وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

قسمت آخر و چهاردهم - عشق توت فرنگی نیست

  دستمو نوازش کرد : همه آفریده های خدا زیباست...البته تو از بقیه آفریده ها زیباتری! چون خدا تو رو فقط برای من خلق کرده، واسه این که مال من باشی.
پلک هام سنگین بود: واسه این که دوستم داشته باشی.
صداش مثل ترنم آبشار لطیف بود: دوستت دارم واسه تموم عمرم.
 

 

حوصله شماتت و سرزنش نداشتم؛نخواستم بدونی چون دوست نداشتم بلایی سرت بیاد نمی خواستم مداخله کنی و خدای نکرده طوریت بشه.
پارسا بلند و عصبی گفت:این یعنی توهین ،تو به من و غیرت و شعورم توهین کردی ترمه.قبول کن منو آدم مهمل و احمقی فرض کردی.یا فکر کردی من یه لات چاقو کشم و میرم سراغ خسرو و عربده می کشم...هان؟!چه فکری کردی ترمه؟!
دستامو گذاشتم روی شقیقه هام،صدام لرزید:هیچ فکری.فکر می کردم با بی محلی و بی تفاوتی راهشو می کشه و می ره...فقط نمی خواستم توی دردسر بیفتی.همین!نمی خواستم بازم درگیری فکری پیدا کنی.
تن صداش رو آورد پایین:نمی بایست داد می زدم ،معذرت می خوام.
موزیک آرام و ملایمی گذاشت و هر دو ساکت شدیم.به نیم رخ مردونه و جذابش زل زدم...دلم نمی خواست یه تار مو از سرش کم بشه،باید زودتر این مشکل رو حل می کردیم.
«نمیشه که با ترس و هراس دائمی از وجود خسرو زندگی کنیم!باید خودمونو از شر مزاحتمهاش خلاص کنیم!»
آروم پرسیدم:میگی چی کار کنیم؟
_من فقط نگران توام.بالاخره من یه مردم و می تونم از خودم مراقبت و در صورت لزوم دفاع کنم،اما تو!
روی صندلی جابجا شدم :هر کار بگی می کنم.
صدای موزیک رو کم کرد:دیگه به تلفن های مشکوک و بدون شماره جواب نده.در صمن تنها رفت و آمد نکن...اگه زمانی مجبور شدی تنها جایی بری حتما از آژانس استفاده کن.حواست خیلی به خودت باشه،حتی تو دانشگاه.خیلی مراقب پشت سرت باش حتی المقدور دور و برت شلوغ باشه.با کوچکترین اذیت از طرف خسرو مسئولای دانشکده رو تو جریان بذار.مهم تر از همه در برابرش عکس العمل نشون نده،تا همین الانشم فهمیده که ترسیدی به خاطر همین جری شده و با اعصابت بازی می کنه.باید ماسک بی تفاوتی به صورتت بزنی.
با انگشت های دستم شروع به بازی کردم:نمی تونم...نمی تونم،وقتی می بینمش چارستون بدنم به لرزه می افته و آب دهنم خشک می شه،باور کن از این وضعیت بیزارم ولی دیگه دست خودم نیست ازش می ترسم...
از ضعف و زبونی خودم بدم اومد ولی ناخواسته به این مرحله رسیده بودم.پارسا سر تکون داد:می فهمم .حق داری.
دیگه هیچی نگفتیم.چند دقیقه بعد مقابل یه رستوران پارک کرد:من که ناهار نخوردم.از رنگ و روی تو هم معلومه که داری ضعف می کنی.واسه این که لایه خاکستری رنگ مغزمون فعال شه باید بهش مواد غذایی برسونیم.
ترمز دستی رو کشیده،پیاده شدم...چشمم به موتور سواری افتاد که نگاه زهر آگینش رو پاشید توی صورتم،پاهام سست شد و طاقت نیاوردم و روی جدول کنار خیابون نشستم...موتور سوار برام دست تکون داد و دور شد.
پارسا با دیدن حال و روز من که دیگه رمقی نداشتم...به سرعت به طرفم اومد و بلندم کرد،سرمو به شونه اش تکیه دادم و زار زار گریستم.
پارسا بی معطلی کمک کرد سوار ماشین بشم.خودشم نشست.هیچی نمی گفت ولی از نفس نفس زدن و گاز دادن و رنگ کبود صورتش می فهمیدم حال خوشی نداره و خون داره خونشو می خوره.نا نداشتم بپرسم«با این سرعت داریم کجا میریم؟»البته چند دقیقه بعد جوابش رو گرفتم.جلوی کلانتری از ماشین پیاده شدیم و یه شکایت نامه مبنی بر مزاحمت خسرو تنظیم کردیم و خواستار رسیدگی شدیم.
به قدری ترس و وحشت تو دلم رخنه کرده بود که هیچ کدوم از این چیزا آرومم نمی کرد.بعد از شکایت ،با پارسا رفتیم خونه اشون .خوشبختانه کسی اونجا نبود.پارسا از غذای شب قبل گرم کرد و چند لقمه ای به زور خوردیم.
سرم مثل کوه سنگین بود،پارسا قرص آرام بخش بهم داد و وادارم کرد بخوابم.اما چه خوابی؟!از همون لحظه که مثلا خوابم برد کابوس دیدم.خسرو که تنه ش به مار تبدیل شده بود دنبالم می دوید و من فقط فرار می کردم.هر جا پا می ذاشتم مقابلم بود...هیچ جا نبود که از دستش فرار کنم،هیچ جا...
دست گرم و نوازشگر پارسا شونه هامو می مالید و صداش آهنگین و مهربون بود:عزیزم،ترمه جون،قشنگم!نترس من اینجام...چشماتو باز کن.
پارسا رو که کنارم دیدم نفس بلندی کشیدم و اشک ریختم.انشگتای پارسا میون موهام می لغزید و نوازشم می کرد...اونقدر اشک ریختم تا سبک شدم.
پارسا آورم در گوشم زمزمه می کرد:تو فقط خواب دیدی عزیزم،یه خواب بد!خیالت راحت من هیچ وقت تنهات نمی ذارم،از هیچی نترس ترمه جون.
ولی من می ترسیدم،هیچ وقت تو زندگیم این قدر نترسیده بودم،هیچ وقت!هم برای خودم هم برای پارسا!احساس می کردم خط بزرگی تهدیدمون می کنه.خالصانه از خدا خواستم لطف و مرحمتش رو ازمون دریغ نکنه و خودش حافظ و مراقبمون باشه.
یه هفته از شکایتم می گذشت،تو این مدت خسرو نه دانشگاه اومده بود،نه خونه اشون بود.این ماجرا به دانشکده هم کشید و مسئولان پدر اونو خواستن.بنده خدا پیرمرد خوب و محترمی به نظر می رسید،خودشم از دست پسرش خونِ دل می خورد اما چاره ای نداشت و به قول معروف :فرزند اگر توده خاکسترست نور دو چشم پدر و مادرست.
حسابی از من عذرخواهی کرد اما اینا دردی از من دوا نمی کرد.من بیست و چهار ساعت تو هول و ولا بودم.از شدت نگرانی و بی خوابی شکل مرده قبرستون شده بودم.جرات نداشتم قدم از قدم بردارم،همه اش فکر می کردم خسرو تعقیبم می کنه و هر آن می خواد بلایی سرم بیاره.اگه پارسا کنارم نبود،جونم به لبم می رسید.
هر آن تصور می کردم خسرو بهش حمله کرده و زخمیه،حال بدی داشتم....
پیرمرد اعتراف کرد که این بچه از همون اول شر بوده و هیچ کس ازش دل خوشی نداره.همیشه با اطرافیانش درگیر بوده و فقط به صرف پول کلانِ پدرش چند نفر دور و برش جمع شده بودن و در نهایت بعد از تحقیقات مفصل از گذشته و دوستای قدیمیش مشخص شد سوالهای کنکور رو خریده والا اون کجا و رشته دندون پزشکی کجا؟!
همین یه مورد باعث شد مهر اخراج توی پرونده دانشکده ش بخوره و از لحاظ قانونی م حق شرکت تو کنکور رو دیگه نداشت.
پدر بی چاره ش اشک می ریخت و نفرینش می کرد.از این که هر کار از دستش بر اومده انجام داده و نتونسته پسرش رو آدم کنه ناامید و سرخورده بود.بنده خدا با کمری خم شده از دفتر رئیس دانشکده بیرون رفت.
منم به سهم خودم خسرو رو نفرین کردم.هم به خاطر عذابی که از دستش کشیده بودم،هم به خاطر اون پیرمرد که با سرافکندگی و خجالت گردن کج کرده بود...خدا به هیچ کس همچین فرزند ناخلف و نابابی نده.بچه نداشتن بهتر از داشتن بچه ایه که مایه ننگ و بدنامیه.
تا چند روز از سایه خودم هم می ترسیدم،هر جا بودم فکر می کردم یکی مواظب و منتظر منه تا نقشه شومش رو اجرا کنه و بالاخره موقع اجراش رسید.
اون روز شوم و لعنتی و اون لحظات جهنمی تا آخر عمرم به یادم می مونه و هیچ وقت فراموشش نمی کنم.
عصر جمعه بود،من و پارسا وشاداب نهار خونه تارخ بودیم،چقدر خوش گذشت.گلشید کوچولو چند تا دندون بامزه در آورده و سر جاش می ایستاد و کلمات نامفهومی می گفت.خیلی تپل و بامزه شده بود و دوست داشتم مرتب ببوسم و گازش بگیرم.ولی دلم نمی اومد...گلپر و تارخ برای پذیرایی سنگ تموم گذاشتن و حسابی شرمنده امون کردن.عصر من و پارسا می خواستیم یه سر به دوست پارسا بزنیم که چشمش رو عمل کرده بود بعد از اونم به چند تا نمایشگاه ماشین !بابا به پارسا توصیه کرده بود یه ماشین مرتب و تر و تمیز برام دست و پا کنه،برای همین قرار شد شاداب بمونه و ما بعد از انجام کارامون بیایم دنبالش و بریم خونه.
پارسا تو ماشین منتظر بود،خداحافظی من یه کم طولانی شد.گلشید با دستای کوچولو و تپلش دستمو گرفته بود و نمی ذاشت برم.بالاخره تونستم ازش دل بکنم.
تارخ تا جلوی در دنبالم اومد.قدم به پیاده رو گذاشتم،به طرف ماشین می رفتم که فریاد دیوانه وار پارسا رو شنیدم،نعره کشید:مواظب باش ترمه...
موتور سواری مثل برق بهم نزدیک می شد که یه ظرف بزرگ دستش بود،ناخواسته یه قدم به عقب برداشتم و کیفم رو گرفتم جلوی صورتم و...ناگهان یه سوزش وحشتناک تو بعضی قسمتای بدنم حس کردم و صدای ناله م بلند شد.
تنها چیزی که به فاصله چند لحظه حس کردم خنکای آب بود که تو سرمای وحشتناک دی ماه بدنم رو لرزوند و دقیقه ای بعد گریه بی امان گلپر و شاداب تو گوشم نشست...هم می لرزیدم ،هم می سوختم،زمان طولانی ای زیر آب سرد بودم.
تارخ به سرعت ماشین آورد و منو انداخت عقب ماشین و با شاداب و گلپر و گلشید راهی اولین بیمارستان شدیم،زیر لب ناله می کردم:سوختم...سوختم.
خیلی سریع رسیدیم بیمارستان.تارخ منو بغل کرد و در حالی که تقاضای کمک می کرد وارد اورژانس شد.در عرض چند ثانیه تعداد زیادی پزشک و پرستار دورم جمع شدن.
پرستار از تارخ و بقیه خواستن برن...پس پارسا کجا بود؟!چرا حالا که لازمش داشتم نبود؟دوست داشتم کنارم باشه...گفتم :پارسا ...من پارسا رو می خوام.
داشتم می سوختم،اون قدر می سوختم که نمی دونستم کجام داره می سوزه...همه جام می سوخت...خدایا چه بلایی سرم اومده بود...چه بلایی؟!
یه مایعی روی پوستم مالیدن که سوزنش هزار برابر شد:نکنین...سوختم...مردم...
اونقدر درد طاقت فرسا و سخت بود که از هوش رفتم.
به هوش که اومدم یه عالمه صورت نگران و اشک آلود رو دیدم،از روی چهره های غمگین عمو،بهی،تارخ،پدر پارسا رد شدم تا چشم به چشم پارسا افتاد که چشماش مثل کاسه خون بود،سعی کردم لبخند بزنم:کجا بودی؟
دستمو پیش بردم که دستش رو بگیرم ولی از دیدن یه عالمه باند که روش بود زهره ترک شدم،ناخواسته جیغ کشیدم:دستام،چه بلایی سر دستام اومده؟!
صدای گریه ی سوزناک زن عمو منو به خودم آورد،روم رو بهش کردم:شما بگین زن عمو...چی شده؟
زن عمو محکم زد توی صورتش و روی زمین نشست:الهی بمیرم برات مادر!
بهی رفت طرفش و بلندش کرد:این حرفا چیه مامان؟!حالا که الحمد... به خیر گذشته و طوری نشده.
تو دلم بهش خندیدم:چی چی رو بخیر گذشته؟!دستای منه که اندازه یه کوه باند پیچی شده...من می فهمم بخیر گذشته یا تو؟!
هنوز نمی دونستم چی شده،نگاه پر از سوالمو دوختم به چشم های نمناک پارسا:حرف بزن.چی شده؟چه بلایی سرم اومد...چرا سوختم؟!
پارسا دست باند پیچی شده امو با محبت گرفت تو دستش و گفت:خدا تو رو خیلی دوست داره ترمه.فقط همینو می گم...
حرارت لبهای مهربونی رو روی پیشونیم حس کردم،مادر پارسا بود:دختر عزیزم،خوشحالم که سالمی .
یه نگاه به دستام انداختم:ولی اینا چیز دیگه ای می گن.
تبسم مادرانه ای کرد:در برابر خطر بزرگی که از سرت گذشته اینا چیزی نیست...
یادم اومد،یه موتور سوار بهم نزدیک شد و محتویات یه ظرف رو پاشید طرفم...فریاد کوتاهی کشیدم:اسید.من با اسید سوختم.
حالم داشت بهم می خورد،لابد پاک از ریخت و قیافه افتاده بودم،می دونستم اسید با آدم چی کار می کنه؟!عکس دخترای بیچاره ای که با اسید سوخته و صد و هشتاد درجه تغییر قیافه داد بودن اومد جلوی چشمم.
اشک تو چشمام پر شد،دل و روده م ریخته بود بهم...همه متوجه نگرانی و اضطرابم شده بودن.بدون زیبایی صورتم چی کار می کردم؟«یعنی پارسا بازم دوستم داره؟!ترکم نمی کنه؟!خدایا چقدر بدبختم.اگر سودی جون و بابا بفهمن چه بلایی سرم اومده از غصه دق می کنن!من تحمل شکل و شمایل جدیدمو ندارم...»همه این افکار فقط طی دو ثانیه به مغزم هجوم آورد...فریاد کشیدم:دوست دارم بمیرم...
شاداب با عجله محتویات کیفش رو روی زمین خالی کرد و با چشمای اشک بار یه آینه گرفت جلوی صورتم.چشمامو بستم.جرات نگاه کردن نداشتم .نمی تونستم با چهره جدیدم کنار بیام...می دونستم که زشت و غیرقابل تحمل شدم.شاداب با صدای لرزون گفت:چشمات و باز کن ترمه.
خودمو به چپ و راست تکون دادم:می ترسم .نمی خوام.
_نترس عزیزم صورتت طوری نشده.
صدای مهربون شاداب نور امید رو تو دلم زنده کرد،با احتیاط چشم باز کردم،صورتم سالم بود .ناخواسته به گریه افتادم.شاداب در آغوشم گرفت.سر گذاشتم روی شونه اش و اشک ریختم.باور نمی کردم صورتم بی عیب و نقص باشه ولی این خوشی فقط چند دقیقه دووم آورد...بدنم حتما در اثر تماس اسید از بین رفته و پوستش چروکیده و سیاه شده ،نگاه غم آلودی به دستام کردم.
پارسا که مفهوم نگاهم درک کرده بود ،گفت:ترمه جان،عزیزم،نگران نباش...مشکل مهمی پیش نیومده،خدا خیلی دوستت داشت که کیفت مانع از ریختن اسید روی صورتت شده مقداری م که به دست و بدنت پاشیده زیاد نبوده،از قضا یکی از همسایه هام تو پارکینگ داشته ماشین می شسته و با صدای فریاد ما شیلنگ آب به دست دویده طرف کوچه و تارخم معطل نکرده و آب خنک رو گرفته روت.همین باعث شده شدت سوختگی به حداقل برسه.
_پس چرا این قدر دستام باند پیچی شده؟
پارسا لبخند کمرنگی زد:متأسفانه دستات یه کم سوخته ولی شکر خدا خوب میشه.
با نگرانی پرسیدم:می تونم ازشون استفاده کنم؟
پدر پارسا دست باندپیچی شده امو بوسید:آره دختر گلم،چرا نمی تونی؟!
_یعنی جای سوختگی نمی مونه؟
پدر پارسا جواب داد:روی دست راستت یه کم می مونه،شوخی که نیست اسید بوده،اما قابل ترمیمه،دکتر اطمینان داد با یه عمل جراحی پلاستیک برطرف میشه.
آه کشیدم:برای دلخوشی من این حرفا رو می زنین،می دونم.
_نه دخترم،خیالت راحت .آب خنک اجازه نداد اسید خیلی بسوزونه!
به پارسا نگاه کردم:تو کجا رفتی؟!
صدای پارسا خشن و گرفته بود:رفتم که پدر اونو در بیارم،همون که اون بلا رو سرت آورد.وقتی دیدم تارخ داره به تو رسیدگی می کنه،معطلش نکردم و رفتم دنبال اون لعنتی،اون قدر تعقیبش کردم که گرفتمش،اگر مردم سر نمی رسیدن و از زیر دست و پام بیرون نمی کشیدنش ...به طور حتم می کشتمش.
احتیاج نبود بپرسم«در مورد کی حرف می زنی؟»آه کشیدم:چرا؟
هیچ کس جواب نداد...چقدر یه آدم می تونه پست و کوتاه فکر باشه که همچین عملی انجام بده.چرا می خواست منو از زیبایی خدا دادیم محروم کنه؟چرا می خواست من و پارسا رو از هم دور کنه؟چرا؟هزار تا سوال بدون جواب تو ذهنم رژه می رفت...یعنی آدم این قدر سنگدل؟!
این چه مدل عشق و دوست داشتنه؟این چه کاریه که وقتی خودت به چیزی نمی رسی،می خوای بقیه رو هم از وجود اون محروم کنی؟!
بعد از چند لحظه پارسا گفت:تو کلانتری م سکوت کرده بود و به هیچ سوالی جواب نمی داد...سر و کله اش خونی بود،اونو بازداشت کردن و می خواستن منو هم نگه دارن...اما به قدری عصبی بودم که با تهدید هم نتونستن نگهم دارن.رئیس کلانتری م که آدم سرد و گرم چشیده ای بود اجازه داد بیام.
پرسیدم:تا کی باید اینجا بمونم؟
پارسا جواب داد:خیلی طول نمی کشه ...پانسمانت باید زود به زود عوض شه که سریع تر خوب بشی.باید یه کم تحمل کنی.
همین موقع دکتر و پرستاری وارد اتاق شدن،دکتر با خوشرویی گفت:چه خبره این قدر دور مریض ما رو شلوغ کردین؟!لطف کنین و تشریف ببرین بیرون...معاینه م که تموم شد همگی می تونین برگردین.
همه یکی یکی رفتن بیرون.با نگام به پارسا التماس کردم که بمونه.راز نگامو
فهمید رو به دکتر گفت:
اجازه بدین من پیش ترمه بمونم.
دکتر با لبخند پذیرفت.بعد از خلوت شدن اتاق تموم نیرو و قدرتمو جمع کردم و پرسیدم:--بدنم بدجوری سوخته
؟دکتر خندید:-خوشبختانه سپر بلا داشتی،کیفت بی چارهات به بد حال و روزی افتاده.هدف اون خدانشناس بیشتر چهرهات بوده که به لطف خدا و با سرعت عملی که نشون دادی به نیت پلیدش نرسیده،بقیه اشم بیشتر حالت ترشح داشته.هر چند که اونم خطرناکه.اما از شانست خوشت برادرت با آب سرد اجازه ی سوختگی بیش از حدً رو از اسید گرفته.
دکتر چشمکی نثارم کرد:-همه چی دست به دست هم داد و نذاشت اول جوونی....
ادامه ی حرفشو خورد:
-ولش کن.حالا که خدا دوستت داشته و بخیر گذشته پس بهتره حرفشم نزنیم...در مورد جای سوختگی م خیالت راحت باشه....فقط دست راستت به نسبت صدمه ی جدی دیده که با جراحی پلاستیک مثل روز اولش میشه.پس نگران هیچی نباش.البته یه کم باید پر طاقت و صبور باشی،بالاخره موقع تعویض پانسمان و مصرف دارو سوزش داری...
پرستار با مهربانی گفت:
-حداکثر سعی م رو میکنم تا کمتر اذیت بشی.
با محبت به رویش خندیدم:
-مرسی.
تو دلم از خدا خواستم به پرستارا قدرت و توان بده چون زحمت میکشن و کسی نیست این همه رنج و زحمت رو ببینه و ارزش قائل بشه
.قسمتی از پام میسوخت،زیر لب ناله کردم،پرستار که متوجه شده بود با تجویز دکتر امپولی بهم تزریق کرد،بعد از رفتن اونا همان طور که به پارسا چشم دوخته بودم،صورتش کمرنگ و کمرنگ تر شد و دیگه متوجه چیزی نشدم.
صدای هق هق گریه ی آشنایی به گوشم میرسید،فکر میکردم اشتباه میکنم.چشم باز کردم،همه جا تاریک بود.چند مرتبه پلک هامو بهم زدم تا بهتر ببینم.دستی مهربون داشت موهامو نوازش میکرد،بوی تنش رو دوست داشتم،خودش بود،زیر لب گفتم:
-سودی جون
.صدای غمگین و گرفته ی سودی جون رو شنیدم:
--جون،عزیزم،سودی قربونت بره...
دیگه طاقت نیاورد و با صدای بلند گریه کرد،با همان دست بانداژ شده دستش رو گرفتم:
-چراغو روشن کن ببینمت،دلم برات یه ذرّه شده.
در اتاق باز شد و نور راهرو اتاق را روشن کرد،هیکل ورزیده اما خمیده مردی تو آستانه ی در بود،بابا بود.
وقتی دید بیدارم با قدم های سریع چراغ رو روشن کرد و اومد طرفم و پیشونیم رو بوسید.
با لحن ملامت آمیز و صدائی گرفته که حاکی از گریه ااش بود رو به سودی جون گفت:
-ا خانم این چه کاریه؟حالا که اتفاقی نیفتاده.چرا داری گریه میکنی؟
به چشمای سرخ بابا که بدجوری لوش میداد،نگاه کردم:
-شما کی اومدین؟
اه تلخ و بلندی کشید:
-تازه...وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده،رفتیم فرودگاه،دو تا جای خالی بود که من و مامانت اومدیم.تورنگ و ترنج نتونستن بیان.قراره با پرواز بعدی اگه جا داشته باشه خودشونو برسونن
.بنده خداها چی کشیده بودن؟سودی جون سرم رو بغل کرد:
-مردمو زنده شدم تا برسم،پیش خودم میگفتم لابد....
دیگه نتونست ادامه بده و بلند گریه کرد.بابا شونه هاشو گرفت تو دستاش:
-فعلا که خدا خیلی همه مونو دوست داشته و بخیر گذشته.دکتر خیالمو راحت کرد.
سودی جون با صدای لرزون و عصبی گفت:
-اگه دستم به اون پسره برسه چشماشو در مییارم.
دوباره گریه کرد،بابا گفت:
-قانون خدمتش میرسه.
-لازم نکرده،قانون مگه تونست از دخترم محافظت کنه که حالا بخواد انتقامشو بگیره؟
بابا لبخند کمرنگی زد
:عزیزم خودتو کنترل کن.خدا رو شکر که نتونست قسر در بره و بالاخره به سزای عمل زشت و ناجوان مردانه اش میرسه.
سودی جون اشک هاشو با پشت دست پاک کرد:
خوشحالم که پارسا حسابی خدمتش رسیده،اینطوری لااقل یه ذرّه دلم خنک شد.اما تا زمانی که جزای کاراشو کامل نبینه آروم نمیشینم.
بابا روی صندلی کنارم نشست و به چشمام خیره شد:
هیچ کدوممون آروم نمیشینیم.
سودی جون دنباله ی حرف اونو گرفت:
-ترنجم اونقدر گریه کرده که چشماش تو صورتش گم شده بود.بچه م تورنگ صورتش مثل زردچوبه شده بود....دائم برای اون آشغال خط و نشون میکشید...حالا نمیدونه اون حیوون پست چه نیّتی داشته،فکر میکنه فقط یه کم پات سوخته و قصد اونم همین بوده..
.صدای وحشتناک و عجیبی از گلویش خارج شد:
-از کیفت هیچی نمونده،وقتی دیدمش سجده ی شکر به جا آوردم،اگه اسید بجای کیف ریخته بود روی صورتت من چه خاکی به سرم میریختم....آخه اون نا آدم چرا این کار رو با تو کرد؟چرا میخواست تو رو از یه عمر زندگی عادی محروم کنه؟
شونههای سودی جون میلرزید،صدای نفسهای بابا بلند بود.خواستم بهشون دلداری بدم:نگران نباشین....سلامتی و زندگیم از صدقه سر شما و خوبی هاتونه.
رو به بابا گفتم:
-تو اون وضعیت بغرنج حق و حقوق تموم کارگرا رو دادین،باور کنین از صدقه سر دعا ی خیر اونا من جون سالم به در بردم.
رو به سودی جون ادامه دادم
:-نون قلب پاک و بی شیله پیله آتو می خوری...هیچ وقت بد کسی رو نخواستی همیشه قدم خیر برداشتی،اینا هیچ وقت پیش خدا گم نمیشه
.می دونم صورتت سالمم رو به خاطره شما دارم.اگه صورتم از بین رفته بود دیگه زندگیم تموم بود....به چه امیدی میبأیست ادامه بدم؟
سودی جون انگشت گذاشت رو لبام:
-دیگه هیچی نگو عزیزم،بسه.همش تقصیر منه،باید بتونم خودمو کنترل کنم.ولی چی کار کنم که وقتی تو رو اینطوری روی تخت بیمارستان میبینم جیگرم میسوزه.
قطرات شفاف اشک پی در پی روی صورتش روان بود،طفلک مامانم چه عذابی میکشید،آروم گفت:
-کاش این بلا سر من میاومد.به روش لبخند زدم:
دلت میخواست بی ترمه بشی؟زبونم لال اگه یه مو از سر تو یا بابا کم بشه من میمیرم.
بابا به این بحث خاتمه داد:
-بسه دیگه.مادر و دختر امشب میخائن با این حرفا منو بکشین؟دلم ترکید.یه حرف دیگه بزنین.
خودش با زرنگی موضوع صحبت رو عوض کرد،حرف دختر عمه همدم رو پیش کشید که خواستگار پار و پا قرصی داره و ممکنه به این زودیا ازدواج کنه،خیلی خوشحال شدم چون دختر خانم و مهربونیه.
یه ساعتی که گذشت سوزش و خارش باعث کلافه شدن و وول خوردنم شد.دوست داشتم زیر باند هارو بخارونم،دیگه امونمو بریده بود،ولی نمیخواستم بیشتر از این مامان و بابای بیچاره م زجر بکشن،نزدیک دو ساعت با این عذاب دست و پنجه نرم کردم تا پرستار که خدا خیر دو دنیا بهش بده با یه آمپول مسکن به دادم رسید.تحت تأثیر آمپول به آرومی پلکهایم سنگین شد و خوابم برد.بیدار که شدم هوا روشن بود و تو اتاق تنها بودم...
.هنوز به خودم نیومده بودم که در باز شد و دو پرستار با یه عالمه لوازم وارد شدن تا بانداژ رو عوض کنن.بهتره از اون لحظههای زجر و آزار چیزی نگم.
وقتی کارشون تموم شد از ضعف خوابم برد.چشمام که باز شد پارسا بالای سرم بود و پشت سرش روی میز یه سبد گل پر از لیلیوم گل بهی و ویبرانوم بود،با دیدم لبخند زد و گونه مو بوسید:
-حال عزیز دلم چطوره؟
-بد نیست.
صورتمو نوازش کرد:
-بد نیست جواب من نشد،بگو خوبه.
لبخند زدم:
-هر چند که نیست ولی بخاطر تو باشه،بهتره.
چشماش پر اشک شد و دست باند پیچی شده امو گرفت:
-پارسا میمرد و این روز رو نمیدید
.زیر لب جواب دادم:خدا نکنه.
رو به گل اشاره کردم
:-خیلی قشنگه،خیلی.
-نه به قشنگی تو عزیزم
.پوزخند زدم:-مسخره م میکنی؟
چشماش گشاد شد:
-این حرفو نزن که ناراحت میشم.حتی تو لباس آبی و ساده بیمارستان هم قشنگی،درست مثل حوریهای بهشتی....مهم چشماته که یه دنیا زیباییه.
دستمو به گونه اش فشار داد:
-خدا تو رو برام حفظ کرد،روزی صد هزار بار باید شکرش رو بگم
.سوألی که تو ذهنم داشت زجرم میداد رو به زبون آوردم:
-اگه صورتم میسوخت و دیگه چیزی از قشنگی ش باقی نمیموند،چی کار میکردی؟
نگاهش سرد و سرزنش آمیز بود:
-قرار بود چی کار کنم؟دق میکردم.بعدشم هر کاری ازم ساخته بود انجام میدادم تا تو سلامتی تو بدست بیاری....هر کاری،مطمئن باش.
در حالی که سعی میکردم نگاش نکنم،گفتم:
-میخوای بگی زیبایی چهرهام برات مهم نیست؟
صداش ملامت گرا بود:
-اگه بگم نه دروغ گفتم،ولی روح زیبا و سیرت قشنگت رو بیشتر دوست دارم،در ثانی ما داریم تو عصر علم و تکنولوژی زندگی میکنیم،هر دقیقه به کشفیات و معلومات دانشمندا اضافه میشه،در چنین شرایطی به امید خدا و توکل به لطف و کرمش معالجه میشدی.
بعد به تندی اضافه کرد:
-حالا که شکر خدا صورتت لطمه نخورده پس بی خودی با این افکار بچه گونه با این افکار بچه گونه و تلخ خودتو آزار نده عزیزم...خدا تو رو خیلی دوست داره،همینطور منو که نخواسته از لطافت و عطر غنچه گل قشنگی مثل تو محروم بشم.
خندیدم:
-عجب زبونی داری،با همین زبون خرم میکنی دیگه.
به وضوح رنگ عوض کرد:
-واقعیت رو گفتم ترمه،اگه دلت نمیخواد باور نکن.
فکری که مثل خوره داشت منو میخورد،دست از سرم بر نمیداشت،به کنایه گفتم:
-یعنی اگه منو با صورت سوخته و چروکیده میدیدی پیشم میموندی؟
خیلی جدی گفت:
-نه همان موقع میمردم،باور کن.تحمل دیدن زجر تو رو نداشتم،اگرم اون قدر پوست کلفت بودم که نمیمردم تا پای جون دنبال معالجه ت میرفتم،حالا تمومش میکنی؟یا بازم میخوای با اعصاب من بدبخت بازی کنی؟
با دلخوری پرسید:
-به عشق من شک داری؟
تو چشمای پاک و زلالش غرق شدم:
-نه.
دو تا دست باند پیچی شده مو بوسید:
-فکرای آزار دهنده رو از ذهنت بریز بیرون.
رفت سراغ کشو:
-برس داری؟
شونه بالا انداختم:
-نمی دونم.
خوشبختانه یکی تو کشو بود،به ملایمت و آرومی موهای فر دارم رو برس کشید و به نرمی بافت:
-ببخشین که یه دست و خوب نیست،ولی از هیچی بهتره.اینطوری دورت میریزه و کلافههات میکنه
.یه ظرف پر آب کرد و با پنبه خیس صورتمو تمیز کرد و در نهایت پیشونیم رو بوسید:
-دوستت دارم ترمه
.راست میگفت.رفت سراغ کیفش و از داخلش یه جعبه ی کادو پیچ شده در آورد:-حدس بزن چیه
؟به سادگی جواب دادم:-معلومه عطر.
لب و لوچه اش آویزون شد:-می شد متوجه نشی؟
-مگه من نفهمم؟
روبان رو به ملایمت باز کرد و کادوی قشنگ رو با احتیاط از جعبه جدا کرد.همان عطری بود که خیلی دوستش داشتم(کوکو شانل)فریادی از خوشحالی کشیدم.
پارسا یه کم عطر به گردنم زد:-خوشبوشی مثل همیشه.
چقدر مهربون بود و چقدر ملایم و دوست داشتنی،ادامه داد:
-یه جعبه شیرینی م خریدم که از ملاقاتیهات پذیرایی کنیم.
خودمو لوس کردم:
-واسه من چی خریدی؟
چشاش برق زد:-چی دوست داری؟
-آدم زنده همه چی دوست داره.
در یخچال رو باز کرد،پر بود از آبمیوه و کاکائو و پاستیل و یه عالمه خرت و پرت دیگه،خندیدم:-من پنج ساله نیستم ا
.یه ظرف آلبالو خشک آورد:-واسه ی من بچه ی
.دونه دونه و با حوصله آلبالوها رو میذاشت تو دهنم و هسته اشو میگرفت.تا رسیدن وقت ملاقات حرفهای عاشقونه و آروم بخش گفت و نوازشم کرد.نهارم رو داد بخورم و مرتب موها و دستامو میبوسید.
دیگه از اون سوزشهای وحشتناک م خبری نبود.البته بود ولی انقدر پارسا با ملایمت و عاشقونه قربون صدقه م میرفت که متوجه شون نمیشدم.وقت ملاقات اطاقم چند بار پر و خالی شد،همه اومدن دیدم،از فامیلای پارسا گرفته تا دوستا و هم کلاسیها و چند تا از مسئولان دانشگاه.از همه مهم تر تورنگ و ترنج که سراسیمه و هراسون خودشون رسونده بودن،طفلکیها منو بغل کردن و اونقدر گریه کردن تا اشک همه در اومد،چقدر ماه بودن.
وقتی خودمونیها بودن،زن و مرد مسن و و رنجوری وارد اتاق شدن،پدر و مادر خسرو بودن،سر شکسته و شرمنده
.دسته گلی از میخک مینیاتوری و داودی همراهشون بود،همینطور یک جعبه شیرینی.فقط اومده بودن عیادت،هیچ حرفی از پسرشون نزدن،خجالت زده و غمگین بودند.شکر خدا اطرافیانم برخورد زشتی با اونا نداشتن و برای مرتبه ی هزارم بزرگی و انسانیت خودشونو ثابت کردن.
پیر زن دستمو بوسید که حسابی خجالت کشیدم و ازش خواستم این کار رو نکنه،مگه چه گناهی داشت؟
خودشم تو آتیش سوزانی که پسر نا خلافش روشن کرده بود،می سوخت.دوست نداشتم خورد شدنش رو ببینم.اون و پیر مرد بی چاره کاره ی نبودن.
چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم ولی هنوز احتیاج به مراقبت داشتم.تورنگ و ترنج هم برگشتن شیراز،چون نمیتونستن بیشتر از این از کلاساشون غیبت کنن
.می دونستم بابا و تارخ و پارسا دنبال کارم هستن اما هیچی نمیپرسیدم و اونام توضیحی نمیدادن.قصد نداشتیم رضایت بدیم،چون بلایی که اون آدم ناجوانمرد سرم آورده بود همه مون رو به سختی آزرده بود
.بالاخره خسرو محکوم به زندان شد،نفهمیدم و نپرسیدم چقدر؟دلم نمیخواست هیچی بدونم،حاضر نشدم حتی برای یه بارم باهاش رو به رو بشم،زخم روحم عمیق تر از این حرفا بود،آزاری که دیده بودم منم میکرد.با روح و روان من بازی کرده بود و مدتها تحت شکنجه بودم و در نهایتم که این بلا رو سرم آورد.
تنها غصه م از بابت تموم شدن محکومیتش بود،می ترسیدم چند سال دیگه که آزاد شه دوباره بیاید سراغم،از یه آدم نا متعادل هر کاری ساخته س،ولی خوشبختانه فکرم از این مسئله آزاد شد.
پدرش تو یه نشست خصوصی گفت:
- می بأست همان روز اول که گفت میخام برم خارج به حرفش گوش میکردم و خودمو از دست خودش و کارای عجیب غریبش نجات میدادم.فکر میکردم بچه امه و بالاخره آدم میشه.....
سر تکان داد:
-می خواستم قاتق نونم بشه،قاتل جونم شد.میخواستم کنارم باشه و عصای پیریم بشه،اما خار چشمم شد،آبروی چندین سالمو برد.حالا دیگه نمیتونم جلوی مردم سر بلند کنم.کمرم شکست.
گفتم بره دانشگاه آدم میشه،سر به راه میشه.....ازم کلی پول گرفت که درس بخونه،من گردن شکسته از کجا میدونستم میخواد سوالا رو بخره....راستش بی سواد و نادونم...بازم دلم خوش بود که درس و دانشگاه ازش مرد میسازه،اما از شانس من بدبخت که یه عمر خون جگر واسه بچه هام خوردم،این یکی نامرد از آب در اومد و رو سیاهم کرد.این پسر از همان بچگی شر بود....به خدا نون حلال در میآوردم،زحمت میکشیدم و عرق میریختم،درسته شکر خدا وضعم خوبه ولی همه اش از راه درست و صوابه.این بچه کاری کرد تا عمر دارم نتونم سرمو بالا بگیرم.
انگشتهای دستشو میشکست
:-حالا دیگه نمیخوام ببینمش،نمیخوام چشمم به چشمش بیفته.اصلا پسری به اسم خسرو ندارم.سهم ارثشو گذاشتم کنار که گورشو از اینجا گم کنه.به همهام گفتم حتی اگه زنده نبودام دلم نمیخواد این پسر راست راست تو این مملکت بگرده و با آبروی من بازی کنه..
.اه بلند و پر بغضی کشید و ادامه داد:
-نمیخوام این دختر یه عمر از ترس این بچه بلرزه و آب خوش از گلوش پائین نره،تا الان که عرضه نداشتم زندگیشو از شر بچه م دور نگاه دارم.....ولی از زندان که آزاد شد باید بره.هر قبرستونی که دلش خواست بره و برنگرده.بره یه جایی که دیگه اسمشو نشنوم.دلم میخواد سر پیری آسایش داشته باشم،نمیخوام تو هول و تکون زندگی کنم.
تو چشمای من نگاه کرد و با صدای لرزونی گفت:
-منو ببخش دخترم.
دلم براش آتیش گرفت،صادقانه گفتم:-من از شما هیچ رنجشی ندارم.شما تقصیری نداشتین خودتونو عذاب ندین.
زد زیر گریه:-خیر ببینی دخترم،خوشبخت بشی.
بابا و عمو و پدر پارسا سعی کردن آرومش کنن و بهش دلداری بدن.حق داشت.بعد از یه عمر زندگی با عزت و آبرو،یه پسر نادون و نفهم باعث خاری و خفتش شده بود...اما هر کس رو میزارن تو قبر خودش.گناه خسرو رو نباید به پای پدر پیر و دردمنش نوشت.
بعد از یک ساعت رفت ولی با خیالی آسوده و رها،از اینکه دیده بود ما اونو مقصر نمیدونیم و ملامتش نمیکنیم حس خوبی داشت و گفت:
-انگار کوه دماوند رو از رو دوشم برداشتن.
چند روز بعد بانداژها را به کلی برداشتن،از ترسم نمیتونستم به پوست دست و پام نگاه کنم.ولی خوشبختانه همانطور که دکتر امید داده بود،به جز دست راستم،بقیه ی قسمتها کاملا بهبود پیدا کرده بود.پارسا م از یه جراح متبحر پلاستیک وقت گرفته بود تا دستم رو عمل کنه.
اول زیر بار نمیرفتم و میخواستم بمونه....بمونه تا بفهمم یه روزی چه بلایی سرم اومده و به لطف خدا بخیر و خوشی ختم شد.میخواستم جلوی چشمم باشه تا هیچ وقت از خدا و کرم بی پایانش غافل نشم.
اما شاداب،بهنوش و ساغر قانعم کردن که تن به جراحی بدم.عقیده داشتن بهتره تنها نشونه و بدترین و تلخترین خاطره زندگیم حذف بشه تا هر بار نگاه کردن بهش اذیتم نکنه.به هر حال حرفشونو قبول کردم،دکتر میگفت:-برای اینکه هیچ نشونه ی از این لکه ی زخم مانند نمونه باید دو مرتبه جراحی پلاستیک بشه.
چند تا لک روی پام بود که با دارو رفع میشد ولی زمان میبرد.
ته دلم خسرو رو نفرین کردم که باعث شد این همه عذاب ببینم...نفرینش کردم که باعث شد غم مهمون دل مامان و بابام بشه و شب و روز پارسا یکی بشه.نفرینش کردم که چند ماه از زندگیمو تباه کرد،اما آخرش چی نصیبش شد؟

از خدا خواستم اونو به راه راست هدایت کنه تا بقیه زندگیش رو با کینه و نفرت حروم نکنه و زندگی کسان دیگه رو هم به مخاطره نندازهو همین طور باعث بی آبرویی و سرافکندگی پدر و مادر پیرش نشه.
بعد از جراحی دوم کاملاً خوب شدم... تو این مدت هم با مراقبت ها و احتیاط و مصرف داروی به موقع لکه های پوست پام رفت و بالاخره یه نفس راحت کشیدم.
پشت سرهم با موبایل واسه پارسا SMS عاشقونه می فرستادم و اونم عاشقونه تر جوابمو می داد، دوست داشتم دو مرتبه با اون کت و شلوار سرمه ای و پیراهن کرم رنگ و کروات آبی با طرح های سورمه ای و کرمش می دیدمش،، دلم براش ضعف می رفت، خیلی خوش تیپ شده بود. اگه خونه خودمون بودیم براش اسفند دود می کردم. ولی حیف که نبودیم.
شاداب نیشگونی از دستم گرفت: حوصله م سر رفت. چرا این قدر با موبایلت SMS بازی می کنی؟!
قری به گردنم دادم و پشت چشم واسش نازک کردم: چیه حسودیت می شه؟!
روشوبا هزار عشوه و ناز برگردوند: من و تورنگ از این بچه بازیا خوشمون نمی آد....
به دماغم چین انداختم: پیش قاضی و معلق بازی! لااقل جلوی یکی این حرف رو بزن که شما دو تا رو ندیده باشه که بیست و چهار ساعت ور دل هم نشستین و دل می دین و قلوه می گیرین؟!
از جا پاشد: لوس بازی در نیار... پاشو که عروس و داماد اومدن.
ساغر و مرتضی دست تو دست هم وارد تالار شدن. اون ساغر شیطون و زبون دراز با خانومی و متانت به تک تک مهمونا خوشامد گفت و رفت طرف سفره عقد. سفره عقدی که به طرز زیبا و خیره کننده ای تزئین شده بود و می بایست مرتضی و ساغر کنار اون یه عهد جاودانه و عاشقانه ببندن.
زیر آرایش و تور سفید، ساغر خیلی دوست داشتنی و ناز شده بود. از صمیم دل بهش تبریک گفتم، وقتی دستشو گرفتم، اشک تو چشمم جمع شد و براش آرزوی سعادت کردم.

پشت سر هم با موبایل واسه پارسا SMS عاشقونه میفرستادم و اونم عاشقونه تر جوابمو میداد، دوست داشتم دو مرتبه با اون کت و شلوار سرمه ای و پیراهن کرم رنگ و کراوات آبی با طرح های سرمه ای و کرمش می دیدیمش، دلم برایش ضعف میرفت، خیلی خوش تیپ شده بود. اگه تو خونه خودمون بودیم براش اسفنددود میکردم. ولی حیف که نبودیم.
شاداب نیشگونی از دستم گرفت: حوصله ام سر رفت، چرا اینقدر با موبایلت SMSبازی میکنی؟
قری به گردنم دادم و پشت چشم نازک کردم : چیه حسودیت میشه؟
روشو با هزار عشوه وناز بگردوند: من وتورنگ از این بچه بازیا خوشمون نمی آد...
به دماغم چین انداختم: پیش قاضی و معلق بازی! لااقل جلوی یکی این حرف رو بزن که شما دو تا رو ندیده باشه که بیست و چهار ساعت ور دل هم میشنین و دل میدین و قلوه میگیرین؟!
از جا پا شد : لوس بازی در نیار..پاشو که عروس و داماد اومدن.
ساغر و مرتضی دست تو دست هم وارد تالار شدن.اون ساغر شیطونو زبون دراز با خانومی و متانت به تک تک مهمونا خوشامد گفت و رفت طرف سفره عقد. سفره عقدی که به طرز زیبا و خیره کننده ای تزئین شده بود می بایست مرتضی و ساغر کنار اون یه عهدجاودانه و عاشقانه ببندن.
زیر آرایش و تور سفید، ساغر خیلی دوست داشتنی و ناز شده بود. از صممیم دل بهش تبریک گفتم، وقتی دستشو گرفتم، اشک تو چشمم جمع شد و برای ش آرزوی سعادت کردم.
بعد از یه کن بزن و بکوب عاقد اومد وخطبه عقد رو قرائت کرد، عروس خانوم بعد از مرتبه سوم اون بعله معروف رو گفت و صدای هلهله و دست بلند شد. بعد از عقد اقوام دوستان هدیه های خودشونو دادن...منم به صرف دوستی و صمیمیتم براش یه زنجیر و آویز گرفته بودم و شاداب هم یه دستبند شیک!
خانوم ساغر مومن و مذهبی بودن به همین خاطر حتی یه مرد جز داماد تو سالن نبود. بعد از هدیه دادن او هم رفت و مجلس کاملا زنونه شد.از بلندگوی تالار موزیک شادی پخش میشد و دخترها و زنهای جوون یا شدای مرقصیدن...از من و شاداب هم خواستن که بهشون بپیوندیم و صد البته ما بدون چون و چرا قبول کردیم.
خیلی جالب بود که اونشب واسه من خواستگار پیدا شد، یکی هم نه ،سه تا! شاداب میخندید و میگفت: در رحمت به روت باز شده، وای به حالت اگه پارسا بفهمه! دیگه نمیذاره تو هیچ مجلسی قدم بذاری.
با پررویی جواب داد: خوشگلی این حرفارو هم داره دیگه!
زبونم رو گاز گرفتم: استغفرا....! خدا میتونه در عرض چند ثانیه کاری کنه از نگاه کردن توی آینه گریزون بشم...بعد از اون حادثه فهمیدم که چیزای ظاهری چقدر فانی و زودگذرن...
شاداب سر تکون داد: عاقل شدی.
- عاقل بودم.
موذیانه خندید: حالا جواب خواستگاراتو چی میدی؟!
شونه بالا انداختم: چی دارم بگم؟! میگم دیر اومدین تموم شد.
شاداب سر تا پامو برانداز کرد: حق دارن، خیلی ناز شدی ،این سبک آرایش و این لباس خیلی بهت می آد. فقط یادت باشه یه حلقه گنده دستت کنی تا حسابی به چشم بیاد و همه بفهمن تو قبلا به یکی جواب مثبت دادی.
- یادم میمونه.
شادااب با مزه گفت: حیف که شب میریم هتل و نمیشه واست اسفند دود کرد.
پامو رو پا انداختم و دامن پیرهن مشکی ام رو درست کردم: اینا رو میگی که منم ازت تعریف کنم؟ نه بابا بی خود به شکمت صابون نزن که من ازاون خواهر شوهرام که جنسشون پر خرده شیشه اس. هیچ ازت تعریف نمیکنم، همون تورنگ زن ذلیل ازت تعریف میکنه بسه.خودش به قدر کافی حرصم میده تو دیگه اضافه اش نکن.
یه شلیل برداشت و با چاقو چند تیکه کرد و بدون این که تعارفم کنه خورد ،چند لحظه که گذشت گفتم: معلومه قهر کردی.
بی تفاوت گفت:نه چه قهری؟!
- قهری دیگه ،اگه قهر نبودی یه تیکه میذاشتی تو دهنم.
- من پارسا نیستم آ، ترمه خانوم.
- بابا خوشگل شدی، رنگ آبی نفتی خیلی بهت می آد، مدل لباستم قشنگه. وقتی ام موهاتو بالای سرت جمع میکنی و یه آرایش ملایم میکنی م دیگه حرف نداری. حالا راضی شدی؟؟!آشتی؟!
ملایم خندید: آشتی. حالا میخوای منم از تو تعریف کنم؟
زمزمه دار گفتم:نمیخواد، فقط به پارسا بگو برام خواستگار پیدا شده، ممکنه بهش بربخوره.
شاداب یه ابرو بالا انداخت: برخوردن نداره که، مردم تازگی ها بد سلقیه شدن و جنس مرغوب رو از جنس بد تشخیص نمیدن...این خانومایی ام که برات پا پیش گذاشتن خیلی ساده ان بی چاره ها. والا توی بلا گرفته رو نمی پسندیدن. چشممون به ظاهر مظلومت افتاده ،دو پرده از کارا و حرفاتو ببینن خودشون از گفته پشیمون میشن.
بهش اهمیت ندادم:تو داری میترکی از این که مثل تو لازم نیست سه ساعت جلوی آینه به موهایم ور برم، همین که خشک بشه انگار با دستگاه خیلی با دقت فر شده اما تو چی؟! اینوررو سشوار بکشن، به اون طرف بیگودی ببند.
- عوضش..
نذاشتم حرف بزنه: عوض بی عوض! قبول کن که راست میگم.
- باشه بابا نیستم.
صورتش را بوسیدم: الهی فدات شم که مثل گل میمونی، البته گل خرزهره.
- گل گله دیگه!!
هردو زدیم زیر خنده.ساغر از دورهی با ایما و اشاره میپرسید چی شده؟! در نهایت مجبور شدیم بریم کنارش بعد از خوش و بش معلوم شد برای هر دومون خواستگار پیدا شده...دو تا برادر دوقلو!
دیگه نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم و ترکیدیم از خنده.مادر ساغر مجبو شده بود قسم بخوره تا مادر دوقلوها باور کنه که ما ازدواج کردیم، چون باور نمیکرده و اصرار داشته لااقل یکی امونو جور کنه!
جل الخالق!
به حق چیزهای ندیده و نشنیده!
بعد از شام و تموم شدن مراسم، عروس رفت خونه خودشون و دامادم خونه خودشون! چون قرار بود عروسی بعد از پایان تحصیلات ساغر باشه، اینم خوب بهونه ای شده که ماها بهش متوسل میشیم، اینطوری سه چهار سالی دیرتر می افتیم تو مسئولیت زندگی!
ساغر خیلی اصرار داشت شب رو بمونیم خونه اشون! ولی ما قبل از حرکتمون به طرف یزد تلفنی هتل رزرو کرده بودیم. شب رفتیم هتل و خوابیدیم. صبح بعد از صرف صبحاه شهر یزدرو دیدیم. مردم گرم و با صفایی داشت. شب دوباره برگشتیم هتل تا صبح زود به طرف شیراز حرکت کنیم. قرار بود چند روزی کنار خانواده باشیم.
منو پارسا جلو نشستیم و تورنگ و شاداب عقب. پارسا دست منو گرفته بود و رانندگی میکرد. از این که کنارش بودم حس غریب آرامش و اطمینان داشتم...
خوشحال بودم که شریک زندگیم یه مرد تموم عیاره و تو دلم خدا رو شکر میکردم.
راه طولانی بود ،بعد از نهار تورنگ رانندگی کرد و شاداب کنارش نشست. منم سرمو تکیه دادم به شونه پارسا و سعی کردم بخوابم ،در عرض چند دقیقه اتفاقات چند ماه اخیر مثل یه فیلم جلوی چشمم اومد، ناخواسته آه کشیدم.
پارسا دلیلش رو پرسید، بعد ازاین که براش توضیح دادم بازومو گرفت و کمی فشار داد: من و تو مثل دو تا حلقه زنجیریم، متصل و جدانشدنی! چیزی که دوومشوزیاد میکنه عشقه. ...عشق و صداقت. که خوشبختانه هر دومون از این نظر تکمیل و بی نقصیم. تو هم سعی کن ذهنتو از خاطره های تلخ و آزار دهنده تخلیه کنی. فقط به خودمون فکر کن، به روزای شیرینی که میگذرونیم. قدر این لحظه ها رو بدون ،نباید بعد ها حسرت این روزا رو بخوری.
در گوشم زمزمه کرد: عزیزم من خوشبخت ترین مرد دنیام.
پرسیدم: حالا چرا اینقدر یواش میگی؟!
لبخند زد: برای این که اگه تورنگ بشنوه شاکی میشه و میخواد ادعا کنه اون خوشبخت ترین مرد دنیاس، اینطوری ام ممکنه دعوامون بشه.
زدم روی پاش: ای بدجنس.
نگاه مهربون و عاشقش رو بهم دوخت: خیلی دوستت دارم حالا جمله امو تصحیح میکنم من جزء خوشبخت ترین مردای دنیام چون جواهر با ارزشی دارم. یه جواهر بی نظیر.
خمیازه کشید.سرمو تکیه داد به شونه اش: بخواب عزیزم.
به آرومی زمزمه کرد: تکیه کن بر شانه هایم، شاخه نیلوفرینم تا غم بی تکیه گاهی را به چشمات نبینم...خوب بخوانی ترمه جان.
چشم باز کردم، بیابون با وسعت و عظمتی بی نهایت مقابلمون بود، اروم گفتم: حتی کویرم قشنگه!
دستمو نوازش کرد : همه آفریده های خدا زیباست...البته تو از بقیه آفریده ها زیباتری! چون خدا تو رو فقط برای من خلق کرده، واسه این که مال من باشی.
پلک هام سنگین بود: واسه این که دوستم داشته باشی.
صداش مثل ترنم آبشار لطیف بود: دوستت دارم واسه تموم عمرم.

پایان

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد