ای داد بیداد خواهر! دوره آخر الزمون شده...
چشماتو بنداز پایین دختره ورپریده، پاشو پاشو، به جای این که بشینی زیر چونه دو تا بزرگتر تا چشم و گوشت واشه، سه تا چایی بریز بیار....
با همون حالت دست گذاشت روی زانوش و خودشو به جلو و عقب تکون داد:
فوری تنها لیوان سینی رو برداشتم :این یکی به من می رسه.
ساغر زد رو پام:لیوان منو برداشتی!
جوابشو دادم: برای یه لیوان این قدر خودتو نکش زشته!
با دهن کجی گفت:جهنم!سگ خورد!
یه قند برداشتم:خیلی بی تربیتی ساغر.
شاداب گفت :حالا کجاشو دیدی!
چایی رو خوردم:چه مزه ای داره یه نفر برای آدم چایی بیاره.
ساغر پرید وسط حرفم :فقط امشب اینطوریه! از فردا آستین بالا می زنی و کار می کنی... فکر نکنی برا همیشه از این
خبراس ها؟!نه، این جا قانون داره همه چی نوبتیه... حتی رفتن به خلا!مواظب خوردو خوراکتم باشی که تندتند مجبور
نشی بری خلا، چون چاهش پر میشه ... شاداب محکم زد پشتش:أه ساغر، حالمو بهم زدی، یه دقیقه خفه شو لطفا!
-وا مگه چیه؟! دیگه خلا رفتن جز عادی ترین امور زندگیه ها!
چنان قیافه معصوم و حق به جانبی به خودش گرفته بود که من و شاداب با هم زدیم زیر خنده،ساغر بدون این که
بخنده گفت:هر کی ندونه فکر می کنه شاداب خانم عمرا خلا نمی ره... پس این چیزا که می خوره چی میشه، هیچ کس
نمی دونه.
لیوان خالی رو گذاشتم تو سینی :خیلی چسبید، حالا بیاین موضوع صحبت رو عوض کنیم.
ساغر چهار زانو نشست و گفت: اه راست می گی بیاین راجع به انواع خلا حرف بزنیم!
شاداب با اخم گفت:ساغر!
ساغر طلب کارانه جواب داد: مرگ وساغر! کوفت و ساغر! زهر مارو ساغر!... خب اینم یه موضوع صحبته دیگه پس
باید در مورد چی حرف بزنیم پسرای دانشگاه؟! درسامون؟!تفریحامون؟!... راجع به چی؟!
بعد از یه لحظه مکث بلند گفت :فهمیدم... بیاین غیبت کنیم، از همه چی بهتر و شیرین تره... خوب ازکجا شروع کنیم
؟! معلومه از زن برادر ترمه بهتر ؟ اسمش چی بود؟... گلپر! خوب من استارت کار رو زدم حالا نوبت توئه ترمه جون،
بگو.... ببینم این شمر ذالجوشن چه به روز تو آورده که شبونه زدی به چاک!
با لحن جاهل مأبانه اضافه کرد: می گم آبجی اگه اذیتت کرده ،حالشو بگیریم.
آستیناشو زد بالا :سه سوته نفله اش می کنیم...
با پشت دست به دماغش کشید :خوش ندارم ببینم کسی رفیق منو ناراحت کنه!
خندیدم:این دفعه رو کوتاه بیا.
رو زمین جابه جا شد و دامن بلندش رو مرتب کرد:باشه فقط به خاطر گل روی شما...
شاداب با مهربونی گفت:تعریف کن ببینم ترمه جون!
دلم خیلی پربود شروع کردم به گفته،هیچی رو جا ننداختم از سیر تا پیاز ماجرا رو گفتم، هر چی روحمو آزرده بود به
زبون آوردم و نتیجه اش اشکام بود که ناخواسته سرازیر شدن. ساغر هول هولکی جعبه دستمال کاغذی رو گرفت
جلوی روم: قرار نشد آبغوره بگیری!
صداش بغض داشت. شاداب زانوهاشو بغل کرده بود ومغموم و گرفته نگام می کرد،سعی کردم بخندم:چیه؟!هنوز
نمردم که این طوری زانوی غم به بغل گرفتی!
ساغر و شاداب همزمان گفتن: خدا نکنه ،زبونتو گاز بگیر.
چند لحظه به سکوت گذشت،تنها صدایی که می اومد پچ پچ ملکه اخلاق پشت تلفن بود، هنوز داشت حرف می زد.
شاداب به شوخی گفت: الان تو هپروته.
ساغر گفت: تا همین چند روز پیش ما جرأت نداشتیم ده دقیقه بیشتر با تلفن حرف بزنیم، همین خانم بلایی سرمون
می آورد که بیا و ببین.
شاداب گفت: ولش کن،این طوری که بد نشد اقلا کمتر به پر و پای ما می پیچه.
یه کم فکر کردم و بعد من من کنون گفتم: از این به بعد هزینه ها رو تقسیم به پنج کنیم،کرایه خونه رو هم...
شاداب پرید وسط حرفم : بذار یه هفته بمونی ! حالا مهمونی!
-نه عزیزم حساب حساب کاکا برادر، اگه قراره این جا بمونم می خوام مثل بقیه هزینه ها بدم.
ساغر با محبت گفت: دیر نمی شه...
-آخه...
شاداب طبق معمول نذاشت حرفمو ادامه بدم: آخه نداره. الان که آخر برجه؛ سه چهار روز دیگه که اول ماهه و موقع
حساب و کتاب تو رو هم می آریم. قبوله؟
چشمامو رو هم گذاشتم:آره قبوله!
ساغر پرسید:با یه چایی دیگه چطورین؟
یه نگاه به ساعت مچی بند چرمیم که هدیه تولدم ازطرف تورنگ بود ،کردم: با این که دوازده شبه ولی موافقم.
ملکه اخلاق گوشی رو گذاشت رو دستگاه :منم یکی می خورم.
ساغر در حالیکه به طرف آشپزخونه می رفت،گفت:تو که حتما یکی لازم داری، بیچاره گلوت خشکید.
ملکه اخلاق لبخند دلنشینی زد که اصلا به صورتش نمی اومد،شاید می اومد بس که عبوس و اخمو دیده بودمش برام
عجیب بود....
برگشتن ساغر خیلی طول نکشید . موقعیکه داشتم چایی می خوردم شاداب گفت:ترمه جون،تو که استاد شست و شو
بودی چطور نتونستی جلوی زن برادرت در بیای؟
-به هزار دلیل،اول به خاطر خودش، دوم به خاطر تارخ، سوم به خاطر نون و نمک خونه اشونو.... یه عالمه دلیل دیگه
که نمی شه گفت: نمی خواستم ازشون ببرم که! بالاخره چشممون تو چشم هم می افته ، دل نمی خواد اون روز من
شرمنده اشم. در ثانی شاید اگه من جای گلپربودم تحمل نمی کردم آدمه دیگه تا تو شرایط قرار نگیره نمی تونه حال
بقیه رو درک کنه.
شاداب گفت: عجب دختر با ملاحظه ای!
رو به ساغر ادامه داد: این ترمه لاغر مردنی رو اینطوری نگاه نکن به موقعش یه پلنگ وحشی می شه!
یه قند پرت کردم طرفش: آدم اگه یه دوست مثل تو داشته باشه دیگه به دشمن احتیاج نداره.
با خونسردی گفت: تو باوجودمن به هیچی احتیاج نداری،من خودم واست یه دنیام... داشتم چی می گفتم؟
رو به من اخم کرد:لطفا خودتو قاطی حرفایم نکن. اگه یه بار دیگه بپری وسط حرفم می شه دو مرتبه ها!
خلاصه این باتری قلمی وقتی بچه بود یه گرد و قلنبه ای بود که دومی نداشت،برعکس من که اونموقع دماغمو می
گرفتی جونم در می اومد... بماند! اینا رو نمی خواستم بگم ... یه روز که از مدرسه بر می گشتیم دوتا پسر بچه ده
یازده ساله مزاحممون شدن!
ساغر بلند خندید: همه رو برق می گیره شما دو تا رو کبریت سوخته! دوتا بچه ده ساله ... وای خدا!
شاداب با تشر گفت: خنگ خدا اون خوب موقع ما خودمون هفت سالمون بود،کلاس اول دبستان بودیم. لابد توقع
داشتی پسر دانشجو دنبالمون بیفته..
ساغر وارفت ولی خودشو از تنگ و تا ننداخت: راست می گه هر کسی هر چی داره از پر قندانش داره، از همون یه
ذره بچهگیاتونه...
شاداب بی حوصله حرفشو قطع کرد: ساغر زبون به دهن بگیر دیگه ! دارم حرف می زنم گل که لگد نمی کنم...
ساغر دهنشو باز کرد که شاداب گفت:یه کلمه دیگه حرف بزنی می زنم توی دهنت.
-از همون روز اول فهمیدم بیشتر یه درد تیمارستان می خوری تا دانشگاه.
شاداب رو به ملکه اخلاق گفت: تو گوش کن، این یکی که از مخ آزاده . خلاصه پسر بچه ها اومدن طرف ما ... من
».... پفکتو بده به من » : رفتم پشت ترمه قایم شدم ، یکی از اونا اومد جلو گفت
گفتم پفکتو بده »: پسره خیلی پررو بود صداشو کلفت کرد و گفت .« مال خودمه برو واسه خودت بخر »: ترمه جواب داد
».... به من
شاداب با هیجان ادامه داد: من داشتم از ترس شلوارمو خیس می کردم.
دخالت کردم:تازه صدای فین فین کردنتم داشت اعصابمو خورد می کرد.
.« بده به من »: شاداب پاچو شلوارشو تا زد و خندید:ترمه برو بر یه نگاه به یارو کرد. پسره دستشو آورد جلو و گفت
چشمتون روز بد نبینه ترمه یهو با کیفش کوبید تو سره پسره! بدبخت گیج و ویج مونده بود. منم از ترس جیغ کشیدم
. پسره گوشه لباس ترمه رو کشید....
من با خنده گفتم:تو زدی به چاک!
شاداب غش غش کنون گفتم :دو تا پا داشتم ،شیش تا دیگه قرض کردم و رفتم، اشکریزون خودو رسوندم دم خونه
اما مگه من می تونستم «؟ چی شده »: ترمه، شانس آوردم مامانش دم در بود، منو که دید رنگش پرید و با نگرانی پرسید
حرف بزنم... بیچاره سودابه خانم دوید طرف مدرسه منم مثل بز پشت سرش ! وقتی رسیدیم با صحنه ای روبرو شدیم که من یکی تا آخرین لحظه عمرم فراموش نمی کنم. توقع داشتم ترمه رو خونین و مالین ببینم که داره به
پسره التماس می کنه دست از سرش برداره. اما زهی خیال باطل!
شاداب سکوت کرد،ساغر با هجان گفت:بنال دیگه!
شاداب ابرو بالا انداخت: خرج داره!
-برو گمشو!
-گرون نیست، مایه اش یه چایی دیگه اس!
-تعریف که تموم شد ، می رم واست می آرم.
» نزن تو رو خدا، غلط کردم ، ببخشین »: -پسره بیچاره افتاده بود رو زمین و می گفت
اما مگه این ترمه دست بردار بود ،بیچاره مامانش رفت اونو گرفت ولی تقلایی میکرد بیا وببین ... پسره حداقل ده
کیلو از ترمه چاق تر بودقدشم لااقل بیست سانت بلندتر وقتی از دست ترمه نجات پیدا کرد با لباسای پاره پا گذاشت
به فرار...
چه خاطره شیرینی بود ،عجب جرأتی داشتم ها! صدای شاداب منو از اون دوران بیرون آورد: بنده خدا سودابه خانم
رنگش مثل زردچوبه شده بود، نمی دونست چی بگه! البته صحنه ای که دیده بود رو باور نداشت ، فکر می کرد ترمه
داره زیر دست وپای پسره لت وپار می شه ، نگو دختر پهلوونش بچه مردم رو چپ و راست کرده.بیچاره پسره چنان
می دوید که هیچ کس به گرد پاش نمی رسید ، مثل تیری بود که از چله کمون جهیده باشه.........
ترمه مثل این جنگ جوهای حرفه ای مانتوشو تکوند و با لبخند گفت:پسره از خود راضی خوب به خدمتش رسیدم.
بیچاره سودابه خانم همون کنار خیابان نشست و گفت:اخه دختر این کارا چیه می کنی؟اگه بلایی سر خودت یا بچه
مردم می امد چه خاکی به سرم می ریختم؟
ترمه توضیح داد که پسره زورگو می خواسته پفکش رو بگیره ...خلاصه سودابه خانم کلی دخترش رو نصیحت کرد و
اخر سر دست زد روی شونه ترمه گفت:مثل اینکه می خوای دست شعبون استخونی رو از پشت ببندی.
ساغر و ملکه اخلاق با هم تکرار کردن:شعبون استخونی؟
شاذاب با خنده گفت:اره دیگه همون شعبون بی مخ...
قرمز شدم:بسه دیگه شاداب حالا از فردا تا تقی به توقی بخورد اینا می خوان به من بگن شعبون ساغر انگشت اشاره
شو گرفت طرفمو گفت:شعبون نه شعبون بی مخ..
بعدشم خندید رو بهش گفتم :مرض.
شاداب گفت:بعد از اون من شدم نوچه ترمه..چسبیدن بهش و ازش جدا نشدم هیچ کس جرات نداشت از گل نازک
تر بهش بگه والا...
با اخم گفتم:بسه دیگه شاداب
هر کی ندونه فکر میکنم یه بزن بهادر حسابی بودم...
شاداب با ژست موهایش را عقب برد:مگه نبودی؟
اه سردی کشیدم و به ساک و چمدون اشاره کردم:اره خوب اینم از وضعیتم ..حالا این مسئله ای نیست از قدیم و ندیم
گفتن فامیل گوشت همو بخوره استخونش رو دور نمیندازه.بالاخره گلپرم متوجه رفتارش میشه و می فهمه رفتارش
درست نبوده و از طرفی نباید این قدر اختیار زندگیشو بده دست مادرش مشکل من اون پسر نفهم و بی شعوره نمی
دونم باید باهاش چی کار کنم؟
ساغر خیلی جدی گفت:واسه اونم یه فکری می کنیم بد جوری گوش مالی می خواد.
ملکه اخلاق کنجکاوانه پرسید:راجع به کی حرف می زنین؟
پنهان کارلازم نبود راحت گفتم:یه پسره بی کار و بی تربیت که نمی دونم چه جوری سر و کله اش تو دانشکده دندان
پزشکی پیدا شده.
ملکه اخلاق سر جاش تکون خورد:اسمش چیه؟
-اسمش خسرو فامیلش فصاحت البته بیشتر اوقات صداش می کنم کثافت چه جالب بر وزن فصاحت.
کاش حرفشو پیش نمی کشیدم دلشوره عجیبی افتاد به دلم.
-کم بدبختی دارم این یکی هم رو بقیه اش.
ملکه اخلاق پرسید: مزاحمته؟
شاداب به جای من جواب داد: چه جورم.
ملکه اخلاق خیلی ساده گفت:خوب به برادرت بگو...
همه زدیم زیر خنده یعنی اگه تارخ می فهمید چی کار می کرد؟قبلا فکر می کردم شاید عکس العمل نشان بده اما حالا
بهتره فکرشو نکنم...
شاداب با خنده رو به ملکه اخلاق گفت:خود شعبون خان از پسش بر می اد دست کم نگیرش.
ملکه اخلاق خمیازه کشید پشت سرش ساغر و بعدم من و شاداب خیلی دیر بود شانسی که اوردیم ساعت اول کلاس
نداشتیم و می تونستیم خستگی شب زنده داری رو در کنیم.از امشب منم رفتم تو اتاق ده متری ساغر و شاداب.
پاهام افتاد بسکه از این اموزشگاه رفتم اون اموزشگاه مگه کسی به یه دانشجو ترم اول احتیاج داشت؟اگرم می گفتن باهاتون تماس می گیریم فرمالیته بود.اون قدر دانشجوی ترم بالا و لیسانس تو دست و بالشون بود که من این وسط عددی به حساب نمی اومدم.اما خوب بعضی وقتا خدا با بد شانسا مهربونه بعد از یه هفته از دو تا اموزشگاه زنگ زدن و دو تا ادرس برای تدریس خصوصی دادن داشتم از خوشحالی پر در می اوردم با این که ساغر و شاداب لب و لوچه هاشون اویزون شد که:این صنار سی شاهی فقط اندازه کرایه ماشینته. اما من به کمتر از این راضی بودم بالاخره می بایست از یه جایی شروع کنم دیگه.
امتحانای پایان ترم نزدیک بود و می بایست حسابی برنامه ریزی کنم که هم به شاگردام برسم هم به درسای خودم.
شاگرد اولی رو که نگو وقتی دیدمش جا خوردم .از خوشگلی روی همه عروسک سرامیکی ها رو کم کرده بودموهای طلایی لخت چشم های تیله ای درشت با مژه های دونه دونه و برگشته از لباشم خون می چکید پوست شیری و صورت گردی هم داشت حرکاتشم با ناز و عشوه بود چند لحظه ازش چشم بر نداشتم بد جوری قشنگ تو دل برو بود ولی وقتی شروع کردم به درس دادن ارزو کردم کاش هیچ وقت نمی دیدمش .یه دختر لوس و ننر و بی تربیت که تو زندگیش فقط به لاک و مد لباس و تیپ فلان هنر پیشه و بهمان خواننده فکر کرده بود...اینا یه طرف کودن بودنش یه طرف دیگه هر چیزی رو میبایست ده مرتبه تکرار کنم زبونم مو در اورد بسکه پیش پا افتاده ترین قواعد انگلیسی رو براش گفتم ته دلم از خدا خواستم کاش به جای این همه زیبایی و لوندی یه جو عقل و هوش به این دختر بده.
همه این کمالات به کنار سلیقه انچنانش منو کشته بود لباس پوشیدنش دست کمی از مانکن نداشت بوی عطرش فضا رو پر کرده بود.ولی جه اتاقی؟شتر با بارش گم می شد باز جای شکرش باقی بود روی میز و صندلی رو خاموش کرده بود بتونیم بشینیم.شاگرد بعدیم یه پسر بچه تخس و شیطون و بی نهایت باهوش بود اگه شیطنتش گل نمی کرد همه چیزرو مرتبه اول یاد می گرفت.با هر کدوم از این شاگردام هفته ای دو مرتبه قرار گذاشتم.
امیدم این بود بعد از چند جلسه ای که اموزشگاه با انان قرارداد بسته خودم بتونم باهاشون قرارداد ببندم این طوری دیگه همه حق التدریس می رفت تو جیب خودم هفته دیگه تو تا شاگرد دیگه اضافه شد خوشبختانه از طرف اموزشگاه نبودند از فامیلای پسر بچه تخس بودن تصمیم گرفتم فعلا به همین چهار تا شاگرد بسنده کنم تا امتحانای اخر ترم رو بگذرونم قرار نبود مشروط بشم.
خیالم از بابت درامد کمی راحت شد حالابا دل اسوده می تونستم پیش بچه ها بمونم یه مقداری فکر و ذهنم اروم شده بود که دوباره سر و کله خسرو پیدا شد نمی دونستم از دستش چی کار کنم ؟پاک کلافه ام کرده بود تو دانشگاه چشم ازم بر نمی داشت و سایه به سایه تعقیبم می کرد مستاصل و درمونده بودم ولی کاری ازم بر نمی اومد البته تا زمانی که حرفی نمی زد قابل تحمل بود اما امان از وقتی که دهنشو باز می کرد و اونوقت به جای حرف درست و حسابی چرند تحویل می داد.
برای اینکه کمتر مزاحم بچه ها باشم سعی می کردم اغلب تو دانشگاه یا محل تدریسم بگذرونماگه کلاس نداشتم می رفتم کتابخونه دانشگاه و درس می خوندم خداروشکر اونجا تنها محلی بود که گذر اقا خسرو بهش نمی افتاد اصولا اعتقادی به درس خوندن نداشت و هر چی من فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم اشتباهی وارد این محیط شده .
یه روز نشسته بودم و حسابی تو مبحث اناتومی غرق بودم که صدای زمخت خسرو منو از جا پروند:سلام خانوم درسخون.
بی توجه مشغول خوندن قیه مطلب شدم همون جور که الای سرم وایساده بود دست چپش رو گذاشت پشت کمرش و بادست راست ضرب گرفت رو میز:سلام عرض کردم خانوم .
بازم محلش نذاشتم ولی خیلی رو داشت سرش رو اورد پایین تر:فکر می کردم ادب و تربیت داری و بلدی جواب سلام بدی.
نمی دونستم چی کار کنم اصلا دلم نمی خواست جری بشه چون از اخر و عاقبتش می ترسیدم به نظرم ادم نرمال و طبیعی نمی رسید در ثانی دلم نمی خواست تو محیط دانشگاه برام مشکلی پیش بیاد وقتی دید جوابم سکوته گفت:با ما به از این باش که با خلق جهانی بد میبینی خانوم خوشگل بد میبینی ..بهتره یه ذره با من راه بیای.
از حرف زدنش چندشم شد حیف دیگه یه دختر بچه کلاس اولی نبودم که مثل شعبون استخونی بیفتم به جونش البته اونم بیدی نبود که با این بادا بلرزه
سرمو گرفتم بالا و به اون چشمای بی حیاش نگاه کردم داشت گوشه سبیلش رو می جوید دلم بهم خورد.چشامو تنگ کردم و گفتم:دست از سر من بردار خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه برو که عوضی گرفتی.
پوزخند زد:برعکس درست گرفتم.
جدی و خشک گفتم:اگه از این بیشتر برام مزاحمت ایجاد کنین مجبورم به حراست دانشگاه اطلاع بدم.
با تمسخر یقه بلوز سبزش رو که لصلا برازنده دانشگاه نبود مرتب کرد:ترسیدم.
کتابمو ورق زدم:اگه اجازه بدین می خوام درس بخونم
با یه حرکت تند کتابو بست زهر نگاهشو ریخت تو نگام:نخیر اجازه نیست من دو کلوم حرف دارم.
با اینکه خیلی جا خورده بودم اما عقب ننشستم:من با شما حرفی ندارم.
نفس هاش تند شده بود:ولی من حرف دارم و تو باید به حرفامو بشنوی.
حسابی لجم گرفت:بایدی در کار نیست.
دوتا دستش رو گذاشت رو میز و خم شد طرفم صورتش نزدیک صورتم بود با تنفر و اکراه رومو برگردوندم:اقای محترم اینجا دانشگاس.
با همون پوزخند زشت و مسخره اش ادامه داد:خوب شد گفتی چون نمی دونستم.
با حرص از جام بلند شدم پاهام می لرزید:متاسفانه بله نمی دونین اینجا دانشگاس والا در شان یک دانشجو رفتار میکردین و این طوری مزاحم بقیه نمی شدین.
کمرشو صاف کرد و با نگاه وقیحش زل زد تو صورتم:واسه من لفظ قلم حرف نزن که حوصله اش رو ندارم.
اصلا براش مهم نبود که چند جفت چشم کنجکاوانه دارن نگامون می کنند و چند جفت گوش برای شنیدن حرفامون تیز شدن، معلوم بود حواس اکثر دانشجوها به ما دوتاس، از انگشت نما شدن بیزار بودم... پسره ی نفهم فکر موقعیت و آبروی من نبود، خودش که توی سرش بخوره! فکر نکنم به این چیزا اهمیت میداد.
کلاسور وکیف و کتابمو برداشتم و راه افتادم که در کمال بی شرمی بند کیفمو گرفت: هی خانوم! فکر نکن برام ناز کنی عزیز میشی...
دندونامو روی هم فشار دادم و بند کیفمو به شدت از دستش کشیدم، گلوم از بغض درد گرفته و اشکام حاضر وآماده برای چکیدن بود،اما نمیخواستم در برابرش کوتاه بیام و ضعف نشون بدمو سرم و بالا گرفتم و محکم و مطئن به راه افتادم، در حالی که هنوز سنگینی نگاه کثیف و هرزه اش رو حس می کردم. تو اینهمه مشکل و گرفتاری فقط رفتار زشت و زننده ی این آدم عوضی رو کم داشتم :اینطوری نمیشه می بایست یه فکر اساسی واسش بکنم.
خوشبختانه به شروع کلاس چیزی نمونده بود، در حالی که از عصبانیت گر گرفته بودم رفتم کنج کلاس نشستم و سرمو گذاشتم روی میز... مغزم ازکار افتاده و فلج شده بود، سرم داشت از درد می ترکید، بزور چشمامو باز کردم و سرمو بالا گرفتم. تو کیفم دنبال مُسکِن می گشتم، خوشبختانه یکی داشتم. حس و حال رفتن به آبخوری توی وجودم نبود، قرص رو گذاشتم توی دهنم، تلخیش غیرقابل تحمل ود و ناخودآگاه از نوک پام تا فرق سرم لرزید، با این حال تحمل کردم و هی آب دهنم رو جمع کردم و قورت دادم تا تلخی قرص از بین بره. با اینکه دهنم مثل زهرمار شده بود ولی حسو حالی که بتونم تا شیر آب خودمو برسونم نداشتم :خدا لعنتت کنه پسر!
توی دلم داشتم به خسرو بد و بیراه می گفتم که شاداب اومد تو :سلام ترمه، اینجایی؟ توی کتابخونه دنبالت می گشتم، مگه قرار نبود منتظرم بمونی؟
سرمو با بی حالی تکون دادم، طفلکی شاداب نگران شد، روی صندلی کنار دستم نشست و نگاه خواهرانه و نگرانشو هم دوخت: نمیخوای بگی چی شده؟
مثل یه بادکنک پرباد شده بودم که بهش سوزن زدند، یه دفعه ترکیدم و های های گریه کردم، طفلک شاداب دست و پاشو گم کرده بود و در حالی که سرمو می ذاشت روی شونه اش مرتب می پرسید: چی شده عزیزم؟! چرا انقدر ناراحتی؟! کسی حرفی بهت زده؟!
بعد از این سوال سرمو از روی شونه اش برداشتم و در حالیکه رنگ به صورت نداشت، گفت: حتما بازم اون پسره آشغال بهت حرفی زده، آره؟
آب بینی ام رو بالا کشیدم و سر تکون دادم. از کیفش یک دستمال مچاله سفید در آورد و داد دستم: تمیزه ها، از بس تو کیفم مونده له لورده شده!
دستمالو گرفتم و اشکامو پاک کردم، شاداب با دلسوزی گفت: برو یه آب به دست و روت بزن، از ده فرسخی معلومه گریه کردی.
لبه ی مقنعه ام خراب شده بود، همینطور که درستش می کردم، گفتم: نمیخواد، دو دقیقه دیگه قرمزیش میره، حال ندارم.
شاداب گفت: پاشو دختر، پاشو! تنبلی نکن، بذار اگه اون پسره ی کثافت دیدت نفهمه که تونسته اشکت رو دربیاره، پاشو دختر!
راست می گفت، وسایلم رو گذاشتم روی صندلی و رفتم دم روشویی، با یه نگاه از چشمای قرمز و ملتهب خودم بیزار شدم. چند مرتبه آب به صورتم زدم، خنکی آب حالمو بهتر کرد، تو دلم به جون شاداب دعا کردم، بعد رفتم سر کلاس، شاداب با دیدنم خندید: شعبون بی کله، کجا رفت اون اقتدار و صلابت؟
خندیدم: هرقدر می گردم پیداش نمی کنم.
دستای شادابو گرفتمو و فشار دادم: نمیدونم با این پسره چیکار کنم؟ یه زبون نفهمیه که دومی نداره، پاک آبرومو برده، هرقدر بی محلیش می کنم فایده نداره که نداره!
-بهترین راه همینه، از این به بعد بازم باید سگ محلش کنی، حتی یه کلمه هم جوابشو نده، بالاخره خسته میشه میره پی کارش!
با تردید گفتم: امیدوارم.
شاداب اومد چیزی بگه که یه گروه از همشاگردی های پسر با سرو صدا وارد شدن و با هیاهو راجع به مبحث جلسه قبل صحبت کردن. من و شادابم دیگه حرفی راجع ه این مسئله نزدیم. داشتیم جزوه هامونو مرور می کردیم که باز سنگینی نگاه خسو بدنمو لرزوند.
سرمو که بلند کردم دیدم بهم خیره شده با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و به شاداب گفتم:نگاش کن حیا رو خورده ابرو رو سر کشیده
شاداب بدون اینکه سر بلند کند گفت:بهش توجه نکن.
سرمو به نشونه تایید تکان دادم و دوباره مشغول مرور جزوه هام شدم ساغر پیش پای استاد نفس زنون وارد شد روی صندلی کنار شاداب نشست و هن هن کنون سلام کرد.
در برابر چشمان کنجکنو و پر از سوال ما گفت:تعریف می کنم.
بعد چشمکی چاشنی لبخند بانمکش کرد از اول تا اخر کلاس با نگاه معناداری شاداب رو برانداز می کرد و سر تکون می داد.از کنجکاوی داشتم خفه می شدم ولی با وجود این استاد سختگیر محال بود بتونم چیزی بپرسم کلاس که تموم شد استاد خسته نباشیدی گفت و رفت کم کم بچه ها از کلاس بیرون می رفتند که متوجه شدم کسی بالای سرم ایستاده بدون اینکه نگاش کنم فهمیدم خسروست نخیر این پسر دست بردار نبود که نبود.
گفت:جزوه هاتو می خواستم.
چقدر طلبکارانه حرف می زد در حالیکه کاغذامو می ذاشت تو کلاسور گفتم:امروز جزوه بر نداشتم.
تکیه اش رو داد به دیوار دستش رو کرد تو جیبش:پولشو میدم.
خون به صورتم دوید مثل فنر از جام پریدم:پولتونو بذارین توی جیبتون اقای محترم اگه کارگشا بود که تشریف می بردین مغازه و یه کم ادب و تربیت می خریدین
رو به ساغر و شاداب گفتم:درست نمیگم؟
خسرو مشت هاش رو گره کرد و یه قدم گذاشت جلو:پشیمون میشی از این که دست زد به سینم زدی پشیمون میشی.
بی تفاوت و تحقیر امیز نگاهش کردم:اخرین چیزی که ممکنه تو دنیا اتفاق بیفته.
به طرف در کلاس راه افتادم سد راهم شد:دختر بلبل زبون کاری میکنم که ..
نذاشتم حرفشو ادامه بده:برو کنار می خوام رد شم.
با پرویی گفت:اگه نرم چی میشه؟
عجب وقیح و بی شرم بود دو تا از هم پالگی هاش اون طرف وایساده بودن و ریز ریز می خندیدن ساغر و شاداب هم با چشای گشاد شده از ترس ما رو نگاه می کردن دلم می خواست با دست بکوبم تو دهنش اما به جای این کار به ارومی از کنارش رد شدم صدای تهدیدامیزشو شنیدم:خیلی خودتو دست بالا گرفتی فکر کردی خبریه؟نه بابا اونقدرام اش دهن سوزی نیستی ...
بلندتر گفت:ولی من روی تو رو کم میکنم.
ساغر و شاداب پشت سر من خودشونو از کلاس پرت کردن بیرون هیکدوممون حال درستی نداشتیم ساغر بازومو کشید:بریم الان سر و کله نحسش پیدا میشه نکبت این جا رو با چاله میدون عوضی گرفته .
شاداب دندوناشو رو هم فشار داد:دلم می خواد یه درس حسابی بهش بدم.
ساغر اعتراض کرد:اون ادم ان قدر بی لیاقت و بی شخصیته که اصلا ارزش نداره باهاش دهن به دهن بذاری ان قدر بی تربیته که ممکنه حرفی بزنه که ادم از خجالت اب بشه.
حق با ساغر بود ادامه داد:اگه مزاحمتاش ادامه دار شد به مسئولای دانشگاه اطلاع می دیم هر چند بهتره زودتر این کارو بکنیم چون این کله خرابی که من دیدم حالا حالا ها دست بردار نیست
بعدبا نفرت صورتش رو جمع کرد:پسره ی بی همه چیز
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت با هم اومدیم حیاط دانشکده می بایست تا نیم ساعت دیگه خودمو برسونم محل تدریس برای همین هول هولکی از بچه ها خداحافظی کردم تا به موقه برسم.
موقع تدریس دایم حواسم پرت می شد، فکر پسره ی اعصاب خرد کن حسابی مشغولم کرده بود، نمی دونستم باید باهاش چه رفتاری کنم ولی بالاخره باید به این وضعیت ناهنجار خاتمه می دادم، این طوری دانشکده برام مثل جهنم بود، بیشتر از این حوصله استرس و دلشوره ناشتم!
از اون جا که اومدم برون وقت زیادی نداشتم، شاگرد بعدی منتظرم بود. سواراولین اتوبوس شدم، سوار ککه چه عرض کنم؟! خودمو به زور چپوندم! حالا مگه دربسته می شد، سه مرتبه در باز وبسته شد و خانما یه کم جابجا شدن تا بالاخره درچفت شد و اتوبوس حرکت کرد، داشتم خفه می شدم. بیشتر از اتوبوس به کارخونه کنسروسازی شباهت داشت، فشار که به حد کافی وجود داشت اگه دما رو یه کم بیشتر می کردن دیگه کنسرو شدنمون روی شاخ بود!
بالاخره بعد از چهار ایستگاه از اتوبوس پیاده شدم و یه نفس راحت کشیدم. باز جای شکرش باقیه به موقع به محل تدریسم رسیدم،< از تأخیر کردن بیزارم! دوست دارم همیشه سروقت کارامو انجام بدم>
اون روز از صبح به قدر کافی جنگ اعصاب داشتم، دیگه خنگ بازیای اون دختر خوشکل از خود راضی رو نمی تونستم تحمل کنم. یه دونه از سوالا رو درست جواب نداد. درنهایت بهش اخطار دادم که اگه جلسه بعدم وضع به همین منوال باشه از ادامه تدریس منصرف می شم و اون باید دنبال یه معلم دیگه بگرده، لب ورچید و با نگاه پوچ و خالیش تنمو لرزوند. با مادرش صحبت کردم اون بنده خدام دل خوشی از بچه اش نداشت. ولی اعتراف کرد که زبان انگلیسی دخترش از پایه خرابه… برای همین قرار شد هفته ای یه مرتبه به جلساتش اضافه بشه و من از مقدمات شروع کنم.
موقعی رسیدم خونه که شام حاضربود و بچه ها منتظر من بودن، شرمنده ازشون عذرخواهی کردم و فوراً یه بلوز و شلوار راحت پوشیدم وآبی به دست و روم زدم و نشستم کنارسفره: خوب امشب دست پخت کیو باید بخوریم؟
ملکه اخلاق به تندی جوابمو داد: هر شب دست پخت یه نفر غیر از جنابعالی!
رنگ از روم پرید، قاشق از دست لرزونم افتاد زمین، ساغر بهش براق شد: ولی به تو هیچ فشاری نمی آد، همون پنج شب یه بار آشپزی می کنی. اگه نوبت آشپزی ترمه می افتاد گردنت حق اعتراض داشتی پس درنتیجه شما باید سکوت کنی.
لحنش محکم و قاطع بود و این مرتبه رنگ از روی ملکه اخلاق پرید. دیگه میلی به غذا نداشتم دلمه های فلفل سبز براق به نظرم وارفته رسیدن و دیگه از چشمک هاشون خبری نبود، شاداب یه دلمه گذاشت تو بشقابم: بخور دست پخت خودمه!
با بی میلی یه کم خوردم، طعم خوشمزه غذا به نظرم بی مزه رسید، تو دلم به ملکه اخلاق لعنت فرستادم که روز خرابمو خرابتر کرد!
بعد از شام ظرفا رو شستم. هرقدر ساغر وشاداب مانعم شدن قبول نکردم. آخر سر شاداب با حرص گفت: من یکی که حریف توی سرتق نمی شم.
بعد دست راستشو کوبید رو دست چپش: بیچاره زیر چشمات یه بند انگشت رفته تو، داری از خستگی هلاک میشی، از صبح درس و دانشکده و بعدشم چهار ساعت تدریس! خوب معلومه جونت گرفته می شه، نترس ظرف شستن منو نمی کشه.
بغض کرده بودم، ازهمه چیز و همه کس شاکی بودم، از وضعیتم حالم بهم می خورد. دق دلم رو سر ظرفا خالی کردم، کاسه رو به بشقاب می کوبیدم و قاشقو می نداختم تو ظرفشویی! اما هیچی نمی گفتم.
ساغر رو به شاداب گفت: این قدر یاسین نخون، بیا بریم. بذار جونش دربیاد، ماکه دشمنش نیستیم.
رفتن بیرون. با حرص ظرفا رو شستم، همون جام وضو گرفتم و رفتم اتاق نماز بخونم… بعد از نماز تا جایی که می تونستم به درگاه خدا شکوه و شکایت کردم وازش خواستم مشکلاتمو حل کنه، بعد شروع به ذکر گفتن با تسبیح کردم.
یه کم سبک شدم. همون طور که دعا می کردم جانمازمو جمع کردم.
حوصله نداشتم از اتاق بیام بیرون. یه بالش گذاشتم و دراز کشیدم و درس خوندم. یه ربع بیست دقیقه ای که گذشت درباز شد وساغر با یه سینی چایی اومد تو، پشت سرشم شاداب با یه سبد میوه و دوتا بشقاب!
ساغر یه لیوان چایی که عکس الاغ روش بود گذاشت جلوم: بخور که تو و عکس لیوان از یه جنسین!
خندیدم: دستت درد نکنه!
جواب داد: لیاقتته.
آه کشیدم: از دوست هر چه رسد نیکوست!
شاداب محکم زد پس گردنم: تو رو محکمتر از اینا می دونستم.
دستمو گذاشتم جای ضربه، بدجوری می سوخت: دستت بشکنه شاداب، مگه مرض داری؟
رفت به دیوار تکیه داد: می خوام حالیت کنم کی هستی و موقعیتت چیه! تو از دست یه آدم ناراحت شدی که از نیش زبونش هیچ کس درامان نیست، بی خود بهت برخورد، نباید اهمیت بدی.
نیم خیز شدم و نشستم: جای من نیستی که بفهمی!
ساغر گفت: حرف مردم مثل باد هواست، بخوای اهمیت بدی کلات پس معرکه اس.
بابا بی خیال! حالا این چایی الاغ نشونو بخور حالت جا بیاد.
دست به دلیوان زدم، خیلی داغ بود: هنوز نمی شه خوردش!
ساغر با شیطنت به شاداب نگاه کرد و ازم پرسید: نمی خوای بدونی امروز تو دانشگاه چی می خواستم بگم؟
یادم اومد که ساغر می خواست خبرای دست اول بده، گفتم: پس چرا نمی گی؟!
ساغر با ناز و اطوار گردنشو به چپ وراست تکون داد: نه دیگه! نشد. این طوری نه. با این شکل و قیافه تو مگه آدم رغبت می کنه چیزی تعریف کنه: آدم می بیندت از زندگی سیر می شه با یه من عسلم نمی شه خوردت. لااقل اون سگرمه هاتو باز کن تا بتونم بگم.
لبخند زدم، ساغر گفت: حالا شد.
رو به شاداب که گونه هاش قرمز شده بود، ادامه داد: راجع به این خانوم خانوماس!
کنجکاو شدم، چهار زانو نشستم وخیره شدم به دهن ساغر که حالا زبون به دهن گرفته بود وهیچی نمی گفت، با حرص گفتم: لال مونی گرفتی؟ خوب بنال دیگه.
ساغر پشت چشم نازک کرد: واسه شاداب خواستگار پیدا شده.
ناخودآگاه گفتم: نه!
ساغر با تأیید گفت: آره!
با دهن باز به شاداب که با خجالت داشت پایین بلوزشو می شکافت نگاه کردم. یه لحظه یاد تورنگ افتادم، نگاه پر از عشق و حسرتش به شاداب تو نظرم جون گرفت، اگه می فهمید بدجوری ضربه می خورد.می دونستم شادابو دوست داره، این دوست داشتن مال امسال و پارسال نبود... خیلی وقت بود که چشمانش از دیدن شاداب برق می زد، تا حدی ام احساس می کردم شادابم نسبت بهش توجه داره! دلم نمی خواست تورنگ تو عشق سرخورده وناکام بشه. از طرفی هم وضعیت زندگیمون درشرایط بدی قرار داشت و ما نمی تونستیم رسماً از شاداب خواستگاری کنیم.نمی دونم چه مدت به شاداب زل زده بودم که ساغر گفت: هی کجایی؟
تکون خوردم و نگام از شاداب به ساغر افتاد: همین جا، داشتم فکر می کردم.
خندید: گفتم شاید حسودیت شده؟
بلند بلند خندیدم: دیوونه!
ساغرم خندید و با سرخوشی گفت: خدا از ته دلت بشنوه، ولی راستشو بخوای من یکی حسودیم شد.
شاداب گفت: پیشکش.
ساغر چائیش رو هورت کشید: اگه می شد که عالی بود ولی چی کار کنم گلوی طرف پیش تو گیرکرده.
رو به من گفت: چائیتو بخور که سرد شد، حالا بذار واست از اول تعریف کنم.
با بهت و ناباوری چاییمو برداشتم، هنوز تو تصورم نمی گنجید برای شاداب خواستگار پیدا شده، ساغر با اخم گفت: دیدی گفتم حسودیت شده!
با عشق وعلاقه یه خواهر بهش نگاه کردم: هنوز فکر می کردم شاداب اون بچه لاغر و مردنی دبستانیه! باورم نمی شه این قدر بزرگ شده که واسش خواستگار بیاد! ساغر با دست زد روی پام: آره جون عمه ات، گفتی و منم باور کردم. بی چاره تو داری از حسودی می ترکی، ولی عیبی نداره چون تنها نیستی منم این احساسو دارم...
حالا می خوام تعریف کنم، از الان می گم پریدین وسط حرفم نپریدین ها!
خلاصه! امروز از خواب بیدار شدم و خودمو تو آینه دیدم گفتم< ساغر مثل اینکه امروز می خواد اتفاق مهمی بیفته> یه جورایی انگار رنگ آسمون آبی تر بود و دود وآلودگی کمتر، هوام مثل دیروز سرد نبود. بعد گفتم امروز باید خوش تیپ تر باشم، به جای اون مانتو شلوار مشکی رنگ ورو رفته با اون مقنعه زهوار در رفته، مانتوی سورمه ای و شلوار جین و مقنعه سورمه ای پوشیدم، یه حسی بهم می گفت باید شیک و مرتب باشم، راستش یه دستی م تو صورتم بردم، نه خیلی زیاد فقط یه ذره ریمل زدم و یه رژ کمرنگ، همونم دل تو دلم نبود که اگه بهم گیر بدن چه خاکی تو سرم بریزم.
جونم براتون بگه اومدم تو دانشگاه، چه روز قشنگی، به به! به جای صدای بوق کرکننده ماشینا، صدای جیک جیک نرم و قشنگ گنجشک ها رو می شنیدم، داشتم وارد ساختمون می شدم که یه صدای گرم ومردونه منو میخکوب کرد: عذر می خوام خانوم!
با تردید و دودلی برگشتم، چشمم به جوون خوش قد و بالایی افتاد که محترمانه و مودب ایستاده و نگاشو دوخته بود به زمین، یه دفعه فکر کردم لابد یه تیکه از وسایلم افتاده روی زمین، منم با چشم زمینو نگاه کردم ولی چیزی نبود. آقای شیک پوش وموقر که خوشبختانه شکل و شمایل خوبیم داشت و خیلی هم مبادی آداب بود، گفت:
اگه از نظر شما اشکالی نداره می خواستم چند لحظه وقت عزیزتونو بگیرم.
ساغر دستاشو برد بالا و چشماشو درشت کرد: چه حرفی؟! معلومه که از نظر من اشکالی نداشت، می خواستم داد بزنم و بگم< نه آقای محترم، نخیر، چه اشکالی؟ چه افتخاری از این بالاتر که وقت ناقابلمو صرف آدم با شخصیتی مثل شما کنم؟> دل توی دلم نبود. از اینکه همچین پسر شایسته ای می خواد وقتمو بگیره می خواستم پرواز کنم، قند بود که تو دلم آب می شد اونم نه حبه حبه! کله کله!
دردسرتون ندم. ازم خواست چند قدم از در ورودی فاصله بگیرم که اولاً سد معبر نکنیم، ثا نیاً خیلی تو چشم نباشیم. می خواستم بگم نه عزیز من! از این که با شما دیده بشم ناراحت نیستم چه افتخاری بالاتر از این؟
به هر حال دو قدم رفتیم اون طرفتر، نمی دونستم چه جوری برم با سر یا پا! پسره اون قدر محجوب و متین بود که تو صورتم نگاه نمی کرد، اما به جاش من از فرصت استفاده کردم و حسابی براندازش کردم. چند لحظه سکوت کرد وهیچی نگفت،دیگه داشت حوصله امو سر می برد، آروم گفتم: در خدمتم بفرمایین!
من من کرد: راستش نمی دونم چه جوری بگم؟!
دلم نمی خواست داد بزنم و بگم< هر جور دلت می خواد بگو، به هر زبونی که بلدی، فقط بگو> اما فقط سکوت کردم. شروع کرد با انگشت های دستش بازی کردن، تا گوشاش از خجالت سرخ شده بود! کم کم به نظرم محجوب نیومد و تو دلم گفتم< چه پسر دست و پا چلفتی ایه، عرضه حرف زدن نداره> ولی اون قدر قیافه و حرکاتش معصومانه بود که دلم نیومد حرفی بهش بزنم. به آرومی گفتم: من منتظر شنیدنم.
منتظر بودم هزار تا جمله عاشقانه برام ردیف کنه و از عشق و دلدادگی بگه، اعتراف کنه به خاطرم شب و روز نداشته و بیست و چهار ساعت صورتم جلوی نظرش بوده... تو این افکار غوطه می خوردم و کیف می کردم، گفتم< الان دهن باز کنه می بینم مجنون شده دوتا> تو این حال و هوا بودم که لب باز کرد: من سال چهارم رشته دارو سازیم.
تو دلم گفتم< به به چه عالی!>
همون طور ادامه داد: برای شروع زندگی مشترک به لطف خدا مشکلی ندارم.
دلم غرق شادی شد: <چه خوب، حسابی افتادم تو روغن، اونم چه روغنی> خوب پسره همه چی تموم بود، آنچه خوبان دارن یه جا داشت مونده بودم چه جوری جوابشو بدم که مثلاً دارم خجالت می کشم ولی تو قلبم برو بیایی بود نگفتنی! ذوق مرگ شده بودم.
خلاصه تو ذهن خودم هزار تا نقشه نصفه نیمه داشتم می کشیدم که آقا همه نقشه هامو نقش برآب کرد، صداش مثل پتک خورد برفرق سرم: می خواستم خواهش کنم، به دوستتون بگین اجازه بدن با خونواده خدمتشون برسیم.
اولش فکر کردم شوخی می کنه ولی چند ثانیه که گذشت کلماتش تو ذهنم معنی پیدا کرد و انگار یه پارچ آب سرد که نه، آب یخ روم خالی کردن... نمی دونین چه حالی شدم، وارفتم.... به دیوار تکیه دادم، تموم رویاهام به باد رفته بود و می دونین که این اصلاً خوب نیست! یه ذره که گذشت به خودم گفتم< خاک تو سرت کنن، تو که خواستگارا مثل لشکر سلم و تور بیست و چهار ساعت جلوی در خونه ات هجوم می آرن، حالا برای این یکی دست و پات نلرزه، بذار اینم نصیب دوستت بشه، پس حس انسانیت و نوع دوستی ات کجا رفته؟!> این طوری خودمو راضی کردم یه لبخند تفاهم آمیز نثارش کردم و پرسیدم< کدوم دوستمو می فرمایین؟>
حالم از سلیقه اش بهم خورد من به این خوشکلی و جیگری رو ول کرده رفته چسبیده به این شاداب سیاه سوختخ! تو رو خدا می بینی مردم چه سلیقه ی گندی دارن؟! آخه یکی نیست به این پسر بگه چرا چشماتو درست وا نمی کنی؟! مگه این ذغال اخته دربرابر من اصلاً به چشم می آد؟!
ساغر شونه بالا انداخت: ولی خوب کاریش نمی شه کرد، سلیقه اس دیگه! یکی م مثل این آقا پسر بی سلقه از آب درمی آد و جواهر و از شیشه تشخیص نمی ده!
لحن حرف زدنش به قدری شیرین و جذاب بود که من و شاداب از دهنش چشم برنمی داشتیم... طوری ماجرا رو با آب و تاب تعریف می کرد که صدای خنده هامون اتاقو برداشته بود. چند لحظه ای به خندیدن ما نگاه کرد و بعد یه دفعه داد زد: زهر مار، خفه شین!
خنده رو لبمون خشکید، ساغر با همون لحن ادامه داد: امروز واسه من یه روز تلخ بود و شما این طوری دارین می خندین، آرزوهام به باد فنا رفت، پسره من وبرد تا اون بالا و یه دفعه کوبید زمین، خیلی حال بدی پیدا کردم.
مات و مبهوت مونده بودیم که ساغر زانوهاشو جمع کرد و سرشو گذاشت روش و شونه هاش لرزید.
منو و شاداب با دهن باز همدیگه رو نگاه می کردیم، من یکی که دست وپامو گم کرده بودم و حیرون ساغرو نگاه می کردم، رفتم جلو دلداریش بدم، دستمو گذاشتم روی شونه اش. با یه حرکت ناگهانی دستمو پرت کرد: سر به سرم نذار.
شاداب طفلک رنگ به رو نداشت: ساغر جون چیزی نشده که، تو همین مدت من متوجه شدم خیلی ها حواسشون به توئه... الحمدا... همه چی تمومی پس واسه چی ناراحتی...
لبشو گزید و ادامه داد: تازه ما اول کاریم الان فقط باید درس بخونیم این مسائل باعث می شه ذهنمون منحرف بشه و اون طور که باید و شاید از پس درسامون که روز به روزم سخت تر می شه برنیایم.
صدای گرفته ساغر اوند: من از پسره خوشم اومده!
باورم نمی شد این ساغر باشه که این حرفا رو می زنه، چشمای من و شاداب چارتا شده بود، ادامه داد: یه طوری باید راضیش کنی بیاد خواستگاری من، اگه واقعاً دوستمی باید این کارو درحقم بکنی.
چه خواسته نابجا و غیر معقولی! دهن باز کردم بگم:< اما ساغر جون اگه اون آقا مایل بود خودش واسه خواستگاری از تو پیشقدم می شد.>
اما شاداب که فکرمو خونده بود با دست منعم کرد و با مهربونی گفت: باشه عزیزم، هر وقت دیدمش و باهاش روبرو شدم حتماً بهش می گم. اولاً من قصد ازدواج ندارم. ثانیاً دوستی بالاتر از این حرفاست.
ساغر سرشو از رو پاش بلند کرد: راست می گی؟!
روی صورتش هیچ اثری از اشک نبود، یه دفعه زد زیر خنده: خوب حالتونو گرفتم ها!
دهنشو به وری کرد: منم همین و می خواستم.
شاداب نیشخند زد: خیلی بدجنسی!
ساغر خیلی جدی گفت: باید پای حرفت وایسی، آقای داروساز رو دیدی بهش همین حرفا رو می زنی.
گفتم: ساغر!
بهم تشر زد: ساغر وکوفت! خوب منم دخترم و دلم می خواد یکی ازم خواستگاری کنه.
- مگه من دختر نیستم؟! پس چرا از خواستگاری نکردن هم دانشگاهی هام ناراحت نیستم!
ساغر چشماشو تنگ کرد: تو یه عاشق سوخته دل داری.
با حرص رومو ازش برگردوندم: می خوام صد سال سیاه نداشته باشم، باور کن حاضرم بذارمش تو سینی و دودستس تقدیمش کنم ب هرکس که می خواد، اصلاً مال تو!
ساغر چهره وحشت زده ای به خودش گرفت: نه قربونت! عاشق، ماشق نخواستیم.
- پس خفه شو!
ساغر انگشتشو به علامت تأیید تکون داد: این یکی رو خوب اومدی!
رو به شاداب گفت: راستی کی باید وقت خواستگاری بدم؟ فردا ازم جواب می خواد.
صورتش و لحنش جدی بود، بازم معلوم نبود تو سرش چی می گذره! نگاه مات و مبهوت ما رو که دید، گفت: به جون کی قسم بخورم بفهمین شوخی موخی تو کار نیست و جدی می گم؟ به جون دختر خاله ملکه اخلاق قسم بخورم، خوبه؟
هرسه با هم خندیدیم و ساغر ادامه داد: جدی می گم شاداب، فردا مجنون ازم جواب می خواد.
شاداب هنوز داشت پایین بلوزش رو می شکافت، دستشو کشیدم: هنوز تا بهار خیلی مونده ها! بذاراین پلیورت سالم بمونه، مطوئن باش به دردت می خوره!
شاداب خیلی جدی گفت: نمی دونم، من که هنوز آقا رو ندیدم.
نه انگار الکی الکی داشت جدی می شد، غم عالم ریخت تو دلم، اگه تورنگ می شنید حالش خراب می شد، صدای ساغر منو متوجه کرد: حتماً دیدیش، منتها حواست بهش نبوده... پسر مرتبیه، قدبلتد و لاغر.. یه عینک پنسی ام می زنه خیلی م تند راه می ره آدمو یاد مارمولک می ندازه!
شاداب خندید: کوفت.
ساغر با تغیر زد روی صورتش: عجب دوره زمونه ای شده ها! دخترم بود دخترای قدیم! اسم شوهر که می اومد شوراخ موشو می خریدن و می رفتن اما حالا... ای داد بیداد خواهر! دوره آخر الزمون شده...
چشماتو بنداز پایین دختره ورپریده، پاشو پاشو، به جای این که بشینی زیر چونه دو تا بزرگتر تا چشم و گوشت واشه، سه تا چایی بریز بیار....
با همون حالت دست گذاشت روی زانوش و خودشو به جلو و عقب تکون داد: