یه روسری برداشتم و سر کردم اول چمدونمو گذاشتم جلوی در و بعد ساکم رو . عجب روزگاری داشتم در عرض پنج ماه این بار سوم بود که ساک و چمدونمو می نداختم رو دوشم و می رفتم یه خونه جدید .
آه کشیدم . تف به این روزگار !
عجب، عجب!
صدای زنگ تلفن ما رو از جا پروند ولی قبل از این که بتونیم از تو اتاق بیاییم بیرون ماکه اخلاق مثل قهرمان پرش، شیرجه زد روی گوشی و قاپیدش: بله؟!
حالش گرفته شد، دمغ گوشی روی رو گرفت طرف من: با تو کار دارن.
رفتم گوشی رو گرفتم سودی جون بود، کلی حال و احوال کردیم و بعد ازش خواستم گوشی رو بده تورنگ، بالاخره باید بهش می گفتم و اونم می بایست تکلیفشو حداقل با دلش و شاداب روشن می کرد.
خیلی اروم موضوع رو براش گفتم، بس که یواش حرف می زدم طفلک درست نمی شنید و هی می گفت: زهرمار بلند بگو ببینم چی میگی... این قدر پچ پچ نکن.
بالاخره با هزار مصیبت براش همه چی رو گفتم، سکوتش نشون می داد از این مسئله راضی نیست، اروم گفتم: داداشی فقط بگو تو دلت چیه؟
من من کرد، معلوم بود خجالت کشیده: خودت که بهتر می دونی!
بلند خندید: یعنی سر طرفو بکوبم به طاق دیگه.
صداش بلند شد: لات شدی.
بازم خندیدم: بودم ولی تو پررو شدی... ببین پسرجون از این به بعد باید بهم باج بدی والا سر ضرب کاری می کنم که.....
نذاشت حرفمو تموم کنم: خیلی خوب، روزی افتاده دست قوزی! هر چی شما بفرمایین... فقط حواست باشه که...
منم پریدم وسط حرفش: حواسم هست، خوب دیگه دیر وقته برو بخواب که وقتش گذشته.
- سلام برسون.
به طعنه جواب دادم: سلامت باشی، بزرگیت رو می رسونم، مسواک یادت نره.
قبل از اینکه جوابمو بده گوشی رو گذاشت.
فصل 7
نمی دونتسم موضوع رو چه جوری با شاداب در میون بذارم، مسئله یه عمر زندگی بود، بچه بازی و لوس بازی برنمی داشت. تا الانم از این کارا نکرده بودم و بلد نبودم خوب حرف بزنم، با این که با شاداب بزرگ شده بودم مطرح کردن این مسئله برام مشکل بود.
دست به دامن ساغر شدم، اونم مسخره بازیش گل کرده بود و هی وسط حرفم می پرید و سر به سرم می ذاشت، بالاخره با بدبهتی ازش خواستم با شاداب حرف بزنه، آخرین چک و چونه ها رو زدیم که ملکه اخلاق در اتاقشو باز کرد و با اخم و تخم گفت: بابا موقع خوابه، نصفه شبی هم دست از سر و صدا برنمی دارین؟ یه ذره ملاحظه ام خوب چیزیه مام اسایش می خوایم...
به داخل اتاقش اشاره کرد: این بدبخت بیچاره می خواد بخوابه.
ساغر گفت: اون بدبخت بیچاره خودش زنده اس، وکیل وصی نمی خواد.
ملکه اخلاق در رو محکم بست. من و ساغر ریز ریز خندیدیم. بعد پاورچین رفتیم اتاق خواب خودمون، شاداب کنج اتاق کز کرده بود و با پایین بلوزش ور می رفت، دست گذاشتم رو شونه اش: پاشو لباستو عوض کن که اگه بخوای همین طوری پیش بری تا صبح فقط چند کلاف کاموا ازش می مونه.
ساغر نشست روبروش : مخصوصا این که یه خواستگار دیگه ام پیدا شده!
چشمهای شاداب گرد شده بود و ناخواسته بلند گفت: نه!
ساغر لبخند زد:آره!
بعد با خنده گفت: حالا نمی خواد اینطوری قیافه بگیری.
محکم زد رو پیشونیش: پیشونی منو کجا می شونی؟! نه به این جزغاله که تو یه روز دوتا خواستگار اونم از نوع پرو پا قرصش پیدا می کنه نه به من که.... ولش کن، شوهر کیلو چنده؟ چیه؟ این طوری نگام نکن، مثلا می خوای بگی تعجب کردی، نه؟ بایدم تعجب کنی، تازه باید از خوشحالی پشتک وارو بزنی، خدا زده پس کله دو تا جوون خام و پا شدن اومدن خواستگاری تو... ببین واسه من فیلم بازی نکن، من که می دونم تو دلت چه خبره، می دونم که باورت نمی شه اما خب....
شاداب با حیرت نگام کرد: تو یه چیزی بگو ترمه....
شونه بالا انداختم: من اگه بلد بودم که خودم می گفتم و به این ورور جادو نمی گفتم.
شاداب آهانی گفت و ابرویی بالا انداخت، ساغر می خواست حرف بزنه که با دست اشاره کرد: نه، خودم فهمیدم جریان چیه.
ساغر مشتاق پرسید: خوب جوابت چیه؟
شاداب قرمز شد: همین طوری که نمی تونم چیزی بگم، خوب باید فکر کنم.
ساغر پرسید: جواب اقای دکتر رو چی بدم، فردا می خواد سریش شه کی بیاد خواستگاری.
شاداب نگاه شرمنده اشو دزدید و همون طور که با پنجه پا زیر ریشه های قالیچه ماشینی کف اتاق می زد، گفت: بهش بگو قصد ازدواج ندارم یا هرچی به ذهن خودت می رسه به شرط این که دوباره حرفشو پیش نکشه.
ساغر جیغ کشید: وای مبارکه!
بعد با ترس دست روی دهانش گذاشت و با چشمای گشاد شده اش به در نگاه کرد، بعد از چند ثانیه کوتاه یه نفس راحت کشید: آخیش! گفتم الانه که ملکه بیاد و پدرمو در بیاره...
بعد یواشتر گفت: ای کلک! حالا دیگه واسه خودت یکی رو زیر سر داری؟
شاداب از جا پرید: نه به خدا!
صورتش رو که سرخ و ملتهب بود بوسیدم و به ساغر گفتم: زن داداش منو اذیت نکن.
شاداب شرمگین خندید، منم همین طور: اگر تو نامزد می کردی تورنگ بیچاره درجا سکته می کرد، پررو نشی ها خیلی وقته دلش گیر کرده اما خوب تو این شرایط نمی خواست مطرح کنه.
محکم به بازویش زد: از کی تا حالا این قدر خجالتی شدی؟
ساغر به جاش جواب داد: از وقتی که قراره زن داداشت باشه، ببین ترمه جای تو بودم همین اول کاری گربه رو دم حجله می کشتم تا این یکی ام مثل اون گلپر دم بریده واست سوسه می آد....
آه کشیدم: اگه شانس منه، این یکی گلپر رو می کنه تو جیب بغلش.
شاداب بغلم کرد: این چه حرفیه ترمه جون!
- به رابطه عروس و خواهر شوهر اصلا نمی شه اطمینان کردف هر قدرم دوست جون جونی و صمیمی باشن بعد از عروسی چشم دیدن همدیگه رو ندارن و سایه هم و با تیر می زنن.
شاداب منو از خودش جدا کرد و با چشمهای مهربونش تو چشمهام حیره شد و انگشت روی بینی و لبش گذاشت وک هیس! حرف مفت نزن!
بوسیدمش: باشه دیگه حرف مفت نمی زنم.
ساغر گفتک من شیرینی می خوام، آهای خواهر شوهر با توام.
یه نگاه به ساعت مچیم کردم: متاسفم واست، الان دوازده شبه و هیچ کدوم از قنادی ها باز نیستن.
خیلی رو داشت: حداقل برو قندی، نباتی، نقلی چیزی بیار. خبر مرگت تو که قرار بود خواستگاری کنی از قبل یه چیزی می خریدی، آخه دختر تو به چه درد می خوری؟
کف دستمو گرفتم جلوی بینیم: کف دستمو بو کرده بودم امشب قضیه لو می ره و من مجبورم جریانو به شاداب بگمف در ثانی اگر سودی جون زنگ نمی زد، من هنوزم حرف نزده بودم. با اینکه مدت هاست می دونم تورنگ به شاداب علاقه داره ولی بدون مشورت با اون و سرخود که نمی تونستم تصمیم بگیرم. حالا شیرینی هم چشم، فردا هر چی بخوای برات می گیرم.
ساغر با بدجنسی گفت: می خوام در حضور من به گلپر اعلام کنی که داره جاری میشه. دوست دارم اون لحظه قیافه شو ببینم، باید خیلی دیدنی باشه، دوست ندارم از این موهبت محروم بشم.
- بذار خودم ببینمش تا نوبت تو بشه، فعلا که....
حرفمو خوردم، شاداب خمیازه کشید: بچه ها دیگه بخوابیم، دیر وقته.
ساغر از جا بلند شد: این دیگه از اون حرفا بود، مگه تو خوابتم می بره؟ تو امشب از خوشحالی ذوق مرگی، بعید می دونم تا صبح چشم رو هم بذای.
- تو به فکر من نباش.
ساغر یه دسته مو گرفت جلوی صورتش و بهش زل زد، چشماش چپ شده بود: آره خوب من باید به فکر خودم باشم تکلیف تو که معلوم شد، موندیم من و این ترمه! ترمه ه خیلی ام بلاتکلیف نیست. بالاخره این خسرو خان هست... چیه اینطور نگام می کنی؟! مگه قاتل دیدی! حالا خوب یا بد بالاخره هست دیگه، می خوای سر به نیستش کنم؟ ... آه... پس بالاخره باید منم تکلیف پسر دایی بیچاره مو روشن کنم....
من و شاداب همزمان گفتیم: پسر دایی؟
ساغر دو قدم به راست برداشت و دست به کمرش زد و با اخم گفت: آره پسر دایی؟ چیه! چرا کپ کردین؟
با غرور سرشو بالا گرفت: به من نمی آد عاشق دلخسته داشته باشم؟
فوراً گفتم: این حرفا کدومه؟ فقط تعجب من از اینه که تو چه جوری تا الان زبون به دهن گرفتی و چیزی نگفتی؟
- بالاخره دیگه، همه چی رو که نباید گفت، الانم دیدم ممکنه پیش شما دو تا کم بیارم یه دروغی گفتم.
حالم گرفته شد: مسخره.
- خودتی! حالا بمونین تو خماری شاید بعداً راجع به مرتضی حرف زدم، حالا بگیرین بخوابین که صبح شد.
شاداب و ساغر رفتن تو تخت هاشون و منم جا پهن کردم روی زمین که صدای ساغر در اومد: شاداب یه ذرب ادب نداری! از کی تا حالا خواهر شوهر رو زمین می خوابه و عروس روی تخت؟! والا عروسم عروسای قدیم یه احترامی، عزتی می فهمیدن الان دیگه...
شاداب نذاشت ادامه بده: بکپ!
صدای خنده ریز ساغر بلند شد، ولی دیگه چیزی نگفت. چند لحظه بعد صدای نفس های آروم و یکنواختشون بهم گفت هر دو خوابیدن، اما خواب از چشمای من رفته بود و داشتم به زندگی و بازی هاش فکر می کردم.
آه کشیدم و یه غلت زدم، چشمامو هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم.
چهره خندون شاداب و تورنگ مقابل چشمم بود، از این که تونسته بودم واسشون قدمی بردارم خوشحال بودم، اما فکر کردن به سرنوشتم داشت اذیتم می کرد.
اون شب رو هر جور بود به صبح رسوندم، اما دریغ از یه خواب درست و حسابی. صبح تو سرم آشوب بود، چه حالی داشتم! همه جا جلوی چشمم سیاه، سفید بود و چپ و راست می شد. هر قدرم آب خنک به صورتم می زدم فایده نداشت.
صبحونه می خوردم که تلفن زنگ زد، تورنگ بود: چی شد؟!
دستمو گرفتم جلوی دهنی گوشی: چی می خواستی بشه؟ از دستم ناراحت شد.
فهمیدم پشت گوشی وارفته، چند لحظه بعد با صدای لرزون گفت: آخه چرا؟!
- چرا نداره که، اول می خواست بدونه من دوستشم یا دشمنش؟ بعد که فهمید واقعاً از روی دوستی این تقاضا رو کردم خیلی بهش برخورد! توقع نداشت من حاضر باشم با دستای خودم بدبختش کنم، یا به قول خودش بندازمش تو چاه ویل...
صداش خش داشت: اما من فکر می کردم ...
پریدم وسط حرفش: تو واسه خودت فکر می کردی، مهم فکر شادابه .... اون حاضر نیست که ...
ادامه ندادم، اونم سکوت کرده بود، معلوم بود داره اذیت میشه، ولی نمی دونم چه مرضی بود که دست از سرم برنمی داشت، از اذیت کردن تورنگ کیف می کردم ولی بیشتر از این دلم نیومد ناامیدیشو ببینم. گفتم: ساکتی؟
این دفعه صداش بغض داشت: کاری نداری؟
خندیدم: کار که زیاد دارم، اولیش رسوندن پیغام شاداب. اون گفت « حاضر نیشت جز به تو به کس دیگه ای بعله رو بگه.»
گوشی رو گذاشتم، می دونستم دو مرتبه زنگ میزنه ولی چند دقیقه بعد! برای همین رفتم و چائیمو که هنوز قابل خوردن بود خوردم. دوباره تلفن زنگ زن، گوشی رو که برداشتم تورنگ گفت: نه!
جدی گفتم: آره چرا که نه!
- بگو جون سودی جون.
- زهرمار و جون سودی جون. مگه جون سودی جون نقل و نباته که دم به دقیقه بهش قسم میدی.
- خوب بگو جون تورنگ!
- حالا شد، جون تورنگ راست گفتم.
صداش از ذوق می لرزید: مرسی ترمه جون، واست جبران می کنم.
- چه جوری؟... آهان فهمیدم، لابد از هرکس که من خوشم بیاد خواستگاری می کنی؟
معلوم بود خوشش نیومده: ترمه حد و اندازه خودتو نگهدار....
- نرمال نرمالم، قد و وزنم با هم می خوره دریغ از ده گرم اضافه وزن. حالا اینم جای دستت درد نکنه اته دیگه. باشه آقا تورنگ بهم می رسیم. اونی که در عرض چند دقیقه می تونه جواب بعله رو بگیره، در عرض چند دقیقه م می تونه پسش بده، اینو یادت نره!
- رحم کن ترمه جون، رحم کن خواهر.... باشه هر چی تو بگی! الان قرن بیشت و یکم نه قرن پونزده، پس اگه من برای تو خواستگاریم برم چیز عجیبی نیست...
تائید کردم: الان دیگه هیچی عجیب نیست، حتی ممکنه آب سر بالا هم بره. حالا کاری نداری؟!
- از قول من به شاداب سلام برسون.
- باشه، راستی به کسی چیزی نگفتی؟
- تا الان نه، ولی همین که گوشی رو قطع کنم میرم وسط حیاط و داد میزنم و همه عالم رو خبر می کنم.
لبخند زدم: حتما این کارو بکن که به گوش خونواده شادابم برسه و بگن ما دختر به این پسره خل و چل نمیدیم.
- اینم حرفیه.
صداشو آورد پایین: راستی شاداب خونه اس؟
- چی کارش داری؟
- هیچی فقط یه سلام و علیک و احوالپرسی مختصر! همین!
- پررو نشو دیگه. هر وقت من و شاداب اومدیم شیراز و همه چی جنبه رسمی پیدا کرد اون وقت...
- تا اون موقع من میمیرم.
- اگه بمیری که اول میشی، چون قبل از تو هیچ کس از جواب مثبت خواستگاری نمرده.
- خیلی بدجنسی!
- پس چی؟! مگه نمی دونستی؟!
- راستی ترمه، خواهرشوهرگری در نیاری ها.
زدم زیر خنده: هنوز هیچی نشده زن ذلیلی، بعد از تارخ چشمم به تو روشن آقا!
اونم خندید: تو که خیلی خوبی!
- اینم نگی دیگه چی بگی. حالا کاری نداری؟
- نه خیلی مواظب خودت باش.
خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم، حرف تورنگ مثل خار دلم رو خراشیده بود، می دونستم منظوری نداره ولی...
« چقدر حساس و زود رنج شدم طفلکی تورنگ قصدی نداشت. نباید به دل بگیرم.»
فصل هشتم
فکرم متمرکز نمی شد، یه صفحه رو ده مرتبه خوندم ولی حتی یه کلمه اشو نفهمیدم، معلوم نیست چه بلایی سرم اومده که اینقدر گیج شدم. جزوه امو بستم وتکیه دادم به پشتی صندلی.
دلم داشت ضعف میرفت، فهمیدم از گرسنگی مغزم پوک شده و هیچی توش نمیره، وسایلمو جمع کردم تا برم بوفه و یه چیزی بخورم. از در کتابخونه اومدم بیرون، همین که خواستم یه قدم به طرف راه پله بردارم خسرو جلوی رام سبز شد: سلام خانوم خانوما!
جواب ندادم، خواستم رد شم که مانع شد: کجا به این زودی؟ در خدمت باشیم.
نگامو به موزائیک فرشای کف راهرو دوخته بودم:آقای محترم لطفاً دست از سر من بردارین.
سرشو تکون داد: چیه؟ دو مرتبه مؤدب شدی!
دلم می خواست از دستش داد بزنم، لبامو رو هم فشار دادم و خواستم رد شم که اجازه نداد: یه بارم حرفامو بشنوی بد نمی بینی.
زیر لب استغفراللهی گفتم و خواستم برم، صداش تو گوشم زنگ زد: از این همه قیافه گرفتن منظورت چیه؟! می خوای نِرخو ببری بالا؟
کفری شدم؛ دستمو آوردم بالا که سیلی محکمی حواله صورتش کنم... تو اون یه لحظه صد تا فکر اومد تو ذهنم، در نهایت دستمو انداختم پایین: برو کنار.
دستشو زد به کمرش، چه انگشتریم دستش بود، اسکلت یه کله! با پررویی گفت: به به! دست بزنم که داری.
گریه ام رفته بود، نمی دونم خدا یه فرشته نجاتو از کجا سبز کرد، یکی از بچه های دانشکده اومد جلو گفت: خانوم شما بفرمائین.
خسرو پرید توی صورتش: جنابعالی چی کاره این؟ کلانتر محل؟!
پسر جوون روبروش ایستاد: شما این طوری فرض کنین.
ازشون فاصله گرفتم. نگران فرشته نجاتم بودم، اگه دوستای خسرو سر می رسیدن بدجوری دمار از روزگارش در می آوردن. پسر جوون ادامه داد: بار اول نیست مزاحم خانوم شدین.
خسرو بهش نزدیک شد و سینه به سینه اش ایستاد: زاغ سیاه مردمو چوب می زنی؟
با بی تفاوتی شونه بالا انداخت: مگه خودتو قاطی مردم می دونی؟
خسرو با پررویی گفت: ببین داداش پاتو از کفش من بیار بیرون.
بعدانگشتشو روی سینه پسر جوون گذاشت و گفت: ببین داداش برای بار آخر...
نذاشت خسرو حرفش رو تموم کنه، دستشو با ضرب انداخت پایین: این دفعه رو تو ببین، خوب گوشاتو واکن، اگه دفعه دیگه طرفای کتابخونه آفتابی بشی من می دونم و تو؛ در ضمن بار آخرتم باشه واسه خانوم مزاحمت ایجاد می کنی.
نمی دونم تو لحن حرف زدنش یا حالت نگاهش چی بود که خسرو عقب نشینی کرد، همین طور که می رفت، گفت: خدا خدا کن دیگه چشمت به چشمم نیفته و الا بلایی سرت می آرم که... حالا می بینی.
بعد از رفتنش، نزدیک پسر جوون شدم، قد بلند، چهارشونه و خیلی خوش تیپ بود. نگامو دوختم به کفشای ورزشی شیک و خوشرنگش: نمی دونم با چه زبونی از شما تشکر کنم.
- اختیار دارین وظیفه ام بود.
- باید یه جوری از شرش خلاص شم.
لبخند آرامش بخشی زد: نگران نباشین.
- به هر حال ازتون ممنونم، نجاتم دادین.
- خواهش می کنم.
با اجازه ای گفتم و خداحافظی کردم. وقتی رسیدم بوفه پاک اشتهام کور شده بود. چند دقیقه پشت میز نشستم بعد رفتم چایی با کیک گرفتم. صورت پسر جوون جلوی نظرم بود، قبلاً چند باری دیده بودمش ولی بدون هیچ توجه خاصی از کنار هم ذشته بودیم. چایی بهم جون تازه داد. رفتم یکی دیگه خریدم و خانومی که متصدی فروش بود به جای بقیه پولم سه تا شکلات ذاشت جلوم: پول خرد نداریم.
بار اولش نبود، فکر کنم شگردش همین بود. با چند تا شکلات سروته بقیه پولو هم می آورد، شکلاتارو برداشتم: یعنی اینا به جای پولن؟
- خوب آره، هر کدوم پنج تومن، رو هم می کنه پونزده تومن.
سرمو تکون دادم: یعنی اگه چند تا از این شکلاتا بیارم جاش به همون اندازه می تونم چیزی بگیرم؟
با تعجب نگام کرد: آره دیگه.
با لبخند گفتم: پس تا بعد.
چند دقیقه بعد کلاسم شروع می شد، چایم رو خوردم و خودمو رسوندم سر کلاس، اون روز از وجود آقا خسرو محروم بودیم. رخورد یه ساعت پیش هر چی بود و نبود این خاصیت رو داشت که بنده یک ساعت و نیم سر کلاس نفس راحت بکشم.
بعد از کلاس با بچه ها رفتیم بوفه و هرچی شکلات داشتیم ریختیم روی پیشخون و جاش بیسکوئیت گرفتیم، رو به متصدی بوفه گفتم: خودتون گفتین اینا مثل پولن.
خانومه با دهن باز نگام کرد و حال من جا اومد.
با بچه ها از دانشگاه اومدیم بیرون که خسرو مثل اجل معلق سرم خراب شد: می بینم هوادار پیدا کردی.
بی اعتنا از کنارش رد شدیم، صداش روحمو آزرد: بچرخ تا بچرخیم، بد می بینی خانوم افاده ای.
چند قدم که دور شدیم ساغر پرسید: جریان هوادار چیه؟
ماجرا رو بی کم و کاست برای اون و شاداب تعریف کردم.
ساغر گفت: خدا کنه یکی پیدا شه این بی شعور ازش حساب ببره، البته من که چشمم از این آدم آب نمی خوره.
شاداب صورتشو جمع کرد: حیف آدم!
بیشتر برای اطمینان قلبی خودم گفتم: تصمیم دارم اگه یه مرتبه دیگه مزاحمم بشه به حراست دانشکده شکایت کنم. از وقتی پامو می ذارم تو دانشکده استرس دارم تا لحظه ای که می رسم خونه. این طوری که نمی شه خودم کم بدبختی ندارم تا این یکی رو هم راحت تحمل کنم.
ساغر دست زد روی شونه ام: ناراحت نباش. آقای هوادار دو مرتبه دیگه همین طوری پشتت دراد این پسره حساب کار خودشو می کنه و دمشو می ذاره روی کولش و دبِرو که رفتی.
- راستی اسمش چی بود؟
بی حوصله گفتم اسم کی؟
- اسم آقای هوادار دیه.
کاش به عقلم می رسید و می پرسیدم، اما حیف، زیر لب گفتم: نمی دونم.
ساغر بند کیفمو کشید: تو کی می خوای از موقعیت های حساس زندگیت استفاده کنی من نمی دونم. حالا بگو چه جوری بود، ریخت و قیافه اش، تیپش، هرچی که می دونی.
- همه چی تموم بود، مناسب و شیک و اندازه.
شادا خندید: این صفاتی که گفتی بیشتر حکم تعریف کردن از یه لباسو داره نه آدم.
راست می گفت: منظورم اینه که خوب بود.
ساغر دستشو کرد توی جیب مانتوش: پس پسندیدی..
بهم برخورد: واسه همینه که دلم نمی خواد پیشت یک کلمه حرف بزنم.
- حالا قهر نکن. فردا که اومدیم دانشکده نشونم بده.
- باشه اگه دیدمش... موافقین یه کم تندتر بریم خیلی سرده.
هر سه قدمامونو تند کردیم. به خونه که رسیدیم هر کدوم یه گوشه ای ولو شدیم و استراحت کردیم. اون وقت یه شامی سرهم کردیم و بعد از شستن ظرفا جزوه هامونو آوردیم و شروع به خوندن کردیم. از سه روز دیگه امتحانا شروع می شد و ما می بایست بکوب درس می خوندیم. تنها شانسی که آوردیم اون سه روز تعطیل بودیم. منم با شاگردام تنظیم کرده بودم دو هفته ای برای تدریس نرم و به درسای خودم برسم. خوشبختانه طول ترم خوب درس خونده و بهشون اجازه تلنبار شدن نداده بودم.
یه ساعت و نیم دو ساعتی که درس خوندیم گلومون خشک شد. رفتم آشپزخونه و کتری رو گذاشتم روی گاز، دو برگ جزوه امو گذاشتم روی کابینت و تا جوش اومدن آب شروع به مطالعه کردم.
صدای قل قل آب متوجهم کرد که موقع دم کردن چائیه. اما یه دفعه دلم رفت. یاد سودی جون و چائیهای خوش عطرش افتادم، چایی دارچینی دم می کرد که حظ می کردی! چقدر دلم براش تنگ شده بود.
چهار ماهی می شد که ندیده بودمش، نه گل روی اونو نه بقیه رو. از دلتنی زدم زیر گریه... اونقدر گریه کردم که دلم سبک شد. حوصله صبر کردن واسهدم کشیدن چایی رو نداشتم. به مدد چایی کیسه ای پنج تا چایی ریختم و بردم.
ملکه اخلاقبا خوشرویی تشکر کرد «چه عجب»!
نرس دوستش میل به چایی نداشت. منم دو تا چایی پشت هم خوردم و حسابی چسبید. بعدش دوباره درس خوندیم. یه ساعت بعد ساغر جزوه هاشو جمع کرد: مندیگه نمی تونم بخونم. از این جا به بعد هر چیم بخونم بی فایده اس و هیچی تو مغزم نمی ره. آخه من مثل کامپیوترم، الان هنگ کردم و باید خاموش شم. اولین نفری که صبح چشم باز کرد منم بیدار کنه.
شاداب یه نگاه به ساعت کرد و خمیازه کشید: منم همینطور. دیگه باتری ندارم.
ظاهراً خستگی مثل خمیازه مسری بود، منم بدنم رو کش و قوس دادم: مثل این که منم دست کمی از شماها ندارم.
ملکه اخلاق لبخند زد: ترم اولین. ترمای بالاتر بهاین شب زنده داریا عادت می کنین.
نرس ادامه داد: حالا درسا سبکه، چیزی نیست. در برابر سالهای بالاتر اصلاً حساب نمی شه. پس بهتره استراحت کنین تا وقتی درسا سخت می شه یاد این روزا دلخوشتون کنه و بگین عجب درسا سبک بود.
ساغر گفت: آره، ولی ما الان داریم درسای پایه می خونیم. باید اینا رو سابی فول بشیم، بعداً به دردمون می خوره، هر قدر پایه محکم و قوی باشه ساختمون سازی بهتره!
ملکه اخلاق سرجنبوند و رو کرد به دوستش: بد نمی گه نرگس. اگه ترمای اول درس ها خوب و حسابی خونده بشه بعداً آدم راحت تره، زیربنا مشکل نداره.
نرگس خندید: آره... پس معلوم شد ما اون موقعی که می بایست حواسمونو جمع می کردیم، نکردیم.
ما سه نفر همینطور خمیازه می کشیدیم که ملکه اخلاق و نرگس پاشدن: ما می ریم اتاقمون، شمام بخوابین.
من اون قدر خسته بودم که حال تا اتاق رفتن نداشتم همون طور رو زمین خوابیدم و صبح متوجه شدم یکی زیر سرم بالش گذاشته و رومو با پتو پوشونده.
از همه زودتر بیدار شدم، کرخت و بیحال بودم و دوست داشتم دومرتبه بخوابم، کنار شوفاژ خوابیدن و گرم شدن تو این هوای سرد چه لذتی داره، اما میبایست با نفسم مقابله کنم، پاشدم و رفتم یه دوش گرفتم تا خواب از سرم بپره، یه تیشرت آستین بلند لاجوردی با شلوار جین پوشیدمو موهامو شونه کردم و بالای سرم بستم تا همون جور خشک بشه، بعد بند و بساط سفره رو حاضر و سفره رو چیدم، اون موقع بود که بچه ها یکی یکی بیدار شدن.
با هم صبحونه خوردیم، نرگس ظرفا رو شست و دوباره شروع کردیم به درس خوندن، ساغر برای ناهار عدس پلو درست کرد، البته اونقدر زیاد بود که برای شام هم موند.
اون سه روز رو بکوب درس خوندیم و بعدش مشغول امتحانا شدیم، اونقدر سرگرم درس و کتاب و جزوه بودیم که به هیچ کار دیگه ای نمیرسیدیم، خونه وضعیت بلبشویی داشت که نگو، شکر خدا هر پنج تامون امتحانا رو موفق پشت سر گذاشتیم.
بین دو ترم دو هفته تعطیل بودیم، همه امون از فرصت استفاده کردیم و رفتیم به خونواده هامون سر زدیم.
نزدیک شیراز که شدیم، داشتم از خوشحالی پر در می آوردم:
- وای نفس کشیدن تو هوای شهر زادگاه آدم چه لذتی داره...
تو ترمینال همه منتظر من و شاداب بودن، تورنگ یه دست کت و شلوار قهوه ای تیره پوشیده و یه دسته گل پر از رز کرم هلندی دستش بود، آه کشیدم:
- مطمئنم که مال من نیست.
گونه های شاداب از شرم عشق گل انداخته بود، سقلمه ای تو پهلوش زدم:
- خب دیگه نمیخواد خجالت بکشی، تا آخر هفته رسما می آیم خواستگاری.
از اتوبوس که پیاده شدم تو بغل سودی جون جا گرفتم، مثل همیشه بوی عطر اوپیوم میداد، عطری که بیشتر از بیست و پنج سال، عوضش نکرده بود، هر دو سعی داشتیم گریه نکنیم و البته تلاشمون به سختی نتیجه داد، بعدا ترنج و بعد پدرم و آخر سر جناب داماد خوش تیپ.
تورنگ دسته گل رو داد به من، آستین کتشو کشیدم:
- خدا از ته دلت بشنوه که گل مال کیه، بیا بیا با هم بریم بدمش به صاحب اصلیش.
تورنگ سرخ شد، لبخندی زدم:
- حالا نمیخواد مثل لبو قرمز شی، من چند روز پیش با مامان شاداب صحبت کردم، از جریان خبر دارن.
با هم رفتیم طرف شاداب، هر دو با شرم و خجالت زیر لب سلام کردن، هر دوشون آسفالت کف ترمینالو نگاه میکردن، تورنگ با دست لرزان گل رو به طرف شاداب دراز کرد، من دیگه نایستادم و به جمع بزرگ دو خانواده ملحق شدم و اون دو تا مرغ عشق رو به حال خودشون گذاشتم.
تا سه نصف شب با سودی جون و ترنج حرف زدیم، از همه چیز و همه جا، طفلک سودی جون مرتب قربون صدقم میرفتو الهی بمیرم و خدا مرگم بده راه انداخته بود:
- چقدر لاغر شدی عزیزم، خدا منو بکشه، معلومه که غذات درست و حسابی نبوده، این چند روزه باید حسابی تقویت شی.
صورتشو بوسیدم:
- قربون تو مامان مهربونم برم، اتفاقا خورد و خوراکم خوب بوده فقط درسام سنگین و زیاده.
یه پرتقال درشت و آبدار پوست گرفت و گذاشت تو بشقاب:
- بخور دخترم، بخور جون بگیری.
آخ که چقدر دلم برای محبت های بی غل و غش مامانم تنگ شده بود، پرتقال رو با لذت خوردم،خوش طعم ترین پرتقالی بود که تو زندگیم خورده بودم، سرمو گذاشتم رو سینه اش:
- هر شب دلم هواتو میکرد، دلم واست پر میکشید.
اشک تو چشماش حلقه زد:
- تو این مدت یه شبم خواب راحت نداشتم، همش دلم پیش تو بود.
با یه آه بلند گفت:
- راست گفتن که آدم سگ بشه مادر نشه.
- این چه حرفیه سودی جون؟! مادر یعنی یه دنیا عشق، یه دنیا محبت، یه دنیا ایثار و گذشت.
بعد خندیدم:
-این همه ضرب المثل خوب و قشنگ راجع به مادر گفتن و اونوقت تو از بین پیغمبرا جرجیس رو انتخاب کردی، عجب سلیقه ای سودی جون! ببینم مطمئنی بابا رو خودت پسندیدی؟! با این سلیقه و طرز فکر من که بعید میدونم.
هوم...بابا به این خوش تیپی!
سودی جون همون طور که گریه میکرد، لبخند زد:
-بابات پاشنه در خونه رو از جا در آورد تا بهش جواب مثبت دادم، یه سال تموم اومد و رفت و واسطه فرستاد تا بالاخره بابابزرگتون راضی شد.
ترنج لباشو رو هم فشرد:
- اون موقع عجب دوران خوبی بوده ها...خواستگارا جلو در خونه صف میکشیدن.
سودی جون بهش چشم غره رفت:
- آره والا.... اخه اون زمان دخترا حیا به چشمشون بود، مثل الان نبود که!
ترنج روشو برگردوند:
- آره خوب، نسل ما بی پروا و بی تربیت شدن، حاضر جواب و پررو، بزرگ و کوچیک هم سرشون نمیشه.
روشو برگردوند طرف سودی جون:
- همه رو گفتم؟ چیزی جا ننداختم؟
سودی جون با اخم گفت:
- چرا زیاد جا انداختی. بی چشم و رو هستین...خیلی هم دوست دارین بزرگتر از سنتون رفتار کنید. بددهن شدین... شلخته و نامرتب! دیگه چی؟ بازم بگم؟!
ترنج لب ورچید و پاشد:
- نه دیگه مرسی! مستفیض شدم.
سودی جون لبخند زد:
- خدا رو شکر تو از همسن و سالای خودت یه کم بهتری، البته فقط یه کم. حالا اینقدر قیافه نگیر.
دست روی شونه ترنج گذاشتم:
- خدمت اتاق من که نرسیدی! رسیدی؟!
با بدجنسی موذیانه ای لبخند زد:
- فقط زلم زیمبوهاتو رمان هات...
دماغشو کشیدم:
- زلم زیمبوها مال خودت، من بهش احتیاج ندارم، ولی رمان ها رو بعد از خوندن بذار سرجاش لطفا!
به نشونه تفاهم لبخند زد:
- مرسی از این همه دست و دل بازیت.
یه ذره بهم زل زد:
- تو هم بزرگ شدی ترمه! بزرگ و خانوم... یه جورایی عاقل تر شدی.
حق داشت خودمم فهمیده بودم....خندیدم:
- مرسی از لطفت.
به جای یه خمیازه، سه تا کشیدم. سودی جون گفت:
- پاشو دختر جون، پاشو برو بخواب...زیر چشمات گود افتاده. این یه هفته فقط باید استراحت کنی وبه خودت برسی.
- پس خواستگاری چی؟!
- اونم به موقعش، فقط حیف که تو این شرایط باید بریم خواستگاری.
ترنج حرف سودی جون رو قطع کرد:
- بابا دیشب گفت میخواد یکی از زمینارو بفروشه، میگفت نگران خواستگاری نباشین تازه میخواد به ترمه هم پول بده...
ناراحت شدم:
- مگه یه خواستگاری رفتن چقدر پول میخواد که بابا باید زمین بفروشه؟
سودی جون دست پشت دست کوبید:
- فقط این نیست. کارمندا و کارگرای کارخونه هم بلاتکلیف موندن، بابات باید به اونام برسه دیگه، میخواد حقوق اونا رو هم بده...
ناراحت و غصه دار پاشدم:
- کی این وضعیت تموم میشه؟
سودی جون با غصه گفت:
- دعا کن به زودی!
یه نگاه به طرف بالا انداختم:
- خدا کنه.
شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم. همون شکلی بود، درست مثل موقعی که ترکش کردم با ترکیب رنگ شیری و زرشکی!
با خوشحالی خودمو انداختم روی تخت و یه نفس از روی سرخوشی کشیدم:
- آخیش! راست گفتن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.
همین که پلک رو هم گذاشتم، خوابم برد. وقتی چشم باز کردم آفتاب وسط اتاق بود، بدنمو کش و قوسی دادم. چند ماه بود اینقدر راحت و شیرین نخوابیده بودم.
رفتم پشت پنجره و به حیاط باصفای خونمون نگاه کردم. خونه ای که نقشه و تزئیناتش مطابق سلیقه ی بابا و سودی جون بود. هر دو با عشق و علاقه حتی کلید و پریزهارو انتخاب کرده بودن. بابا حتی برای انتخاب سنگ کف خونه سودی جونو با خودش به کارگاه فروش سنگ برده بود.
با این که هوا سرد بود، پنجره رو باز کردم و هوای لطیف و مطبوع شهرم رو که قابل مقایسه با هوای پر دود و دم تهران نبود به ریه کشیدم. چشمم افتاد به گل یخ هایی که سه سال پیش با بابا خریده و تو باغچه های پیچ در پیچ کاشته بودم. پنجره رو بستم. کاپشن کهنه ای که مال عهد بوق بود و نمیتونستم ازش دل بکنم رو روی پلیور سرخابی رنگم پوشیدم و دویدم تو حیاط. چندتا شاخه گل یخ چیدم. چند تایی توی گلدون کریستال میز بغل تلویزیون گذاشتم و چند تا هم بردم اتاقم. چه آرامشی داشتم، مدتها بود لذت آرامش رو حس نکرده بودم.
داشتم گل می بوئیدم که سودس جون برای صبحانه صدام کرد.
بعد از مدتها یه صبحونه ی درست و حسابی خوردم و بهم چسبید. با خانواده بودن چقدر خوبه!
بعد از صبحونه، همونیور که با سودی جون حرف میزدیم، وسایل ناهار رو حاضر کردیم. سودی جون با زیرکی میخواست از زیر زبونم حرف بکشه و ببینه چرا زندگی تو خونه دانشجویی شادابو به کنار تارخ و گلپر بودن ترجیح دادم. در حال سیبزمینی پوست کندن خندیدم:
- چه سوالایی میکنی سودی جون!؟ هیجان و شیرینی زندگی تو خونه دانشجویی، میون چهار تا همسن و سال پر شر و شور کجا، زندگی پیش گلپر حامله ی خوابالو کجا؟! نمیدونی که چقدر خوش میگذره، یه روز غذا میسوزه، یه روز شور میشه و اونوقت دعوا میشه... خلاصه تجربه خوبیه! برای اعتماد به نفس و روی پا ایستادن و استقلال حرف نداره. بعدشم اونجا راحتترم هر وقت بخوام درس میخونم، میرم، می آم... مزاحم کسی هم نمیشم.
سودی جون که داشت میوه میشست با یه لبخند تلخ گفت:
- خدا کنه...
مسیر حرف رو عوض کردم و رسوندم به مراسم خواستگاری از شاداب. سودی جون شادابو دوست داشت و از خدا میخواست عروسش بشه. یه دختر خوب و نجیب از یه خونواده ی سرشناس و قدیمی!
دختری که تا به اون روز دست به صورتش نبرده بود. که تو این دوره زمونه خیلی عجیبه!!!
قرار بود فردا شب برای خواستگاری بریم. بعد از خوردن خورشت قیمه خوشمزه سودی جونو یه کم استراحت، رفتیم و برای شاداب پارچه خریدیم. یه تور خوشرنگ نیلی که با سنگ و نگین همرنگ تزئین شده بود. یه گل مصنوعی خوشگل که توی یه گلدون چوبی نرده ای مستطیل شکل بود و بس که قشنگ و ناز بودمنم سایز خیلی کوچیکش رو برای خودم خریدم. ترنج و تورنگ واسم دست گرفتن که از حسودیه. منم شونه بالا انواختم و بهشون محل نذاشتم.
رفتیم قنادی و کیک سفارش دادیم. یه کیک یه طبقه که با گلهای زیر آبی و نیلی به شکل دلفریبی درست شده بود. بالاخره رفتیم و یک جلد قرآن با نقش و نگار نیلی هدیه کزدیم تا مجلس خواستگاری متبرک بشه.
تورنگ از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید. بابا خیلی بهش اصرار کرد واسه خودش کت و شلوار بگیره ولی اون در نهایت فروتنی قبول نکرد.
خواستگاری به خوبی و خوشی انجام شد، دایی و عموی شادابم بودن ولی ما فقط خودمون بودیم، مهرتاش! یه خونواده پنج نفره، البته سودی جون به تارخ و گلپر گفته بود بیان ولی اونا به دلیل حامله بودن گلپر تشکر کرده و نیومده بودن.
اون شب مهریه هم تعیین شد و با حضور عموی مادر شاداب که مردی مومن و پاک . معتقدی بود، دو تا جوون عاشق پیشه به هم محرم شدن.
هر دوشون رو بغل کردم، بوسیدمو از صمیم قلب براشون آرزوی نیک بختی و سعادت کردم. روز بعدشم منو تورنگ و شاداب رفتیم حلقه خریدیم. یه جفت حلقه طلا سفید که یا پنج تا برلیان درخشان تزئین بخش دستهای مهربون و عاشقشون بود.
بعد از یه هفته منو شاداب برگشتیم تهران، البته شادابی که با من اومد شیراز با شادابی که برمیگشت، زمین تا آسمون فرق کرده بود، با هم رفته بودیم آرایشگاه و صورت دخترونه شاداب به چهره زن جوون و تو دل برویی تبدیل شده بود. چشماش زیر هلال نازک ابروهاش درشتتر به نظر میرسید. طوری که تورنگ سفارش کرد:
- اونجا که رفتی به صورتت دست نزن.
همین جمله ساده دلانه و عاشقونش کافی بود که خود من یه عمر بهش بخندم و اذیتش کنم.
چه دنیایی دارن این عاشقا!
فصل 9ترم دوم دانشگاه شروع شد هفته ای چهار روز کلاس داشتم از شانس خوبم همه ی واحد های ترم قبل رو با نمره ی خوب پاس کرده و تونسته بودم ساعتهای خوبی کلاس بردارم و نهایت ساعت تموم شدن کلاسم چهارونیم بود برای همین تو همین چهار روز به شاگردامم درس می دادم رویهم رفته همه چی خوب پیش می رفت مخصوصا این که یه درس مشترک بیشتر با خسرو نداشتم و خیلی قیافه نحسشو نمی دیدم بدجنسی نباشه ولی به لطف خدا بیشتر واحد هاشو افتاده بود....یه روز تعطیل توی خونه با بچه ها درس می خوندیم که زنگ زدن وقتیم بهم گفتن با تو کار دارن از تعجب شاخ دراوردم اولین بار بود که کسی با من کار داشت یه شلوار تریکو زانو انداخته پام بود.فورا با یه جین عوضش کردم و بعدشم یه بلوز تروتمیز پرتقالی رنگ پوشیدم و رفتم پشت در واحد . چیزی که دیدم خنده دار بود یه دختر که به جای صورت یه دست گل پر از زنبق و مریم داشت. دستمو زدم کمرم و با لحن عتاب الودی گفتم:بهی.همدیگر رو بغل کردیم . تعارفش کردم بیاد تو. به ملکه اخلاق و نرگس معرفیش کردم. نشست روی کاناپه زهوار در رفته ای که توی هال بود خیلی بی معرفتی ترمه. می دونی چند وقته ازت بی خبرم؟با انگشتای دستم بازی کردم:حق داری بهی.ولی درگیر امتحانا و انتخاب واحد و این چیزا بودم اتفاقا می خواستم تو ین چند روزه بهت زنگ بزنم ولی باور کن هر وقت می خوام بیام سروقت تلفن یه کاری پیش میاد و یادم میره.بهی پوزخندی زد:اره این یه بهونه خوب ولی باورنکردنیه!-هر چی بهم بگی حق داری...بگو من ده دقیقه ساکت می شینم تو هرچی دلت می خوام بارم کن . باور کن تو این ده دقیقه لب از لب باز نمی کنم.بهی خندید:نه عیبی نداره هیچی بهت نمی گم به بزرگواری خودم می بخشمت....بعد با تهدید گفت:البته من می بخشمت ولی عمو و زن عموت به قدری از دستت ناراحت و عصبانی ان که حد نداره . مخصوصا عمو جونت که اگه کارد بهش بزنی خونش در نمی اد.تعجب کردم: اخه چرا؟-این دیگه سوال نداره که خودت خوب می دونی....ساغر با یه سینی چای تازه دم وخوشرنگ که بخار از روش بلند می شد از اشپزخوته اومد بیرون چطوری دختر عمو ؟!یه دقیقه گله و گله گذاری رو بذار کنار و گلویی تازه کن.بهی اطرافو نگاه کرد ساغر متوجه دلیلش شد:عروس خانم یه ذره خجالتیه نشسته تو اتاق داره ناخوناشو می جوه ....بهی خندید:بارک ا...شاداب که اینطوری نبود.پاشد و از ساغر پرسید:تو کدوم اتاق؟!باید برم سراغش...ساغر با انگشت اتاق رو نشون داد بهی از جا بلند شد و مانتوشو در اورد و رفت تو اتاق . سر یه دقیقه با شاداب اومد بیرون دور هم چایی خوردیم و یه کم گوفتیم و خندیدیم .نیم ساعت بعد ساغر و شاداب مارو تنها گذاشتن بهنوش دست گذاشت روی شونهم تو چشمام نگاه کن.توی چشم های خاکستری مهرنوش نگاه کردم در عرض یه ثانیه پر اشک شد:این چه کاری بود که کردی؟!هاج و واج پرسیدم:مگه چه کاری کردم؟نمی دونستم چه کاری کردم که بهی اینقدر از دستم رنجیده پیش خودم فک کردم از این که برای خواستگاری نبوده ناراحته ولی یه لحظه بعد یادم اومد که سودی جون به اونام زنگ زد و تعارف کرد . پس موضوع چی بود که اینقدر ناراحتش کرده دوباره پرسیدم :چیه بهی جون حرف بزن.با صدای لرزونی گفت:تو خجالت نکشیدی؟!صدام از صدای اون لرزونتر بود:از چی؟تا موقعی که بهنوش لب از لب وا کرد جون به لبم رسید:چرا اومدی اینجا؟برای چی نیومدی خونه ما؟یه نفس راحتی کشیدم بهی ادامه داد: عموت خیلی از دستت ناراحته نمی دونی وقتی فهمید تو از خونه تارخ اومدی اینجا چه حالی شد مثل اسفند رو اتیش حالی داشت که نگو یه جا بند نمی گرفت تو خونه راه می رفت و با خودش حرف می زد نمی دونی چقد دلخوره.اومدم حرفی بزنم که با دست مانع شد یه مکث کوتاه کرد دیگه هیچی نگو حوصله اراجیف تو رو ندارم فقط این که همین الان می ری وسایلتو جمع می کنی و بدون یک کلمه حرف با من می ای .با بد اخلاقی پرید وسط حرفم : حرف نزن ترمه که می زنم توی دهنت همچین می زنم نتونی از جات پاشی.عموت واست پیغام فرستاده که اگه با من نیای دیگه هیچی اون قدر ناراحت بود که محکم زد روی پیشونیش و گفت: مگه عموش مرده این بچه رفته پیش دوستش؟-اما بهی من اینجا خیلی راحتم خودم خواستم.بهنوش اخم کرد :خوب دیگه حوصله ندارم برو وسایلتو جمع کن بریم مورچه چیه که کله پاچش چی باشه توی یه غربیل خونه که نمی شه پنج تا ادم گنده زندگی کنن!!!-اینجا جا افتادم راحتم.-این قدر حرف نزن مگه اشی ؟ برو حاظر شو.-باهات می یام اتفاقا دلم واسه عمو و زن عمو هم خیلی تنگ شده تازه شام هم می مونم.بهنوش پوزخندی زد و با بی حوصلگی گفت:زحمت می کشی برو با من چک و چونه نزن وسایلتو جمع کن بریم خونه ما اونجا به اندازه تو جا داریم.-ولی....-ولی نداره دختر جون !ولی نداره.اونجا یه لقمه نون و پنیر گیرت می اد که دور هم بخوریم با لحن اروم تری گفت:این جا موندن تو فایده ای نداره جز این که خرج اضافست.چشماشو روی هم گذاشت :ما که غریبه نیستیم هستیم؟لحنش صمیمی و گرم بود بازومو گرفت: باید می امدی خونه ما این جا باید تو خرج و مخارج شریک باشی هر چی باشه یه خونه دانشجوییه و همه چیش حساب کتاب داره.ارومتر و دل سوز تر گفت:مگه عمو چقدر به تو پول میده که باهاش اجاره خونه و پول غذام بدی؟صورتمو بوسید: ترمه جون اگه نیای اون وقت نه من نه تو!-اخه...-اخه بی اخه بگو وسایلت کجاست ؟خودمم می ام کمکت و همه چی رو جمع می کنیم.به زور لبخند زدم:نمی خوام مزاحم باشمدستاشو به کمر زد و گفت: اولا که مراحمی دوما اونجا خونه خودته عمو قاتف اونقدر حق به گردن ما داره که اگه حتی با خوانواده بیای ده سالم خونه خودت بمونی بازم یه گوشه محبت های عمو رو نمی گیره پس اینقدر تعارف نکن ... پاشو پاشو دختردو دل بودم بهنوش گفت:دست دست نکن به خدا بهت بد نمی گذرهاه کشیدم:چی بگم بهی؟منو بدجوری گذاشتی تو منگنه-تو منگنه عشق و محبت اگه رومو زمین بندازی حسابی بهم برمی خوره ها تا همین الانشم خیلی کار بدی کردی که ما رو غریبه دونستی.وقتی سکوت و نگرانی منو دید خیلی اروم و شمرده گفت:ببین ترمه پریشب بابا گفت زنگ بزنم خونه تارخ و به تو بگم وسایلتو جمع کنی و دیگه بیای خونه ما بمونی بابا می دونست گلپر حامله است می گفت وقتی بچه به دنیا بیاد رفت و امد تو خونه تارخ زیاد می شه و دیگه صلاح نیست تو دیگه اونجا بمونی و از طرفی هم با سرو صدای وقت و بی وقت بچه نمی تونی درس بخونی به همین دلیل به من گفت اتاقمو تمیز کنم بعدشم یه تخت از زیرزمین اورد و رنگ کرد وگذاشت تو اتاق من... منم بجای پریشب دیشب زنگ زدم ... گلپرخانم پرنازو ادا تلفن جواب داد بعد از این که فهمید می خوام بیام دنبالت گفت:متاسفانه ترمه جون رفته خونه دوستش . منه خنگ فکر کردم اومدی این جا مهمونی ولی زن داداش عزیزت منو از اشتباه در اورد و گفت نخیر ترمه جون رفته اونجا بمونه و بقیه مدتی که درس می خونه همون جا باشه.فشار خونم افتاد پایین به زور تونستم ادرس این جا رو بپرسم بابا اون قدر ناراحت شد که نگو و نپرس حالام تا دیرتر نشده بریم وسایلتو جمع کن... این طوری نگام نکن ترمه باور کن راست می گم قبل از این که ما فهمیدیم تو اومدی این جا تصمیم داشتیم
بیایم دنبالت . حالا اینقدر ناز نکن و راه بیفت .زن عموت به افتخار ورود تو رولت گوشت پخته که اگه دیر کنیم بهمون نمی رسه .پاشو دیگه دختر . نکنه توقع داری جلو پات زانو بزنم و التماست کنم ؟
هیچی نگفتم . بهنوش ادامه داد : نه ظاهرا خیلی پررو شدی و توقعاتت رفته بالا . البته اینجاشو دیگه کور خوندی که جلو پات بیفتم و عجز و لابه کنم . ببین شده با پس گردنی و اردنگی از این خونه می برمت بیرون . پس کاری نکن جلو دوستات آبروت بره .
خنده م گرفت . اتفاقا ازت برمیاد .
- پس تو که می دونی دست بجنبون و برو حاضر شو ... زبونم کف کرد اینقدر حرف زدم .
از جا بلند شدم . مستاصل و درمونده دستامو باز کردم : چی بگم بهی ؟! من تازه جا افتادم . همه چی رو غلتکه ، اوضاعم خوبه ...
- همه اینا رو می دونم ولی تو این چند ساله نفهمیده بودم که مثل آش می پزی و تازه تازه وقت جا افتادنت رسیده ...پاشو ترمه . سلاخ خونه که نمی خوام ببرمت . اینقدر اما و اگر می آری .
دیگه چاره ای نداشتم . حق با اون بود ...کرایه خونه و هزینه خورد و خوراک و پول آب و برق و تلفن کم نبود بهتر بود از شر هزینه های اضافی خودمو خلاص کنم .این طوری با چند ساعت تدریس و پولی که بابا می فرستاد راحت می تونستم از پس هزینه های شخصی خودم بر بیام و یه جورایی پادشاهی کنم ...
لبخند نشست رو ی لبم :« زندگی چه بازی های عجیب و غریبی داره . تا همین چند وقت پیش دغدغه ام این بود که تو دانشگاه قبول شم و بابا برام یه ماشین مدل بالا بخره و حالا ... ولش کن فکر کردن به این چیزا جز رنج و عذاب هیچی نداره .»
به طرف اتاق رفتم : بهی به تو احتیاج ندارم ، در عرض یه ربع وسایلمو جمع می کنم .
بهنوش سرشو به پشتی کاناپه تکیه داد . قبل از اینکه وسایلتو جمع کنی یه چایی برام بیار . بعد از این سخنرانی غرا بخورم و گلوم تازه شه .
دستمو گذاشتم روی چشمم : ای به چشم دختر عمو .
رفتم آشپزخونه و براش چایی آوردم . با اخم گفت : ببین من واسه این گل پول دادما ! لااقل واسش ارزش قایل شو بذارش تو گلدون .
زدم رو پیشونیم : شرمنده م بهی جون . اینقدر از دیدنت ذوق زده شده بودم که پاک یادم رفت . باشه الان می رم یه گلدون میارم .
دوباره برگشتم تو آشپزخونه . همه کابینت ها رو گشتم ولی مگه توی یه خونه دانشجویی گلدون پیدا می شه ؟!
آخر سر مجبور شدم یه پارچ رو پر آب کنم و گل و بذارم توش .
جمع کردن وسایلم خیلی طول نکشید . مانتو که می پوشیدم شاداب اومد سراغم . چشمای مهربونش ناراحت و نگران بود : کجا داری می ری ؟
شونه بالا انداختم : امان از خونه به دوشی .
- مگه اینجا بهت سخت می گذره ؟
لبخند زدم : نه عزیزم این چه حرفیه ؟!
چند ثانیه نگاهش کردم : شاداب جون از این به بعد من و تو نمی تونیم با هم باشیم . به خاطر اینکه یه عروس و خواهر شوهر ماست و روغن چراغ می مونن و تا دنیا دنیاست آبشون با هم تو یه جوب نمی ره .
شاداب لبخندتلخی زد : چه حرفایی می زنی ترمه ، تا دنیا دنیاست ما با هم دوستیم عروس و خواهر شوهر یعنی چی ؟
با بدجنسی گفتم : همه اولش همینو می گن ولی امان از روزی که رسما عروس و خواهر شوهر بشن تنها چیزی که ندارن چوشم دیدن همدیگه س .
- امان از دست زبون تو ... حالا چرا دکمه هاتو بالا و پایین بستی ؟
خندید . از ذوق رفتن هول شدی و نمی دونی چطوری بری .
دوبار زدم روی شونه ش : جاتون تنگ شده بود متاسفم .
بغض نشست توی گلوش : ترمه داری ناراحتم می کنی .
بغلم کرد : بری جات خالی میشه .
سرمو گذاشتم روی شونه ش و چند تا ضربه آهسته به کتفش زدم . بهت تند تند سر می زنم .
در اتاق وا شد و بهنوش اومد تو : چه خبره ...جداشین جداشین .
با خنده ای موذیانه گفت : الان به زور از محبت جداتون می کنم . دو روز دیگه از کتک کاری و دعوا ... حالا ناراحت نباش شاداب ، اصلا تو هم بیا بریم خونه ما هر چی نباشه نامزد تورنگی ...اینو بدون شوخی می گم .
شاداب از من جدا شد : تو لطف داری .
- نه واقعیت رو می گم .
- مرسی .
- از شوخی گذشته اون جام که هست خونه خودته هر وقت دلت خواست بدون تعارف بیا .
- مزاحمت می شم .
- حالا که می خوای مزاحم شی مانتو بپوش و با ما بیا ، شب خودم می رسونمت .
با خوشحالی گفتم : آره بیا بریم .
شاداب گفت : موشو تو سوراخ راه نمی دن جارو به دمبش می بست .
- زهر مار ، حالا دیگه من موشم ؟
بهنوش ساعتشو نگاه کرد : اوه اوه دیر شد . راه بیفتین دیگه .
شاداب سر جا خشکش زد : زشته .
بهنوش ار اتاق رفت بیرون : قبلا به ترمه گفتم زشت به چی و به کی می گن ازش بپرس . – من منتظرم .
شاداب بلاتکلیف نگام می کرد ، خیالشو راحت کردم . حاضر شو بریم شاداب بهت بد نمی گذره ...تازه عمو اینا خیلی خوشحال می شن تو رو ببینن .
- آخه زشته همینطوری .
- چیه می خوای رسما پاگشات کنن ؟
- گمشو ترمه !
- پس حاضر شو .
- حالا چی بپوشم ؟
به مانتوی شیری از چوب لباسی برداشتم : همین خوبه .
- بلوز چی ؟
- اون یاسی رنگه که دیروز خریدی رو بپوش .
- شلوار چی ؟
- همون سفیده که با مانتوت می پوشی خوبه . بابا عروسی که نمی ری زود باش بپوش .
صداشو آورد پایین : آخه اولین باره که منو می بینن باید مرتب باشم .
- راست می گی عزیزم فقط یه کم عجله کن .
یه روسری برداشتم و سر کردم اول چمدونمو گذاشتم جلوی در و بعد ساکم رو . عجب روزگاری داشتم در عرض پنج ماه این بار سوم بود که ساک و چمدونمو می نداختم رو دوشم و می رفتم یه خونه جدید .
آه کشیدم . تف به این روزگار !