به آرومی تو خونه قدم میزنم ، تو باغی که تک تک ثانیه های بچگیم و توش گذروندم ، با مامان ، بابا... رامش ، حالا من موندم و تنهاییم ، یه زن27 ساله با یه دختر بچه ی 6 ساله که تو این دنیا از هرکسی تنهاتره.
به یاد خاطارات قطره قطره اشک از چشمام میاد ، آتریسا به سمتم میدوئه و با دیدن اشک هام با ناراحتی میگه.
-مامی... چی... شده؟
نفس عمیقی میکشم و میگم-هیچی گل دخترم ، یاد مامانم افتادم.
دستام و براش باز کردم و اونم بدو اومد بغلم ، موهاش نوازش کردم و اونم با بغض گفت.
-مامی... مامی تو کجاست؟
بغض میکنم و میگم-مامی من رفته پیش خدا.
بوی موهاش و با تمام وجود می بلعم ، بی انصافیه اگه بگم تنهام ، آتریسا هست، پارسا ، خونوادمم هستن.
-اِهم اِهم...
سرم و بالا میکنم ، با دیدن سامان و هاله لبخندی رو لبم میاد، ناخودآگاه یاد روزهایی میوفتم که به هزار بدبختی تونستن همدیگر و داشته باشن.
از جام بلند میشم و به روشون لبخند میزنم.
سامان با لحنی که سعی میکرد خوشحال باشه گفت.
-واااای... عمو ، خاله هاله برات یه عروسک خریده ، میری باهاش ببینی؟
ابروم و بالا میندازم، سامان چی میخواد بگه که هاله و دخترم نباید باشن؟
آتریسا در حالیکه سعی میکرد ذوقش و از شنیدن اسم کادو قایم کنه با التماس بهم نگاه میکرد تا بهش اجازه بدم ، سری تکون میدم و میگم.
-برو مامانی..
هاله دستاش و برای آتریسا باز میکنه و با لحن مهربونی میگه-بیا بریم خاله جون که کلــــــــی واست کادو خریدم.
به رفتنشون نگاه میکنم ، سامان بیشتر بهم نزدیک میشه، همون طور که نگاهم رو آتریساست که با لبخند بالا و پایین میپره ، با پوزخند میگم.
-کی وقت کردین کادو بخرین؟
اونم دست به سینه کنارم با پوزخند میگه.
-همون وقتی که شما دست در دست نامزدتون داشتین تو باغ گردش و سیر میکردین.
با اخم ظریفی میگم.
-چرا از وقتی فهمیدی پارسا نامزدمه شمشیر و از رو بستی؟
با اخم عمیقی برمیگرده بهم نگاه میکنه و میگه.
-یعنی انقدر بدبختی که بیای نامزد یه مرد بشی که یه دختر 6-7 ساله داره؟
وجودم و خشم میگیره ، دستم ناخودآگاه مشت میشه ، ولی بازم سعی میکنم آروم باشم.
-سامان بفهم چی میگی... احترام خودت و نگه دار!
با خشم میگه-نگه ندارم چی میشه؟ ... (بعد از کمی مکث ) ... اون داداش بی غیرتت کجا بود؟ چرا اجازه داد خواهرش با شرایط خیلی خیلی بهتر نامزد همچین مردی بشه؟ درسته توام ازدواج ناموفق داشتی اما آیا بچه هم داشتی ؟ چرا میخوای زندگیت و حروم کنی در صورتی که میتونی بچه ی خودت و با همسرت بزرگ کنی نه بچه ی یه زن دیگه.
از زور خشم داشت حالت تهوع بهم دست میداد
-هرکار دلم بخواد میکنم ، در مورد داداش منم درست صحبت کن ، تو هیچی نمیدونی پس حق دخالت تو کاری که بهت مربوط میشه رو هم نداری ، اینم بدون انقدر پارسا رو دوست دارم که بدون در نظر گرفتن چیزی بتونم در کنارش خوشبخت باشم.
به سرعت از کنارش رد شدم که دستم و کشید ، خواستم از هرچی از دهنم در میاد بهش بگم که زود گفت.
-بگو..بهم بگو چی شده، بهم اعتماد کن رونی، فکر کن میخوام بابت اون کمکی که برای خواستگاری هاله ، واسم کشیدی، کمکت کنم ، من و به عنوان برادرت قبول کن، یکی مثل رامش.
برمیگردم سمتش و میگم.
-فکر میکنی بتونم به دوستای اون ، به عنوان برادرم نگاه کنم؟
سرش و پایین میندازه ، سکوت بینمون ایجاد میشه.
-از رامیار و رامبد چه خبر؟
لبخندی رو لبش میشینه و میگه
-بعد از رفتن رامش ، علنا اکیپ به هم خورد ها... گاهی با هاله آن میشیم و باهاشون چت میکنیم، روناک و رامبد یه بچه ی 4 ساله دارن! دختره.
میخندم-اوهوم، اسمش هم پریساست خیلی نازه!
لبخندی میزنه-رامیار و رکسان هم که رفتن مسافرت ، تا چند روز دیگه میان سر و مر و گنده میبینیشون.
از به یاد آوردنشون لبخندی رو لبم میشینه.
سامان با خنده شیطونی میگه.
-اگه فکر کردی با یاد خاطرات یادم میره در مورد چی داشتیم صحبت میکردیم ها... کو خوندی... نگفتی رونی، موضوع چیه؟ چی شده که این تصمیم و گرفتی؟
سکوت میکنم ، نمیدونم باید به رفیق همسر سابقم همه چی و بگم یا نه... من بین دوستم فقط روناکِ که از این موضوع خبر داره، یعنی اگه سامان بفهمه این چیزارو کف دست آرتام نمیذاره.
تردیدم و میخونه و به آرومی میگه.
-میتونی روم حساب کنی ، قرار نیست حرف هایی که میزنی از این در بیرون بره!
نفس عمیقی میکشم و میگم.
-آتریسا دختر خودمه!
ثانیه ای کافی بود تا تعجب و بهت و تو چهرش ببینم ، رفته رفته رنگش سفید شد و با تعجب و کمی تردید گفت.
-یعنی ... یعنی آتریسا دختر آرتامِ؟
بر میگردم سمتش و سرم و تکون میدم.
دستاش و تو موهاش میکشه و کلافه راه میره ، بعد از چند دقیقه میگه.
-پارسا کیه؟ اونم نکنه پسرته؟
لبخند کمرنگی رو لبم میشینه و میگم.
-نه دیگه، اون واقعا نامزدمه!.
لبخند از رولبش میره و میگه-رونی! این مسئله شوخی بردار نیست ، درست جواب بده!
با جدیت برمیگردم سمتش و میگم-شوخی ندارم! از وقتی رفتم لندن ، بعد از رامش ، پارسا هوام و داشت، همیشه همراهم بود و حواسش بهم بود! هیچوقت واسم کم نذاشت ، وقتی ازم درخواست ازدواج کرد و منم دیدم رابطش هم با آتریسا خوبه و خودمم بهش بی میل نیستم ، قبول کردم نامزد شیم تا بیایم ایران دنبال کار های ازدواجمون ، اومدیم ایران هم عموسیامک و ببینم و هم با خونواده پارسا آشانا شم!
با اخم کمرنگی میگه-تو میگی بی میل نیستی، یعنی همچین هم تمایل نداری... رونی ، تو به پارسا علاقه ای نداری، نذار یه بار دیگه اشتباه کنی.
با عصبانیت میگم-اون موقع که علاقه داشتم چیکار کردم که الان کردم؟ من و ببین... یه زن 27 سالم ، یه زن بیوه با یه بچه تو بغلش ، بیشتر از این نمیتونم دست دست کنم ، هم من به شریک زندگی نیاز دارم ، هم آتریسا به پدر ، تا کی بخوام منتظر بمونم تا یکی پیدا شه که دوستش داشته باشم؟
سکوت میکنه ، به فکر فرو رفته... منم پر میکشم به خاطرات گذشته، بعد از کمی سکوت با صدای آرومی میگم.
-چه خبر از آرتام؟ شنیدم میخواد ازدواج کنه.
با بهت برمیگرده سمتم و با صدای نیمه بلند میگه-نگو که میخوای برای تلافی ازدواج آرتام ، ازدواج کنی!
با چشمای گرد شده میگم-حالت خوبه سامان؟ یعنی فکر میکنی من انقدر بچم که بخوام بخاطر این مسئله ی پیش پا افتاده زندگی خودم و دخترم و به گند بکشم؟ من فقط وقتی خبر نامزدیش و شنیدم ، فهمیدم باید از خواب بیدار شم و به امید واهی زندگی خودم و دخترم و تباه نکنم. واسه همین به پیشنهاد پارسا بیشتر فکر کردم.
با شک میگه بهرحال... آرتام قبل از اینکه با شراره نامزد شه، نامزدیش بخاطر یه سری مسائل که نیازی نمیبینم بگم ، بهم خورد! آرتام قصد ازدواج مجدد نداره.
با تعجب میگم-جدی میگی؟
با موشکافی سرش و تکون میده ... بعد از اینکه من و تو عالم فکر و خیال فرومیبره ، دستی به شونم میزنه و از کنارم میره.
تو افکار خودم پرسه میزدم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم لیلی ، لبخند رو لبم میشینه.
-Hello?
-Hey girl…where were U? I’ve been calling you half an hour!
-هی دختر...کجایی تو؟ نیم ساعته که دارم بهت زنگ میزنم؟
-stop…stop.., let me say! There’s sth up!
-واستا...واستا...بذار حرف بزنم، یه چیزی شده!
بعد از صحبت کردن با لی لی ، گوشی و قطع کردم... یعنی ممکنه؟ نکنه لی لی راست میگه؟
****
-قربونت برم عمو جون، خوبی؟ ببخشید سریعتر نیومدم، بلیط گیرم نیومد.
لبخند بی حالی رو لبای سفید و بی رنگش میشینه و به آرومی دستم و میفشاره و میگه.
-اشکال نداره عزیز عمو ، مهم اینه که اینجایی!
با بغض نگاش میکنم و دستش و میبوسم ، لبخندش عمیق تر میشه و اونم با چشمای اشکی نگام میکنه.
ثریا جون اشکاش و با لب روسریش پاک میکنه و با خوشحالی مصنوعی میگه.
-سیامک خان، سوگلیت اومده ، نباید که ناراحت باشی! بخند عزیزم...بخند!
لبخند عمو پررنگ تر میشه، نگاش به چشت سرم میره و با کمی تعجب میگه.
-رونی جان، آقا رو معرفی نمیکنی؟
برمیکردم ، پارسا و میبینم که آروم پشت سرم واستاده بود، با لبخند میگم.
-عمو جون ، پارسا پیردوست ، نامزدم هستن!
عمو اخم کمرنگی میکنه و با دلخوری میگه.
-یعنی انقدر غریبه ایم که الان باید خبر نامزدیت و بشنویم؟
پارسا با لبخند میگه-نخیر عمو جان، اختیار دارید ، تازه 2 روز نمیشه، اومدیم ایران که هم یه مراسم بگیریم ، هم شما رو در جریان بذاریم و اجازه بگیریم.
لبخند رو لبام میشینه و پارسا هم دستاش و دورم حلقه میکنه و در جوابم لبخند میزنه.
عمو با لبخند به ما نگاه میکنه و میگه-ماشالا... چقدر هم به هم میاین... ایشالا به پای هم پیر شین!
لبخند رو لبای هر سه تامون میشینه ، ثریا جون با خوشحالی میگه.
-تازه خبر نداری سیامک خان، پارسا جان یه دختر شیرین زبون خوشگل داره ، ببینیش عاشقش میشی...
گوشیش و در میاره و عکس آتریسا رو نشون میده و میگه.
-ببین سیامک خان.
عمو با بهت به گوشی نگاه میکنه و بعد با دلخوری نگاش و به سمت ما برمیگردونه و در جواب زن عمو ، سری تکون میده و میگه.
-خدا نگهش داره.
درک میکنم ناراحتیش و باید برای عمو واقعیت و بگم !
کم کم وقت ملاقات تموم میشه که عمو میگه-اگه میشه من و رونیا رو تنها بذارید.
زن عمو و پارسا، با لبخند خدافظی میکنن ، پارسا موقع خارجش ، دستم و میفشره و میگه.
-میدونم میتونی عموت و قانع کنی!
لبخندی اطمینان بخش میزنه و از در میره بیرون.
برمیگردم سمت عمو و میگم.
-جانم عمو؟ چیزی میخواین بگین؟
-تعریف کن، میدونم دختر من بدون دلیل با مردی که یه دختر 5-6 ساله داره نامزد نمیکنه... میشنوم... بگو! همه چیو تعریف کن.
نفس عمیقی میکشم و تعریف میکنم ، از اولین روز رفتنم به لندن... از آشناییم با پارسا ، خبر بارداریم ، استخدام تو شرکت پارسا... همه و همه رو میگم و عمو هم مثل سنگ صبور به تمام حرفهام گوش میده ، به جاهای سخت زندگیم میرسم اشک میریزم و عمو هم پا به پام اشک میریزه و دستم و فشار میده ، خاطرات خنده دار و میگم و عمو هم پا به پام میخنده...بعد از تموم شدن حرفهام لبخندی میزنه و میگه.
-همه چی بسته به خودته دخترم. اگه فکر میکنی پارسا برای دخترن ، پدر خوبی میشه ، حتما همین طوره ، فقط رونیا ، اگه ذره ای هم شک داری تصمیم نگیر! بذار مطمئن شی، این دفعه علاوه بر زندگی خودت ، پای آتریسا هم در میونه، دوران نامزدیتون فرصت خوبیه برای شناخت همدیگه هر وقت از تصمیمت مطمئن شدی به ازدواج فکر کن! به خاطر آتریسا هم سعی نکن به پارسا جواب بدی! هم خودت ملاکی ، هم دخترت.
سرم و تکون میدم و عمو با لبخند میگه.
-مردونگیش و نشون داد... کمتر کسی حاضر میشه بچه ی یکی دیگرو به نام خودش بزنه! به خونوادش چی ؟ به اونا درباره ی آتریسا چی گفته؟
نفس عمیقی میکشم و میگم-همون چیزی که ما به شماها گفتیم.
با تعجب میگه-واکنش خونوادش چطور بود؟
سری تکون میدم و میگم.
-با پدر و مادرش بحث داشت ، اونام سرزنشش میکردن که چرا بعد از 7 سال باید از وجود نَوَشون با خبر شن، حتی گفتن نمیتونم بچه ای که معلوم نیست مادرش کیه رو قبول کنن ... کلا مکافات داشتیم تا بالاخره راضی شدن آتریسا رو ببینن، امشبم میریم خونه ی اونا!
لبخندی میزنه ، به ساعت نگاه میکنم
-اوه اوه...ببینین چقدر به حرف گرفتمتون... من باید برم عمو جون ، شرمنده نذاشتم استراحت کنین.
با اخم شیرینی میگه.
-نشنوم دیگه این حرف و.. بعد از 7 سال دارم میبینمت ... هروقت خواستی بیام ، بدون منتظرتم.
اخم میکنم و میگم-تا چند وقت دیگه که عمل کردید و به سلامتی ، از بیمارستان سالم و سلامت اومدین بیرون، میام خونتون و هرروز وَره دل خودتونم!
لبخندی میزنه و سرش تکون میده ، گونش و میبوسم و میگم.
-بای بای عمویی ... فردا میام پیشت.
-برو دخترم ، خد به همرات.
***
-پارسا... پارسا آماده ای؟
کتش و رو شونه هاش مرتب میکنه و با آرامش میگه.
-بریم.
آتریسا رو بغل میکنه و همونطور که به سمت در میره بهش میگه.
-دختر گلم چطوره؟
آتیسا لبخند با نمکی میزنه و با شیطونی به فرانسوی میگه.
-J'ai beaucoup
خنده ی پارسا کم کم دور میشه و سوالی که از آتریسا کیپرسه و نمیشنوم.
از شیطنت بچگانه ی دخترم خوشم میاد ، سرحال و شر ، درست مثل جوونی خودم.
از حرفم لبخند تلخی رو لبم میشینه ، هرکی ندونه فکر میکنه 70-80 سال سن دارم ، ولی به خودم که نمیتونم دروغ بگم، دلم خیلی وقته مرده و پیر شده.
یه استرسی تو دلم رخنه کرده ، یه ترس ، یه هیجان ، ناراحتم ، میترسم از برخورد خونواده ی پارسا.
با ورود ما به خونه ای شیک و در عین حال با چیدمان اصیل و فاخر ، مهمونا بلند میشن ، از دیدن اون همه آدم ترس برم میداره، پارسا گفت یه مهمونی کوچیک....!
با بیشترین تلاشم لبخندی رو لبم زدم و تا جایی که تونستم با آدمایی گرم گرفتم که از هفت تا غریبه هم غریبه تر بودم، هیچ آشنایی تو مجلس نبودم و این خودش یه حس انزوا و به آدم القا میکنه.
مثل بچه ای که از چیزی میترسه به پارسا پناه برده بودم اونم با لبخند پذیرام بود، نگاه های خیره ی خیلی ها رو ، رو خودم به خصوص دخترم میدیم.
از گوشه سالن ، خانمی مسن اما با ظاهری شیک و با غرور اومد سمتمون ، به آرومی سلام کرد، پارسا با دیدنش چشماش درخشید و با خوشحالی گفت "مامان" و بعد و او را در آغوشش گرفت.
خانمی که حالا فهمید مادر پاسا بود ، با اینکه سعی میکرد ظاهر جدی خودش و حفط کنه ، اما نمیشد برق و رضایت و خوشحالی و از دیدن تنها پسرش مخفی کنه.
ازش جدا میشه و به آرومی با لبخندی کاملا کمرنگ اما کاملا واقعی بهم خوش آمد گفت و با دیدن آتریسا برای یه لحظه اخماش رفت تو هم ، اما بلافاصله نقاب بی تفاوتی زد و به آرومی ما رو گوشه ای برد و به خدمتکار گفت پذیرایی کنه، بعدم به پارسا اشاره ای کرد و پارسا هم دنبالش رفت.
آتریسا با ناراحتی نگاهش و بین جمعیتی چرخوند که اکثر چشما رو ما بود.
رو به من گفت-مامان... I get bored...
به آرومی به خودم چسبوندمش و گفتم.
-تازه اومدیم که دخترم.
سری تکون میده و با ناراحتی ضرب میگیره.
با چشم دنبال بچه ای میگردم تا آتریسا رو بفرستم باهاش بازی کنه ، اما دریغ از یه بچه!
دختری زیبا به آرومی بهمون نزدیک میشه ، به احترامش بلند میشم.
بالبخند و خوش آمد گویی میگه.
-خوش اومدین، پریناز هستم.
لبخندی میزنم و میگم-ممنون.. رونیا...
نذاشت حرفم و ادامه بدم ، با لبخند گفت.
-میدونم ... میدونم ! تو همونی هستی که دل آق داداش ما رو بردی، خیلی دوست داشتم ببینمت اما پارسا حتی یه عکس هم نفرستاد.
از تعجب چشام گرد شده بود ، من تا حالا نمیدونستم پارسا خواهر هم داره!
به آرومی کنارم میشینه ، با دیدن آتریسا که گوشه ای کز کرده با خنده میگه.
-دختر داداشم تویی کوچولو؟
آتریسا سرش و بلند میکنه، بالاخره بادیدن یه هم صحبت نیشش باز میشه و خودش و تکون میده و با ناز میگه.
-بله ، من دختر کوچولوئه داداشتم.
لبخند پریناز گشاد تر میشه و میگه.
-ای جونم... چه زبونی تو داری وروجک، ببینم چرا یه گوشه نشستی، میای بریم با هم بازی کنیم؟
چشمای آتریسا برقی میزنه با خوشحالی از جاش میپره، با ناراحتی به پریناز میگم.
-اذیتت نکنه!
لبخندی میزنه و دست آتریسا رو تو دست خودش فشار میده و میگه.
-نه بابا... برادر زادمه، میبرم با بچم آشناش کنم...
با تعجب میگم-بچت؟
چشمکی میزنه و میگه-میدونم خوب موندم اما من دو تا بچه دارم... یکی 3 ساله ، یکیم 6 ماهه!
با ذوق میگم-ای جان... اصا بهت نمیاد .
لبخندی میزنه و با آتریسا ازمون دور میشه.
کلافگی امونم و بریده بود، تنها بودم، حالا دیگه آتریسا هم نبود، چه خوش خیال بودم که فکر میکردم پارسا لحظه ای هم تنهام نمیذاره ، از اول مجلس تا الان یه بارم نیومده بهم سر بزنه ، خیر سرم تو این جمع غربیم مثلا...
مهمونی با اون چیزی که فکرش و میکردم خیلی فرق داشت ، داشتم عصبی میشدم، خیلی خشک بود، شاید فقط برای من ، همه که سرشون به کار خودشون گرم بود، گروه میرقصیدن، میخندیدن و حرف میزدن، فکر کنم تو این جمع فقط به منه که داره انقدر سخت میگذره...
آرزو کردم زودتر این ساعت ها بگذره تا بتونم برم خونه و با خیال راحت رو تختم دراز بکشم و آروم بشم.
بعد از چند ساعت به سختی زمان گذشت و از شر اون مهمونی راحت شدم.
تو ماشین کاملا با پارسا سرد برخورد کردم، خودشم دلیلش و فهمید پاپیچم نشد، به آرومی به سمت خونه ی قدیممون میرونه.
***
تازگی ها دچار یه کابوس شدم، شبا همش آه و ناله به راهه. پارسا شدید کلافه س ، نمیدونم اطرافم چی میگذره ، حتی به دیدن عمو هم که رفته بودیم ، نگرانی و میشد تو چشماش دید، اما وقتی دلیلش و میپرسم ، جز یه لبخند محزون چیزی نصیبم نمیشه.
دو هفته ای از اومدنم به ایران میگذره ، تو این مدت با خانواده ی پیردوست هم ملاقات داشتم ، سرد بی حرف ، اما بودن.
امروز به مناسبت مرخص شدن عمو از بیمارستان، ثریا جون ترتیب یه مهمونی داده ، مامان نیکا اینا هم دعوتن .
از دیشب با کیانا رفته بودیم خرید ، با آتریسا سرد برخورد میکنه، نمیتونمم قانعش کنم که چیزی نیست ، چون اینجوری خودم و زیر سوال بردم، فعلا هیچکی نباید از این راز خبردار شه، فعلا فقط سامان و عمو خبر دارن ، نباید اینا بیشتر بشن.
لباس مناسبی خریدم ، نباید جلوی فامیل بعد از 7 سال بد جلوه کنم...
آتریسای من ، دختر گلم به زیبایی یک فرشته شده بود، قشنگ و خواستنی ، وقتی لباس صورتیش و پوشید لبخند محوی روی لبای کیانا نشست و با مهربونی تحسینش کرد . میدیدم شوقی و که در وجود دختر کوچولو رخنه کرده .
مهمونی برگزار شده بود، بعضی ها با خوشرویی بهم خوش آمد میگفتن و بعضی با لبخند مصنوعی ، چه اهمیت داره که از دیدنم خوش حال باشن یا نه... مهم منم و اونایی که بعد از 7 سال با دیدنشون دلتنگی هام از بین رفت ، دیگه به این خوش آمد گویی ها ظاهری نیازی ندارم، من رونیام ، رونیا سالاری... یک مادرم و به زودی قرار زن یک خانواوه بشم ، همسر یک مرد، مردی که مردونگیش و تو این 7 سال خــــــوب اثبات کرد، چه اهمیت داره این چیزا؟
عموی عزیزم، بعد از دو هفته رنگ و روش برگشته بود ، با شادی تو مهمونی حضور داشت ، خوشحالی و میشد تو صورتش دید اما هیچ تفسیری واسه اون نگرانی پنهون میان چشماش ندارم.
به همراه پارسا با خانواده ی زند سلام احوال پرسی میکنم ، پارسا دستش و دورم حلقه میکنه و آروم تو گوشم میگه.
-فکر کنم هنوزم تو رو به چشم عروسشون میبینن، خوشم نمیاد از این نگاه ها...
لبخند آرومی میزنم و میگم.
-برای منم اونا هنوز خونوادمم ، اما نه خونواده شوهر!
دستش و دورم محکمتر میکنه و میگه.
-بهرحال که من تو رو با کسی قسمت نمیکنم ، حتی با خانواده ی شوهر سابقت ، اجازاه نمیدم هیچکس زحمت های 7 سالم و برای ساختن این قصر رویایی بهم بزنه ، چه تو ، چه خانواده ی شوهرت!
گونش و میبوسم و میگم.
-جای هیچ نگرانی نیست عزیزم...
لبخند غمگینی میزنه و میگه.
-امیدوارم.
تعجب میکنم ، چرا پارسا باید امیدوار باشه ؟ مگه قراره چه اتفاقی بیوفته؟
-سلام.
نفسم تو سینه حبس میشه ، یعنی این واقعا صدای اونه یا توهمه... مگه نباید شیراز باشه؟؟ ...
به آرومی برمیگردم، با دیدن چهره ای که رو به رومه به تمام اون توهمات رنگ حقیقت میده ، از اون 7 سال خیلی گذشته ، چند تا تار سفید و میشه رو شقیقش دید ، قیافش پخته تر شده اما هنوزم اون جذابیت گذشته رو داره ، شایدم بیشتر ، در حال سلام و احوال پرسی با بقیه س، هنوز متوجه حضورم نشده. برمیگردم سمت عمو ، میبینم که با نگرانی داره بهم نگاه میکنه ، علاوه بر اون چشمای خیره ی زیادی رومه ، پس سعی میکنم مسلط برخورد کنم.
پارسا با ناراحتی بهم نگاه میکنه ، نباید همسر آیندم ناراحت باشه ، من باید خودم باشم ... من دیگه اون رونیای 7 سال پیش نیستم و نخواهم بود.
میرم سمت پارسا ، دستم و دور بازوش حلقه میکنم و به آرومی به سمت آرتامی میرم که 7 سال پیش شوهرم بود.
آروم آروم میریم طرفشون ، افرادی که دورش حلقه زده بودن و داشتن بعد از دیدن مدت زیادی باهاش احوال پرسی میکردن با دیدن ما کنار میرن ، آرتام برمیگرده با دیدن من تعجب میکنم ؛ این و میشه تو صورتش خوند ، پارسا به آرومی دم گوشم میگه.
-بهش نگفته بودن اومدی ایران.
شونه ای بالا میندازم نزدیکش میشم و با صدایی که سعی میکنم نلرزه میگم.
-سلام آقای زند... مشتاق دیدار ، خوش اومدین ، بفرمایید.
پارسا جلو میره و با آرتام دست میده و میگم.
-خوشبختم از دیدنتون ، پارسا پیردوست هستم ، نامزد رونیا جان.
تعجب ، بهت زدگی و میشه تو تک تک رفتاراش دید ، به خودش میاد ، با ظاهری جدی به پارسا میگه.
-منم از دیدنتون خوشحالم . با اجازه باید برم پیش خانوادم .
بوی تلخ عطرش و وقتی از کنارم رد میشه ، با تمام وجود حس میکنم ، نمیدونم اینم توهمه یا واقعا آرتام دستش مشت شده بود...
یعنی دیدن دوباره ی زنی که مثلا بهش خیانت کرد انقدر آزار دهنده بوده؟
تو دلم یه پوزخندی واسه خودم و افکار گذشتم میزنم ، من و بگو که فکر میکردم منتظر منِ ، اون هنوزم من و باعث بدبختیش میدونه.
با تکون پارسا به خودم میام ، با ناراحتی بهم نگاه میکنه ،برای جلوگیری از سوتفاهم احتمالی دستش و تو دستم میگیرم و لبخند عمیقی میزنم.
خیالش راحت میشه و باهم به سمت مهمونا راه میوفتیم.
نگاه آرتام و رو آتریسا میبینم که با کنجکاوی داره نگاهش میکنه ، واسه یه لحظه ترس برم میداره ، به مامانش چیزی میگه و اونم در جوابش چیزی میگه... حدس اینکه چه دیالوگی بینشون رد و بدل شده کار سختی نیست ، اما تفسیر نگاه آرتام به خودم و اون بچه ، چرا... کار سختیه!
سعی میکنم خودم و مشغول کنم تا کمتر افکار مزاحم ذهنم و پر کنه.
-مامان...مامان...!!
برمیگردم سمت آتریسا که با لپ های گل انداخته داره بهم نگاه میکنه، بغلش میکنم و میبوسمش.
-جان دلم عزیزم؟ چقدر بازی کردی...! ببین چقدر لپات سرخ شده!
لبخند نمکی میزنه و میگه.
-مامان...آریا دیگه باهام بازی نمیکنه!
رو میکنم سمت آریا که کنار مامانش ، الیسا نشسته بود و صورت اونم به قرمزی صورت آتری بود.
لبخندی میزنم و میگم.
-خب خسته شده عزیزم، توام بیا دو دقیقه بشین بعد دوباره برو بازی...
با لجبازی پاش و زمین میکوبه و میگه.
-نه...نه!! من میخوام الان بازی کنم.
با سرگردونی نگاهم و به اطراف میندازم ، جز آریا ، بچه ی هم سن و سال با آتریسا برای بازی نبود!
-خب دخترم اینجا که کسی نیست باهات بازی کنه!
با تخسی تمام پاشو زمین میکوبه و لجوجانه میگه.
-نه...نه...نه من میخوام بازی کنم ، من میخوام بازی کنم.
اخم غلیظی میکنم و تا میام دعواش کنم که صدایی مانع میشه.
-بذارید من باهاش بازی کنم.
برمیگردم سمت صدا و کسی و جز آرتام نمیبینم.
اخم کمرنگی میکنم و با جدیت میگم-نه، ممنونم، آتریسا باید یاد بگیره هروقت هرچیزی و میخواد براش صبر کنه... اینجوری پررو میشه ، اسباب زحمت شما هم میشه ، نمیخوام مدیونتون باشم.
همه ی حرفام بوی کنایه میداد.. درک کرد، فهمید و جوابش فقط یه اخم بود ، اما ادامه داد.
-خیالتون راحت، بابت زحمت من نیست ، سعی میکنم پرروش نکنم ، این اطمینان و به شما میدم.
میخوام جوابی بدم که آتریسا لجوجانه میگه.
-آره...آره مامان... بذار با عمو بازی کنم ، قول میدم دیگه نق نزنم باشه..؟ باشه؟...باشه؟
انقدر معصومانه گفت که دلم نیومد دلش و بشکونم ، با تردید سری تکون دادم همراه با هورای بلند آتریسا ، آرتام دستش و گرفت و رفتن به سمت حیاط.
ته دلم احساس خطر میکنم از این احساس پدر دختری که خواه ناخواه بخواد ایجاد بشه... میترسم ...!
*** همه چیز رو غلطک افتاده ، همه چیز در عرض کسری از ثانیه گذشته... سریع...
|
تدارک مهمونی و با کمک های پارسا و زن عمو ثریا دیدیم.
به خواست آتریسا ، آرتام زود اومده بود خونمون تا تو بعضی از کارا کمک دست پارسا باشه ، تو این بین از نگاه های خیرش در امان نبودم ، با این اوصاف پارسا کمی با شک نگاهش و بین من و آرتام میچرخوند که منم خیلی طبیعی رفتار میکردم.
اتاق خودم ، پارسا مشغول عوض کردن لباساش بود ، مجبور شدم برم اتاق آتریسا. لباسام و با تردید میزدم کنار و با سردرگمی بهشون نگاه میکردم.
-ثریا جون... ببینین کدومشون بهتره؟
نگاهی بین لباسام میندازه و لباس صدفی رنگم و بینشون بر میداره و با لبخند میگه.
-این خانومانه تره، بپوشش ببینم چجوری میشی.
با وسواس خودم و تو آینه نگاه میکنم ، آره... این لباس بیشتر از بقیه بهم میاد ، یه پیراهن صدفی که قدش تا زانوم میرسه
با پاهای لختم جلوه ی بهتری میداد محو دیدن خودم تو آینه بودم و با لبخند موهام و کنارم میریختم و ژست دلبرانه میگرفتم که یه دفعه در باز شد ، آتریسا دست یکی و گرفته بود و با هیجان میکشیدش تو .
-بیا دیگه عمو ، انقدر خوشگله عروسکم...
آرتام و همراه با آتریسا اومدن تو ، من اول سردرگم بهشون نگاه میکردم ، آرتام با دیدنم خشک شد ، تمام هیکلم ورانداز کرد و من تازه اون موقع یادم اومد با چه سر و وضعی جلوشم ، سرفه ای کردم و سعی کردم هول به نظر نرسم ، با طمانینه و یه ببخشید سریع از اتاق بیرون رفتم اما تا آخر نگاه خیره ی آرتام و رو خودم حس کردم.
گونه هام گل انداخته بود ، هنوزم با نگاه های خیرش سرخ میشم... آهی کشیدم ، ثریا جون با دیدنم گل از گلش شکفت با خوشحالی دورم چرخید و گفت.
-چه خوشگل شدی مادر... برم برات یه اسپند دود کنم.
لبخندی محو رو لبم نشست، سریع به سمت کت لباس رفتم تا کس دیگه ای من و با این سر و وضع ندیده...
جوراب رنگ پامم میپوشم و دستی به موهام میکشم.
**
کم کم مهمونا میان ، نامزدیمون و تبریک میگن و ما هم در جواب متشکرمی میگیم.
آرتام کنار سپهر نشسته بود و بغلشم آتریسا بود ، در حالیکه با سپهر حرف میزد ، با موهای آتری هم بازی میکردم و گوشیشم دست آتریسا بود ، مطمئنا داشت بازی میکرد.
هرکس خواست آتریسا بغل کنه ، مقاومت میکرد و در جواب میگفت دوست داره پیش عمو آرتامش باشه.
عمو سیامک به آرومی اومد کنارم نشست.
اون موقع نگاهم رو آرتام و آتریسا بود ، آرتام متوجه نگاه خیرم شد و سرش و بالا کرد و در جواب نگاهم لبخندی زد که سریع نگاهم و ازش دزدیدم.
سرم و به سمت عمو چرخوندم ، با مهربانی بهم نگاه میکرد. مطمئنا نگاه خیرم و رو آرتام دیده بود و این باعث خجالتم میشد.
عمو با مهربونی بهم نگاهی کرد و گفت.
-خیلی خوشگل شدی.
لبخندی زدم ، حرف تازه ای نبود ، از سر شب همه بهم گفته بودن ، اما شنیدن از زبون کسی که پدر دومم بود ، باعث خوشحالیم میشد.
عمو نگاهش و به سمت آرتام برمیگردونه و میگه.
-از سر شب تا حالا خیلی بهت نگاه میکرد.
سرم و انداختم پایین که با خنده اضافه کرد.
-البته توام از کوچکترین فرصت از دید زدنش نمیگذشتی.
صورت گلگون شد که باعث شد عمو دوباره بهم بخنده ، بعد با مهربونی و کمی جدیت گفت.
-فکر نمیکنی حالا که نه اون میتونه دست از نگاه کردنت برداره نه تو... نه هم آتریسا میتونه دل از پدر واقعیش بکنه ، بهتر باشه تو انتخابت تجدید نظر کنی؟
سریع سرم و بالا میگیرم با جدیت میگم.
-من خیلی وقته آرتام و از ذهنم بیرون کرد ، از وقتی که بعد از اون ماجرا بهم شک کرد ، من نمیتونم دوباره با آدمی باشم که بهم شک داره ... من نمیتونم دوباره اشتباه گذشته رو مرتکب بشم عمو...اون .. اون، اون وقتا که به کمکش، حمایتش بیشتر از هر وقت دیگه ای نیاز داشتم من و ول کرد، طلاقم داد! حالا شما میگین...
عمو با مهربونی بهم گفت.
-بهتر نیست بهش دوباره فرصت بدی؟ اون الان پشیمونه ، آرتام خیلی عوض شده ، اون با آدم 7 سال پیش خیلی فرق میکنه رونی ، بخاطر لج و لجبازی زندگی خودت و دخترت و بهم نزن ، اون الان 3 ساله که در به در دنبال توئه! میدونی از وقتی که از زبون و من و زن عموت حقیقت و شنید چی شد؟ نبودی ببینیش، به هزار بدبختی سهیل و از جلو چشمش دور میکردیم ، با این حال پیداش کرد و انقدر زدش که سهیل تا دو هفته تو بیمارستان بود ، ناراحت نیستم که پسرم و ناکار کرده بود ،حقش بود ، باید بدتر از اینا سرش میومد ، اما میدونی دلم بیشتر از همه به چی سوخت؟ به اینکه بودم و در به دری آرتام و واسه پیدا کردنت میدیدم ، اینکه هرروز تو خونم بود و با التماس میخواست از جای تو با خبر شه ، اما هیچی نگفتم ، باید تاوان شکی و بددلیش و پس میداد... اومدی ایران خواستیم همه چیز و بهت بگیم که با خبر نامزدیت شوکمون کردی ، ثریا میخواست بهت بگه ، اما من نذاشتم ، گفتم انتخابش و کرده اینجوری مردد میشه.
اما الانم که میبینم بهش بی میل نیستی چرا میخوای نبش قبر کنی؟ چرا انقدر لجبازی... ها؟ بهتره یکم با بخشندگی تصمیم بگیری.
شنیدن این حرفا شوکم کرد... سکوت کردم ، دستم میلرزید... پس آرتام همه چیز و میدونست...
سکوت کردم تا فکرام و جمع و جور کنم ، سایه های گذشته از سرم بیرون نمیرفت ، یاد روزهایی افتادم که با التماس پیش آرتام میرفتم و ازش خواهش میکردم تا بهم فرصت توضیح بده اما اون با بیرحمی مانع میشد ، یاد روزهایی که با توهین و تحقیر باهام رفتار میکرد و من و از خونش پرت میکرد بیرون ، یاد روزی که با منت بهم گفت سنگسارم نمیکنه به شرطی که دیگه نگاهش به قیافمم نخوره... یادِ یاد همه چیز، وقتی اون نخواست توضیحم و گوش بده ، چرا من باید یه فرصت دیگه بهش بدم ، حالا که پارسا اومده احساس خطر کرده؟؟؟
دستم و مشت میکنم و با عصبانیت میگم.
به هیچ وجه عمو... من انتخابم کردم ، من با پارسا میمونم ، هفته ی بعدم میریم لندن و به احتمال زیاد دو ماه دیگه میایم برای عروسی ، کار از کار گذشته و منم نمیخوام اشتباه کنم...
عمو بهم نگاه سردی کرد وبا عصبانیت گفت.
-خیلی لجبازی رونی... خیلی، اما اشکالی نداره ، باشه خودت خواستی ، حالا که حرف سرت نمیشه منم از این راه باهات حرف میزنم.میدونی که طلاقت با وجود حامله بودنت باطل بوده ، نمیتونی منکر این بشی که آرتام هنوزم شوهرته! تو تا وقتی از آرتام طلاق نگیری، نمیذارم با پارسا ازدواج کنی! تو این موضوع شک نکن!
سری چرخوند و از کنارم بلند شد و رفت... و من هنوز تو بهت حرف عمو بودم.
اگه عمو چیزی به آرتام بگه چی؟ اگه بگه آتریسا بچه ی اونه چی؟ وااای خدا نه... نه عمو همچین کاری نمیکنه ، اصلا من برم به آرتام چی بگم؟ بگم ببخشید اون موقع که از هم طلاق بگیریم من حامله بودم و طلاق باطل بوده بیا دوباره طلاقم بده؟ اصلا اگه اون بفهمه من حامله بودم و آتریسا بچه ی اونه اصلا میذاره من بچه رو پیش خودم نگه دارم؟
سرم از شدت افکار مختلف درد گرفته بود ، حالا چیکار کنم ؛ صرف نظر حرف عمو ، حتی اگه بخوام با پارسا یا هرکس دیگه ای ازدواج کنم باید صیغه ی طلاق جاری شه... من هنوز زن آرتامم!
به سختی از جام بلند میشم و به اتاقم پناه میبرم ، رو تخت دراز میکشم تا افکارم وسامان بدم که چشمام سنگین میشه و خوابم میبره....
***
با نوازش کسی از خواب بیدار میشم اما چشمام و باز نمیکنم ، نمیدونم خوابم یا بیدار اما عطرش عطر پارسا نیست ، یه عطر آرامش بخش... با لذت سعی میکنم از این نوازش استفاده کنم که صدای آتریسا میاد که به آرومی میگه.
-عمو... مامی هنوز خوابه؟
صدای آرتام و میشنوم که به آرومی میگه.
-هیـــــــس... مامانت و بیدار نکن... آره عزیزم هنوز خوابه!
-بابا میگه بریم شام ...! همه منتظرن.
-باشه عزیزم ، مامانت و بیدار کنم الان میایم.
آتریسا از اتاق میره بیرون ، حضور آرتام و تو اتاقم کنار خودم دوست دارم ، منکر آرامشی که بهم میده نمیشم.
به نوازشم ادامه میده و سعی میکنه با آرامش بیدارم کنه.
-رونیا خانوم... رونیا جان؟
چشمام و آروم آروم باز میکنم ، به آرومی نیم خیز میشم ، سعی میکنم نوازشاش و فراموش کنم و با سردی تمام میگم.
-اینجا چیکار میکنید؟
بدون ذره ای تغیر تو گفتارش با لبخند میگه.
-بفرمایید شام حاضره...
از اتاق خارج میشه ، نگاهی به ساعت میندازم...وااای من وسط مهمونی خوابم برد؟ الان یه ساعته که خواب بودم.
نگاهی به خودم تو آینه میندازم ، چشمام پف داشت که با ارایش پوشوندمشون و رفتم بیرون ؛ میز اردور کنار اپن بود ، همه برای خودشون بشقابی برمیداشتن و به کنار مبلی میرفتن ، به آرومی به سمت پارسا رفتم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت-خوب خوابیدی خوش خواب؟
لبخند شرمگینی میزنم-ببخشید... چرا بیدارم نکردی؟
با لبخند ظرفی برمیداره و توش و پر از غذا های مختلف میکنه و دستم میده و میگه.
-انقدر ناز خوابیده بودی دلم نیومد ، بعدش برای مهمونی خیلی زحمت کشیدی گفتم یه ذره استراحت کنی بیدارت کنم که آتریسا و آرتام بیدارت کردن.
سعی میکنم خونسرد باشم... شک اینکه پارسا آرتام و نشناخته بود درست بود ،اون فقط میدونست شوهر من از فامیل های دور بود ، اگه حافظشم قوی باشه میدونه ه اسمش آرتامه، اینکه دقیقا کی بود... نمیدونست.
با بی میلی غذا خوردم و آرزو کردم که این مهمونی و این یک هفته تمام بشه و بریم...
در عرض چند ساعت مهمونی تمام شد ، هرچند سخت ، هرچند نفس گیر و طاقت فرسا ، با نگاه های پراز محبت آرتام و نگاه مواخذه گر عمو و نگاه های شکاک پارسا بین من و آرتام... اما تموم شد و حالا منم و یک تخت و یک خواب قشنگ و چند ساعتی آرامش ، به دور از هر نگاه....
****
-خیلی خوشحالم رونی....
کیفم و جابه جا میکنم و به راحتی رو صندلی هواپیما میشینم.
با لبخند به سمت پارسا برمیگردم.
-آره... بالاخره برگشتیم.
آتریسا رو تو بغلش جابه جا میکنه و میگه.
-دارم لحظه شماری میکنم این لحظات تموم بشه ، دفعه ی دیگه که سوار هواپیما میشیم برای همیشه و باهم به لندن برگردیم... زندگی خودمون...
لبخندی میزنم و روم و به سمت پنجره میکنم ، دفعه ی دیگه برای همیشه و همراه پارسا برمیگردیم...
آتریسا یه کم غر میزنه اما هیجان برگشت پیش رامش و آریانا رو نمیتونم از دست بم ، تقریبا یک ماهی میشه که ندیدمشون.
هواپیما به آهستگی فرود میاد ، لبخند از رو لبای من و پارسا لحظه ای نمیره ، اما آتریسا با چهره ی بغ کرده به بیرون زل زده... هنوزم نتونستم دلیل ناراحتیش و بفهمم.
با کمک پارسا چمدون ها رو جا به جا میکنیم. از دور چهره ی رامش و آریانا با بچه هاشون ، از ذوق تو آسمون بودم...
با خوشحالی به سمتشون میرم و خودم و تو بغل رامش میندازم، سرم و میبوسه و بهم خوش آمد میگه.
بعد از خوش و بش با آریانا به سمت خونم راه میوفتیم.
پارسا به سمت خونه ی خودش میره و من و آتریسا هم با هم میریم خونمون.
وسایل و تو خونه جابه جا کردم و آتریسا هم به سمت اتاقش راه افتاد تا استراحت کنه که صداش کردم.
-آتریسا دخترم ، بیا کارت دارم.
با غر غر اومد سمتم و گفت-بله؟
با اخم بهش گفتم-این کارا چیه؟ چرا از اول روز انقدر اخمات تو همه و داری غر میزنی؟
با اخم گفت-من نمیخواستم از اونجا بریم...
-چرا؟؟
با ناراحتی گفت-آخه دیگه عمو آرتام و نمیبینم.
با دلخوری گفتم-چرا عمو آرتام و انقدر دوست داری؟
دستاش و تو هم قفل میکنه و میگه.
-خیلی مهربونه ، خیلی هم من و دوست داره ، بهم میگه اگه یه دختر داشتم اون و ره اندازه ی تو دوست داشتم.
دستام و مشت میکنم و میگم-تمومش کن... برو تو اتاقت و عمو آرتامت و هم فراموش کن!
با گریه سمت اتقش میره به در میچسبم که صداشو میشنوم که داره با کسی حرف میزنه.
-خدا جون.. چرا من بابا ندارم؟ چرا مثل رادین بابا ندارم که باهام بازی کنه؟ همه بابا ها با بچه هاشون بازی میکنن ، بغلشون میکنن ، اما من... من بابا ندارم... نیما... پسردایی مامان گفت که بابا ندارم... من خودم شنیدم... منم یه بابا میخوام... مثل عمو آرتام، مهربون...
دلم از حرفاش ریش ریش میشه ، یعنی من خیلی خودخواهم که زندگی اتریسا رو خراب کردم؟ من دارم زندگی پاره ی تنم و خراب میکنم اونم به خاطر خودخواهیم.
سرم و با دستام میگیرم ، بهتره برم بخوابم تا سردردم کمتر بشه ، بسه انقدر بدختی کشیدم...
****
یه ماهی میشه برگشتیم لندن ، پارسا خونه ی خودشه ، تو شرکت همدیگر و میبینیم ، بیشتر از قبل باهم بیرون میریم که البته هر دفعه آتریسا با بهونه های مختلف یا نمیاد یا هم اگه میاد انقدر غر میزنه که زهرمون میشه ، شاید اینجوری میخواد مخالفتش و اعلام کنه که این موضوع باعث دودلی من تو ازدواج با پارسا شده...
داشتم آشپزی میکردم که تلفن زنگ خورد.
-آتریسا... مامان برو ببین کیه من دستم بنده.
آتریسا تلفن و برداشت ، صداشون نمیومد فقط صدای خنده ی آتریسا رو شنیدم که بعد از یک ماه خندید ، داشت شیرین زبونی میکرد ، خیلی کنجکاو شدم ببینم کیه که تلفن و قطع کرد و بپر بپر اومد تو آشپزخونه از خوشحالی جیغ زد و گفت.
-مامــــــــــان... عمو ... عمو آرتام...
با کنجکاوی و کمی دل نگرونی گفتم.
-آرتام چی شده؟
میپره هوا و میگه-عمو آرتام داره میاد خونمون، الان لندنِ ، زنگ زد آدرس خونمون و پرسید ، داره میاد خونمون... گفت ... گفت دلش برام تنگ شده...
با تعحب میگم-داره میاد اینجا؟
سری تکون میده و میپره تو اتاقش و داد میزنه.
-برم اتاقم و تمیز کنم که عمو میاد تمیز باشه.
هنوز تو کف اتفاقی که قرار بود بیوفته بودم... یعنی آرتام داره میاد اینجا؟ بخاطر آتریسا ؟
نفس عمیقی میکشم ، بهتره این چند روزه رو که اینجاست باهاش سر کنم ، بالاخره که میره ، فقط نباید بذارم از هویت آتریسا با خبر بشه.
با لی لی تماس میگیرم و از اتفاقات اخیر خبر دارش میکنم ، بهم قول داد هر چه سریعتر بیاد پیشم ، هرچند میدونم که به خاطر کنجکاوی دیدن آرتام بوده که لحظه ای صبر نکرده...
خونه رو مرتب میکنم و سعی میکنم به نطرش یه کدبانو به نظر برسم ، کدبانویی که با 7 سال پیش فرق میکنه، میخوام نظرش و جلب کنم ، هرچند که خودمم نمیفهمم.
آتریسا با خوشحالی اینور اونور میرفت ، فهم اینکه چقدر آرتام و دوست داره عجیب نیست ، فقط من موندم که چرا با یه ماه رابطه ی به این عمیقی بین این دو تا بوجود اومده که بعد یکی تو ذهنم نهیب میزنه.
خب معلومه...خون ، خون و میکشه.
زنگ در زده میشه ، چهره ی لی لی مشخص میشه ، چقدر دلم برای این دوسته 7 ساله تنگ شده بود.
در و میزنم و اونم با خوشحالی میپره تو خونه و داد میزنه.
-Hello every one… sorrow is already finished… Cause I come…!
-سلام بر همه ، غم و غصه تمام شد ، چون...من اومدم...
لبخندی رو لبم میشینه ، هنوزم پر از انرژی...
آتریسا میپره بغلش و میگه.
-missed you so much aunty…
دلم خیلی برات تنگ شده بود خاله...
لی لی خنده ای میکنه و محکم تر تو بغلش میگیره و میگه.
-it seems two years you’d gone… how mature you’ve been honey.
-به نظر میرسه که دو ساله رفتین...چقدر بزرگ شدی عسلم...
لبخندی میزنم و منم میرم بغلش میکنم.
-spend good time there?
-خوش گذشت اونجا؟
لبخند تلخی میزنم و میگم.
-some how…
-یه کمی...
ابرو بالا میندازه و میگه.
How about him?
به آتریسا اشاره ای میکنم که میفهمه و بحث و عوض میکنه ، آتریسا میپره اتاقش تا سوغاتی هایی و که برای لیلی خریده بود و بهش بده که لیلی میگه.
-so… tell me, did you see him?
-خب...تعریف کن... دیدیش؟
-more than seeing, I and Atrisa, spend so much time with him, specially Atrisa, she become affiliate to him. I’m worry liley…
-بیشتر از دیدن ، من و آتریسا وقت زیادی و باهاش گذروندیم ، مخصوصا آتریسا ، اون بهش وابسته شده ، من نگرانم لی لی...
با ناراحتی بهم نگاه میکنه ، میخواد حرفی بزنه که اتریسا سریع وارد میشه و با ذوق همه ی چیزایی که خریده بود و نشونش میده و لیلی هم با مهربونی و ذوق بهش نگاه میکرد و تشویقش میکرد...
این وسط من بودم و ترس اومدن دوباره ی آرتام ، اونم توی یک خونه ...
****
دوباره یه نگاه اجمالی به خونه میندازم ، نمیخوام چیزی و از قلم بندازم ، واسه اولین باری که میاد خونم میخوام همه چیز به بهترین نحو ممکن باشه ، با خرسندی سرم و برمیگردونم و یه تونیک استخوانی رنگ میپوشم و موهام و میبندم ، تو آینه به خودم نگاه میکنم ، نمیدونم چرا از دیدنش استرس گرفتم ، من که اینجوری نبودم.
آریانا با خوشحالی در اتاقم و باز میکنه و میگه.
-همه چی آماده س رونی؟
برمیگردم سمتش و با خنده میگم.
-مثلا قرار بود از اومدنش خوشحال نباشی و یه کم سرسنگین برخورد کنی ، تو که داری از ذوق میمیری...
اخم شیرینی میکنه و میگه.
-خب داداشمه ، درسته ازش دلگیرم اما میدونی چند وقته ندیدیمش؟ اونکه نمیفهمه من از اومدنش ذوق دارم ، روبه روش خودم و سخت جلوه میدم.
میخندم و میگم-خدا شفات میده عزیزم ، شوهر کردی ، بچه دارم شدی بازم عاقل نشدی.
میخنده و با شوخی میزنه به بازوم و میگه.
-گمشو توام...
صدای آیفون میاد.
آریانا جیغ میزنه و میپره هوا و پشت سر هم میگه.
-اومد....اومد....اومد....
از حرکتش بلند میخندم... چی میدونم شاید خواستم با این خنده استرسم و مخفی کنم.
آتریسا میپره آیفون و میزنه، بیرون از اتاق میام ، رامش با یک لبخند محو به من نگاه میکنه و رادین و تو بغلش جابه جا میکنه ، بهش لبخندی میزنم که اونم جوابم میده.
چهره ی آرتام با چمدون تو دستش تو چهارچوب در نمایان میشه و آتریسا با جیغ میپره بغلش و اونم با خنده نازش میکنه ، همه شاهد این صحنه بودن.
-عمو...عمو بالاخره اومدی؟ انقدر دلم برات تنگ شده بود...
میخنده و میگه-آره عزیزم ، اگه اجازه بدی به بقیه هم سلام کنم ،خودم در بست در اختیارتم.
با خوشحالی سمت آریانا میاد ، آریانا اخم کمرنگی کرده و به یه دست دادن بسنده میکنه ، اما آرتام با خنده اون و سمت خودش میکشه و بغلش میکنه و میگه.
-وااای که چقدر دلم برات تنگ شده بود آبجی...
لبخندی رو لبم میشینه ، آریانا همیشه به این کلمه حساس بود.
با عصبانیت مشتی تو بازوی آرتام میزنه و با جیغ میگه.
-من آبجی تو نیستم.... یعنی دیگه نیستم.
آرتام با خونسردی و نرمش میگه.
-چرا همشیره؟
آریانا اخمی میکنه و میگه-خودت خووووب میدونی واسه چی!
اشاره ی کوچیکی به من میکنه و آرتامم با غم بهم نگاه میکنه ، چند لحظه ای سکوت بود ، آرتام سمت رامش میره و میزنه به بازوش و میگه.
-چطوره داماد؟
رامش با سردیِ تمام بهش دست میده و تشکر میکنه ، آرتام میفهمه که خیلی راه مونده تا گذشته رو جبران کنه ، تو این موقعیت کسی از موضعش عقب نمیکشه... هنوز خیلی مونده تا بشه آرتام گذشته...
لبخند تلخی میزنه و میاد سمت من ، اخم ظریفی میکنم و با جدیت بهش خوش آمد میگم و اونم لبخند مهربونی میزنه و با خوشحالی میره سمت رادین و آروین با ذوق بغلشون میکنه و سر و صورتشون و میبوسه.
با ذوقی آشکار میگه- چطورین خواهر زاده های گلم؟ به دایی سلام نمیکنین؟
آریانا با خوشحالی نگاهشون میکنه ، درک میکنم که چقدر حسرت تک برادرش رو دلش مونده ، بچه ها رو بغل میکنه و رو به من میگه.
-آقا پارسا کجان؟
ابروهام و بالا میندازم و میگم.
-خونه ی خودشون...چطور؟
پوزخندی میزنه و میگه
-شما پرستار بچشین که اون و تو خونه ی خودتون نگه میدارین؟
رنگم پرید... جو متشنج شده بود ، بدجور سوتی دادم ، حالا این و چجوری ماست مالی کنیم؟ چرا به فکر خودم نرسید؟
آریانا همونطور که هول شده بود گفت.
-خب...خب میدونی برای اینکه آتریسا بیشتر با رونی مَچ بشه اینجا میمونه.
آرتام با موشکافی نگاهی میندازه و با طعنه میگه.
-والا وقتی ایران اومدین ، آتریسا جان بیشتر با رونیا بود تا آقا پارسا...
رامش به آتریسا اشاره میکنه تا یه جوری حواس آرتام و پرت کنه و دختر گلمم با زیرکی میگه.
-عمو...عمو بیا عروسک هام و بهت نشان بدم... انقدر خوشگلن...بیا ...بیا...
دست آرتام و میکشه و به سمت اتاق خودش میبره ، رو مبل میوفتم و با بیچارگی میگم.
-وااای... اصلا فکر اینجاش و نکرده بودم ، حالا چیکار کنم؟
آریانا با همدردی کنارم میشینه و من و بغل میکنه و میگه
-اشکال نداره عزیزم، بالاخره یه جوری ماست مالیش میکنیم.
رامش با ناراحتی میگه.
-خدا کنه دیگه پی گیر این ماجرا نباشه ، وگرنه شک ندارم میفهمه که آتریسا دختر خودشه.
آریانا با اخم میگه.
-هیس...یواش تر میخوای بشنوه؟
با ناراحتی و بغض سرم و با دستام میگیرم و میگم.
-خدا نکنه بفهمه وگرنه ...
اشکی از رو گونم روونه میشه ، آرتام همراه بچه ها وارد پذیرایی میشه و با شک میپرسه.
-ببخشید...خدا کنه کی چی و نفهمه؟؟
همه به خودمون میایم ، از رو مبل بلند میشم و اشکم و به سرعت پاک میکنم ، اما از نگاه تیزبین آرتام دور نمیمونه.
با خوشرویی نسبی بهش میگم.
-بفرمایید براتون اتاق مهمان و آماده کردم... خسته این استراحت کنین.
آریانا مشتی بهم میزنه و میگه.
-خب آرتام بیاد خونه ی ما...
نگاهی به آرتام میندازه تا تاییدش و بگیره که آتریسا لجوجانه پاش و زمین میکوبه و میگه.
-نه...نه...نه....عمو خونه ی ما میمونه.
با نرمش بهش نگاه میکنم و میگم.
-خب دخترم خونه ی ما کی هست؟ من که میرم سر کار توام که میری مدرسه... عمو باید تنها بمونه؟
با نگاهی از نوع گربه شرک بهم میگه.
-مامانـــــــــی... خب من تا وقتی که عمو هست مدرسه نمیرم... باشه؟ باشه؟ باشه
میخوام مخالفت کنم که آرتام بهم میگه.
-خب بذارین بمونه دیگه.
سرم و بالا میکنم تا بهش جواب بدم که جذب نگاهش میشم... این مدل نگاه کردن و تا حالا ازش ندیده بودم... تو این عالم میگم.
-باشه...موردی نداره...
با جیغ آتریسا به خودم ، تازه میفهمم چیکار کردم ، دستم و مشت میکنم و برمیگردم برم اشپزخونه که با نگاه شیطون آریانا مواجه میشم.
ابرو بالا میندازه و هی به آرتام اشاره میکنه و یواشکی بشکن میزنه.
با خنده میزنم به بازوش و رو به آتریسا میگم.
-دخترم ، اتاق عمو رو نشونشون بده من برم پذیرایی کنم.
آتریسا با خوشحالی میره و آرتامم با پسرا میره.
آروین به آرتام میگه...
-دایی ما تویی؟
آرتام مییخنده و میگه-آره عزیز دایی...
رادین و تو بغلش جابه جا میکنه و با آروین میرن اتاق خودش...
صداهاشون محو میشه اما معلومه که همچنان با آروین در حال صحبت کردنه.
با ضربه ی کسی به شونم به خودم میام.
رامش و آریانا با نگاه های شیطون و دست به سینه به من زل زدن... تازه میفهمم خیلی وقته که به آرتام .و رفتنش زل زدم.
با خنده رو به سقف سوت میزنم و میگم-به به عجب هوایی...!!
شلیک خنده ها پرت میشه و منم با انرژی مضاعف به سمت آشپزخونه میرم.
****
با نگرانی به آتریسا نگاه میکنم و در حالیکه کیفم و رو دوشم جابه جا میکنم میگم.
-آتریسا... دوباره تکرار نکنم ها...! شیطونی نکن، عمو رو هم اذیت نکن ، براتون صبحونه چیدم رو میزه ، با عمو برید بخورید، باشه؟
چشمای پف کرده از خوابش و میمالونه و میگه.
-باشه... باشه... حالا برم؟
اخمی میکنم و میگم-تو چرا دیشب تو بغل آرتام بودی؟
دستاش و پشت سرش قفل میکنه و با ژستی که خودم داشتم براش غش میکردم گفت.
-خب عمو گفت میترسه ... گفت من برم پیشش بخوابم تا نترسه ، خیلی دلم براش سوخت مامان ، گناه داشت.
سرم و کج میکنم و با چشمای ریز بهش نگاه میکنم که مظلومانه میگه.
-به خدا راست میگم مامان!
سری تکوت میدم و میگم-باشه، من رفتم... مواظب خودتون باشین... من شاید ناهار نیام ، بهتون خبر میدم . خدافظ.
-بای بای...
به سمت در میرم و سوییچ م از رو اپن برمیدارم.
***
-سلام بر نامزد گرام.
سرش و از رو پروندش بلند میکنه و با خوشحالی از رو صندلی بلند میشه و میاد سمتم .
-به به... رونی خانوم... چه عجب ، شما امروز زود اومدی سر کار!
رو صندلی میشینم و با خستگی کش و قوسی به کمرم میدم و میگم.
-بخاطر اینکه هرروز آتریسا رو میبردم مدرسه ، 4 ساعت مامان دوستش به حرفم میاده ، ولی امروز آتریسا مدرسه نمیره!
ابرو بالا میندازه و با تعجب میگه.
-آتریسا رو تو خونه تنها گذاشتی؟
تازه یادم میاد قضیه ی اومدن آرتام و تعریف نکردم پس لبخندی میزنم و سعی میکنم تا استرسم و مخفی کنم.
-خب میدونی ، دیروز آرتام اومد لندن ، آتریسا خیلی اصرار کرد بیاد خونمون و اونم خونه ی ما موند ، آتریسا هم بخاطرش موند خونه و مدرسه نرفت.
با اخم میاد کنارم میشینه و میگه-چرا وقتی خونه ی خواهرش تو لندن باید بیاد خونه ی تو؟
سرم و با دستم میخارونم و میگم-خب آتریسا...
عصبانی میشه و با صدای بلند میگه.
-اَه... آتریسا.. آتریسا ... آتریسا... یعنی میخوای بگی آتریسا سر خود همه ی این کارا رو کرد؟ یعنی میخوای بگی تو هیچ نقشی تو این موضوع نداشتی؟ یعنی میخوای بگی آرتام بدون اجازه ی تو ، تو خونت موند؟
با چشمای گرد شده بهش نگاه میکنم ، تا حالا نشده بود که پارسا این همه عصبی میشه.
با تعجب میگم-پارسا؟ حالت خوبه؟ چرا اینجوری شدی؟
از سرش بلند میشه ، با کلافگی میره سمت پنجره و رو به بیرون دست تو موهاش میکنه، با عصبانیت دوباره برمیگرده ، در حالیکه سعی میکنه صداش و بلند نکنه میگه.
-چرا بهم نگفتی؟ چرا بهم نگفتی لعنتی؟ مگه من قرار نبود همسرت باشم ؟ ها؟
با استرس از جام بلند میشم و میگم.
-منظورت چیه؟ از چی حرف میزنی؟
با چشمای سرخ شده که من و به وحشت مینداخت گفت.
-اینکه همسر سابق جناب عالی دکتر آرتام زند هستن...اینکه اون آرتامی که همیشه ازش حرف میزدی ، اون آرتامی که بعنوان شوهرت شناخته بودم ، همون آرتامی بود که تو ایران دیدمش. اینکه این همه مدت تو ایران کنار تو بود و من احمق حتی روحمم خبر نداشت آقا همسر سابق شما هستن ، اینکه نگاه های با علاقش و رو تو دیدم و خودم و به خریت زدم ، اینکه استرس تو وقتی کنارش میرفتی و میدیدم و بازم هیچی نمیگفتم ، اینکه علاقه ی اون به آتریسا و آتریسا به اون و میدیدم و بـــــــــــــــازم من احمق فکر میکردم آتریسا برحسب اتفاق از یکی خوشش اومده ، یا اینکه آرتام به خاطر شیرینی دخترش عاشقش شده... میفهمی؟ دخترش!
روش و دوباره به سمت پنجره برمیگردونه و همون جور ادامه میده.
-اینکه علاقه ی جفتتون و به بودن با هم دیدم ، اما همش دلم میخواست بی خود و بی جهت امیدوار باشم ، الکی به خودم دلداری بدم که هیچی نیست... اما وقتی فهمیدم همر سابقت بوده قضیه واسم جدی شد...
با دستای مشت شده برگشت سمتم ، با صدایی که سعی میکرد نلرزه ادامه داد.
-در حقم بد کردی رونی.... تو همه چیز و گفتی الا اینو... تو...تو هنوزم به اون آدم محرمی... خودتم خوب میدونی... من، احمق اما بــــازم سعی کردم خودم و گول بزنم آخی تا کی؟ تا کجا؟
صداش بالا میره و با دستاش سرش و میگیره و میگه.
-من احمق بودم و توام باعث شدی بیشتر تو این حماقتم بمونم... رونی...
دیگه کنترل اشکام و ندارم ، از توانم خارجه... با سستی به سمتش میرم و میگم.
-پارسا تو رو خدا... انقدر خودت و اذیت نکن... باشه...باشه من غلط کردم ، آقا بزن تو گوشم ولی اینجوری نکن.
باور کن فکر نمیکردم اینجوری بشه... من... من به آرتام حسی ندارم ، باور کن راست میگم انتخاب من تو...
مپره وسط حرفم و دستش و به نشانه سکوت بلند میکنه و میگه.
-بسه... بعد 7 سال دیگه میفهمم...میشناسمت ، برق چشمات و خوب میشناسم ، بهتر سر من و بیشتر از این کلاه نذاری، باید همون موقع که نگاه های گاه و بی گاه تو و آرتام و میدیدم کنار میکشیدم ، اما احمقانه پای اشتباهم واستادم... من نمیتونم رونی ، نمیتونم بذارم که دوباره زجر بکشی ، 7 سال کم نبود که بقیه ی عمرت و هم کنار من در حسرت شخص دیگه ای بسوزونی... من امروز با ایران تماس میگیرم ، به خونواده ی خودم و خودت بهم خوردن نامزدیمون و اطلاع میدم ، نمیذارم دیگه چیزی دو دلت کنه ، بهتره بری دنبال سرنوشتت.
با هق هق بهش میگم-اما من نمیخوام اشتباه گذشته رو تکرار کنم ... من نمیتونم با اون آدم...
دستش و رو لبم میذاره و با مهربونی میگه-تو نمیتونی اشتباه دیگه ای بکنی... درست ! اما اشتباهت ازدواج با منه ، اونم در حالیکه آرتام بهت علاقه داره و توام بهش بی میل نیستی و دیگه اینکه تو میتونی با اون آدم زندگی کنی چون اون آدم دیگه اون آدم گذشته نیست... این و من که مردم میفهمم، نگاه های همجنسم و پشیمونی و که تو چشماشه رو من میتونم ببینم ، بهت تضمین میکنم که دیگه اشتباه گذشته رو تکرار نکنه... به شرطی که توام بی پروایی های گذشتت و تکرار نکنی...
با بغض روم و سمتش برمیگردونم و میگم.
-تو چی؟
لبخندی مهربانانه بهم میزنه و میگه-منم تو این کره ی خاکی با 7 میلیارد جمعیت میگردم دنبال کسی که بی دغدغه بقیه ی زندگیم و باهاش به سر برسونم ، تو نمیخواد نگران من باشی ، من خوب بلد کاری کنم که بهم سخت نگذره...
ادامه ی حرفش چشمکی میزنه که میخندم و اشکام و پاک میکنم ، دوباره جدی میشه و میگه.
با آرتام چیکار میکنی؟
چینی به ابرو هام میدم و میگم.
-نمیخوام به راحتی و به این زودی تسلیمش بشم.
با تعجب برمیگرده سمتم و میگه.
-به این زودی؟ رونی حالت خوبه یا درک زمان برات مفهومی نداره؟ 7 سال گذشته!
اخمی میکنم و میگم-اون هنوز تاوان پس نداده!
شونه ای بالا میندازه و میگه.
-صلاح مملکت خویش خسروان دانند.. اما قبل از همه ی این حرفا ، به جای تصمیم عجولانه و زود، باهاش حرف بزنی ، بهتره حرفاش و بشنوی ، فکر میکنم اونم بعد از 7 سال خیلی حرفا برای گفتن داشته باشه!
به فکر فرو میرم که میزنه به شونم و میگه.
-بهتره بری به کارت برسی که ما رو از کار انداختی... من استخدامت نکردم که بیخود ول بگردی ها... گفته باشم خانوم!
لبخندی میزنم و کیفم و برمیدارم و به سمت اتاق کار خودم میرم.
****
3 روزه که از اومدن آرتام به لندن میگذره ، زیاد بیرون میریم ، رامش اینا هم اکثرا باهامون میان ، رفتار رامش یه کم بهتر شده ، خشکی سابق و نداره و آریانا هم آشکارا از دیدن آرتام و بودن باهاش خوشحاله و لحظه ای فرصت از دست دادنش و نمیده، آتریسا هم که معلومه ، جونش به جون باباش بسته جوری که فکر میکنم این روزا من اصلا به چشم نمیام.
تو این چند روز تمایل آرتام و به حرف زدن با خودم دیدم ، اما با بیرحمی تمام هر دفعه پسش زدم .
بعد از کلی التماس و خواهش به آتریسا قانعش کردم بره مدرسه و خب این اطمینان و هم بهش دادم که عمو آرتام جونش از خونه ی ما تکون نخوره.
مدارک و پرونده هام و از رو میز کارم برمیدارم و به سمت در میرم ، خونه ساکتِ ساکتِ... آتریسا که مدرسه س اما آرتام و نمیدونم، از شرکت برای برداشتن پرونده ها اومدم و عجله دارم ، به سمت در میرم که با صدای کسی متوقف میشم.
-جایی میخوای بری؟
با تعجب روم و برمیگردونم ، با دیدن آرتام ، حدس اینکه خواب بوده راحته... عجیبه که تا این موقع خوابیده.
بی تفاوت کیف و رو شونم جابه جا میکنم و موهام و پشت گوشم میبرم و میگم.
-از شما باید اجازه بگیرم؟
با اخم میگه-منظورم این نبود.
منم اخم میکنم و میگم-منم به منظور شما کاری ندارم ، الانم عجله دارم باید برم!
-واستا منم بیام ، بیرون کار دارم.
به ساعتم نگاه میکنم و میگم-تو پارکینگ منتظرم ، سریعتر فقط!
-باشه.
کفشام و میپوشم و به سمت ماشین میرم و روشنش میکنم ، همین جوری که رو فرمون ضرب میگیرم منتظرشم که با ظاهری آراسته و تیپی دختر کش وارد میشه ، هنوزم به جذابی قدیماس... شایدم بیشتر، خاطرات گذشته اومد جلو چشمم روزی که اومد دانشگاه ما و بچه ها انقدر با آب و تاب از استاد جدید گفتن... لبخندی رو لبم میاد.
آرتام با خنده بهم میگه-قیافم خنده دار شده که میخندی؟
به خودم میام و از هول شدن و بی موقع به فکر خاطرات افتادنم عصبی میشم و با ترشرویی میگم.
-بله ؛ یه لحظه با دیدنتون یاد دلقک سیرک افتادم.
برخلاف انتظارم بلند میخنده و میگه-اِ؟ پس لازم شد بهم نشونش بدی ، باید خیلی خوشتیپ باشه...
چشم غره ای بهش میرم که دوباره میخنده و منم راه میوفتم.
-کجا برسونمت؟
-من و به پاساژ خوب ببر، میخوام برای بچه های آریانا کادو بخرم.
اون و به یک پاساژ خوب میرسونم و میگم.
-کاری با من نداری؟
-شمارت و بده زنگ بزنم بیای دنبالم.
با اخم بهش نگاه میکنم که میخنده و میگه.
-خب من مهمونم مثلا ، دوست داری مهمونتون آواره و سرگردون تو شهر غریب تنها و بی کس....
-خیلی خب، خیلی خب، یادداشت کن من وقت ندارم.
میخنده و میگه-اوه اوه... چه عصبی...
شمارم و بهش میگم و با سرعت به شرکت میرم، هنوز یه ربع تا جلسه مونده.