وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

عشق توت فرنگی نیست | سوم

  !حالا خوبه عروس خانم غریبه نیست و
دختر دایی خودته!
-صد رحمت به هفت پشت غریبه!
ساغر سینی رو با سرو صدا گذاشت وسط :اینم چایی ...به به!


 

بوی بابامو می داد و چقدر دلم براش تنگ شده بود. زن عمو با مهربونی صورتم را بوسید و احوالپرسی کرد.
بهنام چه قدی کشیده بود، بهش گفتم: واسه خودت مردی شدی ها! دفعه قبل این قدری بودی.
بعد با دست تا کمرمو نشون دادم.
صورتش سرخ شد، صداش دو رگه بود. شونزده ساله بود، درست هم سن و سال ترنج! زن عمو خیلی زبر و زرنگ
بود، یه زن ریز میزه فلفلی. برای من و بهنوش چایی با بیسکویت آورد: ترمه چه خبرا؟ بابا چطوره؟ سودابه جون!
تورنگ و ترنج! همه خوبن؟
-سلام دارن خدمتتون.
-وای عزیزم هر دفعه که می بینمت از دفعه پیش خوشگلتری. بزنم به تخته چشم نخوری.
بهنوش دخالت کرد: بذار چشم بخوره؛ چه معنی داره دختر این قدر خوشگل باشه. تو هر مهمونی پا بذاره کار و
کاسبی بقیه دخترا کساد می شه.
یه نگاه دقیق به من کرد : خدا ترمه رو سر حوصله و با دقت افریده. هیچ عیب و ایرادی نداره. نه تو صورت نه تو
اندام.... حالا رفتارش رو یگی یه ذره! بد که نه! گنده! زبو تلخ و پر رو!
زن عمو اخم کرد: بهنوش!
با خنده گفتم: بذار بگه زن عمو، من که بدم نمی اد؛ اخلاقش درست به خودم رفته.
-اخلاق تو به من رفته، مثل اینکه بیست ماه از تو بزرگترم.
یواش در گوشش زمزمه کردم: شتر از همه بزرگتره!
ناخن هاشو فرو کرد تو بازوم: وقتی می گم پر رویی، نگو نیستم.... دختر یه ذره غذا بخور. به هر جات دست می زنم
پوست و استخوانه! لاجون مردنی.
عمو هادی ادمد روبه روم و شروع کرد با من حرف زدن. اولش حال همه رو پرسید، دومش یه عالمه گله که چرا
بهشون سر نزدم و سومش از کار و بار بابا سوال کرد. با حوصله جوابشو دادم. می دونستم خیلی نگران وضعیت
اقتصادی کارخونه باباس.
پاشو انداخته بود رو پاش و پشت هم سیگار می کشید. از لحاظ ظاهری اصلا به بابام شباهت نداشت ولی روحیه و
رفتارشون با هم مو نمی زد.
شام رو تو محیطی گرم و دوستانه ای خوردیم،بعد با بهنوش ظرفها رو شستیم.رفتیم تو اتاقش،تو که رفتم سوت
بلندی کشیدم:اینجا اتقه یا دیوونه خونه!خودشو پرت کرد روی تخت:ظاهرا اولی،ولی به دومی بیشتر شباهت داره.
-مثل اینکه امسال شلختگی مد شده.هیچ کس به اطرافش و تمیزیش توجه نمیکنه.
بهنوش شرمنده شد:باور کن وقتشو ندارم.واحدای عملی درسشام وقتمو میگیره.درضمن زیاد خونه نیسیتم.
-من تحمل بهم ریختگی رو ندارم.کمکت میکن جمع شه.
-ول کن ترمه؛میخوایم دو دقیقه کنار هم باشیم.
-نه نمیشه اینجا خیلی شلوغه.
از جا پا شد:الان درستش میکنم.
در کمد دیواری رو باز کرد،خندیدم:مثل کمد اقای وویی میمونه.
تموم لباسهایی که روی صندلی ،تخت و کف اتاق بود ریخت تو کمد،گفتم:
بهی خجالت بکش!
با بیخیالی گفت:برو بابا حال نداریم...
کتاباشو جمع کرد زیر تخت و بقیه خرده ریزا رو ریخت تو سبد،دستاشو بهم مالید:دیدی چه تمیز شد.
یواش گفتم:اره جون عمت.
به قهقه خندید:ترمه حوصله ای داری ها
-من عادت کردم.اگه نامرتب بود مامانم پدرمو در می اورد.
شروع به سوهان کشیدن ناخنهایش کرد:میدونی که مامان من هم خیلی رو تمیزی حساسیت داره.اوایل دائما با هم
میجنگیدیم.بعدا دیدی زورش به من نمیرسه.بهش گفتم فک کن این یه اتاق تو این خونه نیست.منم صبح به صبح
درشو قفل میکنم که حتی وسوسه نشی بری توش...حالا یه مدته به توافق رسیدیم از اتاق بنده صرفه نظر کنیم.
-خودت کلافه نمیشی؟
-نه عادت کردم.این چیزا رو ول کن....بیا به زندگی برسیم عزیزم.
اومد کنارمو دست انداخت دور شونم:ترمه خیلی دلم برات تنگ شده بود
صورتشو بوسیدم:فدات شم عزیزم.منم همینطور
-اره جون عمت.دیدم چقدر اومدی بهم سر بزنی
اهی کشیدم:راستش زیاد دل و دماغ نداشتم...والا از خدام بود با تو باشم.
-غم دنیا رو نخور...دو روزه میگذره.پس بذار بهت خوش بگذره.
-تعریف کن ببینم!از عاشق عزیزت بگو.
از جا پا شد:بذار اول عکسشو نشونت بدم.
از میون یه کتاب یه عکس دسته جمعی بزرگ اورد بیرون.گرفتم دستم،توضیح داد.یادگاریه.اولین کاری که من
طراحی صحنشو دادم.کارگردانشم کیوان بود.
-پس اسمش کیوانه؟!حالا کدومشونه.
-حدس بزن.
یه کم فکر کردم:با توجه به سلیقه ی عجیب غریب تو قائدتا باید این پسره که موهاشو بسته و ریش سبیل داره باشه.
هیجان زده گفت:افرین ترمه.خوب حدس زدی،خودشه!به نظرت چجور ادمی میرسه؟
-از روی عکس که نمیشه قضاوت کرد اما ظاهرش بد نیست.به نظر جدی میرسه.
بهنوش بشکنی زد:دقیقا!باید ببینیش...از این بچه سوسولا نیست.پسر خود ساخته و متکی به خودیه!
-اگه این طوری باشه عالیه...دوستش داری؟!
-چه سوالی؟معلومه عاشقشم!...این جوری چشماتو ریز نکن؛اونم دوستم داره.
ظاهر کیوان چیزه بدی نشون نمیداد ولی من هیچ وقت از رو ظاهر دیگران قضاوت نمیکردم؛پسر لاغر و قد بلندی
بود،موهای خیلی روشنی داشت و پوستی سفید!ولی رنگ چشماش معلوم نبود،از بهنوش پرسیدم،جواب داد:چشماش
قهوه ای تیرست.
-رفتی گشتی یه نفر رو پیدا کردی از لحاظ ظاهری بر عکس خودته ها!
-همینش خوبه دیگه.
با شرم و خجالت گفت:قراره همین روزا بیاد خواستگاری.
عکسشو برگردوندم:پس موضوع جدیه...بهت تبریک میگم.
-قراره نامزد کنیم و صبر کنیم تا درس من تموم شه.اون وقت بریم سر خونه زندگیمون.
خوشحال شدم:این طوری خیلی عالیه.
-اخه دو تا خواستگار سمج پر و پا قرص دارم که پاشنه در خونه رو از جا کندن.منم از هیچ کدومشون خوشم نمی
اد.کیوان که جریانو فهمید گفت"باید به رابطه امون رسمیت بدیم"
-به جای تعریف از همسر ایندت پاشو برو دو تا چایی دیشلمه بریز.
قبل از اینکه از در پاشو بذاره بیرون پرسید:تو چی؟واسه خودت کسی رو دست و پا نکردی؟
-نه تو فکرشم نیستم
-دروغ نگو.مگه میشه با این ریخت و قیافه پسرا تو رو راحت بزارن.یه چیزی بگو که باورم بشه.
یاد خسرو افتادم،البته اون بیشتر واسم حکم مزاحم رو داشت.نه کسی که ارزش داشته باشه فکرمو مشغولش کنم:بهی
قرار شد بری یه چای بیاری ها!اگه نمیری این قدر دنبال بهونه نگرد.خودم میرم میریزم
پاشو اورد جلوی صورتم:دو تا گاز بگیری بد نیست!
رفت:عجب پاچه ای میگیری.
سه دقیقه بعد با دو تا چایی اومد تو:چایی جوشیده بود،مجبور شدم کیسه ای بندازم،میخوری که!
-اره،چرا نخورم....از قدیم و ندیم گفتن مهمون خر صابخونست
با دقت نگام کرد:عجب خر خوشگلی هم هستی.
دماغشو کشیدم:
توهین به اصل و نسب خانوادگی؟!باید تو رو اعدام کرد.
فصل چهارم
خسرو روبه روم وایساده و راهمو بسته بود.با اون چشمای وقیح و هیزش خیره نگام میکرد و گوشه سیبیلشو
میجوید،به طرف راست رفتم ولی باز مقابلم بود،ترس رو گذاشتم کنار،تموم نفرتمو جمع کردم تو چشماشو نگاش
کردم:اقای محترم،لطفا برین کنار میخوام رد شم.
سرشو انداخت بالا:نوچ
دیگه حسابی عصبانی شده بودم:یعنی چی اقا؟این چه طرزه رفتاره؟
با لحن زشتی پرسید:کجاش بده؟من که عیبی نمیبینم.
به طرف چپ رفتم ولی بازم سد راهم شد:زشته اقا،قباحت داره
سرم پایین بود،شنیدم که گفت:کی گفته عاشقی زشته؟
نفسم بند اومد:حرفتو نشنیده میگیرم.
صداش گرفت:خوش ندارم نشنیده گرفته بشه.عادت ندارم هیچ کس رو حرفم حرف بزنه.روشن شد؟
-عجب گیری افتادم.اقا بزارین رد شم
-چرا اینقدر سرسختی؟مگه من چی کم دارم؟مثل خودت داشجوام...خوش تیپ هم که هستم،پول و پله هم که
فراوون؛از همه مهمتر دوست دارمو عاشقتم...پس چرا دست رد به سینم میزنی؟
هر قدر بیشترحرف میزد بیشتر منزجر میشدم.از لحن حرف زدنش خیلی بدم اومده بود با اینحال خواستم از در
دوستی و معرفت وارد شوم.ما با هم دیگه توی یک دانشکده درس میخوندیم همه حکم اعضای خونواده رو داریم.من
به تموم هم کلاسیام به چشم خواهر و برادرم نگاه میکنم...
اجازه نداد حرفمو تموم کنم :نچ نشد اومدی نسازی من بخودم به تعداد کافی خواهر و برادر دارم برای همین هم
دنبالش نیستم.ببین دختر خوب من از تو خوشم اومده راحت بگم دلم پیشت گیر کرده پس توام انقدر واسه من ناز
نکن چون اول و آخرش مال خودمی.
اصلا حد و حدوده خودشو رعایت نمیکرد دلم میخواست چنان میزدم توی دهنش که پر خون بشه.اما به ملاحظه این
که چشمم توی دانشکده به چشمش میافته و ممکنه برام دردسر درست کنه منصرف شدم.صدام میلرزید و من از این
وضعیت خوشم نمیاومد.میخواستم قوی ظاهر شم اما واقعا از این هم کلاس بی شرم و بی نزاکت میترسیدم بذارین
برم.
بر خلاف تصورم خودشو کشید کنار :برو عزیزم دوباره میبینمت.
پاهام نای رفتن نداشت بند کیفمو محکم گرفتم و تا جایی که میتونستم سریع از کنارش رد شدم صداشو شنیدم:حیف
دختر خوشگلی مثل تو نیست که اینطوری اخم کنه!
پشت سرم راه افتاد :قشنگ خانم بذار برسونمت خوش ندارم این موقع غروب تک و تنها بری خونه ماشین هست
قابل بدون برسونمت ...حالا چرا پا تند میکنی؟ماشینم خوبه یه ماشین مدل بالا بیا امتحان کن.
چه حس بدی داشتم پسره نفهم هیچی سرش نمیشد.مستاصل مونده بودم با این وضعیت درس خوندن برام سخت
شده بود این قدر عصبی و بهم ریخته بودم که منتظر اتوبوس نشدم برای اولین تاکسی خالی دست تکون دادم و سوار
شدم.
کاش میتوانستم از تارخ بخوام چند باری بیاد دنبالم تا این بیشعور ببیندش و بعدا که مزاحم شد به وسیله تارخ
تهدیدش کنم.اما حیف که نمیشد!شاید بهتر باشه به انتظامات دانشگاه متوسل بشم ولی اینطوری ممکن بود خودمم
برم زیر سوال.
چه شرایط بدی داشتم این از دانشگاه اونم از خونه!طوری شده بود که اصلا دلم نمیخواست پامو تو خونه تارخ بذارم
.گلپر در برابرم جبهه گرفته بود و به هر نوعی که شد بهم حمله میکرد.
اون گلپر مهربون و دوست داشتنی که یه عمه میگفت و صد تا عمه از کنارش میپرید دیگه چشم دیدن سودی جونو
نداشت اینطوری تکلیف منم روشن بود اونقدر سرد برخورد میکرد که نگو.دائم فکر میکرد تارخ بمن کمک مالی
میکنه در حالیکه خدای بالای سر شاهد بود که تو این سه ماهه حتی یه قرونم ازش نگرفته بودم عرصه بهم تنگ شده
و دنبال راه فرار میگشتم.میدونستم بیشتر از این نمیتونم روی موندن توی خونه تارخ حساب کنم و میبایست یک فکر
اساسی بکنم.منکه از دستم بر می اومد چرا تا اون لحظه فکر تدریس نیفتاده بودم؟
آره بهترین راه همینه به یه آموزشگاه سر میزنم و خودمو معرفی میکنم.اگه دستم بره توی جیبم میتونم واسه خودم
خونه اجاره کنم.خدا رو چه دیدی!شایدم مشکل کاری بابا حل شد و از این گرفتاری خلاص شم.
تو همین فکر و خیالا بودم که رسیدم خونه...رفتم تو بازم خونه مثل پلو بود گلپر دست به سیاه و سفید نمیزد و توقع
داشت همه کارا رو من انجام بدم یه استکان جابجا نمیکرد.
با خستگی رفتم تو اتاق نه میل به شام داشتم نه حال و حوصله کار کردن !نیم ساعت که گذشت تارخ اومد صدای پرناز
و قمیش زن داداش عزیزمو شنیدم که منو صدا میکرد:ترمه جون چای دم میکنی؟
یعنی اینکه بیا چای دم کن و خونه رو جمع و جور کن و یه شامی چیزی ام بذار جلومون...بخدا خیلی رو داشت درسته
که من همون یکی دو روز اونجا نبودم ولی حقم این نبود باهام این رفتار بشه.
در حالیکه دندونامو درهم فشار میدادم از اتاق اومدم بیرون گلپر خانم مثل عروس شده بود آرایش کرده و
مرتب!خدا رو شکر هنوز یادش نرفته موقع اومدن تارخ به سر و صورتش برسه.البته فقط همین یه کار بیادش مونده
بود.
به تارخ سلام و خسته نباشید گفتم و رفتم تو آشپزخونه ...تا چای حاضر بشه یه دستی به سر و روی آشپزخونه کشیدم
چای رو که آوردم و نشستم گلپر گفت:امشب بدجوری دلم ماهی میخواد.
تارخ همونطور که چایی اش را بی ملاحظه هورت کشید گفت:تو خونه نداریم؟
گلپر تابی به گردنش داد و با اخم پر نازی گفت:اولال که نداریم ثانیا که داشته باشم تو که حال و روز منو میبینی بوی
زهم ماهی حالمو بهم میزنه!
تارخ خندید:آهان خوب یه دفعه بگو بریم رستوران ماهی بخوریم دیگه.
گلپر خندید:خوشم میاد خوب میگیری.
باشه خانم هر چی شما بفرمایید یه دوش بگیرم و بریم.
تو دلم یه نفس راحت کشیدم آخیش پس امشب آشپزی نمی افته گردنم
تارخ فنجون خالی رو گذاشت تو سینی:دستت ددر نکنه ترمه.
نوشه جان.
سینی رو برداشتم و رفتم آشپزخونه تارخ هم رفت حموم.گلپر دست به کمر و پا کلی آه و ناله از جاش بلند شد:دیگه
این کمر واسه من کمر نمیشه.
با احتیاط بطرف اتاق خوابش رفت.استکانارو آب زدم و اومدم نشستم روبروی تلویزیون و شروع به تماشا کردم.در
واقع هیچی نمیدیدم فکرم بدجوری مشغول بود تارخ و گلپر حاضر و آماده از اتاق بیرون اومدن.تارخ با تعجب
گفت:تو چرا حاضر نیستی؟
صورت گلپر درهم شد جواب دادم:خسته ام ترجیح میدم استراحت کنم.
ولی شام نداریم که!نمیشه گرسنه بمونی.
بالاخره یه چیزی واسه خوردن پیدا میکنم.
تارخ رو به گلپر با لحن خاصی گفت:تو بهش بگو عزیزم شاید حرف تو را گوش کنه.
گلپر با لبخند زورکی که بیشتر شبیه دهن کجی بود گفت:هر جور راحته!نمیشه که بزور ببریمش لابد خودش صلاح
میدونه تنها باشه.بچه که نیست دستشو بگیریم و دنبال خودمون بکشیمش.
نگاه تارخ کدر و تیره شد رو بمن گفت:هنوز وقت داریم اگه دوست داری سریع حاضر شو.
نه شما برین بهتون خوش بگذره.

گلرخ بازی تارخ را گرفت و گفت:بریم دیگه!از گرسنگی ضعف کردم
تارخ با بی میلی رفت بعد از رفتن اونا پریشون و ناراحت به دیوار کوب روبرو خیره شدم آه تلخی کشیدم:دیگه
موندنم توی این خونه صلاح نیست باید جل و پلاسمو جمع و گورمو گم کنم نباید بذارم این دو زار حرمت و احترامی
که مونده از بین بره...میرم پیش شاداب.
رفتم سروقت تلفن شماره گرفتم اشغال بود نیم ساعتی پشت خط موندم تا بالاخره ارتباط برقرار شد شاداب گوشی را
جواب داد :بله.
بله و زهرمار این فک آخر سر سرطان میگیره.
جنابعالی مواظب فک خودت باش.
من بیچاره کسی رو ندارم که بخوام باهاش حرف بزنم.
صداشو آورد پایین:بنده هم مثل جنابعالی ملکه اخلاق بود.
تعجب کردم:ا...از کی تاحالا؟
چند روزی هست گوشی تلفن ازش کنده نمیشه البته برای ما که بد نشد تازگی ها خوش اخلاق شده.
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
چه خبر؟چه کاری میکنی؟
چیکار دارم بکنم؟هیچی؟کلفتی!تازه یه دستت درد نکنه هم نمیشنوم...وظیفه مه.
صدای شاداب لرزید:از قدیم و نیدم گفتن لطف مدام حق مسلم میشود تقصیر خودته عزیزم از روز اول کاری کردم
فکر کنه وظیفه ته همه کاراشو بکنی واقعا که!ببینم این آقا داداشت بهش چیزی نمیگه.
من طوری رفتار نمیکنم بفهمه ناراحتم.نمیخوام تو زندگیشون مشکلی پیش باید.
ملاحظه ام حدی داره دختر کجا رفت اون زبون تلخ و درازت؟
سرجاشه ولی حال و نا واسش نمونده.
چند لحظه سکوت برقرار شد روم نمیشد بخوام چند روزی مهمونش باشم.انگار فکر منو خوند چون با مهربونی
گفت:ترمه جون ساک و وسیله هاتو جمع کن بیا اینجا دیگه تا امتحانات آخر ترم چیزی نمونده با این وضعیت اونجا
نمیتونی درس بخونی از کارخونه زیاد نمیاری.
کارخونه یه طرف ناز و ادای خانم یه طرف.
پس معطل چی هستی جمع کن بیا.
من من کردم :هم خونه ایات چی؟
ساغر که از خودمونه اون دو تا هم فکر نکنم حرفی داشته باشن نهایتش اینکه چند وقت دیگه یه خونه جدید میگیریم
...ول کن این حرفارو کی می آی؟
فکر کنم فردا...
-باشه قدمت رو چشم عزیزم.منتظرتم.
با خوشحالی تلفنو قطع کردم!واسه خودم یه چایی ریختم و شروع به محاسبه کردم؛اگر چند تا شاگرد خصوصی برام
جور شه میتونم تو اجاره و خورد و خوراک کمک کنتم،پولی که بابام می فرسته هست!
جون تازه گرفتم،رفتم توی اتاق و شروع به جمع و جور کردن اتاقم کردم....چیزی نبود هوون یه ساک و چمدون!فقط
چندتایی کتاب بهشون اضافه شده بود؛نیم ساعت بیشتر وقتمو نگرفت.
فکر رفتن از خونه تارخ سبک بالم میکرد.با خیال راحت رخت خوابمو پهن کردمو و درزا کشیدم،هنوز خوابم نبرده
بود که در با شدت باز شد،صدای عصبی و لرزان تارخ بود،خجالت بکش گلپر.هر چی من هیچی نمیگم تو بدتر می
کنی،اگه حرفی نمی زنم دلیل این نیست که نمی فهمم تو خونه چه خبره،فقط نمیخوام مایه سر و صدا بشم!
خوبه همه ی کارا رو ترمه میکنه،جنابعالی مگه دست به سیاه و سفید می زنی؟
صدای گلپر بلند و بدون ملاحظه بود،نه تورو خدا،میخوای با این وعضم واسه ترمه خانوم دولا و راست بشم و دیگ بالا
پایین کنم؟من الان احتیاج به ارامش و استرات دارم،می فهمی؟ارامش و استراحت......
ارامش و استراحت رو با تاکید بیشتری گفت.تارخ اروم جوابشو داد،مگه نداری؟!
صبح تا ظهر که ارامش و استراحت رو باهم داری،از بعد از ظهر به بعدم که استراحت مطلق داری،عملا کارای خونه رو
ترمه میکنه....بابا این دختره اومده اینجا درس بخونه،نه اینکه کارای شخصی تورو بکنه که!
گلپر با عصبانیت گفت:یادم نبود من باید کارای اونو انجام بدم.
-عزیزه من،من نمیگم کارای اونو انجام بده!میگم انصاف چیزه خوبیه.این دختره چیکار به کاره تو داره؟تو این
وضعیت این همه پر و بالتو میگیره و نمیذاره اب تو دلت تکون بخوره....
گلپر شیر شد:من استقلال میخوام!دلم میخواد هر وقت میخوام از خواب پا شم،هرجا دوست دارم برم،هرچی هوس
میکنم بخورم،اینطوری دست و پاکم بستس!
-بمیرم واست که الان غیر از این رفتار میکنی؟
-معذب که هستم.
-حالا چی میگی؟میدونی که ترمه باید تا روبه راه شدت اوضاع کار بابام اینجا بمونه.
-اومدیم و کاره بابا جونت حالا حالا ها جور نشد،دودش باید بره تو چشم من؟!
-یادت باشه این خونه رو هم از صدقه سری بابا جونم داریم،اگه همینم برامون نخریده بود باید الان مستاجر بودیم و
اثاثمون روی دوشمون بود و مجبور بودیم هر سال جابه جا شیم.
هه!کاش اون موقع که بابا جونت کرور کرور پول در میورد دلش میومد خرج کنه!
-چشمتو بگیره گلپر!خوبه تا مدتها خرج زندیگمونم بابام میداد.
-کار شاقی نمیکرد،وظیفشو انجام میداد،جور پسر جونشو میکشید.
-به هرحال ترمه جایی نداره بره،این حرف اخرمه!
-اره خوب،این جا این نون کجا بره بعض از اینجا!
-برای تو که بد نشده،جز خوردن و خوابیدن و گشتن و ارایش کردنم مگه کاره دیگه ای داری؟
-حرص خوردنم بهش اضافه کن.
-اون دیگه مشکل توئه!به من مربوط نیست!
کار داشت به جاهای باریک میکشد،کاش زود تر از این حرفا رفته بودم و باعث اختلاف تو زندگی برادرم نمی
شدم.صدای جیغ گلپر اومد:مشکل منهدیگه!باشه اقا تارخ!خوب بلدی واسه زن حاملت ارامش و امنیت فراهم کنی.تن
منو هی بلرزون خب؟چند وقت دیگه که بچت به دنیا اومد می فهمی این استرسا چیکار میکنه!
زد زیر گریه،تارخ شروع کرد به منت کشی.اخه عزیزه من،جان من چرا به خودت حرص بیخودی میدی؟میدونی که
چجقدر دوستت دارم.....
گلپر حرفشو قطع کرد:اگه دوستم نداشتی لابد پرتم میکردی وسط کوچه!
-این حرفا جیه؟جات رو تخم چشم منه!این شرایط موقت خودتم میدوین،چند وقتی دندون رو جیگر بذار و صبر
کن.ترمه که کاری با تو نداره.شده یه مرتبه مزاحم استراحتت یا بیرون رفتنت بشه؟خودتو بزار جای اون!به هزار امید
تازه اومده تخصیل کنه....
بازم گلپر پرید وسط حرفش:
-ترمه خانوم میخواد دندون پزشک شه،من باید جورشو بکشم؟
-اون طفلک که ازاری نداره
با حرص پرسید:
-جامو که تنگ کرده،نکرده؟
-اون اتاق خالی و بدون استفاده بود.
-بود،ولی بعد از این لازمش دارم!ببین تارخ من نمیدونم تو واقعا نمی فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟مورچه چیه که
کله پاچش چی باشه؟تو این یه غربیل خونه که انتظار نداری چهار نفر زندگی کنن،داری؟دو روز دیگه میخوام
سیسمونی بیارم اتاق رو لازم دارم.
همینم داشته باشن و چند نفری برن توش زندگی کنن.
-زندگی هرکس به خودش مربوطه تارخ،هشتاد متر خونه که دیگه منت گذاشتن نداره!ماش بابا جونت دستش به
دهنش می رسید و یکم بیشتر واسه پسر جونش خرج میکرد
-دیکه چی کار برامون نکرد؟مگه من چی داشتم؟شپش تو جیبم نبود.اون وقت اومدم دست تورو گرفتم،یه جشن
عروسی انچنانی واست را انداختم،هرچی دوست داشتی خریدی،چند سال جور زندگیمونو کشید!دیگه داری شورشو
در میاری
-پدر بود و وظیفش!اما من وظیفه ندارم دخترشو نگه دارم
-ولی من وظیفه دارم هوای خواهرمو داشته باشم.
-نگفته به جز تو باید با خواهرتم زندگی کنم.اگه روز اول میگفتی تکلیفم روشن میشد.
دیگه دلم نمیخواست بیشتر از این خرد شم.مانتومو پوشیدم و ساک و چمدونمو برداشتم و از اتاق اومدم
بیرون.خوشبختانه ساعت ده بود و میتوانستم قبل از خوابیدن شاداب و دوستانش برسم اونجا!چشمام از اشک می
سوخت ولی تصمیم داشتم نذارم یه قطره اشکم از چشمام بریزه.سرمو بالا گرفتم و با غرور خاصی گفتم:
-حق با گلپره،من از اول اشتباه کردم،نباید اینجا میومدم و مزاحم میشدم
تارخ دستپاچه گفت:
-مزاحم چیه،خونه خودته!
-مرسی،به دقر کافی اینجا موندم و زحمت دادم؛دیگه رفع زحمت میکنم.
رنگ صورت تارخ سفید شد و چونه اش می لریزد!این موقع شب میخوای کجا بری؟
گلپر بی تفاوت گفت:
-هرجا میخوای بری بذار واسه صبح.
به روش لبخند زدم و گفتم:
-نه عزیزم،یه ثانیه ام بیشتر نمیتونم بمونم،هواش مسمومهدارم خفه میشم،تو این خونه اکسیژن فقط برای خودتون
هست!با اجازه!
رفتم جلوی در،تارخ گفت:واستا منم بیام..لااقل بدونم داری کجا میری!
دستمو گذاشتم روی دستگیره،زن حامله هزار و یک مسولیت داره،باید هوای اونو داشته باشی.
اومدم بیرون و صبر نکردم اسانسور بیاد و با شتاب از پله ها اومدم پایین.تارخ سرشو اورد بیرون و گفت:
-صبر کن ترمه.
تعادلم رو موقع اومدن پایین از پله ها از دست دادم،وسایلمو گذاشتم جلوی خونه و نفسی تازه کردم
تارخ سر رسید:
-زشته این وقته شب ترمه،برگرد بالا،به خاطر من!
تو صورتش عجز و التماس موج میزد،دلم براش سوخت!اصلا دوست نداشتم جای اون بودم که توی چنین وضعیتی
بود!
از یه طرف زنش و از طرف دیگر خواهرشوبا لبخند گفتم:
-اتفاقا فقط دارم به خاطر تو میرم،دوست ندارم تو زندگیت مشکلی پیش بیاد،در ثانی،نمیخوام تحقیر بشم.
-صبح هر کجا بخوای می رسونمت،الان وقتش نیست.
-تارخ جان نگران نباش،تو این مدت فهمیدم تو تهران باید چه جوری گلیممو از اب بکشم بیرون..تو برو پیشه گلپر.
تارخ عرق پیشونیشو پاک کرد،طفلک تو این سرما چه عرقی می ریخت.با مهربونی گفتم:
-خودتو ناراحت نکن.همه چی رو بسپر دسته زمان..همه جی حل میشه..
لبخند تلخی زدم:
-گلپرم بی ربط نمیکه،اونم حق داره.ولی متاسفانه روش خوبی برای حرف زدن رو انتخاب نکرد.من اگه جای اون بودم
یه طور دیگه رفتار میکردم...حالا دیگه برو تارخ -این موقع شب که نمیشه تک و تنها را بیفتی بری،اصلا کجا رو داری
بری؟
شونه بالا انداختم؛گلپر اگه چند ساعت دیگه طاقت میورد من خودم می رفتم.چون از شاداب خواهش کرده بودم یه
مدت منو تو خونش تحمل کنه و اونم قبول کرد.قرار بود فردا صبح برم اونجا....اما خب مثله اینکه قسمت نبود تا فردا
صبح طول بکشه...
تارخ کلافه دست توی موهاش فرو برد...من...نمی دونم چی بگم.؟!ازت معذرت میخوام.نمیدونم گلپر چرا اینقدر
عوض شده!؟پیشنهاد خودش بود که تو بیای..اما یه مدتیه بد قلقی میکنه،نمیدونم چش شده!شایدم از اثرات بارداری
باشه؛حساس و زودرنج و عصبی شده!دائم بهونه گیری میکنه.
زدم به دنده شوخی.نسبت به من ویار داره،ول کن این حرفا رو.بالاخره هر اومدنی یه رفتنی داره.دیرو زودشم خیلی
مهم نیست.حالائم دیرم شده،بهتره زودتر برم تا بچه ها نخوابیدن.
تارخ دست کرد تو جیبش:
-جواب مامان و بابارو چی بدم؟
-غصه اونارو نخور،خودم بلدم بهشون بگم...
چشمامو هم گذاشتم:خیالت تخت نمیذارم چیزی بفهمن.
-لطف میکنی
تارخ با پاش قلوه سنگ رو پرت کرد اونور:بازم معذرت میخوام ترمه.هرچند که بی فایدست.
-بی خیال داداش جون!حالا تا نصف شب نشده یه تاکسی برام بگیر،چون ممکنه دیر بشه و کسی در رو روم وا نکنه و
اون وقت مجبور بشم تا صبح روی چمدون بشینم و چریک و چریک بلرزم.
دست گذاشتم رو بازوش:منو که میشناسی:چیزی به دل نمیگیرم.
لبخندی از سر تفاهم زد!کاری داشتی حتما به من زنگ بزنو
-حتما
-قول بده
-قول میدم.
اه کشید،اصلا دلم نمیخواست این طوری از خونم بری.
-زود باش تارخ.من میخوام برم یه خونه دانشجویی...اونا شبا زود می خوابنا!یه ماشین بگیر دیگه.
تارخ قراضه ترین ماشین را با پیر ترین راننده ای که پیدا میشد را نگه داشت،بعد از کلی سفارش وسایلمو گذاشتن تو
ماشین و خدافظی کردیم.تا به خونه برسم مغزم از کار افتاد...ماشین دربه داغون بود و بد جوری تق تق میکرد،این به
کنار:صدای ملچ ملوچ دهن پیر مردهم از اون بدتر....
مصیبت بزرگتر این بود که با سرعت بیشتر از پنج کیلومتر در ساعت حرکت نمیکرد..البته هنوز فاجعه اتفاق نیفتاده
بود..چند دقیقه بعد ماشین خاموش شد و دیگه هم روشن نشد!کم مونده بود جیغ بکشم اونم از نوع بنفش!!!
فصل پنجم
وسایلمو که گذاشتم تو آپارتمان دیگه نتونستم سر پا بمونم.درست مثل گربه ای شده بودم که سیبلاشو بریدن. افتادم
روی کاناپه و گره روسریمو شل کردم. بچه ها روبروم نشستن رو زمین.شاداب با یه لیوان آب وایساد جلوی چشمم و
با نگرانی پرسید:
-چی شده ترمه؟
با تکون دستم بهش فهموندم طوریم نشده ،آب وگرفتم لاجرعه سر کشیدم. چشمامو بستم و چند تا نفس عمیق
کشیدم تا اعصابم آروم بشه. چند دقیق گذشت . رو به شاداب که هنوز نگران بود گفتم:فقط خسته ام روحی و جسمی!
با یادآوری حرفا و حرکات گلپر دندونامو رو هم فشار دادم.با لبخند گفتم :با لاک پشت می اومدم زودتر می رسیدم،
گیر یه راننده ای افتاده بودم که نگو و نپرس ... من نمی دونم تو این سن وسال و با این وضعیت چرا رانندگی می
کرد؟ بیچاره فسیل شده بود.
ساغر با خنده گفت: تقصیر خود بی عرضه اته! خنگ خدا مگه ماشین قحط بود؟خوب سوار یه ماشین مدل بالا با یه
راننده جوون وخوش تیپ می شدی که اقلا تو طول راه یه بهره ای هم ببری...
به شوخی جوابشو دادم :این جور مواقع داداشم می خواد برادری کنه... اون واسم ماشین گرفت اتفاقا خیلیم منتظر
شدم تا این آقا به تورمون بخوره،مواظب بود زیر شصت سال نباشه.
شاداب شونه بالا انداخت:هوم ! ترسید خواهر خوشگلش رو بدزدن!
نگاش هزار تا سؤال داشت، بهش زبون درازی کردم. خندید: خیلی رو داری ترمه...
-آره وا...، وسط راه ماشین مشتی مملی خراب شد، حالا مگه می ذاشت من با یه ماشین دیگه بیام؟! سه چهار مرتبه
ساک وچمدونم رو گذاشتم کنار خیابون تا یه ماشین دیگه بگیرم ولی راننده با مسئولیت نذاشت، هی نصیحتم می کرد
که این موقع شب تک و تنها خوبیت نداره و هزار تا گرگ ریخته تو خیابون ... اونقدر حرف زد و حرف زد که مخم
سوت کشید...
ساغر پرید وسط حرفم:مگه مخم داری؟
-یه ذره رو که دیگه دارم...
بعد با اخم گفتم:قاشق نشسته !رشته کلام ازدستم رفت خودتون رو از شنیدن یه قصه شیرین محروم کردین.
-مال شصت سال پیش نیست که بخواد یادت بره، هنوز نیم ساعتی از روش نگذشته نبود، می خوای بگی این قدر
خنگی؟!
با خونسردی جواب دادم: نه به خنگی تو ساغر جون.
ساغر بلند خندید:خوب اون که آره، من به خنگ بودن اعتراف می کنم.
ملکه اخلاق رو ترش کرد :شام امشب خودش گواه این ادعاست
ساغر دستی به موهاش کشید و شرمزده گفت:چی کار کنم عزیزم؟! به جای یه مرتبه،چند مرتبه نمک زدم،هر دفعه
می رفتم به غذا سرمی زدم شک می کردم که نمک زدم یانه؟! بعد یه کم نمک می ریختم تو قابلمه.
ملکه اخلاق با بدخلقی گفت: یه کم نمک؟! اون خورشت از دریاچه قم شورتر بو...
شاداب دخالت کرد:حالا مگه چی شده؟یه شب شام خوش نمک خوردیم و کلی هم خندیدیم... به جایی که برنخورد.
من دست رو دلم کشیدم:من همین شام شور رو می ذارم رو چشمم،چقدر ناشکرین شماها!
تلفن زنگ زد، ملکه اخلاق مثل فنر از جا پرید ،شاداب با چشم و ابرو گفت: دیدی گفتم!
ساغر پاشد:برم از دست پخت بی نظیرم واسه ترمه خانم بیارم.
-برو بیار، نذاشتی قصه امو بگم، لااقل دو قاشق غذا می خورم...
ساغر رفت و دو سه دقیقه دیگه پیداش شد.
خورشت بامیه خیلی خوش آب و رنگ بود ولی امان از مزه اش ! قاشق اولو با یه قاشق ماست خوردم که مزه اشوببره،
ساغر با خنده گفت: مثل زهر ماره!
خندیدم : صد رحمت به زهر مار از شوری به تلخی میزنه.
به ملکه اخلاق اشاره کردم :بی چاره حق داشت!
شاداب گفت:می خوای دوتا تخم مرغ واست نیمرو کنم؟
دستامو تکون دادم :نه قربونت،حالم از هر چی تخم مرغه بهم می خوره. حداقل به مدت یه ماه!بس که خونه تارخ تخم
مرغ خوردم کبدم از کار افتاده... هی اونا شام رفتن بیرون و من نیمرو خوردم، من همین خورشت شور رو می خورم،
چشمم کور و دندم نرم!اگه یه وعده دیگه تخم مرغ بخورم حسابی به قدقد می افتم.
ساغر پشت چشمی نازک کرد:الانم کاری جز این نمی کنی؟!
-نمی خواد حرص آشپزی کردنتو سرمن خالی کنی...این دفعه رو یه کاغذ بنویس
و بچسبون بالای گاز « نمک زدم »
حیف این خورشت که نمی شه خوردش!
ساغربشقاب از جلوی دستم برداشت:خاک تو سر بی لیاقتت کنن، حقت همینه که هی تخم مرغ ببندی به خیکت، بی
چشم و رو!گربه کوره!
خندیدم و بشقابو از دستش گرفتم. تو رو خدا تو یکی دیگه واسه من سوسه نیا،همون یه دونه گلپر واسه خودم و هفت
پشتم کافیه.
ساغر خندید:معلومه خیلی دلت پره!
سرمو تکون دادم:چون فوران کرد مجبور شدم بیام این جا،کار از پری گذشته دیگه!
اشک تو چشمم جمع شد،اشتهام کور شد و بشقابو گذاشتم رو زمین،ساغر گفت:خیلی شوره!
به زور لبخند زدم :شوری بهتر از تلخیه!
شاداب گفت:پس بخور.
-کاش می تونستم،دیگه یه لقمه م از گلوم پایین نمی ره.
شاداب با همدردی دستشو گذاشت روی شونه ام :فکرشم نکن.
دستمو گذاشتم رو دستش :سعی می کنم.
ساغر دستاشو محکم کوبید به هم :این جا ناراحتی و غصه خوردن ممنوعه .فقط باید خندید.
بعد بشکنی زد و با سرخوشی شروع به خوندن کرد:امروز اگه نخندی فردا دلت می سوزه،آخ می سوزه ،وای می
سوزه،بپا زیاد نسوزه...
خندید و گفت :برم چایی بیارم که خیلی می چسبه!یه چایی بسوز!
شاداب با نگاه مهربونش زل زد تو چشمام :نمی خوای بگی چی شد که امشب اومدی؟
نخواستم خیلی ناراحتش کنم با خنده دست چپم روآوردم بالا تا زیر دماغم:به اینجام رسیده بود!
لبخند زدم ودستم و آوردم پایین تر نه اون جا نه! دیگه این قدرام نبود،آره همین جا!به همین جا رسیده بود...
دستمو آوردم روی سینه ام:خیلی غصه نخور ،همین جا تقریبا!آره به همین جا رسیده بود
شاداب محکم زد زیر دستم:خوبه من تورو می شناسم، مطمئنا از سرتم رد شده بود که اینطوری بهم ریختی !معلوم
نیست این گلپر ورپریده چی کار کرده؟
-هیچی بابا!حامله اس دیگه !آدم حامله هم بد ادا و اصوله!
-خیلی بیچشم و روئه،هیچ ازش توقع نداشتم.
آه کشداری با صدا از دهنم بیرون اومد: سودی جون و بابا خبر ندارن!نمی خوام واقعیته و بفهمن ،چون غصه می
خورن!
شاداب سرتکون داد:خوب حق دارن،هر کی ندونه من یکی که شاهد بودم واسه داداش و زن داداش عزیزیت چه کارا
که نکردن، بابات دستشو عسل کرد گذاشت تو دهنشون،بیا اینم نتیجه اش!حالا خوبه عروس خانم غریبه نیست و
دختر دایی خودته!
-صد رحمت به هفت پشت غریبه!
ساغر سینی رو با سرو صدا گذاشت وسط :اینم چایی ...به به!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد