سریع قرصشو از تو جیبش پیدا کردم و انداختم تو دهنش... دستشو گرفتم تو دستم... هنوز مى لرزید... رو کردم به چند نفرى که جمع شده بودن و بجاى کمک تو گوش هم پچ پچ مى کردن: برین رد کارتون...
یه پسره که به لهجه شون نمى خورد مال اصفهان باشه با پر رویى گفت: چیه؟! دوست پسرت مریض از آب در اومده؟
حس کردم دست تیرداد با بى حالى مشت شد...
خواستم دستشو فشار بدم که آروم دستشو از تو دستم کشید بیرون! متعجب به این کارش نگاه کردم! ولى چیزى نگفتم!
عوضش پا شدم و روبه روى پسره ایستادم: برو پى کارت تا کار دستت ندادم... یکى دیگه اومد جلو: مثلا مى خواى چیکار کنى؟!
بقیه هم جمع شده بودن و نگامون مى کردن... انگار که خوششون اومده باشه! تیرداد الان واسم مهم تر از هر چیزى بود... بى خیال پسره خم شدم و دستشو گرفتم و کمکش کردم بشینه... سعى مى کرد ازم کمک نگیره ولى انگار عضله هاش از کار افتاده بودن...
دیگه نمى لرزید... ولى دستاش شل بود...
اون دو نفر داشتن مى خندیدن و نگاه بقیه فقط به تیرداد بود... مى دونستم دوست نداره این طور باشه! درست مثل من که از این نگاه ها متنفر بودم! نمى خواستم بیشتر از این اذیت بشه!
با صداى بلند و داد مانند گفتم: از اینجا برو! وگرنه هرچى دیدى از چشم خودت دیدى! فهمیــــــدى؟!
نمى دونم چقدر تحکم و عصبانیت تو صدام بود که همه شون دمشونو گذاشتن رو کولشونو رفتن! نفسمو با حرص دادم بیرون و رو به تیرداد گفتم: مى تونى بلند شى؟
سرشو تکون داد و از جاش پا شد! ولى هوا هنوز گرم بود و مى دونستم حالش ممکنه باز خراب بشه! هنوز نمى تونست خوب رو پاش وایسه! واسه یه ماشین دست تکون دادم که واستاد!
خواستم دست تیردادو بگیرم که نزاشت و خودش به قدماى نامنظم خودشو رسوند به ماشین! در حالى که خودمو بخاطر نادونى م سرزنش مى کردم همراش سوار ماشین شدم و برگشتیم هتل...
تیرداد که انگار تقریبا حالش بهتر شده بود کرایه رو حساب کرد و با هم رفتیم سمت اتاق...
به محض اینکه درو بست روى تخت نشست...
به بهونه ى حموم کردن براى اینکه تنهاش بزارم رفتم تو حموم! همه ش خودمو لعنت مى کردم که چرا یادم نبود که تیرداد گفته بود به گرما حساسه؟! از این به بعد بیشتر باید حواسمو جمع کنم!
حموم توى سوئیت تا نیمه یعنى تا زیر گردن شیشه ى مشبک بود... واسه همین یه لحظه پشیمون شدم که دوش بگیرم! ولى با خودم گفتم اولا که شیشه تقریبا ماته و ثانیا تیرداد شوهرمه! پس بى خیال لباسمو کندم و رفتم زیر دوش... حالا که اومدم اصفهان باید چیکار کنم؟! اول باید یه کتاب بخرم! در مورد ام اسى ها! باید بدونم از این به بعد وظایفم به عنوان یه زن چیه! بعدش باید برم به آدرسى که دارم! باید بدونم صحرا شفیق کیه؟!
اه! باز یادم رفت لباس بردارم! حوله رو دور خودم پیچیدم و آروم درو باز کردم و سرمو یکم کج کردم تا ببینم تیرداد کجاست؟! ظاهرا خواب بود! پاورچین پاورچین رفتم سمت ساک لباسم و یه بلیز و شلوار برداشتم و پوشیدم! هنوز گشنه م بود! با تعجب به سمت دیگه ى سوئیت نگاه کردم! مى شد گفت دو تا اتاق به هم پیوسته بود که یه طرفش تختى بود که تیرداد روش خوابیده بود و سمت دیگه ش یه میز ناهارخورى چهار نفره و با یکم فاصله یه دست مبل چرم و رو به روش ست سینما خانگى بود...
نگام روى جعبه ى پیتزا خیره موند! لبخند مهمون لبام شد! از اینکه به فکر بود... ولى بى خیال پیتزا کنار تیرداد دراز کشیدم... رو به پهلو خواب بود و پشتش به من بود...
آروم دستمو انداختم رو کمرش... گرمى دستشو روى دستم حس کردم! آروم دستشو کشید رو دستم... لبخندم پررنگ شد...
ولى یهو دستمو از رو کمرش برداشت! متعجب نگاش کردم! روشو کرد سمت من... تو چشاش غصه بود...
مى دونستم ناراحته!
- تیرداد؟! یه بار به آرومى پلک زد که یعنى بله؟!
- امروز بریم به اون آدرس؟! نفس عمیقى کشید و دستشو کشید روى سرم... توى موهاى نم دارم دست کشید... هیچ وقت عادت نداشتم به سشوار... البته که قبلا هم نداشتم و واسه همین عادت نداشتم... در نتیجه مى زاشتم موهام واسه خودشون خشک بشن...
دستشو انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد... همونطور که عطر موهامو که بخاطر شامپو بود به مشام مى کشید گفت: بریم... لبخند زدم... صورتمو بردم جلو... درست رو به روى صورتش... نگاش بین لبام و چشمام تو حرکت بود...
لبامو با زبونم تر کردم...صروتشو نزدیکتر کرد... چشامو بستم... دستمو فرو کردم تو موهاش... دست اونم هنوز تو موهاى من بود...
همونطور که دستمو توى موهاش مى چرخوندم چشامو باز کردم... نگام کرد... اومد یه چیزى بگه که پشیمون شد... ازم فاصله گرفت و رو تخت نشست: یکم استراحت کن! من بیرون یکم کار دارم...
بعد اومد پاشه و بره که سریع گفتم: بیرون هوا گرمه...
پوزخند زد: با تاکسى مى رم!
بعد سریع از اتاق زد بیرون... متعجب از کارش رو تخت نشستم! سر از کاراش در نمى آوردم... چرا منو نبوسید؟! تیرداد که همیشه مشتاق بوسیدنم بود، حالا اینطور از دستم فرار کرد؟!
سعى کردم افکار منفى رو از خودم دور کنم و بخوابم...
با صداى باز شدن در سریع چشم باز کردم...
تیرداد: نترس... منم...
چشامو مالیدم: اومدى؟!
و به ساعت دوختم! ساعت پنج بود...
تیرداد همونطور که یه ساک دستى رو که احتمال مى دادم دارو هاش باشه رو روى میز مى گذاشت گفت: آماده شو بریم به اون آدرس... سرمو تکون دادم و پا شدم و قبل از اینکه من چیزى بگم تیرداد از اتاق بیرون رفت تا لباس بپوشم...
چند دقیقه ى بعد آماده بودم... با هم از هتل زدیم بیرون...
متعجب دیدم که تیرداد رفت سمت یه ماشین مدل بالا...
- اینو از کجا آوردى؟ - خریدم... بشین... اخم کردم: چرا خریدى؟! مى تونستى کرایه کنى!
همونطور که در ماشینو باز مى کرد گفت: اینجا ماشین رنت نمى دن...
شونه بالا انداختم و درو باز کردم و نشستم...
تیرداد یکم دنده عقب گرفت و بعدش راه افتاد... آدرسو از تو جیبم درآوردم و همونطور که مى خواستم بخونم تیرداد گفت: بلدم...
متعجب نگاش کردم... بسم الله... آها! خودش گفته بود پوشه رو دیده و آدرسو خونده! حتما حفظ کرده! از تیرداد بعید نیست! کلا این بچه سطح هوشش زیادى بالاس...
وقتى دیدم خیلى راحت خیابونا رو پیدا مى کنه گفتم: تیرداد؟!
برگشت سمتم: بله؟!
از اینکه نگفت جونم یه جورى شدم! نمى دونم شاید من عادت کردم به اینطور حرف زدنش یا اون واقعا رفتارش تغییر کرده...
- تو چطور خیابونا رو بلدى اینقدر؟ - قبلا اومدم اینجا... - قبلا یعنى کى؟ پیچید تو یه خیابون: اون دو هفته اى که قرار بود دنبال دکتر معالج تو باشم...
از این حرفش خنده م گرفت: واسه چى اومده بودى؟!
نیم نگاهى بهم انداخت: قرار شد خودت به جوابات برسى!
ترجیح دادم چیزى نگم! یعنى چى این بین بود که تیرداد اصرار داشت خودم به جوابام برسم؟!
تیرداد دستشو برد سمت پخشو روشنش کرد...
مى گن هیچ عشقى تو دنیا مثل عشق اولین نیست
آره بخدا که راسته! عشق من ولى دیگه نیست
مى خواستم ازت جدا شم! ولى اشکات نمى زاشتن
قلب من آروم نداشتش! چه دل ساده اى داشتم
خنده م گرفت... عجب ماشینى با این همه امکانات خریده بود!
نگاش کردم... بد با این آهنگه فاز گرفته بود...
ازم بریدى تویى که گفتى مى مونى
بى تو مى میرم تو که اینو خوب مى دونى
بهم مى گى که... سختى این عشق دو روزه
چطور تونستى برى که قلبم بسوزه...
آه عمیقى کشیدم! نکنه واسه عشق ابیگل از این آهنگه خوشش اومده؟! به افکار بچه گونه م خندیدم... با توجه به رک بودن تیرداد مطمئن بودم که اگه مى خواست بره سراغ ابیگل خیلى راحت حرفشو به من مى زد! اما چرا با این آهنگ اینطور حال مى کرد نمى دونم... نیم ساعت بعد جلوى یه خونه ى ویلایى بزرگ بودیم... متعجب به ساختمون نگاه مى کردم! به هیچ وجه فکر نمى کردم بیایم یه همچین جایى! با خودم فکر کرده بودم باید بیام به یه خرابه...
شونه بالا انداختم و پیاده شدم...
رو به تیرداد گفتم: یعنى اینجا خونه ى صحرا شفیقه؟! شایدم دوستش؟!
بدون اینکه جوابمو بده رفت سمت اف اف و دکمه رو فشار داد...
صداى یه زن اومد: بله؟!
- خانم شفیق هستن؟! - بله... شما؟! - صالحى هستم... - بفرمائید... در با صداى تیکى باز شد...
اول من و بعد تیرداد داخل شدیم... یه نگاه بى تفاوت به اطراف انداختم! واقعا دیگه دیدن این جور خونه ها واسم عادى شده بود! تعجبم هم فقط بخاطر این بود که حد اقل انتظار همچین جایى رو نداشتم...
در باز شد و یه خدمتکار که یه زن مسن بود با لباس فرم اومد بیرون...
سلام کرد و با لهجه ى اصفهانى گفت: خانوم منتظرن... بفرمائید...
داخل شدیم... از یه سالن بزرگ که همه ش ترکیب کرم و مشکى بود و همین تضاد رنگ باعث مى شد ناخودآگاه نقش کلى اون سالن تو ذهنت هک بشه رد شدیم و با چند تا پله رو به پایین به یه سالن نسبتا بزرگتر رسیدیم... دو تا بول داگ که تو گردنشون دو تا زنجیر کلفت بود رو به روم بودن و با چشماشون به من و تیرداد نگاه مى کردن... تو ذهنم اون دو تا رو با پاپى مقایسه کردم! پاپى خیلى ملوس تر و مؤدب تر بود... سر اون دو تا زنجیر تو دستاى یه زن بود... یه زن که روى یه صندلى زرشکى نشسته بود و یه زنجیر تو دست چپش و یه زنجیر دیگه تو دست راستش بود...
متعجب به تیرداد نگاه کردم و آروم گفتم: مطمئنى درست اومدیم؟!
خندید و چشاشو آروم بست و باز کرد...
نگامو به زنه که بى هیچ حرفى به ما خیره شده بود دوختم و تو دلم به مامان پیرى رحمت فرستادم! اون لحظه مامان پیرى به نظرم یه فرشته اومد...
سعى کردم خنده مو قورت بدم و با قدماى آروم با تیرداد هم قدم بشم...
زنه حتى به خودش اجازه نداد سلام کنه: بشینید...
بشینید... نه بفرما... و نه بفرمائید...
ابرومو انداختم بالا و نشستم روى یه مبل...
تیردادم درست کنارم نشست! نگاش کردم! خیلى خونسرد بود! چیزى که من گمش کرده بودم! توى مخیله م نمى گنجید این زن مادرم باشه! البته مادبزرگم! طبق اطلاعاتى که الان تو دستم داشتم! این نمى تونستم مادرم باشه! چون مادرم سال ها پیش خودکشى کرده بود...
صداى تیرداد منو از افکارم کشید بیرون: خانم شفیق... ایشون هونام هستن! همسر بنده...
از اینکه منو همسرش معرفى کرد یه حس خاص بهم دست داد! حس غرور! حس غرور توام با آرامش...
زنه یه نگاه سر سرى به من انداخت و فقط یه کلمه گفت: خب؟!
مى خواستم پاشم بگم زبونتو سگات کوتاه کردن؟! ولى واسه رسیدن به هدفم باید ساکت مى بودم...
نزاشتم تیرداد چیزى بگه: شما کى هستین؟! من کى م؟! مادرم کیه؟! چه نسبتى با شما داره؟! چرا آدرس شما توى پرونده ى من هست؟!
تو چشام نگاه کرد و گفت: من با تو هیچ نسبتى ندارم! همین طور با مادرت...
- مى شناسینش؟! سرشو تکون داد: نه! مى شناختم!
- با کلمات بازى مى کنید؟! تک خنده اى سر داد: مثل خودش سرتقى! این دومین بارى بود که اینو بهم مى گفتن! بار اول مامان پیرى که فکر مى کردم مادربزرگمه! و بار دوم این خانوم که باز فکر مى کردم مادربزرگمه! که خودش مى گه هیچ نسبتى با مادرم نداره!
- میشه بى حاشیه بگید من چرا اینجام؟ زنجیر دست راستشو یکم خم کرد و دستشو برد سمت سر یکى از سگاشو یکم سرشو نوازش داد: مى گم! اما شوهرت نباید اینجا بمونه...
اخم کردم: هرچى که من باید بدونم اونم باید بدونه!
- اون صالحیه! متعجب تر از قبل نگاش کردم: خب منم صالحى م!
- نه! تو نیستى! چشام گرد شد: اما...
تا اومدم حرفى بزنم تیرداد دستمو که تو دستش بود فشارى داد و گفت: بیرون منتظرت مى مونم!
خواستم بگم لازم نیست برى که آروم در گوشم گفت: از اولشم گفتم که خودت باید همه چیزو بفهمى! تنها! چون خودت باید با خودت کنار بیاى!
گیج شدم! ولى تیرداد اجازه ى بیشتر فکر کردنو بهم نداد! پا شد و رفت...
رو کردم به زنه: خب؟! منتظرم...
- از کجا بگم؟! - یعنى چى از کجا؟! - از مادرت؟! یا مادرش؟!
- هر جا که خودتون فکر مى کنید لازمه! - پس خوب گوش کن! عادت ندارم یه حرفو دوبار تکرار کنم! بعد زنجیر سگاشو ول کرد! انگار انتظار داشت با این کارش من بترسم! ولى حتى تو جام یه تکون کوچیکم نخوردم!
سگا آروم آروم از سالن رفتن بیرون...
بدون هیچ مقدمه اى گفت: از خودم چیزى نمى گم! همین قدر بدون که خیلى ثروتمند بودیم... 17 سالم بود... که یه دختر جنوبى رو آوردن و بهم گفتن: نرگس این دختر از این به بعد میشه ندیمه ت! هیچ وقتم نفهمیدم ننه باباش کین! فقط اونو مى شناختم! ملیحه! یه دختر آروم بود! اما شده بود مونس شب و روز من! خیلى دوستش داشتم! اونو ندیمه م که نه... دوستم مى دونستم!
ناغافل از من عاشق یکى از برادرام به اسم فرهاد شده بود... هیچ وقت اینو بروز نداده بود... وقتى فهمیدم که برادرم ازم خواست از طرف اون از ملیحه خواستگارى کنم! برادرم تو فرانسه درس خونده بود و برخلاف مرداى اون زمون به زور متوصل نمى شد! جنتلمنى بود واسه خودش!
خلاصه که به کمک من پدر و مادرمو راضى کردیم و این دو تا رو بهم رسوندیم... من و ملیحه هنوز با هم دوست بودیم! مثل دوتا خواهر... چند سال گذشت! خدا بهشون یه دختر داد! اسمشو گذاشتن صحرا...
تو جام تکون خوردم... صحرا... منتظر همین اسم بودم...
نرگس: صحرا روز به روز بزرگتر و زیباتر مى شد... زیبایى چشم گیر... ملیحه و فرهاد فرستادنش تهران واسه درس خوندن... با یکى از دوستاش رفته بود... دختر زبلى بود... هم صحرا و هم دوستش مینا... مینا و خانواده ش اینجا زندگى مى کردن! ولى یکى از برادراش تو تهران بود... مى گذره و مى گذره تا اینکه یکى به اسم اشرف به تور صحرا مى خوره... به گفته ى خودش که از اشرف خوشش نمى اومده... عاشق مسعود شده بود... مسعود برادر مینا بود...
به اینجا که رسید سکوت کرد...
هیچى نگفتم... نمى خواستم خودمو مشتاق نشون بدم...
نرگس: مسعود زن و بچه داشت... یه دختر دو سه ساله... ولى صحرا عاشقش شده بود... این وسط مینا هم واسطه شون شده بود و هى تو گوش صحرا مى خونده که زنه مسعود زنه خوبى نیست و مسعود طلاقش مى ده...
مى گذره و توى یه مهمونى که مینا ترتیب مى ده مسعود و صحرا با هم مى خوابن...
از لفظى که به کار برد چندشم شد... یه حس بد با این حرفش بهم دست داد! حس اینکه بهم مى گفت مادرم... کسى که تا حالا ندیده بودمش! یه زنه خرابه...
تو چشام نگاه کرد: چند وقت که مى گذره صحرا مى فهمه که حامله س... به مسعود که مى گه اون از زیرش شونه خالى مى کنه و مى گه که زن و بچه داره و دست از سرش برداره... دو سه ماهه باردار شده بود و دیگه واسه سقط بچه هم دیر شده بوده... ولى هنوز شکمش بالا نیومده بوده... تو این بین اشرف بدجور پاپیچ صحرا شده بوده...
کار از کار گذشته بوده! صحرا دیگه چاره اى نداشته... به اشرف پناه مى بره! غافل از اینکه اشرف از مسعود هم بدتره...
خلاصه که چند روز صبر مى کنه و بعدش به اشرف مى گه که از اون حامله س... اشرف بدتر از مسعود میزنه زیر همه چیز...
صحرا نا امید بر مى گرده اصفهان... فرهاد و ملیحه که شکم بالا اومده شو مى بینن شوکه مى شن و ملیحه سکته ى ناقص مى زنه... همه چیزو واسه مون تعریف مى کنه! از این که گول خورده... از اینکه ناخواسته بدبختش کردن... فرهاد طردش مى کنه و بهش مى گه که با یه بچه ى حروم زاده اومده... از خونه بیرونش کرد! کل خاندان طردش کردن... فرهاد اول مى خواست سرشو بزنه! ولى ملیحه نزاشت...
بیچاره ملیحه که یه هفته ى بعد دق کرد و مرد...
به اینجا که رسید انگار که چشماش اشکى شده باشه سعى کرد طورى اشکشو پاک کنه که من نبینم: تا اینجاش چیزایى بود که وقتى صحرا برگشته بود اصفهان از زبون خودش شنیدم... - خب؟! یعنى اون بچه... منم؟! نگام کرد... سرشو تکون داد: آره...
گیج شده بودم! پس حرفاى مامان پیرى؟! حتما اونم مثل خود اشرف فکر مى کرده...
سریع گفتم: فامیلى مسعود... فامیلى مسعود چى بود؟!
پوزخندى زد: راشدى...
چند بار این اسمو تو ذهنم تکرار کردم! راشدى! راشدى! خشکم زد...
با صدایى که از ته گلوم در مى اومد گفتم: اسم برادر زاده ى مینا چى بود؟!
فقط یه کلمه جوابم بود... یه کلمه که تمام وجودمو به لرزه انداخت: سمر...
حالت تهوع بهم دست داد... دو پاى معلق... انگار که هنوزم جلوم تاب مى خوردن! ترس نبود... دلسوزى؟! نه! اینم نبود... حسم اونقدر مبهم بود که قادر به درکش نبودم...
یه حس بین دلسوزى و تنفر...
دلسوزى...
شاید براى سمر... من عشق اونو ازش گرفته بودم و مادرم زندگى شونو بهم زده بود! یا حد اقل پنهونى هووى مادرش شده بوده... نا خواسته... و من... منم ناخواسته! من که نمى خواستم تیردادو از سمر بگیرم... شاید اگه تیرداد هیچ وقت اعتراف نمی کرد احساسمو نسبت بهش درک نمی کردم...
و نفرت...
نفرت از پدرى که به خاطر هوساش عمر یه آدم دیگه هم تباه کرده بود... پدرى که زنده س... نفس مى کشه! و با نفساش هوا رو آلوده مى کنه... پدرى که منحکما باید ازش متنفر باشم! ولى هستم؟! این چیزى که نمى دونم...یا بهتر بگم نمی فهم...
گیج و منگ فقط از جام پا شدم که برم بیرون...
لحظه ى آخر صداشو شنیدم: پدربزرگت هنوز زنده س...
و بعدش یه آدرس داد که همون لحظه فراموشم شد...
با قدمای آروم از خونه ش زدم بیرون... در حالی که به این فکر می کردم که چرا من و خواهرم باید رقیب عشقی هم باشیم؟! من و سمر... اصلا این سمر همون سمره؟
سمر راشدی... فرزند مسعود راشدی...
هونام راشدی... فرزند مسعود راشدی...
نه...
هونام روشن فکر... فرزند ِ.... فرزند کی؟
یه دختر حرومی... نامشروع...
در حیاطو پشت سرم بستم... به تیرداد که به ماشینش تکیه داده بود و منتظرم بود نگاه کردم...
هوا تاریک شده بود...
بی هیچ حرفی درو برام باز کرد و سوار شدم... خودشم سوار شد و راه افتاد...
چند دقیقه ای گذشته بود... تو سکوت... همونطور که انگشتمو بی هدف روی شیشه حرکت می دادم گفتم:
- تو هم مثل می دونستی مگه نه؟
- آره... انگشتم رو یه نقطه ثابت موند: از کجا فهمیدى؟
و دوباره انگشتمو حرکت دادم...
- وقتى مادربزرگم اون پرونده رو بهم داد فقط یه آدرس داشتم... اولش با خودم گفتم زندگى تو چه ربطى به من داره؟! ولى یه حسى هم بهم مى گفت که تو با بقیه واسم فرق مى کنى! نمى گم این حس همون عشق بود! نه! ولى دوست داشتم سر از کارت در بیارم! دخترى که همه ازش بد مى گفتن و بد نبود! مى خواستم بشناسمت! واسه همین تو اون دو هفته که قرار بود دنبال کسى باشم که درمانت کنه اومدم اصفهان و با این خانم صحبت کردم... اولش نمى خواست چیزى بگه... یه دختربچه داشت تو پیاده رو مى دوید و مادرش دنبالش... مادرش...
- از تو بدش مى اومد... ولى فکر مى کرد که شاید وجود تو بتونه حال برادرشو بهتر کنه... واسه همین همه چیزو بهم گفت و ازم خواست تو رو ببرم پیش برادرش... دستم دوباره از حرکت ایستاد: پس چرا بهم نگفتی؟
و به دنبال این حرف نگامو دوختم بهش...
تیرداد: ببین هونام... این چیزی بود که خودت باید می فهمیدی... باید از زبون فامیلت می شنیدی...
- ولی اون زن گفت که نه با من نسبتی داره و نه با مادرم...
- مسلما بخاطر مرگ بهترین دوستش بوده... - بخاطر هر چی که بوده... گناه من این وسط چیه؟ به چی محکوم شدم؟ هیچى نگفت... نگامو ازش گرفتم و دوختم به شیشه... رد انگشتم روى شیشه اونقدر محکم بود که اگه تیردادم یه نیم نگاه بهش مى انداخت مى فهمید چى نوشتم.... حروم زاده...
با حرص نوشته مو خط خطى کردم! بازم با انگشتم...
یاد گرفته بودم که نشکنم... چون با شکستن خرد می شدم... از این به بعد همون هونامم... همونی که بودم... پس سفت و سخت تو جام نشستم... نباید بزارم کسی ضعفمو ببینه... حتی اگه اون طرف عشقم باشه... باید قوی باشم... مثل همیشه... و باید برم و پدربزرگمو ببینم... و همین طور پدرمو ... هه... پدر...
- شماره ى این زنه رو دارى؟! - آره... اون دفعه که اومدم پیشش بهم داد... - زنگ بزن و آدرس سالمندانو ازش بگیر... یه گوشه نگه داشت و گوشى شو درآورد و مشغول شماره گرفتن شد... چند دقیقه ى بعد، بعد از گرفتن آدرس دوباره راه افتاد: باید صبح بریم... سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم... اونم بى حرف رانندگى شو مى کرد...
تا پام به اتاق رسید رفتم سمت تخت... دلم یه خواب راحت می خواست... اونقدر راحت که بتونم این همه فکر و خیالو از سر بیرون کنم...
شالمو کندم و رو تخت نشستم... همونطور که داشتم دراز می کشیدم مانتومو هم کندم... بی خیال ساعت که هنوز اول شب بود یه قرص انداختم بالا... اونقدر از این کوفتی ها خورده بودم که دیگه تاثیرم نداشتن...
تازه چشام گرم خواب شده بود که گرمی دستی رو روی بازوهای برهنه م حس کردم....
حس رخوت داشتم... و واسه همین دلم نمی خواست چشامو باز کنم... آروم سر شونه مو بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: دوستت دارم... اینو هیچ وقت یادت نره...
از حرفش تعجب کردم... آروم چشامو باز کردم و نگاش کردم... لبخندش محزون بود...
سعی کردم بهش فکر نکنم... دوباره چشامو بستم و خیلی زود تو آغوشش خوابم برد...
دست راستش رو سینه ش بود... کشو رو بست... بست... بست... ولی صدای خنده ش هنوزم می اومد... پاهاش هنوز معلق بود... سریع کشو رو باز کردم... خالی بود... سرمو برگردوندم... پشت سرم بود...
هراسون از خواب پریدم...
نفس عمیقى کشیدم... تیرداد آباژور کنار تختو روشن کرد و نشست کنارم...
بازومو گرفت و منو برگردوند سمت خودش... نگاش کردم... بهم خندید... بى جهت خندیدم...
با خنده ى من سرمو روى سینه ش فشرد: جوجه ى من چش شده؟
به شوخى مشت آرومى به بازوش زدم: جوجه خودتى...
روى موهام بوسه زد و همونطور که دراز مى کشید منو هم کشید رو خودش... سرشو یکم آورد جلو... آروم زیر گردنمو بوسید... چقدر خوب بود که تیرداد بود و مى تونست آرومم کنه! حتى شده با یه بوسه...
گردنمو داد بالا... زیر چونه مو بوسید... گونه م... و بعد هم یه بوسه ى کوتاه روى لبم... با شیطونى خندید: الان دیگه مى تونى آروم بخوابى!
خندیدم و همونطور که سرم رو سینه ش مى زاشتم چشامو بستم...
چشامو بستم و بازم به خواب فرو رفتم...
صبح که بیدار شدم هنوز تو بغل تیرداد بودم... یه دستش رو کمرم و یه دستش رو تخت باز بود... اومدم غلت بزنم و از روش پاشم که با همون دستش محکم گرفتم... خندیدم و چونه مو گذاشتم رو سینه ش... همونطور که چشاش بسته بود گفت: اینقدر ورجه وورجه نکن بچه...
جوابشو ندادم... هنوز یه طورایى بى حال بودم... از یه طرف چون چونه م رو سینه ش بود حرف زدن یکم واسم سخت بود...
چشاشو باز کرد و نگام کرد... ابروشو انداخت بالا: چرا جواب نمى دى؟
هیچى نگفتم...
خندید: مى خواى یه کارى کنم به حرف بیاى؟!
زبونمو گرفتم بین دندونام... با بدجنسى اومد نزدیکم و شروع کرد به قلقلک دادنم... ولى من به هیچ وجه قلقلکى نبودم... صامت فقط دراز کشیده بودم و اون سعى مى کرد با قلقلک دادنم منو بخندونه... وقتى دید فایده نداره خودش با خنده کنارم دراز کشید: فایده نداره... پاشو آماده شو بریم...
بى حرف از جام پا شدم و اومدم از تخت برم پایین که مچ دستمو گرفت... سرمو برگردوندم سمتش...
تیرداد: هونام خواهش مى کنم اینطورى نباش... اون وقت کار منم مشکل تر مى کنى!
گیج نگاش کردم! منظورشو نمى فهمیدم! شونه بالا انداختم! حتما حالش خوش نیست! لباسمو پوشیدم و چند دقیقه ى بعد آماده بودم...
تیردادم انگار که از سر حال آوردن من نا امید شده باشه بى حرف سوئیچو برداشت و با هم زدیم بیرون...
طبق آدرسى که داشتیم نیم ساعتى باید تو راه مى بودیم... به تیرداد که یه پیراهن سفید پوشیده بود و آستیناشو بالا زده بود و ساعداى خوش فرمش بیرون بود نگاه کردم! موهاش طبق معمول رو به بالا بود! یه مدل همیشگى! چند تار مو هم رو پیشونى ش ول بود! نگامو ازش گرفتم و به بیرون دوختم! انگار اونم دیگه حس اینکه منو سر حال بیاره نداشت! حتى حالت صورتشم نشون مى داد که حالش زیاد خوش نیست! چون اخماش تو هم بود! ولى سعى مى کرد به روى خودش نیاره!
از مسئول سالمندان اجازه ى ملاقات گرفتیم! طبق هماهنگى اى که خود نرگس انجام داده بود! یه استرس خاص داشتم! این دیگه پدربزرگ واقعى م بود! دستم تو دست تیرداد بود... جلوى اتاق واستادیم!
دستمو فشار خفیفى داد...
- بازم مى خواى برى؟! - باید تنها باشى! قبلا که بهت گفتم! - همیشه تنهام مى زارى... خندید و دستى به صورتم کشید: شاید این طور به نظر برسه!
بازم مثل همیشه چیزى از حرفش نفهمیدم!
با گفتن: منتظرم!
ازم دور شد! تقه اى به در زدم و داخل شدم... یه پیر مرد با موهاى جو گندمى روى یه ویلچر نشسته بود! آروم آروم رفتیم سمتش... رو به یه پنجره ى بزرگ نشسته بود...
با صداى رسایى گفتم: سلام...
نگام کرد... فقط براى یه لحظه! بعد دوباره نگاشو گرفت ازم و دوخت به بیرون!
- آقاى شفیق؟! نگام کرد: چى مى خواى؟!
ابرومو انداختم بالا و گفتم: من دختر صحرا هستم!
با خشم نگام کرد: من کسى رو به این اسم نمى شناسم!
رو به روش روى یه تخت نشستم: یکم فکر کنید یادتون میاد...
- برو بیرون دختر... - فکر مى کردم حد اقل باید آلزایمر داشته باشید که آوردنتون اینجا... - من هیچیم نیست! خودم خواستم بیام اینجا! الانم نمى خوام کسى رو ببینم! - ولى مجبورید چند ساعتى منو تحمل کنید! با خشم نگام کرد و اومد یه چیز بگه که پشیمون شد: چى مى خواى؟
- شما پدر ِ مادرم هستین... چون اون... اومد وسط حرفم: من با اون هیچ نسبتى ندارم...
لبخند آرومى زدم: چه بخواین، چه نخواین پدرشین...
چپ چپ نگام کرد: زود حرفتو بزن!
- خب... این یعنى اینکه از وجودم اونقدرا هم ناراحت نیستین... هیچى نگفت... با زیرکى گفتم: شما اینو قبول دارین که دخترتون خود فروش...
هنوز حرفم تموم نشده بود که با خشم گفت: حرف دهنتو بفهم دختر...
لبخند زدم: با این حرفتون نشون دادین که هنوز نسبت تون با دخترتونو فراموش نکردین...
جا خورد... از اینکه یه دستى خورده بود...
ولى سعى کرد خودشو نبازه... بدون هیچ حرفى نگاشو دوخت به بیرون...
و این دقیقا همون جوى بود که من مى خواستم... اینکه به خودش ثابت کنم که هر کارى هم که بکنه باز صحرا دخترشه...
- این که وقتى فهمیدین صحرا بارداره و بهش هیچ کمکى نکردین اصلا به من ربطى نداره! من اومدم تا یه سوال بپرسم و برم... نگاشو به من دوخت!
ادامه دادم: مى خوام بدونم حتى یه درصدم به بچه اى که تو شکمش بود فکر نکردین؟!
بى معطلى جواب داد: اون بچه یه حروم زاده بود... کسى که پدرش نخواسته باشدش... چرا من باید بهش فکر کنم؟!
پوزخند زدم! شاید این پیرمرد درست مى گفت! پوزخندمو به یه لبخند پهن تبدیل کردم و فقط تونستم اینو بگم: روز خوش...
و در حالى که سعى مى کردم به چیزى فکر نکنم از اون اتاق زدم بیرون... درو بستم! اینم از پدربزرگ مهربون قصه ى من!!! نه! قصه ى من نه! واقعیت من!
پدربزرگى که حتى نمى خواست باهام حرف بزنه! پدربزرگ واقعى! کسى که حتى نخواست به سوالم فکر کنه!
بى اهمیت از اون راهرو گذشتم! یه پرستار یه پیر مردو با ویلچر حرکت مى داد! نگاه اون پیرمرد اونقدر مهربون بود که ناخودآگاه با نگاه سرد فرهاد مقایسه ش کردم... و بازم سعى کردم به خودم بقبولونم که هرکس رفتاراى خاص خودشو داره و شاید هیچ وقت هم نشه عوضشون کرد...
ناهارو با تیرداد رفتیم بیرون! هرچند که فکرم به هر سمت مشغول بود، اما گاهى مشغله ى زیاد باعث مى شه آدم نفهمه مشکل اصلى ش چیه؟! چون توى ذهنش هزار مدل مسئله داره که حل نشده ن! در نتیجه سعى مى کنه بى خیالشون بشه و به همون لحظه اى که داره مى گذرونه فکر کنه!
پشت یه میز نشستم! درواقع اولین بارى بود که با تیرداد یه غذا به جز پیتزا مى خوردم! البته اگه جوجه کبابى رو که تو خونه ى خودم خوردیم فاکتور بگیرم! که اونم تیرداد فقط به من نگاه مى کرد و من غذامو خوردم!
اما حالا... نمى دونستم باید چیکار کنم! یاد حرفاى رها و سودا افتادم! به پولدارا مثل خودشون باش! سه تا کارد و چنگال و قاشق! دوتاش اصلى و بقیه براى سالاد و دسر و بقیه ى چیزاست...
ولى تیرداد بدون اینکه بخواد انگار که واسش عادت باشه از همه شون استفاده مى کرد! یه لحظه از ذهنم گذشت: تى تیش مامانى!
با دست چپم دو تا از سه کارد و چنگال و قاشقى که کنارم بود و زدم کنار! یه چنگال نگه داشتم! و با دست راستم دو تاى اون سمت دیگه و یه قاشق نگه داشتم! لبخند زدم... حالا بهتر شد!
تیرداد اما قاشق و چنگالشو دقیقا همونطور که رها و سودا بهم یاد داده بودن صاف گذاشت دو طرف بشقابش و بى حرف فقط براى یه لحظه نگام کرد... و دوباره مشغول شد! بسم الله... حد اقل انتظار داشتم بپرسه چت شده؟!
ولى اون مشغول بود! شونه بالا انداختم و بى خیال تیرداد مشغول شدم! نمى خواستم براى اینکه اداى تیردادو دربیارم غذا خوردن خودمم فراموش کنم! خودت باش! هر طورى که هستى! چه خوب چه بد! اگه بدى سعى کن خوب باشى! ولى سعى نکن بدى هاتو بدتر کنى! اگه من با اون قوائد و اصول غذا نمى خوردم مشکلى نبود... حد اقل سعى نمى کردم کورکورانه تقلید کنم... والا...
مشغول خوردن بودم که دیدم ساکت نگام مى کنه...
- به چى نگاه مى کنى؟! دستشو گذاشت رو دست چپم رو میز و با لبخند گفت: من هیچ وقت اینطورى غذا نمى خورم! حد اقل جلوى زنم که باهاش راحتم...
از لفظى که به کار برد خوشم اومد...
تیرداد: مى خواستم ببینم عکس العملت چیه! از اینکه سعى کردى خودت باشى خوشحالم!
ابرومو انداختم بالا... اینم به چه چیزایى که دقت نداره...
دستمو فشار کوچیکى داد و گفت: غذا تو بخور...
- نه دیگه سیر شدم! روى حلقه م دست کشید و بهش خیره شد...
به شوخى گفتم: آقا من متاهلم...
حتى یه لبخند کوچیکم نزد: متاهل... یا متعهد؟
- جونم؟ خندید: هیچى! خودتو درگیرش نکن...
شونه بالا انداختم: تیرداد؟!
چشمکى زد...
- گاهى وقتا یه جور خاصى مى شى! نمى تونم درکت کنم! تو چشاش خیره شدم: رک بگم... مرموذى... دوباره خندید و همونطور که چند تا اسکناس واسه انعام رو میز مى زاشت و بلند مى شد گفت: مرموذ نیستم... فقط باید حس خودمو داشته باشى که درکم کنى...
منم پا شدم: همین دیگه... این طورى حرف مى زنى! بابا ساده باش! همه ش سعى دارى حرفا رو بپیچونى!
رفت سمت صندوق و دوباره اونجام پول میزو حساب کرد... منم جلوى در منتظرش شدم... زود برگشت... دستشو انداخت دور کمرم و منو یکم به خودش فشرد: حرفامو نمى پیچونم! ولى خب به قول خودت ساده ش هم نمى کنم!
تا اومدم یه چیز دیگه بگم که گوشیم زنگ خورد...
از خونه ى سودا اینا بود! درحالى که قدمامو با تیرداد هماهنگ مى کردم و به سمت ماشین مى رفتیم گوشى رو جواب دادم: سلام...
صداى گریه ى خاله شیدا تو گوشم پیچید...
سریع گفتم: خاله؟! چى شده؟!
از اون طرف صداى فریاد سودا اومد: چرا بهش زنگ زدى؟!
خاله شیدا با گریه گفت: هونام جان ترو خدا خودتو برسون... این دیوونه داره مى ره!
سر جام ایستادم: مى ره؟! کجا؟!
- نمى دونم! مى گه مى خواد بره امریکا! امشب ساعت نه مى ره! سریع گفتم: چى؟! آخه واسه چى؟!
باز دوباره سودا داد زد: قطعش کن اونو بهت مى گم...
بعد انگار خودشو گوشى رو کوبید... صداى بوق اشغال تو گوشم پیچید!
متعجب به گوشى تو دستم خیره شدم!
ابرومو انداختم بالا و در ماشینو باز کردم و سوار شدم! تیردادم همین طور! چیزى نمى پرسید! و مى دونستم تا چیزى نگم سکوتش همینطور ادامه پیدا مى کنه!
سریع شماره ى سودا رو گرفتم! خاموش بود! خونه شونم کسى جواب نمى داد!
نا امید شماره ى رها رو گرفتم! چند تا بوق که خورد در کمال تعجب على جواب داد!
- الو... سلام على! - سلام هونام! خوبى؟! - ممنون! رها کجاست؟! - حالش خوب نبود رفته استراحت کنه! متعجب گفتم: چش شده؟!
- از دیشب هرچى خورده حالش بهم خورده! ابرومو انداختم بالا و زمزمه کردم: اینا چشون شده؟! دو روز نبودما!
- باشه مرسى! بیدار شد لطفا بهش بگو به من یه زنگ بزنه! فعلا! - خدافظ! گوشى رو قطع کردم و نگامو به تیرداد دوختم و چیزایى که خاله شیدا گفته بودو واسش تعریف کردم!
تیرداد: یعنى واسه همیشه داره مى ره؟!
- گریه ى خاله شیدا اینو نشون مى داد! یعنى چى شده؟! یکم سکوت کردم و ادامه دادم: برگردیم تهران! دیگه دلیلى واسه اینجا موندن ندارم!
- مطمئنى دیگه نمى خواى درمورد مادرت چیزى بدونى؟! سرمو قاطعانه تکون دادم: مطمئنم! سودا الان واسم مهم تر از هرکس و هرچیزیه!
یه گوشه نگه داشت و مشغول شماره گرفتن شد! فکرم اونقدر درگیر سودا بود که اصلا متوجه نشدم داره با کى صحبت مى کنه!
گوشى رو قطع کرد و رو به من گفت: اولین پرواز به تهران ساعت هشت شبه!
- این که خیلى دیره! سودا ساعت نه مى پره! یه نگاه به ساعت انداختم: با ماشین بریم!
سرشو تکون داد: من حرفى ندارم... پس بریم و وسایلو برداریم!
حدود یک ساعت بعد به قصد تهران تو حرکت بودیم! تو همون حال که به آهنگى که پخش مى شد گوش مى کردم به همه چیز هم فکر مى کردم! به اینکه وقتى رسیدم تهران اول باید برم دنبال سودا؟! بعدش چى پیش میاد؟! چرا زندگى منم مثل بقیه ى دخترا عادى نیست؟! یعنى یه حروم زاده نباید یه زندگى معمولى داشته باشه؟! یا یه احساس معمولى! یعنى من نباید کسى رو دوست داشته باشم و باهاش خوشبخت باشم؟! ولى من تیردادو دوست دارم! شاید اگه خوشبختى توى خوشى باشه خوشبخت نشم! ولى دوستش دارم! ولى مگه خوشبختى همیشه تو خوشى یه؟!
به عشق من تو دل نبند... دلم گرفته از خودم
پر از سکوتم این شبا... ولى نگفتم از خودم
یه دل اسیر خاطره س... یه دل دوباره مست تو
ذهنم از یه شاخه به صد شاخه ى دیگه مى پرید! در آن واحد به همه چیز فکر مى کردم! سودا... فرهاد... مسعود... نرگس... صحرا... تیرداد... سمر...
این اسم آخر چند بار با یه صداى بلند تو ذهنم منعکس شد! یه صداى بلند! با یه صدایى شبیه به خنده هاى عصبى! سمرى که مى تونست باشه! مى تونست باشه و از من متنفر نباشه! خواهر... سودا و رها مثل خواهرام بودن! ولى واقعى نبودن! یا حد اقل نا تنى!
سمر واسه چى از من متنفر بود؟! اصلا بود؟! واقعا من باید از اون نگاه پوچ چى رو مى فهمیدم؟!
نگامو به تیرداد دوختم! وقتى نگاش مى کردم بى اختیار دلم گرم مى شد! همین که کنارم بود واسم کافى بود! چون مى دونستم هر طورى هم که باشه پشتمه! چه بیمار باشه! چه نباشه!
یه دل بریده از تو و یه دل اسیر دست تو...
مى لرزه قلب من... ولى برو...
به ساعت نگاه کردم! دو رو بر هفت بود! دلم مى خواستم زودتر برسیم! هوا تقریبا تاریک بود...وقت زیادى نمونده بود...
هــــــــــــــــــم نفس من...
یه جاى خالى عاقبت عشق من و توئه...
یهو تیرداد چراغاى ماشینو خاموش کرد و کنار خیابون نگه داشت! بى اختیار آه از نهادم براومد! حتما باز حمله بهش دست داده بود! نمى دونم تیرداد از آهى که کشیدم چى برداشت کرد که همونطور که نگاش به روبرو بود گفت: بقیه شو تو باید برى!
اما من فقط به خاطر خودش نگران بودم!
اخم کردم: من؟! من کى پشت رل نشستم که بار دومم باشه؟!
دستاش بى حال کنارش افتاده بود... با لکنت گفت: نمى تونم... نمى فهمى؟
حالا دیگه مطمئن شده بودم که حالش خرابه... سریع در داشبوردو باز کردم که گفت: چى کار... مى کنى؟
همونطور که دنبال دارو هاش بودم گفتم: دارم دنبال قرصات مى گردم!
- لازم نیست... مشکلى... ندارم... - آره... از حرف زدنت معلومه!
انگار که عصبانى شده بود... بدبختى اینجا بود که مى دونستم به نور حساسه و نمى تونستم چراغ داخل ماشینو روشن کنم تا دنبال قرصاش باشم... نا امید با این فکر که یه ذره نور که البته رو صورتش هم نباشه واسش ضررى نداره با نور گوشیم مشغول گشتن شدم... اونم ساکت بود... بدون هیچچ حرفى... چشاشم بسته بود...
داروهاشو که حالا پیدا کرده بودم برداشتم و گذاشتم رو پام... دنبال سرنگش بودم... ولى نبود! به حواس پرتى خودم لعنت فرستادم! اونو که باید تو یخ بزاره... داشتم دنبال یه چیز دیگه مى گشتم... یه قرص برداشتم و گرفتم جلوش: اینه؟
یهو با خشم دستمو زد کنار: گفتم لازم... نیست...
هیچى نگفتم! چون مى دونستم نباید عصبانى ش کنم! اینو تو این مدت فهمیده بودم!
نفس عمیقى کشیدم و تکیه دادم به صندلى... اعصابم داغون بود...
چند دقیقه ى بعد گرمى دستشو رو دستم حس کردم! یه لحظه دلم خواست که از عصبانیت دستمو از دستش بکشم بیرون! ولى مى دونستم که تو اون لحظه هم من و هم خودش به این گرما نیاز داریم...
برگشتم سمتش... انگار حالش بهتر شده بود... چشام به تاریکى عادت کرده بود... آروم دستمو بردم سمت صورتش... روى گونه ش دست کشیدم... خشکم زد! خیس بود...
متعجب و با صداى ضعیفى صداش زدم: تیرداد...
جوابى نگرفتم... خودمو بیشتر کشیدم سمتش... سرمو گذاشتم رو سینه ش... نمى خواستم به این فکر کنم که مردى که ضیفه ممکنه گریه کنه! به این فکر مى کردم که فقط یه مرد واقعى مى تونه احساسات واقعى شو نشون بده! حتى شده با اشک...
تیرداد مردم بود... مردى که دوستش داشتم! دلم مى خواست اینو روزى هزار بار تکرار کنم! که یادم بمونه تو این دنیا بعد از خدا حد اقل یه تکیه گاه دارم...
دستشو بى حال پشتم مى کشید... سرشو یکم رو به پایین خم کرد و گونه مو که نزدیک لبش بود رو بوسید... یه بار آروم... یه بوسه ى طولانى... انگار دلش نمى اومد لباشو از از رو گونه م برداره! و منم هیچ اعتراضى نمى کردم! انگار که فراموشم شده بود سودا داره مى ره... شاید براى همیشه!
زیر گوشم گفت: ببخش که ناراحتت کردم...
دستمو روى بازوش کشیدم : ناراحت نشدم...
سرمو بوسید: باید بقیه شو برى! باور کن نمى تونم...
- آخه...
اومد میون حرفم... دیگه لکنت نداشت! اما هنوز بى حال حرف مى زد: مى دونم که مى تونى! مگه گواهینامه ت صادر نشده؟!
بهش فکر کردم... سودا گفته بود که گواهینامه م صادر شده! ولى اونقدر درگیرى ذهنى داشتم که یادم رفته بود برم و بگیرمش... درسته که رانندگى رو تا حدودى بلد بودم! ولى اونقدر مسلط نبودم که با سرعت برونم و به سودا برسم...
تیرداد اجازه ى بیشتر فکر کردنو بهم نداد و آروم درو باز کرد... منم از اون ور پیاده شدم... دستشو به بدنه ى ماشین گرفت و خودش و به اون طرف رسوند... جاهامون عوض شد... همون موقع گوشیم زنگ خورد...
شماره ى رها بود...
جواب دادم: الو رها... مردى؟
- کم از مرده ها هم ندارم... سودا باز خل شده؟
- نمى دونم... قضیه چیه؟! خاله همش گریه مى کرد! یعنى چى داره مى ره؟!
- من از صبح دل و روده م اومده بالا! خاله بهم زنگ زد! هرچى هم به سودا زنگ مى زنم خاموشه! حالمم خرابه نمى تونم برم پیشش... على رفت ولى سودا گفته که داره مى ره...
عصبى گفتم: ارمیا کجا مرده؟
نگاه تیرداد افتاد بهم...
رها: چه مى دونم؟! اونم معلوم نیست کدوم گوریه!
- خیله خب باشه! من مى رم فرودگاه!
- مگه تهرانى؟!
- نزدیکم...
- باشه! منم على رو مى فرستم...
بعد انگار که باز حالش بد شده باشه تند گفت: من باید برم... فعلا!
گوشى رو قطع کردم و با بسم الله ماشینو به حرکت در آوردم... استرس داشتم! ولى واسه ى چند دقیقه ى اول بود... سعى کردم فکر کنم این خیابونم همون طوره که تو آموزشگاه بوده...
تیردادم با اینکه حال مسائدى نداشت مواظب بود...
- ساعت چنده؟
سریع جواب داد: هفت و نیم...
- حالت بهتره؟!
- حمله نبود... فقط اعصابم یکم بهم ریخته بود...
نگام مستقیم به جاده بود: تو دیگه چرا؟
- حواست به رانندگى ت باشه...
فهمیدم داره مى پیچونه! پس چیزى نگفتم...
سعى مى کردم تا جایى که مى تونم با دقت و سرعت رانندگى کنم... البته که هنوز نقص زیادى داشتم! ولى به هر حال به تهران رسیدیم...
بى اختیار نفس راحتى کشیدم...
یه گوشه نگه داشتم: داخل شهرو دیگه از من نخواه... اتوبان فرق مى کرد! یه ساعت بیشترم وقت نداریم! مى تونى؟!
- آره آره... بهترم...
بعد درو باز کرد و پیاده شد... دوباره جاهامون عوض شد! حالا حالش بهتر بود و با سرعت رانندگى مى کرد... نگام یه لحظه به ساعت و یه لحظه به خیابون بود... تو دلم همه ش شور مى زد! شماره ى خونه ى سودا اینا رو گرفتم! یه بوق نخورده خاله شیدا جواب داد: الو هونام؟
- سودا کجاست خاله؟
انگار باز سر دلش وا شد و به گریه افتاد: رفته فرودگاه... یه نامه هم واسه تو گذاشته...
تعجب کردم... ولى در مورد نامه چیزى نپرسیدم: نگران نباش خاله جون... برش مى گردونم...
اما چندان هم مطمئن نبودم! سودا به این راحتیا کوتاه نمى اومد! در واقع هیچ وقت کوتاه نمى اومد...
چند دقیقه ى بعد تو فرودگاه بودیم... تیرداد سریع رفت یه سمت و مشغول حرف زدن با یه مرد شد... منم تو این حین با چشم دنبال اون دیوونه مى گشتم... واقعا دلیل رفتارشو نمى فهمیدم! این مدت یکم مشکوک شده بود... ولى این چه ربطى به امریکا رفتنش داشت نمى دونم...
پدرش تو امریکا زندگى مى کرد! یعنى داره مى ره تا یه مدتى پیش اون باشه؟! ولى گریه هاى خاله شیدا اینو نمى گفت! سرمو با حرص تکون دادم: دختره ى روانى...
با چشام دنبال سودا مى گشتم که چشمم به على افتاد... سریع رفتم سمتش... از پشت صداش زدم: على؟
برگشت سمتم: سلام... خبرى نشد؟
تا اومدم حرفى بزنم تیردادم رسید... همون موقع سودا رو پیج کردن...
على و تیرداد سلام و علیک کوتاهى کردن... چشام هنوز بین جمعیت مى چرخید... سرمو چرخوندم سمت چپ تا اونورم نگاه کنم... یه دختر قد کوتاه با شال مشکى یه ساک چرخدار دستش بود و مى کشیدش... تا خواستم رومو ازش بگیرم سریع سرمو چرخوندم! به طورى که صداى شکستن مهره هاى گردنمو تو اون شلوغى شنیدم... یه دختر قد بلند مو مشکى ... با یه شال سفید و مانتوى کوتاه سفید نخى... بى تامل دویدم سمتش...طورى مى دویدم که متوجه من نشه و سعى نکنه فرار کنه! سریع دستشو از پشت گرفتم: آى آى! گرفتمت! کدوم گورى مى خواستى فرار کنى؟!
سعى کرد دستشو از دستم بکشه بیرون: ولم کن هونام...
اخم کردم: ولت کنم که چى بشه؟! نگاه کن منو...
چون قد سودا از من بلند تر بود باید یکم رو به پایین نگاه مى کرد...
دستمو گذاشتم رو بازوش: سودا؟
- داره دیرم مى شه! - غلط کردى! راه بیفت بریم! - امکان نداره... - چى؟! شما بیخود مى کنى نمیاى! تیرداد و على خودشونو بهمون رسوندن...
على عصبانى بود: کجا میرى سودا؟! مى دونى رها امروز با اون حال خرابش چقدر نگران تو بود؟!
سودا لباشو بهم فشرد: پیف... اونم که همیشه مریضه... اصلا نمى دونم تو چرا اونو گرفتى؟! من یه نقطه ى مثبت تو رها نمى بینم... دختره ى ماست... خب دیگه من باید برم! خدافظ...
دستشو کشیدم: واستا بینم! کجا برى؟! فکر کردى حواسم اینقدر پرته؟! اصلا چرا یهو جو امریکا رفتن گرفتى؟
- بابا دارم مى رم گردش... تو چته؟! مامان الکى شورش کرده... نمى خواستم بهتون بگم... شما خودتون هزار جور مشکل دارین... مشکوک نگاش کردم: منو چى فرض کردى؟ خاله واسه یه مسافرت اونطورى گریه مى کرد؟! - تو مامانو نمى شناسى؟! عادت داره همه چیو گنده کنه! مى گه رفتى پیش باباى پدرسگت دیگه نمیاى ایران... از حرفش خنده م گرفت...
- سودا با زبون خوش میاى یا نه؟ - اوو... من خودم کنگ فو کارما... دمتو بزار رو کولت برو... نبیبن الان اینجا واستادم! واسه اینه که پرواز تاخیر داره... به تیرداد نگاه کردم! با همون حالت موذیانه ش سودا رو زیر نظر گرفته بود...
نگاه خیره مو که دید ابروشو انداخت بالا... چشامو ریز کردم... ابروشو تکون داد... خنده م گرفت! مام بازى مون گرفته بود!
- سودا! شما دوتا چرا هى چشم و ابرو میاین؟! على خندید: تو کاریت نباشه... بده منو اون ساکتو...
سودا ساکشو کشید عقب: عمرا... پاپاى پاپا سگم منتظرمه...
جدى شدم: سودا بى مزه نشو... جمع کن بریم...
ابروشو انداخت بالا: نچ...
- سودا بخدا مى زنم شَتَکت مى کنما! همون موقع اعلام کردن که چند دقیقه ى دیگه پروازه...
سودا دستمو کشید و چند قدم از تیرداد و على دور شدیم... تند تند گفت:
- ببین هونام... مى دونم تیردادو دوست دارى! ولى من... من... یه لحظه مکث کرد...
- توچى؟ - من بهت بد کردم! بهت دروغ گفتم... گیج نگاش کردم... ولى بجاى اینکه توبیخش کنم گفتم: مهم نیست...
مات شد بهم...
- هرچى هم که بد کرده باشى! خوبى هات بیشتره... - ولى تو نمى دونى... اومدم وسط حرفش: هیش... نمى خوام بشنوم... راه بیفت...
محکم سر جاش واستاد...
مسافرا داشتن مى رفتن! همونطور که به طرف خروجى مى رفتم دستشو کشیدم : بیا دیگه...
- ارمیا عاشق توئه... برنگشتم سمتش... صداى تیرداد تو گوشم نقش بست...
من یه مردم! معنى نگاه یه مرد دیگه رو مى فهمم! به خصوص اگه اون طرف دوست چندین و چند ساله م باشه!
سرمو برگردوندم سمت سودا: واسه همین مى خواستى فرار کنى؟
- آره! سرمو با افسوس تکون دادم: از هرکس انتظار فرار داشتم الا تو...
- حالا کى گفته من مى خوام فرار کنم؟! دارم مى رم تعطیلات! مثلا تابستونه ها! یکى دو ماه دیگه باز درس و دانشگاه شروع مى شه! - الان نمى رى سودا... اصلا تو گچ دستتو باز کردى؟ - برو باو... خب اونجا بازش مى کنم! حوصله ى اون دکتر ت... هویجو ندارم... لبمو گزیدم: سودا زشته بخدا!
- دیرم شدا! - به درک... تو مهم ترى یا ارمیا! من که الان زن تیردادم! ارمیا چه اهمیتى داره؟
تا خواست یه چیز دیگه بگه گفتم: ببین سودا... من دخترى م که همیشه سعى کردم با عقلم تصمیم بگیرم نه با احساسم... نمى خوام بخاطر اینکه یه چیز بى اهمیتو ازم پنهون کردى از دستت بدم! اینو مى فهمى؟
سرشو تکون داد: آره... ولى مى خوام یه مدتى رو از اینجا دور باشم... مى خوام بى دغدغه زندگى کنم!
- باشه! برو! از تهران برو! ولى از ایران نه...
همون موقع على و تیرداد اومدن سمتمون...
على: بلآخره تصمیمتون چیه؟
- هیچى... میریم خونه...
برخلاف انتظارم سودا دیگه هیچ اعتراضى نکرد...
دستشو گرفتم: بیا... ما مى رسونیمت...
تیرداد ساک سودا رو گذاشت تو صندوق... سوار شدیم و تیرداد حرکت کرد... على هم تک بوقى زد و ازمون سبقت گرفت! انگار که حال رها هنوز خراب بود... چون عجله داشت...
تیرداد جلوى خونه ى سودا اینا نگه داشت... سودا تشکرى کرد و پیاده شد...
تیرداد دستمو گرفت: اگه بخواى مى تونى امشب پیش سودا باشى!
سریع گونه شو بوسیدم: ایول... نمى دونستم بهت بگم یا نه...
- از نگاه کردنت به سودا معلوم بود! برو عزیزم...
بعد یکم خم شد و گوشه ى لبمو بوسید... خندیدم: آخى! خجالت مى کشى ببوسیم؟! سودا نمى بینه!
چشمکى زد و با خنده گفت: فردا شب تلافى مى کنم؟!
با خنده خداحافظى گفتم و پیاده شدم... تا سودا اومد درو ببنده گفتم: نه نبند... منم میام پیشت...
خندید: بیچاره تیرداد...
- پیشنهاد خودش بود...
واسه تیرداد دستى تکون دادم و درو بستم! چند لحظه بعد صداى کشیده شدن لاستیکاى ماشین روى آسفالت به گوشم رسید...
با سودا رفتیم تو... خاله شیدا با دیدن سودا باز گریه ش گرفت! سودا همیشه ادعاش مى شد که مادر بى احساسى داره! ولى من هیچ وقت از خاله شیدا بى احساسى ندیده بودم...
کلى ازم تشکر کرد و واسم دعاى خیر کرد! چیزى که یه عمر ازم دریغ شده بود! زمونه دریغ نکرده بود! پدر و مادرم ازم دریغ کرده بودن...
در اتاق سودا رو باز کردم و داخل شدم: کاش رها هم بود...
- راسى رها... امروز على که اومده بود اینجا گفت هى هر چى مى خوره بالا میاره! یعنى حامله س؟
- چى بگم؟!
نگام افتاد به یه پاکت روى پاتختى... ادامه دادم: این چیه؟!
سودا لباشو جمع کرد: واسه تو نوشته بودم! مى تونى بخونیش...
رفتم سمتش و برش داشتم... با دوتا دستم دو تکه ش کردم: اگه قرار بود بعد رفتنت بخونم پس الان مسخره س...
دو تکه رو به چهار تکه تبدیل کردم: واقعا بخاطر عشق ارمیا س؟
چهار تکه رو به سختى به هشت تکه تبدیل کردم! کاغذاى ریز ریز شده رو ریختم توى سطل آشغال صورتى سودا...
سودا: عشق نه! گفتم که! مى خواستم یه مدت از اینجا دور باشم... در واقع شرمنده ى تو بودم! همه ش فکر مى کردم اگه احساستون دو طرفه بود چى؟!
- تو هم که نابغه اى! ولى سر درنمیارم... پس چرا به شام دعوتت کرده بود؟!
شالشو از سرش کند و رفت سمت تختش: مى خواست در مورد تو با من حرف بزنه... منم قبول کردم که بهت بگم! ولى انگار فهمید حالم خوش نیست! فکر کنم بو برده بود دوستش دارم! یه جورایى مى خواست اینطورى آب پاکى رو رو دستم بریزه...
مثل همیشه پاهاشو به پایین تخت آویزون کرد و روى تخت دراز کشید و دست چپشو که سالم بود باز کرد... همیشه دو دستشو باز مى کرد! ولى حالا بخاطر تو گچ بودن دستش نمى تونست این کارو بکنه: وقتى داشتم برمى گشتم انقدر اعصابم داغون بود که تصادف کردم! بعدشم که تو و ارمیا اومدین بیمارستان... اونجام براى اینکه بهم بفهمونه الکى خودمو به آب و آتیش نزنم دوباره حرفاشو تکرار کرد...
نشستم کنارش: همیشه واسم یه آدم مرموز بود... ولى هیچ وقت حسى بهش نداشتم... مى دونى؟! هیچى از خانواده ش نمى دونم! تیرداد مى گه خارجن! ولى مى دونى؟! همین که ندونم جالبه... اگه ارمیا رو کامل بشناسم دیگه نقطه ى قابل توجهى توش نمى بینم! مثل اینکه تیرداد حرفاشو رک نمى زنه! همیشه تو لفافه س...
سودا: اوهو... چه حرفاى قلمبه سلمبه اى مى زنى!
خندیدم: من برم یه آب به سر و صورتم بزنم... خسته م!
و کوبیدم رو شونه ش: بخاطر توئه دیوونه از اصفهان کوبیدم اومدم...
به طرف دستشویى توى اتاق سودا رفتم... با خنده براى بار هزارم نوشته ى روشو خوندم: لطفا ادرار بزرگ نفرمائید...حتى شما...
- من نمى فهمم این چیه این جا نوشتى؟
- من پول ندارم چاهو تخلیه کنم...
- خاک تو سر خسیست...
و درو باز کردم و رفتم تو...
اون شب تا صبح با سودا حرف زدیم... از هر درى گفتیم... از اینکه ممکن رها باردار باشه! از اینکه سمر خواهرمه... از اینکه پدرم زنده س... از همه چى گفتم و گفت...
صبح که بیدار شدم سودا هنوز خواب بود! لبخند زدم و مانتومو پوشیدم و شالمو سر کردم! خم شدم رو صورتشو گونه شو بوسیدم...
غلت زد: گمشو...
خندیدم و رفتم سمت در... سودا دیوونه س... باید مى رفتم سراغ مسعود... ولى قبلش باید مى رفتم سر خاک سمر... یه جورایى حس خوبى به مرگش نداشتم! انگار که گناه مادرم گردن من باشه! حس مى کردم مادرم مخل زندگى شون بوده... اما مسعود... یعنى مینا زنده س؟! یادم رفته بود از نرگس بپرسم! چرا رابط بین دوست صمیمى ش با برادر متاهلش بود؟! در حالى که مى دونست ممکنه زندگى هر دو نفر خراب بشه؟! یه تاکسى گرفتم... تیرداد گفته بود که رفته سر خاکش... ولى قبرش کجا بود نمى دونم!
شماره ى تیردادو گرفتم... چندتا بوق که خورد جواب داد: سلام جوجه...
لبخند زدم: سلام! کجایى؟
- شرکتم... بى مقدمه و چون مى دونستم ممکنه وقتشو بگیرم ازش آدرس قبر سمر و خونه ى مسعودو گرفتم... تیردادم هیچى نپرسید و فقط آدرسو داد...
از راننده تشکر کرد و جلوى قبرستون پیاده شدم... فاتحه اى واسه اموات خوندم و رفتم سمت قبرى که هنوز روش سنگ نخورده بود! جلوى چشم بود... در واقع سریع پیداش کردم... گل و خرمایى رو که خریده بودم گذاشتم رو قبرش... نمى دونم چرا... ولى بجاى استرس آرامش داشتم... حس نمى کردم سمر رقیب عشقى مه! حس مى کردم خواهرمه... هرچند که ناتنى...
پایین قبرش نشستم! حالا دیگه هیچ حرفى باهاش نداشتم... یکم تو ذهنم گشتم...
نگاهى به اطرافم انداختم! چند تا قبر اون طرف تر یه زن با چادر پاى یه قبر نشسته بود و قرآن مى خوند...
مطمئنا صدام بهش نمى رسید...
- هى دختر... واقعا نمى دونم چرا اومدم اینجا... کاش اینقدر پوچ نبودى! از تو فقط یه نگاه خالى یادمه... فقط یه بار خنده رو رو لبات دیدم! اونم اولین بارى بود که دیدمت! فکر مى کنم چون مست بودى مى خندیدى نه؟! آروم خندیدم: چقدر دلم مى خواست وقتى زنده بودى مى فهمیدم خواهرمى...
نفس عمیقى کشیدم: حرف زیادى ندارم... فقط اومدم بهت بگم که شناختمت... و شناختم! هویتمو... هویتتو...
فاتحه اى خوندم و پا شدم و خرما رو باز کردم و رفتم سمت همون خانمه و بهش تعارف کردم! تشکرى کرد و یکى برداشت: خدا امواتتو ببخشه و بیامرزه...
لبخند زدم... امواتم! یعنى صحرا و سمر... و شاید مادر سمر...
جعبه ى خرما رو برگردوندم سر قبر سمر و از قبرستون زدم بیرون! این بار کسى نبود که در کشو رو ببنده! این بار خودم بودم که پرونده ى خواهر ناتنى مو بستم...
پیاده راه افتادم سمت خیابون اصلى و از اونجا یه ماشین دیگه گرفتم سمت خونه ى مسعود... برخلاف قبل... حالا استرس داشتم...
استرس براى دیدن پدرم... تیرداد گفته بود که روزاى شنبه سر کار نمى ره! شونه بالا انداختم! همه جمعه بیکارن! ایشون شنبه ها...
جلوى یه کوچه ى عریض پیاده شدم... باید بقیه شو پیاده مى رفتم... رو به روى یه دروازه ى بزرگ سفید واستادم... دکمه ى آیفون تصویرى رو فشار دادم... درحالى که منتظر بودم صداى زن مستخدمى رو بشنوم صداى یه مرد غریبه رو شنیدم: بله؟
- آقاى راشدى هستن؟! - امرتون... ضربان قلبم تند شد... پس خودش بود...
- مى تونم چند لحظه وقت تونو بگیرم؟ - شما؟ - کم کم مى شناسین... چند لحظه سکوت و بعد صداى تیکى که بخاطر باز شدن در بود به گوشم رسید... نفس عمیقى کشیدم و با بسم الله داخل حیاط شدم...
درو آروم پشت سرم بستم... نفس عمیقى کشیدم و با قدماى محکم از حیاط نسبتا بزرگى که جلوم بود گذشتم و خودمو به در رسوندم... در نیمه باز بود... تقه اى زدم و نه کاملا، تا جایى که بتونم داخل بشم بازش کردم... خم شدم و کفشامو از پام در آوردم...
عادت ترک نشدنى... رفتم تو... فضاى خونه یکم تاریک بود... بوى سیگار تو کل خونه پیچیده بود... انگار که یه نفر مرتب سیگار بکشه... حتى یه پنجره هم باز نبود... انگار مى خواست خودشو خفه کنه... بى اهمیت چند قدم به جلو برداشتمو از راهروى کوتاهى که توش بودم در اومدم که دیدمش... یه مرد حدودا پنجاه، شصت ساله... بیشتر از اونچه که فکرشو مى کردم جوون بود... صورت استخوانى... چشاشو بسته بود... ابروهاى بلندى داشت... همینطور پیشونى بلند... بینى نه چندان بزرگ و لباى پهن... موهاى جوگندمى آشفته ش هم روى پیشونى ش ولو بود...
این پدرم بود... پدرى که از وجودش بودم...
خواه یا ناخواه...
تک سرفه اى کردم که چشماش باز شد... چشماى فوق العاده مشکى! شبیه چشماى من نبود... کلا شباهتى به من نداشت... هه... نرسیده دنبال شباهت ام...
یعنى الآن باید بدوم و خودمو بندازم تو بغلشو بزنم زیر گریه و بگم: بـــــــابـــــــا...
نه! خیلى مسخره س...
وقتى دیدم هنوز داره نگام مى کنه خیلى محکم گفتم: سلام...
جوابى نگرفتم... نگاشو از سر تا پام چرخوند... بى اختیار یاد نگاه هاى بى تفاوت سمر افتادم...
به جلوش نگاه کردم! پر از ته سیگار بود... یعنى بخاطر غم از دست دادن سمر بود؟
چند قدم دیگه رفتم جلو... نگام این بار به زیر میز افتاد... یه بطرى ویسکى بود... نگاش کردم...
بلآخره به حرف اومد: دوست سمرى؟
- کاش بودم... مى شه گفت خواهرم بود و من دیر فهمیدم... و کنارش روى یه مبل خاکسترى نشستم...
- سمر مرده... - رفتم سر خاکش... - اسمت چیه؟ - صحرا... هیچ تغییر حالتى تو صورتش ایجاد نشد...
- صحرا دیگه کیه؟ - ببخشید... اشتباه کردم! خودشو درست نمى شناسم! ولى دخترشم... این بار رنگ پریدگى رو به وضوح تو صورتش دیدم... با اخم و یه صداى عصبى گفت: منظورت چیه؟!
بى خیال به پشتى مبل تکیه دادم: منظور خاصى ندارم! فقط اومدم بهتون تسلیت بگم... بابا...
کلمه ى آخرو با یه لحن خاص ادا کردم...
با عصبانیت از جاش پا شد: از خونه ى من برو بیرون...
پاى چپمو انداختم رو پاى راستم: واقعا؟! مادرمم همینطورى از خونه بیرون کردین؟
رو به روم ایستاد... فکش منقبض شده بود: تو دیگه کى هستى؟
خونسرد پرونده رو از تو کیفم در آوردم و دستمو رو به بالا گرفتم... چون جلوم ایستاده بود مجبور بودم این کارو کنم...
نگرفتش... یه تکون به پرونده دادم: اى بابا! دستم درد گرفت! کلى کاغذ توشه ها! سنگینه...
با اخم از دستم کشیدش...
غر زدم: باباى بد اخلاق...
توجهى به حرفم نکرد و مشغول ورق زدن شد... چند دقیقه که گذشت پرونده رو انداخت رو میز: خب؟
سرمو تکون دادم: اومدم حقمو بگیرم!
خندید: با اینا که چیزى ثابت نمى شه! نرسیده سهمم مى خواى؟
- جناب راشدى... من گفتم حق... نگفتم سهم... نشست روى مبل: چه زود دندون تیز کردى؟
تو دلم آشوب بود... بخاطر پدرى که حق دخترشو سهم الارث حساب مى کرد... یعنى واسه سمرم همین طور بود؟! یا این تبعیض فقط و فقط مال من بود؟
پا شدم و رفتم سمت دیوار پشتم که زیاد دور نبود و یه کلیدو فشار دادم... چند تا لامپ اونطرف سالن روشن شد... کلید کنارى رو زدم: فکر نکنم با این همه ثروت نگران قبض برق باشین...
سالن حالا روشن شده بود...
دوباره برگشتم سر جام و تو سکوت به ته سیگاراش خیره شدم...
دستى به چونه ش کشید: چطور باور کنم که دخترمى؟
چشامو یه بار بستم و باز کردم: اون موقع که باید باور مى کردین این کارو نکردین! حال را چه سود؟
- سفسطه نکن دختر... بگو چى مى خواى؟!
دستامو تو هم قفل کردم... از اینکه مى تونستم جلوش اونطور که مى خوام خونسرد جلوه کنم خوشحال بودم: خب... دارم به یه جاهایى مى رسیم! گفتم که... حقمو مى خوام...
- چقدر؟!
بلند خندیدم: شما حقو با پول حساب مى کنید؟! نه جناب راشدى بزرگ! پول واسه شما ارزشه... ولى واسه من حق یه چیز دیگه س...
انگار داشت حوصله ش سر مى رفت: برو سر اصل مطلب...
قفل دستامو محکم تر کردم: حق من هویتى یه که ازم گرفتین... مى خوام برش گردونید... به سوالام جواب بدین...
- بپرس...
- از اولش بگین... از اون لحظه که صحرا رو دیدین... چرا بهش بدى کردین؟! اصلا مینا هنوز زنده ست؟
یه لحظه سکوت کرد: واسه چى مى خواى بدونى؟
- به همون دلیل که شما حتى نمى خواین بدونین اسم من چیه!
نگام کرد: اینکه بخوام اسمتو بدونم خیلى مسخره س... پس ترجیح مى دم جواب سوالتو بدم...
دوباره یه لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: من عاشق زنم بود... اسمش یگانه بود... مى پرستیدمش... چهار یا پنج سال از ازدواجمون گذشته بود که فهمیدیم ام اس داره! اون موقع حتى نمى تونستیم کارى کنیم که بیماریش پیشرفت نکنه! یگانه اصرار داشت جدا بشیم... اون موقع سمر سه ساله ش بود... مى گفت سمرو با خودش مى بره و بعد از مرگش من بزرگش کنم... هر شب با هم دعوا داشتیم! اون موقع هیچ وقت فکر نمى کردم جگرپاره م هم بیمارى مادرشو داره...
تو همون روزا مینا و یکى از دوستاش واسه تحصیل اومدن تهران... دوست زیبایى داشت! برخلاف خود مینا که زیاد خوشگل نبود... قرار بود من کاراى تحصیلى شونو ردیف کنم... متوجه شده بودم که مینا خیلى به دوستش حسادت مى کنه... اون شب که روز اول دانشگاه شونو گذرونده بودن یه مهمونى گرفتن... همون شب با یگانه دعواى شدیدى داشتم... مینا واسه مهمونى دعوتم کرده بود... رفتم... دختر پسرا پر بودن... اواخر حکومت پهلوى بود... خانواده ى ما هم از نزدیکاى شاه بودن... این مهمونى ها زیاد واسمون مهم نبود...
نگاشو دوخت به منو ادامه داد: مست کردم... یه دفعه به خودم اومدم که دیدم کار از کار گذشته... فقط یه شب... همون یه شب کل زندگى مو به آتیش کشید... باعث شد یه عمر بار گناه رو دوشم باشه...
پوزخندى زد: جالب اینجا بود که صحرا اصلا ناراحت نبود... مى گفت صیغه ش کنم! ولى من اصلا دوستش نداشتم! از طرف دیگه نمى تونستم به یگانه خیانت کنم! صحرا مى گفت عاشقم شده... زیر بار نرفتم... یه مدت بعد برگشت و گفت که حامله س... فکر کردم دروغ مى گه... ولى وقتى فهمیدم راست مى گه ازش خواستم بچه رو سقط کنه! گریه مى کرد... هنوز مى گفت دوستم داره مى خواد بچه مو نگه داره... ولى من نمى خواستم...
اومدم میون حرفش: سمرو خیلى دوستش داشتین؟
چشاشو براى یه لحظه بست: بعد از یگانه سمر همه ى زندگى م بود...
- و گناه اون بچه؟
نگام کرد... خیلى رک گفت: حتى براى یه لحظه بهت فکر نکردم...
دردى رو روى قلبم حس کردم... خیلى بد... چطور یه پدر مى تونه اینقدر بى تفاوت باشه؟!
نفس عمیقى کشیدم و چیزى نگفتم...
ادامه داد: صحرا اول رفت سراغ یکى به اسم اشرف... ولى اونم پسش زد... برگشت اصفهان... خانواده ش طردش کردن... اشرف که رفته بود دنبالش تو راه تصادف کرد و مرد...
صحرا برگشت... ولى این بار زخم خورده بود... کارى به کار مینا نداشت... درمونده شده بود... دلم به حالش سوخت... رفتم کمکش کنم! ولى کینه رو تو چشماش دیدم... اون همه عشق به نفرت تبدیل شده بود... چند روز که گذشت همه چیزو واسه یگانه گفت... استرس و هیجان براى یگانه سم بود... به یه روز نکشید که فلج شد... کم کم بینایى شم از دست داد...
غم یگانه یه طرف... بى تابى هاى سمر... از اون طرف صحرا که دیگه خودفروشى مى کرد... تو رو سپرده بود به پرورشگاه... نرفتم دنبالت... ازت بدم مى اومد! خودم مقصر بودم! ولى فکر مى کردم اگه تو و صحرا نبودین یگانه به اون وضع دچار نمى شد... احمق بودم... هنوزم هستم...
صحرا وضعش داغون شده بود... اواخر کار دیگه اعتیادم داشت...
اون شب با حال نزار برگشتم خونه... از صحرا نا امید شده بودم... یگانه هم اون شب به صبح نرسیده رفت... به مرز جنون رسیدم! با اینکه مى دونستم مقصر همه ى اینا خودمم رفتم سراغ صحرا! ولى چه خیال خامى که اونم خودکشى کرده بود... با یه بچه ى سه ماهه که تو شکمش بود خودشو تو دریاى شمال غرق کرد... ولى هیچ وقت کسى نفهمید کى ، کجا قبرش کردن؟ مینا مى گفت عاشق دریا بود...
پاکت سیگارشو برداشت و گرفت طرفم: مى کشى؟
- نه...
همونطور که یه نخ سیگار روشن مى کرد و مى زاشت لاى لبش گفت: آفرین... نکش... خوب نیست!
- کاش خوب و بد یکم قبل تر بهم یاد مى دادین...
دود غلیظى داد بیرون: حالا به حقت رسیدى؟
تو چشاى مشکى ش خیره شدم: حق؟ اون موقع که باید بهش مى رسیدم ازم گرفتینش! الان با این حقى که دادین دستم باید چیکار کنم؟
- حرفاى قلمبه سلمبه مى زنى دختر!
دوباره دود سیگارشو داد بیرون... غلیظ تر از قبل: مى دونستى خیلى شبیه مادرتى؟ اونم دقیقا شبیه تو بود... حیف که ازش عکسى ندارم! وگرنه نشونت مى دادم! لحظه ى اول که دیدمت تعجب کردم... راستى اسمت چیه؟
بدون اینکه جوابشو بدم پا شدم: ممنون که وقتتونو بهم دادین آقاى راشدى! به جواب همه ى سوالام رسیدم...
- تو که هنوز سوالى نپرسیدى؟
- چرا... اومده بودم بفهمم یه حروم زاده م یا نه...
ته خنده اى کرد: حالا جوابت چیه؟
- شما چى فکر مى کنید؟
سرشو تکون داد: چند روزه که فکرم کار نمى کنه! خودت بگو...
کیفمو رو شونه م جا به جا کردم: بهش فکر کنید! شاید یکم نرمش براى مغزتون خوب باشه! روز خوش..
اومدم از در برم بیرون که صداشو شنیدم: اگه خیلى واست مهمه که اسم شناسنامه اى داشته باشى...
برگشتم سمتش... نتونستم خشمگین نشم... نسبت به پدرى که براى مرگ یکى از دختراش زانوى غم بغل گرفته بود و مى خواست دختر دیگه ش رو وقتى که هنوز پا به دنیا نزاشته بود سقط کنه... نتونستم خشمگین نشم... نسبت به پدرى که هنوزم از کارش پشیمون نشده بود...
نه! نتونستم خشمگین نشم! اما...
تونستم خشممو کنترل کنم! تا دل مردى رو که اسم پدرمو یدک مى کشید نشکونم... - ببینید... من فقط اومدم تا بدونم واقعا یه حروم زاده هستم یانه... حالا هم فهمیدم که آره... هستم! من یه حروم زاده م... کسى که پدرش نخواسته ش... کسى که داره بار گناه دو نفر دیگه رو مى کشه... ولى مى دونید چیه؟! اسم شناسنامه ایم مهم نیست! این مهمه که ثابت کنم منم مثل آدماى دیگه! حتى شده مثل دختر دیگه تون، سمر... حق زندگى دارم! چه یه حروم زاده باشم... چه یه حلال زاده... هر چى که باشم... یه انسانم... و سریع از خونه ش زدم بیرون... حالا دیگه سبک شده بودم... دیگه دغدغه اى نداشتم... ولى این اسم تا ابدالدهر همرامه... حروم زاده...
تا یه جایى رو پیاده رفتم! اینقدر این روزا به همه چیز فکر کرده بودم که حالا سعى مى کردم به هیچ چیز فکر نکنم!
از کنار یه کتاب فروشى مى گذشتم که یه کتاب پشت ویترین توجه مو جلب کرد...
آنچه که باید در باره ى ام اس بدانید!!!
رفتم تو مغازه و خریدمش... گذاشتمش تو کیفم تا سر فرصت بخونمش...
یه تاکسى گرفتم و براى اینکه یکم آروم بشم رفتم شاه عبدالعظیم... تا خود شب اونجا بودم... از خدا خواستم که همیشه قلبمو آروم نگه داره... آروم تر از حالا... حالا دیگه شناخته بودم... همه ى آدما رو...
با یه حس خوب... آرامش... از شاه عبدالعظیم زدم بیرون... پاپى پیش رها بود... سودا ى دیوونه وقتى مى خواست بره با على فرستاده بودش...
حوصله ى اینکه برم دنبال پاپى رو نداشتم... الان فقط و فقط دلم مى خواست پیش تیرداد باشم! عجیب دل تنگش بودم...
یه تاکسى گرفتم تا خونه... هنوز نیومده بود... رفتم سمت آشپزخونه... اونقدر حالم خوب بود که حس مى کردم همه ى اشیاى خونه مى خوان باهام حرف بزنن! واسم عجیب بود... اینکه حالا دیگه از حروم زاده بودنم ناراحت نبودم...
چون یاد گرفته بودم که منم حق زندگى دارم... نه تنها من... بلکه همه ى اونایى که مثل منن... اینو تیرداد بهم نشون داده بود... با محبتاش... اینکه دوست داشتن ربطى به هویت نداره...
روى میزو نگاه کردم... خنده م گرفت! مرغى رو که شب قبل از اصفهان رفتن گذاشته بودم تا بپزمش هنوز رو میز بود! ولى مطمئنا فاسد شده بود! انداختمش تو سطل و یه بسته ى دیگه درآوردم و گذاشتم تا آب پز بشه...
یه مقدار برنج هم اب کش کردم و گذاشتم رو اجاق تا خوب دم بیاد...
مرغا رو سرخ کردم و توى ظرف چیدم... یکم سالاد هم درست کردم... فهمیده بودم که تیرداد دوست داره... کارم خیلى زود تموم شد! یعنى زودتر از اونى که فکر مى کردم... یه سى دى خوب که از سودا گرفته بودم گذاشتم تو پخش... یه آهنگ ملایلم پخش مى شد...
سریع پریدم تو حموم و یه دوش کوتاه گرفتم...
موهامو با حوله یکم خشک کردم و یه دست لباس از تو کمد درآوردم... یه تاپ سفید که از پشت تاکمر باز بود... با یه دامن کوتاه مشکى... خنده م گرفت... شاید اولین بارى بود که همچین لباسى تنم مى کردم!
یکم کرم به دست و صورتم مالیدم و یه رژ کمرنگ رو لبام کشیدم... همین...
رفتم سمت راه پله... همون موقع صداى باز شدن درم اومد... تیرداد بود... انگار منو ندید چون کیف سامسونتشو انداخت رو مبل و کتشو انداخت روش و لم داد روش... انگار فکر مى کرد من هنوز نیومدم...
با همین خیال آروم آروم رفتم سمتش... پشتش به من بود... دستامو از پشت سر گذاشتم رو چشماش... آروم دستشو کشید رو دستم...
ضربان قلبم تند شده بود... امشب واسم یه شب خاص بود... به تیرداد گفته بودم که تا زمانى که هویتمو نشناختم زن دائمى ش نمى شم! ولى حالا... حالا که خودمو شناخته بودم... خوب یا بد...
دستشو همونطور روى دستم کشید تا روى بازوم... بیشتر خم شدم رو شونه ش... موهاى نمناکم گردنشو نوازش مى داد...
دستمو کشید و مجبورم کرد برم جلوش واستم... با دیدن لباسم ابرویى بالا انداخت و با شیطونى خندید: به به! خوشگل کردى!
و منو کشید رو خودش... رو پاش نشستم : مى دونستى خونه م؟!
- کفشات دم در بود... آه عمیقى کشیدم: چطور یادت مونده بود من اون کفشا رو پوشیده بودم؟!
خندید و صورتشو آورد جلو: بحثو عوض نکن...
مثل خودش خندیدم... دستمو به یقه ش کشیدم... یه پیراهن مردونه ى سفید تنش بود... کراواتش شل بود... بازش کردم...
- شیطون شدى جوجه... - امروز رفتم پیش مسعود... جدى شد: خب؟
نفس عمیقى کشیدم: حالا دیگه فهمیدم کیم...
اومد وسط حرفم: هونام... من تو رو همونطور که بودى خواستم و مى خوام! لزومى نداره واسم توضیح بدى که مسعود چیا بهت گفته...
پیشونى مو چسبوندم به پیشونى ش: تو خیلى خوبى تیرداد...
خندید و چیزى نگفت... دستش هنوز رو بازوم بود... فشار خفیفى بهش وارد کرد... نگاش کردم... عشق و احساس تو چشاش موج مى زد... چیزى که من به خوبى تو وجود خودم هم حسش مى کردم...
کراواتشو که باز شده بود از دور گردنش برداشتم و انداختم رو میز...
به طرز عجیبى شیطون شده بودم... همه ش دلم مى خواست اذیتش کنم... دکمه ى اول پیراهنشو باز کردم... یه ابروشو انداخت بالا... صورتشو آورد جلو که ببوستم که با خنده سرمو عقب کشیدم...
خندید... دستمو بردم سمت لبش... انگشت اشاره مو دور لبش کشیدم... همونطور که تو چشام خیره بود یه بوسه ى نرم روى انگشتام زد... گرماى لبش به کل بدنم منتقل شد... فقط با همون بوسه ى کوچیک... لبخند روى لبمو که دید سرشو آورد جلو... با این فکر که مى خواد ببوستم سرمو بردم جلو تر... ولى اون لباشو به گوشم چسبوند: دارى چیکار مى کنى؟
چشمکى زدم و با ته خنده اى گفتم: عشق بازى...
همون موقع آهنگى که گذاشته بودم عوض شد... یه ریتم خیلى ملایم...
دست راستشو برد و پشت کمرم گذاشت...
نه مى شه با تو سر کنم...
نه مى شه از تو بگذرم...
بیا به داد من برس...
من از تو مبتلا ترم...
تو چشاش نگاه کردم... تمنا توشون موج مى زد...
بگو کجا رها شدى؟
بگو کجاى رفتنى؟
من از تو در گریز و تو
چرا همیشه با منى؟
سرمو بردم عقب... گردنمو خم کردم... موهاى نم دارم روى هوا پخش شد... انگشت اشاره شو از زیر چونه م تا پایین گردنم روى گلوم کشید...
آروم خندیدم... دستشو پایین گردنم نگه داشته بود... حس لرزش خفیفى رو تو تنم حس مى کردم...
سرم رو به بالا و نگام به لوسترى که از سقف آویزون بود، بود و منتظر حرکت بعدش بودم تا همه ى وجودمو با عشق بهش تقدیم کنم... چشامو بستم و منتظر شدم... منتظر یه لحظه ى خوب... و ناب... لحظه اى که قرار بود با عشق بگذره...