وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

قسمت اول | محکومه شب پر گناه

 

   


 همین برام بس بود... مهم نبود نوازشم کنه یا نه... دوست داشتم پیشش باشم... اون موقع و تو اون لحظه بهش احتیاج داشتم... 


آروم روى موهام دست کشید... 


نوازش دستاش روى موهام بهم آرامش مى داد... 


و این آرامش واسم یه دنیا مى ارزید...


 




 




- چیکار مى کنى؟!


- پیاده مى شم...


عینک دودى شو زد بالاى سرش رو موهای بالا داده ش: واسه چى؟!


درو بیشتر باز کردم: به خودم مربوطه...


خندید: پس چرا سوار شدى؟!


- اونم به خودم مربوطه... بازم خندید... چرخیدم سمتش: چرا جلوى پام نگه داشتى؟!


چشمکى زد: به خودم مربوطه...


حال و حوصله ى خندیدن نداشتم... اخم کردم... - خیله خب اخم نکن... واسه ثوابش... اخمم بیشتر شد: ثواب؟!


مثل اینکه خیلى خوش خنده بود چون بازم خندید: آره... ثواب... دیدم پیاده اى گفتم سوارت کنم...


خندیدم: بهتره واسه هر کسى از این ثوابا نکنى!


ابروشو انداخت بالا: خودتو هر کسى ندون...


براق شدم که با خنده ادامه داد: تو مثل هیچ کس نیستى...


از کاراش خنده م گرفت...


روى فرمون آروم ضرب گرفت: من بهت گفتم چرا ثواب کردم حالا تو بگو چرا سوار شدى؟!


پوزخندى زدم... پاپى از رو پام پرید پایین... با همون پوزخند زمزمه کردم: فکر کردم یکى اومده دنبالم... ولى...


سوت کوتاهى زد: آها... طرف قالت گذاشته؟!


شونه بالا انداختم و بى خیال ادامه دادم: ماشین خودته؟!


لم داد رو صندلى: نه! مال بنگاهى یه که توش کار مى کنم... گاهى که طرف نیست برش مى دارم و مى زنم ددر... دخترا فقط به همین نگاه مى کنن...


- آها! یعنى منظورت اینه که من بخاطر ماشینت سوار شدم؟! پس درست فکر کردى! تعجب کرد: چرا خودتو لو مى دى؟!


- دروغ نمى گم... تو هم خودتو لو دادی! فکر کردم یکى دیگه اى... ولى... - اگه یه درصدم شک داشتى نباید سوار مى شدى! با خودم فکر کردم! راست می گفت؟! چرا سوار شدم؟! مگه مطمئن بودم تیرداده؟! شاید یه تصمیم! خیلى آنى! یا یه توجیه! توجیهى که مثل بهونه س! سوار شدم تا براى یه بارم که شده درک کنم حرفاى پشت سرمو! ولى نتونستم! نتونستم بیشتر پیش برم! بزار هرکى دیده سوار این ماشین مدل بالا شدم هرچى دلش خواست فکر کنه! بخوام یا نخوام همینه که هست! همون حرفا! دختر خراب! لبخند کمرنگى زدم و با دستم یه ضربه ى خیلى کوتاه که حتى حسش نکردم زدم به پیشونى م: زت زیاد...


خندید: برو... تو مالش نیستى...


واسم عجیب بود که چرا صادقانه حرف مى زنه... به سر و وضعش نگاه کردم! نشون نمى داد این ماشین مال خودش نیست...


اهمیتى ندادم و ساکمو از رو پام برداشتم و پیاده شدم... درو بستم و خم شدم و از پنجره بهش گفتم: ببین... خدا اجرت بده... ولى با ماشین غصبى ثواب کردن حرومه...


خندید: برو دختر بزار به کارمون برسیم...


جدى شدم: واسم عجیبه که اینقدر زود رام شدى...


سرشو تکون داد: همین جوریش که به اسم ثواب گناه مى کنیم... حالا بزورم مى بردمت فردا آهت منو مى گرفت بدبخت تر مى شدم...


بعد چشمکى زد و آروم انگار که کسى دور و برمونه و فقط من باید بشنوم گفت: نمى خوام به زور کسى رو سوار کنم...


بعد گازشو گرفت و رفت... خنده م گرفت... شووووت... یکم که دور شد دنده عقب گرفت و برگشت... شیشه رو داد پایین و گفت: اونى که میخواى حتما نتونسته بیاد... تو برو پیشش... اونى به نظر نمیاى که بشه ازت گذشت! اگه قالت گذاشته باید خیلى احمق باشه! برو... شاید بعدش وقتى نباشه...


و باز گازشو گرفت و رفت... این بار واقعا... و این بار خنده م نگرفت... نمى دونم چرا ولى با این حرفش یه حسى بهم گفت که باید برگردم پیش تیرداد...


ولى نمى خواستم غرورم بیشتر از این له بشه...


پس به مسیرم ادامه دادم...


یه تاکسى گرفتم تا الهیه... مى خواستم وارد ساختمون بشم که صداى داد یکى منصرفم کرد...


- هونام؟! برگشتم... سمر بود... تعجب نکردم... حتما بخاطر تیرداد اومده سراغم...


سعى کردم عادى باشم... فقط نگاش کردم...


تکیه شو از ماشین شاسى بلند سفیدش که اون طرف خیابون پارک کرده بود گرفت و یه نگاه به چپ و راست خیابون انداخت و اومد سمتم... تو نگاش هیچى نبود... همون بى تفاوتى همیشگى ش...


جلوم ایستاد... با یه لحن عادى گفت: چرا خونه ى تیرداد نموندى؟!


لحن سردش به سوالى که پرسید نمى اومد... بجاى اینکه جواب سوالشو بدم گفتم: کارى داشتى؟!


نفس عمیقى کشید... انگار دیگه نمى خواست بى تفاوت باشه...


- تیردادو ازم نگیر... خواهش مى کنم... نه دلم به حالش سوخت و نه جوابى بهش دادم! فقط نگاش کردم!


سمر: شما با هم خوش بخت نمى شین... اون ام اس داره... کلى دردسر واست داره... مى تونى تحمل کنى؟!


- من با تیرداد کارى ندارم... بعدش اومدم رامو بکشم برم که دوباره صدام زد: هونام؟!


باز برگشتم: دیگه چیه؟!


این بار با صدایى که خوشحالى توش موج مى زد گفت: هرچقدر که پول لازم داشته باشى من...


با پوزخندم باعث شدم حرفشو نیمه کاره رها کنه...


دهنشو که واسه ادامه ى حرفاش باز مونده بود و بست و آروم گفت: ممنون!


و رفت!


شاسى آسانسورو زدم... پاپى زودتر از من وارد شد... توى طبقه ى سوم بودم که آسانسور ایستاد... یه مرد مسن و یه زن جوون سوار آسانسور شدن... زنه یه نگاه به پاپى انداخت ولى صورتش هیچ تغییر حالتى نداد...




 






آسانسور وایساد و من و پاپى اومدیم بیرون... درو باز کردم و رفتم تو... این خونه مال من بود؟! پس چرا خوش حال نبودم؟! چى مى خواستم؟!


یه نگاه به دور و اطراف انداختم... وسایلمو گذاشتم زمین... اگه شب تصادف و شب مهمونى رو فاکتور بگیریم من فقط چهار یا پنج روز با تیرداد بودم... چهار یا پنج روز پر از اتفاق؟! این همه بگیر و ببند... که آخرش هیچ... من و تیرداد به جایى نرسیدیم... یعنى از اولشم همین قرارمون بود...


من اون دوتا رو از هم جدا کردم! حالا به هر بدبختى اى که بود! دیگه به من ربطى نداره که برمى گردن پیش هم یا نه! ربطى نداره که مامان پیرى ناراحته یا نه! ربطى نداره کى در موردم چى فکر مى کنه! چه تیرداد و چه همه ى آدماى اطرافم! از این به بعد مى خوام خودم باشم... همون هونام بى خیال! اونى که هیچى واسش مهم نیست! فقط خودم!


مانتومو کندم و رفتم سمت آشپزخونه! ولى قبلش خیلى کارا دارم! یه ظرف برداشتم... باید بفهمم مادرم کى بوده! چرا ولم کرده؟! همونى که مامان پیرى مى گفت؟!


توى ظرف آب ریختم... باید برم اون عمارتو ببینم! گذاشتمش رو اجاق...


باید خودمو بشناسم... شعله رو روشن کردم! هرچند که هرچى هم که باشه من همون حروم زاده ى نجسم...


روشن و خاموش شدن صفحه ى گوشیم اجازه ى بیشتر فکر کردنو بهم ندادم... دست نم دارمو با بلیزم خشک کردم و از روى میز برش داشتم... سودا بود... تا جواب دادم جیغ جیغ کرد: مرده شور برده کجایى؟! چرا جواب نمى دى؟!


- تو که همین الآن زنگ زدى! جیغش بیشتر شد: غلط کردى! من الآن یه ساعته دارم زنگ مى زنم...


نفسمو دادم بیرون: رو سایلنت بود! کارى دارى؟!


صداش که تا حالا پر از گلایه از دیر جواب دادن من بود یه دفعه پر از شادى شد: وایـــــى! نمى دونم امشب چى بپوشم! خیر سرم دارم با ارمیا مى رم بیرونا!


همونطور که یه پیاز برداشتم واسه خرد کردن خندیدم: دلت خوشه ها!


سودا: نگین دندونمو کندم!


پیازو گذاشتم توى یه بشقاب و همونطور که گوشى رو با شونه م گرفته بودم مشغول پوست گرفتنش شدم...


- کار خوبى کردى! سودا: آخه بد زده بودش... باید یکى دیگه بکارم...


خنده م گرفت! منو بگو فکر کردم بى خیال این کارا شده...


- سودا کلا پر نگینى ها! بینى و دندونو ناف... - آى آى! تو ناف منو از کجا دیدى؟! - مرده شورى با اون تاپاى کوتاهى که تو مى پوشى... نزاشت ادامه بدم: اینا رو ولش...


بعد با یه لحن که مثلا داره گریه مى کنه گفت: شبو چیکار کنم؟!


خرد کردن پیاز باعث شده بود اشکم خود به خود جارى بشه: یه مانتو و یه شلوار...


- دارى گریه مى کنى؟! - آره... نگران گفت: چى شده؟! اصلا بگو بینم با مامان پیرى حرف زدى؟!


نمى خواستم یادش بیفتم: حالا بعدا واست مى گم... سودا؟!


- جون؟! لبخند زدم: ارمیا دیشب دقیقا بهت چى گفت؟!


مشکوک گفت: چى گفت؟! گفت من شما رو دوست خودم مى دونم و اینا... چیز خاصى نگفت... ولى... بعد با ذوق ادامه داد: ولى امشب شام دعوتم کرد...


بعد نفس عمیقى از سر خوشحالى کشید: یعنى امشب بهم مى گه دوستم داره؟!


منگ گفتم: مگه دیشب بهت نگفت؟!


- نه دیگه! دیشب هیچى نگفت! انگار معذب بود! - تو که گفتى بهت پیشنهاد داد... - مستقیم که نه! ولى حرفاش بو دار بود... رفتم تو فکر...


سودا پر هیجان گفت: راسى رها بهت زنگ زد؟!


- نمى دونم گفتم که رو سایلنت بود! الآنم اتفاقى دیدمش... - چرا رو سایلنت گذاشته بودیش خب؟! - پیش مامان پیرى بودم... حالا رها چیکارم داره؟! - هیچى دیگه چون پا تختى نگرفتن فردا شب مهمونى دارن... اشکامو که بخاطر خرد کردن پیاز بود با پشت دست پاک کردم و گوشى رو رو شونه م یکم جا به جاش کردم که راحت تر حرف بزنم: چرا پا تختى نگرفتن خب؟! خندید: ببین الآن قضیه ى همون طاقته س ها! همون که یه شب قبل از ازدواجشون حرفشو مى زدیم و... اومدم وسط حرفش: خب خب... ولش کن...


بازم خندید: خب سوال مى پرسى جوابشم بگیر دیگه! دیگه کارى ندارى؟! فعلا! باباى هانى!


بعدش بدون اینکه به من اجازه ى خداحافظى بده گوشى رو قطع کرد... اینم خله بخدا... نه به اینکه زنگ مى زنه و جیغ و داد راه مى اندازه که چرا دیر جواب دادى نه به اینکه یهو قطع مى کنه! یه چیزیش مى شه آخر... والا... پیازا رو خرد کردم و ریختم تو تابه تا سرخشون کنم! تا اون موقع آبم جوش مى اومد! ولى نمى دونم چرا دیگه دلم نمى خواست آشپزى کنم! هر دو تا شعله رو خاموش کردم...


سودا چیز خاصى بهم نگفته بود ولى دلم دیگه نمى رفت به آشپزى! روى صندلى نشستم و با انگشتام به طور مرتب رو میز ضرب گرفتم! بیشتر از اینکه به فکر فرو برم به صدایى که بخاطر ضربم روى میز مى اومد گوش م و کردم و خوشم اومده بود...


صداى پارس کوتاه پاپى از فکر و خیال بیرون کشیدم... از جام پا شدم! حتما بازم سرش زیر راحتى گیر کرده!


اومدم از آشپزخونه بزنم بیرون که همون لحظه صداى زنگ در اومد... یه نگاه به پاپى که همونطور که فکر مى کردم سرش زیر راحتى گیر کرده بود انداختم... با خودم فکر کردم: بزار یکم اونجا بمونه که تنبیه بشه و دیگه نره اون زیر...


بى خیال پاپى رفتم سمت در... از چشمى بیرونو نگاه کردم... با دیدن تیرداد پشت در مات و مبهوت بهش خیره شدم...


لبمو با زبونم تر کردم! درو آروم باز کردم...


مات شده بودم! مبهوت شده بودم! ولى قلبم نلرزیده بود! دلیلشو نمى دونستم! ولى نه... مى دونستم... چون دوباره سنگى شده بودم...


لحنش شوخ نبود... ولى جمله اى که گفت رو به شوخى گفت: قدیما کوچیکترا سلام مى کردن...


فقط بهش نگاه کردم! واقعا انتظار داشت بهش سلام کنم؟!


لبخند زد: چشمات سرخ شده... گریه کردى؟!


مثل خودش لبخند زدم... با آرامش گفتم: واسه تو نه...


خنده ش گرفت ولى سعى کرد نخنده: نمى زارى بیام تو؟!


مى خواستم بگم نه! دیگه چیزى بین ما نمونده! ولى نمى دونم چرا؟! واسه ى چى؟! اما رفتم کنار...


لبخندش پررنگ تر شد و اومد تو... یه دفعه یاد پاپى افتادم... حیوونى خفه شد اون زیر... دویدم سمتش... جلوى پابه ى راحتى نشستم ... داشت زوزه مى کشید...


سریع کشیدمش بیرون... تو دستام بود و خودشو مى مالید بهم...




نگامو چرخوندم که دیدم تیرداد داره نگام مى کنه... یه لحظه یاد چند ساعت پیش افتادم! بهم گفته بود دوستم داره... اما... اما اونم یکى بود مثل بقیه... پوزخندى زدم! محترمانه از خونه ش شوتم کرد بیرون...


نشست روى یه مبل... دیگه لبخند رو لبش نبود... فقط ساکت و صامت نگام مى کرد... بى خیال پاپیون پاپى رو مرتب کردم و از روى میز برس موهاشو برداشتم و رو موهاى سفیدش کشیدم...


تیرداد: مى دونم بین و تو آرمین چیزى نبوده! مى دونم اونقدر پاکى که...


اومدم وسط حرفش و ادامه دادم: مى دونم اونقدر پاکى که خیانت تو مرامت نیست! تو پاکى... معصومى... عاقلى... ولى مى دونى چیه؟! من لیاقت تو رو ندارم! منو ببخش هونام...


بعد زهرخندى زدم و گفتم: همینا رو مى خواستى بگى نه؟! حالا من درسته رشته م ادبیاته ولى تو مى خواستى یکم شاعرانه ترش کنى! شرمنده تا این حد بلد بودم...


تو چشماش زل زدم و با یه لحن جدى ادامه دادم: ببین جناب... من واست دعوت نامه نفرستادم... راتو بکش برگرد... زت زیاد...


ساکت با یه لبخند که همیشه رو لبش داشت نگام مى کرد... از این لبخند مزخرفش که همیشه حرصم مى داد متنفر بودم! سکوتش کلافه م کرده بود ولى کارى نمى کردم...


هیکل کوچیک پاپى که روى دست چپم دولا شده بود بى حرکت بود! انگار که خوابش گرفته بود یا بخاطر شونه زدن من به موهاش خمار شده بود! بلآخره تیرداد رضایت به شکستن سکوت داد: اینایى که گفتى درست... ولى مى خواستم اینا رو بگم یکم خوشحالت کنم که دیدم انگار خیلى تکرارى ن... واسه یه چیز دیگه اومدم اینجا...


نگاش کردم... یه دسته کلید گرفت جلوى صورتمو تکونش داد: مى خواستم اینو بهت بدم...


خیلى جدى گفتم: بزارش رو میز...


گذاشتش رو میز جلوش... پا شد... نیم نگاهى بهم انداخت و رفت سمت در... قبل از اینکه از در خارج بشه گفتم: مى تونستى با پیک بفرستى ش... برنگشت... ولى وایساده بود... حس کردم مى خواد یه چیزى بگه ولى پشیمون شد و رفت بیرون...


از اینکه تونسته بودم یه کارى کنم که کم بیاره خوش حال بودم... با این حال خودمم مى دونستم که پول و کلید و چیزاى مهمو به راحتى به پیک نمى دن! ولى کلید خونه ى من مهم بود؟! همونطور که رو زمین نشسته بودم خودمو یکم عقب کشیدم و به مبل تکیه دادم... مهم... اونم واسه تیرداد؟!


ولى مهم نبود! مهم بودن یا نبودنم واسم مهم نبود!


پاپى رو گذاشتم رو مبل و پا شدم و رفتم تو اتاق... پس فردا کنکور داشتم... پس مشغول خوندن شدم...


رو زمین دراز کشیده بودم و مدادو لاى دندونام گذاشته بودم و سرمو تکون مى دادم و مداده هى تکون تکون مى خورد... حالم داشت از فلسفه بهم مى خورد! به من چه که سقراط و افلاطون و ارسطو و کى و کى، چى و چى گفتن؟؟! از حرصم با مداد روى سوالى که بلد نبودم و حوصله ى پیدا کردن جوابشو از قسمت پاسخ ها نداشتم خط خطى کردم! سوالاى من همیشه بى جواب مى مونن!


نگام افتاد به گوشیم... باز صفحه ش روشن و خاموش مى شد! یادم رفته بود از سایلنت درش بیارم... برش داشتم...


- چیه رها؟! - کوفت... چرا جواب نمى دى؟! - رو سایلنت بود... رها مثل سودا گیر نداد... صداى على از پشت خط اومد: بیا دیگه عزیزم...


رها با صداى بلندى گفت: اومدم على جان...


من اینور داشتم عق مى زدم... حالم بهم مى خورد از این لوس بازیا! حتما از نظر اونا که خیلى شیرین بود! نمى دونم! شایدم بود و من درک نمى کردم... رها تند تند گفت: نیک نامى فردا مهمونى داریم! تو و تیردادم بیاین! یادت نره به تیردادم بگیا... باهم بیاین... من باید برم خداحافظ!


تا اومدم بگم من دیگه با تیرداد کارى ندارم گوشى رو قطع کرد... بوق اشغال باعث شد با حرص شماره شو بگیرم... چندتا بوق خورد که جواب داد: جانم؟!


- جانمو کوفت! من به تیرداد نمى گما! من دیگه با اون کارى ندارم! صداش پر از تعجب شد: چى؟! مگه خونه ش نیستى؟! سودا گفت رفتین خونه ى اون که...


بى حوصله گفتم:دیشب چرا! ولى الآن نه! دیدمت بهت مى گم...


رها صداشو یکم آورد پایین و آروم گفت: ببین اینا رو ولش... اگه باهاش کارى هم ندارى بهش بگو چون مى خوام حسابى حال این عسلو بگیرم...


- عسل چه ربطى به تیرداد داره؟! - نابغه! عسل دوست صمیمى سمره دیگه... فردا شما با هم بیاین! مى خوام حال این عسلو بگیرم! همه ش جلوى من از عشق سمرو تیرداد مى گه... بى خیال گفتم: خب بگه! اصلا تو چیکار دارى؟!


جیغ زد: بهت مى گم بهش بگو، بگو خب! رو حرف منم حرف نزن!


خندیدم و گفتم: عمرا!


بعدشم گوشى رو قطع کردم و از حالت سایلنت درش آوردم...




با احساس دل ضعفه نگامو از سوالى که چهارتایى مى دیدمش گرفتم و به ساعت دوختم... دوازده شب بود... چقدر زود گذشته بود... باورم نمى شد چند ساعت پشت سر هم درس خوندم...


ذهنمو چرخوندم یه سمت دیگه! یعنى سودا و ارمیا تا الآن از رستوران برگشتن؟! عجیب بود که چرا سودا بهم زنگ نزده بود که آمار بده...


با اینکه گوشى م دیگه رو سایلنت نبود متعجب دکمه شو فشردم تا ببینم مسیجى یا میس کالى ندارم که دیدم خبرى نیست...


شماره ى سودا رو گرفتم... صداى یه زن تو گوشم پیچید: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش مى باشد... The mobile set نزاشتم بیشتر ادامه بده و قطع کردم... نمى دونم چرا ولى یه جورایى شدم! یه حس خاصى بهم دست داد! در واقع محال بود که سودا زنگ نزده بود و آمار نداده بود! گوشى شم که خاموش بود...


شماره ى رها رو گرفتم... جواب نمى داد... پا شدم و نشستم... شماره ى خونه ى سودا اینا رو گرفتم! کسى جواب نمى داد...


دوباره گرفتم! بازم کسى نبود که جواب بده...


متعجب به گوشى م نگاه کردم که دیدم زنگ خورد... شماره ى رها بود... سریع جواب دادم...


- الو... رها؟! - مگه مرض دارى از خواب بیدارم مى کنى؟! بى توجه به حرفش گفتم: سودا کجاست؟!


متعجب گفت: من چه مى دونم؟! چى شده مگه؟!


- به گوشیش زنگ مى زنم خاموشه... خونه شونم کسى جواب نمى ده... رها مکث کوتاهى کرد و گفت: خاله شیوا که رفته کرج پیش مادرش... سودا م حتما خوابه دیگه...


بعد آروم گفت: شایدم با ارمیا رفتن ددر...


- زهرمار... سودا اهل این حرفا نیست... خندید: حالا چیکارش دارى؟!


- هیچى... بى خیال... صداى خنده ش بلند شد... متعجب گفتم: به چى مى خندى؟!


میون خنده گفت: نکن على... داره قلقلکم مى ده! خداحافظ...


با خنده گوشى رو قطع کردم... واسه رها خوش حال بودم... لایق خوشبختى بود! ولى واسه سودا نگران بودم! دلم گواه بد مى داد!


بى توجه به ساعت که عقربه هاش یکى بین دوازد و یک و اون یکى که بزرگتر بود روى هفت بود مانتومو تنم کردم و شالمو گذاشتم رو سرم... شماره ى یه آژانس شبانه روزى رو گرفتم که گفتن ماشین ندارن... باید تا یکى دو ساعت دیگه صبر کنم... با حرص قطع کردم! تا دوساعت دیگه پیاده برم رسیدم که...


اینجام شماره ى دیگه اى از تاکسى تلفنى ها نداشتم!


کلافه گوشى مو از رو زمین برداشتم و راه افتادم... حوصله ى کشوندن پاپى رو نداشتم پس گذاشتم تو خونه بمونه...


درو که بستم هم زمان در روبرویى هم باز شد... ناخودآگاه تو جام پریدم... در واقع هل کردم... پسر جوونى که بین در واستاده بود با یه حالت خاص از سر تاپامو برانداز کرد...


موهاى بلندى که پشت سرش بسته بودشون و ابروهاى نازک شده... به خودم امیدوار شدم! فکر مى کردم خانوم شهابى ابروهامو زیادى نازک کرده... چشماى مشکى... یا حد اقل به چشم من مشکى اومد! چون لامپ راهرو سوخته بود یکم تاریک بود... بدون اینکه سرخ و سفید بشم و نگامو ازش بگیرم بقیه ى اجزاى صورتشو حلاجى کردم! بینى ش مشخص بود عمل شده... لباش خوش فرم بود! در واقع قیافه ش بد نبود! ولى نگاهش آدمو مى ترسوند! البته منو نه! چون این نگاه واسم تکرارى و آشنا بود!


وقتى دید زل زدم بهش نیشش باز شد! بدون تغییر حالتى تو صورتم بهش خیره شده بودم... نمى دونم تو نگام چى دید که دهنشو بست...


اومد یه چیزى بگه که رفتم سمت آسانسور و شاسى شو زدم... چند روز بود که اومده بودم تو این خونه؟! یه هفته هم نمى شد! ولى اونقدر تو این چند روز اتفاقات پشت سر هم افتاده بود که فکر مى کردم ماه هاست که تو این خونه م... با این حال تاحالا این پسره ى مزخرفو ندیده بودم... یعنى فکر مى کردم اون واحد خالیه... اما مطمئنم اون شب که همه اینجا سر کل کل جمع شده بودیم کسى تو این واحد نبود! حتما تازه اومدن...


آسانسور ایستاد... تازه اومدن یا اومده و یا نه... مهم نیست!


از ساختمون زدم بیرون... نگامو چپ و راست خیابون چرخوندم! ماشینى رد نمى شد! فقط یه ماشین مشکى یکم دورتر از ساختمون پارک شده بود که چراغاش خاموش بود! شب بود و نمى دیدم سرنشین داره یا نه! اهمیتى ندادم!


نا امیدانه بازم شماره ى سودا رو گرفتم... دستگاه مشترک...


قطع کردم... نفسمو با حرص دادم بیرون! کاش حد اقل شماره ى خاله شیدا رو داشتم! ولى رها که گفت اون رفته کرج پیش مادرش!


بى هدف رفتم سمت خیابون اصلى! از جلوى ماشینه که رد مى شدم بى اختیار توشو نگاه کردم ولى شیشه هاش دودى بود! بى ام و! پوزخندى رو لبم نقش بست! اینروزا چقدر بى ام و مشکى با شیشه هاى دودى مى دیدم!


بى تفاوت به راهم ادامه دادم! رسیدم سر خیابون... شووووت! اینجا که یه ماشینم گیرم نمیاد! مردم انگار همه خوابن! به ساعت گوشى م نگاه کردم! دیگه داشت یک مى شد! مسلما پیاده نمى تونستم برم! ماشینى هم این دور و برا نبود!


سردرگم نگامو به ابتدا و انتهاى خیابون مى چرخوندم! یه چیزى مثل موریانه داشت مخمو مى خورد! ولى نمى دونستم کارم درسته یا نه! بدون اینکه بیشتر فکر کنم شماره ى ارمیا رو گرفتم! با چند تا بوق اول جواب داد: الو...


- سلام! مزاحمت شدم؟! سریع گفت: نه نه! این حرفا چیه؟!


یه تاى ابرومو انداختم بالا و با شک گفتم: شما امشب با سودا بودین؟!


صداش نگران شد: مشکلى پیش اومده؟!


سریع گفتم: نه نه! راستش گوشى ش خاموشه و... تلفن خونه شونم جواب نمى ده!


چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: خب شاید خوابه...


- نه! در واقع مطمئنم، چون امکان نداشت که سودا امشب به من زنگ نزنه! سریع گفت: تو الآن کجایی؟!


- من خونه م! یعنی ماشین گیرم نیومده اومدم سر خیابون... همون موقع نگام به بى ام و اى که کنارم ترمز کرد افتاد! شیشه ی سمت من اومد پایین! ولى باز نمى تونستم داخل ماشینو ببینم!




- منتظرتم...


ارمیا: تا نیم ساعت دیگه اونجام...


گوشی رو قطع کردم و بی اهمیت به بی ام و و راننده ش راه افتادم سمتی که می دونستم ارمیا از اون طرف می رسه...


برخلاف انتظارم که فکر می کردم الآن یارو با ماشینش می افته دنبالم و مزاحم می شه همونجا کنار خیابون واستاده بود...


فاصله م ازش زیاد نبود... ترجیح دادم خودمو خسته نکنم و به دیوار تکیه کنم تا ارمیا بیاد... با نا امیدی شماره ی سودا رو گرفتم... و بازم همون جواب...


سرم تو گوشیم بود که صدای باز و بسته شدن در ماشینو شنیدم... سرمو بلند نکردم... حواسم به چاقوم بود که تو جیبم بود و با یه حرکت می تونستم درش بیارم...


صدای قدماش نزدیک و نزدیک تر می شد... حالا دیگه کنارم بود... سرمو بلند کردم و سریع چاقومو گذاشتم زیر گلوش...


با دیدن تیرداد شوکه نشدم! نمی دونم چرا ولی حدس می زدم خودش باشه... پوزخندی رو لبش بود که اذیتم می کرد...


چاقو م زیر گلوش بود... یه نگاه به چاقوم انداخت و لبخندشو پر رنگ تر کرد: نمی خوای برش داری؟!


ابرومو چند بار بالا و پایین کردم: نه! مزاحم مزاحمه! فرقی نداره آشنا باشه یا غریبه!


- مزاحم؟!


چاقومو زیر گلوش حرکت دادم... در حالی که مواظب بودم خراش یا زخمی ایجاد نشه... با این حال هنوز رو پوستش بود: کسی که ساعت یک و نیم نصفه شب یهو سر و کله ش پیدا بشه یقینا مزاحمه...


یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت: کسی که ساعت یک و نیم نصفه شب از خونه بزنه بیرون حتما دلش مزاحمم می خواد... فرقی نداره آشنا باشه یا غریبه!


حرف خودمو به خودم پس داد... از زور حرص می خواستم چاقومو فرو کنم تو گلوش ولی پشیمون شدم... با همون پوزخندش نگام می کرد...


فکمو دادم جلو...


تو چشاش خیره شدم... همه ش خشم بود... اونقدر خشمگین که برای یه لحظه ترسیدم...


چاقومو کشیدم پایین: برو...


به اینکه چاقو رو برداشتم یا نه اهمیتی نداد و گفت: کجا می خوای بری؟! با کی تلفنی حرف می زدی؟!


بی تفاوت گفتم: مهمه؟!


به سوالم توجهی نکرد... بهم نزدیک شد...


چاقو رو گرفتم سمتش: جلو نیا...


خندید... با حرص و عصبی... اومد نزدیک تر: می خوای کجا بری؟!


چاقو دیگه دقیقا رو شکمش بود... فقط کافی بود یکم دیگه بیاد جلو... یا من یه کم دستمو به سمتش سوق بدم... از وجودش می ترسیدم... اونقدر نگاهش عصبی بود که آرزو می کردم کاش مثل بقیه ی مزاحما نگاش از روی هوس باشه نه خشم...


- تیرداد برو عقب... عصبانی م نکن...


بازم خندید... این بار بلند تر... سرشو یکم خم کرد و به چاقویی که جلوی شکمش بود خیره شد... سرشو بلند کرد و نگام کرد... دستشو گذاشت رو دستم: چرا نمی زنی؟!


دستاش گرم بود... گرم و گرما بخش... ولی واسم مهم نبود...


صدام از زور خشم می لرزید: برو عقب...


- بزن...


- برو عقب...


- بزن...


داد زدم: می گم برو عقب لعنتی...


مثل خودم داد زد: بزن...


چشامو بستمو باز کردم... نگاش تو چشمام بود و دستش رو دستم... نفس عمیقی کشیدم....


- اینجا چه خبره؟!


نگاه هر دومون رفت سمت ارمیا... با تعجب به ما نگاه می کرد...


روبه من گفت: هونام این کارا چیه؟!


تیرداد برگشت سمت ارمیا و یه ابروشو انداخت بالا: هونام؟!


ارمیا متعجب گفت: منظورت چیه؟!


تیرداد اومد از کنار ارمیا رد بشه که ارمیا بازوشو گرفت... نگاه تیرداد به جلو بود... همین طور نگاه ارمیا... بغل به بغل هم ایستاده بودن... تو جهت مخالف همدیگه...


تکیه مو دادم به دیوار...


تیرداد آروم بازوشو از تو بازوی ارمیا کشید بیرون و رفت... مثل یه شبح تو سیاهی شب گم شد...


چند لحظه بعد صدای لاستیکای ماشینش بود که روی جاده کشیده می شد... ارمیا اومد سمتم... نگاهی به چاقوی توی دستم انداخت و چیزی نگفت...


لبمو با زبونم تر کردم... توضیحی واسش نداشتم... اونم چیزی نمی پرسید...




انگار می خواست یه جوری از اون فضا درم بیاره... پس سعی کرد طوری وانمود کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...


ارمیا: بریم خونه ی سودا...


سرمو تکون دادم: چرا خودت نرفتی؟!


خندید: تنهایی؟!


فکمو دادم جلو و سعی کردم به این فکر نکنم که منظورش از تنهایی چیه...


تکیه مو از دیوار گرفتم و باهاش رفتم سمت ماشینش... در حالی که به این فکر می کردم که چرا تیرداد باید جلوی خونه م کشیک بده؟! اون که... اون که گفت از خونه ش برم بیرون...


درو بستم... سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی...


سعی کردم به افکارم نظم بدم... سودا الآن کجاست؟!


و این سوالو با صدای بلند از ارمیا پرسیدم...


همونطور که نگاش به روبرو بود گفت: والا نمی دونم... شام که خوردیم خواستم برسونمش گفت با ماشین اومدم خودم بر می گردم...


زبونمو گرفتم لای دندونام... این مرض جدیدم بود! نکنه تصادف کرده باشه؟!


ارمیا کلافه و با سرعت رانندگی می کرد!


جلوى خونه ى سودا اینا نگه داشت! هرچى زنگ زدیم کسى جواب نداد! دلم شور مى زد! خونه بود یا جواب نمى داد یا اصلا خونه نبود؟! از یه طرف مى ترسیدم به خاله شیدا زنگ بزنم و نگرانش کنم! از طرف دیگه مى دونستم یه بلایى سر سودا اومده!


همون موقع گوشى ارمیا زنگ خورد که سریع جواب داد: بله بفرمائید...


رنگ از رخش پرید: حالش چطوره؟! کدوم بیمارستان؟!


شصتم خبردار شد! بلآخره کار دست خودش داد!


ارمیا: سودا تصادف کرده! با من میاى یا برسونمت خونه؟!


سریع گفتم: نه نه! میام!


با هم برگشتیم و سوار ماشینش شدیم... این بار سریع تر رانندگى مى کرد!


- حالش چطوره؟!


نیم نگاهى بهم انداخت: گفتن به هوشه!


- چرا تا حالا زنگ نزده بودن؟!


- ظاهرا باترى گوشیش تموم شده بوده و تا الانم بیهوش بوده!


کلافه گفتم: خب... خب از یه جاى دیگه آدرس پیدا مى کردن! یعنى چى؟!


- نمى دونم هونام! مثل اینکه گوشى شو شارژ کردن و به آخرین تماسش که به من بود زنگ زدن!


نفسمو با حرص دادم بیرون! تا خود بیمارستان درگیر افکار مشوشم بودم!


وارد اتاق سودا که شدیم یه دکتر مرد جوون بالاى سرش بود و باهاش صحبت مى کرد!


نگامو از دکتره اخمو گرفتم و به سودا دوختم! دست راستشو گچ گرفته بودن و رو گونه ش یه چسب خیلى کوچیک زده بودن!


رنگ صورتش کمى پریده بود و به ما نگاه نمى کرد! از حالت صورتش فقط یه کلمه نصیبم شد! بى تفاوتى! با لبخند رفتم سمتش... با دیدنم لبخند زد!


دکتره هم چین اخم کرده بود که ازش ترسیدم! انگار که چه خبره؟! ما که وارد شدیم همون طور که با یه پرستار مى رفتن بیرون گفت: بیمار باید استراحت کنه! زودتر اتاقو خالى کنید! فقط همراه بمونه!


ارمیا همون جلوى در واستاده بود!


- حالت خوبه؟!


نگام کرد! جواب سوالم فقط سکوت بود! کنارش نشستم و دستى به صورتش کشیدم: سودا جونم! حالت خوبه؟!


خندید: نمردم که! مى بینى زنده م!


نفس راحتى کشیدم! خیالم راحت شد که همون سوداس! داشتم شک مى کردم که خودشه یا نه!


سرشو چرخوند و رو به ارمیا گفت: چرا اونجا واستادى؟!


ارمیا اومد نزدیک و آروم گفت: خوبى؟!


سودا سرشو به چپ و راست تکون داد: خوب تر از همیشه!


ارمیا: خوبه!


گیج بودم از حرفاشون! حتما چون من پیششونم نمى تونن راحت حرف بزنن! درنتیجه من اونجا یه مزاحم بیش نبودم!


پا شدم: ارمیا بیا اینجا بشین! من میرم بیرون!


سودا سریع دستمو گرفت: نه باو کجا مى خواى برى؟!


دستى به سرش کشیدم: فدات شم بازم بر مى گردم!


و نگامو به ارمیا دوختم و پنهونى یه چشمک واسش زدم که تبدیل به یه علامت سوال شد! با چشام به سودا اشاره کردم و قبل از اینکه اونم فرصت کنه با نگاهش چیزى بهم بفهمونه از اتاق زدم بیرون!


نفس عمیقى کشیدم! سودا و ارمیا لایق هم بودن! خوش حال بودم که باهمن! آروم خندیدم... رها و على... سودا و ارمیا... هونام و... هونام و کى؟! منم مى تونم با کسى باشم؟!


سرمو تکون دادم! نمى خوام! و اگه بخوام هم نمى تونم!


یه پرستار از جلوم رد شد... نیم نگاهى به من انداخت... نگامو به تابلویى که جلوم بود دوختم! عکس یه بچه که انگشت اشاره شو گرفته بود جلوى دهنش که یعنى ساکت باش...


یه پنج دقیقه اى که منتظر شدم ارمیا از اتاق اومد بیرون... تعجب کردم! فکر مى کردم حرفاشون بیشتر طول بکشه!


ارمیا: من دیگه میرم! پیشش مى مونى؟!


- آره! تو برو! خداحافظ!


سرشو تکون داد و رفت! متعجب وارد اتاق سودا شدم! مریضى که روى تخت کنارى بود هى آه و ناله مى کرد! پاش شکسته بود!


سودا زیر لب غر زد: زهر مار! بگیر بکپ دیگه!


خنده م گرفت: سودا بلآخره کارت به بیمارستان کشیدا!


- نحسى دهن تو بود دیگه! امروز مى گفتى بلآخره کار دست خودت مى دى!


- آره دیگه! هم چهار شد هم چاره!


- کوفت!


مریض بغلى: پس این دکتر کجاست؟! دکتر... دکتر...


سودا: خانوم زنگ بغل دستتو بزن! با فریاد که دکترو صدا نمى زنن!


خانومه چپ چپ به سودا نگاه کرد: تو که درد نکشیدى بفهمى من چى مى گم!


سودا زیر لب گفت: انگار نمى بینه دستم شکسته! شیطونه مى گه یه کله برم تو شکمشا!


خندیدم: با این حالت دست از چرت و پرت گفتن بر نمى دارى! حالا بنال بینم چى شد که تصادف کردى؟!


ابرومو انداختم بالا و ادامه دادم: نکنه زدى به جدول؟!


خندید: کوفت... نخیر... اعصابم خرد بود زدم به یه ماشین دیگه!


با ترس گفتم: چیزى شون که نشد؟!


- نه بابا! فقط دست من بدبخت شکست! کج شدم افتادم رو دستم!


- وقتى کمربند نمى بندى همینه دیگه!


روى باند سرش دست کشید: کمربند ما ایرانى ها فقط واسه وقتیه که مى رسیم به پلیس راه...


سرمو با افسوس تکون دادم و چیزى نگفتم...


مریض بغلى هم چنان آه و ناله مى کرد...


سودا دیگه داشت عصبانى مى شد! همون موقع یه پرستار اومد تو: خانوم چه خبرته؟! بیمارستانو گذاشتى رو سرت!




زنه با بددهنى گفت: شماها که حالیتون نیست مردم چى مى کشن! فقط بلدین همینا رو بگید! ساکت باش خانوم! حرف نزن! درد بعد از عمله دیگه!


پرستاره بیچاره با دهن نیمه باز نگاش مى کرد! واقعا که بعضى ها شرمو کنار گذاشتن!


سودا زیر لب یه چیزایى مى گفت که نمى فهمیدم چین!


بى خیال زنه زدم به بازوش که دادش رفت هوا!


پرستاره چرخید سمت سودا: اى بابا! شما چتونه؟!


سودا خندید: شرمنده! حواسم نبود!


و یه چشم غره به من رفت!


خندیدم و به شوخى گفتم: خب خانوم عاشق! شام چى خوردین؟!


سودا سعى کرد بحثو عوض کنه: رها زنگ زده به تیرداد واسه فردا شب دعوتش کرده!


خندم آروم آروم جمع شد!


سودا با دیدن حالتم خندید: رها کرمش گرفته! حالا بگو ببینم چرا نرفتى خونه ى تیرداد؟! اصلا مامان پیرى چیا مى گفت؟! راسى من شنیدم از مامان بزرگم مىشه دى ان اى گرفت! ها؟!


- اگه مى شدم من نمى تونستم!


- وا! چرا؟!


همه چیزو واسش تعریف کردم! دستمو گرفت تو دستش: ناراحت نباش هونامى!


بعد با حرص ادامه داد: فکر نمى کردم تیرداد اینقدر ظاهر بین باشه! واقعا پیش خودش چى فکر کرده؟! اصلا اون که تو خارج بزرگ شده باید به این چیزا عادت داشته باشه که دو تا جنس مخالف با هم راحت باشن!


- مهم نیست سودا! اصلا مهم نیست که کى در موردم چى فکر مى کنه! از این به بعد مى خوام فقط واسه خودم زندگى کنم! خود خودم!


سرشو تکون داد: حالا کى مى رى عمارت؟! جون من منم با خودت ببر! خیلى دوست دارم اونجا رو ببینم!


- امجد که مى گفت چیز زیادى ازش نمونده! حالا باید دید! باغش که به قول ارمیا خوف انگیز بود!


با شنیدن اسم ارمیا یه لحظه ساکت شد و بعد سریع گفت: ولى من که دوست دارم ببینمش! آدرسشو یادته؟!


- دقیقا نه! چون شب بود خوب نفهمیدم از کدوم سمت رفتیم! ولى از امجد مى گیرم!


- حالا کى بریم؟!


متعجب گفتم: تو چرا اینقدر گیر دادى به این عمارت؟!


خندید: مى خوام واسه خودم اونجا یه قبر بخرم!


- بى مزه!


پرستاره از اتاق رفت بیرون و زنه هم دیگه سر و صدا نکرد و خوابید! ظاهرا پرستاره بهش آرام بخش تزریق کرده بود!


- سودا با این دست شکسته ت مى تونى فردا بیاى مهمونى؟!


- من رو به موتم باشم میام! ولى دکتر گفت فردا مرخصى!


- خب استراحت که باید بکنى!


- برو بابا من فردا نوبت آرایشگاه دارم! صبح باید برم تاتو ابرو...


چشامو گرد کردم: دیوونه صبح که اینجایى! بعدشم مگه تا چند روز که پیشونى ت زخم مى شه! اصلا ابروهاى خودت مگه چشونه؟!


- خب بعد از اینجا مى رم دیگه! مهم نیست اونجا همه خودى ن! بعدشم زخما خیلى کمن! من بار اولم نیست مى رم که! دیگه پوستم مثل قبل حساس نیست!


- سودا بزار ابروهاى خودت باشن! ببین الآن دراومدن چقدر خوشگلن!


- من ازشون خوشم نمیاد!


نفسمو با حرص دادم بیرون! وقتى خودش اینجورى دوست داشت دیگه من چیکار مى تونستم بکنم؟!


- حالا به مامانت خبر دادى تصادف کردى؟!


- نه بابا! اون خودش درگیر ننه شه! اصلا خبرم بدم مگه میاد؟!


- گمشو سودا! بیچاره خاله شیدا که خیلى مهربونه!


- تو که راست مى گى!


اون شب کلى با سودا حرف زدیم! آخرشم بجاى اینکه اون خسته بشه من خسته شدم و خوابم برد!


صبح همون طور که سودا گفت از بیمارستان مرخص شد! همون دکتر دیشبى با یه پرستار تو اتاق بودن!


دکتره برگ ترخیصشو با همون اخمش امضا کرد: خانوم مراقب دستتون باشین... دو هفته دیگه بیاین واسه باز شدن گچ!


سودا لباشو جمع کرده بود... معلوم بود داره از دست این دکتره حرص مى خوره! خنده م گرفته بود!


اومد از رو تخت پاشه که پاش پیچ خورد و افتاد رو دست شکسته ش و صداى دادش تو اتاق پیچید!


دکتره همچین عصبانى شده بود که من جاى سودا ازش ترسیدم...


دکتره: خانوم با این وضع مى خواین از دستتون مراقبت کنید؟!


سودا با بد اخلاقى گفت: به خودم مربطوه چه بلایى سر دستم میارم!


دکتره شونه بالا انداخت: پس به من مربوط نیست دستتون کى خوب بشه!


بعد یه نگاه به سودا که بهش چاقو مى زدى ازش خون نمى اومد انداخت! انگار خوشش مى اومد سر به سرش بزاره...


دست سودا رو گرفتم و کمکش کردم...


دکتره یه لبخند زد: روز خوش خانوم!


و از اتاق زد بیرون! پرستاره هم که من نفهمیدم چه نقشى رو ایفا مى کرد باهاش رفت بیرون!




به محض بیرون رفتنش سودا شروع کرد: مرتیکه همچین حرف مى زنه انگار من ارث باباشو خوردم! شیطونه مى گه...


همون لحظه در باز شد و دکتره با اخم اومد تو: مشکلى پیش اومده خانوم؟!


سودا به تته پته افتاد: نه... یعنى... چیزه... خب...


خندیدم: نه آقاى دکتر! حالش مسائد نیست هذیون مى گه! شما بفرمائید!


سودا چپ چپ نگام کرد و دکتره با خنده رفت بیرون!


یه تاکسى گرفتیم و رفتیم خونه ى سودا! ماشینشو فرستاده بودن پارکینگ و از اونجا به تعمیر گاه! ظاهرا مقصر راننده اى بود که سودا باهاش تصادف کرده بود! اما سودا همون موقع قبل از رسیدن ما رضایت داده بود!


سودا کلید و داد بهم و من درو باز کردم! کمکش کردم و باهم رفتیم تو اتاقش... همون موقع گوشیم زنگ خورد!


رها بود! وقتى بهش گفتم سودا تصادف کرده گفت که سریع مى یاد و کلى هم واسم غر زد که چرا همون دیشب بهش نگفتم!


سودا: به اون چرا گفتى بیاد؟! اون خودش الآن هزار تا کار داره!


- اوه! چه با ملاحظه شدى! مطمئنى سرت نشکسته!


- مسخره من بخاطر خودم مى گم! الآن مگه مى زاره من برم آرایشگاه!


- آها! بگو پس قضیه چیه!


- بهش بگو بیاد آرایشگاه خانوم شهابى! ماهم بریم اونجا!


بعد با کمک هم لباساشو عوض کردیم و باز تاکسى گرفتیم و رفتیم آرایشگاه! خدایا با این دست شکسته هم ول نمى کنه که!


خانوم شهابى با دیدن سودا اظهار تاسف کرد! ولى از برق چشاش معلوم بود که خوشحاله که ما اینقدر زودبه زود مى ریم پیشش...


سودا روى یه صندلى نشست و خانوم شهابى پیشونى شو با الکل ضد عفونى کرد! ابروها شو کامل تیغ زد و بعدش دوباره ضد عفونى ش کرد!


یه چیزى شبیه به غلط گیر یا ماژیک زد به برق و به سرش ه سوزن زد و توش یه کم جوهر ریخت!


کنجکاو نگاش مى کردم! واسم جالب بود! اون دستگاهى که اسمشو نمى دونستم رو زد جاى ابروهاى سودا... همونطور روى پوستش مى کشید و دستشو که تکون مى داد از همون قسمت خون کمى مى اومد! فکمو دادم جلو! به نظرم خیلى دردناک اومد! البته اگه بى حسش نمى کرد!


خیلى زود هر دو ابروشو تاتو کرد! بعدشم خون سرشو که خیلى کم بود پاک کرد و گفت: سودا جان دیگه خودت مى دونى تا سه روز نباید بهش آب بخوره! حواستم باشه عفونت نکنه!


سودا سرشو تکون داد و دستشو گرفت به پیشونى ش! البته بهش دست نزد! انگار از همون فاصله که دستش رو هوا بود مى خواست روى پیشونى شو مالش بده بلکه یه کم از دردش کم بشه! آخه بگو تو که اینقدر درد مى کشى چرا این کارا رو مى کنى؟!


خانم شهابى در حالى که اون سوزنو مى انداخت تو سطل زباله گفت: عزیزم لباتم...


سودا سریع گفت: نه نه! اون خیلى درد داره...


خانم شهابى خندید: خب... کار دیگه اى ندارى؟!


سودا: چرا! موهام... فقط یه سشوار بکشین...


خانم شهابى سرشو تکون داد و مشغول شد! حوصله م داشت سر مى رفت! رها همون موقع اومد! با دیدن سودا خندید و سر تکون داد: یعنى حال مى کنم با این روحیه ت...


سودا: تو چرا اومدى؟! مگه وقت آرایشگاه ندارى؟!


- چرا... همین جا وقت دارم!


زبونمو گرفتم بین دندونام! حالا انگار این شهر به این بزرگى فقط همین یه آرایشگاه رو داره... والا!


رها هم نشست زیر دست یه دختره و اون مشغول آرایش صورتش شد! منم که بوق...


رها همونطور که نگاش به آینه بود و دختره خم شده بود رو صورتش گفت: تو چرا بیکارى؟! تو هم یه دستى به سر و روت بکش دیگه!


- من واسه چى؟! من که قرار نیست بیام!


رها سریع دست دختره رو زد کنار: چى؟! تو خیلى بیجا مى کنى! واسه عروسى م که...


حرفشو ادامه نداد: عروسى ت چى؟!


رها: هونام بخدا بخواى لج کنى لج مى کنما!


- من حوصله ى اون تیرداد و عسل و سمرو ندارم...


رها دوباره نشست سر جاش: گمشو... اتفاقا بخاطر همونا باید بیاى! دیگه م حرف نباشه!


پوفى کردم که خانوم شهابى یه نفر دیگه رو فرستاد سر وقت من! یه زنه که روى یه صندلى نشسته بود داشت با یه دختره بحث مى کرد که خانوم شهابى سودا رو ول کرد و رفت سر وقتش...


خلاصه که هر سه تامون با هم آماده شدیم! موهاى منو بالاى سرم جمع کرده بودن و پایینش فر دار شده بود! البته مهم نبود مدلش چیه چون من به هر حال شال مى زاشتم!


چون موهامو محکم کشیده بودن چشام هم کشیده تر به نظر مى اومد! آرایش خیلى ساده اى هم داشتم که زیاد به چشم نمى اومد!


سودا م آرایش تیره داشت که به چشماى مشکى ش مى اومد! با موهاى صاف و لخت مشکى که دور شونه ش ریخته بود!


و رها... رها اونقدر خوشگل شده بود که مطمئن بودم دل على رو غوغا مى کنه! چشماى طوسى ش با موهاى قهوه اى رنگش که خیلى قشنگ درست شده بود یه ترکیب جالب داشت!


هر سه تامون با ماشین رها رفتیم خونه شون!


- بچه ها من که لباس بر نداشتم!


رها: الآن دیگه بى خیال لباس شو! من یه دست بهت مى دم بپوش! این که فلج شده تو باید کمکم کنى...


دلم واسه پاپى تنگ شده بود! خدا کنه گشنه ش نشه! سگ بیچاره م!رها جلوى خونه شون نگه داشت! یه خونه ى دو طبقه با یه حیاط بزرگ! درو با ریموت باز کرد و ماشینو برد تو پارکینگ! به سودا کمک کردم پیاده شه!


رفتیم سمت در ورودى که على اومد استقبالمون! عسلم کنارش واستاده بود! 


سودا زیر لب غر زد: نمى شد این عفریته نمى اومد؟! 


خنده مو جمع کردم... 


على با دیدن رها صورتشو بوسید و رنگ دونه هاى صورت رها فعال شد! آخى نازى! چه خجالتى! 


عسل طبق معمول سودا رو رو هوا بوسید: سلام سودا جون! اى واى چرا دستتو گچ گرفتى؟! 


سودا زیر لب غر زد: مى خواستم ببینم تو چقدر فضولى! 


بعد با صداى بلند و یه لحن مسخره گفت: فکر کنم شکسته! 


عسل الکى خندید: خدا بدنده! خوش اومدى! 


سودا یه لبخند زد که از نظر من دهن کجى بود: ممنون عسل جون! دوست پسرت... اوه شرمنده... نامزدت از خارج اومد؟! 


رنگ از رخ عسل پرید... على هم با یه پوزخند نگاش مى کرد! رها دستشو دور کمر على حلقه کرد و مجبورش کرد داخل بشه! 


مى خواست سودا و عسلو تنها بزاره! مى دونست سودا اگه لازم بشه از زبون نیش دارش استفاده مى کنه! 


عسل روشو کرد طرف من! حالا نوبت من رسیده بود که بهم زخم زبون بزنه: تو هم دعوت بودى هونام جون؟! فکر مى کردم دیگه تو مهمونى ها نمیاى! 


با آرامش خندیدم: نه عزیزم! آدم با حرفاى بى ارزش که از اجتماع دورى نمى کنه! 


عسل: آهان! 


بعد جلوتر از ما رفت تو! سودا بهم چشمکى زد و باهم داخل شدیم... هنوز مهمونا نیومده بودن! درواقع تعداد کمى تو خونه بودن! 


هر سه تامون رفتیم تو آشپزخونه! عسل هم اومد... 


- رها دیشب چه خبر بود زنگ زدم هى مى خندیدى؟! 


همونطور که با دقت میوه ها رو تو ظرف شیشه اى مى چید با عشق گفت: قلقلکم مى داد! 


- نصف شبى بازى تون گرفته بود! 


سودا یه گاز به یه خیار زد: انقدر بازى خوبیه! مخصوصا واسه زوجاى جوون! 


رها: وای من نقطه ضعفم قلقلکی بودنمه... علی هر وقت بخواد اذیتم کنه قلقلکم می ده... 


سودا لباشو جمع کرد و آروم خندید... 


خندیدم: ولی من اصلا قلقلکی نیستم... 


عسل که کنارمون نشسته بود قری به سر و گردنش داد: شنیدم حروم زاده ها قلقلکی نیستن... تو هم نیستی هونام جون؟! 


خیار سودا بین دهنش و هوا گیر کرد و دست رها روى سیبى که داشت توى ظرف مى ذاشت خشک شد... 


ولى من دستمو زدم زیر چونه م... امشب باید انتظار خیلى حرفا رو داشته باشم! حتى بدتر از اینا! پس زل زدم تو چشاى آغشته به مداد و خط چشم و ریمل و سایه ى عسل و گفتم: متاسفانه اینا بخاطر سطح فکر پایین یه عده س... وگرنه ربطى به حلال یا حروم زاده بودن طرف نداره! 


سودا یه گاز دیگه به خیارش زد و جویده نجویده گفت: من نمى دونم این مردم که سطح فکرشون اینقدر پایینه کى مى خوان یه تکونى به خودشون بدن؟! تو مى دونى عسل جون؟! 


رها آروم خندید و یه شبرنگ کنار سیب گذاشت: سودا تو ناظر باش! هونام تو هم بیا روى سالادا رو تزیین کن!


عسل: اون که کار من بود! 


رها خیلى ریلکس گفت: هونام سلیقه ش بهتره! 


صورت عسل سرخ شد! سودا با بدجنسى گفت: عسل جون نترس تو هم بیکار نمى مونى! بى زحمت اون کوسن رو از تو هال بیار بده من بزارم پشتم! 


عسل یه نگاه به رها و سودا و بعدشم یه نگاه پر از خشم به من انداخت و همون طور که غر مى زد رفت طرف طبقه ى بالا: انگار من نوکرشونم! از کى یه دختر خیابونى با سلیقه شده... 


هر سه تامون به حرفاش خندیدیم! هرچند دلم نمى خواست اذیتش کنم ولى به خودم نمى تونستم دروغ بگم! دلم داشت خنک مى شد! 


رها ظرفاى سالادو گذاشت جلوم: بیا اینا رو خوشگل کن! 


- اینا رو بده سودا که اونجا دکور نباشه! من ژله رو درست مى کنم! 


رها قبول کرد و هر سه مون مشغول شدیم! على هم رفته بود بیرون خرید کنه! ساعت شیش بود که همه چیز حاضر و آماده بود! خوشبختانه غذاى اصلى رو از بیرون سفارش داده بودن و به قول سودا بوى روغن سوخته نمى گرفتیم! تموم مدت عسل تو اتاقش بود و بیرون نیومد! 


رها: ببین بین این دوتا از کدوم خوشت میاد؟! 


یه نگاه بهشون انداختم! ناخود آگاه نفسى از سر بى حوصلگى دادم بیرون: بازم سرمه اى و مشکى؟! 


سودا: سرمه ایه! 


رها: نخیر مشکى یه! 


این بار به حرف سودا گوش کردم و کت و شلوار سرمه اى رو انتخاب کردم! یه شال همرنگش هم سرم کردم! ساده اما شیک... 


سودا یه پیراهن پشت گردنى آبى لَخت پوشیده بود که با اون دست گچ گرفته ش خنده دار شده بود و رها هم یه تاپ و دامن کوتاه مشکى خوشگل! بهشون نگاه کردم! هیچ وقت عادت نداشتم این طور باشم! نمى دونم! شاید اگه منم تو موقعیت اونا بودم حتى طرز لباس پوشیدنم هم فرق مى کرد! 


کم کم سرو کله ى مهمونا پیدا مى شد! 


و سمر هم جز همونا بود! در کمال تعجب تنها اومده بود! رها آروم زد به بازوم: چه پکره! معلومه تیرداد تحویلش نگرفته! 


نگاه سمر روى من ثابت موند! سرتا پامو با دقت برانداز کرد!




 




 




رها ازم دور شد و به تک تک مهمونا خوش آمد گفت! آرا و نامزدش اومده بودن! با کادو و اظهار تاسف که واسه عروسى شون نبودن!


نگامو به اطراف چرخوندم! بى اختیار دنبال تیرداد مى گشتم! نمى دونم چرا... اما اونطور که وانمود کردم از اینکه رها دعوتش کرده بود ناراحت نبودم! 


روى یه مبل نشستم! نگاه سمر هنوز روم سنگینى مى کرد! کلافه شده بودم! ولى سعى مى کردم به روى خودم نیارم! تو نگاش کینه نبود! حرص و خشم نبود! فقط و فقط حسرت بود! 


دستى به شالم کشیدم! یه آهنگ ملایم در حال پخش بود: 




یه عمره که دلم برات عاشق و بى تابه 


بى تو همه دنیا برام مثل سرابه 


دریاى عشق تو کجاست؟! بى تو دل مردابه 


قرامون تو رویا ها کنار مهتابه 


تنها وقتى که شب تو رو کنار من میاره تو خوابه 




نگام رفت سمت در... تیرداد با یه سبد گل وارد شد! یه کت و شلوار مشکى که خیلى بهش مى اومد! کاش این بارم به حرف رها گوش مى کردم و مشکى مى پوشیدم! یه لحظه به فکر احمقانه م خندیدم! من و تیرداد؟! یه رویاى محال... 




آى گل لاله... 


تو رو داشتن یه خیاله 


توى فکرم شب و روز صدتا سواله 


آرزوهاى محاله 


دل ساده خوش خیاله 




قبل از اینکه متوجه من بشه مسیر نگامو عوض کردم! رها و على رفتن جلو و بهش خوش آمد گفتن و رها مثلا راهنمایى ش کرد که یه جا واسه نشستن پیدا کنه! صاف آوردش کنار من نشوندش! 


حالا هم تیرداد خنده ش گرفته بود هم من! سرمو چرخونده بودم و به مهمونا که دور تا دور سالن نشسته بود و مشغول حرف زدن بودن نگاه مى کردم! 


دو تا دختر بچه و یه پسر بچه اومده بودن وسط و با همون آهنگ خودشونو تکون تکون مى دادن! 


برخلاف تصورم که گفتم الآن تیرداد باهام حرف مى زنه لام تا کام هیچى نگفت! انگار که باهام قهر بود! به جهنم! 


مگه من سنگى نبودم؟! مگه من هونام نبودم؟! پس نباید منتظر حرف زدن کسى باشم! 


نگاه سمر که تو زاویه ى سمت راست ما نشسته بود روى ما میخ شده بود! بروى خودم نمى آوردم! نه نگاه هاى سمر و نه بى محلى هاى تیردادو... 


بلآخره عسل خانوم هم از اتاق دل کندن و اومدن پایین! پیش اولین کسى که رفت سمر بود! با هم روبوسى کردن و عسل کنار سمر نشست! 


پا شدم و رفتم آشپزخونه که به رها کم ک کنم! من یه ظرف میوه و رها یه ظرف دیگه برداشت! آرا هم اومد کمکمون! رها رفت سمت میز آرا اینا و آرا رفت سمت تیرداد! منم رفتم سمت همون زاویه راستى ها!


آروم ظرفو گذاشتم جلوى سمر و عسل و چند نفر دیگه که نمى شناختمشون! پیش دستى ها رم چیدم رو میز جلوى هر کدوم... 


عسل یه اشاره به سمر کرد و خم شد جلو و پیش دستى و برداشت... درحالى که پیش دستى آخرو جلوى یه خانوم مى زاشتم با دقت کاراى عسلو زیر نظر داشتم! 


پیش دستى رو کج کرد که چاقو از توش افتاد رو سرامیکا... 


عسل: اى واى هونام جون مى شه اون چاقو رو بردارى؟! فکر کنم دیگه کثیف شده! یکى دیگه میارى؟! 


متعجب بهش نگاه مى کردم! 


- خودتون هم مى تونید برید و بیارید عسل خانوم...


سرمو برگردوندم و به تیرداد که پشت سرمون واستاده بود نگاه کردم! ناخودآگاه بهش لبخند زدم! هرچند که جوابى نگرفتم! 


عسل که انتظار همچین رفتارى رو از تیرداد نداشت رو ترش کرد و هیچى نگفت... 


سمر پوزخندى زد: اااا؟! جدیدا خیلى ها هواى «اینو» دارن! 


با گفتن «این» به من اشاره کرد! اومدم یه چى بهش بگم که دیدم سکوتم بدترین جواب واسشه! مثل دفعه ى قبل نزاشتم منو بشکونن! محکم جلوشون ایستادم! بدون اینکه چیزى بگم! بدون اینکه کارى بکنم! با نگام بهشون فهموندم که حرفاشون واسم اهمیتى نداره! 


نگاه چند نفرى که اونجا نشسته بودن به ما بود! تیرداد دست به سینه منتظر بود که عسل خم شه و چاقو رو برداره! 


ولى عسل با پررویى پاشو انداخت رو پاشو روبه من با صداى بلندى که همه بشنون گفت: هونام جان کت و شلوارت چقدر آشناس... مال رها نیست؟! مارک داره ها! به تن تو نمى خوره! 


رنگ نگام داشت از بین مى رفت! انگار هرکارى هم که بکنم یه چیز دیگه واسه اینکه بکوبه تو سرم داره! اصلا نمى فهمیدم چرا اینقدر دوست داره که خردم کنه؟! 


بهش خیره بودم... 


- نه عسل! اینو من وقتى رفته بودم هلند یه دست واسه رها و یه دستم واسه هونام آوردم...


على بود که این حرفو مى زد! تکیه شو از مبل پشت سرش گرفت و یکم به جلو خم شد و منتظر جواب عسل شد! کل سالنو سکوت پر کرده بود و همه به مناظره ى ما گوش مى کردن... 


عسل با لحن بدى گفت: سمر راست مى گه دیگه! چرا همه از «این» طرفدارى مى کنن؟! 


این بار آرمین بود که جوابشو داد: عسل خانوم بهتره یکم مودبانه تر حرف بزنید! 


تیرداد یه نگاه به آرمین انداخت... 


عسل: مگه دروغ مى گم؟! حتما یه دلیلى داره دیگه!




 






على با عصبانیت گفت: عسل؟! 


عسل پوزخندى زد و مشغول بازى با ناخناى بلندش شد! 


مادرش پا شد و سریع دستشو کشید و بلندش کرد و بردش سمت پله ها! 


با یه لبخند الکى رفتم سمت مبلى که چند دقیقه ى پیش روش نشسته بودم! نمى دونم چرا اما دلم نمى خواست جوابشو بدم! 


فکر مى کردم سکوتم واسش عذاب آوره! و واقعا هم بود! چون هنوز با حرص نگام مى کرد! سودا و رها هردوشون جلوى آشپزخونه خشکشون زده بود! بیچاره رها که همیشه بخاطر من باید مهمونى هاش خراب مى شد! 


سمر هنوز نگاش بین منو تیرداد مى چرخید! اینم دیوونه ست! 


على رو به جمع گفت: معذرت مى خوام! عسل دلش از یه جاى دیگه پر بود! 


بعدشم رفت دنبال مادرش و عسل... 


بى توجه به آدمایى که خیره خیره نگام مى کردن رفتم سمت رها و اونم بهم لبخند زد و با سودا سه تایى رفتیم تو آشپزخونه... 


سودا خیلى سعى مى کرد صداشو کنترل کنه: دختره ى عوضى! شیطونه مى گه یه چى بهش بگما... 


- بى خیال سودا... مهم نیست! بزار هر طور دوست داره فکر کنه!


رها: دِ آخه از همین زورم میاد... دوست پسرش کارشو ساخته ولش کرده حالا میخواد خودشو بند کنه به آرمین... 


با دهن باز نگاش کردم... این گفت دوست پسرش... 


سودا یه پوزخند زد: پس بگو چرا وقتى آرمین ازت طرفدارى کرد اونطور داغ کرد! دختره ى بى همه چیز... 


- بچه ها بى خیال این حرفا چیه؟!


رها: بخدا راست مى گم! باباى على کلى دعواش کرد و گفت که آبرومونو بردى! پسره هم قالش گذاشته... 


سودا لبشو گزید تا چیزى نگه... 


رها رفت سمت یخچال: اى بابا! على یادش رفته شیرینى ها رو بیاره... برم بیارم... 


جلوشو گرفتم: تو برو پیش مهمونات! من میارمشون... 


سودا خندید: منم ناظرم... 


رها با خنده سوئیچو بهم داد: تو صندوق عقبه... 


از خونه زدم بیرون و رفتم سمت پارکینگ... در صندوقو وا کردم جعبه هاى شیرینى رو آروم گذاشتم رو هم و بلندشون کردم! ولى چهار تا جعبه ى بزرگ بود و مى شد گفت سنگینه! هر چهارتا رو هم نمى تونستم بزارم رو هم چون بهشون فشار مى اومد و له مى شدن... پس باید دو بار مى رفتم و برمى گشتم! داشتم فکر مى کردم چیکار کنم که صدایى منو از افکارم کشید بیرون... 


- بزارید کمکتون کنم...


به آرمین که اینو گفت نگاه کردم... با لبخند دوتا جعبه رو برداشت و منم اون دوتاى دیگه رو... 


- ممنون! خودم مى آوردم...


- این چه حرفیه؟! بریم...


در صندوقو بستم... رفتیم سمت خونه... به این فکر مى کردم که چرا همیشه وقتى من مى خوام یه بارى رو حمل کنم آرمین باید بیاد کمکم؟! مثل دفعه ى قبل تو کتابخونه... 


- هونام؟!


سر جام ایستادم... اولین بار بود که اسممو بدون پسوند «خانوم» صدا مى زد... 


آرمین: من هنوز رو پیشنهادم هستم... 


چرخیدم سمتش: ببینین آقا آرمین... خودتون مى دونید که من مشکلات خاص خودم رو دارم! اگه تا الآن هم نمى دونستین امشب حتما فهمیدین... 


سریع گفت: این چیزا اصلا مهم نیست... 


آروم خندیدم: ولى واسه من مهمه! هرچند که اینطور وانمود نکنم! 


آرمین: ببین... 


میون حرفش اومدم: ببینین... من سعى مى کنم با عقلم تصمیم بگیرم نه احساسم... در واقع از دختراى احساساتى بدم میاد... پس دارم به بعد از این حرفا فکر مى کنم! چند وقت دیگه که وقتى خواستین برین یه مهمونى باید تنتون بلرزه که ممکنه این حرفا پیش بیاد یا نه... شما سر پیشنهادتون هستین... منم سر حرفم هستم... 


و با گفتن این حرف به راهم ادامه دادم... ولى با دیدن تیرداد که جلوم ایستاده بود بازم سر جام خشک شدم... 


زبونمو گرفتم بین دندونام... اینو دیگه کجاى دلم جا بدم؟! 


رها اومد بیرون و بى هوا گفت: هونام پس... 


با دیدن ما سه نفر حرفشو نیمه کاره رها کرد... تیرداد یه نگاه به من و یه نگاه به آرمین انداخت... 


رها اومد نزدیکم و جعبه هاى شیرینى رو از دستم گرفت و آروم روبه آرمین گفت: آقا آرمین آرا دنبالتون مى گشت... 


آرمین بدون هیچ حرفى با رها رفت داخل... 


منم اومدم برم تو که تیرداد همونطور که نگاش به روبرو بود مچ دستمو گرفت و خیلى جدى گفت: تو با من میاى... 


عصبانى شدم: یعنى چى؟! 


همونطور که هنوز دستمو گرفته بود رفت سمت ماشینش... 


رها دوید و اومد سمتمون و مانتو و کیفمو واسم آورد... 


نمى دونستم تیرداد چرا اینطورى مى کنه... 


با این حال مانتومو پوشیدم و باهاش هم قدم شدم! همون موقع ارمیا رسید... ماشینشو پارک کرد و پیاده شد و یه نگاه به دست من و تیرداد انداخت و چیزى نگفت! با تیرداد خیلى رسمى سلام و عیلک کرد و همونطور که با رها خوش و بش مى کرد رفتن تو خونه! 


مى خواستم دستمو از تو دست تیرداد بکشم بیرون که محکم تر از قبل گرفتش... با اخم نگاش کردم: دستمو ول کن... 


همونطور که مى رفت سمت ماشینش منم دنبال خودش مى کشید: چیه؟! خیلى ناراحتى دستتو گرفتم؟! 


همونطور که تقلا مى کردم گفتم: نه تنها تو... کلا هرکى دستمو بگیره من ناراحتم... 


با شنیدن این حرفم آروم دستمو ول کرد و درو ماشینشو واسم باز کرد: سوار شو...




 






به ماشینش تکیه دادم: تا ندونم مى خواى کجا ببریم سوار نمى شم!


- هونام من کنترل اعصابم دست خودم نیست! سوار شو بهت مى گم...


ابرومو انداختم بالا: نِ... مى... شم... اول بگو کجا مى خواى ببریم؟!


کلافه شصتشو به گوشه ى لبش کشید: دِ لعنتى مى گم سوارشو، سوار شو دیگه!


وقتى دیدم بحث بى فایده س و اینم عصبانیه ترجیح دادم سوار شم! البته که ته دلم هم از این کارم راضى بودم...


درو که بست نگام به سمر که جلوى در واستاده بود و بهمون نگاه مى کرد افتاد...


تیردادم سوار شد و راه افتاد...


تکیه مو دادم به در و چرخیدم سمتش: نمى خواى بگى کجا میریم؟!


خیلى جدى گفت: خونه ى من...


- چى؟! منو گیر آوردى؟! دور بزن...


بى اهمیت به من رانندگى مى کرد...


- بخدا تو یه چیزیت مى شه ها! دیروز مى گفتى رفتم تحقیق تو محلتون و حرفاى خوبى نشنیدم... امشب مى گى مى ریم خونه ى من؟! یعنى...


میون حرفم اومد و با صداى بلندى گفت: ساکت شو هونام...


دهنم باز موند و کلمه ها رو گم کردم...


تیرداد به چه حقى سر من داد زد؟! تا اومدم یه چى بهش بگم محکم زد رو ترمز و مثل دفعه ى قبل از تو داشبورد داروهاشو درآورد...


بدون اینکه فکرى از مغزم عبور کنه به کاراش نگاه مى کردم... یه قرص انداخت بالا و تکیه شو داد به پشتى صندلى و چراغاى ماشینو خاموش کرد...


هنوز نگام بهش بود... هرچند تو اون تاریکى فقط یه سایه ازش تو ذهنم بود...


کولر ماشینو روشن کرد...تعجب کردم! هوا کاملا خنک بود...


نفساش منظم بود! انگار که خوابیده... ولى مى دونستم بیداره...


سکوتمونو شکست... نه با یه صداى غم آلود... نه با یه صداى خسته...


با یه لحن پرسشى گفت: چرا اینقدر دوست دارى عذابم بدى؟!


گیج نگاش کردم: مگه من چیکارت کردم؟!


- خودت بهتر مى دونى!


بعد با یه لحن پر تحکم اضافه کرد: ببین دختر جون... اسمشو هرچى مى خواى بزار، ولى وقتى مال من نباشى مطمئن باش نمى زارم مال کس دیگه اى بشى...


بعد سرشو برگردوند و نگام کرد... حالا دیگه چشام به تاریکى عادت کرده بود و خوب مى دیدمش...


- من ملک نیستم که مالِ کسى بشم... اینو خوب بفهم...


خندید: شعاراى تکرارى!


مثل خودش گفتم: ببین پسر جون... اسمشو هرچى مى خواى بزار، شعار... حرف... تکرار... هرچى! ولى اینم مطمئن باش که وقتى مال تو نشدم مال هیچ کس دیگه اى هم نمى شم!


محکم تر از قبل ادامه دادم: من هونامم! به این راحتیا جلوى کسى کم نمیارم! همونى م که بدون لالایى مادرش شباشو صبح کرده! همون دخترى که تا حالا از شرف خودش دفاع کرده! پس «مال» نیستم! الآنم منو برسون خونه!


چند لحظه سکوت کردم و دوباره گفتم: این کولرم خاموش کن یخ زدم...


- سرما عمر ام اسى ها رو زیاد مى کنه...


گنگ نگاش کردم! منظورشو نفهمیدم! خب به من چه؟!


شونه اى بالا انداختم... این بییچاره هم تقصیرى نداره... این قرصا رو مى خوره قاطى مى کنه دیگه!


تیرداد کولرو خاموش کرد و راه افتاد...


جلوى خونه نگه داشت... تا خواستم پیاده شم دستمو گرفت... به دستامون نگاه کردم! این بار بدون اینکه من چیزى بگم دستمو ول کرد...


نگاشو دوخت به جاده: نزار اوضاع از اینى که هست خراب تر بشه...


این بار به من نگاه کرد و ادامه داد: با من لج بازى نکن هونام...


بهش سخت نگرفتم! معلوم بود حالش خوش نیست...


درو باز کردم و پیاده شدم... یه ماشین شاسى بلند سفید با سرعت از کنارم رد شد! پروردگارا! مردم دیوونه شدن!


داشتم مى رفتم سمت ساختمون که یه صدایى شنیدم...


- پیس... پیس... پیس،پیس...


خنده م گرفت... ولى برنگشتم و سعى کردم اخم کنم...


- خوشگله؟!


لا اله الا الله...


اومدم برم تو که مچ دستمو گرفت! اى خدا! چرا امشب همه گیر دادن به دست من؟! تیز نگاش کردم... ولى از رو نرفت! همون پسرى بود که دیشب دیدمش! همون واحد روبرویى یه!


نفس عمیقى کشیدم! کارم در اومده از این به بعد!


دستمو با خشم کشیدم بیرون...


خندید: چته بابا؟! خب بگو دستمو ول کن!


- مگه حیوونا حرف آدم مى فهمن که بگم؟!


از عصبانیت سرخ شد... دستش رفت بالا که رو صورت من بیاد پایین که روى هوا ثابت موند...


به تیرداد که دستشو گرفته بود نگاه کردم! حالا اینم امشب واسه من قهرمان شده! مگه پسره جرات داشت دست رو من بلند کنه؟! یکى مى زد دوتا مى خورد...


یه نگاه به تیرداد انداخت: تو دیگه کى هستى؟! مشترى شى؟!


تیرداد یقه شو گرفت و هولش داد عقب: دهنتو ببند عوضى!


- آها! مى شناسمت! چند بار دیدم اومدى خونه ش...


تیرداد یه سیلى زد بهش: حرف دهنتو بفهم آشغال...


پسره که جرى تر شده بود با تیرداد دست به یقه شد...




ترسیدم و رفتم سمتشون... ولى مثل این دختر لوسا هى جیغ جیغ نکردم! سعى کردم جداشون کنم ولى مگه تیرداد ول مى کرد؟! افتاده بود رو پسره و هى مى زدش...


مجبور شدم داد بزنم... 


- تیـــــــــــــرداد؟!


دست از زدن کشید و به من نگاه کرد! پسره هم از همین فرصت کوتاه استفاده کرد و از زیر دستش فرار کرد... 


چشامو بستم و نفس عمیقى کشیدم... 


چشامو باز کردم... به رگ گردن تیرداد که متورم شده بود نگاه کردم... بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: میاى خونه ى من! 


رفتم سمت ساختمون: برو بابا... 


ولى اون نه تنها نرفت! بلکه دنبالم اومد و باهام سوار آسانسور شد! بهش نگاه کردم! کراواتش شل شده بود و لباسش بهم ریخته بود... اما هیچ بلایى سر، سرو صورش نیومده بود! 


از آسانسور پیاده شدم... 


درو باز کردم و رفتم تو! اولین کارى که کردم این بود که برم سراغ پاپى! رفتم تو اتاق که سریع پرید بغلم! 


خندیدم و انداختمش پایین! خدا رو شکر که واسش یکم غذا گذاشته بودم... انگار حسابى گشنه ش بود چون مرتب مى خواست صورتمو لیس بزنه که منم دور گرفته بودمش و ناکام مى زاشتمش... 


انداختمش رو تخت... همون موقع گوشیم زنگ خورد... متعجب به شماره ى سمر نگاه کردم... 


با تردید جواب دادم: الو... 


بدون هیچ مکثى تند گفت: بیا به این آدرسى که مى گم... به هیچ کسم نگو... شنیدى؟!


بى خیال گفتم: اونوقت من چرا باید بیام؟! 


- اگه نیاى یه عمر شرمنده ى وجدانت مى شى!


تعجب کردم! سمر چیکارم داشت که مى گفت شرمنده ى وجدانم مى شم؟! 


عصبى و بلند بلند خندید: بستگى به خودت داره کى بیاى! 


و خنده هاش تبدیل به گریه شد... بعدشم صداى بوق اشغال تو گوشم پیچید... 


سریع از اتاق زدم بیرون... 


تا اومدم دهن باز کنم و چیزى به تیرداد بگم صداى سمر تو گوشم پیچید: به هیچ کسم نگو... 


تیرداد: چیزى مى خواستى بگى؟! 


- ها؟! نه... یعنى... آره... تو امشب پاپى رو با خودت ببر... بهش غذا هم بده! من باید برم پیش سودا...


اخم کرد: سودا که مهمونیه... 


- نه نه! الآن بهم زنگ زد گفت برم پیشش... مامانش نیست خودشم دستش شکسته...


همون موقع واسم اس ام اس اومد... 


تیرداد: خیله خب بیا من مى رسونمت! 


- نه نه! هنوز اول شبه! تاکسى مى گیرم...


اخمش غلیظ تر شد: لازم نکرده! 


اى بابا! حالا اینو چطورى بپیچونم؟! همه ى خواهشمو ریختم تو صدام: ترو خدا... بى خیال... مى خوام یکم تنها باشم... 


نمى دونم تو چشام چى دید که با این که مى دونستم قانع نشده اما کوتاه اومد... 


سریع قبل از اینکه پشیمون بشه به آژانس زنگ زدم! اس ام اسو باز کردم... 


از طرف سمر بود... آدرس بود! 


نمى دونم چرا اما دلم شور مى زد! تردید داشتم که به تیرداد بگم یا نه؟! 


تا زمانى که تاکسى برسه تیرداد با نگاش داشت منو موشکافى مى کرد... حسابى کلافه و سردرگم شده بودم... صداى زنگ اف اف منو از تردید بیرون آورد و سریع کیفمو برداشتم و زدم بیرون! 


سوار تاکسى شدم و آدرسو بهش دادم! 


- آقا لطفا عجله کن!


- خانوم چه خبره؟! 120 تا تمیز دارم مى رم!


- تند تر برین خواهشا!


مرده سرى تکون داد و چیزى نگفت! اما سرعتشم زیاد نکرد! 


نیم ساعت بعد جلوى یه خونه ى ویلایى بزرگ نگه داشت! مثل همه ى خونه هاى بالا شهرى و مثل همه ى خونه هایى که این مدت دیده بودم! 


چون خیلى عجله داشتم بیشتر از این محو زیبایى خونه نشدم و دویدم سمت در که نیمه باز بود... 


با تردید بازش کردم داخل شدم! سکوت تو کل خونه پیچیده بود... همه ى چراغاى خونه خاموش بودن... 


گوشى مو درآوردم و با نور کمى که داشتم رفتم سمت ساختمون... 


از حیاط نسبتا بزرگى رد شدم و با چند تا پله به یه در چوبى بزرگ و خوشگل رسیدم... در باز بود... 


آروم هولش دادم که کاملا باز شد! با تردید از یه راهروى کوچی ک رد شدم...


ولى نه... نتونستم از راهرو رد بشم... چون یه چیزى مانع شده بود... یه جسم... سرمو بلند کردم! دو پاى معلق رو به روم بود... سرمو بیشتر بردم بالا! 


سر سمر بود که به دار آویخته شده بود...




 






نمى دونم چرا؟! دلیلش چى بود؟! 


اما مبهوت نشدم! از حال نرفتم و جیغ نزدم! 


تهى شدم! خالى از همه چیز! همه ى احساسات و مبهم و گنگم! چشامو براى یه لحظه بستم! اش ک آروم از گوشه ى چشمم چکید پایین! دختر سنگى داشت ذره ذره آب مى شد!!!


با دستاى لرزونم روى دیوار دنبال کلید برق گشتم! 


پیداش نکردم! 


هق هق کردم! دستمو بازم چرخوندم! 


پیداش کردم! 


کلیدو زدم! همه جا روشن شد! سمر جلوم تاب مى خورد... با دوتا دستام جلوى دهنمو گرفتم! هنوز داشتم گریه مى کردم... چرا اینجورى شده بودم؟! 


به سمر نزدی ک شدم... ضربه ى آرومى به پاش زدم... بى جون رو هوا تکون مى خورد! جسم سنگینش راحت تاب مى خورد!


یه قدم رفتم عقب... فکمو از بس جلو نگه داشته بودم درد مى کرد! صداى زنگ موبایلم باعث شد جیغ خفیفى از سر ترس بکشم! تازه داشتم مى ترسیدم! ترسو با همه ى اجزاى بدنم حس مى کردم! ترس از چى؟! از جنازه اى که جلوم آویزون بود و تکون مى خورد؟! 


فقط تونستم کیفمو بردارم... 


عقب عقب و تند تند رفتم سمت درو از خونه زدم بیرون! گوشى م هنوز زنگ مى خورد... اهمیتى ندادم! توى حیاط مى دویدم! پام گرفت به یه سنگ که تو تاریکى نمى دیدمش! ولى قبل از اینکه بیفتم خودمو نگه داشتم و به دویدنم ادامه دادم! هر طورى که بود مى خواستم از اونجا فرار کنم! 


از اون خونه اى که سکوت توش فریاد مى کرد! سکوت... سکوت مرگ بار... حالا معنى شو درک مى کردم! تازه مى فهمیدم سایه ى مرگ چیه؟! حس مى کردم همون اطرافه و این بار مى خواد روى جسم من فرود بیاد! 


از اون خونه زدم بیرون و دویدم سمت خیابون اصلى!


بى هوا رفتم وسط خیابون... 


یه ماشین با بوق کشدارى از کنارم رد شد و راننده ش یه چیزى گفت که تو اون لحظه واسم هیچ اهمیتى نداشت! 


وسط خیابون واستاده بودم! روى خط سفید وسط جاده! یه خط بلند! مثل سرنوشت ماها! بلند... و این خطا گاهى بریده مى شدن... مثل عمر آدما! مثل عمر سمر... 


با یاد آورى دوباره ى سمر بغض بدى به گلوم چنگ بست! اونقدر بد که حس مى کردم مى خواد نفسمو بگیره! و این حس اونقدر عذاب آور بود که منو یاد همون سایه ى مرگ مى انداخت! 


خودمو به اون ور خیابون رسوندم... هنوز گوشیم زنگ مى خورد... اهمیتى ندادم! چون دیروقت نبود ماشیناى زیادى از اون اطراف رد مى شدن! یه تاکسى جلوم نگه داشت! 


با دستاى لرزونم در ماشینو باز کردم و نشستم! گوشى م هنوز زنگ مى خورد... اهمیتى ندادم! 


راننده: کجا برم خانوم؟! 


سکوت... 


- خانوم؟!


به خودم اومدم! من کجا بودم؟! این جا چیکار مى کردم؟! بین این آدماى غریبه؟! بالا شهرى ها؟! هونام چاقو کش و شمال شهر؟! من خونه م پایین شهره! مستاجر حاجى م! 


- برو (...)


از آینه متعجب نگام کرد... این همه تفاوت قابل در ک نبود! از کجا مى خوام به کجا برم؟! گوشى م هنوز زنگ مى خورد... اهمیتى ندادم!


با به حرکت در اومدن ماشین چشامو براى لحظاتى بستم! پاهاى سمر جلوم تاب مى خوردن! 


چشامو سریع باز کردم! حالا دیگه پاهاى معلقى نبود که جلوم تاب بخوره! جاده بود و ماشیناى رنگا رنگ! 


دیگه پاهاى سمر نبود که جلوم تکون تکون بخوره! ولى صداى پر از خنده ى عصبى ش تو گوشم بود که مى گفت: اگه نیاى یه عمر شرمنده ى وجدانت مى شى! 


دستامو گذاشتم رو گوشام! بازم صدا مى اومد! خنده هاى سمر... بوق ماشینا! صداى سوت پلیس... 


گوشى م هنوز زنگ مى خورد... اهمیتى ندادم! 


دستام رو گوشام بود ولى همه ى صداها رو مى شنیدم! 


- خانوم نمى خواین گوشى تونو جواب بدین؟!


گنگ نگاش کردم! معنى حرفشو در ک نکردم...


راننده: اى بابا! شما انگار حالت خوش نیستا! گوشى تو جواب بده نیم ساعته داره زنگ مى خوره... 


گیج به گوشى م که هنوز زنگ مى خورد نگاه کردم! بدون اینکه بخوام، به اسمى که روى موبایلم بود خیره شده بودم... تیرداد... 


جواب ندادم! ریجکت کردم و بعدشم گوشى مو خاموش کردم و گذاشتمش تو جیبم... 


راننده لُنگشو کشید به گردنش: امون از جووناى این دور و زمونه! 


چه جمله ى آشنایى! این روزا همه مى گفتن! ولى کسى بود که معنى شو در ک کنه؟!




 




تموم مدتى که تو راه بودیم به سمر فکر مى کردم! چرا خودکشى کرد؟! یعنى اینقدر نا امید بود؟! تیرداد مى گفت قبلا هم خودکشى کرده! مى گفت یه مدت افسردگى گرفته بود و زیر نظر روان پزشک بوده... مى گفت سمر مریضه... آره... اون مریض بود! دیوونه بود... چرا به من زنگ زد؟!


با پشت دست اشکامو پاک کردم... چرا به من زنگ زد؟! مى خواست منم دیوونه بشم! خدایا نه! چندتا دردو تحمل کنم؟! 


سرمو به چپ و راست تکون دادم... سمر دیوونه بود... نگاهِ همیشه پوچ... دیوونه بود! همیشه بى تفاوت... دیوونه بود! 


راننده: خانوم از کدوم ور برم؟! 


- بپیچ سمت راست... همین جا نگه دار...


نگه داشت! پیاده شدم! 


راننده: خانوم کرایه ى ما چى شد؟! 


- صبر کن از تو خونه بیارم...


و کیفمو برداشتم و رفتم سمت در... گیج بودم! کیفمو باز کردم! کیف پولم توش بود! ولى ندیدمش! دیدم! ولى نفهمیدم! 


دنبال کلید گشتم! پیداش کردم! چرا در باز نمى شه؟! 


- تو اینجا چیکار مى کنى دختره ى خیره سر؟!


زن حاجى بود... 


- اومدم خونه دیگه...


داد زد: اومدى خونه؟! یا اومدى دزدى؟! آى مردم... 


به ثانیه نکشید که همه جمع شدن تو کوچه... 


- حاجى کجاست؟! چرا کلیدارو عوض کرده؟!


اومد سمتم که چنگ بزنه به صورتم! قدرت اینکه جلوشو بگیرم نداشتم! خواست شالمو بکشه که دستمو محکم به شالم گرفتم... 


تو روم جیغ زد: کلیدا رو عوض کرده؟! فکر کردى اینجورى گیج بازى دربیارى حرفات باورم مى شه ج... خانوم؟! اومدى دزدى؟! بى مروت لا اقل مى زاشتى مردم بخوابن بعد... 


حاجى و پسرش اومدن بیرون... 


همه جمع شده بودن! تکرار لحظه ها! 


شب آخر... من و رها و سودا... وسایلم دم در بود... توهین... تهمت... فحش... بدو بیراه... 


باهم رفتیم... از این محله ى مزخرف... دور شدم... از این آدماى کوتاه فکر... 


چرا برگشتم؟! برگشتم که به عقب برگردم؟! ولى مى شد؟! من دیگه با این قماش کارى نداشتم! 


گیج بودم... زن حاجى جیغ مى زد که دزد گرفته... آروم آروم رفتم سمت تاکسى! درو باز کردم... 


راننده متعجب به زن حاجى نگاه مى کرد! مى خواست بیاد دنبالم و بهم چنگ بندازه که درو بستم! 


راننده سریع حرکت کرد... 


- خانوم ما رو گیر آوردى؟!


- برو قیطریه...


- اى بابا... به چشم...


و در سکوت مشغول رانندگى شد... 


جلوى خونه ى تیرداد نگه داشت! این بار دیگه گیج نبودم! هوشیار هوشیار! کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم! 


جلوى در ایستادم! زنگ درو زدم... بدون لحظه اى مکث باز شد... داخل شدم و رفتم سمت در وردى! تیرداد سریع اومد بیرون... با دیدن سر و وضع من سر جاش خش ک شد...


سوئیچ دستش بود... انگار که مى خواست بره بیرون... شایدم از بیرون اومده بود...


بین در واستاده بود... باید بهش مى گفتم؟! مى گفتم که سمر خودشو حلق آویز کرده؟! 


نه! نمى خواستم بگم! مى خواستم فراموش کنم! دلم مى خواست تیرداد بغلم کنه و همه چیزو تو آغوشش به فراموشى بسپرم... 


آره... دلم مى خواست بغلم کنه! با احساس... که بهش احساس بدم! احساس یه دختر بى پناه... 


بهش نیاز داشتم! خیلى زیاد... 


هنوز بین در ایستاده بودو نگام مى کرد... 


رفتم جلو... بدون اینکه بهش بگم از جلوى در بره کنار مى خواستم برم تو... و این فقط یه بهونه بود... بهونه واسه اینکه خودمو بندازم تو بغلش... ولى تیرداد دستشو گرفته بود به درو مانع از داخل شدنم شده بود... 


سرمو انداختم پایین... زمزمه کردم: برو کنار... 


- مى خواى بیاى تو؟!


- آره...


- نیا...


سرمو گرفتم بالا و تو چشاش نگاه کردم: چرا؟! 


- اگه امشب اومدى دیگه نمى زارم برى!


گیج و گنگ نگاش کردم! منظورشو درک نمى کردم... دستمو گرفت و با خشونت خاصى منو کشید تو و با یه حرکت تکیه م داد به دیوار... 


بهم نزدیک شد... فاصله مون اونقدر کم بود که گرماى تنشو رو خودم حس مى کردم... 


دستشو به شالم نزدیک کرد... ولى بین راه پشیمون شد... کلید برقى که کنارمون بودو زد و چراغاى هال خاموش شدن! ولى نور کمى از اون طرف سالن مى اومد...


سرشو انداخت پایین... به زمین خیره شد و با صداى لرزونى گفت: هونام امشب برو... واقعا برو پیش سودا... 


گیج گفتم: چرا؟! 


سرشو بلند کرد... 


این بار دستشو به گوشه ى شالم کشید... 


آروم و بى صدا خندید: آخه تو چرا اینقدر خنگى دختر؟!




 




حتى تو خندیدنش هم غم بود!


خنگ بودم؟! نبودم! ولى داشتم مى شدم! داشتم دیوونه مى شدم! 


- تیرداد؟!


چشاشو بست! نفس عمیقى کشید: جون تیرداد؟! 


قلبم نلرزید! دیگه قلبم نمى لرزید! چون خیلى گرفته بود! و غمگین! 


هنوز تو همون حالت بودیم... بهش نگاه کردم! تو چشاش غم بود! غصه بود! یه دنیا! شایدم بیشتر از من! ولى مى خواست مخفى شون کنه!


با صداى گرفته اى گفت: چ ى مى خواستى بگى؟!


بغض کردم: بغلم کن... 


متعجب نگام کرد... از جاش تکون نخورد... 


بغضم ترکید: بغلم کن لعنتى! 


به هق هق افتادم... سرمو پایین گرفته بودم و گریه مى کردم... واسه اینکه تیرداد بغلم کنه گریه نمى کردم! گریه مى کردم چون مى ترسیدم باورم نکنه! 


توى این چند روز چقدر دردو تحمل کرده بودم؟! همیشه از دخترایى که تا تقى به توقى مى خوره گریه مى کنن بدم مى اومد! اما حالا خودم اونقدر شکننده شده بودم که با یه اشاره اشکم جارى مى شد! 


خدایا این روزاى عذاب آور کى تموم مى شن؟! مگه من چقدر گنجایش دارم؟! 


هنوز جلوم وایساده بود! از خودم بدم مى اومد! یعنى اینقدر بى ارزش بودم که نمى خواست بغلم کنه؟! که سفت بگیرتم و نزاره کس دیگه اى بهم دست بزنه؟! یعنى واقعا نجس بودم که بهم دست نمى زد؟! 


اجازه ى بیشتر فکر کردنو بهم نداد! 


دستاشو دور بدنم حلقه کرد! 


رها شدم! 


تو آغوشش! 


سبک شدم! 


تو آغوشش! 


دستشو نوازش گونه پشتم کشید و زیر گوشم با یه صداى غم آلود زمزمه کرد: گریه کن عزیزم! بزار خالى بشى! اون دیوونه چه بلایى سرت آورده؟! کاش بهم مى گفتى هونام! اگه مى گفتى نمى زاشتم برى! 


متعجب شدم از حرفاش... سرمو از رو شونه ش بلند کردم و بهش خیره شدم... دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و بهم نگاه کرد: رفتى پیش سمر نه؟! 


بهت زده شدم! و دوباره گیج! تیرداد مى دونست؟! 


گریه م شدت گرفت! نمى دونم چرا این اشکا ولم نمى کردن! هونامى که هیچوقت پیش کسى گریه نمى کرد حالا اینطور شکسته بود؟! چرا؟! به خاطر خودکشى یه نفر دیگه؟!


محکم تر از قبل بغلم کرد و منو به خودش فشرد... ولى آروم نشدم... یه دستشو برد زیر زانوهام و یه دست دیگه شو برد پشت گردنم و با یه حرکت از زمین جدام کرد و بردم سمت یه کاناپه! 


غمگین بودم! غمگین بود! آروم راه مى رفت! انگار که عضله هاش طاقت حرکت کردن نداشتن! 


خوابوندم و خم شد رو صورتم... با آرامش بهم لبخند زد! ولى چشاش غم داشت! انگار که اونم از مرگ سمر ناراحت بود... دلم نمى خواست ازش چیزى بپرسم! مى خواستم براى لحظات کوتاهى هم که شده فراموش کنم! 


از جاش پا شد و رفت تو آشپزخونه... با یه قرص و یه لیوان آب برگشت و به خوردم داد... 


لیوانو از دستم گرفت و با دستاى لرزونى گذاشت رو میز... همونطور که آروم پشت دستمو نوازش مى کرد زمزمه کرد: خوبى؟! 


چشامو یه بار بستم و باز کردم که یعنى آره! 


رفت و رو مبل روبه روم نشست... 


چند دقیقه اى تو سکوت گذشت! 


به لیوان آبى که روى میز ِ بینمون قرار داشت خیره شدم و آروم صداش زدم: تیرداد؟! 


جوابى نداد... 


دوباره صداش زدم: تیرداد؟! 


سرشو به پشتى مبل تکیه داده بود و نگاش به سقف بود... 


تکون نمى خورد... 


ترسیدم... پا شدم و سرجام نشستم... صداش زدم: تیرداد؟! 


سریع رفتم طرفش... داشت مى لرزید... اونقدر شدید که حس مى کردم الان از روى مبل مى افته... 


هراسون شده بودم و هى صداش مى زدم! به دستاش دست زدم! تنش داغ بود! تشنج کرده بود؟! 


صداش تو مغزم پیچید: سرما عمر ام اسى ها رو زیاد مى کنه! 


سریع لیوان آبى رو که واسم آورده بود پاشیدم رو صورتش... اونقدر هول شده بودم که حتى فکر نمى کردم شاید این کارم اوضاع رو خراب تر کنه! 


به بازوش چنگ زدم! تنش هنوزم داغ بود... مونده بودم چیکار کنم؟! دستاشو ماساژ دادم...






چشاشو بسته بود... یه چیزایى زیر لب مى گفت... سرمو بردم نزدیک تر: من حالم خوب مى شه! نگران... نباش... الان خوب مى شم!


من که داغون بودم! حال تیردادم داشت داغون ترم مى کرد! دیگه گریه نمى کردم! ولى دلم داشت از دهنم در مى اومد! طاقت یه اتفاق بد دیگه رو نداشتم! 


آروم بازوهاشو ماساژ مى دادم! واسم مهم نبود نامحرمه! هرچى نبود پسر عموم بود! پسر عمو؟! ناتنى بود؟! نمى دونم! هر چى که بود... هر طورى که بود... سالم... بیمار... دوستش داشتم! 


آروم شده بود... دیگه نمى لرزید... ولى چشاش هنوز بسته بود و تنش یکم داغ بود... 


پا شدم برم واسش آب بیارم که دستمو آروم گرفت! هنوز بى جون بود! ولى نسبت به قبل بهتر بود! چقدر از این بیمارى بدم میاد! همیشه فکر مى کردم ام اسى ها باید رو ویلچر بشینن! ولى تیرداد... هر چى که بود... سر پا بود... 


اگه نبود چى؟! اگه اونم کور یا فلج بود؟! بازم دوستش داشتم؟! آره داشتم! داشتم؟! ندارم؟! نمى دونم! پس هونام سنگى چى؟! 


با خودم درگیر بودم... 


دستم هنوز تو دستش بود... با لبخند نگام کرد: کجا مى رى؟! 


- مى رم واست آب بیارم...


پوزخند زد: دلت واسم مى سوزه؟! 


خدایا! تیرداد به چى فکر مى کرد؟! گیج و منگ نگاش کردم! قفل کرده بودم... 


- تیرداد...


- هونام...


هر دومون هم زمان همدیگه رو صدا زدیم... 


- بگو...


تیرداد: آب نمى خوام! پیشم بمون... 


به روش لبخند زدم و پایین پاش نشستم... دلم مى خواست سرمو بزارم رو پاهاش... ولى مردد بودم! یه لحظه فکر کردم من با چه رویى گفتم که بغلم کنه؟! 


تیرداد: به چى فکر مى کنى؟! 


- هیچى... از کجا فهمیدى من رفتم پیش سمر؟!


آه عمیقى کشید و گفت: رفتارت خیلى مشکو ک بود... شماره ى سودا رو داشتم...


نگاش کردم: از کجا آورده بودى؟! 


- ارمیا...


- فکر مى کردم باهم قهرین...


تیز نگام کرد: چرا این فکرو کردى؟! 


- خب... خب رفتارتون با هم سرد شده و دیشب... دیشب...


- دیشب چى؟!


سعى کردم بحثو عوض کنم! حالا که فکر مى کنم مى بینم این چند روز چقدر سوتفاهم واسه همه پیش اومده بود... 


تیرداد که جوابى ازم نگرفت ادامه داد: زنگ زدم به سودا و ازش درمورد تو پرسیدم! یکم دست پاچه شد و آخرش گفت تو پیشش نیستى و هنوز مهمونیه... همون موقع بود که پدر سمر بهم زنگ زد و... 


تو چشام خیره شد... 


بغض کرده بودم: چرا این کارو کرد؟! 


- فشاراى عصبى گاهى باعث...


حرفشو نیمه کاره رها کرد... ترس وجودمو پر کرد... یعنى... تیردادم؟! 


سریع مثل برق از جام پا شدم و داد زدم: چى مى گى؟! 


این بار سعى نکرد دستمو بگیره: همه شون نه هونام... سمر سابقه شو داشته... ببین... اون... یه جورایى مغزش مختل شده بود... 


سعى کردم حرفاشو باور کنم... در واقع راه دیگه اى نداشتم... 


آروم کنارش روى مبل نشستم... 


خسته بودم... دراز کشیدم و سرمو گذاشتم رو پاش... آروم شدم... هیچ حرکتى نمى کرد... 


شالم دیگه افتاده بود... و موهاى لختم روى پاش پریشون شده بود... 


همین برام بس بود... مهم نبود نوازشم کنه یا نه... دوست داشتم پیشش باشم... اون موقع و تو اون لحظه بهش احتیاج داشتم... 


آروم روى موهام دست کشید... 


نوازش دستاش روى موهام بهم آرامش مى داد... 


و این آرامش واسم یه دنیا مى ارزید...




 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد