می گوید:
- بچه ها وقت نهاره. کار رو تعطیل می کنیم.
یکی دیگر از کارگرها که هنوز کارش را به پایان نرسانده جواب می دهد:
- اوستا شما برین خونه من وقتی کارم تموم شد مغازه رو قفل می کنم.
خردمند با حرکت سر به او پاسخ مثبت می دهد و می افزاید:
- باشه پس من کلید رو واست می ذارم. ساعت چهار اینجا باش.
- چشم اوستا خیالتون راحت باشه.
خردمند اماده رفتن است که در کارگاه گشوده شده و پیرمرد مسنی وارد می گردد و به جانب او می اید.
- سلام علیکم مشدی، خدا قوت.
- سلام از بنده است حاج اقا، حال شما؟
- الحمدالله، شما چطوری؟
- به لطف شما بد نیستم. امری باشه در خدمتم.
- داشتم رد می شدم گفتم یه سری هم به شما بزنم. هم از حال شریف باخبر بشم و هم این که...
پیرمرد سکوت کرد و خدمند می گوید:
- اختیار دارین درخدمتم.
- مثل اینکه داشتین تشریف می بردین. این طور نیست؟
- بله برای ناهار می رفتم.
- پس به اتفاق هم می ریم که هم قدمی زده باشیم و هم این که تو راه چند کلمه ای باهاتون صحبت کنم.
- خواهش می کنم. بفرمایین.
خردمند و پیرمرد از در بیرون می روند. وقت ناهار، ریحانه به همراه اعضا خانواده اش که شامل پدر و مادر و خواهر کوچکترش راضیه هستند بر سر سفره نشسته اند و مشغول خوردن غذا می باشند. ریحانه سخت در فکر است و با غذایش بازی می کند. راضیه لقمه اش را قورت می دهد و خطاب به خواهرش می گوید:
- ریحانه امروز باید باهام یه کمی حساب کار کنی. فردا امتحان ریاضی دارم.
ریحانه پاسخی به او نمی دهد. در واقع چنان در افکار خود غوطه ور است که صدایی نمی شنود. راضیه با ارنج به پهلوی او می زند:
- با تو هستم حواست کجاست؟
ریحانه به خود می اید و با لکنت زبان می گوید:
- هان...چی گفتی؟....
- می گم فردا امتحان دارم. کمکم می کنی؟
ریحانه با تکان دادن سر به او پاسخ مثبت می دهد. مادر متعجبانه نگاهش می کند و می پرسد:
- مثل اینکه حالت خوب نیست. مریضی؟
ریحانه لبخند زورکی می زند.
- نه مادر حالم خوبه.
- پس چرا تو فکری؟ اصلا دست به غذا نزدی!
- دارم می خورم مادر شما غذاتو بخور.
خردمند رو به ریحانه کرده و می پرسد:
- امتحانات کی شروع می شه؟
- دو روز دیگه بابا.
- اهان. خوبه.
- بابا در مورد دانشگاه فکراتون رو کردین؟
- ریحانه باز شروع کردی پدرجان؟
- ولی شما قول داده بودی بابا، یادتون نیست؟
- چرا یادمه ولی... خودت می دونی که دست و بالم تنگه.
- می دونم بابا. من دلم نمی خواد به شما فشار بیارم یا به خاطر من دچار زحمت بشین.
- پس پول دانشگاهت چی می شه؟
- تازه مجبورم برای شرکت در کنکور برم تهرون اخه دانشگاه اینجا رشته پزشکی نداره.
- دیگه بدتر! اونجا هزینه ات چند برابره.
- از لحاظ جا و مکان که مشکلی نیست، می رم پیش نادر و فرح، البته نه اینکه فکر کنین می خوام برم سربار اونا بشم نه، نادر می تونه برام کار پیدا کنه، یه کار ابرومندانه که خرج تحصیلم تامین بشه. می رم تو یه بیمارستان کار می گیرم. شیفت شب کار می کنم که روز بتونم درس بخونم. بابا خواهش می کنم قبول کنین.
خردمند رو به همسرش کرده و می پرسد:
- خانم نظر شما چیه؟
- والله اگه پیش فرح و نادر باشه خیالم از هر نظر راحته. ما هم بالاخره می تونیم یه کمکی بکنیم.
خردمند اه می کشد و می گوید:
- باز به نفع بچه هات رای دادی و سر من بیچاره بی کلاه موند!
خانم خردمند به شوخی می گوید:
- سرت سلامت باشه کلاه می خوای چیکار، عوضش یه خانم دکتر تحویل جامعه می دی که همه بهش افتخار می کنن.
راضیه می خندد و به شوخی می گوید:
- خدا می دونه چند تا مریض رو می خواد راهی اون دنیا کنه. اونم بدونم غسل و کفن.
مادر گره ای به ابرو می اندازد و می گوید:
- باز این زبون تو به چرخش افتاد؟ زبون که نیست دوک نخ ریسیه!
پدر بلافاصله اضافه کرد:
- ماشالا هیچ وقت هم کم نمیاره.
ریحانه خنده کنان می گوید:
- کاریش نداشته باشین اون از هفت دولت ازاده. خب بابا بالاخره نتیجه چی شد؟ اوکی؟!
- من اوکی موکی نمی فهمم، حالا که مادرت مثل یه ستون بتونی، سفت و سخت پشت شما رو گرفته منم حرفی ندارم خانم دکتر! ما که تو جهنم هستیم یه پله هم پایین تر.
راضیه باز به سخن می اید و می گوید:
- فقط مرد و مردونه قول بده که وقتی دکتر شدی این خانم باجی رو با یه نسخه بفرستی اون دنیا که ازشرش خلاص بشیم.
مادر حیرت زده نگاهش می کند و می پرسد:
- خانم باجی؟ چرا اون؟ پیرزن بیچاره که ازارش به یه مورچه هم نمی رسه.
- واسه این که هر وقت منو می بینه می گه یه روز عروس خودم می شی. اونم با اون پسر خل و دیوونه اش.
مادر با صدای بلند می خندد و می گوید:
- اونقدر سر مردم عیب می ذاری تا اخرش یه شوهر عتیقه گیرت می افته که عالم و ادم بهت بخندن و مثل خودت واست ساز کوک کنن.
ریحانه خطاب به پدرش می گوید:
- ممنون که قبول کردین.. هیچ وقت این محبت شما رو فراموش نمی کمن.
سپس از کنار سفره بلند می شود و خطاب به راضیه می گوید:
- وقتی غذاتو خوردی زودی بیا.
ریحانه به طرف اتاقش می رود و مادر می گوید:
- از بس ذوق کرده غذاشو تموم نکرد! اما خودمونیم خردمند،دکتری هم بهش میاد ها. مگه نه؟
- مامانو باش! تا گوساله گاو شود دل صاحبش لب شود!
راضیه که این کلام را بر زبان اورده با صدای بلند از گفته خودش خنده اش می گیرد. مادر به طعنه می گوید:
- اگر نمردیم مال تو رو هم می بینیم.
- دکتر شدن واسه من اش دهن سوزی نیست.
- پس تو می خوای چیکاره بشی؟
- می خوام خلبان بشم.
مادر شگفت زده می گوید
- به حق چیزای نشنیده.
خردمند سر تکان می دهد و می گوید:
- آرزوهاتم ورای ادمیزاده دختر جون. خلبان؟ اونم یه زن؟
راضیه می خندد و غذا خوردن را ادامه می دهد. ریحانه وقتی وارد اتاقش می شود کنار پنجره رفته پرده را کنار می زند و از انجا بیرون را نگاه می کند. دستش را ستون زیر چانه اش می کند و به فکر فرو می رود. در همین هنگام راضیه وارد اتاق شده و یکسره به طرف او می اید:
- این قدر فکر نکن زود پیر می شی ها.
ریحانه به طرف او برمی گردد و تبسم می کند. راضیه کتاب و دفترش را روی میز می گذارد و ریحانه به طعنه می گوید:
- شکم خانم وقتی که سیر شد اونوقت زبونش به کار می افته. درست مثل اینکه زبونت رو روغن کاری کرده باشن.
- این هنرم نمی تونی به ما ببینی؟ مگه نمی دونی زبون من شمشیرمه. راستش ریحانه تازگی ها خیلی تو خودتی. من کم کم دارم بهت مشکوک می شم.
ریحانه مقابلش روی صندلی می نشیند و با حیرت می پرسد:
- مشکوک می شی؟ به چی؟
- فقط ادمای عاشق این همه تو فکر فرو می رن. لابد توهم گلوت گیر کرده که همش در عالم خلسه فرو می ری. راستش رو بخوای تصمیم گرفتم برات یه کاراگاه خصوصی استخدام کنم.
ریحانه با لحنی جدی می گوید:
- سرتو بنداز پایین و کارت رو بکن بچه.
- بله نفهمیدم چی گفتی؟ مثل اینکه سرکار خانم یادش رفته که من پونزده سال و چهار ماه و بیست و شش روز از سنم می گذره. جناب عالی وقتی به سن و سال من بودی ادعای پروفسوری می کردی.
- چیه حسودیت شد!
- در استعداد ژرف و خداداده شما شکی نیست اما دلیل نمی شه که به من بگی بچه.
- خیلی خب مادربزرگ حرفم رو پس می گیرم. حالا راضی شدی؟ زود باش کتابت رو باز کن که خودم صدتا کار دارم.
راضیه ضمن گشودن کتابش می گوید:
- نکنه به جناب امیر اتابک خان فکر می کنی؟
ریحانه سر بلند کرده و به او می نگرد و با حیرت می پرسد:
- امیر اتابک خان کیه دیگه؟
- پسر عموی گرامی را عرض می کنم. اگه واقعا حدسم درست باشه باید بگم که اصلا سلیقه ات رو نمی پسندم. کی حاضره زن یه پسر دست و پا چلفتی و خل مثل اون بشه! قسم می خورم که فرق بین سوسک و شامپانزه رو ندونه. هنوز دست چپ و راستشو بلد نیست!
ریحانه با حالتی عصبی کتاب را از دست او می کشد.
- خیلی داری وراجی می کنی، حوصلمو سر بردی دخختر. اگر خواهرت رو خوب می شناختی این حرفا رو نمی زدی.
- خوبه خوبه! لازم نکرده واسه من قیافه بگیری. معلم به این بداخلاقی نوبره والله.
ریحانه ناگهان از کوره در می رود. کتاب را روی میز پرت می کند و از جا برمی خیزد.
- بس کن دیگه. چرا چرت و پرت می گی. اعصاب رو خورد کردی.
با خشم به کنار پنجره رفته و پشت به خواهرش می ایستد و بیرون را نگاه می کند. راضیه کاملا غافلگیر شده است. مدتی در بهت و حیرت نگاهش می کند سپس بلند شده به کنار ریحانه می رود و از پشت او را بغل می کند.
- معذرت می خوام ریحانه، به خدا منظور بدی نداشتم. نمی خواستم ناراحتت کنم.
ریحانه به جانب او برمی گردد و گلایه کنان می گوید:
- این عادت خوبی نیست که ادم سر به سر کسی بذاره که حال و حوصله درست و حسابی نداره. تو اصلا ادمو درک نمی کنی.
- معذرت می خوام اشتباه کردم.
اشک در دیدگانش حلقه می زند. پشتش را به ریحانه کرده و به وسط اتاق می رود.
می خواستم کمی باهات شوخی کنم. تو سابق بر این، این طوری نبود، با همه می گفتی و می خندیدی ولی تازگی ها دیگه حتی باهام حرف هم نمی زنی. خب منم فکر کردم شاید دیگه دوستمت نداشته باشی. می خواستی علت این کم اعتنایی رو بفهمم، درس خووندن هم بهونه ای بود که باهات حرف بزنم.
راضیه به گریه می افتد. ریحانه به او نزدیک شده شانه اش را از پشت می گیرد و وی را به طرف خود می کشد. راضیخ بدون مقاومت سرش را به سینه او می چسباند. ریحانه با ملایمت می گوید:
- چه قدر نازک نارنجی شدی دختر، معذرت می خوام که عصبانی شدم. اخه کی گفته من نسبت به تو بی توجه هستم.
- پس چرا دیگه بهم محل نمی ذاری؟ به خصوص امروز، وقتی از مدرسه اومدم هر چی باهات حرف زدم سرسنگین جواب دادی.
ریحانه او را نوازش می کند و می گوید:
- به هیچ وجه اینطور نیست. تو برای خیلی عزیزی.
او را رها کرده و پشت میز می نشیند و ادامه می دهد:
- گاهی وقتا لازمه ادم کمی تو خودش باشه و فکر کنه.
راضیه نیز روی صندلی مقابل خواهرش می نشیند و می پرسد:
- به چی فکر کنه؟
- به گذشته، ادم اگه فکر نکنه مغزش زنگ می زنه و می پوسه.
- من نگرانت هستم. حس می کنم تو یه مشکلی داری ولی نمی خوای حرف دلت رو با کسی در میون بذاری. من اینو خوب می فهمم.
- نه اشتباه می کنی. باور کن من چیزی رو ازت مخفی نمی کنم. ببین راضیه گفتنش اسون نیست. من...من باز دچار کابوس شدم. همون کابوس های همیشگی مدتی بود که داشتم راحت و بی دغدغه زندگی می کردم. تصورم این بود که کابوس برطرفشده ولی بعد از چند ماه دوباره همه چیز شروع شد. خب بهم حق بده که نگران باشم. کاشکی می فهمیدی درون من چی می گذره.
- بالاخره هر مشکلی یه چاره ای داره. تو باید یه کاری واسه خودت بکنی. به یه دکتر روان شناس مراجعه کن. تا کی می خوای خودتو اسیر اوهام و تصورات خیالی کنی.
ریحانه در حالی که با خودکارش بازی می کرد جواب بدهد:
- به دکتر چی بگم؟ بگم از بعد مکان و زمان فراتر می رم و با حوادثی روبرو می شم که در اینده قراره اتفاق بیافته؟ بگم من پیشگو هستم و اینده رو مثل گذشته می تونم ببینم. فکر می کنی کسی حرفم رو باور می کنه؟ فکر می کنی بیماری من چندتا کپسول و درمان می تونه داشته باشه؟
ریحانه از پشت میز برخاسته و در اتاق قدم می زند. لحظاتی مکث می کند سپس با پریشانی اضافه می کند:
- راضیه من خیلی می ترسم. از اینده نگرانم.
- تو می تونی و در قبال این رویداد خونسردی باشی و به این توهمات توجهی نکنی.
ریحانه به او نزدیک شده و روی صندلیش خم می شود:
- من می توانم از وقوع حوادث شوم جلوگیری کنم به شرط اینکه حرفمو باور کنن. وقتی می بینم کسی داره تو دردسر می افته یا دچار حادثه ناگواری می شه نمی تونم خون سرد و بی تفاوت از جریان بگذرم. پارسال یادته؟ خجسته و رضا همسایه مون قرار بود بعد از عروسی برن ماه عسل، یه هفته قبلش من از دروازه زمان عبور کردم. دیدم اونا تو جاده دچار حادثه شدن و مردن. تو اولین کسی بودی که من رویامو براش تعریف کردم. بعدش دیدی چی شد؟ اون حادثه اتفاق افتاد. درست مثل همون کابوسی که برات شرح داده بودم. من می تونستم از وقوع این حادثه جلوگیری کنم. اگه بهشون گفته بودم شاید تن به این مسافرت نمی دادند یا وسیله دیگری غیر از ماشین برای خودشون در نظر می گرفتن.
- ولی اون حادثه فقط یه اتفاق بود. یه حادثه کاملا تصادفی که شاید اصلا ربطی به کابوس تو نداشت.
- نمی تونه یه تصادف باشه. اگه فقط همین یه مورد بود حرفاتو قبول داشتم ولی سقوط فلانی از بالای درخت، اتش سوزی منزل ایکس، فلان حادثه برا ایگرگ و چندین مورد مشابه این نمی تونه همش تصادفی باشه. اولین بار تو پانزده سالگی دچار این حالت شدم. اون موقع تو دبستان بودی. دیدم که مامور ساواک ریختن تو مدرسه تون و معلم تون رو دستگیر کردند و با خودشون بردند. تو بهم خندیدی ولی بعدش خودت شاهد بودی که چطور اون بیچاره رو گرفتن و بردن. یکی دو بار هم چیزای جزیی دیدم که کاملا مثل خودش اتفاق افتاد. حالا چرا من؟ چرا باید من قاصد شوم مرگ باشم؟ چرا همه حوادث ناگوار باید واسه من به تصویر کشیده بشه؟
ریحانه به سمت دیگر میز می رود. پشتش را به لبه ان تکیه می دهد و می افزاید:
- چند ماهی وضع به حالت عادی برمی گرده و دوباره این حالت می یاد سراغم . خدا خودش به خیر بگذرونه.. کاش راهی وجود داشت...
راضیه در سکوت نگاهش می کند قلبا سخنانش را قبول دارد . در دیدگانش اثار نگرانی مشهود است. ریحانه به دور دستها خیره می شود و دیگر حرفی نمی زند. در لحظه ای که دو خواهر در اتاق گرم گفتگو هستند مادر ریحانه در اشپزخانه مشغول شستن ظروف غذای ظهر است. خردمند روی کف اشپزخانه نشسته و چای می نوشد. او با خونسردی رو به همسرش کرده و می گوید:
- باید راجع به موضوعی باهات حرف بزنم.
- بگو من گوشم با شماست.
- یه نفر از ریحانه خواتسگاری کرده؟
- کی ؟ من می شناسمش؟
- اره بابا، حاج اقا رسولی واسه پسرش.
- خاک عالم! مگه دخترمو از سر راه اوردم.
- پسره اونقدرام بد نیست که تو این جور وحشت کردی.
خانم خردمند با ناراحتی ظرفها را رها کرده و به جانب او می اید:
- نکنه بهش جواب مثبت داده باشی؟
- نه بابا، حاج اقا گفتم باید با خودت مشورت کنم.
همسرش با حالت سرزنش امیزی می گوید:
- اخه مرد تو چرا اینقدر ساده ای مگه هر کی از راه رسید ادم دخترشو دو دستی تقدیمش می کنه.
- حاج رسول ادم بدی نیست. چند ساله که می شناسمش.
- مگه می خوای دخترتو به اون بدی؟ خوبه، واسه خودش خوبه. پسره بی کار و بی عاره، تازه سواد درست و حسابی هم که نداره.
خانم خردمند می اید و کنار شوهرش می نشیند و اضافه می کند.
- از همه این حرفا گذشته مگه می شه با مادرش کنار اومد؟ من دخترمو تو دهن یه گرگ نمی اندازم. بیچاره عروسش از دست این پیرزن خون گریه می کنه. عروس کوچیکه پارسال دو دفعه فرار کرد و رفت پیش ننه باباش! یه بارم می خواست خودکشی کنه که به دادش رسیدن.
- تو بالاخره باید رو هر کسی یه عیب و ایرادی بذاری. راضیه هم به تو رفته. حالا این هیچی، پسر برادر من چه عیبی داره که تو راضی نمی شی؟
- دخترت راضی نمی شه. حق هم داره. اونا اصلا به تیپ هم نمی خورن. پسره فقط چهار کلاس سواد داره، اگر بهت برنخوره باید بگم کمی هم خل و چل تشریف داره. ریحانه امسال دیپلمش رو می گیره، بعدشم اگه خدا یاری کنه و تو کنکور قبول بشه واسه خودش میشه یه خانم دکتر و سری تو سرا در میاره. حتی ممکنه خواستگار دکتر و مهندس داشته باشه. نه خیر اقای خردمند اگه منو بکشن بازم راضی نمی شم دختخ نازنین ام حروم کنم.
- باشه خانم هر چی شما بگی همون قبوله.
- به رسولی بگو دخترمون می خواد دکتر بشه و حالا حالاها خیال شوهر کردن نداره.
خردمند ازجا بلند می شود و می پرسد:
- نمی خوای نظر دخترتو بدونی؟