عشق توت فرنگی نیست | نهم
یه قدم به طرفش برگشتم : به چه حقی با من اینطوری حرف می زنی ؟ اصلا تو کی هستی ؟گوشه سبیلشو جوید ، دلم آشوب شد ابروهاشو برد بالا : زبون درآوردی ؟- داشتم ولی تو لیاقت جواب دادنم نداری .دورم چرخید : خوبه خوبه ! ببین دختره ...
هرچی گفتم شهریه اش یه قرون و دو زار که نیست، گوش نکرد، گفت: تو به این چیزا کاری نداشته باش.خلاصه اومدم تهران و رفتم خونه برادرم تارخ...البته هنوزم قصد دارم شانس خودمو تو کنکور سراسری یه بار دیگه امتحان کنم ،شاید از چند ماه دیگه رفتم دانشگاه دولتی !تو این مدت بابا خیلی اذیت شد، مشکلات خودش یه طرف، متلک های این و اون یه طرف دیگه!از خیلی ها تعجب می کردم، طوری از وضعیت جدید خونواده ما خوشحال بودن که انگار مال اونا به ناحق وارد زندگی ما شده بود، آدم این طور موقع هاست که دوست و دشمن خودشو می شناسه، بگذریم.با اعلان دعوی متقابل از طرف بابا، دادگاه کارشناس خط تعیین کرد، در مرحله اول معلوم شد امضا جعلیه، اما شخص مدعی اعتراض کرد و دادگاه این بار دو نفر رو به عنوان کارشناس تعیین کرد، بازم مشخص شد که امضا جعلیه، اما مدعی ما دست بردار نیست که نیست و بازم دادگاه داریم و تکلیف نهایی تا چند وقت دیگه معلوم می شه.بابا تند و تند می خواست ملک بفروشه و خرج کنه که مانعش شدیم، این طوری گنج قارونم تموم می شه، حالا مدتیه کمتر خرج می کنیم و حواسمون به ریخت و پاشمون هست، هر چی باشه بابا در برابر کارمندا و کارگرای کارخونه که همگی م عائله مندن، مسئوله. اگرم چیزی بفروشه به اونا می ده بی خرجی نمونن.حالا وکیل مژده داده که کار داره تموم می شه و اگه تو دادگاه آخر پنج تا کارشناس خط حکم بدن امضا جعلیه، مبایعه نامه باطل میشه و پلمپ شکسته! اون وقت مام یه نفس راحت می کشیم.دو سه شب پیش که با بابا حرف زدم بازم می خواست منو از این تصمیم منصرف کنه و می گفت به زودی کارا رو براه می شه و برای من و شاداب خونه مستقل می گیره راحت باشیم، البته بهش یادآوری کردم که ساغر به ما چسبیده و ازمون جدا نمی شه.با خنده گفت: اونم مثل شما دو تا...به هر حال من به بابا گفتم: در اون صورتم تو اصل ماجرا فرق نمی کنه من دوست ندارم عمو بهم حرفی بزنه و من تو جوابش نه بیارم. هر چی باشه عمومه، در ثانی لطف و محبت رو در حقم تموم کرده، دوست ندارم ناسپاس و قدر نشناس باشم.به هر حال بابا در حالی که قلبا مایل نبود گفت: باشه، هر جور صلاح می دونی، فقط...می دونستم چی می خواد بگه، اون قدر گفته بود که ملکه ذهنم شده بود، دونه به دونه ذهنیاتشو گفتم و بعد خیالش رو راحت کردم که به صلاحم عمل می کنم.اما نمی دونم؟! عقل ناقص من یکی که اصلا قد نمی ده، یعنی واقعا این کار به صلاحمه؟!خدا خودش کمکم کنه، فقط اونه که می تونه حلال مشکلات باشه.همین طور یه ریز حرف زدم، وقتی به خودم اومدم که دهنم کف کرده و داشتم از تشنگی می مردم، پارسا خودش متوجه مطلب شد و دو تا لیوان آب طالبی سفارش داد، به ساعتم نگاه کردم و نیم متر پریدم هوا: دقیقا دو ساعت و نیمه دارم حرف می زنم...روی صندلی جابجا شدم و با شرمندگی گفتم: معذرت می خوام حسابی پر حرفی کردم و سرتون و درد آوردم، باید بهم تذکر می دادین که روده درازی نکنم.پارسا دستاشو روی میز گذاشت: منم مثل شما...ببخشین مثل تو متوجه گذشت زمان نشدم.به حالت استفهام آمیزی گفت: شاید اگه این ماجراها پیش نمی اومد من و تو الان پشت این میز نبودیم، به هر حال امید دارم هر چی زودتر و سریعتر مشکل شما حل بشه.لبخند زدم: امیدوارم، این طوری زودتر از شر من خلاص می شین...دستشو به حالت امتناع تکون داد: مسئله این نیست، بالاخره وقتی آدم گرفتاره زندگیشم روال عادی نداره...اگه تا الانم یه دهم درصد شک داشتم که به شما کمک کنم الان هزار درصد اطمینان دارم که می خوام کمکتون کنم.آب طالبی مقابلم قرار گرفت، تو یه جرعه همشو خوردم: ببخشین خیلی تشنم بود.- بهت حق می دم.دوباره به ساعتم نگاه کردم: خیلی دیر شده.از جا بلند شد کت ظریفش رو که درآورده بود از روی صندلی برداشت: می رسونمت.- نه، باعث زحمت نمی شم.- دیگه حداقل برای یه مدت کوتاه هم که شده تعارف و رو دربایستی رو کنار بذار کنار و باهام راحت باش،بالاخره عموت نباید به رفتار ما شک کنه...به طرف صندوق رفت و پول میز رو حساب کرد،با هم از کافی شاپ اومدیم بیرون،به ماشین مشکی آخرین مدل گرون قیمتی که درست رو به روی پارک بود اشاره کرد:-بریم سوار شیم.فکم افتاد،تو دلم گفتم:-عجب ماشین شیک و با کلاسی،معلومه خیلی پولداره....شروع کردم به شماتت خودم:-بازم گند زدی دختر،دست گذاشتی روی آدم مایه دار،شاید فکر کنه من از قبل امارشو داشتم...ولی نه،من فقط سه چهار مرتبه دیدمش،اونم تو دانشکده با یه تیپ معمولی،یه تیپ دانشجویی ساده،من بیچاره از کجا میدونستم پولش از پارو بالا میره...تازه از کجا معلوم ماشین مال خودش باشه،شاید مال باباشه که در اون صورتم تو اصل قضیه فرقی به وجود نمیآید.شایدم از دوستش گرفته باشه...که بعید میدونم،تو این روز روزگار ماشین به این گرونی رو کسی به برادرشم قرض نمیداه،چه برسه به دوستش...پارسا برام در ماشین رو باز کرد و من تو همین افکارم بودم که نشستم،کمربند رو که بستم پارسا نشست و استارت زد،بعدم شروع کرد از خودش گفتن:-حالا نوبت منه از خودم بگم.دو تا گوش داشتم دو تا دیگم قرض کردم،خیلی مشتاق بودم راجع بهش حسابی بدونم،مخصوصاً اینکه من مثل کفّ دست برایش واضح و روشن بودم و هیچ نکته ی مبهمی ازم وجود نداشت که پارسا ندونه،از مشکلات زندگیمون گرفته تا شجره نامه خانوادگی،هواسمو دادم به حرفاش:-بیست و پنج سالمه و ترم آخر دندون پزشکی،سربازی م رفتم اونم قبل از دانشگاه،دوست داستم بدون فکر و خیال اضافه درس بخونم...از اول بچگی م همین طور بودم اگه میخواستم بازی کنم فقط فکرم رو بازی متمرکز بود و حتا اگه وقت برنامه کودک بود،نگاه نمیکردم،همیشه هدف داشتم،دوست داشتم دندون پزشک بشم که شدم.سی دی رو عوض کرد،آهنگ قشنگی از علیرضا افتخاری بود که تو مواقع خاص خیلی صداشو دوست داشتم،ادامه داد:-تک فرزندم،مامانم دبیر زبان انگلیسیه و پدرم داروساز.جای بهنوش خالی بود که حسابی سر به سرم بذاره و بگه:-زدی به هدف چه نامزدی م واسه خودت دست و پا کردی،تمام و کمال،تحصیل کرده،خانواده دار،پولدار.افکار مزاحمو پس زدم:خجالت بکش دختر،از حدً خودت تجاوز نکن.پارسا تا در خونه ی عمو راجع به محل زندگی و کارش صحبت کرد و در نهایت شماره ی تلفن خونه آاش رو بهم داد،البته تلفنی که مختص استفاده ی خودش بود.دم در بازم ازش تشکر کردم و پیاده شدم.پا که تو خونه گذاشتم بچهها کشون کشون منو بردن تو اتاق و مثل آوار از همه طرف ریختن رو سرم.-چی شد زود تعریف کن ببینم؟-کی قرار شد بیاد خونه تا به بقیه معرفیش کنی؟-معلومه حسابی بهت خوش گذشته ها....-ببینم بلا نکنه راستی راستی نامزد کردین؟چشات داره برق میزانه.دو دستامو گذاشتم رو گوشام:-چقدر حرف میزنین؟بابا یکی یکی بپرسین.....اقلا مهلت بدین مانتو روسریمو در بیارم.شاداب روسری رو از سرم کشید:حرف بزن دیگه،از سیر تا پیاز ماجرا رو باید تعریف کنی،از همون لحظه ی ورود به کافی شاپ تا لحظه ی خروج،یه(و)رو هم نباید جا بندازی.با بدجنسی گفتم:-لحظه ی خروج نخیر،تا دم در خونه.هر سه باهم گفتن:-نع.شروع به باز کردن دکمههای مانتوم کردم:-بله،چیه؟شاخ در آوردین؟ساغر گفت:-البته به جز دم.بهی دستمو کشید:-بشین تعریف کن والا میرم همه چی رو میزارم کفّ دست عمو جونت تا همه رشتهها پنبه بشه.بی اختیار تموم حرفایی که رًد و بدل شده رو تعریف کردم،اون سه تا بدتر از خود من پاک تعجب کردن،باورشون نمیشد پارسا از همه جهت ایده آآل باشه.اونام مثل من فکر میکردن اون از یه خانواده ی معمولیه،شاداب با تعجب گفت:-خوبه بهش برنخورد؟ساغر جوابشو داد:-چرا بهش بر بخوره؟حالا یه مدت یه نامزد خوشگل و ناز مثل ترمه داره،از خدا شم هست،بدون وقتی شنیده یه ساعت تموم برای خودش رقصیده و بشکن زده.همه خندیدیم،گفتم:-آفرین به تو دوست خودم که اینقدر فهمیده ی.ساغر موهامو کشید:-تو خیلی خنگی که این همه مدت حالیت نشده.حالا پاشو برو چایی بیار که ما دیگه میخایم زحمت رو کم کنیم و بریم خراب شده ی خودمون.شاداب حرفشو تأیید کرد:-آره دیگه باید بریم،همین طوریام خیلی دیر شده و تا بریم هوا تاریکه.اون وقت اگه تورنگ زنگ بزنه ببینه من خونه نیستم،حسابی عصبانی میشه....بهی پقی زد زیر خنده:-چه غلطا،تورنگ و عصبانیت.شاداب سر تکون داد:-خبر نداری،دییوونم کرده.یه سره از راه دور برام تعیین تکلیف میکنه،اینو بپوش،اونو نپوش.اینجا برو اونجا نرو.چرا دیر کردی،چرا زود اومدی؟خلاصه مقزموو خالی کرده.ابرو بالا انداختم و بهش تپیدم:-خوبه دیگه،مرد باید همین طوری باشه.اگه ولت میکرد به مون خدا و سال تا سال ازت سراغ نمیگرفت خوب بود؟مثل یه گونی سیب زمینی کاری به کارت نداشت خوب بود؟....اصلا بایدم بهت بگه،تو هم حق نداری ناراحت بشی...شاداب پرید وسط حرفم:-پیاده شو با هم بریم،چیه دور برداشتی؟بعد آروم اضافه کرد:-شعبون بی مخ.اومدم بزنمش که جا خالی داد.ساغر گفت:-ببین عروس و خواهر شوهر برای اینکه نرن چایی بیارن چه نمایشنامه ی اجرا میکنن؟بابا چایی نخواستیم دست از سر کچل همدیگه بردارین.رو به شاداب گفت:--تو هم حاضر شو که بریم.بهی دخالت کرد:-الان موقع رفتن نیست،شا م هرچی باشه دور هم میخوریم و امشب تا علیه صبح گل میگیم و گل میشنفیم.ساغر تعارف کرد:--نه بابا مزاحم نمیشیم،زشته.-حالا نمی خوادکلاس بذاری،شب همین جا میبمونین.می خام اگه موقعیت دست داد با حضور شماها پیش مامان و بابام از پارسا حرف بزنم،شما دو تام باید شولوغش کنین،طوری که به ذهنشون نرسه سوال بپرسن.شاداب با دست به پیشونی اش زد:-چقدر بدجنسی،بنده خدا عمو و زن عمو که انقدر ساده آن....بهی از جا بلند شد:-برم یه سر به آشپزخونه بزنم و ببینم تو قابلمهها چه خبره چه خبره؟اصلا میتونم مهمون دعوت کنم یا نه.یه چایی م بیارم که ساغر دیوونه م نکنه.بعد از رفتن اون نشستم روی تخت و بدنمو کشیدم:اخش.ساغر پرسید:-خسته ی؟-آره،خسته ی ذهنی،باورت نمیشه اون قدر سرم سنگینه که نگو.موج نگرانی به دلم هجوم آورد:-اگه کار خراب شه چی؟اگه....ساغر بی حوصله گفت:-کاریه که کردی،دیگه م از دست تو خارجه پس سعی کن خوب پیش بری.شاداب با نگرانی از ساغر پرسید:-بمونیم؟-از من میپرسی؟مثل اینکه فامیل جنابعالی آن ها..گفتم:-بمونین،حالا هر چی باشه میخوریم دیگه.تو هم یه زنگ به تورنگ بزن بگو این جایین.-آخه زشته روم نمیشه.-کوتاه و مختصر حرف بزن.شاداب به طرف تلفن رفت،تلفنی که بهی تو اتاقش داشت و اغلب با کیوان صحبت میکرد.با بی حالی گفتم:-سلام منم برسون و بگو واسم دعا کنن.صحبتهای شاداب به سه دقیقه هم نرسید،گوشی رو قطع کرد،خوشحال به نظر میرسید.ساغر گفت:-با تورنگ جونت حرف زادی حالت جا اومد،دوپینگ کردی؟شاداب محل نذاشت:-برم کمک بهی.زانوهایم را گرفتم تو بغلم و سرم رو گذاشتم روی دستام و فکر کردم،به آخر و عاقبت بازی ی که شروع کرده بودم،از ته دل از خدا میخواستم مایه ی رسوایی و ابروزی نشه.هیچ دلم نمیخواست واسه خانوادهام مشکل ساز بشم.ساغر یه مجله گرفته بود دستش و میخوند،هر از گاهی صدای نوچ نوچ و وای وایش بلند میشد،بعد از چند دقیقه مجله رو بست:-آدم چه چیزا که نمیخونه،مردم عجب سرنوشتایی دارن.یه دفعه با خوشحالی گفت:-ترمه ببین آخر و عاقبت این نمایش تو به کجا میرسه،باور کن میشه ازش یه داستان خوب در آورد.-برو بابا دلت خوشه ها.خیلی مشتاق بود:-باور کن،این یه سوژه ی خوبه.با حرص گفتم:-حالا دیگه من سوژه شدم؟صدای جیغ بهی از حال اومد:-چایی خوراش بیان.ساغر مثل فنر پرید:-بدو ترمه که یخ کرد.با هم از اتاق رفتیم بیرون،با عمو و زن عمو سلام علیک کردم و نشستم،چند لحظه بعد بهنام با اشکالهای ریاضیش سر رسید:-دختر عمو میشه چند تا مسایله واسم حل کنی؟پسر مودب و خوبی بود،با مهربونی گفتم:-چرا نمیشه،فقط بذار چاییمو بخورم بعد.نمی دونم سر کله ی بهرود از کجا پیدا شد:- Hello (سلام)عمو با حرص روزنامه رو گذاشت رو میز:-پسر جان اینجا ایرونه و تو باید فارسی حرفی بزنی.بهرود دست گذاشت رو سینه آاش:- I am sorry (متاسفم).دفعه ی بعد حواسم رو جمع میکنم.لوس حرف میزد و من حسابی حرص میخوردم.دوباره به تک تک سلام کرد،زیر لب جواب سلامش رو دادم.بی اهمیت به حضورش لیوان چای رو برداشتم و شروع به نوشیدن کردم،بهرود به برادرش گفت:-ترمه رو اذیت نکن،من برات حل میکنم.به بهنام نگاه کردم:-اذیت نیست.بهرودرو به روی من نشست،در حالی که نگاهش به من بود گفت:-این چند روز چقدر زود گذشت؟نا خواسته با لحن بدی پرسیدم:-به سلامتی کی بر میگردین؟بی چاره یه تکان ناگهانی خورد،توقع نداشت اینطوری باهاش حرف بزنم،انگار فهمیده بود منظورم اینه که:کی شرت رو کم میکنی؟صداش مثل نجوا بود:چند روز دیگه.اما نگاهش روی صورتم خیره بود،تو دلم گفتم:-،معلومه به قدر کافی تو دهانش نزدم.این دفعه اگه شیرین زبونی کنه بدجوری حالشو میگیرم،همچین که نتونه نطق بکشه.همون جور که تو دلم این حرفا رو میگفتم مثل ببر پنجه هامو تیز کرده بودم.اما تا شا م بهرود یه کلام با من حرف نزد.هر از گاهی سنگینی نگاشو حس میکردم ولی توجه نه،شایدم همین بی توجهی من نسبت بهش کنجکاوش کرده بود،ممکن بود اگه منم مثل دوستای غربیش باهاش راحت رفتار میکردم سر دو روز ازم سرد میشد.بأیدم نبود.بهرود بچه ی بدی نبود،فقط خیلی لوس و سبک بود.تو ناز و نعمت بزرگ شده و هر چی خواسته براش تو یه چشم به هم زدن آماده شده بود.در ضمن انقدر زن عمو لی لی به لالاش گذاشته و تی تیش مامانی بارش آورده بود که جای شگفتی داره اوایل که رفته بود اون ور آب چه جوری گیلم خودشو از آب بیرون کشیده.بعد از اینکه مسئلههای بهنامو حل کردم و توضیح دادم به بهانه ی کمک به بهی رفتم آشپزخانه.وسایل ماست و خیار روی میز بود،شروع کردم به خیار پوست کندن،بهی نزدیکم شد:-بد جوری پاچه ی داداش بی چاره ی منو گرفتی ها.با پشت دست موهایی که رو پیشونیم ریخته بود،زدم کنار و لبخند زدم:-نمی خواستم ناراحتش کنم مثل اینکه یه کم زیاد روی کردم....البته ممکنه فایده داشته باشه و پیش خودش بگه این دختر آدم نیست و یه پا سگه.شاید از چشمش بیوفتم و عمو جونم از داشتن همچین عروس پررو و حاضر جواب منصرف بشه و دنبال یه دختر خوش اخلاق تر بگرده.-مثل اینکه عموتو نمیشناسی،اونم از همین زبون درازی تو خوشش میاد.وألا خودش یه دختر ساکت و کم حرف و بی سر زبون تو خونه داره.با پشت چاقو زدم به بازوش:-آره،جون خودت تو که اصلا زبون نداری،راستی شا م چیه؟-شانس آوردیم که امشب آقا بهرود هوس کوکوی کلم کرده بود،و الا دیگه هیچی.-میشه اینقدر حرف آقا داداشتو نزنی؟بهنوش لبشو به گوشم نزدیک کرد:-حالا بیا و زن داداش من شو.طفلک دوستت داره ها،منم قول میدم خواهر شوهر بدی نباشم،اصلا اگرم بخوام بدجنسی کنم نمیتونم،شما که میرین فرسانگها انور تر و دست ما از همه جا کوتاه میشه.-نه اگه تو بخوای از همین جام میتونی تا کره ی مریخ نیش و زبون بزنی.-خیال برت داشته،نیروهام اون قدارم قوی نیست.یه کم نعئاع خشک،نمک و فلفل رو ماست و خیار ریختم و مخلوط کردم.زن عمو هم اومد و کوکوها رو تو ظرف چید،با کمک هم میز رو چیدیم.از شانس بد من بهرود درست رو به روی من نشست،نمی دونم اون شب چش بود که یه سره بهم خیره میشد،چند مرتبه غذا پرید تو گلوم و داشتم خفه میشدم.بهرود فورا یه لیوان آب پر کرد و میداد دستم.زن عموم با خوش خلقی میگفت:-می خواد بهت سوغاتی برسه.دفعه آخری که اینو گفت بهرود هیجان زده گفت:-راستی من سوغاتی ترمه و شاداب خانم رو ندادم ها،گذاشته بودم تو یه فرصت مناسب.عمو حرفش رو قاپید:خوب برو الان بیار،ممکنه دباره یادت بره.بهنوش بی حوصله گفت:-حالا بعد از این همه روز یادت اومده سوغاتی بدی؟بهرود بلند شد:-انقدر دورو برام شلوغ بود و پشت هم تو این خونه پارتی بود.عمو اخم هاشو در هم کشید:-صد بار گفتم جلوی من نگو پارتی،مهمونی پسر جون،مهمونی.بهرود دست هاشو بالا برد: I understand (می فهمم).به طرف اتاقش رفت،زن عمو دنبالش دوید و یه چیزی آهسته بهش گفت و بر گشت سر میز.چند لحظه بعد بهرود برگشت یه جعبه کادو شده رو گذاشت مقابل من:این مال توست.یه جعبه ی کوچک که کاغذ کادوی قشنگی م داشت،گذاشت مقابل شاداب:-ببخشین دیر شد.یه جعبه بلند و باریک م داد به ساغر:-اینم مال شما.ساغر سرخ شد:-دست شما درد نکنه،این کارا یعنی چی؟منو شرمنده کردین.عمو لبخند زد:--قابلی نداره دخترم،تو هم مثل شاداب،مثل بهنوش،مثل ترمه،چه فرقی میکنین.ساغر با مهربونی گفت:-شما محبت دارین.اشک توی چشمش حلقه زد،طفلک پدر نداشت،سالها قبل از وجود گرانبهایش محروم شده بود و همیشه از خاطراتش یاد میکرد و به ما میگفت:-قدر پدرتنو بدونین.صدای بهرود منو متوجه کرد:--بازش کن ترمه.دستم به طرف کادو نمیرفت،با بی میلی برشدشتم،بهرود دوباره گفت:-امیدوارم خوشت بیاد خیلی وقت صرف کردم تا پیداش کنم.تو دلم گفتم:-البته تو همین پساژهای تهران.ولی لال ممونی گرفتم و صدام در نیومد،کادو که پاره شد جعبه ی عطر خودنمایی کرد،یه عطر با مارک مشهور و خیلی م گرون قیمت،تشکر کردم و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.بهرود بیچاره پرسید:-بوشو امتحان نمیکنی؟-دستت درد نکنه،می دونم بوش چیه قبلا ازش داشتم.شاداب و ساغر که میخواستن رفتار سرد منو جبران کنن.کاغذای کادو رو پاره کردن،هدیه ی شادابم یه عطر بود و مال ساغر روان نویس.هر دو به گرمی تشکرکردند و اینطوری حال بهرود یه کم جا اومد.تو دلم به بهی فحش میدادم(مثل اینکه قرار بود از پارسا حرف بندازه ها.حالا مگه حرف میزنه؟می دونم آخرسر یه وقتی حرف میزنه که گند بزنه و دیگه نشه کاریش کرد.)تو دلم التماس کردم:-قبل از این که عمو یا زن عمو به زبون بیان و من از خجالت بمیرم خوب حرف بزن دیگه.اما حرف نزد،اشتهام کور شده بود،یه لیوان آب خوردم و بدون اینکه برای کمک کردن صبر کنم به اتاقم رفتم،دلم نمیخواست بیرون بیام چون میترسیدم چشم بهرود بهم بیفته و عشق داغ و افلاطونیش بجوشه.هر چند از قدیم گفتن(تب تند عرقش زود در میاد)اینم فقط یه موج سرکش و زود گذره،مثل روز برام روشنه از سر بهرود میافته.رو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم،سعی کردم به خودم آرامش بدم،یه ذره حالم بهتر شده بود که در باز شد و صدای ساغر پیچید:خاک عالم تو سرت با این مهمون نوازیت،ظرف شستن رو انداختی گردن من خیالت راحت شد؟می رفتم خونه که بهتر بود یه تخم مرغ نیمرو میکردم و میخوردم و فقط هم ظرف خودمو میشیستم،نه مال چهل نفر آدمو.روی لبه ی تخت نشست:-حالا چرا قهر کردی؟جواب ندادم،ادامه داد:-بابا موقعیت درست و حسابی پیش نیومد بهی بتونه حرف بندازه،نمی شه که همینطور بی مقدمه بگه(راستی ترمه نامزد داره ها)اگه میشه خوب حق با توئه،ولی خودت میدونی که حرف باید به جا و سنجیده زده شه.حالا به جای بق کردن پاشو بریم بیرون.-حوصله ندارم.-خجالت بکش پاشو که خیلی زشته.دستمو کشید:-ای تنبل،پاشو،باور کن همه ی ظرفای شا م رو شستم.
خنده م گرفت:-بدجنسی نکن ساغر،خودت میدونی چمه،چار تا دونه ظرف که کسی رو نکشته.دستشو زد به کمرش و اخم کرد:-اگه نکشته خوب میشستی،خیلی رو داری ها.-اگه بهرود بیرون باشه حوصله ندارم ،هر وقت رفت تو اتاقش صدام بزن.با جدیت گفت:بهرود که بیرونه ،تو هم لوس نشو و بیا،یه کم عادی باش.-سخته.-آره ولی غیر ممکن نیست،تازه یادت نره که تو هنر پیشه خوبی هستی،همین الانم داری نقش بازی می کنی .بی میل پاشدم ،ساغر غرید:لااقل یه شونه به اون موهات بزن.راست می گفت،موهامو شونه کردم و دوباره بستم . اون وقت با ساغر که مثل عقاب بالای سرم وایستاده بود رفتیم بیرون.بهرود آلبوم عکساشو آورده بود و شاداب داشت تماشا می کرد،با دیدن من گفت: ترمه بیا عکسامو ببین .رو اولین مبل خالی نشستم :من همه اشو دیدم ، مرسی.با تعجب از بهنوش پرسید:آره ؟!بهی شونه بالا انداخت : خوب معلومه که دیده هم امیل هاتو ،هم عکسایی که فرستادی رو! همه همه اش رو دیده ،این آلبوم که نصف اونا نیست.جمله آخرش رو به طعنه و منظور دار گفت، سرمو تا جایی که می تونستم خم کردم تا لبخندموذیانه م معلوم نشه. بی چاره بهرود وارفت، اون شب تموم تیرش به سنگ خورده بود.زن عمو ظرف میوه رو آورد: باید برای رفتن بهرود مهمونی بگیریم.بهی دست زد: آخ جون مهمونی !دلم لک زده واسه یه مهمونی .عمو گفت: دختر جون مثل اینکه این مدت همه اش مهمونی داشتیم ، اونم مهمونی های مربوط به تو.بهی خیار برداشت :خوب بده دیگه، اون مهمونی ای خوبه که مال خودت نباشه و بتونی راحت خوش بگذرونی و بی خیال فقط بزنی و بخندی و برقصی.قبل از مهمونی باید یه کارایی بکنم ،ممکنه مهمونی فقط به مناسبت رفتن بهرود نباشه.دلم هری ریخت پایین، متوجه منظورش شدم ، دستامو چنگ زدم و ناخواسته بیشتر تو مبل فرو رفتم. انگار این طوری عمو منو نمی دید.بهی به زور خندید: بابا جون بازی درنیار دیگه، هر مهمونی فقط یه مناسبت داره، حالا بذار بهرود بره، مهمونی بعدی رو با مناسبتی که دلتون می خواد بعدا بگیر.از جا بلند شد: راستی بابا مطلبیه که خیلی وقته می خوام بگم.کنجکاوی تو صورت عمو موج می زد: چی می خوای بگی بابا؟بهی به اطراف نگاه کرد : این جا که نمی شه.ساغرگفت: زشته آدم توی یه جمع بخواد در گوشی یا خصوصی حرف بزنه.شاداب تأیید کرد: راست می گه.بهی نفس بلندی کشید : البته این جا که کسی غریبه نیست ...رو به من کرد: با اجازه ترمه می خوام از شما یه خواهشی کنم .همه سراپا گوش شدند. داشتم می مردم می دونستم می خواد در مورد من حرف بزنه ،زن عمو با لحن ابهام آمیزی پرسید: طوری شده؟!بهی جاش رو عوض کرد و نزدیک زن عمو نشست ، خیلی جدی گفت: راستش مدتیه ترمه می خواد یه مطلب رو بگه اما روش نشده، وقتی عمو و خونواده اومدن هم موقعیتی دست نداد تا بتونن بگن.همه چشم به دهن بهی داشتن و من سنگ شده بودم ، نفسم بالا نمی اومد ، حالم به قدری بد بود که نگو، از خجالت نمی تونستم چشم از پایه میز بردارم.بهنوش یه دفعه بدون مقدمه گفت: برای مهمونی خداحافظی بهرود باید نامزد ترمه رو هم دعوت کنین.سکوت مرگباری تو اتاق حاکم شد،سر تا پام خیس عرق شده بود، احساس میکردم همه دارن صدای تپش قلبمو می شنون ، دلم می خواست یکی می زدم تو دهن بهنوش با این حرف زدنش ،دلم نمی خواست پارسا رو همه فامیل ببینن، دوست نداشتم دو روز دیگه انگشت نمای همه بشم، بدجوری کار را خراب کرد، انگار یادش رفته بود قراره بعد از اینکه آبها از آسیاب افتاد نامزدی منم بهم بخوره و مثلا جز خانواده عمو هیچ کس ازش خبر نداشته باشه. اگه من پارسا رو دعوت می کردم تموم فامیل می دیدنش و ...صدای بهت زده و لرزان زن عمو منو به جو موجود برگردند:نامزد ترمه؟!حال عمو هم دست کمی از همسرش نداشت ،قیافه بهرودم هم تماشایی بود، سیبی که گذاشته بود تو دهنش همون جا مونده و نمی تونست قورتش بده.بهنوش لبخند زد و گفت: چه اتون شده؟! حالا خوبه بهتون خبر خوش دادم ، اگه خدای نکرده خبر بدی می دادم چه حالی پیدا می کردین .از جا بلند شد و شمرده شمرده گفت: یه بار دیگه تکرار می کنم ترمه نامزد داره، نامزد! بیماری نداره.عمو پا روی پا انداخت، به چونه اش دست کشید و رو به من گفت: تو کی نامزد کردی ما خبردار نشدیم؟!بهی خودشو قاطی کرد: از دست ترمه بی چاره ناراحت نباشین ، قرار بود به شما بگه ولی هر بار که خواست بگه نشد!موذیانه خندید: البته من از همون اول در جریان بودم.زن عمو بهش توپید : پس چرا لال مونی گرفته بودی ؟! لااقل ندا رو به من می رسوندی .-مادر من حالا که طوری نشده ، فکر می کنین الان کی می دونه ، اگه بگم تارخ وگلپرم نمی دونن باورتون می شه؟زن عمو به وضوح ناراحت بود: حالا چرا این قدر یواشکی و زیر زیرکی؟!رو مبل جابجا شد و دستاشو روی سینه گذاشت ،گله مندانه گفت: از سودابه انتظار نداشتم ،مگه ما غریبه بودیم؟-نه مادر من این حرفا چیه ؟ وقتی برادر و زن برادرش هنوز نمی دونن لابد یه دلایلی داره دیگه .زن عمو پکر گفت: بگو ،بگو مام بدونیم.بهی لبخند زد :اگه بدونین هم قانع می شین هم ناراحتی اتون رفع می شه .بعد شروع کرد به گفتن تموم چیزایی که قرار بود دیگه ، انصافا خیلی م خوب گفت، هر از گاهی م شاداب یا ساغر دنباله حرفشو می گفت و یه سری توضیحات می داد که مثلا به این دلیل و به اون دلیل این مسئله مخفی مونده، یا این که شرایط منو با دلسوزانه ترین و رقت انگیزین کلمات بیان می کردن، مخصوصا رو این مسأله تاکید داشتن که با ادامه شرایط موجود و این که مادر پارسا یه کم مخالفه ، ممکنه این نامزدی سرانجام نداشته باشه .تموم مدتی که بهی حرف می زد عمو سرشو بلند نکرد و یه کلمه م حرف نزد، خیلی گرفته بود، زن عموم چنان با حسرت منو نگاه می کرد که دلم آتیش گرفت،در ضمن زیر نگاه خیره و نیمچه عاشقانه بهرود داشتم ذوب می شدم.یه دستمال کاغذی روی پام بودکه تا اون لحظه شاید هزاران تیکه شده بود،فکر کنم حداقل سه چهار مرتبه باید جارو می زدم تا تمیز شه، رو زمین هم پر شده بود.وقتی بهی به سخنرانی شیوا و غرای خودش خاتمه داد، اه بلندی کشید و نشست : دیدین قانع شدین؟!زن عمو با غضب رو به عمو گفت: چند وقت دارم می گم دست بجنبون ، اون قدر این دست و اون دست کردی که این دسته گل نصیب یکی دیگه شد.بعد با حرص رفت آشپزخانه .عمو هموز ساکت بود و بهرود تازه یادش اومد دهنش پره و محتویاتش رو فرو داد و اه جگر سوزی کشید که ناخواسته دلم به حالش سوخت.بعد از چند دقیقه سکوت عمو با لبخند رو به من گفت: خوب آتیش پاره ،نمی دونستم ای قدر تو داری و صدات در نمی آد ،حالا تو هیچی... اگه دستم به اون هاتف برسه می دونم چی کارش کنم .صدا به سختی از گلوم در می اومد: من شرمنده عمو.عمو با لحن دلداری دهنده گفت: دشمنت شرمنده باشه عمو جون ،این حرفا چیه؟بعد با صدای بلند گفت: خانوم، خانوم جون نقلی ،نباتی ،شیرینی ای چیزی بیار.بهرود به خودش اومد :مبارک باشه .زن عمو از آشپزخونه اومد بیرون : دنیا رو آب ببره آقا رو خواب می بره.رو به بهنام اضافه کرد : برو از سر کوچه شیرینی ای ،شکلاتی بخر بیار.سریع گفتم : نه زن عمو تو رو خدا خودتونو به زحمت نندازین، منو بیشتر از این خجالت ندین.زن عمو همون زن عموی همیشگی شد: قربونت برم ، این حرفا چیه! به جون بهنامم تو و بهنوش برام هیچ فرقی ندارین، همونقدر که خوشبختی اونو می خوام مال تورم می خوام ، به هر حال از ما خوش شانس ترم هست...آهی ناراحت کشید: قسمت هر چی باشه.بهنام از عمو مقداری پول گرفت: شیرینی چی بگیرم؟بهی نظر داد: تو این هوا بستنی می چسبه، موافقین؟همه موافق بودن و بهنام به قصد خرید رفت، بهرود از جا بلند شد و به بهونه تلفن زدن رفت اتاقش.ساغر دستشو به نشونه پیروزی نشونم داد،البته حواسش بود که عمو و زن عمو متوجه نشن ،خندم گرفت. یه لحظه انگار بار بزرگی از دوشم برداشته شد.تو دلم گفتم: اینم از این ، بالاخره سر آقا بهرود هم کوبیده شد به طاق.بی چاره بهرود ، براش از صمیم دل آرزوی پیروزی و خوشبختی کردم ، طفلک بد جوری سر خورده شد............
بدجوری سر خورده شد اما مطمئنم زود یادش می ره...... آره من مثل یه نسیم بودم که به باغ زندگیش وزیدم و رفتم.صدای عمو منو از افکارم خارج کرد: خوب عمو جون حالا که ما دونستیم و دیگه چیزی برای پنهان کردن نیست . فردا شب این آقا پارسای خوش اقبال رو به همراه پدر و مادرش دعوت کن این جا.دهن باز کردم مخالفت کنم که عمو گفت:بهونه نیار دختر جون، دوست دارم با این آقا آشنا شم همین طور با خونواده اش.بهنوش گفت:بابا، فعلا آقا پارسا تنهاس ،مامان و باباش رفتن مسافرت.عمو بهش اخم کرد:دختر تو دیگه شوهر کردی و بچه نیستی ،مگه من از تو پرسیدم که جواب می دی.رو به من با مهربونی گفت:حالا که تنهاس واجب شد دعوتش کنیم. پاشو تا دیر نشده بهش زنگ بزن.زن عمو تصدیق کرد:آره عزیزم،حالا که مامان و بابات نیستن ما وظیفه داریم جای خالیشونو پر کنیم.از خودم بدم اومد ،چقدر مهربون و با گذشت و دوست داشتنی بودن،اشک تو چشمم حلقه زد پاشدم،صورت عمو رو بوسیدم و زن عمو رو بغل کردم. خوشحال بودم از این که از دستم نرنجیده بود.
ساغر گفت:این قدر احساساتی بودی و ما نمی دونستیم.صورت زن عمو رو بوسیدم:همچین زن عمویی کجا پیدا می شه؟!درست مثل گل.زن عمو خندید:زبون نریز برو تلفن کن و آقا پارسا رو دعوت کن،می خوام خیالم راحت شه که تو دختر گل نصیب آدم خوبی شدی.صورتمو بوسید:خوشبخت شی عزیزم اما.....بقیه حرفشو با آه پر حسترش فرو داد.1۹حالا خوبه می دونستم وقتی زنگ بزنم جز پارسا کسی گوشی رو برنمی داره. مردم و زنده شدم،نزدیک ده بار شماره رو گرفتم ،دو ،سه مرتبه شماره ها رو پس و پیش گرفتم و چند مرتبه خودم قطع کردم،نمی دونستم چه جوری و از کجا شروع کنم؟! به عمر نوزده ساله ام تلفنی با هیچ پسری حرف نزده بودم و اصلا تجربه اشو نداشتم ،اونوقت حالا می خواستم در کمال پررویی زنگ بزنم به یه پسر بنده خدایی که دست تقدیر سر راه من قرار داده و از قضا چند مرتبه م کمکم کرده . ازش بخوام بیاد خونه عموم که اونا با نامزد من آشنا شن.حالا پیش خودش می گه:هنوز هیچی نشده فامیل شدیم .ممکنه از این که این موقع شب بهش تلفن می کنم خوشش نیاد و فکر کنه بی ملاحظه ام. اما مگه چاره ای داشتم؟!یه دفعه فکری به ذهنم رسید ، بدو بدو از اتاق رفتم بیرون و تقریبا داد کشیدم:تلفن خونه جواب نمی ده، موبایلشم در دسترس نیست.عمو خونسرد گفت:فردا صبح بهش زنگ بزنشاداب که متوجه در ماندگیم شده بود،گفت عمو جون بهتر نیست پنج شنبه بگیم بیاد،این طوری دو سه روز فرصت داریم،در ثانی شب تعطیله و فرداش کسی کاری نداره.عمو سر تکون داد:باشه عمو جون،حالا پاشو برو یه سری چایی داغ خوشرنگ بریز بیار.رنگ زن عمو قرمز شد و به گونه اش چنگ زد:خدا مرگم بده،هادی این چه حرفیه؟ این طفلک مهمونه ،مگه من و بهی نیستم؟!-چقدر سخت می گیری خانوم،من امشب مشمول برکت و رحمت خدا شدم،چهار تا دختر دارم،به هر کدومشونم که بخوام می گم چایی بیارن.شاداب خندید:این طوری مام راحت تریم.ساغر پاشد:من چه کار کنم؟می خواین جارو بکشم.بعد به اشاره به مبل کرد که من روش نشسته بودم:نگاه کنین دختر گنده چه خرابکاری ای کرده!زن عموم ازم دفاع کرد:دخترم خانومه و نجیب و سر به زیره!خجالت کشیده خوب،تو هم بشین که موقع جارو زدن نیست.همین موقع بهنام با لب و لوچه آویزون اومد تو خونه،برای اولین بار صدای غرغرش و شنیدم:اول یه نگاه به ساعت بکنین بعد من بیچاره رو بفرستین دنبال نخود سیاه،ساعت یازده شب کدوم قنادی بازه که قنادی سر کوچه ما باز باشه؟!همه از بی توجهی و بی حواسی خودمون خندبدیم.شاداب که چایی آورد،من خرده های دستمال کاغذی رو با دست جمع کردم و بهی و ساغرم بشقابای میوه رو.بعد همه رفتیم تو اتاق و در حالی که صدای خنده هامونو خفه می کردیم موفقیت خودمون و جشن گرفتیم.بهنوش رفت سر وقت تلفن:کیوان گفته بی خبرش نذارم.کف دو دستمو چسبوندم به هم:از طرف من هزار بار ازش تشکر کن.بهی همون طور که شماره می گرفت ،گفت:قابل شما رو نداره.شاداب کنار ساغر روی تخت نشست و در حالی که موهاشو دور انگشتش می پیچوند،گفت:اما دلم برای بهرود خیلی سوخت،هیچ انتظاری نداشت.ساغر گفت:ولی اگه با ترمه نامزد می کرد دلت به حالش کباب می شد این دختری که من می شناسم سر دو روز دخل پسره رو می آورد.با ناز و ادا اضافه کرد:بیا رفتار منو با آقا مرتضی بیبن اونوقت می فهمی فامیل داری یعنی چی؟شاداب یه بالش برداشت و بغل کرد:اخرشم من یکی نفهمیدم رابطه تو با این آقا مرتضی چیه!ساغر شونه بالا انداخت و آروم گفت:هر وقت خودم فهمیدم خبرت می کنم... حالا یه کم زبون به دهن بگیرین بشنویم این دختره به نامزدش چی می گه،اوی پخمه خانوم با توام.با دست به خودم اشاره کردم:منو می گی؟_ آره دیگه ، مگه پخمه تر از توام هست؟! برو حرف زدن یاد بگیر.... فقط پروندن یاد نگیر،با این ریخت و قیافه عرضه نداری یه نامزد واقعی واسه خودت دست و پا کنی و تو مواقع اضطراری به دست و پای این و اون می افتی که تو رو خدا بیاین چند روزی نامزد من بشین.حوصله نداشتم:اذیتم نکن ساغر.دست بردار نبود:لیاقت نداری که،تو این دوره زمونه مادر شوهر،پدر شوهر مثل عمو و زن عموی تو گیر نمیاد.اون وقت تو به خاطر لوس بازیات بهونه می آری که چنین و چنان!بیچاره پسر رو ول کن،مادر و پدرش رو بچسب.دهنمو کج کردم:آره !آخه قراره با مادر و پدرش زندگی کنم،دختر حسابی عقلت اندازه یه مرغ کار نمی کنه.من جونم واسه عمو و زن عموم در می ره ولی حتی فکر زندگی با مردی که فقط فکر مدل مو و مارک شلوارشه و هنوز از نظر فکری توانایی پذیرش مسئولیت زندگی رو نداره،برام سخته._خری دیگه،پدر و مادرش مثل کوه پشت تو وای میستن._چرت و پرت نگو ساغر.شاداب مداخله کرد!بسه دیگه،اونا کوتاه اومدن و با این مسئله مشکلی ندارن،اونوقت شما 2 تا به جون هم افتادین؟!ساغر تغییر موضع داد:ولی خیلی با کمال و منطقی هستن،هر کس دیگه ای بود ،این طوری بر خوردش خوب نبود،برو قدرشون رو بدون._اگه خوب نبودن که نمی تونستم اینجا دووم بیارم.واقعا خوبن ،خدا رو شکر.
روی زمین دراز کشیدم:همش نگران بودم خیلی ناراحت بشن ولی خدا رو شکر به خیر گذشت.
ساغر تو دلمو خالی کرد:اولش به خیر گذشت،تازه شروع شده.راست می گفت،حالا مونده بود تا روی آرامش ببینم:راستی یادم باشه به عمو اینا سفارش کنم به تارخ و گلپر چیزی نگن.شاداب گفت:نه،این طوری بده،باید این فیلم و جلوی اونام بازی کنی.لبمو به دندون گزیدم:خوب اگه گلپر بفهمه مامانشم می فهمه،اونوقت تموم فامیل می فهمن و روزی که بگم نامزدی بهم خورده واسم آبرو نمی مونه._پس چی کار کنیم؟تارخ برادرته.....ساغر حرفشو قطع کرد:فعلا چیزی نگین،تا ببینیم چی پیش میاد؟!حرفشو تأیید کردم:دیگه چیزی ام به زایمان گلپر نمونده،حداکثر دو هفته،تو این مدت جایی نمی ره،بعد از اونم درگیر پچه داری و مهمون داری می شه.....راست می گه ساغر ،حالا تا اون روز!ته دلم امید داشتم تا اون موقع ماجرا ختم به خیر بشه.بهی گوشی رو گذاشت و خندید:کیوان باور نمی کرد این قدر راحت سر و قضیه رو هم آوردیم.ساغر گفت :فعلا فرض قضیه درست شده،نتیجه اش مونده.بهی گفت:رب النوع ناامیدی ،این قدر آیه یأس نخون.خمیازه کشیدم:خیلی خسته م.شاداب به ملایمت گفت:حق داری.رو تخت دراز کشیدم:اگه بیدار نشدم بذارین بخوابم ،یه بارم من غیبت کنم،چیزینمی شه که!ساغر جوابمو داد: مهم نیست هر چی می خوان بگن... خرخون، گاوخون، هرچی!ملافه رو کشیدم سرم: اگه می خواین حرف مفت بزنین فقط یواشتر، چون اونقدر خوابم میاد که نگو. صدای پچ پچ بچه ها ضعیف و ضعیف تر شد و دیگه نفهمیدم. وقتی بیدار شدم اثری از آثار کسی نبود. به ساعت رو دیوار نگاه کردم، یازده و نیم بود ولی حال این که از رختخواب جدا شم نداشتم. حوصله رفتن به دانشگاهم همین طور! از این که چشمم تو چشم پارسا بیفته خجالت می کشیدم.تلفن زنگ زد، دست دراز کردم: الو تشریف نیاوردین خانوم خانوما...صدای خسرو بود که رخوت خواب رو از تنم برد، گوشی رو محکم گذاشتم سر جاش. دیگه خواب از سرم پریده و جاش درد اومده بود. نشستم و سرمو گرفتم بین دستام. حالا که این موقعیت پیش اومده، باید شر این مزاحم رو هم از سرم کم کنم. لااقل اینطوری به تیر و دو نشون بود، خود پارسام گفت می خواد در این رابطه کمکم کنه. وای که چه روزگاری دارم؟نمی دونم چرا همه چی ریخته بهم. تلفن دو مرتبه زنگ زد، نمی خواستم جواب بدم اما پیش خودم فکر کردم ممکنه دوباره خسرو باشه و این مرتبه پیش زن عمو حرفی بزنه و بد باشه و اتفاقاً خودش بود: خدمتت می رسم خانوم افادهای.حتی ارزش جواب دادنم نداشت. گوشی رو گذاشتم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون، ظاهراً کسی خونه نبود، دست و روم رو شستم و یه لقمه نون و پنیر خوردم. بعد برگشتم اتاق و لباس عوض کردم. تصمیم گرفتم جارو بزنم چون هنوز خرده های دستمال کاغذی این ور و اون ور دیده می شد. زیر لب یه آهنگ زمزمه می کردم و جارو می زدم، تلفن بازم زنگ زد ولی تحویل نگرفتم، یه مرتبه احساس کردم کسی پشت سرمه، داشتم از ترس سکته می کردم، همین که برگشتم، بهرود رو دیدم... دستمو گذاشتم رو قلبم: چرا این قدر بی صدا؟!بیچاره خودشم بدجوری ترسیده بود: بی صدا نیومدم، تو این قدر تو خودت بودی که متوجه نشدی.جارو رو با پا خاموش کردم، داده داد: تلفن زنگ میزد...بی تفاوت گفتم: آره مزاحم بود.نشست روی مبل، تی شرت سبز با شلوار ورزشی زرد تنش بود، پرسیدم: چایی می خوری؟سرشو به علامت تأیید تکون داد، رفتم آشپزخونه، طبق معمول سماور به برق بود و چایی به راه، برای بهرود چایی ریختم.خواستم برم تو اتاق که گفت: Time (وقت) داری باهات حرف بزنم؟!لحنش طوری بود که دلم براش سوخت، بالاخره پسر عموم بود، روبروش نشستم و با لبخند گفتم: آدم برای فامیلش همیشه وقت داره، پسر عمو!کلمه پسر عمو رو با تأکید گفتم. بهرود لیوان چایی رو به دهن برد: سوختم، چقدر هاته!- Hot نه داغ... چرا این قدر اصرار داری کلمه های انگلیسی رو وارد حرفات کنی؟- اوکی! اوکی... ببخشید خوب! باشه! راستش عادت کردم یه وقت می بینی اونجا سه ماه می گذره و من یه کلمه فارسی حرف نمی زنم. لبخند زدم: الان مدتیه که فقط داری فارسی حرف می زنی. پس باید به اینطوریشم عادت کرده باشی؛ هر چند نسبت به دو سه روز اول پیشرفت کردی. - آره خوب.بعد از چند لحظه مکث گفت: دوست دارم نامزدت رو ببینم.جا حورد، توقع شنیدن هر حرفی رو داشتم جز این یکی، به زور لبخند زدم: می بینیش!- می خوام ببینم چه محسناتی نسبت به من داره. خرصم گرفت، با این حال به روی خودم نیاوردم؛ شما دو تا با هم فرق می کنین، در ثانی این چه حرفیه که می زنی؟ اصلاً ازت توقع نداشتم. صورتش سرخ شد: راستش، راستش...با لکنت ادامه داد: راستش مدتیه احساس می کنم بهت علاقه مندم. بالاخره اونچه که می ترسیدم به سرم اومد، چشمام سیاهی رفت، نمی دونم بهش چی بگمف سکوت کردم، بعد از چند لحظه مکث گفت: قرار بود پاپا در مورد من با تو حرف بزنه.با انگشتای دستم بازی می کردم و قدرت تکلم نداشتم، صداش می لرزید: خیلی امیدوار بودم. فقط تونستم بگم: متأسفم!- ترمه اگه فکر می کنی می تونی به من علاقهمند باشی...حرفشو قطع کردم: درست نیست بهرود، الان موقع این حرفا نیست...پرید وسط حرفم: از نظر من نامزدی چند ماهه ات اصلاً مهم نیست....پوزخند زدم: خیلی اروپایی شدی.یه مقدار چایی رو خورد: نه، من فقط فکر می کنم دوست دارم با تو یه زندگی جدید شروع کنم.- اما خیلی دیر شده، من هیچ وقت زیر قول و قرارم نمی زنم، ما به هم قول دادیم.دستاشو به حالت استیصال از هم باز کرد: دیگه نمی دونم چی بگم... اما بیشتر فکر کن. من... من قول می دم زندگی خوبی واست بسازم.بدون حرف از جا بلند شدم و رفتم اتاق، تو صداش سوز عجیبی بود، ترسیدم: نکنه آهش منو بگیره و آب خوش از گلوم پایین نره.به خودم تشر زدم: باز خرافاتی شدی؟! مگه بین شما حرفی بوده که تو بزنی زیرش، تازه الان دیگ احساسات بهرود جوش اومده همون طور که واسه ده نفز قبل از تو جوشیده و چه بسا بازم بجوشه، خوبه حالا عکساش گواه این مسئله اس. ته دلم براش آرزوی خوشبختی کردم، دلم براش سوخت... ولی چی کار می کردم؟! (( زمان خودش بهترین درمونه، آره بهتره خیلی بهش فکر نکنم.))صدای زن عمو رو از بیرون شنیدم، رفتم و باهاش صحبت کردم و بعد برگشتم اتاق و رفتم سراغ جزوههام و شروع به درس خوندن کردم، حسابی غرق خوندن بودم که در باز شد و بهی شاد و خندون اومد تو: سلام خرخون، وقت گیر آوردی داری کتابا رو می خوری ها!- نه بابا، کلی درس تلنبار شده دارم. نگاهم به ساعت افتاد: وای پنج شد، چقدر زمان گذشت. دلم مالش رفت: دارم از گرسنگی هلاک می شم، هنوز ناهار نخوردم. - پس همدردیم. تا من لباس عوض می کنم تو هم برو غذا بکش.قبول کردم و رفتم، موقعی که داشتیم ناهار میخوردیم حرفای بهرود رو براش تعریف کردم. بهنوش خیلی ناراحت شد، دلش برای برادرش سوخته بود، اما می دونست که این لطمه روحی خیلی جزئیه و در عرض مدت کوتاهی رفع می شه. ظرفا رو که می شستم زن عمو بهم یادآوری کرد: پنج شنبه یادت نره آقا پارسا رو دعوت کنی.رنگم رفت: چشم!امروز سه شنبه بود و تا پنج شنبه وقت زیادی نداشتم، دوباره اضطراب به دلم هجوم آورد.دیگه می بایست بهش زنگ می زدم، چون زن عمو شروع کرده بود به تدارک دیدن: تو رو خدا زن عمو ساده برگزار کن، این طوری معذب می شم. - چه حرفیه دختر؟ پسره اولین بارشه می خواد بیاد، دوست ندارم چیزی کم و کسر باشه.- زن عمو خودتونو خیلی به زحمت نندازین.آهی کشید: قربونت برم این چه حرفیه؟! انگار دارم واسه بهنوشم مهمونی می گیرم، تازه خودت و بهنوشم کمک می کنین دیگه. - یه نفر آدم مگه چققدر می خوره؟!- به هر حال بار اولشه، کیوانم که هست...می خواست از دهنم بپره: ولی اونا قبلاً همدیگه رو دیدن.خوب شد به موققع جلوی زبونمو گرفتم، زن عمو ادامه داد: تارخ و گلپر رو هم می خوام بگم.مخالفت کردم: نه زن عمو، اولاً گلپر تو شرایطی نیست که بتونه مهمونی بیاد، در ثانی الان خیلی دوست ندارم بدونه... دیشب که بهی براتون گفت چرا.جمله آخر رو با خجالت گفتم. زن عمو گفت: باشه مادر جون هر جور راحتی، خوب حالا آقا پارسا چه غذاهایی دوست داره، چه غذاهایی دوست نداره؟ یه دفعه چیزی درست نکنیم باب میلش نباشه.فکر اینجا رو نکرده بودم، ناخواسته گفتم: همه چی می خوره... راستش به این مسئله توجه نکردم.چشمای زن عمو گشاد شد: دختر جون دروازه قلب مرد از دهنشه.مردم از خنده، زن عمو توضیح داد: اگه براش سفره رنگین بندازی و غذای خوشمزه ببه خوردش بدی تا عمر داره از کنارت جم نمی خوره.
-من یکی حاضر نیستم عمرمو بغل گاز بگذرونم تا دل شوهرمو به دست بیارم.-این حرفار و نزن دختر،بذار وادر زندگی بشی خودت می فهمی یعنی چی.هنوز برای فهمیدن این جیزا خیلی جوونی...سرشو تکون داد و مشغول کار شد:دیگه امشب هرطور شده پیداش کن و قرار پنج شنبه رو بذار،دیگه وقتی نمونده.ظرفارو چیدم و خشک کردذم و گذاشتم سره جاش،بعد رفتم اتاق.چند دقیقه بعد بهیاومد:-به پارسا زنگ زدی؟-هنوز نه-بزن دیگه،باید اونم برنامه هاشو جور کنه.گوشی رو گذاشت جلوم:زنگ بزن....چرا رنگت مثل زردچوبه شده؟یه تلفن ساده که اینقدر دستپاچگی نداره.دستام میلرزید.نمیتونم سخته!بهی بی حوصله گفت:-امل بازی در نیار،خیر سرت دانشجویی.اخم کردم:-خب دانشجو باشم،تا الان که از این غلطا نکردم.-تو که عرضه نداری بی خود میکنی میخوای نقش بازی کنی،دخترا الان به سن و سال تو لااقل دوتا دوست پسر دارن اونوقت تو واسه یه تلفن ساده.....بیچاره انقدر سرت تو درس و کتاب بوده که از این قافیه پرتیاخم هام بیشتر شد:شکر خدا که از قافیه پرتم.-ببین اگه زنگ نزنی،میرم و ماجرا رو مییگم و پاک ابروتو میبرم اونوقت مجبوری زن بهرود شی و باهاش بسازی،حالا تا سه میشمارم.لحن خشک و تهدید امیزش سازگار بود،گوشی تلفن را برداشتم و شماره گرفتم،اما برنداشت،با خیال راحت گفتم:-خونه نیست.-موبایل که داره،زنگ بزن.دست به گکمر گذاشته و ابرو بالا انداخته، چپ چپ نگام میکرد،بهش توپیدم:قیافت رو اینطوری نکن،ادم یاده مادر فولادزره میفته...خب زنگ میزنم.با اکراه شروع به گرفتن شماره کردم،زنگ اول تموم نشده که جواب داد:جانم؟عجب صدایی داشته،به تته پته افتادم:س س سل سلام.بهنوش سر تکون میداد و ریز ریز می خندید،پارسا با تعجب جواب سلاممو داد-سلاماب دهنمو قورت دادم،حالتون خوبه؟لحن صدایش عوض شد،عجب سریع النتقال بود،بهبه ترمه خانوم،مرسی خحوبم به مرحمت شما،چه عجب یادی از من کردید؟از برخوردش جون تازه گرفتم:اختیار دارین-چرا امروز دانشگاه نیومدی؟واقعا سوپرایز شدم،باورم نمیشه متوجه غیبت من شده باشه،بقیه حرفاش تقریبا باعث شد مثله فنر از جا بپرم و برم روی صندلی بشینم:نگران شدم،متاسفانه شماره ام نداشتم که ازت خبر بگیرم،دوستاتم دیدم ولی واقعیتش رو بخوای گفتم شاید خبر نداشته باشن و برات بد بشه،حالا مشکلی که نداشتی؟-نه فقط دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و صبح خسته بودم،همین.-خوشحالم که مشکلی نداشتیگوشی رو از دست راستم که از عرق خیس شده بود به دست چپم دادم:راستش من دیشب با خانواده عموم حرفق زدم.صداش هیجان زده،خب چی شد؟-هیچی،خیلی مایلن با شما اشنا بشن و از نزدیک باهم حرف بزنین.سکوتش نگرانم کرد و با خودم فکر کردم که نکند نیاید.....صدای پارسا افکار منفی ام را پاره کرد:خب طبیعیه.کی؟دوباره حالم خوب شد:-برای پنج شنبه شمارا دعوت کردن به صرف شام.خندید و گفت:به به یه سور چرونی حسابی!خندیدم:راستی یادتون باشه که پدر و مادرتون تهران تشریف ندارن و رفتن مسافرت!-بله حواسم هست،خدمت میرسم.-ببخشین که زحمت انداختم گردنتون،در حقم لطف میکنین.-خواهش میکنم،پس من پنج شنبه راس ساعت هشت اونجام.-خوشحال میشم..به خانواده سلام برسون؛کاری نداری؟-نه متشکرم.بعد از چند لحظه تعلل پرسید:به این شماره ای که افتاد رو گوشیم میتونم زنگ بزنم؟هول شدم:بله....صدای خنده خفشو شنیدم:گفت پس خدافظ تا پنج شنبه.-خدافظ شما.گوشی را که گذاشتم،اوف بلندی گفتم،بهی دست گذاشته رو دلش و ریسه رفته بود،حرصم گرفت:-زهرمار،دلقک!همون طور که میخندید گفت:-چی کشیدی که رو در رو باهاش حرف زدی/.فکر نمیکردم انقدر بی دست و پا باشی؟فقط برای ما زبون داری دیگه!؟بازم غش غش خندید،نوبروا...،تورو با تور گرفتن یا با قلاب؟مثل تو این روزا کم پیدا میشه،دخترا پسرا رو درسته قورت میدن اونوقت تو اینطوری واسه چهار گلمه حرف زدن داری به دست و پا زدن میفتی و حرف زدن معمولی یادت میره....رومو ازش برگردوندم!بیمزه.-ای که قیافت دیدنی بود!!الاان که خوبه،پنج شنبه میخوای چی کار کنی؟لابد همون جلوی در غش میکنی.-یخ کنی!روی تخت وا رفته بودم و بهی غر میزد!پاشو دیگه!الان پیداش میشه اونوقت تو مثله خمیر اینجا وا رفتی؟خنگ خدا باید الان از خودت شوق و ذوق نشون بدی،پسره که اومد گرمباش،مامان اینا شک می کننا!از فکر اینکه با پارسا مثلهه یک نامزد برخورد می کردم مورمورم میشد،بدنم یخ کردبهی گفت:بیا یکم رژ گونه بزن،صورتت جو بگیره،خیلی بی حالی!زیر لب گفتم:همینطوری خوبه.به زور بهنوش لباس مرتبی پوشیدم:یک بلوز ابی که پایینش کج بود و پارچه نرم و سبکی داشت و ازاد بود،یک شلوار نیلی هم داشت که خیلی بهم میومد.بهنوش اصرار کرد موهامو باز بزارم و با قول خودشون افشون باشه اما زیر باره این یکی نرفتم و همه رو با یک گیره بستم.یک جفت صندل ابی سفیدهم پام کردم.بهی با حرص گفت:-لااقل یه خط بالای چشت بکش.افتادم رو دنده لوس بازی-همینجوری خوشگلم.لااقل یه رژ لب بزن ترک لبت معلوم نشهبا عشوه گفتم:-کدوم ترک؟لبهامو با اب دهنم خیس کردم و جلوی اینه رفتم و گفتمالحمدا... احتیاجی به رنگ و روغن ندارم.رومو با ناز به طرف بهی برگردوندم:مثل بعضی ها!برام شکلک دراورد:بیچاره ملت که میرن کلی پول میدن رنگ پوستشون مثل من سفید و بی نمک بشه،اونوقت منو مسخره میکنی...رنگ پوسته من مد ساله....از قدیم گفتم:سفید سفید صد تومن....
پریدم وسط حرفش : لازم نکرده ضربالمثل به خورد من بدی تو که اینقدر اعتماد به نفس داری غلط می کنی یه من کرم پودر با ماله می کشی تو صورتت که سفید شی .اخم کرد : کرم سفید کننده که نمی زنم رنگ پوستمه !صدای زنگ جر و بحث ما رو تموم کرد مثل فنر پریدم دم در : درست سر ساعت هشت ! چه وقت شناس .رو به من که جلوی در خشکم زده بود گفت : خاک تو سرت برو پیشواز !با نگرانی پرسیدم : مرتبم ؟با انگشت سبابه و شست یه دایره درست کرد و چشمک زد : حرف نداری .منم هل داد : برو دیگه .دستشو گرفتم : تو هم بیا .خندید : باشه بریم .از اتاق بیرون رفتیم تا جلوی در برسیم پارسام رسید ، شیک و آراسته با یه سبد خیلی قشنگ پر از گل آنتریوم و ژروه آ ، یه لبخند سنگین هم رو لبش بود . بهی با آرنج زد تو پهلوم هول شدم و یه قدم برداشتم جلو ، گلوم خشک بود به زور سلام کردم .بهی به جبران رفتار ناشایسته من سلام و علیک گرمی کرد و پارسا رو دعوت کرد : بفرمایین ، خیلی خوش اومدین ...منظورش این بود که سبد گل رو بگیر و بگو مرسی پس چرا لال شدی ؟!همین موقع عمو و زن عمو سر رسیدن و تعارف شروع شد و کم کم پارسا به سالن پذیرایی هدایت شد !بهی توپید بهم : خشکت نزنه مجسمه ، راه بیفت .مات و سیخ پشت سرش راه افتادم و همگی به سالن رفتیم عمو سر تکون می داد و برخوردش طوری بود که نشون می داد از انتخاب من راضیه روی یک مبل نزدیک پارسا نشستم . از خجالت نمی تونستم سرمو بالا بگیرم و تو چشمای عمو نگاه کنم . پا روی پا انداخته بودم و با انگشتای دستم بازی می کردم و گلای ریز روی صندلم رو می شمردم و هر مرتبه م اشتباه می کردم و یه مرتبه ...دیگه نمی تونستم بشینم پا شدم برم آشپزخونه که به زن عمو کمک کنم اما عمو اجازه نداد : ترمه جون عمو تو بشین کنار نامزدت غریبی نکنه بهنوش میره .با اکراه نشستم . نگام به نیمرخ جذاب و مردونه پارسا افتاد . یه کت اسپرت روی بلوز و شلوار نوک مداایش پوشیده بود . عطر خوش بو و گرون قیمتی م زده بود رو به من کرد و خیلی صمیمی پرسید : حالت چطوره ؟به صورتش نگاه کردم لبخند دوستانه ای روی لبش بود سعی کردم لحنم طبیعی باشه : مرسی .عمو به ساعتش نگاه کرد : بهرود دیر کرده برم بهش یه زنگ بزنم .مطمئنم که رفتنش برای تنها گذاشتن ما بود بعد از رفتنش پارسا گفت : با این رفتارت سر یه ساعت همه می فهمن داری فیلم بازی می کنی .نمی تونستم جلوی اضطرابم رو بگیرم : تو رو خدا ببخشین ، من شرمنده م که شما رو تو معذورات گذاشتم ...الانم دارم پس می افتم اگه بفهمن خیلی بد می شه .- مطمئن باش من طوری رفتار نمی کنم که کسی شک کنه ولی تو رو ...حرفشو ادامه نداد صدام خش داشت : منم سعی خودمو می کنم .نگاهش مهربون و با محبت بود : نگران نباش با هم مشکلتو حل می کنیم .اعتماد به نفس خوبی داشت : مهم تر از این مشکل اون یکی مشکله !متوجه منظورش شدم ، مقصودش خسرو بود . دست و پامو حسابی گم کرده بودم . نمی دونستم چیکار کنم یا چی بگم ؟! همینطوری الکی بلند شدم و رفتم طرف سبد گل ، یکم این ور و اونورش کردم : گل خیلی قشنگیه دستتون درد نکنه .- قابل تو رو نداره .زن عمو با سینی چایی اومد و در حالی که به پارسا تعارف می کرد گفت : بالاخره افتخار آشنایی با شما رو پیدا کردیم .پارسا متواضع گفت : اختیار ارین بنده سعادت نداشتم .زن عمو رو به من گفت : بیا مارد ، بیا بشین یه چایی بخور .نشستم و استکان بلور دسته دار پایه داری که زن عمو فقط برای مهمونای خاص می آورد برداشتم . زن عمو رو به من دامه داد : ایشالا خوشبخت شی ، برای چی تا حالا آقای به این خوشتیپی و خوش اخلاقی رو از ما قایم کرده بودی ترمه جون ؟!تموم خون بدنم به صورتم هجوم آورد . استکان تو دستم لرزید و دو سه قطره چایی رو شلوارم ریخت ، سوختم ولی دم نزدم . خدا رو شکر زن عمو بعد از اینکه حرفشو به من زد رو به پارسا کرد : آقا پارسا مثل دختر خودم دوسش دارم تعریف نیست و لی دختر خوب و همه چی تمومیه ، تو اخلاق و کمالات حرف نداره ...اینا رو می گم تا بدونین چه جواهری گیرتون اومده !پارسا سری به علامت تایید تکون داد .زن عمو روی مبل جابه جا شد : ایشالا مرتبه بعد با خونواده تشریف بیارین .چایی پرید تو حلقم . پارسا خیلی خونسرد روبه من گفت : مواظب باش ترمه !بعد مودبانه در جواب زن عمو گفت : هر وقت از سفر برگشتن خدمت می رسیم .زن عمو ظرف شکلات را گرفت به طرف پارسا : دهنتونو شیرین کنین .وضعیت بدی داشتم . دلم از حلقم داشت می زد بیرون . تو این شرایط فقط بهرود کم بود که اونم رسید . حسابی تو ژست بود . اومد جلو و خیلی سرسنگین و مودبانه با پارسا سلام و علیک کرد طوری رفتار می کرد که انگار حق مسلمش رو ازش گرفتن . پشت سرش بهنام و عمو هم اومدن .بهرود نشست روبه روی من و نگام کرد . نگاش هزار تا معنی می تونست داشته باشه . سعی کردم نسبت به نگاهش و معنی های متفاوتش بی اهمیت باشم .عمو و پارساگرم صحبت بودن و بهرود فقط نگاه میکرد حس خوبی نداشتم فکر می کردم بو برده که کاسه ای زیر نیم کاسه است !تو همین حال و اوضاع بودیم که بهی و کیوان هم به ما ملحق شدن ، با این که پارسا و کیوان مدیگه رو از قبل می شناختن ولی بازم به هم معرفی شدن شکر خدا حضور کیوان اثر خوبی داشت و جو گرم و دوستانه ای به وجود اومد و بهرود هر از گاهی یه کلمه می گفت و یا سر تکون می داد . تنها کسی که هیچ حرفی نمی زد من بودم ...حالتم مثل یه روح بود روحی که فقط حضور داره و نگاه می کنه .بعد از چند دقیقه بهنوش گفت : ترمه جون یه لحظه بیا آشپزخونه کارت دارم .تلخ و گزنده طعنه زد : یه لحظه از آقا پارسا دل بکن و بیا پیش من .یعنی اینکه : مثل یخ نشستی و خفه شدی !تو آشپزخونه کلی بهم غر زد : اگه این رفتار و همین طور ادامه بدی پسره می ره و دیگه پشت سرشم نگاه نمی کنه ها ... بهت گفته باشم . بیچاره عروسک خیمه شب بازی که نیست بیاد اینجا و تو مثل برج زهر مار بشینی و لام تا کام حرف نزنی . مگه کسی با نامزدش اینطوری رفتار می کنه که تو می کنی ؟ خوب یه ذره طبیعی تر باش . فکر کن هم کلاسیته ، چه می دونم همکارته ...اصلا دوست کیوانه ، بالاخره ادب حکم می کنه رفتارت بهتر باشه . الان همه فکر می کنن بین تو و نامزدت شکر آبه !سر تکون داد و موهاش رو مرتب کرد : می دونم واست سخته ولی راهیه که خواسته یا ناخواسته توش قدم گذاشتی باید تا آخرش بری و نتیجه اش رو ببینی ، حالا مثل بچه آدم برو بیرون ، یه میوه پوست بکن و بذار جلوی نامزدت .خیر سرت اولین باره که میاد این جا ... بهش احترام بذار ، نترس چار کلمه باهاش حرف بزنی چیزی ازت کم نمی شه ، ظاهرا زبون شیش متریت فقط مال من بیچاره اس.خندیدم . نیش اونم باز شد : آهان این طوری بهتر شدی چیه همش اخم کردی ؟حالا برو ببینم چی کار میکنی ...نترس پارسا پسر خوبیه ، مطمئن باش از رفتارت نه برداشت اشتباه می کنه و نه خدای نکرده بعد ها سوءاستفاده ! برو خیالت راحت باشه .طوری با اطمینان حرف میزد که انگار یه عمره پارسا رو میشناسه ، با این حال حرفاش آرومم کرد با لبخند برگشتم تو سالن و به یه معذرت خواهی کوتاه نشستم . خوشبختانه کیوان بدجوری با پارسا قاطی شده و نیازی به حرف زدن من نبود اما نگاه پر سوءظن بهرود و یاد آوری حرفای بهنوش وادارم کرد یه سیب بردارم ، پوست بگیرم ، قاچ کنم و بذارم رو میز مقابل پارسا : مشغول باش .خیلی خودمونی بهش گفتم ، خودمم از این جسارت تعجب کردم و صد البته پارسا ده برابر من تعب کرد و با شگفتی گفت : مرسی ، دستت درد نکنه .بهش لبخند زدم و سریع پاسخ گرفتم . توی دلم خدا خدا می کردم یه دفعه به سر تارخ نزنه و راه بیفته و بیاد ؟! چون دو سه مرتبه ای سرزده با گلپر اومده بودن . اینطوری پاک آبرو ریزی می شد . سعی کردم بهش فکر نکنم : بدبخت واسه خودت فقط حرص و جوش بتراش اینقدر فکر و خیال نکن .موقع چیدن میز شام بود رفتم آشپزخونه که بهرود پشت سرم اومد تو : چقدر به هم میاین .بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : مرسی پسر عمو !به حالت مسخره جوابمو داد : ولی خیلی با هم رودروایسی دارین .با حرص جوابشو دادم : اینجا اروپا نیست . هنوز خیلی از مسائل رعایت میشه ...پرید وسط حرفم : دوتا نامزد که نباید مثل پیرمرد پیرزنا رفتار کنن ، شما جوونین ، باید شور و حال داشته باشین و اینقدر سرد رفتار نکنین .دیگه پاشو از گلیم خودش دراز تر کرده بود می بایست بهش جواب می دادم ، اونم جوابی که حسابی بشوندش سر جاش . ولی به حرمت نون و نمکی که تو خونه شن خورده بودم ترجیح دادم اینکارو نکنم . فقط گفتم : جلوی دو تا بزرگتر کوچیکتر ها باید سنگین باشن . مثل اینکه یادتون رفته اینجا قوانینی داره . صد سال نیست که رفتین اروپا ... الانم با چند سال پیش فرق نکرده . هنوز زشته کوچیکتر جلوی بزرگتر پاشو دراز کنه . این تازه به نظر شما یه مسئله کوچیکه پس می بینیم باید حواسمون به مسائل بزرگتر بیشتر باشه ، روشن شد یا بازم توضیح بدم ؟نگاه تندی بهش انداختم و رفتم سراغ بشقاب ها و به تعداد گذاشتم کنار . بعد قاشق و چنگال و نمکدون !بهرود هم مثل رب النوع دق وایستاده بود و نگام می کرد آخر سر پرسید : من چی کم داشتم ؟حرصم گرفت ، شونه بالا انداختم : خیلی به فکر کردن احتیاج نداره فقط دو دقیقه !بی اعتنا به طرف یخچال رفتم ژله ها رو آوردم بیرون بهرود دو قدم به طرفم برداشت : هنوزم دیر نشده .با ناراحتی گفتم : این حرف از شما بعیده ! قباحت داره .زیر لب غر غر کرد و رفت بیرون ! داشتم سس سالاد رو حاضر می کردم که بهنوش اومد تو آشپزخونه . از اونجای که خیلی عصبانی بودم پاچه شو گرفتم : کدوم گوری بودی تا الان ؟ همیشه مثل دم به من وصلی اونوقت یه ساعته که من اینجام و تو نیومدی .- چه خبره ؟ قاطی کردی ؟ خوب کار زیادی نمونده بود .نمی دونم چرا بیخودی به اون پریدم . زیر لب معذرت خواستم . بهی با خوشرویی گفت : عیب نداره حالا بیا بریم میز رو بچینیم .زن عمو برای شام خیلی تدارک دیده و غذا های خوشمزه ای پخته بود ، من که عاشق کوکوی کلمش بودم . هر وقت درست می کرد من از همیشه بیشتر می خوردم . با این که اون شب رنگ و روی غذا ها خیلی اشتها برانگیز بود ولی من میل نداشتم . یه کم غذا تو بشقابم کشیدم و شروع به خوردن کردم . چند لحظه بعد پارسا با کنجکاوی پرسید : بهرود باهات چیکار داشت ؟از این همه دقت تعجب کردم چون خونه عمو طوری بود که اصلا سالن پذیرایی به آشپزخونه دید نداشت و برعکس ! به آرومی گفتم : با من کاری نداشت .یه کلمه گفت : « آهان » و من احساس کردم منظورش اینه که خر خودتی ! نمی دونم چرا اونشب به زمین و زمان شک داشتم شایدم از فشار روحی و استرسی بود ، نمی دونم !
اون شب با تموم دلهره ها و اضطرابهاش گذشت . اما شب تا صبح ز شدت سردرد و تب درست نخوابیدم . مدام کابوس می دیدم و از بلندی پرت می شدم . هم اون شب هم شب بعدش .صبح شنبه با هزار بدبختی حاضر شدم و رفتم دانشگاه شاداب و ساغر با سوالاشون دیوونه م کردن ، می خواستن در عرض پنج دقیقه از همه چی سر در بیارن . براشون همه چی رو تعریف کردم و هر کدوم نظری می دادن . مهمتر از همه از برخورد و رفتار پارسا خیلی خوششون اومد .در طول روز یه مرتبه پارسا رو توی راه پله دیدم و به آرومی با سر به همدیگه سلام کردیم . اون روز تا آخر وقت کلاس داشتم و جونم داشت در می اومد . جلوی در دانشکده با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم طرف ایستگاه اتوبوس که صدای خسرو تو گوشم زنگ زد : حالتو می گیرم دختر ... حالتو می گیرم .برگشتم طرفش ، صورتش بنفش شده بود و چشماش سرخ قیافه اش زشت و چندش آور به نظر می اومد : حالا دیگه کارت به جایی رسیده که از من شکایت می کنی جوجه ؟دلم هری ریخت پایین ، ولی نگاهی تحقیر آمیزی به سر تا پاش انداختم و به راهم ادامه دادم بیشرمی و گستاخی رو از حد گذرونده بود دست انداخت و بند کیفم رو کشید : با تو دارم حرف می زنم .دوباره بی توجه بهش راه افتادم ، صدای فریادش منو سر جا میخ کوب کرد : وایسا سر جات .برگشتم و با خشم نگاش کردم . تموم ترسم تو یه لحظه ریخت . یه قدم به طرفش برگشتم : به چه حقی با من اینطوری حرف می زنی ؟ اصلا تو کی هستی ؟گوشه سبیلشو جوید ، دلم آشوب شد ابروهاشو برد بالا : زبون درآوردی ؟- داشتم ولی تو لیاقت جواب دادنم نداری .دورم چرخید : خوبه خوبه ! ببین دختره ...