وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

قسمت ششم وصیت نامه

  میخنده و میگه-برادر و شوهر توه، از من میپرسی؟شونه ای بالا میندازم و بلند میشم و سمت آشپز خونه میرم. جفتشون و میبینم که کنار قابلمه ی بزرگ پشت به من نشستن و دارن پچ پچ میکنن.آرتام-خب حالا چیکار کنیم؟ آخه دیوونه، تو که بلد نیستی آشپزی کنی چرا هم

 

 

 


 

 

 

 

  10 همچین شرطی گذاشتی؟ آخه ابله، کی جای نمک شکر میریزه تو برنج؟ تازه، برنج و که صرف نظر کینم، مرغشم شیرینه شیرینه، اصلا پایه ای به بچه بگیم، شیربن پلو ورژن جدیدشه؟؟؟
 
-آرتام ساکت شو، الان آبروم جلو همه میره.آرتام میزنه پشتش و میگه-منظورت از همه آبحیه ماست دیگه؟رامش دست آرتام و پس میزنه و قاطع نه ای میگه.-خب پس، اگه مشکلت بقیه س که نگران نباش، انقدری میشناست که توقع چلو سلطانی ازت نداشته باشن، بیخی بابا، بیا بریم به همه بگیم گند زدی و ناهار سفارش بدیم دیگه؟-نه!-اِ، باز که میگی نه، خب بگو چه خاکی تو سرمون بریزیم؟-میگم آرتام، بیخیال، میریم همینارو جلو بچه ها میذاریم، انقدرم خراب نشده که.-قربون تو اعتماد به نفس، از من مشکلی نیس، میخوای بچه هارو صدا کنم بیان کمک؟-نه!-نه و نگمه، ولی من رونی و صدا میکنم.-نه!-کوفته نه، درده نه ، زهرمار و نه، ایشالا زیر تریلی 18 چرخ بری ، راننده ش یادش بیاد یه چیزی و فراموش کرده دوباره از روت رد شه، بعد یادش بیاد که نه برداشته شدوباره از روت رد شه، انقدر رد شه که جسدتو با قاشق حمل کنن. افتاد؟رامش میخنده و میزنه به شونه آرتام.-فکر کنم اینا عوارض گشتن با رونی بوده که انقدر خرت کرده، من قبل تو رو دیده بودم، آقایی بودی واسه خودت، ببین این اعجوبه ما چه بلایی سرت آورده.دیگه اینا شورشو در آوردن ، بلند اِهِمی میگم که سراشون بر میگرده.-خب ، ادامه بدید، میگفتی رامش، رونی چیکارش کرده؟ رامش دست پاچه میشه و سرشو به سمت سقف میگیره و سوت میزنه. منو آرتام از این حرکتش خندمون میگیره.آرتام-رونی، بیخیلی طی کن، بیا کمک کن با هم ببریم، اصلا انگار نه انگار، اوکی؟-آخر که چی؟رامش-رونی، بیخیال بابا، حالا یه گندی زدم، اینا که قابله خوردنه.شونه ای بالا میندازم و خیل خبی میگم و با کمک اون دو تا برنجارو تو دیس میکشیم و 3 تا دیسم واسه مرغا میذاریم، اگه از شیرینیش صرف نظر کنی، ظاهر غذا عالیــــــه، فکر نمیکردم انقدر عشق کاری باشه.به سمت بچه ها میریم و غذا هارو میچینیم. تا میان بخورین که بلند میگم.-نه واستین.همه رو ها به سمت من برمیگرده.-چیزه، یعنی وایستین ماهم بیایم بعد یک دو سه میگیم و همه با هم میخوریم، اوکی؟همه متعجب به ناچار سری تکون میدن و بعد از چند دقیقه میشینیم کنار سفره من میگم.-خیل خب، همه آماده، قاشقا به دست، لیوانا کنار (با این حرفم رامش میزنه تو پهلوم ) اوووخ، یعنی ، 1،2،3 بخورید.همه قاشقاشون و میبرن تو دهنشون و به ثانیه نمیکشه که کل پذیرایی پر میشه از صدای سرفه و طلب آب کردن، ولی منو آرتام و رامش که از قبل میدونستیم اوضاع از چه قراره، با بیخیالی مشغول خوردن میشیم..همه نگاها سوالی به سمت ما میاد.روناک-نامردا، برا چی واسه ما انقدر شیرین کردین؟ خب میخواین غذا ندین، ندین، چرا زجر کش میکنین؟
 
آرتام-بابا بیخی، این برادر زن ما، عینکشو نزده بود، شکر و جای نمک دید، از قضا نیست که ایشون غذا هارو نمکی میخورن این شد که شکر پاش و خالی کرد تو غذا، حالا که چیزی نشده، فکر کنین دارین شیرین پو میخورین.رامشم پرو پرو به همه زل زده، ولی همین که آریانا با خنده بهش نگاه میکنه، عینه بچه ها سرشو میندازه پایین و دوباره شلیک خنده پرت میشه.با غر غر های بچه و شیرین بازیای رامبد و رامش ، بالاخره غذا خورده میشه.بعد از خوردن غذا تقسیم بندی میکنیم، هر روز 2 نفر ظرفارو بشورن، چون 6 روز میمونیم، عملا همه ظرفارو میشورن.منو رکسانا ، هاله و روناک ، الی و آریانا ، علیرضا و آرتام ، رامبد و سامان ، رامیار و رامش.بعد از شستن ظرفا راهی نمک آبرو میشیم تا تلکابین و بزنیم تو رگ، یکم بالا میریم و 4 تا 4 تا سوار میشیم، به ترتیب نشستن تو ماشینا میشینیم.ما 4 نفر ، علیرضا و الی و هاله و سامان، یقیه هم باهم.بعد از کلی تکون خوردن تلکابین پیاده میشیم و یه جا زیر انداز پهن میکنیم و چای میریزیم، همه جا پره مه، به سختی همدیگرو میبینیم.هاله-بچه ها دارم یخ میکنم، رونی، پتو مسافرتی و از تو ماشینتون برداشتی؟-نه بابا، چه دل خجسته ای داریا، من که بهت گفتم، هوا سرده ژاکت بردار، حالا بفرما، انقدر سرما بخور تا در جا یخ بزنی.الی-رونی؟ تو که انقدر دل سنگ نبودی خواهر؟ آرتام چه بلایی سرت آورده؟تو این فاصله ، سامان کاپشنش و در میاره و رو دوش هاله میندازه، کسی جز من متوجه نشد و منم با چشم و ابرو با هاله حرفیدم و اوم بعد از مرسی کوتاه به سامان با چشم و ابرو واسم خط و نشون میکشید.آرتام-بیخود منو وسط نکشین، رونی از اولم دل سنگ بود.بهش نگاه میکنم که میاد دم گوشم میگه-اگه دل داشتی که نمیذاشتی بچه های مردم و ببینم و حسرت بچه دار شدن و بکشم.حواسم نبود که بلند میگم.-مردم 10 سال ازدواج میکنن و تازه تصمیم میگیرن بچه دار شن، شما که هنوز 6 ماه نشده ازدواج کردی، میخوای فردا بچت بغلت باشه؟بمب خنده میترکه و منم سوالی نگاه میکنم، تازه یادم میوفته که بلند گفتم! ای خدا منو بکش.آرتام سرشو پایین میندازه و ریز ریز میخنده و منم که به لبو گفتم ، شما برو ما هستیم.رامش در حالیکه سعی میکنه خندشو نگه داره. میگه-خب رونی، چرا دل این بچه رو خوش نمیکنی؟ برو به 4 تا شکم بزا دیگه.بفرما، اینم از داداشم، غیرت هرچی مرده، گذاشته تو جیب چپش.سرمو میندازم پایین و میگم-میشه تموم کنین؟روناک-نه عزیزم، تا تو ، تو این سفر حامله نشی ولت نمیکنیم.آرتام بلند از ته دل میخنده و رو به روناک میگه.-خدا اجرت بده روناک خانوم، اگه میدونستم این سفر انقدر مهمه، سریعتر راش مینداختم.همه دوباره میخندن و منم لحظه به لحظه سرختر میشم . خدایی آرتام یکم شرم و حیا نداره؟ حتما باید تو جمع بیان کنه؟ ای خدا منو بکش و راحتم کن دیگه، چه وضعشه، نه داداش با غیرت داریم، شوهرمونم که دیگه بدتر.آروم دم گوش آرتام میگم.-یه ذره خجالتم خوبه، به خدا اگه بکشی یه عکس برگردون سیصد هزار آفرین برات میخرم.اونم آروم میگه-چیکارکنم؟ زشت نیست که، طبیعیه، شمام انقدر سرخ و سفید نشو. آروم لپمو میگیره و میکشه و دوباره دم گوشم میگه.-هرچند که اینطوری خوردنی تر میشی.
رامش-اوهو، چی دارین دم گوش هم پچ پچ میکنین؟ اگه دارین راجع به خواهرزادم حرف میزنین، از اونجایی که حلال زاده به داییش میره و از اونجاتری که شخصیت آدما بر اساس اسمشون شکل میگیره و پای حیثیت آینده ی من در میونه، من اولویت و در انتخاب کوچولو ی عزیزم دارم، سوالی نیست؟الی دستشو بالا میبره و میگه.-آقا اجازه؟ چه اسمایی مد نظرتونه؟رامش چونشو میخارونه و میگه.-فکر نمیکنم چراغعلی مشکلی داشته باشه، هم چراغ زندگیتونه، هم علیه ، نظرا مساعده؟همه میخندن و میگن بلــــــــــــــه.من-آها، اونوقت اگه دختر شد بذاریم چراغعلیة؟؟دوباره همه میخندن و رامش میگه.-نه آبجی، در اون صورت میزارم اُم کلثوم. هم مادر خوبی برای بچه هاش میشه (اُم) هم کلثومه دیگه.دوباره همه میخندن و منم رو به آسمون. میگم. -خدا یا شفاش بده.بعد رو به رامش میگم – خب پس منم باید اسم بچه ی تورو انتخاب کنم.گارد میگیره و میگه-کی گفته؟ من داییه بچه توام، در حقش حق دارم، تو جی؟-مگه من عمش نیستم؟ مگه بچه ی تو هر خطایی کنه ، عمش و فحش و نفرین نمیکنن؟ (هرچند که به تازگی به جای عمته میگن، باباته، ولی ما فرض و بر قدیم میزاریم ) بازم از اونجایی که بر اساس اسم آدم شخصیتش شکل میگیره، من باید اسمی و انتخاب کنم که بچه ی شایسته ای بار بیاد تا انقدر مردم مارو نبش قبر نکنن.دوباره همه لبخندی میزنن و رامش میگه.-الحق که خواهر خودمی، چیزی از زبون کم نداری، ماشالا اوووو، هزار متره، نه خوشم اومد ، آرتامم نتونست زبونتو کوتاه کنه.آرتام میگه-نترس رامش، به موقعش زبونش کوتاه میشه ، شما جوش خودتو بزن که زنت واست برنامه ها داره...آریانا سرشو میندازه پایین و با عصبانیت ساختگی میگه.-تو چرا سرتو انداختی پایین؟ کی بهت گفته من تورو به این بابا میدم؟ دخترشونو دارم تحمل میکنم، چه دلیلی داره تو رو به پسرشونم بدم؟ بذار یه نفر زجر بکشه دیگه.با عصبانیت به آرتام نگاه میکنم که با صدای پیس پیس رامش سرمو برمیگردونم.زیر لب و با لب خونی میگه.-جوش نخور ، بذار من دخترشونو بگیرم، خرم که از پل گذشت، جفتمون باهم برنامه قتلش و میکشیم، چطوره؟سری تکون میدم و با دلخوری به آرتام نگاه میکنم، متوجه من که میشه منو تو بغلش میگیره و تو گوشم میگه.-شوخی کردم عزیزم، ناراحت که نشدی؟چرایی میگم که لپمو میکشه، دوباره میگه.-الان از دلت در بیارم یا تو خلوت؟ اگه بخوای اینجا باشه، مشکلی نیست، من نگران توام که دوباره لبو نشی.میزنم تو بازوش که میخنده و میگه.-نکن اینکارارو، وحشی که بشم، زمان و مکان از دستم در میره اونوقت خر بیار و باقالی بار کن.رومو برمیگردونم که گونمو میبوسه.خدا رو شکر کسی متوجه ما نبود. وگرنه آرتام و خفه میکردم.با شوخی و خنده و مسخره بازی و تو سر و کله هم زدن، سوار تلکابین میشیم و برمیگردیم خونه.*****
  دو روزی از اقامتمون تو ویلا ی آرتام اینا میگذره، تو این دو روز همش بیرون بودیم، صبح میرفتیم ، شبم واسه خواب برمیگشتیم ویلا. کلا خیلی خوش گذشت تو این چند روزی که اینجا بودیم، امروزم قراراه از صبح بریم لب دریا و نصف شب برگردیم.-رونیا، بدو دیگه، همه رفتن، سبد و آوردی؟ داد میزنم-آره، اومدم ، صبر کن در و قفل کنم.
  در ویلا رو قفل میکنم و میرم سمت ماشین، آرتام سبد و ازم میگیره و منم میرم تو ماشین میشینم، روناک و میبینم که پشت با رامبد نشسته و دستش یه آینه کوچیکه و داره به لبش لبلو میزنه.
  -ضد آفتاب زدی روناک؟ -اوهوم.
  روم و برمیگردونم، آرتامم میاد سوار میشه و همه سمت ساحل حرکت میکنیم. تو راه از آرتام میپرسم.
  -چادر مسافرتی و برداشتی؟-آره.-کدوم و؟-12 نفره دیگه! -آها.
  بعد از چند دقیقه میرسیم به ساحل ماشینارو پارک میکنیم و چادر و برپا میکنیم، زیر انداز هارو پهن میکنیم و وسایل و جاسازی میکنیم، بعد ه بچه ها جفت جفت جدا میشن و میرن لب دریا. آرتام نزدیکم میشه و کمرم و میگیره و منو تو بغل خودش فشار میده.و ما تو سکوت آروم آروم لب دریا میریم.یه مانتو خاکستری گشاد نخی پوشیدم با یه شلوار نخی مشکی و شال نازک نخی مشکی و یه کلاه لبه دار و یه جفت صندل راحتی.آرتامم یه تی شرت خاکسنری و شلوار مشکی پوشیده بود، با هم ست کرده بودیم. از اونجایی که احتمال میدادم آب تنی هم بریم، واسه هر کدوممون هم یه دست لباس اضافی برداشتم.انقدر جلو میریم که تقریبا تو بغل دریاییم، آروم میشینم و آرتامم کنارم، هر موجی که دریا میزنه، آب بین پاهامون جریان پیدا میکنه، سرمو رو شونه آرتام میزارم و خودمو بهش تکیه میدوم، اونم دستشو دورم حلقه میکنه و سرشو رو سرم میذارم. تو سکوت از فضا لذت میبرم. از بودن کنار کسی که دوستش دارم ، تو سفری که صد در صد بهم خوش میگذره، لب دریا، با صدای امواج و بودن و نفس کشیدن تو هوای آرتام و غرق شدن در بوی عطر خوشبوش و گوش دادن به صدای امواج. آرامش زیادی و بهم تزریق میکنه و منم چشامو میبندم و تا حد ممکنه از موقعیت بوجود اومده لذت میبرم.از مامان فخری خیلی خیلی ممنونم که با گذاشتن چنین وصیتی، خوشبختی منو تضمین کرده، تا آخر عمر ازش ممنونم، واقعا که حق مادرزرگی و تماما در حقم عطا کرده.
  تو این گیر و دار تلفن آرتام زنگ میزنه و منم زیر لب به باعث و بانی بهم زدن این خلسه فحشای بالای 18 میدم.
  -بفرمایید؟-....-بله خودم هستم.-....-اِ مهندس شاکری ، شمایین؟-...-ممنونم جناب، خواهش میکنم.-....-نه راستش من مسافرتم، تا یه هفته ای شرکت نیستم، ایشالا هر وقت اومدم در خدمتتون هستم.-...-خواهش میکنم ، ممنون، امر دیگه ای باشه؟-...
نه مرسی، خدافظ.... تلفن و قطع میکنه و بلافاصله دوباره زنگ میزنه، آرتام لبخند به لب جواب میده.
  -به به، باد آمد و بوی عنبر آورد، چطوری شما نیکا خانوم اِ، پس مامان نیکاست..
  -بله، جای شما خالی.-...
  ظاهر ناراحت به خودش میگیره و با دلخوری میگه.
  -یه وقت حال منو نپرسی ها؟ همش عروست، بهم میرسیم مامان خانوم.
  گوشی و به سمت من میگیره و زیر لب ایشی میگه.از حالت آرتام از خنده روده پر شده بودم و با خنده گوشی و گرفتم .
  -سلام نیکا جون، حال شما؟ چطوره احوال شما؟ میخنده-نمک نریز گل دختر. خوش میگذره -جای شما و بابا خالی. ای، میگذره.-یعنی خوش نمیگذره؟ -نه بابا، مگه میشه آدم کنار عشقش باشه و بهش خوش نگذره؟ (مزاح فرمودم، صرفا جهت خودشیرینی! )
  با این حرفم آرتام منو به سمت خودش فشار میده و گونم و میبوسه نیکا جونم با خنده میگه.
  -خب خدا رو شکر، خیالم راحت شد. -مگه قرار بود خوش نگذره؟ -چی بگم والا دخترم، ما هروقت 4 تایی میریم مسافرت ، این آرتام انفدر غر میزنه که آدم سفرش زهر میشه خواستم بپرسم با توام اینجوریه، که دیدم نه، فقط با ما اینجوریه، با عشقش خوب تا میکنه.
  تشکری کردم و بعد از چند دقیقه حرف زدن، گوشی و قطع کردم و روبه آرتام گفتم.
  -تو با مامانت اینا چیکار میکنی که طفلکی انقدر دلش خون بود؟میخنده و میگه-هیچی بابا، هروقت 4تایی میریم سفر، زن و شوهر، یاد جوونیشون میوفتن و با هم اینور اونور میرن، منو آریانا هم که اون وسط یا بشکن میزنیم، یا به هم نگاه میکنیم میخندیم. حوصلمون به کل سر میره، آخه یکی نیست بگه شما که اومدین با هم باشین، چرا مارو مثه جوجه ها دنبال خودتون یدک کشیدین؟
  بلند میخندم، طرز غر غر کردن آرتام بی شباهت به پیرزنا نیست. تا میام حرفی بزنم که رامش و آریانا هم میان
  رامش-آرتام، چیکار کردی خواهر مارو که صدا خندش 10 فرسخ اونور ترم میره؟ بهش چی گفتی؟آرتام-دیگه دیگه.آریانا-چه زن و شوهر واسه خودشونم خلوتی کردن. رامش-رامبد گفت بیایم دنبالتون، یوقت آرتام دنبال موقعیت نگرده قولش و عملی کنه. منم بی خبر از همه جا پرسیدم –چه قولی.
  آریانا و رامش سرشون و پایین میندازن و میخندن و آرتامم دم گوشم با خنده میگه.
  -بچه رو میگن دیگه، مگه من قول ندادم وقتی از سفر میریم سرکار خانوم حامله باشن؟
  چشام اندازه بشقاب شده و با تعجب و کمی خجالت به آرتام زل زدم که دوباره میاد دم گوشم میگه.
  -مثه اینکه توام موافقی... میگم – چی چی واسه خودت میبری و میدوزی؟ با خنده میگه-خب آخه با اون چشات بیشتر ترغیب میشم که همینجا ترتیبتو بدم.
میخوام بهش حرفی بزنم که رامش سرفه مصلحطی میکنه و تازه یادم میوفته که اونام هستن. 3 تاشون با لبخند به من نگاه میکنن و منم از خجالت میخوام زمین دهن باز کنه، برم توش و دیگه هم بر نگردم.آریانا منو نجات میده و میگه-خب دیگه، بریم که الان همه منتظر ما هستن.
  با صورت لبویی میریم سمت بچه، که روناک بی شرف بلند میگه.
  -به افتخار عروس دوماد.
  همه دست میزنن و منم چشم غره ای به روناک میرم که بیتفاوت فقط میخنده.میریم رو زیر اندازه میشینیم.رامش رو به آرتام .
  -شوهر خواهر ، میای بریم آبتنی؟-آره ، بریم.
  با یک حرکت تیشرتاشونو در میارن و بقیه مردا هم به جمعشون میپیوندن.
  منم رو به دخترا-بریم ماهم؟روناک-من پایم شدیـــــد.الی-منم.بقیه-ما لباس نیاوردیم.
  سری تکون میدم و با اون دوتا میریم تو دریا، روناک پاچه های شلوارشو با احتیاط بالا میزنه و منم که حسابی کفری شده بودم، جفتشون و هل میدم و میرن کامل تو آب و خیس خیس میشن و جیغ میکشن.منم تو دریا بدو بدو میدوم، اونام میدون تا منو بگیرن، هی به عقب نگاه میکنم که بهم نرسن که ناخوداگاه به یک جسم سفتی برخورد میکنم، برمیگردم و پسری و میبینم که با نیم تنه برهنه ، بازوهای منو گرفته تا نیوفتم تو دریا و داره با لبخند بهم نگاه میکنه. هول میشم و میگم.
  -ببخشید ، منو ندیدید.
  با این حرفم بلند میخنده و تا میاد چیزی بگه که اون دو تا میرسن و روناک اول متوجه پسره نمیشه و همونطور که داره نفس نفس میزنه میگه.
  -ایشالا تو شورتت سوسک بره رونیا ، ایشالا شب خواب یوزپلنگ و ببینی، ایشالا...
  تا میاد حرفش و ادامه بده که چشاش به پسره میوفته و اونو الی چشاشون اندازه قابلمه میشه و روناک بعد از اینکه مفهمه چه حرفایی و جلو پسره زده سرشو میندازه پایین.
  پسره هم آشاکارا لبخندش رو لبشه و با معنی داره بهم نگاه میکنه و هنوزم بازوم و ول نکرده.از حرفای روناک حسابی خجالت کشیدم مخصوصا جلو غریبه، وگرنه تو جمع خودمون طبیعیه.سرم و میندازم پایین که پسره میگه.
  -اسمتون رونیه؟ چه اسم قشنگی تا حالا نشنیده بودم.
  دستمو از بین بازوهاش بیرون میکشم و با لبخند تصنعی میگم.
-نه اسمم رونیاست. عذر میخوام ندیدمتون، با اجازه. سریع به همراه دخترا جیم میشیم;.همونطور که داریم رد میشیم پسره داد میزنه.
-پارسا هستم، محض اطلاع.
  از دور دستی تکون میده و منم سری تکون میدم و با بچه ها میریم، یکم که دور میشیم میام یه پس گردنی به روناک بزنم، انقدر محکم میزنم که با ضربم میخوره زمین و زیر لب فحشای مورد دار میگه. بهش با طلبکاری نگاه میکنم که مظلومانه میگه.
  -خو حواسم نبود که یه پسریم اونجا هست، ولی تو نیمری رونی، دیدی عضله هاشو؟ عجب تیکه ای بود، من که رسما داشتم وا میدادم، وای رونی بیگیر منو ... الی با لبخند میگه-چشم رامبد روشن، خب... میگفتی، دیگه چی بود؟
  روناک هول میشه و میگه.
  -امم...خب...چیزه...یعنی، آها، من که بهش نظری نداشتم، به چشم برادری گفتم... بعد از یه ذره مکث ادامه میده.
  -انقدر رامبد خوب هست که من به این چیزا فکر نکنم. منو الیم دست به سینه بهش نگاه میکنیم و میگیم –آها....یعنی خر خودتی.به پسرا میرسیم، آرتام با ناراحتی و لباسای خیس میاد سمتم
  -چی شده؟ چرا لب و لوچت آویزونه
-اه، رونی، لباسام خیس شده، تیشرتم و بچه ها خیس کردن، حالا اونا لباس دارن، من نه شلوار  دارم نه لباس.-خب اینکه چیزی نیست، من برات لباس برداشتم.
  با خوشحالی میگه.
  -جدی میگی؟-آره خب.
  منو تو بغلش میگیره و 3-4 بار میچرخونه و پشت سر هم میگه.
  -عاشقتم رونی، عاشقتم، عاشقتم.
  از شنیدن این خرفا تپش قلبم بالا میره و با لذت نگاش میکنم.بعد از اینکه چند دور منو میچرخونه میذارتم زمین و محکم بغلم میکنه که صدای استخونام و میشنوم.با صدایی که به زور از گلوم میاد میگم.
  -آرتام له شدم.
  با سرفه ی یک نفر رو هامون به اون سمت میره، اون پسره رو میبینم ، پارسا بو دیگه اسمش؟ آره! با اخم بهمون نگاه میکنه و میگه.
  -اینجا مکان عمومیه، مراقب رفتاراتون باشین، اینجا خانواده نشسته.
  بعد یه چشم غره ای به من میره که یه لحظه فکر میکنم نکنه کار اشتباهی کردم؟آرتام به خودش میاد و منو ول میکنه و مودبانه به پسره میگه.
  -عذر میخوام ببخشید، حواسمون نبود، دیگه تکرار نمیشه.
  پارسا هم سرشو تکون میده و بی هیچ حرفی میره.
  آرتام متفکرانه میگه-این یارو چرا اینجوری بود؟
  شونه هام و بالا میندازم و میریم چادر تا لباسامون و عوض کنیم. بعد از عوض کردن لباسا، مردا میرن تا واسه ناهار یه چیزی بخرن و بیارن.بعد از خوردن ناهار، دوباره همه جفت جفت میشن.رو به آرتام میگم-بیا بریم سطل شنی بخریم.میخنده و دستشو دور شونم حلقه میکنه و میریم سمت مغازه های کوچولویی که با سایه بون کنار ساحل دست فروشی میکنن. یه سطل شنی و چنگک و قاشقای مخصوص شن بازی و میخریم.میریم لب ساحل.با ذوق و شوق آرتام و صدا میکنم که باهان شن بازی کنه، اونم در جواب حرفام فقط یه لبخند ملیح میزنه و میاد.-آرتی، آرتی، این دیگه چه وضعشه، درست ، درستش کن، اه، ببین، این تیکه قلعه رو خراب کردی. من موندم کی به تو دکترای معماری و داده وقتی یه خونه سازی عادی و بلد نیستی.-شما به بزرگواری خودتون عفو کنید عیال.هولش میدم و میگم-نه مرسی، برو، برو خودم درستش میکنم، تو عوض اینکه کمکم کنی داری بدتر خرابش میکنی.-اِ، رونی، بیخیال بابا، چه جدیم گرفته واسه من. -آرتام میری یا به زور ببرمت؟-رونی، اگه منو بندازی از بازیت بیرون، قول نمیدم که بازیت و بهم نریزم.-شما خیلی بیجا میکند، برو دیگه.میام دوباره هولش بدم که پاشو میذاره رو قلعه و همه رو از هم میپاشه.جیغ بلندی میکشم و میوفتم دنبالش، اونم بدو بدو در میرم.میدوم و زیر لب فحشش میدم.-واستا، انتر شارژی واستا، گوریل 3 پا واستا، ننه سرما واستا.... اونم بدون اینکه نگام کنه همنی جوری میدوه.-هوووی، با توام، واستا. بوزینه ای کوهی، بز دریایی... هوووو ، آرتام هشت پا بهت میگم واستـــــــــــا!!!میدوم و در حال دوییدن دستامم به حالت نمایشی تو هوا تکون میدم.بچه ها با دیدن وضعیت ما غش کردن از خنده، آرتام میاد با حالت نمایشی یک ثانیه وایستا و کمرمشو به حالت اینکه خواهش میکنم من متعلق به همه شمام خم میکنه، تا اینکه من بهش میرسم، ولی از اونجایی سرعتم زیاد بوده، ترمز و بریده بودم، پس.... آفرین، درست حدس زدید، میوفتم رو آرتام.چند ثانیه جفتمون هنگیدم و تا میام load شیم، بچه هارو بالا سرمون میبینیم، که دارن چیک چیک ازمون عکس میگیرن.ریع از روش بلند میشم و آرتامم به جون بچه ها میوفته.آرتام-سریع، سریع رد کنین گوشیا دور بیناتونو، زود، تند سریع.همه با هم-نخیــــــــــر.-اِ، دارم بهتون میگم بدین، این چه کاری بود کردید؟؟رامش-هیچی بابا فلم گرفتیم از اول دعواتون و صفت های زیبایی که خواهر نثارت میکرد، تا بفرستیم واسه سالی تاک، کوتاه بیا هم نیستیم.من-شما خیلی غلط میکنید از دعوای زناشویی فیلم میگیرید. روناک-تو جوش نخور عزیزم، شیرت خشک میشه.همه میخندن و منم یکی محکم میزنم پس گردن روناک.بعد از کلی حرف زدن و خواهش کردن، بالاخره همه به جز رامش فیلما و عکسارو پاک میکنن.ما آبرو داریم، اگه دوربیناشون به دست کس دیگه ای بیوفته، خودمو از دنیا ساقط میکنم.رامشم که قول داد به هیچکی نشون نده و فقط محض یادگاری بمونه. بعد از کلی چرت و پرت گویی، غروب میشه، همه دور هم آتیشی روشن میکنیم و دو نفر دو نفر با هم حرف میزنیم.من کنار الی و روناک نشسته بودم و باهاشون گرم صحبت بودم، بقیه هم همینطور، هر کسی با یک یا دو نفر صحبت میکرد.تو این بین گاهی آرتام بلند میشد و سیب زمینی هایی که انداخته بودیم داخل آتش و با چوب جاشون و عوض میکرد و در آخر گفت.-رامبد، سوسیسا و سیخ هارو آوردی؟-آره، تو صندوق گذاشتم.-پس من میرم برشون دارم.رو به روناک میگم-میخوایم سوسیس کبابی بخوریم؟سری تکون میده و منم از خوشحالی جیغ میکشم، عاشق غذا هایی هستم که رو آرتیش پخته میشه، سوسیس هم که دیگه جای خود داره.بعد از چند دقیقه، آرتام با پلاستیک سوسیس ها و کتری واسه چای دودی میاد، همه با دیدن کتری خوشحال میشیم و دست میزنیم و جیغ میکشیم، در آخرم من واسه خالی نبودن عریضه، قبلمه کنار دستم و بر میدارم و با ریتم روش میزنم و دیگه جمع ، میترکونه و و همه بلند میشن و قرهاشون میدن.از سمت راست به چپ حرکت میکنیم.رامش میگه-بچه ها بیاین نوبتی برقصیم ، که رقص همه رو ببینم، مخاطبات خاص، خواهشا قر ندین و عشوه نیاین تا منکراتی جمعمون نکنه، ترجیحا مسخره بازی در بیارید تا بخندیم. وظیفه ی خطیر رونی هم که قابلمه زدنه. همگی، افتاد؟همه-افتــــــــــاد.با قابلمه ضرب میزنم و ریتمیک روش میزنم، از سمت راست من حرکت میکنن به چپ، اول روناک میره وسط.بابا کرمی میرقصه، منم ریتم قابلمه و رو به حالت باباکرمی عوضش میکنم، تا راحت تر بتونه با آهنگ هماهنگ شه، بعد از روناک رامش ، فرزند ما با این تیریپ هوس رقص عربی کرده بود، منم به حالت عربی رو قابلمه ضرب میگیرم و رامشم تا میتونست قر میداد و عشوه میومد که خدایی هممون از خنده روده پر شدیم.همینجوری ادامه داشته تا اینکه به آرتام رسید و گفت.-دوستان، این دفعه رونی و معاف کنید، یکیتون قابلمه رو بگیره و ضرب آروم بزنه، میخوام باهاش تانگو برقصم.همه میگن-هوووووو.منم میخندم و میگم-بابا قابلمه س ، گیتار که نیس آهنگ درخواستی میدید، با قابلمه ضرب های تند و میشه زد، نه آروم و لایت.آرتام میخنده-پس من میرم گیتار و بیارم.با عصبانیت میگم-تو گیتار داشتی و من مجبور شدم با قابلمه هنر نمایی کنم؟میخنده و میره سمت ماشین. در اون لحظه فقط دلم میخواست خرخره آرتام و بگیرم زیر دندونام و تا جایی که جا داره له کنم.آرتام گیتار و میاره و میده دست رامش.-بیا برادر زن، واسه دوماد و خواهرت بزن (اِ، حال کردین؟ شعر ساختم....!!)رامش میخنده و گیتار و میگیره و آرتامم مثه شاهزاده ها دستشو به سمتم دراز میکنه و منم مثه پرنسس ها دستهاش هامو تو دستاش میذارم و بلند میشم.رامش میگه-کدوم آهنگ و بزنم؟آرتام نگاهی به من میکنه و میگه.-my heart will go on celine dion.لبخندی میزنم و تایید میکنم و آرتامم رو به آریانا میگه.-توام باهاش بخون، صدات واسه این آهنگ ساخته شده. در نتیجه زوج جوان آماده ی اجرای آهنگ و زوج دیگه ها آماده رقص میشن.دستمو رو شونه آرتام میذارم و دسته دیگمم میذارم تو دستش ، آرتامم دستشو میذاره رو کمرم و دست دیگش و تو دستم.رامش دستشو رو سیمها میکشه و میپرسه-آماده این؟من و آرتام به چشمای هم زل میزنیم و سرمونو به نشونه ی اینکه آماده ام تکون میدیم.رامش بعد از مکث رو به آریانا میگه.-آماده ای ؟آریانا در حالیکه داره صداشو صاف میکنه میگه.-برو.رامش شروع میکنه و آهنگ و میزنه و منو آرتامم آروم آروم رقص کلاسیکشو میریم تا اینکه به تیکه ی شعرش میرسه و آریانا با صدای کپی celine dion شروع میکنه آروم آروم خوندن.جو آروم گرفته و همه مات رقص آروم منو آرتامن.(دوستان برای اینکه راحتتر با این تیکه احساسی داستان ارتباط برقرار کنید، پیشنهاد میکنم، همراه با داستان، این آهنگ و که همون آهنگ تایتانیک هست گوش بدید، مطمئنم که اکثرا این آهنگ و دارن )Every night in my dreamsهر شب در رویا هایمI see you. I feel you.می بینمت، احساست می کنمThat is how I know you go on.و به این وسیله می فهمم که هنوز زنده ایآرتام دستم و میگیره و منو میچرخونه، دوباره به همون منوال و هماهنگ ادامه میدیم به رقصمونFar across the distanceدر آن دور دستAnd spaces between usو فاصله ای که بین ما وجود دارهYou have come to show you go on.اومدی و نشون دادی که هنوز زنده اییکم ریتم آهنگ تند و میشه و آریانا هم به همون اندازه پیش میره و منو آرتامم یه درجه حرکاتمون و تند میکنیم.Near, far, wherever you areنزدیک یا دور، هرجا که هستییه چرخی میزنم و خودم رو بازی و آرتام میندازم و تقریبا میوفتم، بازوشو دورم حلقه میکنه و ثانیه ای به همون حالت میمونیم و دوباره به حالت عادی ادامه میدیم به رقص.I believe that the heart does go onمطمئنم که قلبت هنوز (برام) می زنه   دست آرتام و ول میکنم و 4 بار پشت سر هم میچرخم و آرتام دوباره دستمو میگیره و منو با خودش همراه میکنه.Once more you open the doorیک بار دیگه در رو باز کردیAnd you’re here in my heartو تو در قلب من هستیAnd my heart will go on and onو (با وجود تو در قلبم) قلبم به تپیدنش ادامه میدهریتم رقص آرومتر از حد معمول میشه.Love can touch us one timeعشق ما رو دوباره به هم خواهد رسوندریتم رقص خیلی تند میشه و آرتام از کمرم میگیره و منو بلند میکنه و منو همراه خودش چند دور میچرخونه و منم تو این بین پاهامو به حرکت در میارم و 360 درجه ای به حالت مخالف چرخشمون میچرخونم.And last for a lifetimeو برای آخرین بار در زندگیمAnd never go till we’re oneو از من دور نخواهد شد تا ما یکی بشیمآرتام منو آروم میذاره پایین و به حالت طبیعی میرقصیم .Love was when I loved youعشق فقط عشقی بود که من عاشقت بودمOne true time I hold toو زمانی بدون ریا که من تو را در آغوش گرفتمIn my life we’ll always go onع دیگو در زندگیم ما همیشه با هم خواهیم بودبرای ثانیه ای به حالت عادی میرقصیم که با تند شدن ریتم آهنگ ماهم رقصمون تندتر از هر موقع دیگه ای میشه .Near, far, wherever you areنزدیک یا دور، هرجا که هستیآرتام دستش و دور من میگیره و منو چند بار پشت سر هم میچرخونهI believe that the heart does go onمطمئنم که قلبت هنوز (برام) می زنهOnce more you open the doorیک بار دیگه در رو باز کردیAnd you’re here in my heartو تو در قلب من هستیآرتام دست دیگمو میگیره و منم خودم و رو بازوش میندازم و میوفتم؛ اونم خودشو سمتم متمایل میکنه و بعد از چند ثانیه دوباره به روال برمیگردیم.And my heart will go on and onو (با وجود تو در قلبم) قلبم به تپیدنش ادامه میدهThere is some love that will not go awayعشقهایی هستن که هیچ وقت از بین نمی رنYou’re here, there’s nothing I fear,تو اینجا با من هستی، و من دلیلی برای ترسیدن نمی بینمAnd I know that my heart will go onو می دانم که(با وجود تو) زنده خواهم ماندWe’ll stay forever this wayو ما همیشه اینطور خواهیم بودلحظه به لحظه حرکاتمون تند تند تر میشه و آرتام کمرم و میگره و بلندم میکنه پاهامو بین کمرش میذارم و دستامو از دستاش جدا میکنم و اونم چند دور میچرخه و منم با جهت موافق چرخش چند دور دستامو میچرخونمYou are safe in my heartتو در قلب من در امانیAnd my heart will go on and onو قلب من زنده خواهد ماند و میمونه     11 آهنگ آروم و آروم و آروم تر میشه و ما همچنان به رقص کلاسیک آروم ادامه میدیم تا جایی که آهنگ تموم میشه و منم خودم میندازم رو بازوی آرتام .همه دست و جیغ و هورا میکشن ولی من تو یک خلسه ای رفتم که جز آرتام و لحظات پیش که جلو چشمم رژه میره و بهم زل زدیم . همه بچه ها از رقص ما دوتا خوندن آریانا و زدن رامش تعریف میکنن.ولی من و آرتام بی تفاوت فقط بهم زل زدیم.نگاه آرتام بین لب و چشمای من در حال گردشه.همه دور اون دو تا جمع شدن و تشویقشون میکنن ، کسی متوجه ما نیست، منم چشام زوم شده به لبای آرتام که آروم آروم لباشو نزدیک لبام میکنه، چشمای اون و به دنبالش چشای من بسته شده و انتظار لمس لبای آرتام و میکشم، تا میاد لباش به لبام بخوره.نور قوی ای روی صورتمان زوم شده و به ناچار از هم دور میشیم، شدت نور تو تاریکی انقدر زیاده که دستامو سایه بون واسه چشام میکنم.همه هم میگن-اُاُاُاُاُاُاُاُ...رامبد میخنده و میگه-سو استفاده گر ها ، دو دقیقه به حال خودتون رهاتون کردیما، ببینید، جنبه نداریــــد.رامشم در حالیکه چراغ قوه رو خاموش میکنه میگه-کارای بد بد؟؟ جلو جمع؟؟ بین بچه ها؟؟ واه واه واه واه....من و آرتامم فقط میخندیم و تو دلمون بهشون فحش میدیم، دو دقیقه نمیذارن آدم به حال خودش باشه... آخه من اینارو کجای دلم بذارم آیا؟؟ اه...بعد از کبابی کردن سوسیس ها و باز کردن فویل های سیب زمینی، شام حقیرانه ای و میخوریم.رامش، ماشینشو میاره نزدیکتر ما پارک میکنه و آهنگ با ضرب تند میذاره و صداشو تا ته بلند میکنه.همه میریزیم وسط و مثه عقده ای ها بکوب تا ساعت 12 و نیم میرقصیم.صدای قار و قور شکمم بعد از این همه فعالیت در اومده رو به آرتام میگم.-من گشنمـــــــــــه!!!میخنده و میگه- دلا بهم راه داره.رامشم که حرفامونو میشنوه میگه.-بچه ها منم گشنمه، کسی گشنش نیست؟همه حرفش و تایید میکنن و قرار بر این میشه که بریم رستوران اطراف تا چیزی بخوریم مطمئنن بعضی از رستورانا بازن دیگه، همه به سمت ماشینا حرکت میکنیم، اما قبلش آتیش و خاموش میکنیم و وسایل و جمع میکنیم تا بعد از شما دوم راه ویلا شیم که دوم راه ویلا شیم که چیزی تا اینکه تبدیل به جنازه شیم نمونده.
 
میریم تو شهر و دنبال یه رستوران شیک میگردیم، از اونجایی که ما اولین ماشین هستیم، پس طبیعتا رستوران و هم ما انتخاب میکنیم.آرتام جلو یه رستوران بزرگ وشیک نگه میداره و پشت سر ما، رامش و علیرضا نگه میدارن.همه وار میشیم ولی از اونجایی که از چهره ساده ی هممون خاک و کثیفی میباره ، گارسون محل زیادی نمیده.میخندیم و میریم سمت یه میز 12 نفره تا همه دور هم باشیم.منو رو میگیریم ، آرتام ازم میپرسه ، چی میخوری؟نگاهی به منو میندازم و میگم-بختیاری.آرتام رو به گارسون 2 پرس بختیاری با تمام مخلفات سفارش میده و بقیه و بچه ها هم بعد از سفارش شروع میکنن به حرف زدن.اعصابم از این همه شلوغی خورد میشه و یه جورایی بلند میگم.-چیه صداتون و گذاشتین رو سرتون؟ عین خاله زنک ها دارین غیبت میکنین؟ جمعی حرف بزنیم بابا...الی-رونی عصبانی میشود.-ببند الی.علیرضا-خب، بجث بدین بحرفیم بحرفیم...-امممم... خب.... آرتام میاد مثلا میاد کمکم و میگه – بیاین واسه بچه ها منو رونی اسم انتخاب کنیم.دمای بدنم رو ده هزار میره و میگم-لازم نکرده، همون شلوغ بازی در بیارین و خاله زنک بازی در بیارین ، من به همونم قانعم.رامش – نه دیگه؛ حرف زن یکیه! بیاید بچه ها نظر بدین.بچه ها شروع میکنن به حرف زدن و نظر دادن و منم بیتوجه فقط با خشم به آرتام نگاه میکنم، اما اون عین خیالشم نیست و مشتقانه به بچه ها گوش میده و هر اسمی که نظرشو جلب کرده باشه تو گوشیش سیو میکنه.یه دفعه امداد غیبی که همون گارسون غذا به میز باشه میاد و بچه ها سکوت میکنن و منم تو دلم قربون صدقه خدا میرم.بعد از خوردن شام راهی ویلا میشیم و منم پرت میشم تو اتاق و بعد از عوض کردن لباسام از خواب بیهوش میشم.*****
امشب آخرین شبیه که رامسریم، تو این مدت علاقه بچه ها بهم دیگه شکل خاصی گرفته، جوری که وعده وعید خواستگاری و هم بهم دیگه دادن؛ رامشم که با اجازه ی مامان بابا، از آریانا خواستگاری کرده و قرار خواستگاری برای هفته دیگه تنطیم شده، تو این بین همه به هول و ولا افتادن غیر از منو آرتام و الی و علیرضا که تکلیفمون معلومه و نگران چیزی برای از دست دادن نیستیم.بنا بر خواست همه بچه ها، امشب فقط و فقط جمع های دو نفره میشه...از ساعت 6 همه بچه ها جفت جفت هر کس یه جایی رفت، منو آرتامم قراره بریم لب دریا و آخرین روز سفرمون و با دریا مهمون بشیم.هوا تاریکه تاریکه، باد سردیم میاد، یه تونیک سرمه ای تقریبا نازک پوشیدم و آرتامم یه ژاکت و لباسای معمولی، دستم تو دستشه و به سمت دریا میریمصدای موج ها حس خوبی و به آدم القا میکنه، آرامشم وصف نشدنیه، مخصوصا کنار مردی که از جون و دل میپرستمش.-بیا اینجا بشین.با صدای آرتام به خودم میام، روی شن ها نشسته و پاهاشو از زانو تا کرده و بین پاهاشو باز کرده ، میرم تو بغلش و بین پاهاش میشینم اونم دستاشو دورم حلقه میکنه و سرشو تو موهام میکنه و بو میکشه.بهش تکیه میدم و فقط منظره رو میبینم.تو دلم حس قشنگی دارم، اما یه حسی بهم میگه، منو این همه خوشبختی؟ محاله.همیشه همین جوری بوده، وقتی تو خوشبختی غرق میشم یه دفعه یه اتفاقی همه چیز و بر قنا میبره و رسما فکر میکنم که بعد از هر خوشبختی ، بدبختیه عظیمی در راهه.این حس همیشه باهام بوده، الانم همین حس و دارم ، اینکه بعد از این هم خوشبختی اتفاق های وحشتناکی بیوفته.-به چی فکر میکنی؟سعی میکنم راستشو بگم.-به این فکر میکنم، من الان خوشبخته خوشبختم ، ولی یه حسی بهم میگه این خوشبختی پایدار نیست. من میترسم آرتام ، از اینکه تو رو ، این خوشبختی رو ، این لحطات رویایی و از دست بدم.منو به خودش فشار میده و میگه.-نترس عزیزم، من کنارتم، هیچ چیزی تو این دنیا مارو از هم جدا نمیکنه، من همیشه و همه جا پشتتم و باهاتم، وقتی باهم باشیم، بدبختی معنی نداره.-من...من میترسم تو رو از دست بدم آرتام، این ترس داره ذره ذره وجودم و میخوره ، مثه خوره افتاده به جونم، فکر اینکه تورو از دست بدم، ذره ای ولم نمیکنه.-نگران چی هستی تو؟ من که گفتم همیشه باهاتم . من عاشق توام، عاشق چشات، موهات، اخلاقت، رفتارت، رونیا، وقتی یه آدم عاشق باشه، معشوقه ش و هیچ وقت ول نمیکنه . تو از چی میترسی؟ از اینکه عاشقت نباشم و ولت کنم؟-نه....نه... منم ... خب منم تو رو از جونم بیشتر دوست دارم، ولی میدونی، این حسی که تو دلم دارم قویه، اینکه... اینکه تو منو، عشقم و علاقم و یه روزی باور نکنی. من میترسم آرتام، میترسم از روزی که بهم شک کنی. این افکار داره از درون منو میخوره و نابودم میکنه.-من هیچوقت ِ هیچوقت، بهت شک نمیکنم عزیزم. تو عشق منی، یه آدم چجوری میتونه به عشقش شک کنه؟
 
-پس...پس اوندفعه چی؟-هیـــــــس! اسم اون دفعه رو نیار، اون دفعه من احمق بودم، خر بودم، باید بهت فرصت حرف زدن میدادم، که خریت کردم ، اسم اون دفعه رو نیار که از خودم و حماقتم بیزار میشم. الانم، بهتره عوض این فکرا به اسم بچمون فک کن.جیغ میزنم-آرتــــــــــام!!!میخنده و منو محکم تو بغلش میگیره.-جــــــــــان آرتام؟با حرفاش قطره اشکی تو چشام درست میشه و سر میخوره پایین، نه، این آرامش و عشق ابدیه، این "جان" ها ابدی میمونن.تو بغلش فرو میرم و آروم آروم چشامو میبندم، میخوام از ذره ذره این لحظات استفاده ممکن ببرم، آرتامم که با موهام بازی میکنه و اونم به فکر فرو رفته. *****تو بغل آرتام رو مبل نشستم و داریم فلم میبینم، 5 روزی میشه که از رامسر اومدیم، رامبد که تحمل نداشت، فردای اون روز با خونواده رفتن خواستگاری روناک و قراره عقد واسه 3شنبه هفته دیگه افتاده، عروسی هم واسه دو ماه دیگه.تلفن زنگ میزنم؛ دستمو خم میکنم و برش میدارم .-بله؟-سلام رونیا جان خوبی دخترم؟-سلام نیکا جون خوبین؟ بابا چظوره؟ آریانا خوبه؟-همه خوبن دخترم، راستش مامانت اینا قراره خواستگاری و واسه امشب گذاشتن.از جا میپرم و با تعجب میگم.-امشــــــــــب؟؟ پس چرا هیچکی بهم نگفت؟-دخترم، همین پیش پای من زنگ زدن، یه دفعه ای شد، فک کنم الان میخواستن به شما زنگ یزنن که من پیش دستی کردم.-آها... خب پس.. خوشبخت بشن ایشالا.-مرسی دخترم، آرتام هست؟-بله مامان، از من خدافظ.-خدافظ دخترم.گوشی و میدم به آرتام و میگم-مامانت.گوشی یرمیداره و همونجور که منو رو پاهاش جابه جا میکنه میگه.
-سلام مامان، خوبین؟-..-مرسی ممنون، چه خبر؟-... -اِ؟ امشب شد مگه؟-... -آها، خیل خب، پس من 6 اونجام.-...-باشه، سر راه میخرم، امر دیگه ای باشه؟-...-نه مرسی ممنون، خدافظ.گوشی و میذاره. -واسه امشب لباس داری؟-آره، اون کت دامن سرمه ای و میپوشم، چه یه دفعه ای شد.میخنده و میگه-مثه اینکه داماد خیلی عجله داشته.-از مامان شنیدم واسه رامش بورسیه از انگلیس اومده، فکر کنم واسه همینه.-اتفاقا به آریانام در این باره صحبت کرده ، فک کنم برن اونجا زندگی کنن.آهی میکشم و هیچی نمیگم، دوری از داداش گلم سخت ترین اتفاق ممکنه که میتونشته برام بیوفته، با این حال هیچی نمیگم و به خدا میسپارم و آرزوی خوشبختی مینکم.*****-آماده ای رونی؟ من باید برم میوه شیرینیم بخرم.-اومدم بابا. اول منو خونه مامانم اینا میذاریا، من وقت واسه خرید ندارم.-نمیگفتیم همین کار و میکردم.-اوکی، ما دیگه نزدیکای 8 خونه شماییم . حالا هم برو روشن کن ماشینو ، من در هارو قفل کنم ، اومدم.-عجله کن.-اوکــــــــی.در هارو قفل میکنم و با آسانسور میرم پارکینگ و سوار میشم، آرتام بعد از رسوندن من به خونه مامان اینا، میره خرید.وارد خونه میشم.تو باغ با اکرم خانوم و عباس آقا سلام علیکی میکنم و وارد منزل میشم و داد میزنم-اهل خونه، اهلا و سهلا، حبیبتون اومد، گل سر سبدتون اومد، امید خونه، عشق خونه ....تا میام حرف بزنم که رامش با داد میگه.-خیلی خب، نگی هم میفهمیم عذاب خدا نازل شده، دیگه این سخنرانیا واسه جیه؟-از خداتم بخواد شادوماد، کاری نکن که رای تورو بزنم ها...-خیلی خب بابا غلظ کردم.-مامان اینا کوشن؟-تو اتاقشونن.ابرو مو بالا میندازم-کارای بد بد که نمیکنن؟میخنده-مگه تو فضولی؟ جونن، دوست دارن، تو رو سننه؟ پاشو منو انقدر به حرف نگیر، کلی کار دارم، تو آماده ای؟-اوهوم.-خیل خب، پس بذار منم آماده شم.بعد از نیم ساعت سر و کله مادر پدر گرامم پیدا میشه.جفتشون آماده شدن، ساعت تقریبا 7 و نیمه، الان دیگه باید بریم.وقتی چشام به لبای ورم کرده مامان روشن میشه میگم.-خوش گذشت؟جفتشون باهم میگن-چی؟میخندم و میگم-عشق بازیی.مامانم جیغ میزنه و دنبالم میوفته، بابا هم فقز بلند میخنده. رامش بعد از چند دقیقه میاد، عزیــــــــــــــــزم، داداشم په تیکه ای بوده و ما خبر نداشتیم. سوتی میکشم و میگم-اووو، آقا شماره میدین؟بادی به غبغب میده و میگه-برو خانوم، من متاهلم.-اوووو، هنو جواب و نگرفته، متاهلید؟؟ او لالا...-آره دیگه من علم غیب دارم.
  بابا-خیلی خب عوض این حرفا، برید سوار ماشین شین که دیر شد، رامش شیرینی خریدی؟-هم گل هم شیرینی، سفارش دادم.-خیلی خب پس بدوییید که دیر شد.سوار میشیم و تو راه رامش جلو یه گلفروشی نگه میداره و دسته گل و میخره و بعدشم شیرینی...ساعتای 8 و ربع بود که دیگه رسیدیم.در و باز کردن و وارد شدیم، آرتام خیلی خوشتیپ و خوش قیافه اومد دم در واسه خوش آمد گویی.آرتام-بفرمایید، خوش اومدید، سلام مامان، سلام بابا، بفرمایید تو.مامان-سلام پسرم با اجازه.بابا-سلام آرتام جان، تو زحمت افتادین.-چه زحمتی، بفرمایید تشریف بیارید داخل .به رامش رسید دست داد و گفت.-خوش اومدی شادوماد، خدا از بزرگی کمت نکنه، دست این خواهر ترشیده ی مارو بگیری، تا عمر ممنونت میشم.رامش با خنده-خواهش میکنم، به هرحال آدم واسه داداشش هر کاری میکنه، حتی به قیمت بدبخت شدن، من صرفا از این جهت اومدم خواستگاری خواهر ترشیدت که بابت خواهرم بهت مدیونم.آرتام میخنده و دستی به شونش میذاره و به سمت هال راهنماییش میکنه.منم سوت میکشم و سرم و بالا میارم و به سقف نگا میکنم که آرتام متوجه من میشه.-اِ، رونی تو اینجایی، ندیدمت.-اشکال نداره، کوچولوام دیده نمیشه.-نه بابا، شب بود سیبیلاتو ندیدم، نشناختمت.میزنم تو بازوشو میگم.-بابات سیبیلوه!!میخنده و دست منو دور بازو خودش حلقه میکنه و دست خودشو دور کمرم و با هم وارد پذیرایی میشیم.با مامان نیکا و بابا اتابک هم سلام و احوال پرسی میکنم.رو به مامان نیکا میگم-آریانا پس کجاست؟میخنده-دخترم، این خواستگاری مثه خواستگاری شما دو تا ورپریده که نیست، طبق اصول پیش میره، این خواستگاری بر عکس خواستگاری تو و آرتام معمولیه، پس الان آریانا کجاســــت؟؟-تو دسشویی؟همه بلند زدن زیر خنده و مامان نیکا لبخند به لب گفت.-نه عزیزم، تو آشپزخونه منتظره بهش اجازه بدیم بیاد چایی تعارف کنه.-بابا این کارا مال وقتیه که ما چشمون به جمال عروس روشن نشده بود، الان که ماشالا اگه روزی آریانا خونه ما تِلِپ نشه شبمون روز نمیشه.دوباره همه میخندن و اینبار آریانا و عصبانیت ساختگی، سینی به دست وارد میشه و به همه چای تعارف میکنه، موقع من که میرسه سینی و بر میگردونه و همه چای ها رو من میریزه، جیغ میکشم و بالا و پایین میرم و در هال جامپینگ کرذن رو به مامانم میگم.-مامان پاشو بریم، اینجا جای ما نیست، دختره هر روز یه خصلت بدش پدیدار میشه، دیگه کارش به جایی رسیده که منو داماد میبینه.رامش باخنده-چطور؟-آخه ابله، عروسا واسه زهر چشم گرفتن سینی چای و رو داماد خالی میکنن، نه رو خواهر داماد. شک ندارم خواهرت چشاش کُلاجه، یا شایدم عاشقه که همه رو رامش میبینه.همه بلند میخندن آریانا با اخم میگه.-ولی من از عمد روی تو ریختم با این بلبل زبونی هات.-اِ، پس که اینطور، هنوز عروس این خونواده نشده، میخواد واسه من زن داداش بازی در بیاره، کاری نکن که خواهر شوهر بازی در بیارم.-توکاری نکن من خواهر شوهر بازی در بیارم .-نه تو...آرتام-خیلی خب، بشینید سر جاتون انقدر حرف نزنین مخم و خوردین.آریانا با لبخند کنار من میشینه و منم با اخم ساختگی رومو اونور میکنم.همه مشغول حرف زدنن، این وسط منو آریانییم که با هم حرف نمیزنیم.آریانا-نکن این کارو با دل زینب، دلت میاد منو از فیض دیدن چشمای به سان عسلت محروم نمایی ، ای عشق جاوید من....ایشی میگم و با ناز ادامه میدم.-برو اونور، من شوور دارم، مزاحم نشو...خودشو به من میچسبونه و میگه.-جــــــــون، بخورمت تو رو ... شوهر داری؟ غمت نباشه خودم کله پاش میکنم.میام حرفی بزنم که آرتام که کنار من بود میگه.-ببخشید، اشتباه شنیدم؟ توه فنچول میخوای منو کله پا کنی؟رامشم که کنار آرتام نشسته بود میگه.-اوه اوه، آرتام نگفته بودی خواهرت جانی هم هست، درسته بهت مدیونم، ولی رونی هرچی هست قاتل نیست، حالا من با این آش کشک خاله چیکار کنم؟آریانا سرشو با ناز برمیگردونه و میگه.-از خداتم خواد، همه آرزو دارن من بهشون نگا کنم، در ضمن، کی گفته من جوابم مثبته؟رامش تیریپ شاعری بر میداره و میگه.-از رنگ چشات، طرز نگات، اون مژه هات ، با اون موهات ، من شدم هات.با تیکه آخر حرفش منو آرتام از خنده غش کردیم و آریانا هم که سرخ و سفید شده بود با اجازه ای گفت و رفت دسشویی که با این کارش منو آرتام خندمون شدت گرفت، وقتی به خودمون اومدیدم دیدیم، همه دارن نگامون میکنن.مامان نیکا-به چی میخندیدن شما دو تا پدر سوخوته؟ الحق که خدا در و تخته رو خوب واسه هم جور کرد.رامش – چیز خاصی نیست خانوم مادر شوهر دختر مادر پدر من...این دفعه هممون خندیدیم. مامان نیکا با لبخند گفت.-توام مثه خواهرتی، الان مثلا خواستی با سیاست وارد شی و طولانی نسبت من و بگی که منم بگم این چه حرفیه رامش جان، منو مامان صدا کن؟دوباره همه خندیدن که رامش با فکر دستی به محاسن نداشتش کشید و گفت.-عجب مادر زن زرنگی نصیب من کردی خدا، حالا من آریانا و خر کنم مامانشو کجای دلم بذارم؟دوباره همه خندیدم.بعد از دو ساعت چرت و پرت گفتن و بحثای متفرق بابا ی من با اجازه ی جمع شروع کرد به سخنرانی.آریانا هم بعد از قضیه دسشویی دیگه لام تا کام حرف نزد، فهمید که اگه بخواد با رامش در بیوفته  بدبخته!بابا- خب دیگه بریم سر اصل مطلب همون جور که مطلع هستین ما جهت ...رامش میپره وسط حرفش-بابا، اول اینکه برو سر اصل مطلب، دوم اینکه زیر دیپلم حرف بزنین، فکر رونیا رو نکردین هیچی نمیفهمه فقط مثه علامت سوال زل زده به شما؟مامان چشم غره ای به رامش میره ولی بابا با لبخند ادامه میده.-رامش راست میگه، شما اگه پسر منو قبول دارید اتابک خان که دستتون مرسی اگرم نمیشناسید که من یه بیوگرافی کوتاه بدم خدمتتون.دم بابا قیــــــــژ، "دستتون مرسی؟" بابا ی من؟؟ جلل مخلوق...!!بابا اتابک لبخندی میزنه.-نه مرسی ما شناخت کافی و نسبت به رامش جان داریم. از نظر من اگه موردی نداره، بهتره این دو تا گل برن حرفاشون و با ه بزنن.من پیش دستی میکنم-نه بابا، خیالتون جمع حرفاشون و زدن، امشبم از این جهت مزاحم شدیم که عاقد و بیاریم.همه بلند میخندن و رامش و آریانا با خجالت سراشون و میندازن پایین.بابا یه چشم غره ای به من میره و رو به اون دو تا میگه.-با اجازه ی اتابک خان، شما برید حرفاتون و بزنید.اون دو تا هم سر به زیر میرن سمت اتاق آریانا.بلند میگم- ما اینجا هستیم هـــــا!!آریانا-چطور؟-اونی که باید بفهمه ، فهمید.رامش با قیافه ی سرخ شده از خجالت و عصبانیت دست آریانا رو میگیره و میگه.-بیا بریم بهت میگم.وقتی رو مو برمیگردونم با قیافه ی سرخ همه مواجه میشم.بابا و بابا اتابک و مامان نیکا و آرتام از خنده سرخ شدن ولی مامان شده مثه شمر که یه لحظه خوف برم داشت، خدا رو شکر خونمون جداست، وگرنه باید امشب انتظار مامان و میکشیدم که بیاد منو از دار فانی ساقط کنه.بابا اتابک رو به بابام- حالا فهمیدم این رگه های طنزی که تو صحبت بچه هات هست از کی به ارث رسیده...بابا-از کی؟-معلومه، از تو مرد گنده، خجالت نمیکشی؟ دستتون مرسی یعنی چی؟(بابا و بابا اتابک با هم تو این چند وقته خیلی صمیمی شدن پس شما جدی نگیرین )با این حرف بابا اتابک منو بابا سرامون به سمت هم برمیگرده و با هم میزنیم زیر خنده و مامانم که خودشو کنترل کرده دستشو میذره جلو دهنشو و میخنده.بابا اتاباک با گیجی میگه-مگه من چیز خنده داری گفتم؟بابا-نه والا اتابک جان، تا اونجای که من یادمه، من بچه آروم و مظلومی بودم که عاشق ریتا میشم، ریتا از همون بچگی زلزله 10 ریشتری بود. تعجب منو رونی هم واسه این بود، اگرم میبینین که منم شیطون شدم، کمال هم نشینی با همسرمه.همه رو هامون به سمت مامانم برمیگرده که با خجالت میگه-اونا مال گذشته بود.من با تعجب- مال گذشته بــــود؟ پس اونروز که ....   نمیذاره حرفم و تموم کنم و با چشم غره ساکتم میکنه. همه لبخند میزنن و به ادامه ی حرفاشون میرسن.میخواستم قضیه ی دیروز و تعریف کنم که سر زده رفتم خونه، مامان داشت از رو نرده ها سر میخورد و بابا هم جلو نرده ها واستاده و بود و منتطر بود مامان بیاد تا بغلش کنه.منم بدون هیچ حرفی شاهد این لحظات بودم، مامان بعد از سر خوردن افتاد تو بغل بابا، بعدم مامان مثه بچه ها گفت.-سینا سینا، بریم قایم موشک؟بابا هم گفت-بریم عزیزم.تا خواستن برن بازی که من از خنده غش کردم و اون دوتا با تعجب نگام میکردن منم گفتم.-آفرین ، آفرین ، برید، هرکی برد ، بهش به به میدم...با دستی که جلو چشمام دیدم از خاطرات کنده شدم.آرتام اومد نزدیک تر .-چته؟ تو هپروت بودی، قضیه ی از چه قراره؟براش ماجرای دیروز و تعریف میکنم ، انقدر جلو خودشو نگه داشته بود که نخنده، که سرخ سرخ شده بود.بعد به همه با اجازه ای گفت و رفت دسشویی.از کارش خندیدم برگشتم که دیدم مامان مثه جانی ها بهم زل زده، با ترس پرسیدم.-چیزی شده؟-بهش گفتی؟-چیو؟-قضیه ی دیروز و ..شستم خبر دار شد که گفتم.-کی؟ من؟ نــــــه!!مامان با اخم گفت –به خدمتت میرسم. حالا صبر کن.این حرف مامانم مثه ترسوندن پیرزن از تاکسی خالی میمونه، پس زیاد جدی نگرفتم.بعد از نیم ساعت، بالاخره اون دو تا عقاب عاشق نزول اجلال فرمودن.مامان-چی شد آریانا جان.آریانا به مامان باباش نگا میکنه و سرشو و میندازه پایین که همون دست میزنیم واز همه مهمتر، شیرینی میخوریم.بعد از تعیین کردن تاریخ عقد و عروسی و مهریه 514 تا سکه و از همه مهتر ، نشون کردن آریانا توسط مامانم، بالاخره، میریم ، نخود نخود هر کی رَوَد خانه ی خود.عقد و فردا عصر و عروسی هم فردای عروسی روناک اینا، البته، هیچکی جز منو آرتام نمیدونست که 24 فروردین عروسی روناکه، عروسی داداشمم که افتاد 25. از مامان اینا شنیدم، که قضیه ی بورسیه ی رامش و مامان بابای آرتام میدونن و با زندگی دخترشون تو لندن مشکلی ندارن.بلیط ها هم برای فردای عروسیشون خریداری شد . این وسط یه بغض بدی گلوم و چنگ زده.حس میکنم تا دو ماه دیگه، نیمه ی عزیزم و از دست میدم.به سمت خونه های خودمون حرکت میکنیم.***** -آرتام!، ساعت چند باید محضر باشیم.-وااای رونی تو هنوز حاضر نشدی؟ خله تا نیم ساعت دیگه عاقد میاد، ما الان باید اونجا میبودیم، وااای رونی از دست تو چیکار کنم، بدو حاضر شو تا رامش و آریانا نکشتنمون.-خیلی خب بابا، بیا بزن. تا 10 دقیقه دیگه میام.-نـــــــــــــــه!! الان حاضر باش ، تا دو دقیقه دیگه اومدی، اومدی، نیومدی من رفتم ، من میرم تو ماشین، کورنومترمم روشن کردم، 120، 119...-اه، باشه دیگه.سریع و با عجله یه ریمل میزنم و رژی میکشم، مانتومم که از قبل گذاشته بودم و با شلوار و شالم و میپوشم، موهامم که خدا رو شکر فر هست و میریزم جلو صورتم و بقیه موعام و با کش میبندم و سری شال و سرم میکنم و یه سر دوش میگیرم با ادکلن و بدو بدو میریم در و قفل میکنم و سوار ماشین میشم.امروز چون خواب موندم ، آرتامم دیر بیدار شد، تقریبا نیم ساعت نمیشه که بیدار شدیم ، از وقتیم که بیدار شدیم، هول و ولا افتاده تو جونمون.در ماشین و میبندم.-چه عجب.-برو تیکه ننداز، وقت نداریم.ماشین و روشن میکنه و راه میوفته. 5 مین بعد میرسیم محضر، پله هارو دو تا یکی میریم بالا همین که در و باز میکنیم، آریانا میگه.-با اجازه بزرگترا ، بله.بعدشم همه دست میزنن. عرق و از تو صورتم پاک میکنم و رو به آرتام میگم.-سر بزنگاه رسیدیم .میخنده و میگه-البته اگه جون سالم به در ببریم .بعدش به مامان بابا هامون اشاره میکنه که با چهره ی بی شباهت به میرغضب به منو آرتام زل زدن، رامش و آریانا که مشغول صحبت با دیگر مهمونا هستن متوجه ما نمیشن، وگرنه گمون نمیکنم که اونام دوس نداشته باشن از اون قیافه ها واسه ما برن.مامان بابا هامون بعد از تعارف و اینا از فامیل و جواب دادن تبریک های اونا با عصبانیت میان سراغ ما.مامان-کجا بودین تا حالا؟ وای میستادین نیم ساعت دیگه بیاین، خجالت نکشیدین؟ رونیا مثلا داداشت بود، آرتام از تو دیگه توقع نداشتم، عقد خواهرت بود مثلا، این گه موقع اومدنه؟رامش و آریانا هم به اونا میپیوندن.رامش-به به، چه عجب ما چشمون به جمال شما روشن شد.بیتفاوت نسبت به تیکه ای که انداخت بغلش میکنم و میگم.-آخــــی، بوی آزادی بسی دل انگیز است.میخنده و میگه-نگران نباش، فعلا عقدیم، تا عروسی کنیم و بریم لندن دو ماه مونده، زیاد به دلت صابون نزن.با این حرفش غم بزرگی دلم و میفشره ، با ناراحتی و بغض آشکار میگم.-خوشبخت شین.بعدشم آریانا رو بغل میکنم و به اونم تبریک میگم.بعد از تبریکات و این حرفا، رامش میاد بغلم میکنه و میگه.-وقتی ازدواج کردی، منم حالم دست کمی از تو نداشت. ولی الان خوشحالم که خوشبخت شدی، خدارو شکر، خدا یه دونه ی خوبشو ، واست دست چین کرده. دلم منم برات تنگ میشه خل دختر. بعدشم دماغمو فشار میده..اشکی که تو چشام بوده دیگه سر میخوره و با این حال لبخند کم حالی میزنم.-رامش، تو بری من با کی کل کل کنم؟ گوشیه کیو بردارم با دوست دختراش حرف بزنم بگم من نامزدشم ، قرارای ملاقات کیو به مامان بابا لو بدم ، لباسای کیو...-اِهِم، نظرت چیه ادامه ندی؟آریانا با لحنی جیغ مانند.-تو دوست دختر داشتی رامش؟رامش هول میکنه و میگه.-نه نه، من تو یکیش موندم به خدا، تو رو تحمل کنم باید بهم اسکار بدن، مگه از جونم سیر شدم؟آریانا-پس رونی چی میگفت؟؟   12 رامش در حالی که بهم چشم غره میره میگه.-رونی شوخی کرد عزیزم.بعد از اینکه آریانا کمی این پا اون پا میکنه، میره که بلافاصله رامش در گوشم میگه.-من نخوام تو ابراز علاقه کنی باید کیو ببینم؟میخندم، تقریبا بلند. بعدشم یه بوس گنده از لپش میگیرم و میرم سمت آرتام.آرتام در حالیکه با اون عمه پری مضحکش که تو شب عروسی دیدمش حرف میزد، منو تو بغلش گرفت.شراره با حرص و عمه پری با پوزخند نگام میکرد.سلام دادم که فقط سر تکون دادن، بی شخصیت ها، فک میکنن از دماغ فیل افتادن...عمه-امیدورام برعکس تو ، خوشخت بشن آرتام جان.آرتام منو به خودش میفشاره، منم که مثه گاو خشمگین شده بودم که آرتام گفت.-نه عمه، امیدوارم مثه من خوشبخت بشن، من تو خوشبختی تک تکم، مگه میشه کسی با رونی زندگی کنه و حس خوشبختی و نداشته باشه؟در اون لحظه دوست داشتم لپ آرتام و یه گاز گنده بگیرم، عزیــــزم، من چقدر دوست دارم این مردو... بسوز شراره، بسوز که بوی سوختنت تا اینجا اومد.شراره ایشی گفت و عمه هم با کمال وقاحت گفت.-اینجور فکر نمیکنم پسرم، تو عاشق شدی و کور، فرق بین خوب و بد و دیگران میتونن تشخیص بدن، از نظر من شراره واس تک بود، هر چند که...آرتام- بله عمه شما درست میفرمایید، من عاشق رونیم، و وقتی عاشق کسی هستی خوشبختی و با تمام وجود لمس میکنی، که من خوشبختیم و مدیون وجود رونی تو زندگیمم.لبخندی از سر رضایت رو لبام میشینه و بعدشم، عمه که مبارزه رو بی نتیجه دید، با اجازه ای گفت و رفت.منم چون حرصم گرفته بود وقتی شراره میخواست رد شده، زیر لنگی انداختم که با مغز افتاد رو زمین. وقتی بلند شد با طلبکاری گفت.-این چه حرکتی بود؟پوزخند زدم و مثه خودش با عشوه جواب دادم.-عزیزم، من باید این سوال و ازت بپرسم، یعنی انقدر عشق شوهر من تو رو کور کرده که جلو پاتم نمیبینی؟ انقدر حرص نخور، یکی مثه خودت گیرت میاد، تضمین میکنم نمیترشی.شراره با عصبانیت بهم زل میزنه و منم بی تفاوت دست آرتام و که داشت سعی میکرد نخنده رو گرفتم و با عشوه گفتم.-عزیزم، بیا بریم، من دوست ندارم تو گاو های خشمگین و انقدر از نزدیک ببینی که شبا بیاد تو خوابت.یکم که دور شدیم آرتام دستشو ول کرد و غش کرد از خنده، حالا نخند کی بخند.جوری که نگاه چند نفر رو ما زوم شد، دستشو گرفتم و به زور به سمت دسشویی بردم، حالا مگه خندش قطع میشد، آخر با پام یکی محکم رو پاش زدم و گفتم.-آبروم و بردی، بسه، چقدر میخندی؟در حالیکه از خنده نفس نفس میزد گفت.-رونی عاشقتم، اِنده جواب دادنی، گاو خشمگین و خوب اومدی ، بیا تو تا جایزت و بدم.دستمو میگیره و منو به سمت دسشویی میبره، هر چی بهش میگم آرتام نکن زشته، ببیننمون آبرومون رفته، به خرجش نمیره.باز خدا رو شکر که دسشویی یه سمت راهروی که اصلا دیده نمیشه، وگرنه من که میمردم از خجالت.بالاخره به هر زحمتی بود، آرتام منو میبره داخل و در و میبنده. منو به در میچسوبونه.
 
-خب حالا ببینم اینجا هم میتونی از بلبل زبونیا در بیاری.تا میام حرفی بزنم. که لباشو با فشار رو لبام میذاره و با خشونت میبوسه، مسخ بوسیدنش شدم، با اینکه بار اولم نیست، ولی به همون اندازه بهم مزه میده و منو تو خلسه میبره.همراهیش میکنم ، چند دقیقه میگذره که کسی در دسشویی و میزنه، منو آرتام خیلی هول همدیگرو ول میکنیم و کاسه چه کنم چه کنم میگیریم، آخه اگه دو نفر از دسشویی بیان بیرون مردم چه فکری میکنن، تا قبل از اون که قرار شد تک تک خارج شیم، تا کسی نفهمه، ولی حالا که پشت درن چی؟تا میایم یکم فکر کنیم که در و میزنن و صدای آشنایی میگه.-سریعتر یکم .یکم فکر میکنم که یادم میاد صدای کیانا دختر عممه، با پانتومیم به آرتام حالی میکنم که طرف خودیه، پس در و باز میکنیم.کیانا وقتی ما دو نفر و تو دسشویی میبینه، یه لحظه کپ میکنه، منو آرتامم که مثه بچه های خطاکار سرمون و انداختیم پایین.کیانا سوالی به آرتام نگاه میکنه که آرتام خیلی هول جواب میده.-اممم...چیزه...یعنی..میدونید، چاه دسشویی خراب شد من رفتم درستش کنم.با این حرفش کیانا از خنده غش میکنه و منم در حالیکه سعی میکنم این سوتی داغون آرتام و ماست مالی کنم میگم.-خب کیانا، نگه جیش نداشتی؟ برو دیگه.کیانا هم پرو پرو میگه.-از کجا میدونستی پی پی نداشتم؟اینبار آرتام غش غش میخنده و میگه.-رونی الحق که دوستاتم عینه خودتن، راسته که میگن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.کیانا هم که اصلا فراموش کرده بود دسشویی داره دست به کمر به آرتام گفت.-ببخشید که شما هم فعلا همسر این دیوانه تشریف دارین ، در ضمن، مجبورم نکنین به بقیه بگم، امروز با چه صحنه ای مواجه شدم ها...آرتام خودش و خندشو جمع میکنم و با لحن جدی میگه.-پوزش میطلبیم اولیا حضرت، شما بفرمایید، در دربار و خود نزول اجلال فرمایید (به دسشویی اشاره میکنه.)اینبار من بلند میخندم و کیانا هم عصبانی.-نخیر، نمیشه، من باید به همه بگم که امروز چیکار کردید، بلکه خونواده ها محض باز نشدن چشم و گوش بچه هاشون با شما قطع رابطه کنن، با اجازه.رفت سمت عمو هام و گفت.-دایی پوریا، دایی سیامک، بهتره از حالا به بعد رابطتون و با رونی قطع کنید.عمو پوریا-چطور دخترم.-آخه...تا میاد حرفی بزنه که سریع دستمو میزارم رو دهنش و میگم.-عزیزم، اشکال ندراه، حالا چون یه شب شام مهمون ما شدی و ما هم نذاشتیم حساب کنی داری این حرف و میزنی؟ باشه حالا که اصرار داری بده، ولی دیگه به بقیه از این حرفا نزن.کیانا با خشم بهم نگاه میکنه و محض اینکه چیزی لو نره میگه-چقدر شد؟-50 تومن ناقابل.با خشم دست تو کیفش میکنه و 50 و میده و میره.منم از عمو ها عذر خواهی میکنم و میرم سمت آرتام که با بهت داره بهم نگا میکنه.-چیه آدم ندیدی؟-چطور این کارو کردی؟ بدهکار بودی، طلبکارم شدی؟-دیگه دیگه، هنوز منو نشناختی.بعد از چند دقیقه کیانا میاد سمتم و دستش و دراز میکنه .-بده پولم و.-نچ، نمیدم.-رونی، اعصاب خورد نکن، میگم بده.
 
-تا قسم نخوری که اتفاق امروز بینمون میمونه، من عمرا اگه بدم.-خیلی خب قول میدم ، حالا بده.-قول قبول نیست، قسم بخور.-رونی رو اعصابم داری اسکی میری ها، باش قسم میخورم.-که چی...؟؟پاش و زمین میکوبه و میگه.-قسم میخورم اتفاق امروز بین خودمون بمونه، حالا رد کن بیاد.پول و بهش میدم و میگم.-آفرین دختر خوب، حالا بدو برو پیش مامانت.با خنده میگه-من تورو آدم میکنم خواهر، غمت نباشه، آرتامم بردی تو لشکر خودت؟میخندم-اولا من فرشتم، پس نمیتونی آدمم کنی، دوما، آرتام از اول که تو دام عشق من افتاد اومد تو لشکر من.ادای عق زدن و در میاره و میگه.-جمع کن بابا حالم بهم خورد. من برم ببینم مامان چیکار داره.بعد از نیم ساعت، بابا، با صدای بلند همه رو به رستوران (....) واسه صرف ناهار دعوت میکنه و برای شبم، فامیلای نزدیک (همون غشونی که واسه محضر کشیدیم، تا یه سر شیراز و فتح کنیم.)رو دعوت میکنه شب خونمون واسه رقص و اعمال لهب و لعب... :دی...بعد از خوردن ناهار آرتام که کنارم نشسته بود تو گوشم گفت.-مامانم اینا همه اول میرن خونه وسایلشون بر میدارن میرن خونه شما، ما هم بریم وسایلمون جمع کنیم بریم خونتون، یا اینکه شب بریم؟-نه، بریم خونه، لباس مباس برداریم بعد بریم خونه، من فردا دانشگاه ندارم، تو کلاس داری؟-من فردا فقط شرکت دارم، چطور.-هیچی، گفتم بعد اون دیگه نریم خونمون، خونه ما بخوابیم.-آره، خوبه، کارای فردام سبکه، میتونم عصرم برم، پس لباس راحتیم بر میداریم.-اوکی.بعد از رسیدن به خونه میرم اتاقمون و یه لباس گلبهی دکلته که قدش تا جای زانوم میرسه و بالا تنش بازه رو برمیدارم.آرتام وقتی اونو میبینه میگه.-این و که نمیخوای برداری؟؟-برای چی بر ندارم؟-رونیا، اعصاب منو بهم نریز، این لباس همه جاش بازه، مگه اینکه از رو ی نعش من رد شی تا بذارم اینو بپوشی. مجلس مختلطه، دوست داری همه مردا، اندامت و دید بزنن؟-کی گفته من اینو همینجوری میپوشم؟ با کت و ساپورت میپوشم آقـــا ی غیرتی.نفس راحتی میکشه و میگه.-خب میمردی اینو از اول بگی من انقدر عز و جز نکنم؟خنده ی مستانه ای میکنم و میگم.-آخه وقتی حرص میخوری خوردنی میشی.با این حرف میدوه دنبالم و منم میدوم و فرار میکنم.با خنده میگه.-پدر سوخته، ادای منو در میاری، واستا تا بهت حالی کنم دختره چشم سفید.بعد از یه دور دوی ماراتون بالاخره منو میگیره و منم پرت میشم تو بغلش و سفت بهش میچسبم، هرچی میخواد زور بزنه منو از خودش دور کنه، نمیتونه.-از کدوم چسب استفاده کردی که انقدر قویه.به حالت نمایشی صدامو نازک میکنم.-حمیـــــــــــد؟؟بعد یه صدای کلفت در میارم و میگم.-خانوم، چسب تبرکه.آرتام بلند میخنده و منو از خودش جدا میکنه و یه گاز محکم از لبم میگیره.-دفعه آخرت باشه ادای منو در میاریا...میخندم و میگم-تا خدا چی بخواد.بعد از کلی خنده و این حرفا، وسایل و جمع میکنیم و میریم خونمون.*****
بعد از اطراق تو اتاقم و دوش گرفتن ، لباس گلبهیمو میپوشم، موهامم با اتو لخت کردم و دورم ریختم ،یه آرایش ملایم گلبهی هم کردم، کت کالباسی مو هم پوشیدم، ساپورت و داشتم پام میکردم که در با شدت باز شد و منم جیـــــــــــغ کشیدم.رامش بود که سرشو مثه گاو انداخته بود، همراه با جیغ من اونم جیغ میکشه و میزنه تو سرش و مثه مرغ این ور اونور اتاق میره، منم که این حرکت میبینم جیغم بیشتر میشه و منم همپای اون با ساپورتی که به زحمت بالا داده بودم، اینور اونور اتاق رفتم، یه لحظه فک کردم شاید بلایی داره میاد که دفعش با بالا پایین پریدن ممکنه.همین جور که ما جیغ میکشیم و بالا پایین میپریم در با شدت باز میشه و اینبار با شدت تر جیغ میکشیم، همه بدون اثتسنا پشت درن و دارن با تعجب نگاه میکنن بابا بالاخره داد میزنه.-یه لحظه ساکت شید...یه دفعه من و رامش مثه بچه های حرف گوش کن ساکت میشیم.بابا-توضیح بدید چرا جیغ میزدید و اینور اونور میپریدید؟من-رامش جیغ زد فکر کردم داره زلزله میاد، اینور اونور پرید، فکر کردم باید اینور اونور بپریم تا در امان باشیم.همه مثه بمب منفجر میشن. رامش هم دست کمی از بقیه نداره.بابا رو به رامش-تو چرا جیغ میزدی.-اومدم تو اتاقش جیغ زد ، منم فک کردم سوسکه جیغ زدم، اینور اونور پریدم، تا به سوسکه نخورم، وقتی جیغش بیشتر شد، فکر کردم سوسکه روش افتاده که منم از ترس جیغ زدم.دوباره شلیک خنده ها به هوا پرتاب شد ، دوباره بابا رو به من.-چرا اول جیغ زدی؟میخندم-آخه خب نیست شادوماد عاشقه، در و نمیبنه، مثه گاو اومد تو ؛ منم تو شرایط مناسبی نبودم، جیغ زدم.مامان-پس عملا سر هیچ و پوچ سر مارو خوردین و این جارو به باغ وحش تبدیل کردین، بچه ها بریم به کارامون برسیم.همه رفتن و منو رامش تنها موندیم، به هم نگاه کردیم بی اراده غش کردیم از خنده.بعد از چند دقیقه رامش گفت.-آخ... مردم از خنده.... من برم به کارام برسم.-مگه کاری نداشتی؟میزنه تو سرش-آخ یادم رفت.... بعد از مکث میگه.-چی میخواستم بگم؟بلند میخندم و میزنم تو سرش، برو که نیم ساعته مارو مچل خودت کردی، برو بذار به کارم برسم.میخنده و میره.یه نگاه به سر و وضعم میکنم و دوباره درست میکنم قیافم و ، کفش های پاشنه بلند گلبهی مو که روش که پاپیون صورتی کمرنگ هستش و میپوشم.یه کم عطر به گردن و مچ دستام میزنم و با ادکلن دوش میگیرم، دستی لای موهام میکشم و مرتب میکنم و با طمانینه، از رو پله ها میام پایین، نیم ساعت دیگه مهمونا میان، تو پذیرایی هیچکی نبود، همه رفته بودن آماده شن.فقط آرتام تو پذیرایی بود که پشتش به من بود.با تق تق کفشام روش و به سمتم بر میگردونه و محو اندام و چهرم میشه، تقریبا فکش به زمین چسبیده، منم بی توجه به راهم ادامه میام و همون جور با شخصیت از رو پله ها پایین میام....به آخرین پله میرسم که آرتامم با بهت میاد سمتم.-رونی تویی؟نگاش میکنم.-نه ، عممم!
 
میخنده.-قدیمی شده بانو، باید بگی بابامم!.-خب حالا، آب دهنتو جمع کن حالم بهم خورد.میخنده و میاد سمتم.-حتما یه چیز خوشمزه دیدم که آب دهنم راه افتاده دیگه، نه؟ حالام تا نخورمش ، اوضاع همچنان باقی میمونه.تا به خودم میام میام آرتام منو بغل کرده و داره دور خودش میچرخونه.جیغ میکشم که سریع لباشو میزاره رو لبام تا صدایی ازم در نیاد، برای اینکه تعادل حفظ بشه، پامو دور کمرش حلقه میکنم و منم با اون همراهی میکنم.چند دقیقه ای به این منوال میگذره و اما همچنان غرقیم که صدای سرفه ی چند نفر و میشنویم.از آرتام جدا میشم و مامان باباهمون و همراه رامش و آریانا میبینیم.از خجالت لبو شدم و سرم میندارم پایین، آرتام هم مثه من سرشو مینداره پایین که صدای خنده ی بلند جمع مارو به خودمون میاره.رامش-بابا دست مریزاد، از کوچکترین فرصت هم استفاده میکنیم، آریان، من باید جلو داداشت درس ببینم، استاد قابلیه.آریانا با تشر میگه-رامش بس کن، نمیبینی چقدر همو دوست دارن؟ خب این چیزا طبیعیه.رامش-یعنی اگه منم دوسِت داشتم باید را به راه ببوسمت؟آریانا بهش چشم غره میره که همه میخندن...تا بابا میاد چیزی بگه که زنگ و میزنن.بابا-مهمونا اومدن، بدویین!همه به تکاپو میوفتن، نمیدونم ما که همه کارا رو کردیم، دیگه بدویین این وسط چی میگه؟به استقبال مهمونا میریم.بعد از دو ساعت دیگه همه مهمونا اومدن ؛ اونجور که فکر میکردم خلوت خلوت نبود، تقریبا نصف تهران دعوت بود، تعجبم که بابا گفت فامیلا ی نزدیک!مجلس گرم میشه و همه میرن وسط سن رقص. طبق معمول تو مهمونی های شلوغمون نوشیدنی سرو میشه.همه مشغول رقصیدنن، دوستامم با دوستای آرتام و دوستای رامش هم دعوت شده، آریانا فقط یه دوست داره که اونم مثه خودش دختره آرومیه.با بچه ها گرم رقصیدنم انقدر رقصیدم که خسته شدم.روناک-چی شد رونی؟-من میرم بشینم، خسته شدم، شما مشغول باشید. آرتام و ندیدی؟-نه، شاید بالا باشه.-اوکی.میرم سمت طبقه ی بالا. از تو اتاقم صدایی میاد، میرم سمتش ، برقش خواموشه، ولی صداشو بین صدای بلند آهنگ میشنوم ، آروم میرم سمتش، یه سایه ی مردی میبینم، فک کنم آرتام باشه، بی صدا میرم یه گوشه تا بترسونمش.سرش گرمه کمد منه، معلوم نیست دنبال چی میگرده.میرم پشت سرش و میگم –پـــــــــــــــــــخ!!!!در جا میپره و دستشو رو قلبش میذاره، وقتی برمیگرده، تعجب میکنم؛ سهیل اینجا چیکار میکنه.هول میشه-تو..تو اینجا چیکار میکنی؟-من باید این سوال و ازت بپرسم، اتاق من چیکار میکردی؟-اممم خب... میدونی... هیچی!!. من باید برم.تا میرسه سمت در میپرسه، کسی طبقه بالا نیست؟
فکر میکنم-نه ... چطور...؟؟یه لبخند شیطانی رو لبش ظاهر میشه.در و میبنده و آروم میاد سمتم، هول میشم ولی سعی میکنم بروز ندم.-در اون سمته ها!!میخنده و میگه-میدونم، دنبال فرصت بودم، گیرم اومد، دلیل نمیشه که که فقط آرتام لذت ببره، منم آدمم.آروم عقب میرم و اونم جلو-سهیل شوخیت گرفته؟ برو کنار میخوام برم، آرتام دنبالم میگرده.مستانه میخنده که صداش تو اون صدای بلند گم میشه.-اگه میتونی برو خانوم کوچولو، ولی من تا سهمم و از تو نگیرم، بیخیال نمیشم، توام هرکار میخوای بکنی بکن؛ فکر نکنم کسی صداتو بشنوه، عزیزم، تو مال من بودی، آرتام تو رو ازم گرفت ، پس باید تاوان پس بده، اینکه چیزی نیست، براش خواب های زیادی دیدم.میاد سمتم که جیغ میکشم، منو تو بغلش میگیره و لباش و میذاره رو لبام، با فشار میبوسه، هرچی لگد میزنم و مشت میزنم ، منو مهار میکنه و عملا کاری نمیتونم انجام بدم، لباشو گاز میگیرم که مصادف میشه با شدت باز شدن در.چهره ی آرتام و میبینم که اول بهت زده و بعد عصبانیه.سهیل با دیدنش هول میشه و منو ول میکنه با اشک میرم سمت آرتام منو بغل میکنه و با عصبانیت به سهیل نگاه میکنه، کمرم و نوارش میکنه تا آروم شم، بعد از چند ثانیه میگه-رونی ، برو .با التماس میگم-نه آرتام نه.منو از خودش جدا میکنه و هولم میده سمت در و بیرونم میکنه و در و میبنده.صدای داد و فریاد و دعواشونو به زور میشنوم، تنها حسن صدای بلند آهنگ نشنیدن داد و فریاد ایناست.هرچی به در میکوبم و التماس میکنم در و باز کنه بی فایده س.بعد از چند دقیقه در باز میشه. آرتام با لباسی که یقش کاملا پاره شده و سر و صورت زخمی، سهیلم با لباسای پاره و صورت کبود شده میان بیرون.به آرتام میگم.-نباید شما رو اینجوری ببینن.با عصباینت به سهیل که دستش رو صورتشه نگاه میکنه.-این از پنجره میره بیرون، منم میرم اتاق لباسمو عوض میکنم، سر و صورتمم تمیز میکنم و بر میگردم. سهیل بی حرف به سمت تراس میره ، از اونجا میپره پایین.قدیما وقتی بچه بودیم، آتیش میسوزوندیم ؛ دو تاییمون تو اتاق من قایم میشدیم و شب هم از تراس اتاقم با مهارت پامونو چند جا میذاشتیم و میپریدیم پایین. الانم ... هــــی خدا... خودت همه چیو درست کن.آرتام میره سمت اتاق رامش. دنباش میرم.بدون اینکه نگام کنه میگه-برو به رامش بگو بیاد.-آرتام...دستشو به علامت سکوت میگیره.-فعلا برو رامش و صدا کن، تو خونه حرف میزنیم.سر به زیر میرم پایین و رامش و صدا میکنم. با تعجب میپرسه.-اتفاقی افتاده؟-بیا بالا بهت میگم.میره بالا وقتی به اتاق میرسه وقتی آرتام و اونجوری میبینه تقریبا فریاد میزنه.-میگین چی شده یا نه؟آرتام ماجرا رو تعریف میکنه. هر لحظه تعجبش بیشتر میشه.-آخه چرا؟ چجوری شد؟آرتام-رامش بعدا حرف میزنیم، الان فقز یه دست لباس واسه من بیار، منم برم دسشویی سر و صورتمو تمیز کنم.رو به من میگه-توام برو بیرون.از لحن سردش جا میخورم و تا میام حرفی بزنم که رامش اشاره میکنه برو بیرون الان اوضاع اوکی نیست.بی سر و صدا میرم پایین، به کل گند زده شد تو اعصابم، بمیری سهیل که همش شر درست میکنی.تا آخر شب بی دل و دماغ بودم، آرتامم بعد اون که لباس و عوض میکنه میاد پایین ولی بهم محلم نمیده.نمیدونم این وسط تقصیر من چیه؟سهیلم مثه اینکه دلیل نبودش و با گفتن مرض د حال دارم توجیه کرده بود!ساعت 1-2 همه عازم میشن. آرتامم اشاره میکنه بریم.رو به رامش و آریانا میگم.-خوشبخت شید، ما دیگه بریم آرتام سر درد داره.رامش که اوضاع رو میدونست بی هیچ مخالفتی قبول مرینه اما آریانا گفت.-نخیر، شما که مهمون نیستید باید بمونید، تمام مجلس مثه پیرزن پیرمردا یه گوشه نشسته بودید، فکر نکنید ندیدم، چتون شده امشب؟-هیچی آریانا، فقط آرتام سر درده!-آرتام سر درد بود، تو چه مرگت بود؟-خب، منم سردرد بودم.-دروغ نگو.رامش آریانا رو تو بغلش میگیره.-عزیزم، خب داره راست میگه دیگه، بذار برن، در عوض یه شب دیگه همه دور همیم.آریانا ناراضی باشه ای گفت.با قدر دانی یه رامش نگاه کردم و در آخر از همه خدافظی کردیم.مامان بابامون باتعجب پرسیدن، که همون سردرد آرتام و بهونه کردیم و رفتیم.*****
در بین راه هیچ کدوممون نمیخواستیم سکوت بینمون و بهم بزنیم، یه جورایی میترسم، از دعوایی که تو چند قدمیه منه و منم هیچ دخلی به ماجرا ندارم، یه جورایی حس میکنم دارم به کار نکرده محکوم میشم و میخوام برای اشتباه یک نفر دیگه تقاص پس بدم.بعد از کلی فکر کردن بالاخره رسیدیم خونه، آرتام مثه برج زهرمار بود و اخم غلیظی کرده بود، وسایل و از تو ماشین برداشتم و اومدیم بیرو. برخلاف همیشه که صبر میکرد اول من وارد یا خارج شم، این دفعه سرشو مثه بز انداخت رفت تو.اعصابم از دستش به شدت خورد بود، با این حال سعی کردم رو اعصابم مسلط باشم، از آسانسور اومدیم بیرون و رفتیم تو خونه.بی هیچ حرفی رفت تو اتاق مهمون و در و بست. صدای چرخش کلید و شنیدم، بیخیال شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت اتاقمون و لباسام و عوض کردم، ساعت 1 و نیم بود . حسابی خسته بودم. رفتم پشت در اتاق و در زدم.-آرتام،آرتام، بیا بخواب دیگه.صدای خش داری و میشتوم که میگه-برو رونی بخواب اعصابتو ندارم.سعی میکنم در و باز کنم که میبینم قفله!-بیا قفل در و باز کن.-گفتم که ....نه!از قسمت کلید اتاق به تو نگاه میکنم، خدا رو شکر کلید رو در نیست، میتونم با کلید یدک بازش کنم.با این فکر میرم سمت اتاق و کلد یدک و برمیدارم، در اتاق مهمون و با احتیاط و بدون صدا باز میکنم.خوشبختانه آرتام رو تخت و پشت به در به حالت جنینی خوابیده، میرم بالا سرش.الهی فداش شم، شوهرم تو خواب چه ناناز خوردنی میشه.نمیتونم تحمل کنم، دارم واسه آرتام ضعف میرم، با وسوسه دست کشیدن لای موهاش آروم میرم رو تخت میشینم.یکم تکون میخوره که بحمدالله دوباره صدای نفس های منظمش و میشنوم. خودم و به سمتش میکشم و دستم و تو موهاش میبرم و باهاش بازی . نمیدونم توهم بود یا اینکه آرتام واقعا لبخند محوی رو لبش نشست.یکم با موهاش بازی میکنم که باز وسوسه بوسیدن لباش منو ول نمیکنه، خدایی نصف شبی جنی شدم؟ بیخیال لباش ، آروم پیشونی شو میبوسم، بعد چشماش، بعد چونش .ولی باز هم وسوسه بوسیدن لباش ولم نمیکنه ، آروم لبامو رو لباش میذارم و نرم شروع میکنم به یکم که میگذره آرتام چشماشو باز میکنه و با لبخند شیطنت آمیزی نگام میکنه.هول میشم و از تخت میپرم، میخوام برم بیرون که مچ دستم و میگیره و منو به سمت خودش میکشونه.-کجا کجا؟ نصف شبی اومدی پسر مردم هوایی کردی حالا میخوای بدون جریمه بری؟-آرتام ادیت نکن، بذار برم بخوابم.مثه بچه های تخس سرش و اینور اونور نکون میده میگه.-اِ؟ پس تا دو دقیقه پیش سرکار خانوم، چیکار میکردن؟-امممم ... خب...منو محکم میکشه تو بغلش و پاهاشو دور پاهام میذاره و دستاش و دورم حلقه میکنه، هرچی دست و پا میزنم فرقی نمیکنه. انقدر این کار و میکنم که خسته میشم و بیخیال میشم.نفس نفس میزنم که آروم میاد دم گوشم و میگه.
 
-خب، بخیال شدی؟ دیدی نمیتونی از دستم خلاص شی؟ پس مثه بچه خوب بذار شی خوبی داشته باشیم.مظلومانه نگاش میکنم که دلش رحم بیاد، خنده ی مستانه ای میکنه و میگه.-با این نگاه ها بیشتر ترغیبم میکنی بلایی سرت بیارم دختر، پس تا وحشی نشدم، باهام راه بیا.دوباره دست و پا میزنم که میخنده.-میدونستی خیلی چموشی؟ اینم بدون که هرچی بیشتر دست و پا بزنی حریصتر میشم، خب؟با مظلومی میگم.-من به فکر خودتم، هم خسته ای ، هم اینکه این تخت یک نفره س!میخنده و منو به خودش فشار میده.-اولا، من سر هرچی خسته باشم، تو این یه مورد همیشه انرژی دارم! دوم اینکه؛ غمت نباشه، الان میریم تخت خودمون تا بهونه ای نداشته باشی.تا میام اعتراض کنم که دستشو زیر پام میذاره و بلندم میکنم ، جیغ خفیفی میزنم و دست و پا میزنم تا ولم کنه، بی توجه به من میره سمت اتاقمون و در و با پاش میبنده.رو تخت میذارتم و روم خیمه میزنه، لباش و رو لبام میذاره و شروع میکنه با ولع بوسیدن.سعی میکنم پسش بزنم، اما دریغ از میلیمتری تغییر.منو به خودش میچسبونه و دستشو و زیر لباسم میذاره و اونو در میاره.لباس خودشم در میاره و تا میخواد بهم نزدیک بشه یادم میاد که امشب نمیشه.قبل از اینکه دوباره ببوستم جلوشو میگیرم. با چشمای خمارش بهم نگاه میکنه که میگم.-آرتام، نمیشه!-چرا خب؟ خواهش میکنم رونی، اذیت نکن دیگه.-نمیفهمی میگم نمیشه؟نا امید خودش و کنارم میندازه و آروم میگه.-امیدوارم همین زوری باشه، وگرنه من میدونم با تو!مییخزم تو بغلش و اونم آروم آروم منو میبوسه، و بعدم گردنم و میخواد پیشروی کنه که جلوش و میگیرم.-آرتام متوجه نیستی؟با ناراحتی منو ول میکنه و با حالت قهر پشتش و بهم مبکنه. خودم و بالا میکشم و سرش و رو پام میذارم و نازش میکنم ، مثه بچه های لوس منو پس میزنه که محکم بغلم میگیرمش و گونش و میبوسم ، با موهای سرش بازی میکنم ، انقدر نازش میکنم که صدای نفس های منظمش و میشنوم.یه بوسه ای از لبش میکنم و میخزم تو بغلش و دستاش و دور خودم حلقه میکنم و میخوابم.*****با حس دستی تو موهام از خواب بیدار میشم ، آرتام و میبینم که روم افتاده و داره با موهام بازی میکنه، وقتی میبینه بیدارم موهام و میبوسه و میگه.-بلند شو تنبل خانوم، بیا بریم صبحونه بخوریم .دستی میکشم تو موهام و میگم.-برم دوش بگیرم میام.میخنده و میره بیرون.سمت حموم میرم و آب گرم و باز میکنم؛ حس خوبی بهم میده، گاهی وقتا که میرم حموم یه چیزایی و حس میکنم، شده تا حالا، رفتم حموم و حس کردم قراره یه اتفاقایی بیوفته، اون اتفاق او حس کردم، یه جورایی زیر دوش آبگرم؛ گاهی بهم الهام میشه قراره چه اتفاقی بیوفته.الانم تقریبا همون حس و دارم، فکر میکنم قراره یه اتفاق خیلی بدی بیوفته. عصبی میشم ، سعی میکنم فراموش کنم و بیخیال بشم، ولی تا حالا نشده حسم بهم دروغ بگه، هروقت حس کردم قراره اتفاق بدی بیوفته بی برو برگرد این اتفاق افتاد این مورد تو اتفاق های خوب هم صدق میکنه.
حوله رو دور خودم میپیچم و سعی میکنم به اوضاع داغون فکریم سامون بدم، ول دریغ از یه کوچولو تغییر.
 
همون جوری جلو آینه به خودم زل زدم و دارم فکر میکنم که دستی دورم حلقه میشه، نگاه میکم میبینم آرتامه.-داری به چی فکر میکنی؟-آرتام، حس میکنم قراره اتفاق خیلی بدی بیوفته.منو تو بغل خودش میگیره و میگه.-عزیزم، داری اشتباه میکنی، اینا همش تلقینه ، قرار نیست اتفاق بدی بیوفته.خودم و بیشتر به اون میچسبونم ، امنیت و آرامش و تو بغل عشقم حس میکنم.از رو زمین بلندم مکنه، دستامو دور گردنش حلقه میکنم، منو رو تخت میذاره و میره از تو کمد لباس واسم برمیداره.میاره سمتم و لباسارو میده دستم.-بیا بپوش سرده!لباسارو برمیدارم و میرم پشت کمد لباسام عوض میکنم، میخوام از اتاق بیام بیرون که منو میکشه .-خانوم خوشگله، موهات خیسه، سرما میخوری، بیا سشوار کن.-نه، اصلا، من عمرا اگه سشوار کنم؛ عادت ندارم اصلا!.-عادتت میدم خانومم!منو میذاره رو صندلی و سشوار و روشن میکنه و آروم با شونه موهامو خشک میکنه و در آخر موهام و میبوسه.-حالا بدو بیا صبحونه بخور بریم دانشگاه!-ساعت چنده؟ -8 و نیم.-خوبه، 10 کلاس دارم.-پس بدو صبحونه رو بخوریم و حاضر شیم.-با مهدوی کلاس دارم، حوصله ندارم، میشه نرم؟چنان نگاه بدی بهم کرد که خودم و مرده فرض کردم و بی صدا صبحونه رو خوردم و بدو رفتم تا حاضر شم.سوار بی ام و آرتام شدیم و رفتیم دانشگاه.خدافظی کردم و بدو رفتم تو کلاس، هنوز استاد نیومده بود، اکیپ خودمون و ته کلاس میدیدم.رفتم پیششون که الی داد زد.-بزن به افتخارش.همه به میز ها کوبیدن. خندیدم-دیوونه ها! سلام.4تایی باهم گفتن-سلام!-حالتون خوبه؟4تایی-بلـــــــــــــــــــــــ ـــه!!-احوالا اوکی؟-بلــــــــــــــــــه!!!-کیف ها کوکه؟-بلـــــــــــــــــــه!!-دماغا چاقه؟-بلـــــــــــــــــــه!!-عمو زنجیر باف.همه بچه ها ی کلاس باهم-بلـــــه!!-زنجیر منو بافتی؟؟-بلــــــــه!همه غش کرده بودیم از خنده ولی بازم ادامه دادم.-پشت کوه انداختی؟-تا بچه ها میان بگن بله، استاد وارد کلاس میشه و میگه.-بلـــــه!همه غش میکنن از خنده و استادم با لبخند از زیر عینکش بهم نگاه میکنه.-خانوم سالاری، کودک درونتون خیلی فعاله، مواطب باشید و هروقت اومدید دانشگاه اونو تو مهد کودک بذارید.همه خندیدن و منم با خجالت سرم و انداختم پایین.استاد در طول کلاس که درس میده منو هم از اون نگاه او کلاسش بهره مند میکنه که باعث میشه دوباره سرم و بندازم پایین.بچه ها هم که فداشون شم مدام دستم مینداختن، بعد از تموم شدن کلاس مهدوی میپریم بیرون.در حال بگو بخند بودیم.روناک-خانوم سالاری کودک درونتون و مهار کنید لطفا.بقیه بچه ها هم دست میگیرن و هر کدوم یه چیزی میگن.الی-عزیزم، مثه اینکه فعال نیست بیش فعاله.رکسانا-رونی جان ملاحظه کن، تو محیط دانشگاه که جای بچه نیست، هست؟
-بچه ها! بیخیال، بیاین بریم بوفه، مهمون من...!هاله-حالا انگار چــــی میخواد بده، یه نسکافه دیگه!.حالت متفکری به خودم میگیرم و میگم-نه! کیک هم هست!همه میخندیم و میریم تو بوفه رو به روناک میگم.-از آقاتون چه خبر؟لبخند خجولی میزنه، و میگه.-خوبه!همه از ان حالت روناک خندمون میگیره، هاله از روناک میپرسه.-عروسیتون کی افتاد؟-24 فروردین دیگه!هاله آهانی میگه و رو به الی میپرسه.-شما چی خواهر، با علیرضا خانتون کی مزدوج میشین؟الی با کمال پرویی در حالی که ته نسکافه رو در میاره میگه.-14 اسفند شد...!همه هویی میگیم و منم یکی محکم میزنم تو سر الی.-احمق جون دو هفته دیگه عروسیته ما الن باید بفهمیم؟در حالیکه یه تیکه از کیکشو میزاره تو دهنش میگه-دیشب عمو اینا اومدن خونمون، مثه اینکه یه سفر کاری مهم براشون تو تیر افتاد، عروسی ما هم قرار بود تیر باشه که اونا گفتن، تیر و بیخیال شیم و بندازیم واسه دو هفته دیگه، منم دیشب فهمیدم، الان همه تو هول و ولا افتادن دنبال کاری عروسی و رزرو باغ و چاپ کارت و اینا، خدا رو شکر جهیزیم از قبل آماده بود، وگرنه که بدبخت بودم، امروزم میخواستم بهتون بگم بریم خرید واسه عروسی، علیرضا سرش خیلی شلوغه، فقط واسه خرید لباس عروس و حلقه میاد، بهم گفت به دوستات بگو باهات بیان. حالا شما هم موظفید بعد از دانشگاه من و همراهی کنید پاساژ گردی، باید تا آخر این هفته خرید تموم شه .دستامو به هم میکوبم و میگم.-ایول من پایم، شما ها نمیاین؟روناک هم موافقت میکنه ، اما هاله و رکسانا نمیتونستن، رکسانا عمش از هلند میومد و هاله هم مهمون داشتن.بعد از تموم شدن کلاس زنگیدم به آرتام.-جانم؟-سلام علیکم همسریَم حال و احوال شوما؟میخنده-رونی زود باش الان باید برم سر کلاس، کاری داشتی گلم؟-اوهوم، اگه اقامون رخصت بدن، میخوایم با روناک و الی بریم واسه خرید عروسی ، اینه که تا شب نمیام.-مبارک باشه، عروسی کی؟-الی!-چــــی؟ مگه تیر نبود؟-بنا به دلایلی که الان وقت نمیکنم بگم افتاد واسه 14 اسفند! سوالا تموم شد؟ بچه ها منتظرن!-خیلی خب ، باشه، برو، پول همرات هست؟-واسه خودم که نمیرم خرید.-بهرحال، شاید یه چیزی دیدی خوشت اومد، پول داری یا عابر بانکم و بهت بدم؟-نه، پول دارم، کارتم و برداشتم. من برم دیگه آرتام ، کاری نداری عزیزم؟-نه خوش بگذره. مواظب خودت باش.-چشم، بـــــوس، بای.میخنده-خدانگهدار!قطع میکنم گوشی و میرم سمت ماشین که بچه ها توش نشستن، پشت فرمون میشینم و روشن میکنم، الی که بغل دستم نشسته بود گفت.-چی داشتین 4 ساعت بلغور میکردین؟ ما اینجا علف هارو داشتیم درو میکردیما!روناک-راست میگه! خوبه حالا 6 ماه از عروسیتون میگذره انقدر دل و قلوه رد و بدل میکنین، بابا این کارا واسه من و الیه که نامزدیم، شما دگه آب از سرتون گذشته، کوتاه بیاین.راه میوفتم و میگم.-کمتر چرت و پرت بگید، خب، حالا کجا بریم؟الی-بریم پاساژ (...)گاز میدم و میرم سمت پاساژ، تند تند ویراژ میدم و سبقت میگیرم، از بچگی عشق رالی و مسابقه و گاز و ویراژ بودم.کنار ما یک سورنتو ی مشکی که توش چند تا پسر سوسول بودن حرکت میکرذن ، یکیشون برداشت گفت.-خانوم خوشگله افتخار آشنایی میدی؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد