وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

قسمت دوم وصیت نامه

  میام یه چیزی بگم که دزدگیر فِراری ی مشکیشو میزنه با سرعت از کنارم دور میشه.

 

با حرص یه لگد به تایر ماشین میزنم و میگم (رونیا نیستم اگه آدمت نکنم مردک چلغوز) با حرص پامو رو پدال گاز فشار میدم و ماشین با سرعت از جاش کنده میشه.


 

 

رسیدم خونه انقدر تند رانندگی کردم که مسیر یه ربعی و تو 5 دقیقه رسیدم، در خونه و باز کردم ، خونه و باغ تاریک تاریک بود ، بخاطر یکی از بچه ها و چند تا از سوالاش دیر رسیدم خونه واسه همین به شب خوردم ، تو باغ به جز چند تا چراغی که بود نوری نبود، البه از ته باغ روشنایی خونه عباس آقا اینا به چشم میخورد.


 

برقارو روشن میکنم و میرم بالا تا لباسامو عوض کنم که صدای تلفن خونه میاد...!


 

بدو رفتم سمت تلفن، صدای مامان بود.

 

-سلام دخترم رسیدی فرزندم؟

 

-بلی بانــــو رخصت میدادین خدمت میرسیدم بعد تشریف فرما میشدیم ، به فکر دل بنده ی حقیر نبودین؟ منو خونه تنها گذاشتین؟؟ اگه لولو ها منو بخورن چی؟ کی تضمین میکنه؟


 

-خب خب خب، ولش کنم تا فردا میره، آخه خُل دختر، تو که تو فراموشی و آلزایمر دست هرچی پیرزن و بوده از پشت بستی! من الان 2 هفته س دارم میگم سه شنبه خونه عمو سیامکت دعوتیم ، بعد تو الان داری میگی کجیین؟؟


 

(وااااااااای بدبخت شدم ، به کل یادم رفته بود، عمو سیامک بزرگترین عمومه و امشب کل فامیل و دعوت کرده که مثلا منو نشون پسر بزرگش ، سهیل کنه ، ولی کور خونده ، نه من راضیم نه مامان نه رامش ، فقط بابا و عمو و زن عمو ثریا و سهیل راضین !!! اااااههههههه )

 

-آخ مامان راست میگیا، ولی مامان از طرف من ازشون عذرخواهی ویژه همرا با بوس بکن ، بگو رونیا امتحان داره نمیاد.

 

-آخه دختره خُلم ، تو خنگی فک میکنی بقیه هم خنگن؟ کی اول ترمی امتحان داره؟


 

-اَه راست میگی مامی ، ریـــــــتا جـــــــون یکاریش میکنی اعصاب سهیل و ندارم خدایی!

 

-باشه مامان میگم رو به موت بودی ، الان هم که داشتی باهام حرف میزدی ، وصیت میکردی؟ چطوره؟ نقشم خوبه؟ مو لا درزش نمیره!!

 

-مامی خانوم حالا اگه خدایی نکرده ای زبونم لالی بگی به جایی بر نمیخوره ها!!

 

-خب بی خیه این حرفا دُخی ، میگم مریض بودی حالت بد بود نیومدی ، فقط سوتی ندیا دختر!

 

-عــــــاشقتم مامان باشه چشم حتما ، یه بوس رو لپت ، بـــــــــای.

 

-یه بوس رو چونت بــــــای خل دختر .

 

بعد از اون گوشیو قطع کردم زنگیدم به روناک ، اعصابم سر قضیه سهیل خط خطیه ، نمیخام باش ازدواج کنم ، سهیل 28 سالشه و جراح مغز و اعصابه! ایبیکری!!


 

روناک-خانوم اشتباه گرفتین!

 

-اوا شما علم غیب دارین؟ الو نگفته تشخیص میدین؟

 

-خانوم محترم روناک مُــــــــــرد لطف کنین دیگه زنگ نزنین.

 

-روناک خفه شو چرا چرت و پرت بلغور یکنی؟


 

-عوضی بعد سالی ماهی عمری زنگیدی توقع نداری که قربون صدقت برم؟

 

-ببین اعصاب ندارم بخوای حرف مفت بزنی قطع میکنم.


 

-اوه اوه باز که تو پاچه میگیری ، بابا من به سگ خونمون میگم یه چند روزی بره مرخصی تو جاش هستی دیگه؟ ماشالا تو پاچه گیری سگ که سهله اژدهارو هم گذاشتی تو جیبت؟ باز چه مرگت شده؟

 

اه روناک بس کن خوبه بهت گفتم اعصاب ندارم ، تموم میکنی یا قطع کنم؟

 

-خب بابا ، تعریف کن چی شده؟


 

-این عمو سیامک ما مهمونی را انداخته میخواد منو به پسره ایکبیریش بند کنه ، حالا من امشببا مامان هماهنگ کردم ، دو در کردم نرفتم ، ولی آخه تاکی میخوام در برم؟ ته تهش باید بیخ ریش این سهیل خله باشم ! عُــــــــــق!!


 

-راست میگی؟ بدبخت، نــــــــــــازی!! پس یه عروسی افتادیم ، من برم با سهیلا (دختر خالش) بیرون ببینم لباس گیر میارم واسه عروسیت؟ اصلا لباس ندارم ، واااااااای میمردی زود تر بگی رونی؟ آخه من چی بپوشم؟

-ای بمیری روناک که تو دو مین نمیتونی جدی باشی! من میگم اعصابم خورده تو شوخی میکنی؟ متاسفم ، بــــای.


بهش فرصت حرف زدن نمیدم و گوشی و قطع میکنم ، بیخیال روشن کردن برقا میشم و میرم سمت ضبط و یه آهنگ میذارم و میرقصم ، گور بابای سهیل و کرده امشب فقط عشــــــــــق و حـــــــــال...!!



همشن جوری که میرقصم تلفن خونه زنگ میخوره، بابامه، صدامو کمی خش دار مثه مریض ها میکنم و جواب میدم.


-سلام بابـــا خوبیــــ ... (سرفه)



-سام دخترم ، مرسی تو حالت خوبه؟



- آره بابایی نگران نباشیـــ ... (سرفه ) من حالم بـــد نیــــ ... (دوباره سرفه) اگه یکم استراحت کنم خوب میشـ ... (سرفه شدید تر )


-بابا تو که رو به موتی کجا حالت خوبه؟ 


- نه بابا یکـــم استراحت کنـــ (سرفه) خوب میــشم.


-مطمئن باشم دخترم؟



-آره بابا بهتون خوش بگذره جای ما رو .... (سرفه ) هم خالی کنین.


-باشه دخترم مراقب خودت باش ما تا 2 یا 3 ساعت دیگه میایم خونه.


-باشه بابایی، خدافظ


-مراقب خودت باشی رونی جان، خدافظ بابا.



بعد گوشیو قطع میکنم و به سوپری محل زنگ میزنم ، به هر حال بابا کلی بهم سفارش کرد مراقب خودم باشم، نمیشه که آدم به حذف بزرگترش گوش نده!


زنگ میزنم به سوپری و بعد از سفارش چیپس و پفک و دلستر میزنگم به پیتزا فروشی و 2 تا پیتزا سفارش میدم ، میخوام دلی از عزا در بیارم.


جَلدی میپرم سمت دستگاه دی وی دی و چندتا فیلمی که یکی از بچه های دانشگاه داده بود و برمیدارم ، یه 5-6 تایی میشن که همشون فیلم و پرسی و تا حدودی ترسناکن.



صدای آیفون میاد بعد از تحویل گرفتن چیپس و پیتزا و مخلفات همه رو رو میز پخش میکنم و تی وی روشن میکنم.


یه عادتی که دارم اینه که وقتی محو فیلم دیدن یا کتاب خوندن میشم هیچی از اطرافم متوجه نمیشم نه صدایی میشنوم نه چیزی میبینم فقط و فقط فیلم.



بعد از دو ساعت که فیلم تموم شد میرم سمت دستگاه و میخوام یه فیلمه دیگه بذارم که یه صدایی از خونه میاد! فک میکنم باید دزد باشه! یـــا خدا!!


نترس رونی خیر سرت تکواندو کار و کاراته بازی هست واسه خودت! ولی بازم بی احتیاطی نمیکنم و مگس کش و برای دفاع از خودم برمیدارم.



میرم سمت آشپزخونه تو تاریکی چیزی دیده نمیشه ، فقط یه مرد خوش هیکل و خوشتیپ و میبینم که پشتش به منه! خدایا عجب دوره زمونه ای شده ، دیگه دزد ها هم بباید انقد خوشتیپ و خوش هیکل باشن ؟ وااااای عجب عطری، یادم باشه سر فرصت ازش مارک ادکلنش و بپرسم ، عجب دزد هایی پیدا میشن یا خدا توفیق بگردان ، الهی آمیــــــن! چه جالب آقا دزده در حال درست کردن قهوه س نه بابا! پس میخواد بزمی هم به پا کنه؟ اشکال نداره ! منم بزمشو تکمیل میکنم! با کتک های پی در پی خودم!



با یک حرکت دستاشو میپیچونم و محکم میگیرمش ٌ صدای بلند آخشو میشنوم و میگم.



-هی تو دزدی؟ چرا اومدی دزدی؟ اگه اومدی دزدی، میخوای منو بدزدی؟ (اینو ریتمیک و با شعر میگم البته!! )


صدای خندشو میشنوم و دستشو بیشتر میپیچونم که دوباره میگه آخ! 



-جدیانه تو دزدی؟ پس اگه دزدی بیا یه معامله کنیم ، من رمز گاوصندق بابامو با جای طلا جواهرات مامیمو بلدم بیا هرچی دزدیدی با نصف نصف کنیم؟ قبوله؟

 

تا به خودم میام میبینم اون دستاشو از دستم ول کرد و دستای منو محکم پیچونده، به دستاش نگاه میکنم، چرا این آدم انقدر آشنا میزنه؟ 


یه دفعه برق و روشن میکنه و من چهرشو میبینم ، واااااااااااای نه خدایا ! این اینجا چیکار میکنه! فکم چسبیده به زمین ، شـــــــــــک ندارم!


میزنه زیر خنده و میگه



-دهنتو ببند ، میترسم پشه بره تو دهن زنــــــــــــم ! بعدشم تو چه پیشنهاد بیشرمانه ای به من دادی؟


واااای خاک به سرم آبروم رفت، سرم و از خجالت میندازم پایین که با لحن بچه گانه ای ادامه میده


-اگه به عمو نگفتم ، یه آشی واست نپختم!!



یه دفعه به خودم میام، اون به من چـــــــــــــی گفت؟ گفت زنم یه دفعه عصبی میشم و میگم 


-اینجا چیکار میکنی؟ برای چی اومدی؟ که رات داد خونه؟ برای چی به من خبر ندادی ؟ برای چی ....


دستاشو میذار رو دهنم و مانع ادامه دادن میشه و میگه



-وااااااااای سرم رفت رونی ، یه دقیقه نفس بکش سرم رفـــــــــــــت، عمو گفت حالت بده ازم خواست بیام دنبالت ببرمت دکتر ، منم هرچی زنگ زدم بهت بگم آماده شی گوشیتو جواب ندادی ، منم اومدم خونه ، هرچی آیفون و زدم بازم جواب ندادی، نگرانت شدم از در اومدم بالا ، وقتی وارد ساختمون شدم دیدم سرکار خانوم فارغ از دنیای دو ملت نشستن دارن فیلم تماشا میکنن حتی یادشون رفته درو قفل کنن.


بعد با شیطنت بهم نگاه میکنه و میگه 



-نمیدونستم انقدر حالت وخیمه و مریضی وگرنه زودتر میومدم دنبالت (به پوست چیپس و پفک و جعبه های پیتزا اشاره میکنه! ) 


وااااای بدبخت شما همین یه ذره آبرو هم رفت ! بعد اون باصدای بلند قهقهه میزنه میگه 


-منم میخوام مریض داری کنم ، با اجازه، میره سمت مبل و کنترل و برمیداره و فیلم و پِلِی میکنه و مشغولو دیدن میشه و یه یه گاز از پیتزایی که من از گاز زده بودم و میخوره! 



اَه ، چندش میرم کنارش میشینم و جعبه رو از دستش چنگ میزنم میگم 


-اَه ، سهیل حالمو بهم دی ، برو از اون یکی پیتزا بخور، دو تا سفارش دادم!


مثه بچه ها پاشو رو زمین میکوبونه 



-نه ، نه من از اون میخوام (به حالت نمایشی میزنه زیر گریه! )

 

 

-اِاِاِاِاِاِ! بچه کوچولو چرا گیه موکونی؟
-من به به موخوام (دوباره میزنه زیر گریه)

 

-خب به من چه من که مامانت نیستم، ساکت باش سهیل میخوام فیلم و ببینم.
بهم نزدیکتر میشه و دستمو میگیره
-مامانم نیستی ، زنم که هستی!

 

جــــــــ ــــــــان؟؟ این چی گفت؟؟


>

دستمو با عصبانیت از دستش میکشم از رو مبل بلند میشم و میگم

 

-هـــــــه!!! کور خوندی آقا، من اگه بمیرمم زن تو نمیـــــشــــــــم!! شیر فهم شد؟

 

اونم با عصبانیت از رو مبل بلند میشه و دستامو محــــــکم فشار میده و با عصبانیت میکه

 

-وقتی زنم شدی نشونت میدم ، بالا بری ، پایین بیای ، تو آخرش مال منـــــــــی! میفهمی؟ مــــــــن! افتاد خانوم؟

 

بعد به سمت در خونه میره و در و محکــــــــم میکوبونه ، صدای ماشینشم از باغ میشنوم که راه افتاد رفت! اه عجب سیریشیه! حالا اینو کجای دلم بذارم؟؟ گند زد به بزم و پایکوبیه شبانــــم!!! اهههههههه!


 

*****


 

چند روزی از اون روز کذایی میگذره ، تو ماشینم و الانم دارم میرم دانشگاه ، از شانس بدم امروز با زند داریم و از شانس بدترم 10 دقیقه س که دیر کردم خدا امروز و به خیر بگذرونه ، ما اگه شانس داشتیم که لخت به دنیا نمیومدیم.

 

نفس عمیقی میکشم و در کلاس و میزنم.

 

-بفرمایید

 

وارد کلاس میشم زند همین که منو میبینه اخماش میره تو هم و میگه

 

--خانم سالاری این چه موقع اومدنه؟ شما که این همه تاخیر داشتید لطف کنین بفرمایید بیرون وقت کلاس و هم نگیرید.

 

-سو تفاهم نشه جناب من نیومدم سر کلاس شما باشم ، اومدم خدمتتون خبری و عرض کنم.
-سریعتر لطفا
-مهد کودک دو تا کوچه اونورتر خارج از دانشگاه سمت چپه ، اینجا دانشگاه است احتمالا ، مگه شما مربی مهد کودک نبودید؟
همه بچه ها میزنن زیر خنده و زنده داره از گوشاش دوود میاد ، چقدر قیافه این پسره جذاب میشه وقتی عصبی میشه!

-خانوم بفرمیید بیرون و احترام خودتون و نگه داریــد.
امر نمیفرمودید هم رفع زحمت میکردیم جنــــــــــاب!!!
در و محکم و میکوبونم زیر لب به آبا و اجدادش درود میفرستم ! پسر ایکبیری زشـــــــــت!!
خدایا چرا به بعضیا که قیافه دادی عقل ندادی؟ ( به جز خودم البته ! )
بیخیال میرم سمت بوفه و یه چیزی میخرم و رو صندلی میشینم ، خدا رو شکر لپ تاپم و آوردم ، الان راحــــــــت میتونم روی یکی از نقشه ها که دیشب داشتم طراحیش میکردم ، کار کنم !
بعد از 2 ساعت با صدای جیغ جیغ های بچه به خودم میام!
-ها چیه؟ چتونه ؟ چر انقدر جیغ جیغ میکنین؟
هاله-دیوونه اون چه حدفی بود بهش زدی؟ ولی دلم خنک شد ، عجب ضایع شد هــــــا!!
روناک-آخه خانوم خله ، تو که از جونت سیر شدی ، چرا به فکر جون مانیستی و هممون و بکشتن میدی؟ ها؟؟
-مگه من چیکار کردم؟ درضمن اون تیـــر چراغ برق حقشه ، حالا چرا شما رو به کشتن بدم؟
الی- آخه خل خانوم قبل از شرفیابی مادمازل ، با همه بچه ها میگفت و میخندید، همین که تو نیومدی و اون حرف و زدی ، تا آخر کلاس پاچه میگرفت ، به 4 نفر منفی داد و 2 نفر هم از کلاس بیرون انداخت!
-اوووو چه آمار تلفات زیـــاد بوده! ولی خدایی هر بلایی سرش بیاد حقشه!
-بیخیه این بحثا ، بچه ها من خسته شدم ، تابستون خیلی بهم ساخته بود، الان تحمل درس و دانشگاه و ندارم ، اول ترمی میخوام سریغ تعطیل شیم ، بیاین یه کاری کنیم!
-بچه ها 5 شنبه که کلاس نداریم ، جمعه و شنبه هم که تعطیله ، یکشنبه هم فقط با خدیبی داریــم که از بچه شنیدم عمل داره ، نمیاد ، بیاین این چند روز و تا یکشنبه بریم ویلای 
ما ، بابلسر! چطوره؟
همه با هم – ایـــــــــــول!!

****

سوار ماشینم 206 که مخصوص سفر هست میشم و به سمت شمال حرکت میکنیم.
-بچه ها حاضرین؟
همه-بلـــه!
-زنجیر منو بافتی؟
همه- بلـــــــه!
-پشت کوه انداختی؟
همه-بلـــــــــــه!!
الی-خانوم سالاری این حرکات چیه از خودتون در میارید؟ اینجا دانشگاه س ، با مهد کودک اشتباه گرفتین ؟
همه میزنیم زیر خنده !
-خدارو شکر این چند روز سفر باعث شد از شر اون زند ایکبیری راحت شیم!
با شوخی و خنده بالاخره به ویلا میرسیم.
ویلا دوبلکس و 6تا اتاق داره ، ماهم هرکدوم توی اتاق اطراق میکنیم و اتاق مامان بابامم که طبق روال قفلـــــــــه!!
تقریبا ظهر رسیدیم واسه همین همه خسته بودیم رفتیم که بخوابیم ، البه من رفتم تو اتاق و بچه ها تو حال خوابیدن.
بعد از یک ساعت استراحت زودتر از همه بیدار میشم میرم پایین!! بــــــــه دوستان گلم چه خواب نازی هم فرو رفتن ، افکار شیطانی قلقلکم میده و هوس سر به سر گذاشتنشون و میکنم.

میرم سمت ضبط و یکی از آهنگ های متال و انتخاب میکنم و صداشو تا تـــــه زیاد میکنم و پِلِی و میزنم.

 

یه دفعه همی از خواب میپرن و فرانک و الی که رو کاناپه بودن با شـــــدت میخورن زمین و تو عالم هپروت به سر میبرن، هاله و روکسانا هم سراشون به هم میخوره و من از دیدن این صحنه ها از خنده غــــــــــــش میکنم ، بعد از چند لحظه که گیجی خواب از سرشون پرید به هم نگاه میکنن و علامت میدن.

 

الی و روناک آستینای دستاشون بالا میزنن و چهار نفری منو محاصره میکنن. بین خنده هام میگم 
-واااای بچه ها عالی بود صحنه ای به این باحالی تو عمرم ندیده بودم.

 

روناک-خودتو واسه صحنه های باحالتر آماده کن

یه دفعه 4تایی منو از جا بلاند میکنن و از ویلا خارج میشیم ، همون جوری که دست و پا میزنم میگم 

-ولم کنین دیوونه ها چتونه شما؟ بابا شوخی بود جنبه داشته باشید. 
هاله-ما بی جنبه تو جنبه ی این کار مارو داشته باش!

 

میبرنم سمت ساحل و شست خبر دار میشه با جیغ میگم

 

-خواهران گرامی ولم کنین آقا، شکر خوردم ، بابا غلط کردم و واسه همین موقع ها گذاشتن دیگه!! اصلا تا آخر سفر ظرفارو من میشورم چطوره؟ 
همه-نـــــــــــــــخیر!!

 

با یک حراکت منو میندازن تو آب یــــــــــخ دریا و بیشرف ها سرمو چند لحظه زیر آب نگه میدارن هرچی دست و پا میزنم انگار نه انگار، همین که حس میکنم دارم دار فانی وداع میگم یه دفعه منو میارن بالا ولی من هوس سر به سر گذاشتن میکنم و خودم و همچنان بیهوش نشون میدم.

 

-رونیــــــــا!! رونی خوبی؟ چشاتو باز بابا!

 

روناک-چرا چشاشو باز نمیکنه؟ رونی؟ رونی خوبی؟

 

رکسانا-خــــــــاک تو سرتون با این شوخی های پشت وانتیتون! اگه بلایی سرش بیاد چی؟ این چه شوخی بـــود؟ 
بعد یکی محکم شکممو فشار میده تا مثلا آب ها بیاد بیرون و هاله با گریه ادامه میده

 

-رونی ، رونی تورو خدا به هوش بیا غلط کردیم ، کمـــــــــک یکی نیس کمک کنه؟؟؟ کــــــــــمک!!
صدای قدم های چند نفر و میشنوم یک پسر میگه

 

-خانوما اتفاقی افتاده؟ 
چقدر صداش آشناس ، با این حرف برای چند لحظه بچه ها ساکت میشن ، میتونم حس کنم همه دارن با تعجب بهش نگاه میکنن. الی به خودش میاد و میگه

 

-سلام آقا زند راستش رونی نزدیک بود خفه شه هرکار میکنیم بهوش نمیاد.

 

-برین کنار.


وای... خدایا، یعنی درست میبینم یا اینکه دوباره توهم زدم؟ یعنی این زند پشت قباله ی ما شده که دم به مین با ماست؟ خدا یا یعنی چیکار کتم؟ پاک آبروم جلوی این استاد ایکبیری ریخت.
کم کم چشمام و باز میکنم تا ضایع نباشه ، با دیدنشون واقعا خوف میکنم ، استاد زند عزیز همراه با یک پسر دیگه ای به همراه دوستان کله پوک بالا سرم بودن.
بچه ها دورم و میگیرن و هرکدوم به نحوی حالم و میپرسن که زند میگه.
-به نر حالتون بهتر میاد...!
سعی میکنم خونسردیم و حفظ کنم و با نیش میگم.
-حضور شما باعث شد به خودم بیام استــــــــاد!!
زند که نیش کلامم و فهمید اخم کرد و دوستش بلند زد زیر خنده بچه ها هم ریز ریز میخندیدن ، روناک گفت.
-استاد...شما کجا اینجا کجا... خوشحال شدیم دیدیمتون...
دوستش لبخندی میزنه و میگه.
-به هزار بدبختی تونستمی آرتام و راضی کنیم ، باهامون بیاد... پدرمون در اومد...
ویلا ی کنار ویلای ما رو نشون میده و میگه.
-اونجا مستقریم ، خوشحال میشیم در خدمت خانوم ها باشیم.
روناک نیشش تا بناگوش باز میشه که بهش ضربه میزنم که به خودش میاد.
آرتام یا همون استــــــــــــــاد زند میگه.
خب دیگه رامبد ، بریم ، بچه ها منتظرن.
رامبد باهامون خدافظی میکنه و آرتامم فقط به تکون دادن سر بسنده میکنه.
وقتی میرن ، دستم و با مشت میزنم به پهلوم و با اعتراض به بچه ها میگم.

 

-وااااای خدا مرسی واقعا ، من چند روز اومدم شمال تا مجبور نشم بخاطر دیدن این مجسمه ی ابوالهول کفاره بدم حالا از شانس گندمون باید ویلای کناریمون باشن ! آخه چرا خـــــــــــدا؟؟ (مثلا میزنم زیر گریه! )

 

هاله-بیخی بابا اونا که به ما کار ندارن ولشون کنین، بریم یه چیزی بخوریم که دارم میمیرم از گشنگی.

 

رکسانا-منم! بریم بچه ها!

الی-آخه تو ویلا که چیزی ندارم باید بریم خرید

-بیخیال... بریم یه نمه استراحت کنیم ، شب میایم...

سری تکون میده و با هم به سمت ویلا میریم.
عصر حاضر میشیم بریم. 

سوییج و برمیدارم و به سمت ماشین میریم ، انقدر با بچه ها میگیم و میخندیم که صدامون تا هفت تا ویلا اونورتر هم میرفت.

میخوام ماشین و روشن کنم که هر کار میکنم جوابی نمیده.

-اههههههه ، گندت بزنن ، این چه وقت بنزین تموم کردن بود؟ بچه ها بنزین تموم کرده. 
همه با صدای بلند- اهههه!!!


در حالیکه همی از ماشین اومدیم پایین ، دون نفر بهمون نزدیک شدن
-حالا چیکار کنیم؟

رامبد-برای ماشین مشکلی پیش اومده؟

 

-بله بنزین تموم کرده!

 

رامبد – کجا میرین برسونمتون؟

 

-زحمت میشه ، میخواسیم بریم خرید

 

رامبد-خب ما هم میخواستیم بریم خرید ، بپرین بالا با هم میریم ، فقط صبر کنید آرتامم بیاد . 
-دستتون درد نکنه حالا که خیــــــــلی اصرار میکنید چشم .

 

رکسانا-رونی ما میریم ویلارو تمیز کنیم توام برو خرید با آقایون 
-خیل خب پس، فعلا.

 

منتظرم میمونن تا برم.

 

آرتام میاد نه اون سلام میکنه نه من بِر و بِر به هم نگاه میکنیم همونطوز که به من زل زده منم پرو پرئ زُل زدم بهش ، به رامبد میگه 
-اتفاقی افتاده؟

 

رامبد-نه فقط بنزینشون تموم شده ، میخواستن برن خرید ، گفتم با ما بیان. بفرمایی رونیا خانوم ، اشتباه که نگفتم؟ 
-نه درسته

 

بعد خیلی شیک میرم پشت فرمون میشینم ، چشای رامبد از زور تعجب با بشقاب فرقی نداره ، بچه ها که واسشون عادی شده این کارای من ریز ریز میخندن ، فقط آرتامه که با پوزخند نگاه میکنه.

 

-بفرمایید بشینین ، تعارف نکنین ، ماشین خودتونه !

 

رامبد همون جور با تعجب که سعی میکنه خودشو خونسرد نشون بده صندلی کناریم میشنه و آرتام هم عقب واسه بچه ها بوق میزنمو راه می افتم.

 

رامبد-خب رونیا خانوم، اسم قشنگی دارید ، معنیش چیه؟

 

-اصیل و با نژاد تو بعضی از فرهنگ ها هم نوشته خجالتی و با شرم و حیا


آرتام پوزخند و میزنه و همچنان به بیرون زل زده! ایکبیری...!!

رامبد-چه جالب شما چند سالتونه؟ دانشجوی چه رشته ای هستید؟

-20 ساله،معماری ،مجرد

رامبد بلند میزنه زیر خنده و پوزخند آرتام عمیق تر میشه!

رامبد-دختری مثه شما ندیدم ، ماشالا زبون بلندی دارید.

-خوشبختانه هیچکی تا حالا نتونسته زبون منو کوتاه کنه!

-بر منکرش لعنت ، اصلا کی جرات داره!

بعد از چند دقیقه این ور اون ور گشتن رامبد اشاره به یه قسمتی کرد و گفت

-اونجا پارک کنید ، بریم از اون فروشگاه خرید کنیم.

بعد از پارک میام از ماشین پیاده شم که نزدیک جدول پام پیچ میخوره و میخوام با مغز برم تو جدول که دو تا دست از کمرم میگیره و مانع افتادنم میشه!

بعد که منو میذاره رو زمین با خشم میگه

-سعی نکن با بهونه های مختلف خودتو تو بغل این پسر اون پسر بندازی .

این چــــــــــــی گفت؟؟ پسر عوضی!! نشونت میدم منم با خشم ادامه دادم.

-سعی نکنین به بهونه های مختلف ، کمر این دختر اون دختر و بگیرین و اونو تو بغل خودتون بندازین!!

خوردی؟؟ هـــــــــــــورا! چسبید ! قیافش مثه گاو های خشمگین که از گوشاشون دود میاد شده! حقته! تو دلم واسش زبون دراز میکنم!

رامبد-شما دو تا کجایین؟ بیاین دیگه دیر شد!!

بعد از خرید میریم سوار ماشین شیم ، طفلک رامبد میره که سمت کمک راننده بشینه که من میگم

-آقا رامبد، لطف کنین خودتون رانندگی کنین!

رامبد-باشه مشکلی نداره فقط مطمئنین که نمیخواین...

حرفشو قطع میکنم

-نه خیالتون راحت ، اون دفعه هم هوس رانندگی کردم!

لبخندی میزنه و سوار میشه! آرتامم مثه چــــــــــــی اخم کرده و بهمون بد نگاه میکنه! تیر چراغ برق بی ادب ! انگار ارث باباشو خوردم!!

بعد از چند دقیقه میرسیم ، منو جلوی ویلا پیاده میکنن

روبه رامبد میگم.

-دستتون درد نکنه آق رامبد زحمت کشیدین ، البته نیازی به گفتن نیس، میدونم رحمتم!!

رامبد بلند میخنده – اون که صد البته شما نباشین کی باشه!

-خب دیگه رفع ررررحمت کنم !

-بفرمایید خوشحال شدیم!

-شما بله خوشحال شدین ولی دوستتون از خوشحالی بال در آوردن ، بهرحال همنیشی با خانوم با شخصیتی مثه من جز آرزوئه!!

آرتام اخم میکنه و میخواد چیزی بگه که سریع میگم خدافظ و جیــــم میشم.

*****

2 روزه که شمالیم! بعد از کلی بیرون رفتن و خرید کردن و شنا کردن و آفتاب گرفتن بالاخره میایم ویلا! شب شده و همه خسته ایم!

تک تک شب بخیر میگیم و وارد اتاق هامون میشیم ، میرم تو اتاقم ، هر کار میکنم خوابم نمیبره بدجــــــــور هوس بیرون رفتن کردم. بیخیال بچه ها از ویلا میام بیرون ، هوس جنگل به سرم میزنه ! از بچگی هم سر نترسی داشتم!

میرم تو جنگل ، زیر یه درختی میشینم ! و به بقیه جاها نگاه میکنم! کم کم داره سردم میشه ! اوه اوه ، چه شانس گندیم دارم من ، الان چه وقت بارون اومدنه، بدو بدو میخوام بیام سمت ویلا که بارون شدیدتر میشه! اهههههه گند بزنن به این شانس چرا کلید برنداشتم، حالا هر چی آیفون میزنم کار نمیکنه ! گوشیمم که یادم رفت بیارم ! ای خــــــــدا! همرو برق میگیره مارو مادرزن ادیسون!

منتظر میشم بارون قطع ولی بی فایده س .

-این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟

برمیگردم، اِ اینکه آرتامه!

-ببخشید مفتش هستید شما؟ اصن خودت اینجا چیکار میکنی؟

-من اومدم که ... چیزه... یعنی ... اصلا جواب سوال منو بده ، تو این بارون ، این موقع شب بیرون چه غلطی میکنی؟

-ببینید مربی مهد کودک عزیــــــــز من دارم همون غلطی و میکنم که شما میکنید! لطف کنید از حالا به بعد ادبتون و به من نشون دادیند به بقیه نشون ندین.

-بیا بریم تو ماشین من ، سرما میخوری.

-ترجیح میدم بمیرم ولی پامو تو ماشینت نــــــذارم!!!

-اِ؟ خیل خب پس خودت خواستی!

سریع منو بغل و میکنه و میبره سمت بی ام و ش! هرچی دست و پا میزنم فرقی نمیکنه! منو میذاره تو ماشین و قفل کودک و میزنه و خودشم سوار میشه!

-چرا منو آوردی اینجا؟

-چون لجبازی ، سرهمین لجبازیت هم میترسم واست اتفاقی بیوفته، زبون خوش که حالیت نیس ، باید با زور با تو حرف زد!

-ولی دلیل نمیشه که به زور منو ماشینت بیاری!

-خیلیم دلیل میشه! راستی ، بهت لطف کردم بنزین خریدم باک ماشینت و پر کردم ، تا دیگه سر برا ما نباشی!

پسر ایکبیری ، می مردی اینو نگی تا فک کنم تو هم جز آدما حساب میشی؟ حتما باید یه کاری بکنی که نظرم راجع بهت عوض شه ایـــــــش!!!

-بهرحال من که لازم نمیدونم تشکر کنم!

-خیلی رو داری دختر! بگیر بخواب حالا حالا ها بارون قطع نمیشه!

جوابی ندادم و سرم و گذاشتم رو صندلی و خوابیــــدم!

با تکون های شدیدی از خواب بیدار شدم ، وااااااای خدا چرا هرچی خواب و بیداریه من زند و میبینم؟ عزراییل بهتر از اینه !

-بیدار شو سرکار خانوم! بیدار شید بفرمایید بیـــــــــرون!

-علیک سلام ، مرسی منم خوبم ! باشه ، نه دیگه رفع ررررحمت میکنیم ! نه خواهش میکنم ! این چه حرفیه میدونم مثه ماشین (تو تعارفات ایرانی ، منزل استفاده میشه ، من اینجا ماشین و اضافه کردم ) خودمونه ولی دیگه بهرحال باید رفت!

میخنده و سری تکون میده ، قفل کودکم باز میکنه و با سر اشاره میکنه برم...

بی تفاوت شونه ای بالا میندازم و میرم سمت ویلا ، سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکنم.

وارد ویلا میشم ! چون هنوز ساعت هفته بچه ها هنوز بیدار نشدن. میرم سمت اتاقم ! واااای گوشیم خودکشی کرد ! تا میرسم سمتش قطع میشه! نگاهی به گوشیم میندازم.

واااااااای این 22 تا میس کال و کجای دلم بذارم؟ همشونم یا از طرف باباست یا از طرف مامانه! یعنی...یعنی اتفاقی برای رامش افتاده؟

تا به خودم میام گوشی دوباره زنگ میزنه، برمیدارم .

صدای مضطرب مامان که آثار گریه توش پیدا میشه رو میشنوم .

-الو ، رونی کجایی دختر ، چرا هرچی زنگ میزنیم جواب نمیدی؟

-مامان عوض این حرفا بگو چی شده؟ واسه رامش اتفاقی افتاده؟

 

-نه دخترم ، رامش سالمه ، فقط ... فقط... 
بلند میزنه زیر گریه ، ته دلم خالی میشه ، خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده؟ 
-مامان فقط چی؟

 

-دخترم سریع بیا تهران ، خونه مامان فخری ، سریــــــع ! خدافظ.

 

مجال خدافظی نمیده و گوشیو قطع میکنه ! خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده؟ 
با صدای روناک که جلو در اتاقم واستاده به خودم میام.

 

روناک-رونی ، چی شده ، چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟ 
-نه ، نه ، فقط مامان زنگ زد ، از صداش معلوم بود گریه کرده ، گفت سریع بیام تهران ، اتفاق مهمی افتاده. 
-خب پس چرا بیکاری؟ بدو برو وسایلت و جمع کن ببین چی شده!

 

-آخه شما چی؟ 
-الان بچه هارو بیدار میکنم وسایلشون و جمع کنن ، بود عجله کن ببینیم چی شده. 
-میرسم سمت روناک و از رو لپش یه بوس میکنم

 

-مرسی روناکی ، جبران میکنم عزیزم. 
-خیل خب بدو دیگه ، دیر شد ، الان فضولیم عود میکنه ها ! بدو ...

 

بعد از اینکه همه وسایلمون و جمع میکنیم آماده رفتن میشیم و ویلا رو قفل میکتیم و سوار ماشین میشیم. 
الی-آخ، دیدی چی شد؟ یادمون رفت!

 

روناک-چی چی شد؟ چی یادمون رفت؟ 
الی-ماشین که بنزین نداره. 
3تاییشون باهم-آخ ، یادمون رفت.

 

-ماشین بنزین داره.

 

روناک- یعنی چی؟ کی باک و پر کرده؟ 
-آقای زنـــــــــــد! 
چهادتاییشون- چــــــــــــــــــــــــ ـی؟؟ 
-بچه ها بذارین حرکت کنم ، تو راه براتون تعریف میکنم.

 

بعد از اینکه راه میافتیم ، واسشون کل ماجرا رو تعربف میکنم ، قیافه هاشون دیدنه ، چشاشون اندازه نعلبکی شده !! 
بعد از چند ساعت میرسیم تهران من رو به بچه ها میگم

 

-خونتون پیاده کنم؟ 
الی-نخیر کی همچین حرفی زده؟ ما همه فضولیمون درد کرده ، فکر کردی واسه چی از شمـــــال گذشتیم بیایم که چی؟ ما برای فضولیمون امدیم ، نه چیزه دیگه!

 

بچه ها با سر حرفاشو تایید میکنن، منم بی تفاوت شونه ای بالا میندازم و به سمت خونه مامان فخری مرونم.

 

خدایا، اینجا چه خبره؟ چرا همه جا پرده های سیاهه؟ چرا اینجا اینجوریه؟ چرا عمو عمو سیامک و عمو پوریا سیاه پوشیدن و جلو دردن
چرا بابام انقدر قرمزه؟ چرا آقا علیرضا شوهرعمم جلو دره؟ چرا همه اینجان؟

 

 

باقدم هایی سست به سمت در میرم ، بابام منو میبینه و میاد سمت. 
-با..با...ایــ ــنــجا...چه ...خبره؟؟

 

-بابا با چشمهایی پراشک میگه. 
-فخرالسادت ، مادرم ، امروز صبح ساعت 5 سکته قلبی کرد و (هق هق میزنه زیر گریه) 
با این حرف یه ذره رمقی هم که تو بدنم بوده میره ، مامان فخری مرده؟؟ 
سرم گیــــج میره و بیهوش میشم.


 

با آب هایی که به صورتم میزنن بیدار میشم ، بچه هارو دور خودم میبینم که هرکدوم قیافه مضطربی دارن ، عمه سونیامم با چشمای قرمز بالا سرمه.

 

-ای الهی عمه به فدات ، دختر این چه کاریه با خودت میکنی؟ مامان جاش تو بهشته ، تورو اینجوری ببینه ناراحت میشه رونیا جان! 
توجهی به حرفا نمیکنم، و به گذشته سفر میکنم.

 

مامان فخری که اصل اسمش فخرالسادت سالاریه ، مادربزرگ پدریمه ، بین همه نوه هاش منو از همه بیشتر دوس داره و تنها کسی که اجازه داشت فخری جون صداش کنه ، من بودم! یه زن پیر و مهربون که مثه مادرم دوستش داشتم ، خیلی وقتا که با مامان بابا دعوام میشد ،میرفتم خونه مامان فخری و بهم دلداری میداد ، مثه کوه پشت سرم بود و همیشه ، همه ی حرفامو میشنید! مرحمم بود و باهاش احساس راحتی میکرد ، تو خونواده پدریم از همه بیشتر مامان فخری و دوست داشتم ، یه زن مستبد و مغرور و فوق العاده با جذبه ، که زیر این نقاب قدرتمندش ، قلبو روحی مهربون داره...

 

حالا ، همه ی پشتیبان کودکیم و از دست میدم، حالا مامان فخری من مرده! به خودم میام ، هضم این اتفاق واسم سخته! میزنم زیر گریه و از ته دلم گریه میکنم.

 

با صدای هق هق بلند من ، همه دورم جمع میشن.

 

مامانم-رونی ، رونی مامان گری نکن! رونی دخترم! 
از هوش میرم!!



 

*****



 

یه چهل روزی از مرگ مامان فخری میگذره و من تو این یه هفته گوشه گیر و منزوی شدم ، امروز وکیل مامان فخری میاد خونه عمو سیامک فرزند ارشد تا وصیت نامه رو بخونه ، الانم دارم به زور و اجبار بابا ، مامان حاضر میشم وگرنه برام مهم نیس کی چیو واسه کیه به ارث گذاشته!

 

به خونه عمو میرسیم و به همه سلام میکنیم ، بدون اثتسناء همه لباس سیاه پوشیدن!

 

میریم رو یه مبل میشینیم ، رامش هم مثه من ساکته، کی بورش میشه نوه های شر و شیطون سالاری روزی همشون انقدر منزوی ساکت شن؟ 
باصدای آقای اعلمی ، وکیل مامان فخری همه ساکت میشن. 
-خب ، فرزندان سالاری ! خانوم فخرالسادات سالاری ، قبل از مرگشون وصیت نامه ای تنظیم کردن و فرمودن وقتی 40 روز از مرگشون گذشت ، این وصیت نامه رو باز کنم. لطفا سکوت و رعایت کنید ، تا وصیت نامه قرائت شه.

 

" بسم الله الرحمن الرحیم

 

فرزندان عزیزم این دنیا پل و گذرگاهیه که هممون و به دنیای جاوید هدایت میکنه ، مبادا همیشه تو فکر این پل باشیم و تمام اثاث و پایه ی زندگیمون و تو این گذرگاه فانی بنا کنیم.

 

منم مثه همه ی این آدما توفیق عبور از گذرگاه و پیدا کردم ، مبادا از مرگ من ناراحت شین ، بدونین دیر یا زود هممون از این پل رد میشیم !

 

و اما ارثیه و سهم هرکدوم از شما از مال و اموال منو پدر خدا بیامرزتون.

 

ارثیه به دو قسمت تقسیم میشه ، یکی از قسمت هاش به طور مساوی بین همه ی بچه های من یعنی سیامک و پوریا و سینا و سونیا تقسیم میشه.

 

و اما بقیه ی ارثیه.

 

چون پدربزرگتون قبل از مرگش به من وصیت کرد تا اختلافات خونوادگی و بین خودم و نیلی خانوم ، هوو خودم ، برطرف کنم ، من قصد دارم با یک ازدواج فامیلی ، این اختلاف و حل کنم ، نیلی الان دو سالی میشه که فوت کرده ، فقط قبل از فوتش وصیتنامه ای و باهم تنظیم کردیم که وقتی من مردم دو تا وصیت نامه با هم خونده بشه ، تو این وصیت نامه ها ، یکی از نوه های من با یکی از نوه های نیلی بایـــــد ازدواج کنن ، اگر ازدواج کنن نصف ارثیه من به نوه ی خودم ، و نصف ارثیه نیلی هم به نوه ی خودش میرسه ، و اگر ازدواج نکردن متاسفانه این ارثیه بهشون تعلق نمیگیره و به خیریه واگذار میشه و همچنین همه ی اعضای خونواده موظفن با این دو نفر قطع رابطه کنن.

 

و اما نوه ی عزیزم که باید این وصیت نامه رو به اجرا برسونه تا روح من به آرامش برسه ، رونیا ، بزرگترین نوه ی دختریم ، باید با بزرگترین نوه ی پسری نیلی ازدواج کنه.

 

امیدوارم زندگی خوبی را سپری کنید "

 

چــــــــــــــــی؟؟؟ من باید با کی ازدواج کنم؟ خدا یا ؟ چی میشنوم؟ طرد شدن از خونواده؟ تعلق نگرفتن سهم الارث؟؟ نــــه!!

همه تو شوکن ، با صدای آقای اعلمی به خودمون میایم .
 

-خانوم رونیا سالاری ، شما باید تا آخر این ماه به عقد آقای آرتام زند ، برسید ، در غیر این صورت من ادامه وصیت نامه رو به اجرا میرسونم ، خدانگهدار همگی!!

 

بعد صدای بسته شدن در میاد!

 

چقدر این اسم به نظرم آشنا اومد، آرتام ، آرتام زند ، آها فهمیدم اسم اون استاد ایکبیره س ، مگه میشه اون باشه؟ نه بابا تشابه اسمیه!

 

بابا- یعنی چی؟ چرا مامان همچین کاری کرد؟ یعنی خراب کردن زندگی دختر من به از بین رفتن اختلافات خونوادگی می ارزه؟ من که نمیتونم این موضوع درک کنم.

 

عمو سیامک-منم واقعا در عجبم!

 

سهیل که حسابی رفته تو خودش و یه جورایی ضد حال خورده میگه

-عمو ، شما واقعا میخواید با زندگی رونیا بازی کنید؟ 
 

بابا- چاره ی دیگه ایم مگه داریم؟ رونیا خودت چی میگی بابا؟

-مــــن؟ ... من ... !؟ 

مامان-ولش کن سینا ، این الان حالش بده .

 

بابا- من برم با آقای اعلمی صحبت کنم ببینم باید چیکار کنیم. 
بعد از رفتن بابا ، همه میرن خونه هاشون ...


 

*****

عصر شده ، از صبح که رفتیم اونجا تا حالا چشم رو هم نذاشتم.

 

ذهنم شدیــــــــــد درگیره ، مگه من نوه ی مورد علاقه مامان فخری نبودم؟ چرا حالا باید با من این کارو بکنه؟ چرا من باید مسئولیت به این سنگینی و انجام بدم؟

 

انقدر فکر و خیال کردم که آخر اعصابم خورد میشه که آخر بیخیال میرم پایین ، هرچه باداباد ، سعی میکنم با مرگ مامان فخری کنار بیام و بشم همون رونی شر و شیطون ، مامان فخری هیچوقت ناراحتی منو دوست نداشت و هروقت من گریه میکردم قلبش درد میگرفت ، پپس حتی برای شادی روحشم که شده شاد میشم.

 

مثه قدیم رو نرده پله میشینم و سُـــــــــر میخورم زمین.

 

-یوهووووووووو!!!!

 

همه سراسیمه میان دم پله ها ، رامش میخنده میگه.

 

-مامان ، مامان بدو برو سنگر بگیر چنگیز خان حمله کرد.

 

بعد خودش بدو میره پشت یکی از مبل ها قایم میشه. منم می دوم دنبالش و مثه بچه ها تفنگ بازی میکنیم ، اون الکی شلیک میکه ، من الکی شلیک میکنم، بمب میذارم ، مسلسل میزنم ، سنگر میگیرم.

 

بعد چهل روز امروز از خونه صدای خنده های بلند منو رامش شنیده میشه.

 

مامان هم یه گوشه واستاده و داره با لبخند بهمون نگاه میکنه!

 

وسط دوب ، دوب و شلیک کردنامون بابا وارد خونه میشه.

 

همه با هم –سلام.

 

بابا با حالت پریشون جواب میده ، مامان میره طرفش

 

-چیزی شده سینا؟

 

-نه نه ، فقط امروز وصیت نامه ی دوم نیلی خانوم ، همونی که تو باید نوه ش با رونیا ازدواج کنه، باز شد.

 

-خب چی شد؟

 

-چی میخواستی بشه ، اونام مثه ما کف کردن و بعد از ترس اینکه پسرشون مثه دختر ما از خونواده طرد نشه رضایت دادن ، باهاشون صحبت کردم . فرداشب میان خواستگاری.

 

همه با هم-چـــــــــ ـــــــــی؟ فردا؟؟

 

-آره الان هم باید خودتون و واسه فردا آماده کنید ،لباس های مشکی و هم در بیارید

 

بعد با بغض ادامه میده

 

-مامان از رنگ مشکی خوشش نمیاد.

 

همه متاثر سری تکون میدیم و خودمون و واسه فردای پرماجرا آماده میکنیم.

 

تصمیم میگیرم برای فرداشب خواستگاری بلایی سر داماد بیارم که دلم خنک شه! با هزار تا فکر و خیال و نقشه چشامو میبندم و خواب میرم...

 

*****

با صدای آهنگ گوشیم همون آهنگ محبوبه ، از خواب بیدار میشم و خودمو واسه آینده ای نامعلوم آماده میکنم.

 

مثه همیشه از نرده ها میپرم و میگم یوهوووووووووو (تو فرهنگ ما یوهوو یعنی اعلام وجود ) همه رو به وجد میارم.

 

خونواده رو میبینم که در حال خوردن صبحونه هستن و بهم نگاه میکنن رو بهشون میگم.

 

-سلام ، سلام بچه ها ، گل های شاد و زیبا ، دست بزنید شادی کنید شما ها، خوشگل رونی کیه کیه؟؟

 

مامان و بابا و رامش باهم – منـــــم ، من

 

-عسل رونی کیه کیه؟

 

3تایی-منم ، من

 

-ملوس رونی کیه کیـــ ...

 

اکرم خانوم وسط حرفم میپره و میگه.

 

-رونی جان مادر بیا صبحونتو بخور بذار بقیه هم بخورن ، امروز کلی کار داریــــم.

 

همه میخندن و بابا میگه

 

-این قند رژیمی بابا خوب مارو به صحبت گرفته ها

 

رامش-پاشو خرس قطبی بیا صبحونتو بخور که واسه خر کردن پسر مردم انرژی داشته باشی.

 

مامان و بابا باهم-رامــــــــــــش!!!

 

رامش-خب بابا نخورین منو ، چیزی ازم نمیمونه!

 

همه میخندن و سری تکون میدن.

 

صبحونه رو با خنده و شیطنت های منو رامش میخوریم. قراره ساعت 7 مهمانان گرامی برای خواستگاری مشرف شن! یعنی ته این ماجرا چی میشه؟

 

شنیدم پسره 27 سالشه و یه خواهر داره که اسمش آریاناست، که اونم 23 سالشه! حدس میزنم باید دختر افاده ای باشه! البته فقط حدس میزنم.

 

میرم بالا و وسایل و برای تشریف فرمایی شوور عزیز آماده میکنم ، از اون بادکنک هایی که روش بشینی صدا ناجور میدن و برداشتم و کذاشتم رو صندلی میز تحریرم و روش یه چیز ی انداختم تا دیده نشه!

 

بعد ازخوردن ناهار میرم که مثلا آماده شم. کلی واسه امشب نقشه کشیده بودم. یه شلوار کُردی پاچه گشــــاد گل منگولی با یک پیرهن از اونایی که زنای روستایی میپوشن و میپوشم ، یه شفیه هم سرم میکنم و با وسایل گریمم ابرو هامو پیوسته درست میکنم و دندون هامو زرررررد میکنم.

 

برای تکمیل تیپ پسرکشم ، دو تا جوراب لنگه به لنگه که صد سال میشه شسته نشده رو میپوشم و از تو آینه برای خودم بــــوس میفرستم.

بالاخره انتظار به پایان میرسه ، و خونواده زند تشریف فرما میشن همونجور که جلو در واستادن و دارن احوال پرسی میکنن ، بالاخره ملکه الیزابت (خودم) وارد میشم ، مثه پرنسس ها از پله ها میام پایین ، یه آقای 50 و خوردی ساله ، با یه خانوم 45،6 ساله میبینم و یه دختر خوشگل ، پس پسرشون کو؟؟ نکنه این آقاهه س؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد