وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

قسمت هشتم | وصیت نامه

  


سپیده لبخندد مصنوعی میکنه و به سردی دستش و به سمتم دراز میکنه و میگه.-خوشبختم.منم به همین خوشبختم اکتفا میکنم، دختره ی نچسب، فکر میکنه از دماغ فیل افتاده.به پارسا میگم.-جناب پیردوست، باید زحمت و کم کنم ، از قول من به دوستتونم سلام برسونید ، خدانگهدار.لبخندی میزنه و میگه.-از دیدنتون خوشحال شدم، خدا حافظ. 


 


 


 


از دیدن دوباره ی پارسا خوشحال شدم، ولی نامزدش خدایی نچسب بود، حیف پارسا با همچین زنی، خدایی حیف شد، دختره هم قیافش بـــــد نبود، ولی فکر میکنه آسمون سوراخ شده و دختره تلپی افتاده، ایــــش، ایکبیری.

خدا یا، شفام بده، انقدر از دختره بد گفتم هر کی ندونه فکر میکنه هوومه! با این فکرم میخندم و دوباره راه میوفتم سمت مغازه ها تا لباس برای عروسی الی بگیرم.

یک پیرهن راسته ی آبی کاربنی چشمم و گرفت، از مغازه دار میگیرم و میرم پرو.

خیلی قشنگ یود، ولی به پای ماکسیه نمیرسید، یک مشکل دیگه هم داست، یقش بیش از اندازه باز بود. بعد از پرو لباس میرم تا حساب کنم، رو به زن مغازه داره میگم.

-این لباس کت هم داره؟

-نه خانوم، ولی یک کت دارم، که ست با اینه، ولی خب، قد کت تا جای سینه ها میرسه ، بیارم خدمتتون؟

-یقه رو که میپوشونه؟

-بله.

-اشکال نداره، لطف کنید بیارید تا حساب کنم.


بعد از خرید لباس ، به سم بچه ها میرم.


رکسانا-گفتم مردی رونی، به بچه ها گفتم تا حلوات و نخورم از پاساژ جم نمیخورم.


میخندم میزنم پس سرش و میگم.


-حلوا ی تو خوشمزه تره.

هاله میپره وسط-خریدی؟

-عوض یکی دو تا..

همه-چرا دو تا؟

میخندم- پس چند تا؟

روناک-یکی.

میخندم-چرا یکی؟


رکسانا میزنه تو سرم، و میگه.


-اینجا جای تخم مرغ بازی نیست، بگو چرا دو تا خریدی.

میخندم-دو تا لباس چشم و گرفت، یکی و برای الی ، یکی و برای رامش خریدم.

روناک-نه به اینکه لباس انتخاب نکردی، نه به اینکه جفت جفت میخری، بیایم بریم ناهار بخوریم که از کت و کول افتادم.



*****


-رونی، ترشی نخوری یک چیزی میشی ها...

-مرسی از تعریفت، توام بــــــــد نشدی، بالاخره رامبد میتونه بهت نگاه کنه.


با بورس محکم میزنه تو سرم که صدای آرایشگر بلند میشه.


-خانم ها، دعوا نکنین، آرایشتون بهم میخوره.

من-کی کار دوستامون تموم میشه؟

-تا 10 دقیقه دیگه کار جفتشون تموم میشه.


آرایشگر در حال آرایش کردن رکسان و هاله بود ، گ.شیم زنگ خورد.


-جانم داداشی؟

-خر خودتی، ببین رونی، من و آریانا تا 5 مین دیگه جلو آرایشگاه منتظرتیم، بدو بیا علافمون نکن.

-اوکی، فعلا.

-فعلا.

رو به بچه ها-شرمنده ، من بیشتر نمیتونم بمونم، رامش الان میاد دنبالم، باید برم ، کاری باری؟

همه-نه!

-پس خدافظ تا باغ.


مانتو و شلوارم و میپوشم، موهام و یکمی فر کرده بودم و باز دورم ریخته بودم آرایش خیلی کمرنگی کردم، یک تل پاپیونی هم رنگ با لباسم یرم گذاشتم که خیلی بهم میومد، شالمم سرم کردم و از آرایشگاه بیرون اومدم.

لکسوس رامش از دور پیدا بود، دستی تکون دادم و به طرفشون رفتم، با آریانا سلام کردم و به سمت باغ حرکت کردیم.



****


بعد از کلی رقصیدن و خسته شدن و همچنین چرت و پرت گفتن و دست انداختن فامیلای شوهر الیسا بالاخره مادر شوهر الی همه رو به شام دعوت کرد و ما هم مثلا عروس و دوماد تنها گذاشتیم.

به سمت جمعمون که حالا 9 نفر بود، رفتم.


جمع 12 نفریمون ، خالی از وجود آرتام و زوج جوون بود. همه دور یک میز نشستیم و گفتیم و خندیدیم.


رامیار-رونی، احساس میکنم خنده هات مصنوعیه، هجر یار بهت نساخته؟


رکسانا میزنه پس گردنش و میگه.


-تو از کی تا حالا خنده شناس شدی؟ راستش و بگو مال من اصل یا تقلبی؟

-مگه میشه عشق من باهام باشه و خنده هاش تقلبی باشه؟


همه میخندیم و رکسانا میزنه پس گردنش.


رامبد رو میکنه به من-از آرتام خبری داری؟


همه نگاه ها به سمتم برمیگرده و منم خونسرد جواب میدم.


-آره، دو روز پیش زنگ زد.

روناک و رامبد با هم میگن-جـــدا!؟


همه نگاه ها متعجب میشه، به خونسردی خودم ادامه میدم.


-مگه من شوخی دارم؟

روناک و رامبد خودشون و جمع و جور میکنن، روناک گفت.

-نگفت کی میاد؟


بیخیال قاشقی و پر از باقالی پلو میکنم، بعد از جویدنش میگم.

-احتمالا همون دو ماه.

همه بیخیال میشن و به غذا خوردنشون ادامه میدن.

رامش کنارم نشسته بود، گفت.


-رونی، من امشب میرم خونه آریانا اینا، تو با مامان اینا بیا.

-اوکی. بای.

-بای خواهری.


همه بار و بندیلشون و جمع کردن که برن واسه عروس کشونی. میرم سمت مامان و بابا.


با ذوق میگم-میریم عروس کشونی دیگه؟


جفتشون وا میرن و بابا با التماس میگه.

-رونی، من فردا صبح زود باید برم.

مامان-منم فردا صبح باید بیمارستان برای ویزیت باشم، ما خسته ایم، اگه میخوای با دوتات برو، اونام بعدا تو رو برسونن.

با ناراحتی میگم-اوکی، پس فعلا.

به سمت هاله و سامان میرم.

رو به هاله میگم-مامانت اینا نیومدن؟


-نچ، دوره داشتیم، اونا اونجا رفتن، من اونجا، در ضمن بهتر که نیومدن، مجلس اگه متلخط بود و اونا هم میومدن، برای همیشه باید دور عروسی با شما رو خط میکشیدم.

-بهتر اتفاقا، شما عروس کشونی میرید دیگه؟

سامان-آره، توام با ما میای؟ مامانت اینا رو دیدم که رفتن.

-آره ، اونا فردا کلی کار دارن، گفتم اگه شما هم میرید، منم با شما بیام، سامان ، هاله رو تو میرسونی خونشون؟

-آره، چطور؟

-حالا بیخی ، تو ماشین میگم.


همه به سمت ماشین سامان رفتیم، سریع در عقب و باز کردم و هاله هم جلو نشست، همه ماشینا راه افتادن، ماهم پشت بند عروس میروندیم و بوق بوق میکردیم.

بعد از یک ساعت گشتن تو خیابون ها و مُخِل آسایش مردم شدن، بالاخره رضایت میدیم و عروس دوماد و تا خونشون اسکورت میکنیم، بعدام نخود نخود هر کی رود خانه ی خود.


سامان-اول رونی و برسونم یا تو هاله؟

-من و برسون، به اندازه ی کافی دیر کردم.

رو به سامان میگم-بهتره من پشت فرمون بشینم. توام برو صندلی عقب قایم شو.

جفتشون به سمتم برمیگردن و میگن –چرا؟


-خب دوستان محترمه، با خودتون فکر نمیکنید اگه یک درصد بابا یا داداش هاله پشت پنجره باشن و بادیدن سامان که هاله رو میرسونه چه فکرایی میکنن؟ منم که عقب نشستم و ماشالا باشه، شیشه های عقب دودیه و من و نمیبینن، فکر نمیکنی برات بد بشه هاله؟

هاله میزنه تو سرش و میگه.

-آخ، راست میگه، سامان بدو برو عقب بشین و قایم شو، رونی من و برسونه بهتره.


سامانم مطیع از جا بلند میشه و میره عقب، محض این که بازم دیده نشه ، یه گوشه قایم میشه.

بعد از رسوندن هاله میرونم سمت خونمون ، سامانم میپره میاد جلو میشنه.


رو به سامان-واسه رضایت بابای هاله چیکار کردی؟

-میدونستی باباش نمایشگاه ماشین داره؟

با اخم بهش میگم-ببخشید که دوست چندین و چند ساله ایم!

-راست میگی.

-خب؛ حالا که چی؟

-آخه یا باید به عنوان حسابدار یا چه میدونم منشی ای چیزی برم.

-چقدر پیش رفتی؟

-فعلا که هیچی، از دوستام پرسیدم، گفتن حسابدار اونجا از آشناهاشونه، شاید بتونه من و اونجا معرفی کنه.

-برسر اصل مطلب، نقشت چیه؟

-یه کار واسه حسابداره جور میکنم و بهش یکم پول میدم، تا از اون شرکت استعفا بده و من و در عوض معرفی کنه، شاید بتونم به این عنوان بهش نزدیک بشم.


ابرو بالا میندازم و با ناامیدی میگم-بعنوان حسابدار؟

-آره.

-نمیدونم، آخه کی با حسابدارش صمیمی میشه؟

-تو به ایناش کار نداشته باش، من تلاش خودم و میکنم.

-این یارو حسابداره رو کی ردیف میکنی کاراش و ؟

-به این راحتیا نیست که، دو سه روزی وقت میبره، حالا من تلاشم و میکنم.

-موفق باشی.

میخنده و میگه-میشم، وقتی فکر کنم نتیجه ی این کارا ریدن به هاله میشه، خود به خود انرژی میگیرم.


لبخندی میزنم و به روندن ماشین ادامه میدم.

بعد از رسیدن به خونه ، با سامان خدافظی میکنم و کلید میندازم و وارد میشم، آسه میرم تا کسی بیدار نشه.

بعد از دوش و عض کردن لباسام، میرم لالا...



*****


تلفن زنگ میزنه، من بیخیال به دیدن فیلمم ادامه میدم، صدای اکرم خانوم بلند میشه.


-خانوم، گوشی خودکشی کرد.

-برمیدارم.


گوشی و برمیدارم و جواب میدم.


-بله؟

-دسشویی بودی؟


صدای رامش بود.


-نخیر، فیلم میدیدم، کارت و بگو.

-بی ادب، عوض سلامته.


جیغ میکشم و میگم.


-رامش داشتم فیلم میدیدم، کاری نداری بای.

-نـــــــه، قطع نکن، مامان اینا نیستن؟؟

-وااااااااای، نـــــه! بای.

-رونی واستا، اه....

-خب سریع کارتو بگو دیگه.

-برای عید نمیخوای خرید کنی؟


با شنیدن خرید عید آه از نهادم بلند میشه، من میخواستم اولین خرید عیدم و با آرتام انجام بدم ، ولی حالا....


-کجایی؟، خرید میکنی یا نه؟

-آره، چطور؟

-من و آریانا امروز عصر میریم خرید، میخوای بیایم دنبالت؟

-اوکی پس ، ساعت چند؟

-6 یا 7. خبر قطعیش و بهت میدم.

-باشه پس ،تا عصر؛ به آریانا و مامان و بابا هم سلام برسون.

-باشه، بای.


گوشی و قطع میکنم، الان یک هفته ای میشه که از عروسی الی گذشته، رامیارم خواستگاری کرده بود از رکسانا و قرار عقد و عروسی واسه مرداد و نامزدی هم تو عید تعیین شده، همه بچه ها رفتن قاطی مرغا، غیر از این هاله طفلک.

بیخیال، به ادامه ی فیلم میرسم.



***


-اومدم دیگه بابا، اه...

-بدو، منتظرتیم.


آیفون میذارم سر جاش و میرم سمت در ، داد میزنم.


-اکرم خانوم؛ من با رامش رفتم، چیزی لازم ندارید براتون بخرم؟

-نه دخترم، برو به سلامت.

-خداحافظ.

-خدانگهدار.


سوار ماشین رامش میشم و سلام میکنم.

بعد از یه ربع به پاساژ مربوطه میرسیم.


رامش-شما برید یکم نگاه کنید ویترین هارو، من یک کار فوری برام پیش اومده، تا نیم ساعت، فوق فوقش یک ساعت دیگه برمیگردم.

من سری تکون میدم و آریانا هم با ناراحتی و کمی ناز میگه.


-رامــــش!


رامش گونش و میبوسه و میگه-شرمنده عزیزم، قول میدم زود برگردم.

میخندم و میگم-زنت و نمیخورم، خواستی اصلا نیا!

رامش لبخندی میزنه-مگه میشه کسی این تحفه رو ببینه و نخواد بخورش؟


میزنم زیر خنده و آریانا هم فقط مشتی به بازوی رامش میزنه، خدایا، این دوران چقدر شیرینه، ما که اصلا نامزد نبودیم، یه دفعه ای عروسی کردیم، اه...با یادآوری آرتام اعصابم بهم میریزه، دلم براش تنگ شده، برای لحظه هایی که منم مثه آریانا ناز میکردم و آرتامم مثه رامش نازم و میکشید.

ای خدااا...آرتام و به خودت سپردم.

با رامش خدافظی میکنیم و اونم عابر بانک به آریانا میده و میگه.


-هرچیزی لازم داشتی، بخر، تا منم بیام.


اونم سر تکون میده و با هم و به سمت پاساژ حرکت میکنیم.


-اوووووف، از کت و کول افتادم رونی، تو چقدر مشکل پسندی دختر، من الان دو تا مانتو و 4 تا شلوار و کلی لباس و شال خریدم، تو فقط دو جفت کفش خریدی و یک کیف، با این سلیقت چجوری آرتام و انتخاب کردی؟


میخندم-من آرتام و انتخاب نکردم.

یه دفعه جفتمون ساکت میشیم، خودمم از حرفی که زدم تعجب میکنم، درسته من آرتام و انتخاب نکردم، اما هیچوقت برام مثه شوهر اجباری نبوده، آریانا با این حرفم ناراحت میشه، ولی سعی میکنه بروز نده.

بعد از یک ربع بالاخره سر و کله ی رامش پیدا میشه.


-سلام چقدر خرید کردید؟

دوتایی باهم-سلام.

آریانا با ناراحتی میگه-چرا اومدی؟ نیومدی دیگه، همه خریدام و کردم، وجودت لازم نیست.


رامش اون و کنار میکشه و دم گوشش چیزی میگه، منم بیخیال مانتو ها رو نگاه میکنم.


-تو که هنوز چیزی نگرفتی رونی.

-چیزی نداشت.

-خدا رحم کنه، بیاین بریم چند تا مغازه، هم خرید های رونی تکمیل شه، همه برای همسر گرام کیف و کفش بخرم.


آریانا لبخند با محبتی به رامش میکنه.


بعد از 3 ساعت جون کندن، بالاخره خرید های منم تکمیل میشه و به سمت رستورانی میریم.


رامش-رونی، آرتام بدبخت چـــی از دست تو میکشه.

آریانا مداخله میکنه.

-هوووو، به زن داداش من توهین نکن!

-اِ، پررو این دختره خواهر شوهرته!

-از اسم خواهر شوهر بدم میاد، ترجیح میدم من خواهر شوهرش باشم.


بادی به غبغب میندازه.


من-نخیر، من برای تو زن داداشم، توام واسه من زن داداشی! خواهر شوهر بازی و کنار میزاری تا منم کنار بذارم ها...

رامش-خب حالا، جنگ خواهر شوهرها و تموم کنید، چی میخواید؟


هرکدوم سفارشی میدیم و بعد از خوردن غذا، آریانا رو به خونه خودشون و ماهم به خونه ی خودمون میریم.



*****


 


-رونـــی، بدو دیگه، چیزی به سال تحویل نمونده.

-خیلی باشه مامان، الان پاپیون سبزه رو ببندم حله.

-دخنر بدو، برو حموم لباساتم عوض کن، الانه که نیکا اینا بیان.

-وااای، مامان کشتی منو ، باشــــــه.


رامش در حالی که از پله ها میومد گفت.


-انقدر اذیت نکنین خواهر گلم و ...


میاد پیشم، میگه.


-بده من درستشون کنم، تو برو حاضر شو که الان خونواده شوهرت میان نگن وااای خدا چه کلاه گشادی سرمون رفت.


میزنم با بازوش میگم-خاک تو سرت که طرفداریاتم مثه خودت به درد نخوره.

میخنده-برو، برو تا پشیمون نشدم.


میخندم و میرم بالا، یک دوش درست حسابی میگیرم، اون موقع که 45 دقیقه به سال تحویل بود، الان باید دید.

به ساعت نگاه میکنم، اووووو... یک ربع تو حموم چی کار میکردم؟

بدو موهام و با حوله خشک میکنم و یک رکابی بنفش و شلوار کوتاه بنفش کمرنگ میپوشم، خیلی بهم میومد، خیلی ناز شدم.

یک آرایش خیلی کمرنگ صورتی هم میکنم و موهای خشک شدم باز میریزم دورم و یک جفت صندل صورتی تخت هم میپوشم و راه میوفتم .

مامان نیکا اینا هم اومده بودن، با همه سلام و احوال پرسی میکنم، آریانا خیلی ناز شده بود و یک تونیک کوتاه زرد پوشیده بود و با پیراهن رامش ست کرده بود، خدایا... اینا درباره رنگ لباس هاشونم با هم حرف میزنن و ست میکنن.


مامان نیکا-بچه ها، بریم دور سفره بشینیم که 5 دقیقه دیگه سال تحویله.


همه رو هول و ولا برمیداره، ولی من خیلی خونسرد یه گوشه میشینم، بیشتر از همه دلم هوای آرتام و کرده، جاش واقعا خالیه.

بع از چند دقیقه توپی میترکه و صدای "مقلب القلوب والابصار " پخش میشه و همه به هم عید و تبریک میگیم.

تو دلم آرزو میکنم امسال صاحب یه کوچولوی ناز از آرتام بشم، انگار یادم رفته که سر این موضوع چقدر با هم دعوا میکردیم.


مامان-رونـــی، دخترم، خودش میاد ، نگران نباش، فعلا بیا عیدیتو بگیر تا از کیست نرفته.


با خنده عیدیم و از مامان و بابا ی خودم و آرتام میگیرم، همشون پول داده بودند، منم واسه همه یک پیرهن خریده بودم.

رامش با کادو میاد سمتم و عید و تبریک میگه، منم عیدیشو که یک پیراهن چهارخونه ی سبز و مشکی بود و بهش میدم، عیدی رامش یک لباس شب کشکی خیلی قشنگ بود، میپرم بغلش و میگم.


-رامش، از کی تا حالا انقدر خوش سلیقه شدی؟

آریانا-سلیقه ی منه، پوله رامشه!

میخندم و میگم-فکر میکردم.

رامش با خنده میگه-خب آری خانوم، شما هم لطف کن عیدیتو بده تا رونی پوست از سرت بکنه.

با تعجب میگم-مگه عیدیش چیه؟


جفتشون میخندن و آریانا یه بسته ی بزرگ دستم میده و رامش دستش و میگیره و میکشه میگه.


-بدو تا نزدتت.


با کنجکاوی بسته رو باز میکنم. 

واااااااااای، خدای من، چقدر نازه این، چند دست لباس کوچولو، احتمالا واسه بچه ی نداشتمه، با یک شیشه شیر و شری خشک و پوشک. میخندم.

لبخند عمیقی رو صورتم ایجاد میشه که همه رو متعجب میکنه.


رامش-یعنی تو خوشحال شدی یا آرامش قبل از طوفانه؟

-دیوونه معلومه که خوشحال شدم، اتفاقا منم سال تحویل دعا کردم امسال بچه دار شیم.


همه با لبخند نگام میکنن.


سرم و با خجالت میندازم پایین، آریانا میاد بغلم میکنه و میگه.


-وااای، رونی، بچه ی تو و آرتام چه جیگری بشه..

مشتی به بازوش میزنم که خندش عمیق تر میشه.

مامان با لبخند همه رو به ناهار دعوت میکنه، سبزی پلو با ماهی، عشق من!!

به سمت میز حمله ور میشم که مامان با خنده میگه.


-عزیزم ویار کرده بودی؟


همه بلند میخندن و منم با چهره ی لبویی سرم و پایین میندازم، بابا دستی به شونم میذاره و با خنده من و سمت خودش میکشه.

صدای تلفن میاد و همه ساکت میشن.


مامان-فکر کنم برای تبریک عید زنگ زدن، برم ببینم کیه.

همه میشنن سر میز و اکرم خانومم غذا ها رو میکشه، هیچکس به احترام مامانم دست به غذا نمیزنه.

مامان از تو هال داد میزنه.


-رونی...با تو کار دارن.


با تعجب میرم سمت تلفن، آخه بچه ها عادت ندارن زنگ بزنن و فقط اس تبریک میدن، تازه اگرم بزنگن خونه نمیزنگن، یعنی کی میتونه باشه این موقع شب؟؟

با کنجکاوی گوشی و میگیرم و مامانمم با لبخند میره.

با نگرانی میگم.


-بله؟

-سلام عزیزم خوبی؟


صدای گرم آرتام و از پشت خط تشخیص دادم، نزدیک بود از خوشحالی پس بیوفتم، با لبخند جواب دادم.


-سلام آرتی، حال شما؛ عیدت مبارک.

میخنده-آرتی بابانه، من آرتامم، در ضمن سال شمام مبارک باشه خانوم، از دوری من چیکار میکنی؟

-میزنم ، میرقصم، دور دور میزنم، مهمونی میرم، خلاصه معنی عشق و حال و الان فهمیدم.

-بله بله؟؟ چی چی گفتی؟


صداشو کلفت میکنه و ادامه میده.


-ضعیفه حق نداری از خونه جم بخوری تا بیام تکلیفت و روشن کنم.

میخندم-برو بابا جوجه ، چیکارا میکنی؟

-دلم واست تنگ شده....


آهی میکشم و میگم-منم! کی میای؟

-معلوم نیست، حداقل یک و نیم ماه، اوضاع از اونی که فکرش و هم میکردم داغون تره...

با ناراحتی میگم-پس یعنی عروسی رامش و آریانا نمیای؟

پووفی میکشه و میگه-نه!


سکوت میکنم که با خوشحالی ساختگی میگه.


-واسه سال تحویل چه آرزویی کردی؟

با این حرف انرژی میگیرم و میگم-اول تو بگو...!!

-نچ، من پرسیدم؛ تو باید جواب بدی.

با ناز میگم-آرتــــــام.

-من خر نمیشم عزیزم، بگو دیگه.

-اوکی؛ توام بگی ها، من آرزو کردم امسال صاحب بچه بشیم.

داد میزنه-جـــــــــــــدا؟؟

-آره، مگه چیه؟

-آخه...آخه تو...


مکث میکنه وبا خوشحالی میگه.


-چه جالب منم همین آرزو رو کردم.

حالا نوبت منه که داد بزنم-جـــــــــدا؟؟

بلند میخنده و میگه-بدو برو گوشی و به مامان اینا بده، به اونام تبریک بگم تا هوایی نشدم الان بچه دار شیم.


میخندم با خجالت خدافظی میکنم و گوشی به مامان اینا میدم.


-آرتامه، میخواد عید و تبریک بگه.


همه تک به تک باهاش صحبت میکنن و آخر میریم سر غذا و یک لقمه ی چپش میکنیم.



*****


با آلارم گوشی از خواب بیدار میشم، امروز صبح باید بریم باغ مامان نیکا اینا.

امروز به عبارتی میشه گفت سیزده به دره، در طول عید اتفاق خاصی نیفتاد، همه چی در امن امان بود و ماهم مثه بدبختا کلیه خونه ی نصل آدم و حوا رو رفتیم دست بوسی.

طول این دو هفته جز دلتنگی من و ، قرار های بی وقفه آریانا و رامش و روناک و رامبد و همچنین موفق شدن سامان در اولین خان رستم یعنی ورود به نمایشگاه پدر یار ، اتفاق دیگه ای نیفتاده، امروزم قراره ایلی بریم باغ.

با جفت عمو هام و عمم.

آریانا هم با رامش جون لطف کردن اومدن!


-رونــــــــی، بیدار شو دیگه، باید وسایل و جمع کنیم بریم.


صدام و خواب آلود میکنم.


-باشه!


صورت و میشورم و مانتو شلوار انتخابی و برمیدارم .

حاضر میشم و پایین میرم. اوووو چه خبره! همه در تکاپوان.

آریانا من و که میبینه دست به کمر میشه و با حرص میگه.


-کاری نکن خواهر شوهر بازی در بیارما! ما از سر صبح داریم مثه اسب کار میکنیم، خانم زحمت کشیدن فقط لالا کردن، بدو بیا کمک تا اون روم و ندیدی.

میخندم-آقامون نیستن که بخوای خواهر شوهر بازی در بیاری، فعلا منم که میتونم، زود عروس، زود باش، بیا پاهای من و ماساژ بده.


کوسن کنارش و پرت میکنه و منم میخندم و تو هوا میگیرم.

مامانم میاد.


-رونــــی! دختر بیدارت نکردم که بقیه رو هم به حرف بگیری، از آریانا یاد بگیر، نصف توه.


آریانا زبونش و دراز میکنه که من کوسن و سمتش پرت میکنم و با طلبکاری میگم.


-این خرس گنده ای که ازش طرفداری میکنید، 3 سال ازم بزرگتره، چجوری نصف منه اونوقت؟؟


مامان که دید سوتی داد یه چه جالبی گفت و رفت، که باعث شد من و آریانا بخندیم و بریم دنبال کارامون.

بعد از جمع کردن ظرفا و قاشقا و جوجه های داخل پیاز خوابیده همه رو جمع میکنیم.

داخل سبد میچینیم و دِ بدو که رفتیم.

سوار ماشین رامش میشم و زوج عاشق و تنها میذاریم.


آریانا-رونی ، رونی... اون پسره رو ببین چقدر قیافش باحاله.


برمیگردم، یک پسری و که پشت ماشین با پیکان میروند و موهاش سیخ سیخی بود و از این ور سیبیل داشت با ته ریش و میبینم و بی اختیار پقی میزنم زیر خنده.


-آریانا، عالیــــــه، این داداش ما رو ول کن، برو تورش کن، طرف اوکازیونه!!


رامش آینش و رو من تنظیم میکنه و با اخم میگه.


-از زن ما مایه نذار، دوست داری ، خودت برو تورش کن.

آریانا محکم میزنه به بازوش و میگه.


-هووووی، واسه داشه ما هوو پیدا کردی نکردیا! 


رامش سرعت و زیاد میکنه و از پیکان خاطی دووور میشه.

در طول راه به ویلا همه میگیم و میخندیم و من و آریانا هم تا متونیم رامش و زجــــر میدیم.

بالاخره میرسیم، با دیدن ماشین سهیل نفسم تو سینه حبس میشه، با نگرانی به رامش میگم.


-مگه نگفتی سهیل بیمارستانه، پس چرا اومده؟


با دیدن ماشین سهیل کلافه میشه و دستی تو موهاش میکشه و میگه.


-من تو کار این بشر موندم، تا دیشب که مامان با ثریا جون صحبت میکرد، گفت سهیل نمیاد...!!

آریانا سعی میکنه آروممون کنه و میگه.

-بیخیالی طی کنین، قرار نیست که اتفاقی بیوفته، اگه دارید این کارا رو میکنید که از زیر بار برداشتن وسایل در برید باید بگم، کور خوندی.

رامش نفشو محکم بیرون میده و با لبخند مصنوعی پیاده میشه و کل وسایل و برمیداره.

ماهم کمکش میکنیم.

وارد که میشیم با همه سلام میکنیم، سهیل با دیدن من پوزخندی میزنه، وقتی میخواد سلام کنه میاد سمتم و میگه.


-سلام دختر عمو، بی یار نبینمت، قالت گذاشته؟

رامش با حرص میگه.


-به شما نیومده این حرفا، دلیلی نداره رون به تو یکی توضیح بده.

سهیل با پوزخند میگه-خودش زبون نداشت بزرگترش و انداخت وسط؟


یه نگاه تحقیر آمیز بهم میکنه و میره، از دیدن سهیل دستام یخ زده، نمیدونم چرا وقتی میبینمش انقدر میترسم.

رامش دستامو میگیره و لبخند آرامش بخشی میزنه و من و سمت اتاق میکشونه تا لباسام و عوض کنم.

لباسارو عوض میکنم ، میرم پایین، یه دور کل خونواده رو با هم مرور میکنیم.

عمو سیامک و زن عمو ثریا بچه هاشون سهیل و سپهرن که سپهر هم سنه رامشه.

عمو پوریا و زن عمو بهار دو قلو دارن؛ آرسام و برسام که 22 سالشونه.

بعدش بابامه که معرف حضور هست.

بعدش عمه سونیامه که دو تا دختر داره، غزاله 18 ساله و کیانا هم که هم سن من ، یک ماه کوچیکتر!

پسرا همه دور هم و دخترا هم دور هم جمع شده بودن.


آرسام-به به، دختر عمو، حال شما، آرتام زنده ست؟

میخندم-چرا هرکی من و میبینه از زنده بودن آرتام میپرسه؟ به کوری چشم دو قلو ها ، بله، زنده ست!

برسام-والا هر کی با تو بوده، یا خودکشی کرده یا روانی تیمارستان شده، مریم و که یادتونه؟


همه با اسم مریم لبخندی رو لباشون میاد.

مریم دختر دوست بابام بود، یه دختر خانوم و مهربودن و مظلوم و چادری.

یه مدت نزدیک یک ماه، اومدن خونه ما موندن، تا کارای نقاشی و تعمیر خونشون اوکی شه، تو این یک ماه، من و مریم انقدر بهم صمیمی شدیم، که مریم شد، رونیا نسخه دو.

انقدر شر و شیطون شد که همه از این همه تغییر تو یک ماه کف کردن، مریمم هم چنان پا به پای من، البته تو دانشگاه خودشون ؛ آتیش میسوزه و این و مرهون زحمتهای بی وقفه من ، در شب و روزه!


رامش-از مریم خبری داری؟


میخندم و رو نزدیک ترین مبل میشینم.


-آره، آخرین بار که باهاش صجبت کردم، داشت قضیه ی خواستگارش و تعریف میکرد.


همه منتظر بهم نگاه کردن و منم بر و بر بهشون نگاه کردم که آخر سپهر گفت.

-کوفت، خب بقیش و بگو دیگه.

-آها، شما منتظر بقیش بودین شبیه بوزینه ها بهم زل زده بودید؟


آرسام و برسام از دو سمت دو تا کوسن سمتم پرت میکنن که میخوره به ملاجم و همه میخندن، فقط سهیل پوزخند میزنه.


کیانا-خب بنال ببینم چقدر تدریس شما موثر بوده.

-راستش چیز خاصی نبود، فقط شلوار پسره رو پاره کرد، لباساش و سر و صورتش و خونی و کبود کرد.

همه-چطور؟

-هیچی بابا، پسره وقتی میشیه رو مبل، یه سوزن ته گرد میزنه رو شلوارش که به مبل بچسبه و وقتی پسره بلند میشه صدای خِــــــرت بلند میشه و طرف سرخ و سفید میشه، موقع رفتن از خونه هم ، بند کفشاش و بهم گره میزنه که وقتی پسره یه قدم بر میداره کله پا میشه و همه جاش کثیف خونی مونی میشه.


همه بلند میخندن که آریانا با طلبکاری میگه.


-هرچی باشه، از شب خواستگاری ما از تو که بهتره.

صدای خنده ها بلند تر میشه و اینبار سهیل با اخم غلیظ بهم نگاه میکنه و آخر با حرص از جاش بلند میشه و میره.

سپهر با نگرانی میگه-اِ، چی شد به این؟


آرسام که دستش اومده بود چی به چیه میزنه به بازوش و میگه.


-بیخی، حتما تحمل جو سخت بوده.


همه بیخیال میگن و میخندن، آریانا آروم میگه-یه صدایی از اتاقت میاد، شبیه زنگ گوشیته، برو ببین داره زنگ میزنه.

بلند میشم و میرم سمت اتاق، با دیدن شماره آرتام که میس اتاده بود رو گوشیم لبخندی رو لبم میشینه، میخوام از اتاق خارج شم تا باهاش تماس بگیرم که سهیل سد راهم میشه.

با ترس بهش نگاه میکنم و آب دهنم و قورت میدم که پوزخندش عمیق تر میشه.


 


به آرومی میگه-یادت که نرفته بهت چی گفتم؟


با هولی جواب میدم-چـ ... چی؟

گوشه لبش کج میشه و با مسخرگی میگه-حیف شد، مجبورم دوباره یادت بیارم.

سرش و نزدیک میکنه و عقب میرم، بی توجه به من با جیت میگه.


-گفته بودم، مال من نشی، نمیذارم مال کس دیگه ای بشی، به دستت میارم، نمیذارم به هیچ وجه از دستم در بری، رو حرفم هستم، هر کار دوست داری بکن، نمیذارم جز من مال کس دیگه ای بشی.


پوزخندی میزنم و تا میخوام چیزی بگم که سرم و با دستاش میگیره و تکرار میکنه.


-هیچ کس، فراموش نکن! من سهیلم، سهیل سالاری! این و خوب تو گوشات فرو کن، زندگیت و چنان بهم بزنم که هیچ مردی حتی نخواد بهت نگاه کنه، کاری میکنم که بیای التماسم کن تو رو بگیرم. این حرفام و خوب تو گوشات فرو کن، با کسی شوخی ندارم.

بعدم سرم و هول میده با دستاش و راهش و کج میکنه و میره.

تو بهت حرفاشم، منظورش از این حرفا چیه، یعنی میخواد چیکار کنه؟ یه چیزی بهم میگه بابا اون این حرفا رو زد تا غرور له شده ی خودش و ترمیم کنه، جای نگرانی نداره.

ولی از طرفی جدیتی که تو کلامش بود، باعث میشه شک کنم حرفاش شوخی ، یا فقط تهدید و ترسوندن باشه!

با صدای زنگ تلفن از هپروت در میام. با دیدن اسم آرتام لبخند کم جونی رو لبم میشینه، جواب میدم.


-سلام رونــــــی، حالت چطوره؟


از دیدن این همه ذوق شوق از آرتام واقعا خوشحال میشم .


-رونیم خوبه، منم خوبم.


یه دفعه صداش عوض میشه و با نگرانی میپرسه.


-اتفاقی افتاده؟


واسه اینکه اون و عصبانی نکنم و سعی میکنم قضیه رو به کل فراموش کنم و با لبخند مصنوعی میگم.


-نه؛ مگه قراره چه اتفاقی بیوفته.

-آخه...

میپرم وسط حرفش-آخه نداره، خب بگو، چه خبر؟

انرژی میگیره و با لحن اولیه میگه-یه خبر تووووپ دارم که تا مژدگونیش و نگیرم نمیگم.

با ذوق میگم-بگو، مژدگونیش محفوظ.

-محفوظه دیگه؟

-اوهوم! بگو دیگه.

-قرار 23 فروردین بیام ایران 26 هم برگردم.

از خوشحالی جیغ بلندی میکشم و میگم-جــــــــدی؟ جون رونی شوخی نمیکنی؟

میخنده میگه-یعنی انقدر دلت واسم تنگ شده بود؟ معلومه خب ، شوخی نداریم که.


از خوشحالی بالا پایین میپرم و کلی پشت تلفن آرتام بوس میکنم که خندش بلند تر میشه و میگه.


-عزیزم، شرمنده نکن، 23 که اومدم باد انقدر بهم برسی که از اومدنم پشیمون نشم.

خجالت میکشم ولی با تیکه آخر حرفش میگم.


-بله بله؟ اونوقت به چه مناسبت پشیمون نشی؟

بلند میخنده-گفته بودن حس بویایی زن ها تو این مورد خیلی قویه، باور نکرده بودم، باور کن خبری نیست، همین جوری گفتم ببینم رو من غیرت داری که دیدم اوه اوه، غیرت نیس که ماشالا.

میخندم-من برم به مامان اینا خبر بدم، کاری نداری؟

-نه عزیزم، برو مواظب خودتم باش! میبوسمت.

-منم میبوسمت، بــــــای آرتی...

با حرص میگه-آرتی و کوفت، بای.


میخندم و گوشی و قطع میکنم ؛ صحبت با آرتام مخصوصا با خبر فوق العادش واقعا خوشحالم کرد.

بپر بپر میرم سمت هال پیش بچه ها که با دیدن من همه سکوت میکنن؛ با تعجب نگام میکنن، سهیلم با کنجکاوی و چشم های ریز شده بهم خیره شده.


بلند میگه-مژده بدید یه خبر تووپ...

رامش-از انجمن بوزینه های آلپ زنگ زدن و تو رو به ریاست انجمن منتصب کردن؟


همه بلند میخندن و منم محکم یه پشت گردنی میزنم که آخ بلندی میگه.


آریانا با کنجکاوی میگه-یالا بگو دیگه.

با خوشحالی میپرم هوا و میگم-آرتام بیست و سوم میاد ایران و بیست ششم هم میره...!!

با این حرف من آریانا و رامش یه هورای بلند میگن و همه ب لبخند و سهیلم با پوزخند و مسخرگی تمام بهم زل میزنه.

میرم سمت جمع مامان بابا ها ، که تو باغن و دوباره این خبر و میگم که همه از خوشحالی بالا و پایین میپرن، مخصوصا مامان نیکا و بابا اتابک.

همه تو این خوشحالی سهیم میشن.

با کلی خنده و مسخره بازی غذا رو آماده میکنیم و یه ناهار تووپ دور همی میزنیم، این دور همی بعد از چند وقت واقعا بهم مزه داد...

در طی روز اتفاق خاصی نمیوفتاد، جز نگاه های گاه و بیگاه سهیل که هم من و هم رامش و عصبی میکرد، جتی نزدیک بود چند بار دست به یقه بشه که من جلوش و گرفتم.

حتی بابا هم متوجه شد ولی سعی کرد بیخیالی طی کنه.

عصر شد و همه با هم به سمت باغ رفتیم.


آرسام-بچه ها بیاید گرگم به هوا بازی کنیم.


همه میخندیم و من میگم-پایتم شدید، بزن قدش.


سهیل هم میخنده و میگه-منم اوکیم، بقیه چظور؟


بقیه اول ناز میکنن ولی تهش همه قبول میکنن و بازی میکنیم.

سهیل با قرعه گرگ میشه و بشمار 3 شروع میکنیم به بازی 

همه دوییدیم و سهیلم دویید دنبالمون، داشتم میرفتم بالای پله که لباسم و گرفت و کشید سمت خودش که پرت شدم تو بغلش و اونم در عرض ثانیه دستاش و به بدنم مالوند و بدو در رفت.

از عصبانیت دستام و مشت کرده بودم و از دماغم دووود میومد.

تو ذهنم داشتم نقشه قتل و سهیل و میکشیدم .


برسام-رونی، خوابی برد؟ گرگ شدی، باید بدویی دنبالمون.


به خودم اومدم ، رامش با موشکافی نگاهش و بین من و سهیل میچرخوند، مثه اینکه هچکی چیزی ندیده، فعلا یعی میکنم عادی به نظر بیام ، بدو دوییدم دنبال بچه ها.

جیغ دخترا بلند شد و پسرا هم با خنده دور میشدن، سهیلم فقط یه لبخند پیروزمندانه رو لباش بود.

حرصم گرفت بدجور، باید تلافی میکردم، داشت رو مخم اسکی میرفت.

بالاخره موفق شدم و گوشه لباس سپهر و گرفتم و با خنده دور شدم.

حدود یک ساعت بازی کردیم، بعد از تموم شدن بازی؛ از سر و صورت هممون عرق میچکید. تو ویلا 2 تا حموم بود، پسرا تو یکی و دخترا هم تو یکی، به نوبت قرعه انداختیم و رفتیم، من نفر دوم رفتم و دوش یه ربعی گرفتم.

بعد از کلی وقت گذرونی، عصرونه رو خوردیم و با کلی آه و حسرت وسایل و جمع کردیم تا بریم تهران.

فکر کنم این آخرین باری باشه که همه اینطوری دور هم جمع بشیم و بخندیم، برسام که از تک تک لحظات عالـــــی امروز فیلم گرفت و اهد دلقک بازی های ما و مسخره بازی های مامان بابا ها بود!


سوار ماشین شدیم و به سمت تهران راه افتادیم و خودمون و واسه دانشگاه و کار از نو روزی از نو آماده کردیم!!



*****



امروز 23 فروردینه، امروز صبح ساعت 9 و نیم آرتام هواپیماش ایران میشینه. تو این مدت اتفاق خاصی نیوفتاده.

از کله ی صبج خونه رفتم و با یک کارگر صحبت کردم بیاد خونه رو تمیز کنه واسه ورود آرتام.


-حنانه خانوم، دستتون درد نکنه، همه ی کارا تموم شد. منم باید برم دنبال آرتام.

-خواهش میکنم خوانم، الان آماده میشم.


بعد از حساب کردن پول حنانه خانم، حاضر میشم و یه مانتوی چسب مشکی که با رامش خریده بودیم و میپوشم و ست مشکی سفید میزنم و حسابی آرایش میکنم و موهامم فرق کج میریزم رو صورتم.

یه رژ صورتی مات میزنم که لب هام و برجسته تر میکنه. یه بوس از تو آینه واسه خودم میفرستم و سریع کفشام و پام میکنم و سه سوته از چارکینگ میام بیرون و گـــاز میدم سمت فرودگاه، گوشیم زنگ میخوره، عکس رامش و میبینم، جواب میدم و رو اسپیکر میذارم.


-جانم رامش؟

-ببخشید مثه اینکه اشتباه گرفتم.

-هوووی، یالغوز نمیخواد قطع کنی، یه بار لطفم و شامل حالت کردم، لیاقت نداری که... بنال ببینم چی میگی؟


میخنده و میگه-خیالم و راحت کردی رونی، یه لحظه فکر کردم اشتباه گرفتم!

میخندم-بگو دیگه .

-کجایی؟

-خسته نباشید، معلومه، تو راه، شما کجایید؟

-ما و مامان و بابا ی خودم و آریانا همه فرودگاهیم، منتظر توییم، پرواز آرتام نیم ساعت دیگه میشینه، میرسی که؟

-آره بابا، میام، منتظر باشید، فعلا.


-بای.


بلافاصله پام و رو گاز میزارم و دِ بدو که رفتیم.

بعد از 5 مین به هزار بدبختی میرسم به فرودگاه، گلی که از قبل خریده بودم و از تو ماشین برمیدارم و سوییچ و میزنم و میرم سمت سالن انتظار.

رامش اینا رو میبینم و براشون دست تکون میدم.

میرم سمتشون.


-سلام، کی پروازش میشینه.


همه سلام میکنن و با تحسین نگام میکنن. رامش سوتی میرنه و میگه


-اووووو... چه کرده خواهر ما، چشم آرتان روشن، میخوای پسر مردم و حسابی هوایی کنی دیگه؟ فکر جمع و نکردی بچه توشه؟


همه میخندن و منم با خجالت مشت محکمی به بازوش میزنم و دوباره رو به آریانا میگم.


-پروازش کی میشینه؟؟

، آریانا میگه-بیست مین دیگه.


آهانی میگم و با بقیه وقت میگذرونیم، بعد از چند دقیقه پروازشون و اعلام میکنن ، لبخندی میزنم و به انتظار وایمیستم.

چهره ی خسته ی آرتام همراه با چمدونی دیده میشه همه براش دستی تکون میدن و منم با لبخند و شوق بهش نگاه میکنم، چقدر قیافش عوض شده، خیلی لاغر شده طفلکی، رونی به فداش.

میاد سمتمون، با همه سلام میکنه و دست میده ولی نگاش همش رو منه، با دیدن من تقریبا چشاش گرد شده، خدایی تا حالا انقدر آرای نکرده بودم، حتی واسه عروسیم، طفلکی حق داره.

همه با لبخند نگاش میکنن و آرتامم چمدون و میگیره و ه بقیه اشاره میکنه که برن، تا به خودم میام میبینم همه رفتن.

آرتام کولش و جا به جا میکنه و ابروش و بالا میندازه و میاد جلو و ـروم در گوشم میگه.


-اول سلام به خانوم خوشگل خودم، بعدشم، شما انقدر خودت و خوشگل کردی، با کدوم جرئت اومدی راست راست جلو من راه میری، فکر نکردی ممکنه همین جا یه لقمه ی چپت کنم.


سرم و میندازم پایین و دستش و میگیرم و میکشم و میگم.


-بیا بریم، منتظرن.

بلند میخنده و میگه-اشکال نداره، تو خونه که دیگه نمیتونی در بری....!!


به بازوش میزنم و دو تایی سوار ماشین رامش میشیم. 

ماشین خودمم میدم به مامان اینا.

بقیه هم تو ماشین خودشون میشینن و مقصد خونه مامان نیکا تعیین میشه.

آرتام رو به آریانا میگه.


-آبجی، از چه طریقی مخ این رامش ما رو تلیت کردی؟


رامش بلند میخنده و منم میخندم که آریانا با حرص میگه.


-آق داداش، سوالت و اشتباه پرسید، مخاطب باید رامش خان میبود، رفتی اونور چشات کُلاج شده!

آرتام بلند میخنده و دستش و دور شونه ی من حلقه میکنه و من و به سمت خودش میکشه و سرش و رو شونم میذاره و آروم چشاش 

و میبنده.

رامش آینه رو ، رو ما تنظیم میکنه و میگه.


-نچ نچ نچ، این کارا رو باید تو خونه انجام بدید، آریانا چشم و گوشش باز میشه.


میخندیم، تا آریانا میاد یه چیزی بگه که آرتام میگه.

-هرکار دلم بخواد میکنم ، در ضمن، یه بار دیگه آبجی ما رو اذیت کنی، از گوشت میگیرم و آویزونش میکنم به برج میلاد تا عبرت بشه برای همه!

میخندم و میگم-اوه اوه ، چه خشن، برو، برو تا کار دست ما ندادی.

میام ازش دور شم که بیشتر من و به خودش فشار میده و میگه.


-اینجانب آش کشک خاله هستم!


همه میخندیم و بعد از چند مین به خونه مامان نیکا میرسیم.

ظهر و به کل اونجا میمونیم و بعد آرتام با التماس بهم نگاه میکنه که به مامان نیکا و بقیه میگم.


-خب دیگه ما بریم.


مامان نیکا-کجا دخترم؟ تازه عصر نشده.

-آرتام خسته ست مامان! باید بریم.

بابا اتابک میگه- بذار برن خانوم، پسرمون خسته ست.


مامان نیکا سری تکون میده و آخر با همه خدافظی میکنیم و به سمت خونه میریم .

بعد از پیاده شدن از ماشین میریم سمت خونه!

آرتام چمدون و برمیداره و به سمت خونه میریم، بعد از وارد شدن آرتام مستقیم میره اتاق و بعدشم صدای دوش ماد، تمام لباساش و میریزم تو لباس شویی و چمدونش و میذارم تو کمد، اتاق و مرتب میکنم که در باز میشه و آرتام با یک حوله که نیم تنه ش و پوشونده وارد میشه.

میام از اتاق بیرون بیام که دستم و میگیره و میکشه.


-انقدر دلم برات تنگ شده بود، کجا میری؟

لبخندی میزنم-لباسات و که عوض کردی ، میام تو.


لبخند شیطنت آمیزی میزنه و میگه.


-چی جی؟ مگه خلم؟ لباس بچوشم که دوباره در بیارم؟


احساس میکنم دمای بدنم یه دفعه بالا رفت و گونه هام ارغوانی شد. سرم و میندازم پایین.

دستش و به چونم میگیره و بالا میبره سرم و . تو چشمام نگاه میکنه و میگه.


-تو چشمام نگاه کن خانومم، خجالت میکشی؟

-آرتام برو، مثلا خسته بودی!

میخنده-برای این کارا ، تا دلت بخـــــــــــواد انرژی دارم!


حرصم میگیره و میگم-ولی من ندارم، از صبح تا حالا ، واسه ورود آقا سگ دو زدم، خب برو بخواب که منم بخوابم دیگه، هی حرصم میده. اه، برو بخواب دیگه نی نی کوچولو، شیشه شیرت کجاست؟

اول با بهت نگام میکنه و بعد بلند میزنه زیر خنده و میگه.


-کشتی خودت و ، خب از اول بگو خسته ای دیگه! من لباسام و بپوشم ، با هم میخوابیم.


پشت چشمی نازک میکنم و از اتاق میرم که آرتام سوتی میزنه و با لحن لاتی میگه.


-آبجی نکن این کار و با دل ما، کار دست خودت میدیا.

میخندم و یر لب میگم –دیوونه

در و میبندم که داد میزنه –شنیدم.


چقدر دلم برای این خل و چل بازیاش تنگ شده بود، کاش هیچوقت این 3 روز تموم نشه.

آخـــی، عزیزم، چقدر ناز شده بود.

بعد از دو مین ، یه دستی دور کمرم حلقه میشه و از پام میگیره و بلندم میکنه، با لبخند به آرتام نگاه میکنم و خودم و بیشتر تو بغلش میبرم.


رو تخت من و میذاره، یه رکابی سورمه ای و شلوارک مشکی چوشیده بود، عضله هاش بدجور تو چشم بود.

وسوسه شدم و دستام و نرم رو بازوش هاش کشیدم و نازش کردم، دراز میکشه و سرم من و رو سینش میذاره و موهام و نوازش میکنه.


دستم و از زیر لباساش میبرم تو یقش و انگشت اشارم و نرم میکشم رو سینش که چشماش و میبنده.

دستم و تو موهاش میبرم و با موهاش بازی میکنه، واکنشش فقط محکمتر بغل کردنه منه.

انگشتام و آروم رو صورتش میکشم و بعدشم رو لباش.

انقدر این کار و تکرار میکنم که من و بلند میکنه، جیغ خفیفی میکشه و بی تفاوت من و میخوابونه و خودش و روم میتدازه و آروم دم گوشم با صدای خش داری میگه


-من خودم و کنترل کردم، اما یادت باشه، خودت کرم ریختی!


بلافاصله شروع میکنه به بوسیدن لبام، باهاش همکاری میکنم، یه گاز محکم از لبم میگیره، که بی اختیار جیغ میزنم و اونم انگار که تحریکتر شده باشه، با ولع بیشتر من و میبوسه و دستش و میبره سمت بند تاپم و آروم آروم میکشدش پایین و ...



*****


 


صبح شده بود، چشام و به آرومی باز میکنم و سر جام نیم خیز میشم.

آرتام کنارم به حالت جنینی خوابیده و بود و به آرومی نفس میکشید، عزیزم، چقدر دلم براش تنگ شده بود، بوسه ی کوتاهی رو گونش میکنم و به سمت حموم میرم.

بعد از دو گرفتن حوله رو دورم میپیچم و جلو آینه موهام و خشک میکنم، آرتام همچنان خوابیده بود.

یه دفعه دستی دور کمرم حلقه میشه و با وحشت برمیگردم. چهره ی خندون آرتام و میبینم و نفس راحتی میکشم.

میخنده-مگه غول دیدی که اینجوری هول کردی؟

-والا اگه غول هم دیده بودم اینجوری وحشت نمیکردم، این چه وضعیه؟ بدو برو دوشت و بگیر، امروز عروسی رامبده ها مثلا!

میزنه تو سرش-راست میگی! من سریع برم دوش بگیرم.

سری تکون میدم و بعد از عوض کردن لباسام صبحونه رو آماده میکنم.

آرتام بعد از یه ربع لباس پوشیده همراه با حوله ای دور گردنش وارد میشه.

آبمیوه رو تو لیوان ها میریزم و میگم-بدو صبحونت و بخور که کلی کار داریم، منم واسه ساعت 6 وقت آرایشگاه دارم.

-اوکی، لباس داری؟

میزنم تو سرم و با صدای بلندی واای میگم.

با نگرانی بهم نگاه میکنه.

-چی شده؟

با عجز میگم-آرتام بدبخت شدم!!!

میاد سمتم و با نگرانی میپرسه-خب بگو ببینم چی شده؟

پام و رو زمین میکوبم و پشت سر هم میگم.

-آرتام ، آرتام ، آرتام....

قطره اشکی از چشام میوفته، آرتام با وحشت بازو های من و محکم میگیره و با حرص میگه.

-جون کن ببینم چی شده؟

-آرتام، من واسه عروسی روناک یادم رفت لباس بخرم.

بعدم میزنم زیر گریه. آرتام بدبخت که نمیدونست بخنده یا عصبی بشه ،من و بغل کرد و با صدایی که ته مایه های خنده داشت گفت.

-دیوونه ای رونیا، من و بگو گفتم خدایا نکنه کسی مرده! خاک تو مَلاجت با این خزعبلاتت! واقعا که نوبری رونی، آخه آدم برای لباس گریه میکنه، واقعا که نی نی کوچولویی.

-در حالی که اشکام و پاک میکنم میگم-عروسی بهترین دوستمه، از خواهر برام نزدیکتره، ا.ونوقت منه احمق نه تنها برای عروسیش کمک دستش نبودم، بلکه به کل یادم رفت حتی لباس بخرم، آخه به منم میگن دوست؟

با انگشتش اشکای رو گونم و پاک میکنه.

-عزیزم، خب اول از من بپرس، ببین واست سوغاتی لباس نیاوردم، بعد بزن زیر گریه.

با خوشحالی از جا میپرم و تقریبا داد میزنم و میگم.

-یعنی...یعنی برام لباس خریدی؟

با خنده سری تکون میده.

یه دفعه از جا میپرم و ملاقه رو برمیدارم، آرتام با تعجب بهم نگاه میکنه. یه دفعه شبیه گاو خشمگین میشم و میدوم دنبالش، اونم اول با تعجب ، بعد با وحشت پا به فرار میذاره، در طول دوییدن میپرسه.

-رونی ... رونی جنی شدی؟ چی شد؟

-خفه شو آرتام، تو لباس آورده بودی و گریه کردن من و تماشا کردی؟ واستا، واستا تا بزنمت، پسره ی پررو، بهت میگم واستــــــــــا!!!

میخنده و یک دفعه وا میسته، میام با ملاقه یکی محکم بزنم تو سرش که دستم و میپیچونه نا خودآگاه جیغ خفیفی میکشم.

با خنده بهم نگاه میکنه و بعد با اخم های مصنوعی و صدای کلفت میگه.

-ضعیفه، دفعه آخرت باشه دست رو من بلند میکنی ها!

میام با ملاقه بزنمش که با اون یکی دستش ، ازم میگیره و محکمتر دستم و میپیچونه .

-آی ، آی... وحشی ولم کن.

فشار دستش بیشتر میشه و جیغ میزنم.

-چته؟ رم کردی؟ ولم کن.

-نچ، تا معذرت خواهی نکنی، خبری نیست!

-عمرا، آرتام در خواب بینـ ...

دستم و محکمتر فشار میده که اشکی از چشام پایین میاد، لامصب دستاش قده کرگدن قطبی زور داره!

وقتی میبینه داره اشکم در میاد ولی معذرت خواهی نمیکنم، با پشیمونی دستم و ول میکنه و با لحنی ملایم تر میگه.

-رونی؟ عزیزم، چرا گریه میکنی؟

دستم و ماساژ میدم و از کنارش با ناراحتی رد میشم، عوضی ، با هیکل مثله خرسش رو من زور آزمایی میکنه.

از کمرم میگیره و من و به سمت خودش میکشه و رو مبل مینشونم.

جلو پام زانو میزنه و دستم و ماساژ میده. حالا دردش بهتر شد، خیلی بهتر شد.

-ببخشید، حواسم نبود انقدر محکم پیچوندم.

با دلخوری زیر لب میگم-همیشه کارت همینه، هرکار دلت میخواد میکنی، آخرش با یه ببخشید سر و تهش و هم میاری.

با حرص میگه.

-من چیکار کردم که با یک ببخشید سر و تهش و هم آوردم؟

هیچی نمیگم و بلند میشم، دستم و میگیره و من و مینشونه سر جام، با جدیت میگه.

-من چیکار کردم که با یک ببخشید سر و تهش و هم آوردم؟

هیچی نمیگم و سرم پایین میندازم، با انشگتش چونم و بالا میاره و میگه.

-وقتی ازت سوال میپرسم، جواب میخوام، میتونی جواب بدی.

مکث میکنم و بعد از چند ثانیه میگم.

-آرتام، قبول کن، از اول ازدواج تا الان، هر کار دلت خواست، هرجور دلت خواست رفتار کردی، وقتی هم ناراحت یا ناراضی میشدم ، با یک ببخشید موضوع و تموم میکردی، این درست نیست که هرکار دلت بخواد بکنی و فکر کنی با یک ببخشید همه چی حل میشه.

کلافه از جاش بلند میشه و دستش تو موهاش میکشه و میگه.

-باور نمیکنم انقدر بیجنبه باشی، که با یک پیچوندن دست تا این حد ناراحت بشی.

از مبل بلند میشم و میگم

-هی هی... انقدر تند نرو، پیاده شو با هم بریم، من کی گفتم بخاطر اینه؟ من کلا گفتم.

صداش و بالا میبره.

-دِ آخه منم تو همین کُلنِش موندم، میشه بگی کِی؟ کجا؟

-ببین، مثلا همین که صدات و بالا میبری، الان هر چی دلت بخواد میگی؛ بعد از چند دقیقه میای معذرت خواهی میکنی، تحمل شنیدم حرف حقم نداری، خب اینا یعنی چی؟

-رونی اصلا حوصله ندارم، اصلا آقا من غلط کردم دستت و پیچوندم ، گ... خ.ردم ، تموم شد؟

به سمت اتاقش میره، جلوش و میگیرم و میگم.

-چرا نمیخوای بفهمی، من بخاطر پیچوندن دست نا...را...حت...نیسـ ... تم... حل شد؟ بحث من سر یه چیز دیگه ست..

-خیلی خب باشه، ولی من الان حوصله ندارم. بعدا با هم حرف میزنیم.

تا میام حرفی بزنم که سرش و میاره جلو و با لحنی آمرانه میگه.

-خب؟

ناچار سرم و تکون میدم و اونم میره، اصلا نمیتونم درکش کنم، چرا اینجوری رفتار میکنه، یعنی من حق ندارم اشتباه هاشو بهش گوشزد کنم؟ چرا هر کار دلش بخواد میکنه و بعد فکر میکنه با یه ببخشید همه چی حل میشه؟ 

اصلا چرا نذاشت حرف بزنم؟ چرا انقدر بی منطق رفتار کرد؟

سرم درد میکنه، میخوام برم سمت اتاقم که گوشی زنگ میخوره، با بی حوصلگی جواب میدم.

-بله؟

-سلام رونی، خوبی؟

-مرسی الی، تو چطوری؟ آقاتون ؟ تاج سرتون... صاحب اختیارتون چطورن؟

میخنده-بابا یکم کمتر به دمبش ببند، آقای ما که سر یه زیـــــــــر، معصـــــــــوم، مظلـــــــــــوم!

-آی الی بمیره واسش، خب حالا حرفت و بگو که کلی کار دارم، وگرنه با حرفیدن با تو باید کفاره هم بدم.

-گمشو، از خداتم باشه، همه میان کلی پول میدن تا یک دقیقه از شنیدن صدای زیبای من فیض ببرن.

-الی میگی یا قطع کنم؟


میخنده-مثه اینه که بگی، میگی یا خودم و بکشم.

-اوکی پس، بای...

-هــــــــو، جوگیر قطع نکن.

میخندم-بنال عزیزم.

-بنال چی بود عزیزم چی بود؟

جیغ میزنم-الـــــــــــــــــی! زِرت و بزن...!!

-خیلی خب بابا، گوشم و کر کردی، آرایشگاه کجا میری؟

-میمردی از اول بپرسی؟ خب معلومه، آرایشگاه راشین خانوم! 

-اِ؟ روناکم اونجا میره؟

-اوهوم. واسش وقت گرفته بودم، تو کجا میری؟

-میخواستم از تو بپرسم که با تو بیام.

-نمیدونم راستش، سر این که خیلی شلوغه، حالا من زنگ بزنم یه کاریش میکنم .

-مرسی عزیزم، کاری نداری؟

-نه فدات، شرت کم!

-شیفته ی حرف زدنتم یعنی!

-برو گمشو که واست کنتر میندازه.

-اوه اوه، خاک به سرم، چرا الان گفتی؟ من برم تا حسابم بالا نرفته.

میخندم-بای.

-بای.

واسه ناهار خوراک مرغ درست میکنم و نون باگت ها رو کنارش میچینم و نوشابه میذارم و سالاد کاهو هم درست میکنم، بعد از بحثمون، آرتام رفت تو اتاق کارش و دیگه هم نیومد.

درسته یکم ازش دلخورم،ولی ترجیح میدم تو این دو روز باقی مونده بحث و پیش نکشم وبعد از اومدنش باهاش این مشکل و رفع کنم.

میرم سمت اتاق و در و میزنم، صدایی نمیاد، دوباره در و میزنم که با بی حوصلگی میگه.

-بیا تو.

از لحنش گیج میشم، چرا باید انقدر بی منطق باشه؟ سعی میکنم این افکار و فعلا پس بزنم، سر فرصت باهاش حرف میزنم.

با روی باز میرم تو اتاق، رو صندلی و جلوی میز کارش نشسته و نقشه ای هم دستشه.

عینکش و از رو چشمش برمیداره، همیشه وقت مطالعه و نقشه کشی عینک میزنه که قیافش و جدی تر میکنه.

با بی حوصلگی میگه.

-تموم شد؟

گیج میگم-چی؟

-دید زدن شوهرت!

-آها!

از گیجی من لبخندی رو صورتش میزنه و میگه-خب؟

بازم میگم-چی؟

لبخندش عمیق تر میشه و میگه.

-تموم شد؟

-چــی؟

بلند میخنده و میگه-رونی خلی یا داری خودت و به خلی میزنی؟ اصلا واسه چی اومدی؟ کاری داشتی؟

-آها! آره! اوا آره، داره یادم میاد...

مکث میکنم، اونم منتظر هم نگاه میکنه و بعد از چند ثانیه میپرسه.

-خب؟

-چی خب؟

با دستش رو سرش میزنه و میگه.

-خانوم شیرزاد، واسه چی اومدین؟ کاری داشتین؟

صدام و شبیه خانوم شیرزاد میکنم و میگم

-اوا، آقای دکتر، مگه میشه من کار نداشته باشم و بیام اینجا؟

-نه خب خانوم، امرتون.

-خواهش میکنم، عرضمون.

با کلافگی ساختگی میزنه رو میز.

-خانوم شیرزاد عرضتون و بگید و تشریف ببرید بیرون.

با ناراحتی میگم-کجاست روحیه پهلوانی، کجا رفته معرفت؟ ای خدا؛ ببین، داره تو روز روشن مهمون که حبیب خداست و از خونش پس میزنه، من این درد و به کی بگم؟

بعدم با ناراحتی میرم سمت در که آرتام با لحن خوهشمندانه ای میگه.

-رونی، عزیزم، چیکارم داشتی؟

-آها! حالا بهتر شد.

میخنده-یعنی تو منتظر عزیزم بودی؟

-پس چی؟ مگه من دل ندارم.

از رو صندلی بلند میشه و من و از رو زمین بلند میکنه، هیچ عکس العملی نشون نمیدم و میخندم، من و رو میز میشونه و رو به روم وای میسته.

-خب؛ حالا این عزیز دل نمیخواد بگه واسه چی اومده اتاقم؟

-اوممم ، بذار فکر کنم .

میزنه تو سرش و با التماس میگه-رونـــــــــی!!

میخندم-خیلی خب، حالا که داری خودت و میکشی، باشه، ناهار آماده ست بیا بخورو

میخنده-ای خدا بگم چیکارت کنه؟ این همه من و مچل کردی ، با هم داریم سکانس های ساختمان پزشکان و میریم که آخر بگی بیا ناهار؟ بابا تو دیگه کی هستی.

با ریتم ادامه میدم.

-دست شیطون و بستی، میونه صد تا عاشق ، بگو مال کی هستـــــــــــی!!

میخنده و من از رو میز بغل میکنه و میبره سمت آشپزخونه و میگه.

-خب معلومه، مال من!

-رو دل نکنی آق پسر.

-نگران نباش، قرص هضم کننده میخورم.

-میترسم تو گلوت گیر کنه.

-نترس عزیزم، من کار خودم و بلدم.

محکم میزنم تو بازوش و میگم.

-خیلی بی حیایی آرتام!

میخنده و با دیدن میز سوتی میکشه.

-آخ که چقدر دلم برای خوراک مرغ های محشرت تنگ شده بود.. بدو بیا که روده کوچیکه بزرگه رو قورت داد!

-کوچیکه بزرگه رو؟

-اوهوم!

-جلل المخلوق!

میخنده، غذا رو با شوخی و خنده میخوریم.

بعد از دیدن فیلم نگاهی به ساعت میندازم، 5. یه دفعه یاد لباس میوفتم و با چشم های اشکی شده به آرتام میگم.

-آرتام، جدا واسم لباس خریدی؟

میگه-آخ، کاش زودتر یادم مینداختی، بیا بریم بهت نشون بدم.

میریم سمت اتاق و اون یکی چمدونش و که ندیده بودم و باز میکنه.

یه لباس شب نیلی فوق العاده شیک و جلو روم میگیره.

از دیدن زیباییش دهنم باز مونده... همین جوری بهش نگاه میکنم، وااای خدا، یعنی قراره این و من بپوشم؟

آرتام با دیدن وضعیت من خندش میگیره و میگه.

-بدو برو پروش کن، دهنتم ببند، مگس نره.

لباس و میگیرم و جلدی پشت در کمد عوضش میکنم، جلو آینه دراور میرم، از دیدن خودم دهنم باز مونده.... واااای... خدا...این معرکه س، محشره، تا حالا اندام خودم و انقدر زیبا تو هیچ لباسی ندده بودم.


 


-خب؟ نظرت چیه؟

-آرتام عالیــــــــــــــه! من برم وسایلم و جمع کنم حاضر شم برای آرایشگاه، نیم ساعت دیگه باید اونجا باشم!

-منم باید برم موهام و کوتاه کنم، تو وسایلت و جمع کن، منم برم حاضر شم میرسونمت، از اونور ساعت چند میای؟

-معلوم نیست، هروقت کارم تموم شد زنگ میزنم.

-اوکی خانـــــــــوم.

لباسام و جمع میکنم و مانتو و شلوارم و میپوشم.

-من آمادم آرتـــــــــام!!

-اومدم.

سوار ماشین میشیم.


***


-رونــــــــــی، من که منم دارم درسته قورتت میدم،عروس میذاری تو جیبت، روناک نزنت خوبه، دختر چــــــــــی شدی! مخصوصا با این لباس، خدات و شکر کن روناک تو یک اتاق دیگه آرایش میکنن، اگه میدیدت گیس هاتو میکشید.

-اوه... الی ، ترمز بریدی؟ نفس بکش خواهر، نگرانتم، اه....حالم و بهم زدی، کف های دور دهنت و تمیز کن، عــــق.

میزنه تو پهلوم که آخم بلند میشه.

-چته وحشی؟

-من باشم که از تو تعریف کنم، توهم میزنی؟ کف کجا بود؟ برو بمیر.

-خیلی خب بابا، توام ناز شدی....

-اون و که میدونم، یه چیز دیگه بگو.

-امممم... گمون کنم اگه مجلس امشب با باغ وحش قاطی باشه، بدون شک یک گوریل و تور میکنی.

جیغ میزنه و طول آرایشگاه و میدوه دنبالم و منم با اون لباس و بند و بساط میدوم، همه افراد تو آرایشگاه فقط بهمون میخندن.

آخر تسلیم میشم و میگم-بابا غلط کردم، گوریل و شامپانزه که فرقی نداره.

جیغ میزنه و میگه-رونی، میکشمت!!

روناک از اتاق بیرون میاد –چیه شما دو تا آرایشگاه و گذاشتین رو سرتـ ....

با دیدن من دهنش باز میشه و میگه.

-ببخشید، من شما رو قبلا جایی ندیدم؟

انقدر جدی میگه که یه لحظه واقعا فکر میکنم نکنه من و نشناخته، تا میام حرفی بزنم که الی پیش دستی میکنه و میگه.

-مگه میشه آدم دیوونه ای مثه این و دیده باشه و یادش نمونه؟ حرفا میزنی روناک ها!!

روناک دهنش به عرض شانه باز میشه و میگه.

-نــــه!! رونی تویی؟ یه لحظه با این دخترای شایسته ی انگلیسی اشتباه گرفتمت، بابا چـــی شدی...

با گله رو میکنه سمت راشین خانوم و میگه.

-قبول نیست، من عروسم، برای چی این تحفه رو انقدر خوشگل درست کردین؟ بابا یک امشب و چشم ندارین ببینین که همه به من نگاه میکنن؟

با قهر میره سمت صندلی ها و همه به این حرکاتش میخندن.

حالا وقت میکنم به روناک نگاه کنم، احق که چهره ش خیلی تغییر کرده بود، مخصوصا اینکه ابرو هاشم باریکتر از قبل شده و با آرایش دودی ، چشماش کشیده تر از حد معمول شده بود، خدایی امشب خیلی خوشگل شده بود.

با شوخی میرم سمتش-روناک، میگما، میشه هرشب عروسی بگیری؟

با تعجب بهم نگاه میکنه-چرا؟

-خب میدونی، بس که به قیافه ی بابا قوقوریت نگاه کردیم خسته شدیم، امشب خیلی تیکه شدی، هر شب همین شکلی باش آدم رغبت کنه بهت نگاه کنه.

با کیف کنار دستش محکم میزنه به پهلوم، دوباره صدای خنده ی حاضرین در میاد.

دستیار راشین خانوم میگه.

-رونیا جان، شوهرت اومده عزیزم.

پول و حساب میکنم، تشکر میکنم و با کمک دستیار ها مانتوم و پام میکنم و میرم سمت در.

راشین خانوم با لبخند میاد سمتم و یک رژ میده دستم.

-عزیزم، این و بگیر، به کارت میاد.

با تعجب بهش نگاه میکنم-چرا؟

با خنده میگه-آخه عزیزم انقدر خوشگل شدی، که زن ها نمیتونن پشم ازت بر دارن، وای به حال شوهرت، خب نمیتونه خودش و کنترل کنه دیگه، با اینکه آرایشت غلیظ هم نیست، اما خیلی خیلی خیلی زیبا شدی دخترم، این رژ و محض احتیاط بردار، رژ نزده بری تو مجلس خیلی ضایع است.

سرم و با خحالت میندازم پایین، رژ و میگیرم و تشکر میکنم.

میرم سمت ماشین آرتام، تو ماشین نشسته بود ، به آرومی به ماشین نگاه میکنم، سرش و به صندلی تکیه داده بود و چشماش و بسته بود، عزیزم، خیلی خوشگل شده بود، موهاشم مدل دار کوتاه کرده بود، صورتش هم کاملا اصلاح شده، لباس نیلی مشکی و یک کراوات نیلی همراه با کت شلوار مشکی خیلی شیک.

خیلی خیلی جذاب شده بود، امشب باید مواظبش باشم حسابی.

در و که باز میکنم و میشینم تازه متوجهم میشه.

اول با بهت بعدشم با تعجب و چشمای گرد شده، بهم نگاه میکنه، خیلی ریلکس و خونسرد لم میدم به صندلی.

هم چنان بهم خیره شده، دیگه کفری میشم، زیر نگاهاش دارم داغ میشم.

-تموم نشد؟

به خودش میاد-ها؟ چی؟

-راه بیوفت ریم، دیر شده.

چیزی طول نمیکشه که چهره ش عصبانی میشه.

داد میزنه-چرا انقدر آرایش کردی؟

هول میشم و تعجب میکنم، چرا این یهو جنی میشه خدا!؟

-معلوم هست چی نمیگی؟ من که آرایشم ملایمه! نگاه کن!

آروم میشه و زیر لب میگه-پس چرا انقدر خوشگل و جذاب شدی؟

تو دلم کیلو کیلو قند هارو آب میکنن، یه لبخند پت و پهن رو لبم میشینه.

ماشین و روشن میکنه و راه میوفته و میگه.

-حق نداری از کنار من جم بخوری، اوکی؟

-خب حالا، هر کی ندونه فک میکنه ملکه انگلیس پیششه انقدر داره جوش میزنه.

میخنده-ملکه انگلیس نیست که، ملکه ی قلب منه!

لبخندی رو لبم میشینه و بعد از نیم ساعت به باغی که خارج از شهر بوده میریم.

صدای آهنگ زمین هارو هم به لرزه در آورده، بعد از پارک ماشین، آرتام میاد کنارم و دستاش و دورم حلقه میکنه و باهم به باغ میریم.


***

-روناک جان عزیزم، مبارک باشه، رامبد خان خوشبخت بشید.

رامبد –ممنون رونی، لطف کردین تشریف آوردین، آرتام خیلی خوشحالم کردی اومدی، دیگه داشتم نا امید میشدم.

آرتام به شونش میزنه و میگه-مگه میشه آدم عروسی داداش و خواهرش پشت سر هم باشه و نیاد؟

میخندیم.

-روناک، عروس کشونی دارین؟

رامبد با قاطعیت-نه!

من و آرتام غش میکنیم از خنده و روناک بدبختم که سرخ سرخ شده.

-خب دیگه، ما بریم، شما هم برید خونه و ...

با آرتام ریز ریز میخندیم، یه لبخند پت و پهنی رو لب رامبد نشسته و با چشم و ابرو به روناک اشاره میکنه، روناک هم به من و رامبد چشم غره میره، آرتام میگه.

-داداش، از خوشی زیاد نمیری یه وقت.

رامبد میخنده-نگران من نباش!

آرتام-جمع کن این نیشت و... مردک بی حیا، خجالت نمیکشی؟

رامبد تا میاد چیزی بگه که مامان رامبد میاد سمتشون، به آرتام اشاره میکنم بریم..

-بریم دیگه، دیروقته.

به ساعتش نگاه میکنه-اوکی، بقیه رفتن؟

-اوهوم.

-خیلی خب پس، بریم!

خدافظی آخر و با بچه ها میکنیم و به سمت خونمون میریم.

آرتام-خیلـــــــــی خسته شدم، تازه فردا عروسی آریانا و رامشم هست، این و دیگه کجای دلم بذارم؟

-اووووف، نگو، فکر کنم فردا جنازه بشم، این خواهر توام عجب سیاستی داره ها...

-چطور؟

-امشب زیـــاد به خودش نرسیده تا فردا حسابـــــــــ ــــی تو چشم باشه.

میخنده. با هزار بدبختی و خواب و خستگی میریم خونه و به ثانیه نکشیده جفتمون به خواب نـــــاز میریم.

*****


عروسی گذشت... توضیحی راجع بهش نداشتم، جز اینکه آریانا بیشتر از هر موقعی خوشگل و زیباتر شده و بود و رامش هم که به کل مسخ رفتار های آریانا شده بود...

در طول عروسی هم نگاه خیره ی سهیل، حتی در موقع حضور آرتامم رو من بود ، که هم من و هم آرتام و به کل عصبی میکرد، جوری که چند بار آرتام میخواست باهاش یقه به یقه شه، که به لطف زحمت های پی در پی رامبد، از این جنگ جهانی سوم جلوگیری شد...

مراسم خدافظی خیلی غم انگیز اجرا شد، اما با این حال آریانا و رامش فردا ساعت 10 صبح به مقصد لندن ، اینجا رو ترک میکنن.

کسایی که فردا تو فرودگاه نمیتونستن عروس و دوماد و همراهی کنن، امشب خدافظی کردن، از جمله دوستان من و دوستان آرتام...

-رونی، آماده ای؟

-اوهوم، بریم.

سوار ماشین میشیم، از اول صبح بغض بدی به دلم چنگ زده، الان ساعت 9 ، یک ساعت دیگه رامش اینا برای چند سال یا شاید هم همیشه، از ایران میرن ، ساعت 12 هم آرتام دوباره به مالزی برمیگرده و من تنها تر از همیشه میشم.

بعد از جا به جا کردن چمدونش ، میشینه و ماشین و به حرکت در میاره...

سرم و به شیشه تکیه میدم و به خاطرات کودکیم با رامش فکر میکنم، از اینکه حس کنم دارم نیمه ی وجودم و از دست میدم ، حالم بد میشه، قطره اشکی از رو چشام سر میخوره که بلافاصله پاکشون میکنم. دستی رو دستم میشینه.

برمیگردم، آرتام با لبخند آرامش بخشی بهم میگه.

-عزیزم، گریه نداره که... برای همیشه که نمیرن، برمیگردن.

با بغض میگم-از کجا معلوم؟ هر کی رفته برنگشته... من...من دلم براشون تنگ میشه.

میزنم زیر گریه.

فشاری به دستم میده و سعی میکنه آرومم کنه، ولی فقط "سعی" میکنه!

بعد از مدتی به فرودگاه میرسیم، ساعت 9 و ربعه...

میریم سمت بقیه، فامیل های نزدیک خونواده ی من و آرتام حضور دارن.

با همه سلام میکنم، تو این بین ، شراره با دیدن دستای من و آرتام به هم ، اخمی میکنه و سهیل هم پوزخندی میزنه، دیگه به پوزخند هاش عادت کردم.

بیخیال میرم سمت رامش که اونم پکر داره با دو قلوها صحبت میکنه . سلام میکنم.

آرسام و برسام باهم جواب میدن که لبخندی رو لبامون میشینه، میرم سمت رامش ، ا ناراحتی بهم نگاه میکنه، دستاش و باز میکنه و منم میرم تو بغلش.

اجازه نمیدم اشکهام سر بخوره با این حال با بغض میگم.

-رامش، یعنی واقعا داری میری؟

سرم و نوازش میکنه-آره عزیزم، ولی قول میدم، سر 4 سال برگردم.

سرم و بالا میارم-قول؟

میخنده-قول!

انگشتهای کوچیکمون و به نشانه ی قول بهم گره میزنیم.

در طول نیم ساعت ، دستهای من بین دستهای قوی رامش بود، دلم نمیومد این ثانیه های آخر و ازش دور باشم، (حالا هرکی ندونه فکر میکنه طرف رو قبله س ، دختره ی ندید بدید! ) بالاخره از شماره پرواز و پیج میکنن و از مسافران میخوان تا به سمت هواپیما برن.

با شنیدن این ، مامان نیکا و مامان بابای من و عمو اتابک هر 4تاشون چشماشون اشکی میشه.

شاید باورشون شده آخرین دیدارشونه!

بابا با چشمای خیس رامش و محکم بغل میکنه و به شونش ضربه ای میزنه و با گفتن به سلامت و در آغوش گرفتن عروسش، میره و در افق محو میشه، شاید طاقت اشک نریختن نداشته.

مامان با چشمای خیس رامش و بغل میکنه و میبوسه، آریانا رو هم...

مامان نیکا هم با بغض از رامش میخواد مراقب تنها دخترش باشه.

تو این بین، من فقط شاهد خدافظی با عزیزترین داداشی که تو کل تاریخ وجود داشته بودم و نامحسوس اشک میریختم.

آخرین نفر به سمت من میان، با لبخند و صدای بغض آلود بهم میگه.

-رونی، عزیزم، مراقب خودت باش؛ سعی کن با آرتام خوشبخت بشی خواهر کوچولو.

طواقتم تموم میشه و میزنم زیر گریه، تو بغلش فرو میرم و میگم.

-رامش، فقط بیا.

-میام عزیزم.

بابا اتابک-بچه برید دیگه، دیر شد.

از هم جدا میشیم، با بغض آریانا رو بغل میکنم.

-آریانا، برید به سلامت، مراقب داداشم باش...

-هستم عزیزم..توام مراقب خودت و آرتام باش و من و به زودی عمه کن، باشه؟

لبخندی بی جون رو لبم میشینه، کم کم عزم رفتن میکنن و منم دستم و تکون میدم براشون.

بعدش دو نفر چمدون به دست، از دیدهامون ناپدید میشن. مامان انقدر گریه کرده بود که فشارش افتاده بود، بابا اون و به سمت مغازه ای برد و از هممون خدافظی کرد.

همه از هم خدافظی کردیم، همه رفتن و من موندم و آرتام ، تا اونم راهی کنم بره و خودم تنها بمونم.

-رونی، حالت خوبه؟

بی حال میگم-بهترم...

-بهش فکر نکن، میخوای برو خونه!

خیلی قاطع میگم-نه! میمونم.

حری نمیزنه، شاید فهمیده بود که به آرامش نیاز دارم ، سرم و رو شونش میذاره و منم سعی میکنم کمتر به رامش و رفتنش فکر کنم.

به ساعت نگاه میکنم، 11 و نیم... چقدر زود گذشت، اصلا متوجه گذشت زمان نشده بودم.

به آرتام نگاه میکنم، چشماش بسته بود، یعنی خوابیده بود؟

آروم صداش میکنم، چشماشو آروم باز میکنه.

-جان؟ چیزی میخواستی؟

-نه، خواب بودی؟

-نه، یکم سرم درد میکرد.

-آها...

به ساعت نگاه میکنه و میگه.

-رونی، کم کم باید برم.

با بی حالی میگم.

-اوهوم.

لبخندی میزنه-اگه قرار بود اینجوری بدرقم کنی که ترجیح میدادم خودم برم.

لبخندی میزنم-آخه نمیخوام توام بری...

فقط لبخندی بهم میزنه و میگه-چشم رو هم بذاری برگشتم!

-کی بر میگردی؟

نفس عمیقی میکشه.

-تا یک ماه دیگه کارام و راست و ریس میکنم ، البته، برای اینکه دوباره این مشکلات بوجود نیاد شاید یک نماینده رو از طرف شرکت، مالزی بفرستم.

-کی؟

-شاید رامبد!

بلند میگم-کـــــــــی؟

-چرا اینجوری میکنی؟ مگه چی گفتم؟ خب تنها کسیه که تو شرکت بهش اعتماد دارم دیگه.

با ناراحتی میگم-یعنی ممکنه خواهرمم از دست بدم؟

با ناراحتی نگاه میکنه-بهتر از اینه که خودمون بریم... یا نه.. میخوای خودمون بریم مالزی.

قاطع میگم-نه!

-پس چی؟

تا میام حرفی بزنم که از تو بلند گو پرواز آرتام و هم پیج میکنن، آرتام با لبخند میگه.

-خب دیگه ، من برم.. کاری باری عزیزم؟

با ناراحتی نگاش میکنم-شیفته ی خدافظیه پر احساستم.

کیف و بر میدارم و تا میخوام برم من و تو بغلش میگیره و میگه.

-بیشتر از 10 ثانیه تو بغلم باشی، مورد منکراتی داره، همین کافیه؟

میخندم-برو دیرت شد.

میخنده و چمدونش و بر میداره و بهم میگه.

-تو ان مدت سعی کن بهت خوش بگذره، مواظب خودت باش.

میخندم-توام... برو به سلامت...

میخنده و راه میوفته و از دور برام دست تکون میده و بعدشم از دیدم غیب میشه.

با ناراحتی کیفم و برمیدارم و سمت ماشین میرم و گاز میدم سمت خونه مامان بابا، تو خونه خودم ، تنهایی روانیم میکنه.


****


16

صدای در میاد....


 


-بله؟


مامانم میاد تو...


-رونی ، دخترم، داری چیکار میکنی؟


-درس میخونم مامان، فردا امتحان های آخر ترم شروع میشه، باید بخونم دیگه...-آها...!یکم این پا اون پا میکنه، میدونم که میخواد چیزی و بگه، جزوه رو میبندم و رو به مامان میگم.-جانم؟ چیزی شده؟ چیزی میخوای بگی؟با کلافگی میگه.-نه، هیچی ، ولش کن...._آخه...-بیخیال بابا، همین جوری اومدم اتاق دخترم فضا عوض شه، موردی داره؟با موشکافی نگاه میکنم و میگم.-نه خب، ولی مطمئنی همین جوری اومدی؟-آره خب... ( بعد از مکث ) تا نیم ساعت دیگه غذا آماده میشه، بیای ها...-وا ، مامان ، مگه من تا حالا شده غذا بخوریم و من نخورم؟میخنده-نه خب، از تو شکمو بعیده، خب دیگه من برم.تا میخواد بره سمت در که میگم.-مامان....!!!دست میزاره رو قلبش...-ای بمیری دختــــر، میمردی عین آدم صدام کنی؟ قلبم پوکید، از من بابات نترسیدی بدون من چجوری این دنیا رو سر کنه؟بلند میخندم.-نه والا، شما خدایی نکرده ، چیزیتون بشه، چند تا از دوستای ترگل ورگلم و به بابا جونم معرفی میکنم...صندل های راحتیش و از پاش در میاره و به طرفم پرت میکنه ، میخندم.میخنده و میگه-ذلیل مرده، من موندم آرتام بیچاره چطور تا حالا طلاقت نداده...لبخندی میزنم-از خداشم باشه...-خب حالا، چرت و پرت نگو، بگو چیکارم داشتی قبض روحم کردی؟-ها...چرا بیمارستان نیستی؟نفس عمیقی میکشه، یکم فکر میکنه و میگه.-خب مرخصی داشتم دیگه...چشمام و ریز میکنم.-مرخصی ؟ واسه چی؟کمی من من میکنه، میپرم وسط حرفش و با ذوق میگم.-آخ جوووون ، حالا دختره یا پسر؟اول با تعجب بعد با چشمای گشاد شده و بعد با صورتی سرخ از خشم میدوه دنبالم، فکر کنم 20 ثانیه ای طول کشید تا load بشه بفهمه منظورم چی بود.میوفته دنبالم و منم با خنده از اتاق میپرم بیرون و دِ بدو که رفتیم، مامان با حالت نمایش صندل و تو دستش میچرخونه و پرت میکنه سمتم، جا خالی میدم و بلند تر میخندم ،-واستا چشم سفید، نشونت میدم، دختره ی پررو، خجالتم نمیکشه..میخندم و میرم سمت باغ، مامان از شدت دو به نفس نفس افتاده ، زبونم و براش در میارم که تحریک میشه و میدوه دنبالم، میرم کنار استخر ، اون میده، من میدوم ، تا جایی که خسته میشه میگه.-بابا باشه، فهمیدم مثه چی از مامانت حساب میبری، کاریت ندارم، سرم یج رفت رونی، خدا بگم چیکارت نکنه....میخندم و از همون فاصله میگم.-حالا نگفتی برای چی مرخصی گرفتی؟شونه ای بالا میندازه و همون طوری که به سمت ساختمون میره ، میگه.-هیچی بابا، دوری رامش یکم ناراحت کننده بود، با رامین (داییم ) صحبت کردم برام مرخصی رد کنه...بعدشم از نظر ها پنهان میشه، آره خب دلیلش رامشه، ولی من مامانم و میشناسم...آدمی نیست که مرخصی بگیره تا تو خونه بشینه، اهل خونه نشینی نیست اصلا...شونه ای بالا میندازم و میرم اتاقم تا درس بخونم .یه هفته ای میشد که از رفتن رامش میگذشت... واسه همین واسم جالبه که مامان بعد یک هفته به فکر مرخصی افتاده....دو ساعتی میشه که پای این درس کوفتی نشستم، تمومم نمیشه لامصب، بدجور تشنم شده...از جام بلند میشم تا برم آشپزخونه آب بخورم...از اتاق مامان بابا رد میشم که با در بسته مواجه میشه، به ساعتم نگاه میکنم، بابا باید تازه اومده باشه خونه، در اتاق مامان بابا هم همیشه بازه، جز شبا که دلیلش و خواجه حافظم میدونه، ولی الان که عصره... یعنی امکان داره...؟لبخندی رو لبم میشینه و تا میخوام از اتاشون رد که زمزمه هایی و میشنوم، یه حسی بهم میگه.گوش نده، مورد منکراتی داشته باشه چشم و گوشت باز میشه، یه حس دیگه میگه، تو خفه، چشم و گوش من غار حراست... از این بازتر...؟؟ حس سوم میگه، جفتتون خفه شید، بذارید دو مین گوش بدم...آخرم حس سوم برنده میشه، خیلی کنجکاو شدم ببینم مامان و بابا اینجور وقتا بهم چی میگن.سرم و به در میچسبونم...بابا-پس میگی چیکار کنیم ریتا؟با کنجکاوی بیشتر سرم و بیشتر میچسبونم...مامان-نمیدونم سینا، آخه ما که دو هفته نمیتونیم تنها بذاریمش که...-راست میگی، ولی خب ما به این سفر نیاز داریم، تو این مدت، بره خونه ی داداشت خب...-نمیدونم، میدونی که رابطه ی رونی با نفیسه (زن داییم ) خوب نیست، میترسم دعوایی، جنگ جهانی سومی چیزی بشه.... خودمم به سفر خیلی نیاز دارم، الان رامش و رونی رفتن سر خونه زندگیشون ماهم نیاز داریم وقتی و برای خودمون بذاریم، ولی من نمیتونم رونی و تو خونه تنها بذارم...شستم از ماجرا خبر دار شد، ولی خب چرا من نرم خونه مامان نیکا و برم خونه ی دایی رامین؟بیخیال موقعیت مامان و بابا میشم و در و باز میکنم و مثه بلا نسبت گاو میرم تو، ولی زهی خیال باطل.. ما چی فکر میکردیم چی شده، اینا که رو صندلی نشستن دارن اختلاط میکنن، واقعا فکرم منحرفه، باید یه فکری به حال خودم بکنم.مامان با کلافگی میگه-چیه ماتت برده؟ مامانت بهت یاد نداده بدون در زدن وارد جایی نشی؟بیخیال رو تختشون میشنم ، بابا بهم نگاه میکنه.میگم-این و بیخیال، مامانم اول باید بهم یاد میداد فال گوش واینستم.بابا با اخم میگه –رونی؟ فال گوش واستادی؟با خونسردی میگم-اهوم.مامان با عصبانیت میگه-تو کی میخوای ادب یاد بگیری؟ نگفتی شاید ما حرف های خصوصی داشته باشیم؟با مظلومیت میگم-خب در اتاقتون بسته بود، منم کنجکاو شدم دیگه....مامان هول میشه و با من من میگه.-یعنی هروقت در اتاقمون بسته ست میای فال گوش؟بی اختیار بلند میخندم.... مامانم بدجور حرصی شده، از رو قرمز شدنش میفهمم.با خنده میگم-نه قربونت، شبا رو خودم میدونم واسه چی بسته ست، آخه الان عصر بود گفتم که...بابا از خنده سرخ شده، ولی سعی میکنه جلو مامان خندش و کنترل کنه ، مامان مثه سماوری که در حال قل قله داد میزنه...-رونی، آدمت میکنم.خیز برمیداره سمت من که بابا بازوهاش و میگیره و کنترلش میکنه.-عزیزم، ولش کن، بچه ست دیگه...مامان با طلبکاری میگه.-نگاش کن... چقدر بی حیا شده! خجالتم خوب چیزیه...سرم و مثل بچه های پشیمون میندازم پایین، بابا با دلخوری میگه.-رونی، دفعه آخرت باشه مامانت و اذیت میکنیا... 

چنان با تحکم میگه که سرم و تکون میدم و زیر لبی میگم.-چشم...یکم میگذره، بابا میگه.-خب حالا ، برای چی اومدی تو اتاقمون؟تو هوا بشکتی میزنم.-آها!! منتظر بهم نگاه میکنن و منم بهشون زل میزنم که آخر مامان میگه.-آها و کوفت، خب بگو برای چی اومدی دیگه..میخندم-میخواستم بگم شما که مخواین برین مسافرت، چرا من نرم خونه مامان نیکا؟بابا با خونسردی میگه.-چون اونا هم با ما میان.مثه بادکنک پنچر شده میگم.-خوش بگذره...مامان-قرار نیست بریم که...با طلبکاری نگاه میکنم-چی چی و نمیریم؟ مگه من میزارم شما نرید؟ شما ها نیاز دارید سفر برید دیگه... اگه نگران منید که من میرم خونه عمو سیامک.بابا و مامان با لبخند بهم نگاه میکنن.بابا-راست میگیا، چرا به فکر خودمون نرسید؟مامان با لبخند میگه-بدو برو لباسات و جمع کن که فردا بری...با تعجب نگاه میکنم-چه سریع...!! فقط کجا میرید؟بابا در حالی که داره میره سمت تلفن میگه.-یک هفته شمال ، یک هفته هم میریم مشهد، خونه ی خالت!لبخندی میزنم و میرم جفتشون و بغل میکنم.با بغض میگم-خوش بگذره.مامان با خنده میگه-اولا، هنوز که نرفتیم، دوما قرار نیست که برای همیشه بریم...بابا لبخند تلخی میزنه و بغلم میکنه.-دخترم، بسپار به خدا...معنی حرفش و میفهمم ، قطره اشکی رو چشام میشینه، اگه خدایی نکرده بلایی سر مامان و بابا اینا بیوفته... خواب من و تمام حس هایی که همه خرافات برداشت میکردن به حقیقت میپیونده....جمله بابا مثه آبی رو آتیش میمونه...” دخترم، بسپار به خدا..."با ناراحتی از اتاق بیرون میام، سعی میکنم افکار منفی و پس بزنم، اونا میرن بهشونم خوش میگذره، صحیح و سالمم بر میگردن و اونوقته که من به خودم و افکارم میخندم.لباس های ضروری و کتاب های مورد نیاز واسه دو هفته رو بر میدارم و داخل چمدون میذارم...تازه یادم افتاد... نــــــــه!!! .... من قراره برم خونه عمو سیامک؟؟؟ خونه سهیل؟؟ نــــــه! خدایا من چه غلطی کردم؟ برم اونجا که سهیل زهرش و رو من بریزه؟ بهتره اونجا نرم...تا دم در میرم که با خودم میگم.خب من الان بگم نمیرم، چه فکرایی میکنن؟با عصبانیت پام و زمین میکوبم و با صدای بلند میگم.-خودم کردم که لعنت بر خودم باد.در بازکردن همانا پرت شدن مامان به داخل اتاق همانا...با تعجب بهش نگاه میکنم؛ بلند میشه خیلی طبیعی نگام میکنه...-فال گوش واستاده بودی؟با خونسردی میگه-آره!با چشمای گشاد میگم-آره؟؟-نیت من خیر بوده، اومدم ببینم داری با خودت صحبت میکنی مثل همیشه یا نه، که دیدم آره.. داری با خودت حرف میزنی...با تعجب بهش نگه میکنم، من جز تیکه ی آخر حرفای تو دلم و بلند نزدم که، اصلا نیت خیر کجا رفته؟-نیت خیر اینجا چی میگه؟با لبخند میگه- میگه سلام دخترم.لبخندی رو لبم میشینه...ادامه میده-حالا مگه چیکار کردی که لعنت بر خودت باد؟میخندم-هیچی!-رونی، اگه میخوای نری، ما نمیریم ها..از اتاق هولش میدم بیرون.-برو خدا روزیت و جای دیگه حواله کنه، میخوای نری سفر از من مایه نذار.میخنده و از اتاق بیرون میره...داد میزنم-راستی مامان، غذا قرار بود دو ساعت پیش تا نیم ساعت دیگه آماده شه، پس کو؟میخنده و برمیگرده...-اِ .. راست میگیا، اصلا من واسه این اومده بودم که واسه ناهار صدات کنم.میخندم و میگم-پیر نشی الهی مادر..مامان با طلبکاری بهم نگاه میکنه که میگم-گفتم چیر نشی هیچوقت... تا میاد حرفی بزنه که هولش میدم و با هم از اتاق خارج میشیم.***عباس آقا چمدون من و تو ماشینم میذاره و چمدون مامان بابارو هم با کمک بابا تو ماشین بابا جاسازی میکنن.با ناراحتی میرم سمت مامانم ، بغلش میکنم و میخزم تو آغوش مهربون مادرم که بیشتر از مادر برام یه دوست خوب و مهربون بود.مامانم با خنده میگه.-اه ... دختر حالم و بهم زدی؟ انقدر آبغوره گرفتی که تمام مماخت ریخت رو شالم...با خنده خودم از مامان جدا میکنم و با دستمال محتویات دماغم و خالی میکنم ، مامان با حالت چندش میگه.-برو اونور حالم و بهم زدی.... اه... عق...!! دختر ادبت کجا رفته؟میخندم-رفته سربازی...با خنده دستاش و باز میکنه و میگه-کوفت، بیا بغلم دختر لوس مامان.میرم بغلش و بابا هم به ما نزدیک میشه و میگه.-خانوم، دخترم تموم شد، به منم برسه.با لبخند از مامان جدا میشم و به آغوش بابا میرم ویک دل سیر گریه مکنم و بابا هم قط سرم و نوازش میکنه و در آخر رم و میبوسه.-دخترم، به دلت بد راه نده، درضمن اینجوری مسافر بدرقه نمیکنن ها...با لبخند تلخی میگم.-ببخشید، ولی خب دلم براتون تنگ میشه دیگه...مامان-برای همیشه که نمیریم، فقط دو هفته ست...-دو هفته هم دو هقته است، حق بدین خب، انقدر من و رامش و بخ خودتون وابسته کردید که دوری ازتون واسه جفتمون وحشتناکه.مامان با لبخند میگه-اشکال نداره عزیزم، این سفر یه استارت میشه واسه عادت به غیبت های طولانی ما...با طلبکاری میگم-چـــــرا؟مامان به بابا چشمکی میزنه و میگه-خب مجردی میخوایم بریم سفر دیگه.بابا مامان و به خودش میفشاره و میگه.-آره دخترم، توام الان بدو برو خونه عموت اینا، ما هم زود حرکت کنیم به شب نخوریم.میرم سمتشون و با ناراحتی برای آخرین بار بغلشون میکنم و صورت جفتشون و میبوسم و میرم سمت ماشین و از دور واسشون دست تکون میدم.چهره ی مامان کمی تو هم رفته بود و قطره اشکی گوشه چشماش بود، مامانی که تا حالا غیر از مراسم ختم مامان فخری ندیدم اشک بریزه، الان داره گریه میکنه، بابا هم چشماش اشکی شده، ولی غرور مزخرف مردانه مانع ریختن اشکاش میشه. تو هوا با بغض براشون بوس میفرستم.برام بای بای میکنن و منم ماشین و روشن میکنم و از خونه خارج میشم.***** 

  

با ناراحتی میرم در خونه عمو و میزنم، صدای زن عمو میاد.از تو آیفون میگم-زن عمو منم.با خوشرویی میگه-بیا تو عزیزم.در و بار میکنه ، وارد میشم، با همه سلام و احوال پرسی میکنم، فقط پوریا خونه بود و زن عمو، عمو و سهیل رفته بودن سر کار.پوریا با تعجب میاد سمتم.-رونی؟ چیزی شده؟خونسرد خودم و جلوه میدم.-نه مگه قراره چی شده باشه؟با تعجب میگه-پس چرا چشات باد کرده . قرمزه...؟؟سرم . پایین مینئازم ، با موشکافی میگه.-گریه کردی نه؟جوابی نمیدم که ادامه میده.-آخه چرا دختر عمو؟ با بغض میگم-دلم برای مامان بابام تنگ میشه.کنترل خودش و از دست میده و بلند میخنده، خیلی بهم بر میخره، از اینکه مضحکه ی عام و خاص باشم، با غرولند میگم.-نیشت و ببند، جوک نگفتم که...لبخندش و میخوره-آخه دست خودم نیست، قیافت خیلی باحال شده بود، شبیه این بچه هایی که میرن مهد کودک و از مامان باباشون دور میشن، شدی... چشام و با حرص میبندم و رو بهش میگم.-برو تا نزدمت، میدونی که تکواندو کار و کاراته بازم...دستاش و به علامت تسلیم بالا میبره.-اوه اوه، من غلط بکنم با شما در بیوفتم خواهر... من میرم تو اتاقم، توام برو تو اتاق مهمون وسایلت و جا به جا کن که تا دو هفته مهمون خودمونی آبجی.میخندم و تا میام چمدون و بردارم، چمدون و میبره تو اتاق منم فقط بهش لبخند میزنم.پوریا ، بین پسر عمو هام از همه بیشتر دوست داشتم.میرم تو اتاق و از پوریا تشکر میکنم که جوابش یه دونه از اون لبخند های خوشگلشه که مثه من از مامان فخری به ارث برده و چال گونه رو خــــــوب به رخ میکشه.وسایل و تو کمد خالی اتاق میزارم و تمام کتابام و تو قفسه ی کوچیک کتاب که تک و توک توش کتابه میچینم، در میزنن.-بفرمایید.زن عمو با سینی شربت به دست میاد تو ، میرم پیشش و با لبخند ازش تشکر میکنم.-دستت درد نکنه ثریا جون، خیلی تو زحمت افتادین.با لبخند سینی و سمتم میگیره و خودش رو تخت میشینه، با عطش زیاد ، همه رو سر میکشم.-خیلی تشنه بودی!لبخندی میزنم-آره ، دستت طلا ثریا جون.بازم لبخند همراه با غمی تو چشماش، با نگرانی میرم سمتش و کنارش میشینم.-چیزی شده؟به خودش میاد.-نه ...نه... دلم برات تنگ شده بود، کاش میشد همیشه پیشمون باشی و کاش...ادامه ی حرفش و نگفت، خوب تونستم تصور کنم که میخواست عروسش بشم.با لبخند میگم-نگران نباشید، تو مهمونی ها که هم و میبینیم .با لبخند تلخ بلند میشه و میره سمت در. با ناراحتی رو تخت دراز میکشم و چشمام و میبندم بعد از این روز خسته کننده خواب بهم میچسبه.با صدای گوشیم از خواب بیدار میشم، ساعت 4 و نیم شده بود.بدون نگاه کردن به گوشی بر میدارم.-بله؟-سلام عزیزم، خوبی؟صدای آرتام و میشنوم و ناخودآگاه لبخندی رو لبم میاره، ولی بازم بی حال جواب میدم.-سلام، مرسی، تو چطوری؟با نگرانی میگه-چیزی شده رونیا؟ صدات چرا اینجوری شده؟-هیچی ، از خواب بیدار شدم.-آها... مامان اینا رفتن؟با ناراحتی میگم-اوهوم.-کی؟-طرفای صبح ...-کی برمیگردن؟با کلافگی میگم-بیست سوالیه؟ خوب فوق فوقش دو هفته دیگه.با لحنی نیمه عصبی میگه.-تو یه چیزیت هست چرا اینجوری حرف میزنی؟با صدای بلند میگم-آرتام ، ولم کن، حوصله ندارم به خدا.-من باید برم، خدافظ.داد زد-واستا ببینم، جواب سوالم و بده.-باشه یه وقت دیگه، واقعا حالم خوب نیست.-باشه، ولی تو الان کجایی؟-خونه عمو.با لحنی ناخوشایند میگه-کدوم عمو؟با بیخیالی میگم-عمو سیامک.با داد میگه-چــــــــی؟ همین الان وسایلت و جمع کن از اونجا برو.-چی میگی آرتام واسه خودت؟ من کجا برم؟-من چه بدونم، برو خونه داییت، عمت، عمو های دیگت، ول اونجا نباش.-اِ، آرتام، من الان از اینجا برم ، ناراحت میشن کلی فکر بد میکنن.-خوب فکر بد بکنن، من کاری ندارم رونی، تو نباید تو خونه ای باشی که سهیل توشه، میفهمی؟-خیلی خب، باشه! -رونی ، میریا...-باشه بابا، باشه.-اوکی ، کاری نداری؟ بعدا زنگ میزنم بهت ، هروقت که حالت خوب شد.-ممنون که درکم میکنی، یکم فکر مغشوشه ...-اشکال نداره، فعلا...-خدافظ.گوشی و قطع میکنم و بلند میشم و میرم دست و صورتم و میشورن، یک تونیک قرمز مشکی میپوشم و موهام و با کش میبندم و میرم تو هال، همه تو حال در حال دیدن فیلم بودن.بلند سلام میکنم که همه ی رو ها به سمتم برمیگرده و همه جواب میدن، اما سهیل با یک لبخند مرموز رو لبش.عمو با لبخند میگه-اومدی دخترم؟ مامان بابا رفتن؟-آره دیگه عمو، صبح با مامان نیکا اینا رفتنعمو سر تکون میده و سهیل هم با شنیدن اسم مامان اینا پوزخند میزنه.ثریا جون میگه.-دخترم، بیا آشپزخونه واست غذا بکشم، ناهار بیدرت نکردم که خوب بخوابی تا سر دردت خوب بشه.لبخندی میزنم و تشکر میکنم.نگاه خیره ی سهیل همچنان بدرقه ی راه من بود.میرم تو آشپز خونه، ثریا جون غذا رو میکشه، باقالی پلو با ماهیچه بود، خیلی دوست داشتم. با خوشحالی میگم.-ثریا جون، دستتون درد نکنه، از کجا میدونستین باقالی پلو دوست دارم؟لبخند مهربونی میزنه-منم کم از مامانت ندارم، تو رو هم با پوریا و سهیل بزرگ کردم ، وقتی بهن میگم دخترم، یعنی واقعا برام مثه دخترمی.میخندم و تشکر میکنم و ثریا جونم با رضایت از آشپزخونه بیرون میره و منم حمله ور میشم سمت غذا، نه صبحونه خورده بودم نه ناهار... خدایی داشتم ضعف میکردم.بعد از غذا خوردن میرم تو هال، اما بلافاصله با اومدن من سریال مربوطه تموم میشه و همه پخش میشن تو اتاقاشون، غیر از ثریا جون.-دستتون درد نکنه، خیلی خوشمزه بود ، ترشی نخوری یه چیزی میشیا ثریا جون.میخنده-بچه جون، عموت و صدا نکنم تا پوست از سرت بکنه ها...-اوه اوه... من و با عمو در ننداز ، از همین الان شخصا تسلیم.لبخندی میزنه و میگه.-بابت رفتن مامان بابات ناراحت بودی؟با ناراحتی میگم-آره، دلم خیلی براشون تنگ میشه.لبخند آرامش بخشی میزنه.-اشکال نداره دخترم، جشم رو هم بزاری تموم شده و اونام اومدن.-آخه عادت به نبودشون ندارم، حتی وقتیم عروسی کردم، حداکثز سه روز یه بار میرفتم پیششون.-میدونم دخترم، ولی بهتره بهش فکر نکنی، مامانت اینا تازه از دست تو و رامش خلاص شدن ، باید وقتای دیگشون و با هم دیگه سپری کنن و خب... این سفر ها هم از همین موارده.لبخند غمگینی میزنم، زن عمو دستی رو شونم میزاره و میره سمت حیاط خونشون که تقریبا یک پنجم باغ ماست (میگم باغ یعنی باغ هــــا!! ) کنترل و دستم میگیرم و کانال هارو عوض میکنم، در یکی از اتاق ها باز میشه و یکی میاد تو هال، چون پشتم به در ها بود، نتونستم تشخیص بدم کیه. غرق در یک فیلم بودم که مبل پایین میره، نگاهم و برمیگردونم و سهیل و میبینم که در چند سانتی من بی تفاوت نشسته و بدون اینکه چشمش و از رو تی وی ورداره میگه.-چیه؟ زل زدی؟ خوشگل ندیدی؟پوزخند میزنم. 

-بوزینه ندیده بودم...حالا نوبت اونه که پوزخند بزنه..بی توجه به اون به ادامه ی فیلمم میرسم.اونم بی توجه به دیدن فیلم میپردازه و بین فیلم میگه.-کوچولو ، مامانت اینا رفتن ناراحت نشی یوقت.با خونسردی به ادامه ی فیلم میپردازم و جوابش و نمیدم.ک2ادامه میده-آقاتون رفتن ، تو فکر تجدید فراش نیستی؟دستام و مشت میکنم اما همچنان روند بیخیالی طی میکنم.با پوزخند میگه-بالخره که مال خودم میشی، نازاتم خریدارم خانــــــــــوم...


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد