وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

قسمت چهارم وصیت نامه

  همه دوره میزن و دارن صبحونه میخورن. مامان-چرا انقدر دیر کردین؟ پس آرتام کوش؟ -از حموم اومد داره لباساشو عوض میکنه. بعد از خوردن صبحونه و حرفای متفرقه همه میرن و منم ساعت 2 تا 5 کلاس دارم، کلاسای صبحمو که وقت نشد برم لااقل اینو که برم. لباس میپوشم و بدون توجه به آرتام سوار ماشین میشم و راهی دانشگاه. ***** 

 

 


 

یک ماهی از عروسیم گذشته و همه تقریبا مارو پاگشا کردن جز عمو سیامک که تا همین موقع فر بودن و یک هفته ای میشه که برگشتن. و مارو امشب دعوت کردن. لباس شب آبی کاربنی میپوشم که قدش تا زانومه، یقش فتیه و انداممو به رخ میکشه. آستن حلقه ایه و ی و ساده. به یه آرایش ملیح افاقه میکنم و موهای موج دارم و با اتو صاف میکنم و میریزم دورم، یه جفت صندل همون رنگیم میپوشم و پالتوی سرمه ایم و همراه با شال سرمه ای سرم میکنم، جواراب شلواری پوشیدم و نیازی نمیبینم شلوارم پام کنم. از اتاق میام بیرون آرتام رو مبا لم داده، وااای خدا از تیپ دختر کشی داره، چشای طوسیشم که آدمو طلسم میکنه، خوش بحال زنش!! هـــــــی!! یه پیراهن سورمه ای با کت اسپرت و شلوار کتون سرمه ای پاشه و خودشو غر در ادکلن کرده. یه نگاه گذرا بهم میکنه و سعی میکنه برق تحسین و از چشاش دور کنه. -آماده ای؟ -آره بریم.آستین بالا آستین راه میوفتیم و تا مقصد حرفی نمیزنیموارد خونه میشیم، زن عمو ثریا حسابی تحویلمون میگیره، عمو با مهمونوازی کامل، سپهر (اون یکی پسر عموم که 24 سالشه) هم با لبخند گرم به استقبال میاد، خبری از سهیل نیست. بعد از نشستن از زن عمو میپرسم. -ثریا جون، سهیل کوش پس؟ نیست! عمو با قیافه ی نادم جواب میده-نیست دخترم ، کار داشت بیمارستان شاید نیاد. سری تکون میدم ، آرتام و سپهر غرق صحبتن، منم با زن عمو و گاها با عمو وارد صحبت میشیم، آرتام و سپهر دست به یکی میکنن و منو مسخره میکنن و عمو سیامک از من طرفداری میکنه. صحبتا و خنده ها تا موقع شام ادامه داره که زن عمو برای شام دعوت میکنه، بعد از صرف شام این صحبتا ادامه داره تا جایی که آرتام در گوشم میگه-نمیخوایم بریم. چرایی میگم و رو به زن عمو میگم -ممنون ثریا جون، دستتون درد نکنه، شب خوبی بود دیر وقت دیگه رفع زحمت کنیــم.  -تشریف داشتین حالا دخترم عمو-دخترم تو و آقا آرتام اینجارو مثه خونه خودتون بدونید، غریبی نکنید. آرتام-مرسی عمو جان، من فردا باید برم دانشگاه، شرکتم باید سر بزنه، دیر میشه، اجازه بدید دیگه بریم. عمو-هرجور راحتی پسرم. بعد از خدافظی از خونه خارج میشیم، ساعتای دو نصفه شبه، آرتام میره سمت ماشین. -اِاِاِاِاِاِ!! رونی اینجارو، ماشین 4 چرخ پنچر شده، یعنی کی پنچر کرده.نگاهی به دور و بر میندازم در حالی که خون خونم و میخوره جواب میدم-آقا خله، کور بودی اون پارک ممنوع و ندیدی؟ ببین مردم و چقدر حرص دادی که 4 چرختو پنچر کردن! -خب حالا میگی چیکار کنیم؟ -بریم تو به عمو بگیم زنگ بزنه آژانس شاید این وقت شب سرویس داشته باشن. زن و میزنیم، زن عمو با نگرانی میپرسه که اتفاقی افتاده و ما هم ماجرا رو تعریف میکنیم. عمو-پسرم این وقت شب آژانس کجا بود؟ بیاید من با ماشین میرسونمتون. آرتام-نه مرسی عمو زحمت نکشید . -چه زحمتی. بعد از چند لحظه عمو رو به زن عمو میگه-ثریا، سهیل سوییچ و برداشت؟ زن عمو-آره، ماشینش تو پارکینگ بود، جریمه شده بود 3 ماه تو پارکینگه دیگه، مگه یادت نیست؟ عمو-اِ؟ راست میگی، آرتام پسرم شنیدی که، حالا چیکار کنیم؟ امشب و افتخار میدید اینجا بد بگذرونید. آرتام مردد بهم نگاه میکنه، شونه ای بالا میندازم که آرتام میگه -این چه حرفیه عمو؟ اگه زحمت بکشید ممنون میشم، ببخشید که مزاحم شما شدیم.-خواهش میکنم پسرم، تو هم مثه سهیل منی، چه فرقی میکنه؟ اتاقی و به ما نشون میدن تا شب اونجا باشیم، زن عمو به من و عمو هم به آرتام لباس راحتی میده. آخ! پس بگو چرا آرتام منو مردد نگاه کرد! ما قراره شب و با هــــــم بخوابیـم!!! میپرم رو تخت و تا جایی که امکان داره پامو باز میکنم و سعی میکنم کل تخت و اشغال کنم، ولی مگه تخت دو نفره به این راحتیا اشغال میشه؟ در اتاق باز میشه و آرتام میاد تو به من که نگاه میکنه پقی میزنه زیر خنده و حالا نخند کی بخند، با قیافه ی متعجب بهش نگاه میکنم. -چته تو این وقت شب جنی شد باز؟؟ با خنده میگه-خب عزیزم تو تخت و مثلا اشغال کردی که بیام روت بخوابم؟ خب چرا از اول نمیگی میخوای باهام باشی؟ مطمئن باش من روتو زمین نمیزدم. از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم، پسره ابله از خود راضیِ چاقِ غوزمیتِ زشتِ کچلِ مربی مهد کودک!! با خشم-تو خیلی بیجا کردی که بخوای رو من بخوابی، من تخت و اشغال کردم تا تو بری رو زمین بخوابی، دِکی آقارو، چه خیالاتی برشون داشته!! با قیافه خونسرد-در هر حال قرار نیست من زمین بخوابم، هرکی مشکل داره خودش تشریف ببره! -پررویی تو والا! -خواهش میکنم. -من یه وره تخت میخوابم توام یه وره دیگه ، به امامزاده بیژن قسم اگه نزدیکم بیای چنان جفتک بارونت کنم که دچار بحران هویت شی و خودتو با خر اشتباه بگیری. پوزخند میزنه-خودمو یا تو رو؟ با عصبانیت – خودتو با خر اشتباه بگیری ، چون خره که خیلی کتک میخوره برادر! صرفا جهت اطلاع. -آها ببخشید که تا دیروز فک میکردم فقط خره که جفتک پرونی میکنه! با عصبانیت بهش نگاه میکنم که قهقهه ای میزنه و میره زیر پتو ، چراغ و خاموش میکنه و میخوابیم. ***** اه اه اه اه!! آخه این وقت شب و آب خوردن؟ آخه چرا ؟؟ به ساعت نگاه میکنم، ساعت 4 و نیمه . بیخیال سرمو میذارم تا دوباره بخوابم. نــــه مثکه نمیشه، هرچی تلاش میکنم خوابم نمیبره. از تخت بلاند میشم، چِشَم به آرتام میوفته که خوابیده، از حالت خوابش خندم میگیره، دهنش بـــــاز شده، یه پاش رو تخت یه پاشم از تخت افتاده، دستاشم تا جایی که امکان داشته باز کرده! بیخیال به سمت آشپز خونه میرم و بدون اینکه برق و روشن کنم از کابینت خونه عمو لیوان بر میدارم و میرم از آبش میکنم. -منم میخوام. جیغ خفیفی میکشم و برمیگردم، سهیل و میبینم که مثه آدمای مست ولی تا حدودی هوشیار داره میاد سمتم و لیوان دهنیمو ازم میگیره، آب میکنه و میخوره، منم که هنو از شوک دیدنش بیرون نیومدم. -چته؟ چرا اینجوری نگا میکنی؟ آدم شکست خورده دیدن داره؟تو این تاریکی شب هم چشای سرخش معلومه! ازش میترسم و سعی میکنم زود برم.-نه نه، خب دیگه شب بخیر. تا میام برم مچ دستم و میگیره و منو به سمت خودش میکشونه. تقریبا میوفتم تو بغلش. -آره! من شکست خوردم درست! ولی مرد نیستم اگه کاری نکنم که آرتامت هم شکست بخوره! (آرتامت و با لحن خاصی میگه)-چرا چرت و پرت میگی سهیل تو الان حالت خوب نیست، بذار فردا حرف میزنیم. تقریبا با داد میگه-من حالم خوبـــه! میفهمی؟ خوبـــم! از همیشه حالم بهتره، مامان فخری میدونست من تو رو دوست دارم، عاشقتم، میخوام زنم بشی ولی سر یه خطای کوچیک توروازم گرفت و اون وصیت مزخرف و کرد! اونم چه خطایی؟ سر اینکه خالم هرجا میره دخترش و آویزون من میکنه و دومادم دومادم میگه! مامان فخری بخاطر شر و ور هایی که از خالم شنیده بهم گفته زشته رو دختر مردم اسم بذارم و برم دنبال یکی دیگه، میفهمی؟؟ من کی رو رعنا اسم گذاشتم؟ کـــــــــــــی؟؟؟اینارو با دااااد میگه. دستمو میذارم رو دهنش و با حالت عجز میگم -تورو خدا سهیل ، خیل خب باشه، تو راست میگی، داد نزن الان همه بیدار میشن. چند ثانیه با نگاه متفاوتی بهم خیره میشه و با دستش دستم و برمیداره و آروم میبوسه.-رونیا! من تورو میخوام...!! دلم به حالش میسوزه ولی الان موقعش نیست، من الان زن آرتامم هرچندم که ازدواج صوریه ولی بازم من متاهلم! -سهیل خواهش میکنم، این علاقه ی کذایی و بذار کنار، من شوهر دارم! دیگه کاری از دستم برنمیاد درک کن اینو!-به خداوندی خدا قسم، کاری میکنم که سر سال نرسیده از هم جدا شین، رونیا شک نکن! من... -خب دیگه چــی؟؟ مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟با صدای آرتام هردو به سمتش بر میگردیم، از شدت عصبانیت چشاش قرمز شده و دستاش مشت شده.سهیل یکم شوک زده س ولی سریع خودشو جمع و جور میکنه.-شک نکن هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم تا این رابطه ی سر و پا غلط بهم بخوره. آرتام داد میزنه-تو هیچ گهی نمیخوری، میفهمی؟ هیچ گهی!!میاد سمتش و یقش و میگیره – دفعه آخرت باشه دور و بر زن من می پلاسی فهمیدی؟با داد تکرار میکنه-گفتم فهمیدی؟ سهیل سری تکون میده آرتام میاد سمتم که از ترس یه قدم عقب میرم، خودشو بهم میرسونه و مچ دستمو محکم میگیره جوری که شک ندارم کبود میشه و منو میکشونه سمت اتاق، جالبه که با این همه داد و بیداد این دو تا عمو و زن عمو بیدار نشدن! درسته خواب جفتشون سنگینه ولی دیگه فک نمیکردم تا این حــــد!!!در اتاق و با اون یکی دستش باز میکنه و با پا میبنده منو محکم پرت میکنه رو تخت و بالا سرم وایمیسته و دست به سینه بهم نگاه میکنه.-خب منتظرم!! من-مُـ .. مُـ ... منتظر چـ ... چی؟ با عصبانیت یه قدم بر میداره که میره عقب تر دستمو میگیره و به سمت خودش میکشه و رو تخت میشینه و منو کنار خودش میذاره. در حالی که سعی میکنه عصبانیتشو کنترل کنه -منتظر اینم که ببینم سرکار خانوم به چه بهونه ای اتاق وجیم زدن و رفتن پیش عشق قدیمیشون که از قضا نافرجامم بوده.با لحن مظلومی میگم-من رفتم آب بخورم. -داد میزنه-فک میکنی من خرم؟ تو اتفاقی این موقع شب میری آب بخوری، اتفاقی سهیل و میبینی ، اتفاقی از لیوانت آب میخوره و اتفاقی ار عشق گذشتتون و سر منو زیر آب کردن حرف میزنی؟  با ترس میگم- تو از اولش بودی؟خنده حرصی میزنه –نه! -پس چطور فهمیدی اون از لیوان من آب خورده؟پوزخند میزنه، و میگه-رد رژ قرمزت که از قضاتا الانم هست رو لیوانی بود که اون داشت آب میخورد، لیوان و دستش دیدم. چیه ترسیدی؟ نکنه صحنه های دیگه ایم بوده که من نباید میدیدم. آره؟؟ عصبی میشم – تو چطور به خودت جرات میدی اینجوری در مورد من حرف بزنی؟ چرا از چیزی که حبر نداری داری قضاوت میکنی؟؟ -هه! چاییدی خانوم، من اکثر حرفاتون و شنیدم ، و عشقتون جز حرفای عاشقونه و شما هم جز آرم کردن عشقتون کاری بلد نبودید.-اون مست بود، من نمیخواستم اذیتش کنه که یه وقت بلایی سرم بیاره، تا حدودی باش راه اومدم که عصبی نشه. تقریبــــا با فریاد میگه- منم مستم، بیا منم آروم کن! تو این یه ماه فقط با این و اون خوبی، به من بدبخت که میرسی میشی مجسمه ابوالهول، بیا منم آرم کن تا عصبی نشدم و بلایی سرت نیاوردم، دِ بیا دیگه لامصب. دو تا دستاشو رو سرش میداره و به حالت کلافه موهاش و پخش میکنه.چشام تقریبا خیس از اشک شده با لحن آروم و التماس گونه میرم سمتش، شونه هاشو آروم میمالم.-آرتام خواهش میکنم بس کن، لطفا، من غلط کردم با سهیل حرف زدم! خب؟ سرشو بالا میگیره و دستمو پس میزنه، چراغ و خاموش میکنه و میره سر جاش میخوابه، با صدایی که از ته چاه میاد میگه.-فراموشش کن، با هرکس دلت خواست حرف بزن، نگران نباش، چند ماه دیگه صبر کن، طلاق میگیریم، نمیخواد نگران باشی.پشتش و بهم میکنه و میخوابه. به پهنای صورتم اشک ریختم، تو این یه ماه خیلی بهش وابسته شدمبا اینکه برخورد زیادی با هم نداریم و نه اون رو نشون میده نه من، ولی بازم حس میکنم که داره احساسی تو وجودم شکل میگیره و با این حرف همش دود شد. انقدر گریه میکنم که چشام سنگین میشه و میخوابم. *****
  6 با صدای زن عمو که منو بیدار میکنه از خواب بیدار میشم و کش و قوسی به کمرم میدم. -سلام، صبح بخیر ثریا جون. با مهربونی و حسرت بهم نگاه میکنه-سلام دختر گلم، پاشو صبحونتو بخور که شوهرت منتظرته. با عجله از خواب پا میشم و میرم دست و صورتمو میشورم، میرم پایین همه دور میز الا سهیل. میرم میشینم و بعد از یه دور صبح بخیر مشغول میشیم، بعد از 5 مین آرتام بلند میشه. -رونیا صبحونتو خوردی بیا پایین منتظرتم، با آژانس میریم. عمو-پسرم، این چه کاری بود؟ خب خودم میرسوندمتون دیگه آرتام-نه مرسی عمو جان، خودمون چند جا کار داریم که مزاحم نمیشیم. عمو-این چه حرفیه پسرم، توام مثه سهیل و پوریایی واسم. -لطف دارین عمو جان. از میز بلند میشم و به زن عمو دستت درد نکنه ای میگم و میرم تو اتاق تا آماده شم. بعد از پوشیدن لباس پایین میرم و بعد از گذروندن تعارف های روتین ایرانی میریم پایین، آرتام از اول صبح اخمش وا نشده و به منم اصن نگاه نمیکنه، آژانس گرفته و خودش میره جلو منم عقب میشینم. بعد از رسیدن به خونه ، بدون اینکه بهم نگاهی بندازه خیلی سرد میگه -من میرم دانشگاه، بعدشم شرکت، برای شامم منتظرم نمون. فعلا. بدون اینکه جوابی بده در و میبنده و میره. ناراحت میشم ولی بعد میگم بیخیال چند وقت دیگه این مسخره بازیا تموم میشه. بدو میرم سمت اتاق و لباسامو عوض میکنم و باماشینم راهی دانشگاه میشه، ساعت 7 و نیمه و 10 مین دیگه کلاسم شروع میشه. ***** بعد از تموم شدن کل کلاسا با بچه ها راهی خونه میشم. روناک-بچه ها برنامتون واسه آخر هفته چطور موتوریه؟ هاله-هیچی! تو چیزی تو دست و بالت هست؟ -آره! چه جـــــــــورم! با اکیپ کوهنوردی قرار بریم چالوس، گفتم با شمام هماهنگ کنم، ببینم اگه برنامه ای ندارین بریم همه! الی-من که حرفی ندارم، نظر تو چیه رونی؟ شونه ای بالا میندازم که رکسان با خنده میگه. -از بابت آقاتونم مطمئنید ؟ نیاد دبه کنه اجازه نده بگه من میخوام آخر هفته با زنم باشما!! همه بچه ها میخندن. کیفم میزنم تو سر رکسان و میگم -خیالت تخـــــــــــت!! آقامون از خداشه از شر من راحت شه.روناک-یعنی اوکیی دیگه؟ -آره! رکسان-خیل خب پس پنجشنبه صبح ساعت 7 پاتوق همیشگی منتظر باشین. اگرم توفیقی بشه جمعه بعد از ظهر برمیگردیم. -اوکی! پَ فعلا، برم گورمو گم گنم.
  روناک با حالت عجز میگه-رونـــــــــی!! بیا امروز بریم خونه ما. تنهام! مستاصل جواب میدم-باشه به آرتام زنگ بزنم. باشه ای میگه و با بچه ها مشغول حرف میشه. زنگ میزنم جواب نمیده، در دسترس نیست، هرچی زنگ میزنم، نخیـــر آقا آب شده رفته زمین، بیخی باو، اونکه گفت تا شب نمیاد، پس با خیال راحت میرم. رو به روناک گفتم-بریم. روناک-زنگیدی؟ -نه، ولی بهم گفت تا شب نمیاد حالا شبم که شد بهش زنگ میزنم دیگه! سری تکون میده و تاییدم میکنه. با بچه ها خدافظی میکنیم و به سمت خونه روناک صمیمیترین دوستم حرکت میکنیم، روناک چهره شرقی داره خیلیم هوادار، موهای پر کلاغی چشای درش مشکی، هیکل متناسب و قد متوسط، خیلی دوستش دارم، دختر شر و شیطون و پایه و در عین حال مهربونیه! -خوردی منو، بپا تموم نشم. میخندم-به خودت نگیر، قیافت دیدم یاد یه چیزی افتادم. با اشتیاق در حالی که کیفشو جابجا میکنه میگه –یالا یالا بگو یاد چی؟ پشت فرمون میخندم و رو میکنم بهش. -جفت گیری بوزینه های دریایی در توابع کوه ها آلپ!! با کیفش محکم میزنه تو سرم و میگه بوزینه تویی. زبونم و در میارم و میگم-باباته! ر-عمته! م-خالته! ر-داییته! م-شوهر عمت آخرش، چونه نزن خانوم قیمت ها مقطوعه. میخنده و میگه-دخی به خلیه تو نوبره رونی!! -تا تورو دارم قم ندارم روناک خانوم!! -چاکریم آجی، دست پرورده ایم....!! -روناک، آرتام گوشیو بر نداشت، یه وقت شر نشه! -چه بدونم والا، شوور شوماس از ما مِپرسی داش؟؟ -خاک تو ننگت ننه این چه جور حرف زدنه؟ میخنده و میگه-زر زر موقوف! رسیدیم! بپیچ دست چپ من ریموت خونرو بزنم ماشین و تو خونه پارک کن. -مگه قراره شبم بمونم؟ -پَ چی؟ مگه من مرض دارم واسه یه بعد از ظهر هِلک هِلک تو رو بکشونم و یه ناهار و شام مفتیم بیوفتم؟ -خُ چی بگم! اوکی. بعد از پارک کردن ولباس عوض کردن و ناهار خوردن میریم که داشته باشیم اسکل کردن ملت را... با روناک پای لپ تاپش میشینیم و وارد چت روم میشیم . اسم یوزر گلاره س ! 18 ساله از تهرووون! یه پی ام میاد از علی کچل! کشته مرده ی اسم انتخابیه مردمم! علی کچل -سلام کوچولو ، چطوری بابایی؟ روناک رو به من – مردک عوضی یعنی چون سن 18 شدیم کوچوله بابا؟ سری تکون میدم و میگم – برو تو پرو سن و بتغییر بکنش ... اممم... 23 باید خوب باشه. روناک بعد از اینکه رد پیام میده میره تو پروفایل و سن و میکنه 23! حالا تعداد پی ام های ارسالی زیاد، میبینی مردم؟ بخاطر یه سن چقدر به مردم ارج و قرب میدن؟ هــــ ـــی جوونی کجایی که یادت بخیر! بعد از کلی عملیات سخت بالاخره گلاره خانوم 23 ساله آماده ی اسکل کردن مردم میباشد! مهمد مهدی-سلام خوشگله چطوزی؟ گلاره-وااای! تو از کجا فهمیدی من خوشگلم بلا؟؟ محمد مهدی-من تخصصم تشخیص خوشگلاس (شکلک چشمک) من رو به روناک-دیدی روناک؟ انقدر خوشگلم که دیگه مردم از طرز پی ام دادنمم میفهمن من چه تحفه ایم. -خفه شو جوابشو بده، اِنا پی ام داد. محمد مهدی- asl میدی خوشگل خانوم؟گلاره-چرا که نه، گلاره،23،تهرون، یـــو؟مهمد مهدی-پارسا ، 26، تهرون. روناک-اِاِاِ!! ببین تورو خدا اسمش محمد مهدیه دیده تو گلاره ای شده پارسا! عجب آدمایی پیدا میشن!میخندم و مشغول چت کردن میشم. گلاره-ولی مگه رو پروفایلت محمد مهدی نیست؟(دو نقطه دی)محمد مهدی-چرا ولی خب اون تو شناسناممه!!گلاره-واااای چه اسم قشنگی داری تو عسیسم، میخوام ببینمت پارسا جون. محمدمهدی-ای به چشم عشقم، کی دست بوس برسیم؟ گلاره-هروقت اراده کنی عزیزم، من وقتم برای تو آزاده، کجا ببینمت عشقم؟ محمدد مهدی- تل بده خانومم ، هماهنگ میکنم باهات. (شکلک لبخند شیطانی) من رو به روناک-روناکی، هنو اون خط آشغالت و که باش مردم و اُس میکنیم داری؟ -آره، بش خط و بده! یه مدت میریم میخندیم. -اوکی. گلاره-یادداشت کن عزیزم 0912.... محمد مهدی-مرسی عزیزم، شب بهت اس میدم هماهنگ میکنم.  گلاره-باشه گلم، من دیگه باید برم، تا بعــــد بوس بوس بای بای!! در لپ تاپ و میبندم و به روناک نگاه میکنم یه دفعه ای دو تامون غش میکنیم از خنده. روناک-رونی تو الان متاهلی این غلطای اضافی چیه؟-خف بمیر باو، پیشنهاد ازدواج که نمیخوام بدم. ببین یه نقشه ای دارم. بعد از اینکه نقشمو بهش میگم ایولی میگه و راه میوفتیم بریم فیلم ببینم... ***** کش و قوسی به کمرم میدم، ساعت 7 شب شده، بهتره به آرتام زنگ بزنم.زنگ میزنم، مشترک مورد نظر خاموش میباشد لطفا بعدا شماره گیری فرمایید. -اِ، روناک آرتام خاموشه! -خو به خونه بزنگ. -راس میگیا. به خونه زنگ میزنم هیچکی جواب نمیده، 5 بار متوالی زنگ میزنم ولی خبری نمیشه. شارژ گوشیمم در حال تمومد شدنه. -روناک، هیچکس خونه نیست ، فک کنم هنو نیومده، من یه اس بش میدم بعد گوشیم و خاموش میکنم، داری شارژر اچ تی سی؟-نه بابا! من سامسونگ دارم ، مامان بابامم آیفون! -خو خله، مگه تو گلکسی نداری؟ شارژر گلکسی به اچ تی سی میخوره! -اِ؟ چه جالب! من شارژرم خرابه با یو اس بی شارژ میکنم! هنو وقت نشده برم بخرم. پوووفی میکشم و میگم-جای تعجب نداره، از بس گشادی.بالشتی به طرف پرت میکنه و جا خالی میدم، بعد از کلی دوییدن و شام خوردن و فیلم دیدن، میریم بخوابیم. دوباره به گوشی آرتام زنگ میزنم، البته از گوشی روناک، دوباره خاموشه! اه! به جهنم، بهش اس دادم، هروقت روشن کرد میبینه دیگه. بیخیال میرم میخوابم. ***** با تکون های شدیدی از خواب میپرم، روناک و میبینم که با چهره ی آشفنته بالا سرمه و مرتب میگه، پاشو که بدبخت شدیم. هول میشم و سریع از خواب میپرم. گیج میگم-چیه ؟ چت شده؟ چرا بدبخت شدیم؟ -توه الاغ مگه به آرتام نگفتی اینجایی؟ گیج سرمو میخارونم و میگم-اِی گفتم ولی اس دادم، حالا مگه چی شده؟ -بدبخت شدیم، همه فهمیدن تو دیشب خونه نبودی ، فک کنم فقط خواجه حافظ نمیدونست که الان فهمیده دیگه احتمالا. مثه فشنگ از جام میپرم-درست بنال ببینم چی میگی، یعنی چی که همه فهمیدن؟ میزنه تو سرش و میگه- صبح با صدای پشت سر هم آیفون بیدار شدم، رفتم ببینم کیه که دیدم آرتامه ، اومده مثه چــــی سرشو انداخته پایین داره خونرو زیر و رو میکنه، بهش توپیدم اینجا چیکار میکنید، این چه طرز داخل اومدنه، با عصبانیت بهم گفت رونیا کجاست؟ نمیدونین کجا رفته؟ از دوستاش که پرسیدم گفتن احتمالا پیش شماست، چرا بهم اطلاع نداد کجا میره، چرا گوشیشو خاموش کرده، اصلا پیش شما هست؟ منم جواب دادم آره که بعد با فریاد گفت چرا بهم نگفتین میاد اینجا؟ من بخاطرش کل شهر و زیر و رو کردم، منم گفتم هرچی باهاتون تماس گرفتیم خاموش بودین و اینا که جوری بهم نگاه کرد که گفتم یا خدا حکم تیرمو صادر کرد، با با عصبانیت بهم گفت بیام صدات کنم باهاش بری، فقط خواهر از من به تو نصیحت، قبل اینکه بری وصیتت و اینجا تنظیم کن تا مال و اموالت لنگ در هوا نمونن برسن به شوهر مفت خورت، باشه؟ با عصبانیت بالشت و محکم بهش پرت میکنم و سعی میکنم با شجاعت قدم بر دارم، ولی خدایی خیلی میترسم، یعنی آرتام این موقعا از غول 12 شاخ هم ترسناکتر میشه، خدا یا امیدم به امیدت!! اول میرم دسشویی و دست و صورتمو میشورم و لباسامو میپوشم و سعی میکنم به خودم مسلط شم، وارد حال میشم، آرتام عصبی طول پذیرایی در حال متر کردن بود همین که چشمش به من میوفته به سمتم قدم بر میداره منم میرم عقب تا اینکه فرشته نجاتم میاد. -آقا آرتام بفرمایید بشینید، صبحونه آمادست. با لحن مودبانه ای میگه-خیلی ممنون روناک خانوم اگه اجازه بدید زحمت و کم کنیم (رو به من با چشم غره! ) بیا پایین تو ماشین منتظرتم. میره و در و میبنده، با تعجب به روناک نگاه میکنم. -مطمئنی این سر تو داد زد؟ میخنده-نه بابا، طفلک میخواست داد بزنه ولی خیلی خودشو کنترل میکرد، من اونجوری بهت گفتم که بترسی و زود آماده شی تا شرت کم شه، راستی تا یادم نرفته، این یارو محمد مهدی به اون خط بنجوله اس داد گفت 5 شنبه هفته دیگه ساعت 6 پارک... منتظره! چیکارش کنیم؟ -باشه حالا بعدا فک میکنم، من برم تا این آرتام سگ نشده ، فعلا دیوونه. -خدافظ روانی. وسایلم و بر میدارم و نفس عمیقی میکشم و در و باز میکنم، آروم در خونرو میبندم و سوار میشم، هنو در و نبستم که گـــــاز میده و با سرعت میرونه. میترسم، ولی هیچی نمیگم چون میدونم عصبیه و منتظره تا من حرکتی بکنم رو سرم خالی کنه! چیکار کنم؟ خو موجیه دیگه! بعد از چند نیم ساعت یه جایی نگه میداره، مطمئنم از شهر خارج شدیــم! یا خدا، این میخواد سر من زیر آب کنه اومده اینجا... یه دفعه به خودم میام که میبینم در سمت من باز شده و آرتام با عصبانیت بهم میگه پیاده شو، نمیدونم این شجاعت و یه دفعه از کجا آورده که سری به نشونه نه تکون میدم و میپرسم. -تا وقتی ندونم کجا میخوای منو ببری پامو از ماشین بیرون نمیذارم.چ مچ دستمو و محکم میگیره و منو میکشونه پایین و در و میبنده، همونجوری که داره منو به سمت خونه ای که خرابه س تقریبا میبره و یه باغ بزرگ داره که بی شباهت به بهشت نیست، خونه عالیه، فقط تنها عیبش خرابه بودنشه. خداجون خودت شاهد باش، من گناه ندارم ها! این میخواد منو بی عفت کنه! در خونرو با یه کلید باز میکنه و منو توش هول میده، برعکس ظاهر بیرونش داخلش تمیز و شیکه! در و محکم میبنده و قفل میکنه که منم آب دهنم و قورت میدم. به سمتم میاد، عقب میره، جلو میاد، عقب میرم، جلو میاد، تا اینکه به دیوار میخورم که پوزخند میزنه و بهم نزدیک میشه، دستشو رو کمرو میذاره و اون یکی دستشو با حالت نوازش رو رو صورتم آروم به گوشم نزدیک میشه و میگه. -آخی، کوچولو ، ترسیدی؟ نترس کاری باهات ندارم، تا وقتی جوابامو نشنوم مطمئن باش بهت دست نمیزنم، چون مطمئن نیستم هنوز دختر باشی یا نه... با این حرفش آتیش میگیرم و با عصبانیت بهش میگم. -تو خیلی بیجا میکنی با من کاری داشته باشی، اصلا...اصلا تو کی هستی که به خودت اجازه میدی راجع به من قضاوت کنی؟ با این حرفم عصبانیتش اوج میگیره و محکم کمرم و فشار میده و دست کنار صورتم و مشت میکنه و میخواد فرود بیاره سمت من که به دیوار میزنه، با عصبانیت پرتم میکنه رو زمین و داد میزنه. -دیشب کدوم گوری بودی؟ چرا بهم نگفتی کدوم قبرستونی گورتو گم میکنی؟ یعنی نباید به من یه زنگ میزدی؟ خیر سرت شوهرتم، میدونی از دیشب تا حالا یه بند دارم دنبالت میگردم؟ میفهمی اینارو؟ (صداش اوج میگیره) میفهمی؟؟ با بغض بهش نگاه میکنم-خب من هرچی بهت زنگ زدم گوشیت خاموش بود، خونه هم هرچی زنگ زدم بر نداشتی، بعد بیخیال شدم بهت اس دادم خونه روناکم که هروقت گوشیت روشن شد، دلیور شه. چیکار باید میکردم که نکردم. کلافه دستی به موهاش میکشه صداشو کمی پایین میاره -چرا انقدر دوست داری اذیتم کنی؟ بغض به گلوم چنگ میزنه، حالتش خیلی معصومه یه دفعه از خودم که این همه بلا سرش آوردم بیزار میشم! سرمو میندازم پایین و زیر لب میگم. -کی دلش میاد تورو اذیت کنه؟ با حرفم لبخند محوی میزنه ، یعنی شنید؟ میاد سمتم و دستامو میگیره فشار خفیفی میده و با مهربونی میگه. -خب چرا نیومدی خونه بهم خبر بدی نمیرم از نگرانی؟ چرا گوشیتو خاموش کردی؟ -خب، نمیشد بیام خونه، طول میکشید و حسشم نبود، در ضمن منو گوشیمو خاموش نکردم، شارژ نداشت خاموش شــــد! بلند میزنه زیر خنده – خیلی جالب میشه قیافت وقتی حرصی میشه ، کوچولو! بهم نزدیک میشه و دستشو میکنه تو موهام که تقریبا همشون ریختن بیرون . با لحن آرومی میگه. -از این به بعد که خواستی بری جایی حتما بهم اطلاع بده، حتی اگه نشد خبر بدی، ترجیح میدم نری تا اینکه بری و من نصفه جون شم، بخاطر سرکار خانوم به همه زنگ زدم. یهو برق منو میگیره و میپرم از جام -یعنی...یعنی واقعا همه فهمیدن من دیشب خونه نیومدم؟ بلند میزنه زیر خنده- نه خانوم، همه نه و دوستای نزدیکت و مامان بابات در ضمن، بهشون نگفتم نیومدی خونه ، گفتم صبح رفتی بیرون گوشیتو جا گذاشتی ازت خبر ندارم، آخه وقتی من رسیدم خونه ساعت 3 شب بود، اگه اون موقع زنگ میزدم خیلی بد میشد، صبر کردم صبح شه تا به بقیه بگم... نفسی از سر راحتی میکشم. از دیدن حالتم دوباره میخنده و دستمو میگیره و محکم بلندم میکنه. -پاشو،پاشو که من از دیشب کل انرژیم تخلیه شده، لب به غذا نزدم که هیچ، از دست سرکار خانومم کلی حرص خوردم که یه 40 کیلیویی کم کردم، پاشو بریم ناهار، دارم ضعف میکنم. میخندم و بلند میشم-این خونه کیه؟ چرا کلیدش دست توه؟ چرا خرابه س ولی داخلش شیکیه ؟ چرا... با دستش دهنم و میگیره و میخنده –ولت کنم تا خود فردا سوال میپرسی، کاش بهت رو ندم، چون اینجوری باید جواب تک تک سوالات و بدم ! سری تکون میدم. -این خونه رو تازه خریدم، قرار بود بکوبیمش بسازیم، ولی بخاطر فضای قشنگش حیفم اومد باغشو از بین ببرم، این شد که خونرو مبله کردم و بعضی وقتا مثه دیشب که اعصابم به کل خورد میشه میام اینجا و به باغش میرسم، اونقدری که دیگه زمان از دستم در میره. لاکردار! ببین تورو خدا! با یه جواب ، جواب همه ی سوالایی که پرسیدم و سوالایی و که میخواستم بپرسم و داد! عجب آدم زرنگیـــ ـه! میخنده-بیشتر از مخت کار نگیر، بریم تا تو شکم من جنگ جهانی سوم رخ نداده! لبخند میزنم و باهاش وارد ماشین میشم، به سمت دربند حرکت میکنه. -بریـــــم یه جای عالی که خوراک خودمه. -کجا؟ -پاتوق منو بچه هاس، خیلی جاش دنجه، بری مشتریش میشی، بریم؟ سری تکون میدم و میگم-بریم. جلوی یه رستوران سنتی نگه میداره و مثه جنتلمن ها در و واسم باز میکنه وبا هم وارد رستوارن میشیم، رو یه تخت میشینیم. -خب چی میخورن بانـــــو؟؟ در حالی که منو رو تو دستم جا به جا میکنم. -امممم، من ... اممم... حلیم بادمجون. به گارسون اشاره میکنه بیاد، بعد از سفارش دو تا حلیم بادمجون و مخلفات ، گارسون میره. همونجوری که با بند کیفم در حال ور رفتنم سنگینی نگاهی و رو خودم حس میکنم. سرمو بالا میبرم و آرتام و میبینم که با یک حالت خاصی بهم نگاه میکنه! زیر نگاهش معذب میشم آخر عصبی میشم. -کوروکودیل دیدی اینجوری ذوق مرگ بهش زل زدی چشمم ازش بر نمیداری؟ بلند میزنه زیر خنده که چند نفر اطرافمون به طرفمون برمیگردن، آرتامم بیخیال همین جوری مشغول خندیدنه که خیز برمیدارم سمتش و دستمو میزارم رو دهنش تا ساکت شه، تقریبا افتادم روش، ولی نه زیاد. چشاش از زور تعجب زده بیرون و همین جوری به منو دست رو دهنش نگاه میکنه، آخر که حس میکنم ساکت میشه خودمو ازش جدا میکنم که اونم آخر بعد از چند لحظه به خودش میاد. تا میاد یه حرفی بزنه که گارسون غذارو میاره. غذا در سکوت خورده میشه، بعد از خوردن، میگه -موافق چای هستی؟ -به شرطی که با قلیون باشه! اخم ظریفی میکنه و میگه -مگه میکشی؟ -بعضی وقتا تفننی! محکم میگه- از این به بعد حق کشیدن نداری. تا میام اعتراض کنم که میگه -حرفی نباشه، همین که گفتم ساکت میشم و اونم سفارش چای میده و قلیون. سوالی نگاش میکنم که میخنده و میگه -من گفتم حق نداری!! نگفتم که حق ندارم! گفتم؟؟ بعد میزنه زیر خنده، از حرص مشت محکمی به بازوش میزنم که آخ کوتاهی میگه و با دستش بازوشو ماساژ میده. با حالت ننه ها میزنه تو سینش و میگه -فلج شی مادر به حق 5 تن ایشالا، چه دستای سنگینیم داره، اگه سه طلاقت نکردم ضعیفه! میخندم، تقریبا بلند.  بعد از آوردن چای و قلیون کشیدن آرتام و حسرت کشیدن من بالاخره تصمیم به رفتن میگیریم. سوار ماشین میشم و منتظر آرتام بعد از چند لحظه وارد میشه. لبخند به لب میگه –سرکار خانوم از حالا به بعد این عملتون تکرار نشه که من پول ندارم محض نازکشی بانو ناهار دعوتش کنم. بپر بریم خونه رو مرتب کنیم که شهره شامه...! -یک روز نبودم ها... اصلا مردا همشون اینجورین یکی از یکی شلخته تر ، ایـــش. میخنده و به سمت خونه حرکت میکنه. بعداز چند دقیقه میرسیم و میگه. -پیاده شو رسیدیم. پیاده میشم و به سمت خونه میرم رو میکنم به سمت آرتام که داره با گوشیش ور میره. -نمیای؟ -چرا تو برو، من یه کار فوری برام پیش اومده ، 10 مین دیگه میام. -اوکی. در خونه رو باز میکنم ، یه لحظه که وارد میشم فکر میکنم اشتباه اومدم مرم بیرون و نگاه میکنم، نه! این که واقعا خونه ماست! پس چرا انقدر شلوغ و بهم ریخته س؟ نکنه زلزله اومده؟ در عجبم از توانایی های همسرم، یک آدم چجوری میتونه در عرض نصف روز خونه رو انقدر بهم بریزه؟  مشغول تمیز کردن خونه میشم، بعد از یکی دو ساعت خونه برق میوفته خسته میرم رو کاناپه دراز میکشم و بدون اینکه بفهمم خوابم میگیره. ***** با صدای شکستن شیشه از خواب میپرم، هوا تاریکه تاریکه! من چجوری انقدر خوابیدم؟ نکنه سیصدساله خوابم و خودم نفهمیدم؟ بذار فک کنم! اگه سال 1392 باشه و منم سیصد سال خوابیده باشم باید الان ... اممم. سال 1692 باشه؟ ایول!! یعنی الان ماشین پرنده اختراع شده؟ هورا! یعنی دیگه عالی میشه ها! با صدای پایی که داره بهم نزدیک میشه به خودم میام، حالا بیخیه ماشین پرنده! نکنه این رباطه کارگر تو خونس که داره راه میره؟ اصلا واقعا سال 1692 هست آیا؟ با صدای پا که هر لحظه داره نزدیکتر میشه به خودم نهیب میزنم میرم کنار مبل قایم میشه، الانس که قلبم بیاد تو دهنم! راستی آرتام کجاس؟ با یادآوری آرتام و حرفی که گفت 10 دقیقه دیگه میاد واااای بلندی میگم که سایه رو متوجه خودم میکنم. دو دستی میزنم تو سرم! خاک تو سرت رونی الانه که بیاد و بی عفتت کنه! لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود، فکر میکنم و تصمیم میگیرم فرار کنم ، بابا طرف که خر نیست، فهمیده من اینجام بهتره اول مقطوع النسلش کنم که دلم خنک شه بعد برم! با این تصمیم خیلی سرخوش از کنار مبل میپرم و سایه ی یک آدم چهارشونه که بی شک مرده رو میبینم ، میاد جلو و تا میاد حرف بزنه که پامو میزنم جای حساسش، دولا میشه ، از فرصت استفاده میکنم محکم میزنم رو کمرش، دستشو از پشت پیچ میدم و میکوبونمش زمین، هنوزم چهرش معلوم نیست. درسته یکی از آرزوهام این بود که منو بدزدن ولی نه دیگه تو خونه، تو خونه اصلا حال نداره، هیجان نداره، پس باید به این دزدا حالی کنم من بی دست و پا نیستم که راست راست بیان خونم و منو بدزدن (انگار باورم شده خونه آرتام خونه منم هست! هه هه!! ) به پشت برش میگردونم و دستمو میخوام مشت کنم بزنم تو صورتش که برق روشن میشه. یا خدا! نکنه رییسشون اومد؟ بلند میشم از جام و همونطور که پشتم به دره چشامو میبندم و دستامو به علامت تسلیم بالا میبرم.
-آقا اجازه؟ غلط کردم زیر دستتون زدم. اصلا بفرمایید بنده کَت بسته در خدمت شما هستم، فقط منو بیهوش نکنید با اِتر که آلرژی دارم و دیگه اینکه محض هیجان بیشتر لطفا منو با تفنگ تهدید کند، بالاخره کلاسش بالاتره، راستی یادم رفت بپرسم شما ، باندتون در چه زمینه ای فعالیت داره؟  با صدای بلند خنده چند نفر تعجب میکنم و برمیگردم که میبینم رامش و آریانا و هاله و روناک و رکسانا و الی و رامبد و سامان و رامیار دوستای آرتام همه جلو در واستادن و از خنده قرمز شدن و دارن دلشون و میگیرن، بهت زده بهشون نگاه میکنم، اینجا چه خبره نکنه تولدمه اومدن تبریک بگن؟ نه بابا آخه دی تولده منه مگه؟ بعد از چند دقیقه که خندیدنشون تموم میشه با لحن طلب کارانه رو میکنم بهشون.-شما اینجا چیکار میکنید؟ اگه اومدین واسه تولدم تبریک بگین (یه دستی زدم که اگه تولدم باشه ضایع نشم! ) باید خدمتتون عرض کنم که همسر این جانب خیلی قبلتر از شما منو سورپرایز کرده.دوباره شلیک خنده خونه رو پر میکنه. روناک بین خنده هاش میگه-نمیدونستم که 17 دی تولدته از حالا به بعد یادم باشه!دوباره همه میخندن ، اِ؟ راست میگه ها! من که تولدم مرداده! دارم همین جوری با خودم فک میکنم و اونا هم همین جوری میخندن که باصدای ناله یک نفر به خودمون میایم، برمیگردم، اِ! این آقا غولتشنه که آرتامه! اِ! این چرا دلشو گرفته؟دوباره با دو تا دستم میزنم تو سرم! خاک بر سرم، اگه واقعا مقطوع النسل شده باشه که من بدبختم، میرم طرفش، بقیه هم به خودشون میان و میان طرف آرتام و با نگرانی نگاهش میکنن.رامبد با نگرانی کنارش زانو زده و سعی میکنه آرتام به هوش بیاره رو میکنه به سمتم.-رونیا خانوم، برای آرتام چه اتفاقی افتاده؟سرمو میخارونم و پشمون میگم-راستش...راستش فکر کردم دزده که...ادامه نمیدم که رامبد و بقیه سر تکون میدن، الی با خنده میاد سمتمو در گوشم میگه-چیکارش کردی بدبخت و ؟ ببین! داره دلشو میگیره. نکنه زدی به جای حساس؟ خو احمق چرا لگد به بخت خودت میزنی اگه عقیم بشه که...نمیذارم ادامه بده و محکم میزنم رو پاش که آخش در میاد، همه به من رو میکنن و برا اینکه طبیعی کنم میگم-آقا رامبد، آقا رامیار لطف میکنید آرتام و ببرید اتاق دراز بکشه؟ رامبد-اتفاقی که براش نیوفتاده؟ لازم نیست ببریمش درمانگاه؟-نه! اونقدر ضربه کاری نبوده یکم استراحت کنه حالش بهتر میشه.رامش با خنده میگه- آبجی کاری نکردی که خودتو هم بدبخت کرده باشی؟ ها؟با این حرفش همه میخندن و هم از خجالت هم از عصبانیت سرخ میشم. با حرص نخیری میگم و راهی اتاق خوابمون میشم.تخت و واسه ورود آرتام مرتب میکنیم، بعد از یه دقیقه سر و کله رامش و رامبد که آرتام تقریبا بغل کردن پیدا میشه...-اوه اوه!!! کی میره این همه راه و... الان این آقا مثلا تیر خوردن انقدر ادا اطوار دارن؟رامش-معلوم نیس این آبجی ما چج.ری زده این طفل معصوم و ناکار کرده! بترس رونی، بترس از روزی که همین آق آرتام خودمون سر پل صراط مانتوتو بگیره و ول نکنه! -رامش ساکت شو، آرتامم بخوابونین اینجا.-اوکی بعد از گذاشتن آرتام رو میکنم به سمت رامبد.-دستتون درد نکنه آقا رامبد ، زحمتتون شد، فقط لطف کنید سر فرصت این شوی مارو یه کلاس دفاع شخصی و بدن سازی ببرید، ماشالا انقدر ظریف نحیفه که آدم میترسی النگو هاش بشکنه.همه بچه ها که حالا تو اتاق بودن میخندن و آرتامم با صدایی که از درد گرفته شده جواب میده.-رونی خانوم زیاد به دلت صابون نزن، بالاخره که ما تنها میشیم...همه بچه ها-اوووووه!!با خنده به آرنام میگم-پیرزن و از تاکسی خالی میترسونی برادر؟ برو فردا با ولیت بیا.دوباره همه میخندن.رو میکنم سمت بچه ها.-شما اینجا چه غلطی میکنید همه با هم اومدید؟ نکنه اینجا کاروانسراست که اومدید؟ روناک با مظلومی-ببخشید خانوم اجازه؟ ما وقت قبلی داشتیم.جدی میگم-من امروز وقتیو تنظیم نکردم، بفرمایید بیرون خانوم دکتر مریض دارن.همه میخندن .آرتام-آره مریضشونم از تیمارستان فرار کرده، بهر حال دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.ایندفعه همه غش میکنیم از خنده، آرتام دیوانه خودشو تیمارستانی خطاب کرده.با خنده بهش میگم-سوتی دادی داداش! من خانوم دکترم توام بیمارم، علنا صفت واقعیه خودتو گفتی!آرتام اِ ای میگه و سرشو میخارونه که همه میخندن!رو میکنم سمت بچه ها-جدی واسه چی اومدید؟رامیار-رونیا خانوم امروز به مناسبت موفقیت شرکت تو یکی از پروژه های مهمش آرتام دعوتی داده خونش، فقط چون یهویی شد، همه مارو به اضافه ی دوستان شمارو جمع کرد ولی گفت پایین منتظر باشیم تا ببینه خونه مرتبه یا نه، بعدم اومد بالا که این بساط پیش اومد.همه میخندن منم سرمو میندازم پایین و با انگشتام بازی میکنم.آریانا-رونی، چرا سر آرتام بدیخت این بلارو آوردی؟تا میام حرفی بزنم که الی پیش دستی میکنه.-خو معلومه خواهر، این دوست ما دچار خود بزرگ بینی شده، فک میکنه رییس جمهور و خیلی آدم مهمیه که الان همه آمادن که بیان بدزدنش، اون موقع هم همین فکر به سرش زد و اومد دزد شریف و (اشاره به آرتام) زد ناکار کرد، ولی بعد که ما نیومدیم... فکر کرد یکی از ما رئیسه واسه همین تسلیم شد... نشنیدی دیالوگ هاشو؟آریانا لبخدی میزنه و نگام میکنه، نه تنها آریانا همه حتی آرتام نگام میکنن که یا تکذیب کنم یا تایید منم سرمو میخارونم و با لحن مظلومی میگم.-خب یکی از آرزو های من اینه که منو بدزدن ، وقتی شرایط پیش اومد تنها فکری که به سرم زد همین بود، ولی از اونجای که نمیخواستم دزدا بفهمن که من دست و پاچلتیم. یکم از خودم جنم در وَکردم . تازشم میخواستم از رئیسشون شکایت کنم، چرا منو میخواستین از تو خونه بدزدین؟ منم غرور دارم بالاخره، باید منو تو خیابون میدزدیدین، بچه های سه ساله رو تو خونه میدزدن، بالاخره بعد جریان دزدی، منم باید چیزی واسه گفتن داشته باشم یا نه؟ به دوستام پز بدم که چی؟ که منو از تو خونه دزدیدن؟ زشت نیس؟ به غیرت شما بر نمیخورده؟همه بلند میخندن و رامش هم رو میکنه سمت بچه ها.  
  -ببخشید دوستان یادم رفت بگم، خانوم دکتر ما به تازگی از تیمارستان مرخص شدن، اینه که یکم اوضاع روحیشون خرابه شما به یزرگی خودتون ببخشید، اگه خواهرم مشکل داره، خودم پیش چند تا از روانشناسا بردم، ولی (ادای گریه رو در میاره) ... ولی اونا گفتن، بیماریش لاعلاجه ؛ خواهر من، رونی عزیزم، الان داره آخرین نفس هاشو در کنار ما سپری میکنه.همه سری از تاسف تکون میدن و منم با مشت و لگد میوفتم به جونه رامش همه میخندن و منو رامش و نگاه میکنن. رامش در حالی که داره جیم میشه میگه. -رونیا جان خواهرم من نخواستم تو بفهمی که ناراحت نشی. ولی به جون تو نه به جونه شوهر کله پوکت من هر کاری از دستم بر اومد برای بیناریت انجام دادم، دیگه عمر دست خداست خواهر من.
  آرتام-هووو، از کیسه خلیفه میبخشی، جون خودتو قسم بده. رامش رو میکنه به آریانا-آریانا خانوم، شما خودتون اهد بودید، مگه من واسه این دختر کاری نکردم؟ آریانا سر به زیر جواب میده.
  -راستش نمیدونم.
  رامشم با ذوق به من میگه. -الهی داداشش پیش مرگش بشه، میبینه عشقم چه حجب و حیایی داره؟
  همه میخندن و آرتام ادای آدمای عصبانی و در میاره.
  -ببین جوجه، دفعه آخرت باشه اسم خواهر منو میاره، شنُفدی؟
  رامش میره سمت آریانا مثلا در گوشی حرف بزنه، ولی همه صداشو میشنون.
  -چه داداش غُل چماقی داری، اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ بیا فرار کنیم خودم عقدت میکنم، باشه؟
  آریانا در حالی سعی میکنه خندشو کنترل کنه میگه-هرچی خان داداش فرمودن.
  دوباره همه میخندن و آرتامم مثه بچه ها زبونش و به سمت رامش دراز میکنه .
  -خوردی پسر؟ برو حالا ، برو فعلا بعنوان تنبیه غذا درست کن، انقدر سرمون گرم صحبت شد که نفهمیدیم ساعت 10 شد، بدو رامش برو غذا درست کن که مردیم از گرسنگی.
  هاله مودبانه میگه-اَ!! ساعت 10 شد؟ چه زود.
رکسانا-من باید به مامانم اینا خبر بدم یکم دیر میام، اشکالی نداره از تلفنتون استفاده کنم رونیا جان؟ درحالی که خندمو کنترل میکنم یکی محکم میزنم تو سرش. -اوه اوه، خانوم چه لفظ قلمم واسه ما صحبت میکنن، من که تا دیروز بوزینه ی دریایی بودم، چی شد که امروز شدم رونیا خانوم؟ بعدشم تو از کی تا حالا اجازه گرفتی که دفعه دومت باشه؟ یکی محکم میزنه تو پهلوم که آخ بلندی میگم و دوباره همه میخندن تو گوشم آروم میگه.
  -بهم میرسیم خانوم. بعدشم میره سمت تلفن و خبر میده، روناک و رکسانا و هاله هم همینطور الیسا هم که ول معطله، مامان باباش دو هفته ای رفتن دبی نیازی نیس از کسی اجازه بگیره.
  بعد از اجازه گرفتن و این حرفا غذا ی رامش آماده میشه، یه برنج شفته با مرغ های سوخته و بد مزه همه به زور پای میز میشینن و مدام بهش تیکه میندازن.
  خلاصه که تا ساعت 12 یکسره گفتیم و خندیدیم تا اینکه بچه ها قصد رفتن میکنن، در طی این بحثا و خنده ها، هرکسی که منو مسخره میکرد، آرتام به نوعی از من دفاع میکرد، ته دلم یک جوری میشد، خیلی دوست داشتم این حمایت ها همیشگی باشه، دوست دارم بهش تکیه کنم، ول میترسم انقدر بهش تکیه کنم که وقتی تکیه گاهم و از دست دادم بیوفتم زمین و دیگه نتونم بلند شم، راستش به خودم که نمیتونم دروغ بگم، احساسم به آرتام خیلی تغیر کرده، گمونم دارم عاشقش میشم.
  وجدان دو: رونی، این سخنرانی مزخرف و جمع کن میخوام بخوابم، عشق! هه! عشق و بذار دم کوزه آبشو بخور.
  وجدان یک: حالا ما اومدیم دو دقیقه مثه رمانها از احساسمون بگیم، اگه تو نزدی تو پرمون!!
  وجدان دو: خیل خب دیگه زیاد حرف زیادی، ساکت شو میخوام بخوابم.
  و.ی: خو تو بخواب من به تو چیکار دارم؟
  و.د: باز باید این حقیقت تلخ و متذکر بشم که منو تو دو تا روحیم تو یک بدن؟ تو هر حرفی بزنم منم میشنوم و خوابم نمیبره؟
  و.ی: خیل خب بابا شب بخیر.
  و.د: شب توام بخیر!
  خدا یا رسما خل شدم رفت! دارم با خودم صحبت میکنم و دعوا میکنم . وجدان یک و دو باهم : رونیا ساکت شو میخوایم بخوابیم. -خیل خب، شب بخیر وجدان ها.
  -شب تو هم بخیر رونیا.
  حالا که خیالم از بابت خواب وجدان ها راحت شده، میرم لباسمو عوض میکنم، یک لباس خواب قرمز توری که قدش تا جای باسنمه و پشتش کاملا لخته و به صورت دو بند پشت گردنم گره میخوره.میخزم زیر پتو و چشامو آروم رو هم میذارم.
***** خواب بودم و تو خواب میدیدم که تو چهارراهم و دارم بلند بع بع میکنم، بعد همه مردم هم به تبعیت از من دارن بع بع میکنن، میخندم و منم بلند بع بع میکنم تا اینکه آرتام و از اون سمت چهارراه میبینم که دست به سینه واستاده و داره میگه، اومدی چراگاه خانوم؟ منم میخندم و بع بع میکنم تا اینکه آرتام شبیه گرگ میشه و میاد سمتم ، منم جیغ میزنم ، جیغ میزنم. یا سیلی که به صورتم خورده میشه از خواب میپرم. آرتام و میبینم که در حالی که داره خنده خودشو کنترل میکنه، رو من افتاده و سعی میکنه منو از خواب بیدار کنه.یاد خوابم میوفتم و سریع از زیر آقا گرگه بلند میشم و از اتاق میپرم و فرار میکنم، نمیدونم اثر قرص خواب آور بود که خوردم یا واقعا دیوونه شدم ، این بود که در حالی که میدوییدم مدام بع بع میکردم، آرتامم نه گذاشت نه برداشت، زوزه گرگ میکشید و میومد دنبالم.آخه یکی نیست بگه نصف شبی گرگم به هواتون گرفته دارین میدویین و بع بع و زوزه میکشید؟همونجور که میدوم، یکی لباسم و میکشه و منم پرت میشم روش ، دستاشو دو طرف کمرم میگیره و پاهامو بین پاهاش همونجور که در حال تقلا هستم اونم منو محکم به خودش فشار میده و دم گوشم آروم میگه.-خانم کوچولو، فرار نکن، آقا گرگه حریص تر میشه که زودتر یه لقمه چپت کنه بره خانوم.بیشتر از اینکه حرفاشو بفهمم نفس داغش که میخوره به گردنم حالم و بد میکنه.چند ثانیه میگذره که صدایی از آرتام بلند نمیشه ، رو میکنم سمتش که میبینم به جایی خیره شده، رد نگاهشو میگیرم میبینم داره به یقم که کاملا باز شده و سینه هام از توش پیداست نگاه میکنه.هیچ حرکتی واسه پوشوندن یقم انجام نمیدم، تنم میخاره خب چیکار کنم.چند لحظه ای میگذره که میبینم نه، به این آقا خوبی نیومده، پسره بی جنبه، یکی محکم میزنم به پهلوش تا به خودش میاد، چشای خمارشو از سینه هام میگیره و به سمت چشام بعدش به لبام سر میده.مسخ کاراش شدم و منم به لباش خیره شدم.احساس میکنم صورتامون داره به هم نزدیک میشه، نیروی جاذبهس دیگه، چه میشه کرد.؟چشامامو میبندم، داغی لباشو رو لبام حس میکنم، اولش به آرومی در حال بوسیدنه ولی کم کم عطش میگره و با ولع در حال خوردن لبام، دستامو دور گردنش میگیرم و موهاشو نوازش میکنم و باهاش همکاری میکنم، دستاش دور کمرم حلقه میشه و منو به سمت بالا میگیره تا مجبود نباشه برای بوسیدنم انقدر خودشو خم کنه، پاهامو دور کمرش حلقه میکنم و در حال بوسیدنیم که آرتام لباشو جدا میکنه و منو به سمت اتاق میبره.مانعش نمیشم ، چون خودمم واقعا احتیاج دارم، دیگه نمیتونم این دوری و تحمل کنم .رو تخت پرتم میکنه و روم خیمه میزنه، با چشمای خمارش بهم نگاه میکنه-رونیا! نمیتونم دیگه تحمل کنم، اجازه میدی عزیزم؟آروم پاکام و رو هم میزارم و دوباره داغی لباش و اینبار با خشونت بیشتر حس میکنم.دستشو به سمت چراغ خواب میبره و خاموشش میکنه و ما برای بار اول شبیه زن و شوهر واقعی عمل میکنیم. ***** "یک توپ دارم قلقلیهسرخ و سفید و گِلیهمیزنم زمین ، پایین میادیه راست تو زیر زمین میادمن این توپ نداشتمانقدر که جیغ کشیدمسیبیل بابام و کشیدمبابام واسم خریدش"اه... اینوقت روزم باید صدای این صاحب مرده در بیاد آیا؟ میخزم سمت میز توالت و گوشیم و خاموش میکنم، که در فجیعی و زیر دلم احساس میکنم، به حالت جنینی در میام و محکم شکمم و فشار میدم، دردش خیلی زیاده، تازه یاد دیشب میوفتم و صورتم از خجالت گر میگیره . راستی آرتام کــــــوش؟ سعی میکنم احساسات بد و پس بزنم و فکر کنم که آرتام کجا رفته؟ ولی همش این فکر تو سرم رژه میره. "اون استفادشو از تو کرده ، چه دلیلی داره به انتظارت بشینه که بیدار شی و با جملات عاشقونه تو رو مثه دیشب خام کنه؟ "از رو تخت بلند میشم، علاوه بر اوضاع جسمیم ، اوضاع روحیمیم تعریفی نداره، فکر میکنم مثه یه جنس دسته دومی شدم که وقتی استفاده شده، دیگه به درد نخوره، بدون اینکه برم دوش بگیرم، لباسامو میپوشم، میخوام فک کنم اینا همش زاده ی تفکرات منه و الان آرتام تو آشپزخونه داره واسم صبحونه میچینه. پس...پس بهتره خوب به نظر بیام، هنوز پامو از اتاق بیرون نذاشتم میرم دوباره تو اتاق و راهی حموم میشم، دوست دارم وقتی آرتام منو تو اولین روز زندگی واقعیمون میبینه خوب به نظر بیام. بعد از حموم میرم سمت میز دراور، با وسواس لباس انتخاب میکنم ، یک تاپ دو بنده ی صورتی، با دامن کوتاه قرمز. موهای نم دارمو که دش تا کمرم میرسه ، دور شونه هام رها میکنم و آرایش خیلی ملیحی میکنم. به سمت در اتاق میرم و خودم و واسه رویارویی ا آرتام آماده میکنم، نفس عمیقی میکشم و در و باز میکنم. به سمت آشپزخونه میرم، لحظه لحظه مرگ خودم و احساس میکنم، حالا دیگه بوضوح دوست ندارم افکار و پس بزنم، نفسم میگیره و سعی میکنم خودمو کنترل کنم. حرفای آرتام مدام تو گوشمه. "عروسک خوبی هستی، تو این مدت یکسال شبای زیادی و میتونم باهات حال کنم" "فکر کردی با وجود دوست دختر های زیادی که دارم، میلم میکشه بیام سمت تو؟" "من دختری و میخوام که خودشو وبال گردنم نکرده باشه ، کسی که برای بدست آوردنش مشقت بکشم. "نه...نه... حالا که همه هستیمو از م گرفته نمیذارم بره... با صدای بلند گریه میکنم. خدا یا آخه چرا حالا که فهمیدم عاشقش شدم باید ولم کنه؟ اصلا انصاف نیست! نه... اون نمیتونه منو به امان خدا ول کنه، من زنشم اسمم تو شناسنامشه... اون نمیتونه بره .. اون حق نداره دوست دختر داشته باشه! صدای هق هقم کل خونرو پر کرده ، همین جور که مشغول اشک ریختنم در خونه با شدت باز میشه، نگاهمو ترسون سمت در میگیرم، آرتام و میبینم که دستش پر از کیسه های خریده و با تعجب داره نگاهم میکنه، با دوباره دیدنش داغ دلم تازه میشه و با شدت گریه میکنم . پلاستیک هارو ول میکنه و با حالت دو میاد سمتم و منو میگره تو بغلش و فشار میده، با یه دستش کمرم و میگیره و با دست دیگش موهام و نوازش میکنم و با لحن آرومی میگه. -گریه نکن عزیزم، آروم باش، من اینجام، خواهش میکنم گریه نکن. انقدر نازم میکنه که دیگه یادم میره برای چی ازش دلخور بودم سرمو میذارم رو سینش و آروم چشامو رو هم میذارم. ***** با احساس دستی تو موهام چشامو باز میکنم، میبینم رو تخت دراز کشیدم و آرتامم منو تو بغلش داره ناز میکنه و با لبخند مهربونی میگه. -سلام عزیزم، خوب خوابیدی؟ سرمو تکون میدم.میگه-درد که نداری؟ حالت خوبه؟ دوباره سرمو تکون میدم. که دماغمو میگیره میکشه. -تو میتونی سر چند کیلوییتو تکون بدی، زبون چند مثقالیتو نمیتونی؟ دوباره با لبخند سرمو تکون میدم که بلند میخنده و از تخت بلند میشه، در حالی که داره میره سمت در رو میکنم بهم -بدو بیا آشپزخونه، یک جیگری واست درست کردم که خودت کـــف کنی، بدو تا ندادم آقا گرگه بخوره! میخندم و بالشت سمتش پرتاب میکنم که مصادف میشه با بستن در.   از رو تخت بلند میشم، بازم درد دارم، ولی خیلی کمتر. میرم جلو آینه و خودمو نگاه میکنم، صورتم از شدت گریه متورم شده و چشام وحشتناک پف کرده. موهای پرشونم و شونه میکنم و میرم سمت دسشویی، صورتم و برای چند ثانیه تو آب یـــــخ میزارم تا تورمش بخوابه. با حوله صورتمو خشک میکنم و راهی آشپزخونه میشم. از آرتام بابت سوال پیچ نکردنش واقعا ممنونم. با بوی جیگر و سفره پر از غذاهای رنگارنگ اشتهام تحریک میشه و به غذا ها حمله میکنم، ساعت تقریبا نزدیکای 3 و نیمه، خب طبیعتا صبحونه که هیچی ناهرم این موقع نمیخورن. آرتام با خنده میگه-تموم نمیشه ها، اینا همش مال تو ، خواستی منم سهمم و به تو میدم، آروم بخور، ولی اول جگرتو و بخور بعد... بی اشتها جگر هارو میخورم و آرتام لقمه ای سمتم میگیره و میگه. -فرودگاه و باز کنین، هواپیما داره میاد.میخندم و دهنم و باز میکنم و لقمه ی جگر و میخورم. بعد از تموم شدن ناهار میخوام میز و جمع کنم که آرتام میگه برو استراحت کن، من جمع میکنم.سرمو تکون میدم، الان که دقت میکنم کلا امروز به زبون کر و لالی حرف زدم. میرم سمت تی وی و ماهواره رو روشن میکنم. مشغول دیدن برنامه ها میشم که مبل پایین میاد و متوجه میشم که آرتام کنارم نشسته، روم و برنمیگدونم، یکم بابت صبح از دستش عصبی و ناراحتم پس رو ندم بهش بهتره، بیخیال همین جوری نگاه میکنم، که آرتام با فاصله از من رو مبل سه نفره ای روشم میشنه و بعد دراز میکشه، سرشو رو پام میزاره. بهش نگاه میکنم که میبینم خیره زل زده بهم.-چیه؟ خوشگل ندیدی؟ از جاش میپره و مثه بچه ها دست میزنه و هورا میکشه. -خلم که شدی، اینکارا واسه چیه. خودشو بهم نزدیک میکنه و با لحن بچه گونه میگه. -آخه خاله ترسیدم زبونت موش خورده باشه، آخه از اول صبح حرف نزدی، یک لحظه نگران شدم که نکنه عواقب کار دیشم لال شدن شما باشه.-بیخود، حالا برو اونور دارم فیلم میبنممیره کنار و دوباره دراز میکشه و سرشو رو پام میذاره، بعد از گذشت چند دقیقه با لحن آروم که جدیت همراه با مهربونی توش موج میزنه میگه. -رونیا، نمیخوای بگی چرا صبح داشتی گریه میکردی؟ سرمو پایین میندازم، آخه من بهش چی بگم؟ بگم عاشقت شدم و ترسیدم ولم کرده باشی؟ بگم چون دوریت واسم سخته ترسیدم پَسَم بزنی؟ -نمیخوای جواب بدی؟ من منتظرما...با تته پته جواب میدم.-خب...راستش...راستش...ترسیدم. با جدیت از رو پام بلند میشه و کنارم میشینه، با دستش چونه مو بالا میره و مجبورم میکنه نگاش کنم. -ترسیدی؟ از چی ترسیدی؟ دوباره سرمو پایین میکنم. -ترسیدم ...ترسیدم که دلتو زده باشم و ولم کنی... برعکس انتظارم که میخواستم بلند بخنده و مسخرم کنه و بگه دیدی عاشقم شدی ، با جدیت و کمی مهربونی بهم نگاه میکنه. بغلم میکنه و دم گوشم میگه- مگه میتونم همچین فرشته ایو ول کنم ؟ کمرم و نوازش میکنه و میگه- شک نکن تا آخر عمر ور دل خودتم، عمرا اگهبذارم از کنارم جُم بخوری. لبخندی میزنم، لبخندی که از صدتا قهقهه بهتره، من عاشقم آرتامم و واقعا انتظار همچین کلماتی و داشنم. رو میکنم سمتش و آروم لبامو رو لباش میذارم و اونم اول با تعجب بعد با رضایت همراهیم میکنه.بعد از دو دقیقه لبام و بر مدارم و آروم میگم. -آرتام ، دوستت دارم. اینبار اون به سمت میاد و میگه -من خیلی بیشتر، عزیزم. دوباره لباشو میذازه میبوسه... ***** -رونیــــــــا -جانم؟ -بیا تلفن؛ روناک خانومه. -اومـــــــدم. میرم سمت تل و از آرتام میگیرم ، تِل و میده و لبامو میبوسه و میره. میخندم و جواب میدم. -ها؟ چه مرگته؟ چش نداری یه خانوم متاهل ببینی -گمشو بابا! از این گنده گوزیا واس ما نکن که حساب کارت با کرام الکاتبینه ها.... -بِخَف باو، بی ادب، این چه طرز حرف زدن خانوم با شخصیته؟ -اِ؟ حالا شدم خانوم با شخصیت؟ -خب حالا زر زر نکن ، بنال بببینم چیکار داری. -خدایی خیلی رو داری رونی، محمد مهدی که یادته؟ -کـــــی؟-بابا محمد مهدی، اون یارویی که تو چت باش بعنوان گلاره میچتیدی، بعد خودشو پارسا معرفی کرد...!! -آها..آها...اِوا آها... یادم اومد ، خب که چی حالا مثلا؟ -نوبری تو دیگه رونی، من موندم آرتام خان چجوری تورو تحمل میکنند؟ -به سادگی، خو دیوونه حرف اصلیتو بزن دیگه. -ابله، یادت نیست باش قرار گذاشتیم؟ -اِ راست میگیا! حالا اینو کجای دلم بذارم؟ میگی چیکار کنیم؟ -نمیدونم راستش، میگم هاله و بفرستیم یکم مسخره بازی در بیاریم...؟؟ -حالا چرا هاله؟ چرا الی نه؟ الی که بیشتر بلده . -اِ گفتی الی یادم اومد، امشب واسش خواستگار میاد. -کــــــــــــی؟؟ -داد نزن گوم رفت، پسر عموش دیگه، اسمش چی بود؟ ها... علیرضا...-اَ.. یعنی بالاخره به آرزوش رسید این آبجی ما.. -ها دیگه به جمع مرغ ها داره میپیونده .-چرا به من خبر نداد؟ -بابا تو که قربونت برم همش گوشیت خاموشه، چجوری خبر بده؟ -اینم حرفیه. -بیخیه این بحثا، محمد مهدی چیکارش کنم؟ دم به مین اس میده قرارمون چی شد... -نمیدونم، حالا بذار تو دانشگاه با بچه ها صحبت میکنیم یه کاری میکنیم.-اوکی، راستی، قرار چالوس که یادتون نرفته. -بابا آخر هفته که خیلی وقته تمومیده، الان یکشنبه س . -میدونم، ولی قرار افتاده واسه چهار شنبه این هفته، تا شنبه صبح اونجاییم. -اوووه، من دانشگاه دارما!-ابله! شنبه کلاس زیادی نداریم، بعدشم توسلی رفته مسافرت، فقط یه زنگ با قلی خانی داریم، که اونم بچه ها هماهنگ کردن کنسل کنن. -اوکی، کیا میان؟ -اکیپ ما و اکیپ آقاتون اینا، با داداشتو زن داداشت. -هــــو! رامش هنوز شوهر آریانا نشده، درضمن قبل از اینکه زن داداشم باشه، خواهر شوهرمه. اکیپ آرتام دیگه واسه چی؟ -خو کثافت، فراموش نکردی که من با رامبد دوستم. ها؟ به اون قضیه رو گفتم اونم گفت با دوستاش میاد، وقتی گفت میاد بگم چی؟ بگم عشقم ما میخوایم با خانوما بریم، اگه دوس داری بیای چادر سرت کن؟ -اِ چرا چرت و پرت میگی روناک، خیل خب، آرتامم خبر داره؟-نمیدونم شاید، حالا خبرشو بهم بدین، که کی حرکت کنیم. -شاید نیایم.-شما شاید که نه، حتما گه میخورید نیاید البته فقط تو ها، اون شوهر بیچارت چه گناهی کرده که گیر تو افتاده؟ بهم خبرشو بده. -اوکی، با آرتام صحبت کنم. -خیل خب کاری نداری؟ به آقاتون سلام برسون، از طرف منم یه ماچ آبدارش کن. -خفه میشی یا خفت کنم سلیطه؟ به آقای من چشم داری، نفس کــــــــــش!!!-خب حالا، اِفه غیرت نیا که بهت نمیاد، من دیگه باید برم ، بای. -اوکی، تو هم سلام برسون، بای. به سمت اتاق کار آرتام میرم، میبینم که در حال کاره... با خوشرویی میگم-کمک نمیخوای عزیزم؟لبخندی میزنه و سرشو بالا میاره -کمک که نه، ولی اگه زحمت بکشی و چای بیاری ممنون میشم. چشمی میگم و بعد از ریختن چای به سمت اتاق آرتام میرم. -تق تق، صابخونه هستی؟ بیام تو؟ -بیا تو وروجک... -سلام سلام، صدتا سلام، هزار و سیصد تا سلام . خوبه آقا حال شما؟ چطوره احوال شما؟ موی سفید روی سیاه ناخن های زشت ، واه و واه و واه. -حالت خوبه رونی؟ چرا شعر هارو قاطی میکنی؟ چای بده تا از دهند نیوفتاده. -نخیرم، تا انعام مارو ندی چای خبری نیست. میخنده-انعام چی میخوای شیطون؟ -یه بوس از لبت...!! (حیارو قورت دادم، میدونم! ) بلند میخنده و مثه زیا با ناز و عشوه جواب میده. -نخیر آقا ، ما آقامون اجازه نمیده از این کارای خاک تو سری کنیم.با صدای کلفت جواب میدم - خودم آقات و راضی میکنم ضعیفه. اصلا بیا زنم شو، رفیقم و همدمم شو...  -نه نمیشم ، نه نمیشم...-چرا نمیشی عزیزم؟ مهریه میدم سکه سکه، سفر میبرمت ایرون و فرنگستون ، بازم نمیخوای زنم شی؟ رفیقم و همدمم شی؟ -نه نمیشم ، نه نمیشم. -برو بابا ضعیفه مگه دست توه؟؟ چایی و میذارم رو میز و میرم سمت صندلی آرتام خودمو روش میندازم، اونمو روش و برمیگردونه. میگه-بوس نمیدوم، شوهر دارم، آقا بالا سر دارم حاجی، برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه. میخندم و خودم و به طرف صورتش میکشونم و لبامو میذارم رو لباش، اونم همراهیم میکنه، بعد از دو دقیقه گاز محکمی از لبم میگیره که لبمو جدا میکنم ، مزه خون و تو دهنم حس میکنم، خاک تو سرت آرتام که بهت خوبی نیومده، کتابی و از رو میز بر میدارم و میزنم توسرش. میگم-ضعیفه این چه غلطی بود کردی؟ -آقا من شوهر دارم.-داری که داری، باید زن من بشی فهمیدی؟ میاد جواب بده که گوشیش زنگ میخوره، از روش بلند نمیشم، فقط دستمو دراز میکنم سمت میز و گوشیشو برمیدارم و به سمتش میگیرم، میخنده و منو تو بغلش فشار میده و جواب تِل و میده. -بفرمایید؟ -.... -سلام رامیار خوبی؟ -... -خوبه سلام میرسونه، کاری داشتی؟ -... میخنده و جواب میده- نه بابا این چه حرفیه؟ -... -اصلا آقا من غلط کردم، سایه شما همیشه رو سر ما هست حالا بگو ببینم چیکار داشتی؟ -... -اِ؟ کِی؟ -... -باشه یک لحظه صبر کن... رو میکنه سمت منو میگه – رونیا بچه ها قراره چهارشنبه برن چالوس ما هم بریم؟ میخندم-منم واسه همین اومدم اتاقت که بهت خبر بدم بچه ها دارن میرن چالوس. -اِ؟ پس چرا بهم نگفتی؟ به گوشی اشاره میکنم و جواب میده. -آره رامیار، ماهم میایم، کی حرکت میکنیم -... -خیل خب باشه، کاری نداری؟ -... -باشه قربونت توام سلام برسون، عزت زیاد... گوشیو قطم میکنه و میزاره رو میز... با لبخند بدجنسی میگه. -خب... که فقط میخواستی بگی میریم چالوس دیگه نه...؟ -آره مگه غیر از اینه؟ لبخند بدجنسی میزنه. -واسه همینه که انقدر مهربون شدی و داری منو خر میکنی، آره؟ -نه... نه... کی من؟ نه .. اینا همش شایعه س ... -که شایعه س آره؟ -اوهوم. با شیطنت لبخندی میزنه و میگه. -خیل خب ، حالا که شایعه س یرکار خانوم باید غرامت بپردازن. -غرامت؟ واسه چی؟ -واسه اینکه من رضایت دادم بریم چالوس شما هم باید در جواب یه چیزیو پرداخت کنی دیگه، نه؟؟ سری تکون میدم، میگم -حالا چی میخوای؟ میخنده و منو از رو خودش بلند میکنه و به سمت اتاق خوابمون میبره، شستم خبر دار میشه و دست و پا میزنم که ولم کنه. میخنده و میگه-یادت که نرفته حریص تر میشم؟ در ضمن من بدون دریافت مزد هیچ کاری انجام نمیدم، بدو بدهیتو پرداخت کن. منو رو تخت میندازه و بی توجه به دست و پا زدن های من کارشو انجام میده. ***** -خیل خب باشه، نزدیک دانشگاهم دارم میام. -بدو تن لَشتو جمع بیار دیگه، الان استاد میاد.-اوکی، بای.پامو رو گاز میزارم و میرم سمت دانشگاه، فقط 2 دقیقه مونده تا کلاس شروع شه، داوودیم که اصلا با تاخیر راه نمیده، اگر دیر برسم، مجبورم 2 ساعت تو یونی ول بچرخم.جلو تو پارکینگ قسمتی پارک میکنم و بدو میرم سمت ساختمان و در کلاس و میزنم و خدا خدا میکنم که هنوز نیومده باشه.باگفتن بفرمایید قلبم میاد تو دهنم، پس اومده، خودمو واسه هر اتفاقی آماده میکنم. میرم تو که دهنم میچسبه به کف زمین و چشام قد بشقاب گشاد میشه.آرتام که صورت جدی به خودش گرفته صداشو صاف میکنه و میگه.-بفرمایید خانم سالاری، امری داشتید؟-امم..چیزه، یعنی ببخشید چیز نیست ، اممم .. یعنی شما الان آقای داوودی هستین یا من قرصامو اشتباه خوردم؟همه بچه ها میزنن زیر خنده ، بین جمعیت اکیپ اَرازل (عراضل؟ اراضل؟ عرازل؟ ) و میبینم خیالم راحت میشه که لااقل کلاس و اشتب نیومدم، پس این آرتام اینجا چیکار میکه؟آرتام با اخم و جدیت میگه-خانم سالاری، بنده زند هستم همونطور که خودتون گمون کنم متوجه شده باشید، به جای آقای داوودی خدمت رسیدم، ایشون واسشون مشکلی پیش اومد، و من از الان تا آخر ترم در خدمت شما هستم، امروزم به اثتسناء چون روز اول تاخیرتون بود، گذشت میکنم، اما از جلسه ی آینده هیچ گونه تاخیری و چه با عذر چه بی عذر نمیپذرم. شمام بفرمایید بشینید، تا باقی درس و بدم که خیلی عقب موندید.من و میگی، از جذبه شوورم چنان سنگ کپ کرده بودم که مت بهش نگاه میکردم و هنوز نرفته بودم سر جام بشینم.اینبار با حرص و اخم عمیق بهم میگه-خانم سالاری لطف کنید بشینید، چیزی هست که شمارو انقدر متعجب کرده؟-نخیر استاد، عذر منو بپذرید (اوه اوه ، چه لفظ قلمیم حرفیدم، کمال همنشینی با آرتام در من اثر کرد...!!)آرتام-خب دوستان به ادامه درس میپردازیم.میرم طرف بچه ها و با اشاره میپرسم این اینجا چیکار میکنه که اونام ابراز بی اطلاعی میکنن، بیخیال میشینم وبه آرتام نگاه میکنم.بعد از نیم ساعت درس دادن، چند تا تمرین مینویسه که حل کنیم. سپهری یکی از پسرای خرخون کلاس میره پای تخته و مسئله رو حل میکنه، آرتامم تصحیحش میکنم، تو این بین نگام سمت دست چپش کشیده میشه. باورم نمیشه، آرتام که هیچوقت به قول خودش از این قید و بن ها بیزار بود الان حلقه دستشه و من دستم نکردم، یه لحظه از خودم بدم میاد.مشغول گوش دادن به ادامه ی درسم که روناک میزنه به پهلوم.-ها چیه؟ چه مرگته؟-هو، چه خبرته آرومتر بحرف ، میخوای آقاتون مارو از کلاس با تیپا بیرون بندازه؟-خب حالا، بگو چت شده رم کردی باز.-خَف بمیر ، میگم رونی، اسمارو ببین چجور زل زده به آرتام، من از اول کلاس حواسم بهش بود، غرق شده تو چشای یار، داره درسته قورتش میده، نیشش و نگا تا کجا باز شده...به سمت راست برمیگردم تا اسمارو ببینم، روناک راست میگفت بدجور داره به آرتام زل میزنه، یه لحظه خشم همه وجودمو گرفت که بزنم ناکارش کنم.-اَه دختره ایکبیری، مگه نمیبینه آرتام حلقه دستشه؟-اِ جدی؟ فک کنم امروز اولین روزیه که آرتام حلقه دستشه، شیطون باش چیکار کردی که خودشو پایبند کرده؟ ها؟-خفه شو، یعنی به نظرت اسما نمیدونه آرتام زن داره؟-چه بدونم؟میخوام حرف بزنم که آرتام میزنه رو میز و میگه-اون عقب چه خبره؟ کنفرانس مطبوعاتی گرفتید خانم سالاری؟ای خدا! این چرا منو میبینه؟-عذر میخوام استاد دیگه تکرار نمیشه.-امیدوارم.بعد از تموم شدن کلاس بچه ها وسایلشون و جمع میکنن که برن ، به اکیپمون اشاره میکنم همراهم بیان. میریم سمت اسما که در حال جمع کردن وسایلش و صحبت با دوستشه. جوری که ضایع نباشه میگم.-وااااای اسما، دیدی استاد زند؟ عجب تیکه ای بود، خدایی داشتن چنین استادیم نوبره ها.. فک کن...اسما اخم میکنه.-خب که چی؟ تیکه س باشه! فک میکنین با وجود دخترای خوشگل و نجیب تو کلاس اون به شما نگاه میکنه؟ ایـــش.الی-اِ! اسما؟ این چه طرز حرف زدنه؟ مگه ندیدی وقتی من رفتم مسئله رو حل کنم چه جور با مهربونی با من حرف میزد و نگام میکرد؟ شک ندارم که من نظرشو جلب کردم.اسما ترش میکنه و جبهه میگیره.-کی گفته؟ شما آدما ی عقده ای از هر حرف و نگاه استاد برا خودتون برداشت میکنین؟ شک نکنین ، من نظر استاد و جلب کردم، استاد از دخترای جلف خوشش نمیاد. در عجبم از پرروییه این دختر راس راس داره تو رویه ما میگه نظر شوهرمو جلب کرده، شیطونه میگه...  هاله-بچه ها بیخیه این بحثا مگه ندید استاد دستش حلقه بود؟منو روتاک و روکسان و الی خودمون و متعجب نشون میدیم و همراه با اسما میگیم–چــــــــــــی؟هاله-اِ؟ مگه ندید؟ حلقه دستش کرده، گمونم ازدواج کرده، پس با این حساب به هیچ کدومتون نظر نداره خانم ها... حالا هم بریم که کلی کار داریم.اسما با نرحتی آشکار گفت-جدی که نمیگید نه؟هاله-شک داری، خودت برو ببین.اسما قیافه ی مغموم به خودش گرفت و رفت به سمت در و خارج شد، بعد از رفتن اون. 5 نفری دستامونو بهم زدیم بلند گفتیم.-ایول. ***** بعد از خوردن نسکافه روی نیمکت میشینم و بغل دستی و هول میدیم تا خودمون راحتتر بشینیم، انقدر مثه بچه ها اینکارو میکنیم که آخر داد رکسان در میاد.-هووو. چتونه مگه بچه اید؟ دو دِقه نمیتونین مثه آدم بشینین؟یه دفعه همه آروم ساکت میشینن.من-بابا ایول مدیر مهد کودک و ...همه میزنیم زیر خنده.رکسان آروم میخنده و بعد میگه-خب ببینم واسه محمد مهدی چیکار کردین؟ کی میره؟روناک-ببین ما یه نقشه ای داریم.......***** روناک-آماده ای رونی؟ تا ده مین دیگه میادا!-اوکی بابا، بچه ها برین آماده شین.بعد از ده مین محمد مهدی یا همون پارسا با مشخصاتی که داده بود میاد. پسری چاق با ته ریش جالب و لباسی که تو شلوارش داده و شلوار نخی، با یک عینک که خیلی قیافش و مضحک کرده بود.میرم سمتش و با عشوه ای خاص میگم.-ببخشید، آقا پارسا شمایید؟نگاهی خریدارانه بهم میکنه و میگه.-جـــــــون، عجب تیکه ای تور کردم و خودم خبر ندارم، گلاره، تویی عزیزم؟یا خدا! این که چایی نخورده پسر خاله شد، اینو دیگه کجای دلم بذارم؟-آره عزیزم، چرا وسط خیابون واستادیم؟ بریم یه جا بشینیم.-باشه گلم بریم کافی شاپ (....) -باشه.با هم به سمت کافی شاپ مذکور میریم و بعد از سفارش قهوه با هم میحرفیم، آخه من به این مردک یالغوز چی بگم؟ چرا بچه ها سر نمیرسن؟ حوصلم سررفت.-خب گلاره عزیزم، رشتت چیه؟ دانشجویی؟-آره گلم مامایی میخونم .-چه خوب منم...یه مرد با صدای کلفت-ببخشید آقا، شما با این خانوم چه نسبتی دارید؟رومو بر میگردونم که علیرضا، نامزد الی و میبینم، ایول پس بالخره وارد عمل شدن اینا.من در حالی که سعی میکردم خودمو هول نشون بدم گفتم.-اِ...اِ ... داداش شما اینجا چیکار میکنید.علیرضا یه نگاه خم آلود به من و یه نگاه وحشتناکی به محمد مهدی میکنه که شک دارم خودشو قهوه ای نکرده باشه.محمد مهدی-سـ...سـ ... سلام...  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد