وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

عشق توت فرنگی نیست - اول

  اومدم یه چیری بگم که انگشت گذاشت روی بینی اش: هیس. حالا برو سر کلاست.
صورتشو بوسیدم: بابا خیلی خوبی.
-خانوم ناظم کوتاه نمی اومد. برو دعا به حون مدیر و درس خوبت بکن... برو سر کلاست که دیر شد.


 

صورت مهربون مامانو چند بار پشت سر هم بوسیدم .اون قدر گریه کرده بود که چشم هاش ریزریز شده بود,دستم
رو در شونه اش حلقه کردم :وای سودی جون سفر قندهار که نمی خوام برم این طوری میکنی ؟ هر وقت چند روز
تعطیلی گیرم بیاد بدوبدو می ام بهت سر می زنم ,خودتم میدونی که من یکی رو بدجوری بچه ننه بار اوردی وطاقت
نمی آرم زیاد ازت دور بمونم.
مامانم میخواست لبخند بزنه ولی نتونست .با گوشه روسری اشک چشمش رو پاک کرد. بابام با خنده از جیبش یه
دستمال در آورد:بگیر عزیزم ,روسریت میکروب داره,نکنه می خوای تراخم بگیری وبدبختم کنی,داری و نداری دو
تا چشم شهلا داری,می خوای همونم ازم بگیری؟
مامانم طبق معمول غم وغصه هاش یادش ر فت,با ناز وکرشمه دستمالو گرفت ونم چشم هاش رو خشک کرد:باشه
هاتف باشه,فقط چشمام قشنگه دیگه؟
بابا یواشکی در گوش مامان یه چیزی گفت که اولش سرخ شد وبعد شم غش کرد از خنده .ترنج آستین مانتوی
مامانم و کشید:بابا چی گفت این قدر خوش به حالت شد؟
مامانم یه اخم قشنگ تحویلش داد:اوا!؟!بچه هم بچه های قدیم.
ترنج لب ور چید:زشته توی جمع دو نفر در گوشی حرف بزنن
تورنگ لپش رو کشید:ای دختر فضول!
ترنج دستشو انداخت دور کمرم:ترمه جون وقتی بری من حوصله ام سر می ره.دلم واست خیلی تنگ میشه
دستمو انداختم دور کمر باریکش :حسابی درس بخون که دو سال دیگه بیای پیشم.
منم اونجا تنهام,اگه تو کنارم باشی دلم کمتر میگره,فقط فول بده خوب درس بخونی,مثل بچه آدم!
موقع گفتن این حرفها بغض کردم,چقدر خواهرمو دوست داشتم ,کاش از هم جدا نمی شدیم, صدای کمک راننده منو
از افکارم پرت کرد بیرون:مسافرای تهران ....جا نمونین
مامانم دوباره منو چلوند:قربونت برم ترمه جون خیلی مواظب خودت باش.رسیدی زنگ بزن.
خیالشو راحت کردم:حتما سودی جون نگران نباش.
بابا بغلم کرد :ترمه جون شرمنده ام که...
نذاشتم حرفشو تموم کنه :زمستون می ره رو سیاهی به زغال می مونه,فکرشو نکن.
ترنج بغل گوشم چنان جیغی زد که نیم متر پریدم هوا:اونم شاداب.
کفرمدر اومد!دندونامو رو هم فشار دادم که صدام در نیاد!
یعنی اپه یه وقت دیگه بود ویه جای دیگه ای غیر از ترمینال بودیم درسی بهش می دادم تا عمر داره یادش نره
.پرده گوشم هنوز سوت میکشید .منتها نخواستم دم اخری پاچه اشو بگیرم که خودم عذاب وجدان بگیرم,هم اشک
دم مشک ترج خانوم ته تغاری رو در بیارم.
با اومدن شاب که واقعا اسمش برازنده اش بود ,تورنگ دست و پاشو گم کرده و شروع کرد الکی خندیدن.رفتم
نزدیکش و گفتم:زهر مار تابلوی بی جنبه,دست وپاتو جمع کن.
خنده رو لبش ماسید,دلم خنک شد.فکر کرده یادم رفته چه جوری من بیچاره رو رصد کرده و مواظب بود دست از پا
خطا نکنم .فکر کرده نفهمیدم گلوش پیش شاداب گیر کرده .طفلی رفته بود تو لک!دیدم خدا رو خوش نم آد موقع
رفتن خاطره بدی از خودم جا بذارم ,یواش بهش گفتم:اگه برادر خوبی باشی شاید یه فکری به حالت بکنم,البته شرط
وشروطی سختی داره ها....
نیشش تا بنا گوش باز شد.باز صدای کمک راننده در اومد.بابا وتورنگ رفتن چمدون وساک منو تحویل بدن.
سودی جون ول کن معامله نبود.سفارش پشت سفارش ,انگار من یه دختر دست پا چلفتی خاک بر سر بی عرضه ام که
حتی نمی تونه دماغشو بالا بکشه.با این که بهم برخورده بود سعی کردم خود دار باشم وبا خوش روی بگم (چشم)
شاداب بیچاره هم دست کمی از من نداشت.
مامنش با لهجه غلیظ شیرازیش داشت نصیحت ها وبه قول خودش وصیت های آخر رو می کرد.شاداب پاک بهم
ریخته وکم مونده بود پرمرده بشه که به دادش رسیدم:شاداب جون مامانو ببوس واز بابا خداحافظی کن که الان
اتوبوس راه می افته ومن وتوی گردن شکسته باید دنباش بدویم بلکه دلش رحم بیاد ویه نیش ترمز بزنه وسوارمون
کنه.
هرد وخندیدن و مامانش دست از نصیحت برداشت.
هر لحظه ممکن بود بغضم بترکه.بغض که چه عرض کنم,خودم بترکم.تا اون لحظه بیست وچهار ساعت پشت هم از
خونواده ام دور نمونده بودم وحالا می بایست برای حداقل چند هفته ازشون خداحافظی کنم.مگه دست ودلم به
خداحافظی می رفت؟!می بایست زودتر سر وته قضیه رو هم می اوردم والا اشک ریزانی میشید که اون سرش ناپیدا.
اول از تورنگ خداحافظی کردم.صورت زبرش رو بوسیدم:شد یه مرتبه تورو ببوسم واصلاح کرده باشی؟!شلخته با
دست موهای پرپشت وخوش حالتش رو بهم ریختم,برای اولین بار اعتراض نکرد.چقدر بلوز سرمه ای بهش می
اومد,شونه های مردونه اش رو کاملا نمای می داد.
بهش دقیق شدم:مواظب باش دخترها قرت نزنن ...تازگی ها خیلی خوش تیپ شدی!
دهنشو آورد دم گوشم :شکم اونی که به خواهر خوش چشم وابروی من چپ نگاه کنه سفره می کنم.
گوششو محکم کشیدم :غلطای زیاد ی!غیرتی بازی در نیار که هیچ خوشم نمی اد.
دستشو زد به کمرش:خلاصه گفته باشم,حواسم اونجام بهت هست فکر نکنی رفتی حاجی حاجی مکه!
چقدردلم براش تنگ می شد....بعد از اون نوبت ترنج خواهر کوچلوی دبیرستانیم شد.چشمای درشت وقشنگش پر
اشک بود:ترنج جون قول بده نری تو اتاقم که دخل وسیله هامو بیاری.
ترنج خندید وتورنگ دخالت کرد:طفلی قولی نمی ده که نتونه عمل کنه.
هیچی نگفتم و ترنج رو بوسیدم.هم قد وقواره خودم بود ولی شباهتی بهم نداشتیم صورت ظریف ودوست داشتنی ای
داشت ,بدون هیچ ایراده ای ,ترکه ای ولاغر بود.خوشگل ودلنشین ویه عالمه لوس از خود راضی!هم شکلش هم اخلاق
و رفتارش کپی برابر اصل عمه ام بود... خدا به فریاد دل مامانم برسه شونزده سال خواهر شوهرش بیست وچهار
ساعت جلوی چشمش بوده وبازم معلوم نیست تا کی مثل اینه دق جلوی چشمش باشه.
نوبت به بابام رسید,معلوم بود خودشو خیلی کنترل می کنه:کاش میتونستم باهات بیام وسر سامونی بهت بدم تا خیالم
راحت بشه.اما خودت می دونی چقدر گرفتارم.
خیلی خوب می دونستم,پریدم تو حرفش:بچه که نیستم ,خودم میتونم کلیممو از اب بیرون بکشم .تازه اونجا داداش
تارخ هست ,پس غصه چی رو میخورید؟
بابا اصلا هنر پیشه خوبی نیست ,وقتی فیلم بازی میکنه اصلا ابروریزیه .معلوم بود اگه دو دقیقه دیگه باهاش حرف
بزنم اشکش سرازیر میشه ,سریع بوسیدمش ورفتم سراغ سودی جون :سودی جون گریه کنی نه من نه تو.
لحن تهدید آمیزم کارساز بود,جذبه هم چیز خوبیه ها .بادی به غبغب انداختم:دخترتون داره میره دندونپزشک
مملکت بشه واون وقت جنابعالی میخوای با ابغوره گرفتن منصرفش کنی؟حالا خوبه فصل ابغوره گذشته.
مامانم خندید ,بوسیدمش. اونم از ماچای ابدارش چسپوند رو لبم .اگه به خودم بود دوست داشتم بشینم رو زمین و زار
زار گریه کنم . صدای کمک راننده رو که دیگه خشن شده بود بهون کردم ودویدم طرف اتوبوس .یادم اومد از
خانواده شاداب خداحافظی نکردم.با سرعت رفتم طرفشون ودر عرض سی ثانیه یه عالمه حرفای تعارف آمیز رد وبدل کردیم.روی صندلی اتوبوس که نشستم تازه فهمیدم که چقدر خسته ام . سودی جون اومد دم شیشه وشروع کرد با
گریه حرف زدن .صداشو نمشنیدم واصلا متوجه نمی شدم چی میگه ولی الکی هی سر تکون می دادم که یعنی چشم
.چقدر دلم میخواست بغلش کنم وببوسمش.
باب اومد وبا ملایمت اونو دور کرد.اتوبوس راه افتاد.براشون دست تکون دادم ,دست نمی تونستم ببینموشون چون یه
پرده اشک دیدمو مختل کرده بود چند لحظه بعد اونا رو ندیدم ,سرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمامو بستم :یه
برگ جدید از زندگیمون شروع شد!
شاداب دست گذاشت رو دستم:پیش به سوی سرنوشت!
صدای پیرمردی از ردیف جلو بلند شد:بر محمد(ص) وال محمد(ص) صلوات.
همه با صدای بلند صلوات فرستادن.منم زیر لب چند بار صلوات فرستادم.بعد رو به شاداب گفتم:نمی دونی چقدر
خسته ام انگار کوه گنده ام اگه ولم کنن یه کله چند ساعت می خوابم.
خوب یه چرت بزن ,منم بدم نمی آد استراحت کنم.
چشمامو بستم وچون آدم خوش خوابی هستم در عرض پنچ دقیقه خوابم برد. تکونای یکنواخت وصدای ماشین هم
مزید بر علت شد.
چشمامو که باز کردم هوا حسابی تاریک شده بود,سر شاداب رو شونه ام و دهنش باز مونده بود. چند دقیقه تحمل
کردم, اما بعدش صدام در اومد:خودتو جمع کن شاداب.
یه ناله کرد وتکونی خورد, دستشو گرفتم :شاداب بیدار شو؟
چشماشو باز کرد:مگه مرض داری؟تازه خوابم برده بود.من که مثل تو نیستم ,رو کیسه گردو هم خوابم ببره.
چیه حسودیت میشه ؟
ادامو در اورد.خمیازه کشید و بدنش رو کش و قوس داد :یه چیزی میخوام بخورم نمی دونم چیه...تو بند وبساطت
خوردنی پیدا میشه؟
-تخمه دارم و لواشک وساندویچ کالباس.
ساندویچ بمونه واسه شام ولی تخمه رو رد کن.
با هم شروع کردیم خوردن وگفتن وخندیدن .یه صدای اعتراض امیز خده رو لبهامون خشکوند:چه خبره؟مردم
میخوان استراحت کنن ,ملاحظه هم خوب چیزیه ها!
یه ذره بلندتر ادامه دادم :از بوی گند جورابش داریم خفه می شیم صدامونو در نمی اریم . حالا انگار واجبه کفشاشو
دراره ....انگار لاشه ای گربه تو کفشش بوده.
شاداب دیگه نتونست خودشو کنترل کنه به صدای بلند خندید.منم باهاش خندیدم .سر وصدا تو اتوبوس زیاد شده
بود.هر کس یه چیزی می گفت و اعتراضی می کرد,شاداب گفت:راحت شدی بلوا راه دادی؟
-واقعا دلم خنک شد.
یکی گفت : اقای راننده نگهدار , نمازمون دیر شد.
اون یکی داد کشید:مردیم از گرسنگی ,لابد می خوای یه کله تا تهران بری...
یه نفر خجالت زئه گفت:بچه ام دیگه نمی تونه خودشو نگه داره...الان جاشو خیس میکنه.
بمب تو اتوبوس منفر شده بود ,صدای پیرمرد از جلوی اتوبوس بلند شد :محمدی (ص) هاش صلوات!
بعد از صلوات یه آرامش نسبی بر قرار شد.چند دقیقه بعد جلوی رستوران بین راهی پیاده شدیم . جاش بد نبود,به
نسبت خوب وتر وتمیز بود,یه ابی به دست و رومون زدیم وساندویچ خوردیم,شاداب چنان به ساندیچ گاز میزد که
انگار از قحطی فرار کرده.خندیدم :مواظب باش لپت رگ به رگ نشه.
لقمه پرید گلوش,داشت خفه میشد.محکم زدم پشتش :نترس همش ماله خودته هیچکس نمیخواد ازت بگیره.یواشتر
دختر جون ,هنوز جونی وهزار ارزو داری,نمی خوای ارزو به دل بمیری که؟؟خودمونو کشتیم که با هم قبول شیم می
خوای رفیق نیمه راه بشی؟
یه دفعه اشک تو جشمش جمع شد:ولی حق تو این نبود...تو می بایست همین رشته رو تو دانشگاه سراسری قبول
شی.من که می دونم چقدر زحمت کشیده بودی....
بد شانسی آوردی,.
اندازه ترنج دوستش داشتم ,از کلاس اول دبستان پشت یه نیمکت نشسته بودیم,بهترین دوستم بود.دستمو انداختم
دور بازوش :باز شروع نکن شاداب جون !این طوری که بهتر شد.با ز هم واحد بر می داریم وپیش همیم.من دوستی
تورو با هیچ چیز عوض نمی کنم,دانشگاه سراسری که جای خود داره!حالا جلوی مردم نمی خواد زاز زار کنی.
خندیدم .دستی به دلم کشیدم :این قدر گرسنه بودم که نماز نخوندم.بیا بریم نمازمونو بخونیم که خدا هوامونو توی
اون تهرون داشته باشه.
اعتقاد عجیبی به نماز خوندن داشتم,در بند خیلی از مسایل نبودم اما نمازم ترک نمی شد.بعدش با شاداب چای
خوردیم نگاش کردم ,جشمای خوش فر م و درشتی داشت که زیر ابروهای ظهن خودش و نشون می داد:پوست سبزه
,بینی ودهن قشنگ !روی هم رفته دختر خوشگل وجذابی بودلاغر نبود میانه اندام وتوپر ...بهش گفتم :فردا که رسیدم
تهران می ریم آرایشگاه و یه دستی تو این ابروهای پاچه بزیت ببر.
سبیل هاتم بدجوری و ذوق می زنه...
رنگش پرید:وای ترمه می خوای مامانم سکته کنه؟
با بدجنسی گفتم :از کجا میخواد بفهمه ,مگه این خودت دهن لقی کنی ,من که بروز نمی دم . تا دفعه بعد که تورو ببینه
ابروهات در می اد هم سبیلات !چندشم می شه سبیلات رو می بینم ,از پسرا بدتری!
خیلی جدی بود هوس کردم یه ذره سر به سرش بذارم :خنگ خدا تو الان دانشجوی مملکتی ,هم کلاسهامون توی
مدرسه ابرو و موی صورتو به باد داده بودن...
موهاشونو که رنگ کرده !اون وقت تو برای یه ابرو اونم تو فپقرن بیست ویکم ببین چه جنجالی به پا میکنی ؟ خیلی
املی . می خوای پسرا با دیدنت رم کنن.
دستشو زد به کمرش: اگه قراره با این چیزا رم کننبذار رم کنن.تازه تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیره ؟خودت چرا
ابروهاتو بر نمی داری؟
با ناز وکرشمه گفتم:خدا خودش ابروهای منو بر داشته ,نمی بینی چه قیطونی وبلنده!
یه ذره نگام کرد:راست میگی ها!
قری به گردنم دادم :مگه دروغ می گم....
دوباره با سر سختی گفت:من که دست به صورتم نمی برم ,هر چیزی به وقت خودش خوبه.
خندیدم :باشه خانوم ....شب درازه می دونی که منظورم چیه!چند وقت دیگه می بینمت.
اخم کرد :چقدر بی ادبی ترمه....
-وا مگه امروز به من رسیدی ؟!تو که بهتر از همه منو میشناسی...
-اره حکایت تو حکایت علیمرادخان ...یادم نرفته تو مدرسه چه اتیشی می سوزوندی . همه از دستت دله وشاکی
بودن,تنها شانست این بود که درست عالی بود والا ده باره از مدرسه اخراجت کرده بودن...
دستشو کشیدم :چه چه میزنی بلبل خوش اواز !برای تو یکی که بد نبود همیشه بهت خوش میگذشت .حالا بیا بریم تو
اتوبوس که درش باز شده.
با اکراه گفت:تا فردا صبح که برسیم کمرم خرد میشه.از مسافرت با اتوبوس حالم بهم میخوره.
رزیم بگیر که کمرت نشکنه.
من خیلی خوبم ,بیچاره یه نگاه به خودت بکنی می فهمی ,انگار تب نوبه داری...به باتر ی قلمی گفتی زکی!
رومو ازش برگردوندم :بیچاره من رو فرمم :مثل مانکن ها می مونم.
مگه خودت تعریف کنی ,دست که بهت بزنم شمشیرات میره تو تنم ,فقط استخوانی...
گربه دستش به گوشت نمیرسه می گه پیف پیف....
همیشه با هم همینطوری بودیم ویکی به دو می کردیم. ولی دلخوری ابدا ...نفسمون بهم وصل بود.نشستیم تو اتوبوس.
بقیه مسافرام کم کم سوار شدن وپنج دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد.
نیم ساعت بعد تو ترمینال بودیم .ساعت هفت ونیم صبح بود پیاده شدیم و وسایلمونو تحویل گرفتیم .طبق قرار می
بایست تارخ بیاد دنبالم .اما هرچه چشم چرخوندم اثری ازش ندیدم .می دونست زود می رسم ,شاید خواب مونده بود
.یه ربع دیگر صبر کردیم ودر نهایت مجبور شدیم از اون محییط الوده و پر سر و صدا وپر افراد مزاحم فرار کنیم.
هر کس میومد یه متلکی بارمون می کرد . برخلاغف همیشه دل ودماغ جواب دادنم نداشتم . تازه اگرم داشتم ,ترجیح
می دادم با این افرا د دهن به دهن نشم.
اگه دستم به تارخ میرسید میدونستم چی کارش کنم؟!
با غصه وحرص از ترمینال اومدیم بیرون و ماشین دربست گرفتیم . اول شاداب پیاده شد و بعدشم من تا خونه تارخ
رفتم چقدر ماشین ودود....چشمام از دود میسوخت...چقدر هوا کثیف بود ,دلم واسه هوای پاک شیراز خودم تنگ شد.
توی یه محله خلوت و خوش اب وهوا روبروی یه آپارتمان بیست واحدی پیاده شدم . کرایه رو دادم
وچمدون وساک رو گذاشتم جلوی در...زنگ اپارتمان تارخ رو زدم . بعد از چند ثانیه ای طولانی صدای خوابالوی گلپر
از اف اف اومد :بله
دهنمو به ایفون نزدیک کردم:سلام گلپر جون منم ترمه.
بدونهیچ حرفی درو باز کرد.شونهع بالا انداختم وبه زحمت وسایلمو تا جلوی اسانسور بردم.از اسانسور پیاده شدم
.گلپر هنوز در واحو رو باز نکرده بود ,دلم گرفت ولی به خودم گفتم :لابد لباسش مناسب نبوده...
زنگ زدم,چند لحظه بعد درو باز کرد.هنوز لباس خواب تنش بود موهاش با بی قیدی رو شونه هاش ول بود ,تو
چشمای سبز خوشرنگش وروی لبای قرمز خوش حالتش هیچ اثر ی از شادمانی نبود.
خودمو از تنگ وتا ننداختم,یه لبخند پت وپهن نشوندمن روی لبم وذوق زده گفتم :سلام گلپر جون . نمی دونی چقدر
دلم برات تنگ شده بود.
سر تا پاشو نگاه کردم :بزنم به تخته ... هر دفعه می بینمت خوشگل تر شدی.
یه لبخند سرد وبی نمک زد,به روی خود نیاوردم:تعارفم نمی کنی بیام تو.
از جلوی در رفت کنار,با هن وهن ساک وچمدونو کشیدم تو اپارتمان شلوغ ودرهم وبرهم .تعجب کردم گلپر خیلی با
سلیقه و مرتب بود.
نشستم روی مبل ,برای اینکه یه حرفی زده باشم گفتم:چی می کشین از این شلوغی وترافیک ؟
روبروم نشست وپا روی پا انداخت و دستاشو گذاشت رو دسته های مبل وبهم زل زد . هنوز جواب سلاممو نداده بود
.دکمه های مانتوی خاکستری رنگموو باز کردم و گره روسریمو شل:تارخ کجاست؟
زورش می اومد جواب بده:سر کار.
تو ترمینال خیلی منتظرش بودم گفته بود میاد دنبالم.
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد:اگه میخواست بیاد دنبالت و بعد بره سر کار تا ساعت ده نمی رسید در ضمن ازانس
مال این موقع هاس دیگه! دوره ای نیست کسی از کسی توقع داشته باشه.
یه پارچ اب یخ خالی کردن روم ,من زبون دراز زبونم بند اومد. دنبال یه جمله مناسب میگشتم ,شروع کردم با بند
کیف ور رفتن ,خوش امد گوی جالبی نبود باورم نمشد این همون گلپر باشه !چقدر عوض شده به زحمت گفتم:نه گلپر
جون من که از تارخ نخواستم بودم بیاد دنبالم :خودش گفت میاد.
بلند شد:حالا که نتونست .کارای مهمتری هم داره.
چه پررو وبد رفتار!با این حال به خود گفتم:سر صبح اومدم از خواب بیدارش کردم وتوقع دارم بشکن وبالا بنداز راه
بندازه . طفلکم اول صبح حوصله خودشم نداره چه برسه به من که مثل خروس بی محل می مونم.
با این خیال لبخندی زدم .مانتومو انداختم و مبل وبلند شدم ودنبالش رفتم آشپزخونه که چه عرض کنم بازار
شام!بغلش کردم.با بی محبتی گفت:این قدر به من نچسپ ترمه.
وا رفتم خودشم فهمید رفتارش زشت و زننده بوده,با لحن ارومتری ادامه داد:اخه این روزا حالم زیاد خوب نیست.
مزدهامو بهم زدم وزمینو نگاه کردم از فرق سرش شروع کردم ونگام روی شکمش ثابت شدگل از گلم
شکفت.هیجان زده دستامو زدم بهم :خبریه گلپر؟!
لپاش گل انداخت:هنوز مگمن نیستم ,امروز جواب ازمایشمومیگیرم.
چ= وراست بوسیدمش :وای گلپر خیلی خوشحالم :یعنی دارم عمه می شم؟
دست مالیدم روی شکم صافش:عمه قربونت بره جوجو
بازشو گرفتم وبردم نشوندمش روی مبل :تو دیگه بار شیشه ای داری وباید استراحت کنی .بشین ودستور بده.
انگار بدش نیومد,با تنبلی گفت :خوابم زیاد شده ,زود خسته میشم ونمی تونم به کارام برسم.
یه انگشت رو تلفزیون کشیدم .معلوم بود مدهاست تمیز نشده ,با خوشروی گفتم :امروز همه جا رو تمیز می کنم.
بی رودرواسی گفت:اخه تازه از راه رسیده ای وخسته ای.
مثل اینکه بدش نیومد بود سر سامونی به زندگیش بدم ,یه ذره بهم برخورد ,ولی به خاطر برادرزاده کوچولوی که تو
راه داشتم وبه خاطر تارخ.
گفتم :نه دیشب خوب خوابیدم .فقط یه چای دم کنم وبخوریم ,اون وقت شروع می کنم.
بلند شدم ورفتم تو اشپرخونه . کتری رو اب کردم و گذاشتم رو گاز ,چه گازی ؟!چرب وچیلی !کند از سر و روی
زندگیش می بارید . اولین بار بود می دیدم خونه اش این قدر کثیف و اشفته اس !گذاشتم به پای حاملگی.
صداش از هال اومد:چای تو کابینت سمت راسته گازه!!
تا اب به جوش بیاد ظرفها ی نشسته رو جمع وجور کردم,خواستم بشورم که چشمم افتاد به ماشین ظرفشویی همه رو
چیدم توش و روشنش کردم . ابم جوش اومد وچایی رو دم کردم . از یخچال کره و پنیر رو در اوردم .میز اشپزخونه
رو دستمال کشیدم و همه چی رو چیدم .از گلپر توقع همچین زندگی رو نداشتم ,مگه تمیز کردن خونه چه وقت می
بره؟؟؟
با وجود ماشین ظرفشوی یه عالمه ظرف این ور واون ور بود . یه مشت لباس چرک هم تو سبد بغل ماشین لباسشویی
بود ,همه رو ریختم تو ماشین .گفتم:هر وقت کار ظرفها تموم شد ,رخشویی رو روشن می کنم.
حتی به خودش زحمت نداد تا اشپزخونه بیاد ببینه من گردن شکسته دارم چی کار می کنم. چایی ریختم وصداش
گردم:گلپر جون بیا عزیزم صبحون حاضره
هنوز نه به بار ونه به دار ,دستش رو گرفته بود به کمرش,خنده ام گرفت .با این حال صندلی رو عقب کشیدم تا بشینه
.
هوس تخم مرغ نیمرو کردم.
فورا دست به کار شدم وبراش دوتا تخم مرغ نیم رو کردم . با ولع ولذت خورد:مرسی ترمه جون !چقدر چسپید.
نوش جونت عزیزم.
بدون اینکه حتی بشقابشو بذاره توی ظرفشویی رفت بیرون ,با این که حسابی بهم برخورد بود ظرفها رو شستم ورفتم
تو هال ,نشسته بود و کنترل به دست تلویزیون نگاه می کرد :لجم گرفت ::گلپر ج.ن لااقل مو هاتو شون بزن ولباس
عوض کن.
چشماشو خمار کرد:حال ندارم از جام جم بخورم.
تو دلم گفتم :اره خوب ,کلفت هم برات رسید.
چاییمو خوردم.از تو ساک سوغاتی هاشو در اوردم:یه ظرف مسقطی ,یه حعبه شیرینی یه روسری و یه صندل واسه
گلپر ,یه تی شرت واسه تارخ ,یه ظرف کریستال واسه خونه.
گفت:مرسی ترمه جون خیلی زحمت کشیدی.
قابل تورو نداره.
روسری رو انداخت سرش,چقدر بهش میومد,با خنده گفتم:می بینی چه سلیقه ای دارم؟؟ اناگار فقط برای تو درست
شده.
با غمزه گفت :خودم خوشگلم همه چیز بهم میاد..
نخیر گلپر اون گلپر سابق نبود,خدا به داد من برسه که تا روبه راه شدن اوضاع این جا بمونم.به زور لبخند زدم وو
سایلمو بردم گذاشتم توی اتاق خواب!اونقدر بهم ریخته بود که اول مجبور شدم یه ساعت مرتبش کنم. اومدم بیرون
تلفن زنگ زد,صدای تنبل گلپر اومد ترمه جون ببین کیه!
جواب دادم :بفرمایین.
صداب نگران سودی جون تو گوشی پیچید:ترمه جون رسیدی ؟!الهی قربونت برم من که مردم و زنده شدم ,پس چرا
زنگ نزدی؟؟
میخواستم بگم از لطف و محبت برادرزاده ای جناب عالی . از وقتی که رسیدم دارم مثل خر کار می کنم . اما اون
بیچاره که گناهی نداشت .راه دوربود واونم از همه جا بی خبر !نمی خواستم فکرش خراب بشه.
با مهربونی گفتم:من قربون تو برم سودی جون .از وقتی رسیدم با این گلپر گفتم و خندیدم .ببخشین که یادم رفت.
اذیت نشدی؟راحت رسیدی؟
اره مثل خرس تو اتوبوس خوابیده بودم,ولی شاداب خیلی خسته بود,چون نتونسته بود بخوابه.
بابا چطوره؟تورنگ ,ترنج؟؟
همه خوبیم عزیزم جات خیلی خالیه .حال گلپر چطوره ؟تارخ کجاست؟
خودش جوابشو داد:لابد بچه ام صبح زود پاشده اومده دنبال تو وبعدشم رفته سر کار.
پوزخندی زدم وتو دلم گفتم :اره جون خودش.
ولی اینو نگفتم که ,به جاش گفتم:اره طفلک.
خوب برو استراحت کن .هرچی باشه خسته ای ,ببین گلپر کاری نداره؟
تو دلم گفتم : کار که زیاد داره ولی شانس بیشتر!
رو به گلپر گفتم:سودی جون می پرسه کاری نداری؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:سلام برسون.
سودی جون گلپر سلام می رسونه.
تو هم سلام برسون .مزاحمت تمی شم عزیزم برو خوب استراحت کن.
چشم مامان ,می بوسمت . تو هم تورنگ وترنج رو از طرف من ببوس .بابا رو هم از طرف خودت.
صدای خنده شادش تو گوشی پیچید:خفه نشی ترمه !برو دختر خجالت بکش!
خداحافظی وگوشی رو قطع کردم یه نگاه به اگراف کردم نمی دونستم از کجا شروع کنم؟معلوم بود مدهاست خونه
جمه و جور نشده. تصمیمی گرفتم از اشپزخونه شروع کنم .مرتب کردن تا ظهر طول کشید.پدرم در اومد ,به عمرم
این قدر جون نکنده بودم.
گلپر مثل کارفرما اومد یه چرخی تو اشپزخونه زد سر تکون داد:عجب تمیز شده ها ....دستت درد نکنه.
اومدم بگم :دست من نه!!دست عمه ات درد نکنه با این عروس اوردنش!
به شیطون لعنت فرستادم ولبمو گزیدم ,دوباره صداش :نهار چی بخوریم؟
لابد توقع داشت نهار واشس بپزم.اما این قدرام متوقع نبود:با پیتزا چطوری؟
یه نفس یلنئ کشیدم:بدم نمی اد.
رفت کنار تلفنش نشست ,یه شماره گرفت واشتراک داد.
دوباره مشغول تلویزیون دیدن شد.منم معطل نکردم وشروع به مرتب کردن هال و اتاق خواب مشترک گلپر وتارخ
کردم.
پیتزا که رسید ظاهر خونه قابل تحمل تر بود .بعد از نهار یه چای خوردم و دوباره دست به کار شدم .بالاخره تا ساعت
چهار همه جا تمیز و مرتب شد!دیگه نای واسم نمانده بود...
گلپر گفت:ترمه جون برو یه دوش بگیر تا خستگی ات در بره.
جوابشو ندادم چپیدم تو حمو م تا اب گرم خستگیمو در ببره یه نیم ساعتی اونجا بودم .اومدم بیرون ,لباس پوشیدم .یه
تی شر ت کرم با شلوار پار چه ای قهوه ای ...حوله امو پیچیدم دور سرم تا مو هام خشک بشه. بعد رفتم تو اتاقی که
وسایلم بود روی زمین دراز کشیدم . از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای تارخ بیدار شدم ,داشت از گلپر سراغ منو می گرفت.یکی نگی از دستش ناراحت بودم ,توقع نداشتم توی
شهر به این سر وتهی منو تو ترمینال بکاره .میدونست اولین باره بدون بابا وسودی جون اومدم ,ممکن بود تو این شهر
درندشت نتونم از پس خودم بربیام.اومد تو اتاق ,خودمو زدم به خواب .رفت بیرون :گلپر چرا چیزی رو ترمه
نکشیدی ؟یه بالشم زیر سرش نیست.
صدای شل و وارفته اشو شنیدم :غریبه که نیست خودش بر می داشت دیگه .تو که حال منو میبینی حوصله خودمم
ندارم.
صدای تارخ پر از تعجب بود :راستی این جا چقدر تمیز شده .صبح که می رفتم مدام زیر پامو نگاه می کردم چیزی رو
له نکنم .کارگر داشتی؟
نه ترمه تمیز کرد.
صدای تارخ رو دیگه نشنیدم ,چند لحظه بعد گلپر گفت:شق القمرکه نکرده ،اونم از این ببعد قراره با ما زندگی کنه
,حالا مگه چی میشه یه گوشه از کار و بگیره.
بله حق با توئه !ولی دلیل نمیشه هنوز از راه نرسیده کارای دو هفته تورو انجام بده.
صداش گرفته بود,گلپر بندتر از قبل گفت:من تو وضغیتی نیستم از خواهر جنابعالی پذیرای کنم.
حالا اون از تو پذیرای کرده.
دستش درد نکنه ,جور برادر تنبلشو کشیده...جواب ازمایشمو گرفتی؟
صدای تارخ پر از شادمانی شد:اره مثبته.
گلپر چقدر بهونه گیر ونق نقو شده بود :همینه که با جعبه شیرینی ودسته گل اومدی تو.
چشم عزیزم ,الان میگیرم ,شیرینی چی دوست داری؟
ناپلئونی بگیر,ترمه ام دوست داره.
چه عجب با لحن محبت آمیز ازم یاد کرد .همه ناراحتی هامو فراموش کردم .منتظر شدم تارخ بره و مثلا من از خواب
بیدار شم .صدای در رو که شنیدم .پاشدم حوله هنوز دور سرم بود .بازش کردم موهام هنوزنم داشت ,شونه اش
کردم.فرهای خوش حالت موهام منظم شد.جلوی اینه وایستادم . به خودم زبون در اوردم :خوشگلی بد دردیه ها!
چقدر مغرور بودم .امام دروع نمی گفتم لگف خدا شامل حالم شده ومن از زیبای بهره دارم.پوست سفید وصاف ,چشم
ابروی مشکی وخوش حالت !بینی ظریف و سر بالا,چونه ام گرد!
به قول سودی جون همه چی تموم بوده...اره خوب اینم نمی گفت چی می گفت؟چون درست شکل خودش بودم .فقط
می گفت:تو زبون درازی !من بیچاره کی مثل تو صدتا حرف کت و کلفت تو استینم دارم؟
دروغ نمی گفت .دوباره به خودم نگاه کردم ,کیف کردم از اتاق اومدم بیرون ,گلپر لباس عوض کرده بود .موهای
خرمایی رنگش مرتب بسته بود و از اون شلختگی خبری نبود,ارایش ملایمی داشت که جذابترش کرده بود .با لبخند
گفت:سلام خوش خواب خانم.
جوابشو دادم ,رفتم اشپزخونه :نه از چای خیر بود نه از قابلمه ای که توش غذا باشه!زیر کتری رو روشن کردم اومدم
بیرون,گلپر با لبخند گفت:تارخ اومد.
با تعجب ساختگی پرسدم :پس کو؟
رفته شیرینی بخره ....به خاطر جواب ازمایش!
پریدم وگونه اشو بوسیدم :تبریک می گم گلپر جون.. خوب بگو شام چی دلت می خواد درست کنم؟
امشب شام مهمون تارخیم :بالاخره باید سور بده دیگه!
حق با توئه ...اجازه هست یه تلفن بزنم؟
با دست به تلفن اشاره کرد :خواهش مینم.
رفتم سراغ تلفن ,یادم اومد شماره جدید شادابو حفظ نیستم . دفتر تلفن رو ازکیفم در اوردم وشماره گرفتم |,بعد از
چند تا بوق خود شاداب گوشی رو برداشت ,صداش خوابالود بود:بله؟
ای خرس قطبی ,وقت کردی یه خورده بخواب.
صدای خمیازه بلند و کشداره شو شنیدم :مگه همه مثل تو اند؟ من که دیشب تا صبح تو اتوبوس مثل جغد نشسته
بودم.
بلند خندیدم :پس شومی تو دامن گیر من بیچاره شد.
مگه چی شده؟
دستمو گذاشتم جلوی گوشی :الان نمیتونم بگم سر فرصت واست تعریف می کنم . خوب بگو ببینم تو چه کار می کنی
؟
فعلا تنهام از همخونه ایام خبری نیست .بهتر!کیف می کنی ؟
تا دوسه روز دیگه سر و کله اشون پیدا می شه .تو بیا اینجا که خیلی غریبم!
یه خورد هفکر کردم :حالا ببینم.
بیا دیگه منم تنها ,یه این خونه هم عادت ندارم خوف برم می داره.
خاک تو سرت کنن .نا امیدم کردی دختر .ناامیدم کردی.
خودتو لوس نکن :پاشو بیا دیگه.
حالا ببینم چی می شه!
دوباره گفت:از قدیم وندیم گفتن به گربه گفتن فلانت درمونه خاک داد روش.
حالا توام واسم ادا اصول در بیار.
خندیدم :به تارخ وگلپر می گم بهت خبر می دم.
واسه خواب بیا پیشم :رختخواب تمیز اضافه دارم نترس شپش نمی گیری.
هنوز سیر خواب نشدی شر ور می گی .کاری نداری؟
پس می بینمت.
گوشی رو گذاشتم تارخ اومد تو,چند ماهی بود ندیده بودمش.چند تا ر موی نقره ای روی شقیقه هاش بود,دلم لرزید.
همدیگه رو بوسیدم ,هنوز ته لهجه شیرازی داشت :چند سال چه زندگی تو تهرون فقط تونسته بود لهجه شو کمرنگ
کنه.
بعد از خوردن چای وشیرینی بهشون گفتم:شاداب تنهاس وبدم نمیاد برم پیشش .مخالفتی نکردن ,تارخ می خواست
منو برسونه .می دونستم گلپر خیلی خوشش نمیاد, از طرفی دوست داشتم تنها برم ویه کم با خیابونا اشنا شم .ولی این
بار با مخالفت تارخ روبرو شدم/:هوا تاریکه .درست نیست
خواستم بهش توضیح بدم که از غردا با شروع کلاسا باید خود تنها بیام و بالاخره باید از یه جایی شروع کنم اما صلاح
ندیدم .حاضر شدم و زنگ زدم به تاکسی تلفنی.
ترافیک سرسام اور بود:خونه شاداب نزدیک دانشگاه بود وتا خونه تارخ فاصله زیادی داشت .وقتی رسیدم از دود
وصدای بوق وسر صدا کلافه بودم.
شاداب تلافی گلپر رو در اورد,ازم با چای ,میوه وروی خودش پذیرای کرد.
خونه اش رو قبلا دیده بودم .یه آپارتمان هفتاد متری ئو خوابه ,وسایلش کم ودانشجوی بود .تانصف شب
حرف زدیم .از پذیرایی کلپر تعریف کردم و اشک چشمامون در اومد.
صبح زود از هال سر وصدا شنیدیم.پاشدیم و اومدیم بیرون. یکی از همخونه ای های بود یه دختر قد بلند لاغر اخمو
!به زور سلام وعلیک کرد و رفت تو اون یکی اتاق خواب ودر رو بست ,روبه شاداب گفتم:
خدا به فریاد دلت برسه که با این ملکه اخلاق و وجاهت همخونه ای.
ندیده بودمش ,من فقط هم اتاقی خودمو میشناسم.
با اه بلندی گفتم:این قدر کرایه سنگینه که نمیشه یکی – دو نفری از پسش بر اومده.
دوباره کلید به در انداخته شد واین مرتبه دو نفر با سر و صدا وارد شدن ,شاداب یکیشونو می شناخت دختر سفیدرو و
تپل و خنده رویی بود,دستشو اورد جلو:سلام ساغرم دانشجوی ترم اول دندونپزشکی!
با هم همکلاسی بودیم :نفر دوم رو ساغر معرفی کرد...
دو سال از ما بالاتر بود ویه رشته دیگه می خوند,دختر بدی به نظر نمی اومد ,یه عینک گرد داشت وبا نگاه ذره بینی ار
من به شاداب واز شاداب به من نگاه می کرد.
دوست وهم رشته ملکه اخلاق بود.
نهار رو من ساغر وشاداب درست کردیم و ودور هم خوردیم .ساغربه دلم نشست .دختر دل به نشاط وخون گرمی
بود .بعد از اون راجع به درس ورشته امون حرف زدیم ,عصر رفتیم بیرون ویه دوری زدیم ومن برگشتم خونه تارخ.
خونه دو مرتبه اشفته ودرهم بود.اما به لطف خدا کثیف نه!در عرض نیم ساعت همه چی رو سر جای خود گذاشتم
.بازم از غذا خبری نبود .گلپر روب کناپه دراز کشیده آه وناله می کرد .کاش منم می تونستم توی خونه دانشجوی
شاداب زندگی کنم!
باری شام یه غذای سبک که خیلی ام وقت گیر نباشه درست کردم ,یه سالاد هم کنارش!گلپر جون هم یه کاری مهم
داشت :سوهان کسیدن ناخنهاش.
بعد از شام ظرفا رو شستم ورفتم خوابیدم . می بایست صبح زود بیدار شم .هشت صبح کلاس شروع می شد . وسط
روز بی کار بودم و دوباره دوی بعد از ظهر تاهفت عصر کلاس!
صبخونه نخورده از خونه اومدم بیرون ,گلپر خواب بود.براش یادداشت گذاشتم که تا شب بر نمی گردم .سر موقع
رسیدم دانشکده ,حال عجیبی داشتم وانجارو خونه دوم خودم دیدم.
با شوق والتهاب کلاسمو پیدا کردم .کلاس تقریبا پر بود ,اکثر دخترا وپسرا هم سن وسال خودم بودن ,شاداب واسم
دست تکون داد,ساغر هم کنارش بود.برام جا نگه داشته بودن ونشستم وشروع به خوش وبش کردیم.یه ذره که
گذشت سنگینی یه نگاهو حس کردم ,روم رو برگردوندم با لبخند پسر مو خرمایی درشت هیکلی مواجه شدم .فورا
روم رو برگردوندم .سعس کردم بی توجه باشم .اما تا اخر ساعت سنگینی نگاهشو حس می کردم.
اولین استاد اومد ,یه تار مو تو سرش نبود,کله اش بدجوری برق میزد نور لامپ روش منعکس می شد خیلی خوش
اخلاق بود .بهمون ورود به دانشگله رو تبریک گفت.از از بچه ها خواست پول جمع کنن واونوقت یکی از پسرها رو
فرستاده بره شیرینی و ساندیس بخره.
راجع به رشتمون صحبت می کرد جالب وبا مزه حرف میزد .رفتارش پدرانه بود,ازش خیلی خوشم اومد وشکر خدا هر
ترم با اون کار داشتیم.
سر کلاسی بعدی بازم متوجه اون نگاه شدم.نگاهی که به نظرم گستاخ وخیره رسید.
دلم نمی خواست همون اول بسم ا...با همچین مسائلی درگیر بشم.تموم هدفم درس خوندن وپیشرفت بود.
کلاس که تموم شد هوا حسابی تاریک بود .شاداب وساغر خونه اشون تا دانشکده ده دقیقه پیاده فاصله داشت.از هم
جدا شدیم .دو سری اتوبوس سوار شدم وخسته و کوفته رسیدم خونه زنگ نزدم چون کلید داشتمرفتم تو...چه خونه
زندگی ای !گلپر فقط خورده وظرفا رو چیده دورش.باحرص رفتم ومانتومو در اوردم و شروع به جمع و جور کردم.نمی
دونم پیش خودش چه فکری کرده بود؟لابد فکر کرده ترمه خانوم قراره بیاد کلفتی اش رو بکنه.
احساس حقارت می کردم...چشمام از اشک میسوخت.در حالی که به خودم غر می زدم ظرفا رو شستم.
گلپر بی خیال نشسته و تخمه می خورئ,انگار نه انگار که زن این خونه اس وبد نیست هر از گاهی دستدستی به سر
وروش بکشه .ظرفا که تموم شد تارخ خسته و کوفته اومد.با اومدنش ناز وعشوه گلپر شروع شد:از صبح حالم بد
بود!مثل این که قراره این بچه جون منو بگیره ... وای تارخ همش حالت تهوع دارم وهیچی از گلوم پایین نمی ره!
تارخ با مهربونی کنارش نشست:عزیزم تو نباید همش یه گوشه بشینی باید بری پیاده روی ,یه کمن تحرک داشته
باش.
گلپر به حلقه پر نگین وگرانقیمت عروسیش دست کشید:سرم گیج می ره!دو دقیقه تمی تونم سرپا بمونم.
چشماشو خمار کرد:حوصله ام سر رفته ,بس که در ودیوار این قوطی کبریت رو نگاه کردم.
تارخ دستشو گزفت:خوب اینو از اول بگو عزیزم .برو حاضر شو که یه دوری بزنیم وتو هم از این حال وهوا در بیای.
گلپر با ناز وکرشمه گفت:می ترسم هوا ی ماشین منو بگیره.
نترس عزیزم ,من کنارتم
هوس میگو کردم.
تارخ دست گذاشت رو چشمش:اونم به چشم.
گلپر چنان از جا پا شد که هر کی شکمش رو نمی دید فکر می کرد ,هشت ماهه حامله اس .با ناله دست گذاشت روی
کمر ظریف وباریکش :وای چه دردی می کنه!
گلپر رفت تو اتاق .تارخ رو به من گفت:تو هم برو حاضر شو دیگه.
خنده ای زورکی کردم :من تازه نیم ساعته اومدم .خیلی خسته ام باید جزوه هامو پاکنویس بکنم تا یه مروری هم بشه
,شما برین بهتون خوش بگذره.
تارخ با مهربونی گفت:بذار یه روز ازر کلاسات بگذره بعدا .پاشو ذختر خوب
صدای گلپر از تو اتاق اومد:تارخ جون یه دقیقه بیا.
تارخ بلند شد:برو حاضر شو.
صدای گلپر دوباره اومد :تارخ جون.
می خواستم بگم :گلپر جون عزیزم خیالت راحت من دنبالتون راه نمی افتم بیام این قدر به گلوی نازنینت فشار نیار.
استغفراللهی زیر لب گفتم:تارخ رفت وتو اتاق چند ثانیه بعد بر افروخته وسرخ اومد بیرون,خمیازه ای الکی کشیدم
:جقدر خسته ام ,جزوه هامو پاکنویس کنم وبخوابم.
گره ابروهای تارخ باز شد:که هر جور صلاح می دونیی.
از خداش بود من بتمرگم خونه. می دونستم چقدر گلپر رو دوست داره!منم دوستش داشتم. ولی هیچ وقت ای طوری
نشناخته بودمش . تارخ یه نگاه رو گاز انداخت ,دستی به سبیل هاشو کشید:معلومه از شام خبری نیست . اومدم بگم
:مگه اتفاق جدیدی افتاده ؟مگه قبلا ازشام خبری بوده؟
به جاش لبخند زدم,تارخ ادامه داد :اشتراک چند ساندویچی و پیتزای وکبابی تو تلفن هست زنگ بزن واست غذا
بیارن.
گلپر پوشیده در مانتوی سبز وروسری و شلوار کرم پدیدار شد.
تارخ گفت :به به خانوم گل!
لپابی گلپر به خند های پر ناز باز شد .خرامان به طرف در رفت :کاری نداری ترمه جون؟
نه عزیزم خوش بگذره.
دوتای رفتن بیرون .می بایست مدتها این برخورد ور فتار رو تحمل کنم؟
گلپر دختر داییم بود ,چهارسال بود که با تارخ ازدواج کرده بودند .موقع ازدواج تارخسرباز وگلپر دانشجو .باب این
خونه رو براشون خرید وهزینه تحصیل گلپر رو تقبل کرد....تموم هزینه هاتا اخر سربازی تارخ داد براشون ماشین
خرید .تارخ که رفت سر کار گلپر درسش تموم شد.بابا هنوز به پسرش کمک می کرد((ولش کن چرا اعصاب خودمو
خرد کنم؟؟باید سوخت وساخت((
گلپر همه چی یادش رفته .اون وقت دو سه روزه اومدم وداره مثل یابو ازم کار می کشه وتازه پشت چشمم واسم نازک
می کنه!چشمام سوخت!به اشکام اجازه ریختن دادمقرار نیست همیشه این جا بمونم فعلا به یه اسکان موقت احتیاج
دارم...با غصه رقتم ودوش گرفتم .حوصله نداشتم جزوهامو پاکنویس کنم.بدون یه لقمه نون رفتم تو اتاق و خوابیدم
..نمی دونم چقدر گذشت ه بود که تلفن زنگ زد. با چشمان نیمه باز رفتم جواب دادم:بفرمایین.
صدای سودی جون بهم گرما داد:سلام عزیزم ترمه نازنینم...عزیز دل مادر.
دوست داشتم کنارش بودم و سرمو می ذاشتم روی شونه اش .((یعنی ادامه تحصیل ارزش دوری از اغوش گرم سودی
جونو داره؟))دوباره صداش گوشمو نوازش کرد .خوبی دختر گلم؟
اره سودی جون,تو خوبی ؟بابا تورنگ ترنج؟
همه خوبن ...چی کار می کنی؟خانوم دکتر؟
بلند خندیدم :تازه امروز کلاسام شروع شده ,تا دکتر بشم چند سال طول مش کشه
از همون روزی که اسمتو تو روزنامه دیدم واسم خانوم دکتر ی .تارخ وگلپر چطورن؟
خوبن مامان.
راستی خبر داری دارم مامان بزرگ میشم ؟
صداس از خوشی می لرزید ,جواب دادم :اره چه جورم!
ترمه جون ,عزیزم بهش تو کارای خونه کمک کن:نذاری یه دفعه بهش فشار بیاد ها!طفلک گناه داره .مخصوصا که
شیکم اولشه و باید خیلی مواظب خودش باشه
پوزخندی تمسخر ی روی لبم نشست :باشه سودی جون خیالت راحت.
گوشی رو بده با هاش حرف بزنم و بهش تبریک بگم.
یه دفعه صدام یخ شد":نیست.
حیرت زده پرسید :نیست ؟کجاست؟
خونسرد جواب دادم:دلش گرفته بود با تارخ رفتن بیرون , هوایی عوض کنه.
بعد از چند لحظه مکث گفت:خوب تو هم میخواستی بری.
فهمیدم ناراحت شده,توقع نداشته همین اول کار منو بزارن تو خونه وبرن گردش,
با لحن دلداری دهنده گفتم:سودی جون من اومدم که درس بخونم از صبح سر کلاس بوده ام وخسته ام.
خودم نرفتم.مشکوک پرسید:حتما ؟!
با سر خوشی جواب دادم:هنوز ترمه اتو ؟نمی شناسی؟
صداش غمگین بود:کاش واست خونه اجاره میکردیم,اینطوری خیلی بهتر بود...
یه روز دو روز که نیست منم که نمی خواهم همیشه اینجا بمونم.نهایتش یه ترم تا ترم بعدی یه فکری میکنم.
تو لازم نیست فکر بکنی..تا اون موقع ایشاا... از این مخمصه خلاص میشویم.
نمی خواستم با به زبون آوردن مشکلات ناراحت بشه, گفتم سودی جون میشه یه مهلت به بقیه بدی؟دلم واسه بابا و
تورنگ و ترنج هم تنگ شده می خوام باهاشون حرف بزنم.
گوشی رو اول بابا گرفت, بعد ترنج جیغ جیغو وپر سر صدا ,بعدش هم تورنگ !با شنیدن صداشون دو پینگ کردم و
رفتم سراغ جزوه ها ودر حین مرور کردنشون همه رو پاکنویس کردم.
نصف شب بود که تارخ وگلپر اومدن ,صئای خنده و شوخی اشون رو شنیدم اما ترجیح دادم خودمو به خواب بزنم واز
اتاق بیرون نیام. تادیر وقت چشم به سقف دوختم وتو گذشته غرق شدم .خاطرات خوش وشیرین روزای
مدرسه,عجب بچه شلیری بودم ,مدیر وناظم باهام کنار می اومدن به دو دلیل :دلیل اول ومهمتر کمک های درست
وحسابی بابا به مدرسه بود ودلیل دوم درس خوب خودم
اما همیشه که نمی تونستن چشم روی کارام ببندن. یه بار آلبوم عکس برده بودم مدرسه . عکسای عروسی دختر خاله
ام بود که خودمون تو عروسی انداخته بودیم. داشتیم نگاه می کردیم که ناظم اومد تو کلاس.خودمو به اون راه زدم و
کتابمو گذاشتم روی آلبوم.
ولی نگین دوستم هول شد و آلبومو از زیر کتاب کشید و گذاشت زیر میز. ناظم که شیش دنگ حواسش به ما بود
اومد جلو و با بد اخلاقی پرسید: چی بود؟
نگین دست و پا جلفتی به تپه پته افتاد.من فورا از زیر میز یه دفتر آوردم بیرون: این بود...
چشماشو تنگ کرد و زل زد بهم: پیش خودت چی فکر کردی؟ یعنی اینقدر منو هالو فرض میکنی؟ یعنی تو رو
نمیشناسم؟من باید تو رو ادب کنم.
خندم گرفت:این چه حرفیه خانوم!
صداشو برد بالا:بیارش بیرون دختره ی از خود راضی پررو.
با پوزخند نگاش کردم. دلم میخواست تلافی تحقیرهاشو دربیارم مخصوصا اینکه بی دلیل فحش داد. روز قبلیش
تورنگ یه سوسک گرفته و انداخته بود تو قوطی کبریت.
میخواست ببینه اون چقدر زنده میمونه. از جیب کوله پشتی ام قوطی رو آوردم بیرون.
دوباره داد کشید:بهت گفتم اونو بیار بیرون ببینم چیه؟
خندیدم و با لودگی گفتم: آخه به درد شما نمی خوره.
در قوطی رو باز کردم با احتیاط سوسک و گذاشتم رو آلبوم... سوسکه هنوز زنده بود و تکون می خورد. ناظم با
عصبانیت سرم داد کشید: دختره بی تربیت... با پول بابات هار شدی و فکر میکنی هر کاری دلت بخواد میتونی بکنی؟
اولین بار بود که این طوری زشت برخورد میکرد معلوم بود دلش از دستم خیلی پره با بی ادبی گفت: گمشو اون
طرف.
حالااز کاری که کرده بودم یه مثقالم احساس شرمندگی نداشتم.
نیمکت خالی شد دستش رو کردتوی جا میز. دست به سینه وایساده بودم و چپ چپ نگاش میکردم به ثانیه نرسید که
صدای جیغش بلند شد سوسکه م انگار یه جون تازه گرفته بود رو آستین مانتوش داشت راه می رفت.
اون قدر سرو صدا زیاد شد که مدیر و چند تا از دبیرا اومدن سر کلاس و نتیجه اش مرگ سوسک بیچاره شد... یکی
از بچه ها چنان با کتاب کوبید رو سوسک بی گناه که له شد یه ذره پاش لرزید و بعدش...
چه ولوله ای به پا شده بود خانم ناظم گوشه کلاس نشسته و پاهاش رو زمین دراز بود... رنگش مثل مرده قبرستون
شده و چونه اش می لرزید یا تمسخر رو به بچه ها گفتم:انگار ازدها دیده!
انگشت اشاره اشو طرفم دراز کرد: می دونم چیکارت کنم مهرتاش!
با پررویی گفتم: مدرسه اتون سوسک داره من چی کار کنم؟! مگه تقصیر منه! خب سمپاشی کنین.
رو به مدیر گفت: معلوم نیست چی تو جا میزش قایم کرده.
-شما که گشتین.
-حالابرای سوسک می آری...
خندیدم:سوسکم کجا بود؟! حرفا می زنید خانوم ناظم.
براش آب قند آوردن با دست لرزون همه اشو خورد. طوری که بشنوه به نگین گفتم:ببین چه فیلمی هم بازی می کنه.
حالا مگه چی شده؟ یه سوسک نافابل که این همه جارو جنجال نداره بیچاره با یه ضربت کتاب هم از پا دراومد!
همچین به طرف میز هجوم آورد که یه متر پریدم عقب دستشو کرد تو جا میز و آلبومو آورد بیرون با رضایت
لبخندی زد: اینو قایم گرده بود.
بهش پوزخند زدم: تبریک میگم بزرگترین محموله قاچاقو کشف کردین! کمر قاچاقچی بین المللی شکست!
خانوم مدیر دخالت کرد: مهرتاش آلبوم چیه؟!
-عکسای شنیع و غیراخلاقی!
خانوم ناظم مثل اینکه بد جوری میخواست عقده هاشو رو سرم خالی کنه: زبون درازی میکنی؟! این جا دیگه چشم و
ابرویقشنگت به کارت نمی آد. پولای بابا جونتم همینطور.
در گوش شاداب گفتم: به همینا حسودیش میشه.
شاداب خندید. خانوم ناظم با حرص و عصبانیت آلبومو باز کرد: خانوم مدیر تحویل بگیرین. چه عکسایی!
خانوم ناظم گفت: بریم تو دفتر...
بعد دستش رو گرفت و کشید ناظم گفت: تکلیف تورم روشن میکنم.
بهش پشت چشم نازک کردم و رومو برگردوندم داشت آتیش میگرفت: یه الف بچه چه رفتاری می کنه.
اومد طرفم که خانوم مدیر باز دستشو گرفت و با لحن عتاب آمیزی گفت: خانوم خودتونو کنترول کنید.
با عصبانیت و پاکوبان رفت بیرون. پشت سرش کلاس از خنده منفجر شد هر کس یه چیزی میگفت. دل همه بچه ها
از دست خانوم ناظم خون بود بس که بد عنق و بد اخلاق بود. طاقت دیدن دو دقیقه خوشی بچه ها رو نداشت .
بدجوری بهمون گیر می داد همیشه م سگرمه هاش تو هم بود. یه با روی خوش ازش ندیده بودیم.
زنگ تفریح یکی از بچه ها اومد و صدام کرد دفتر مدرسه. می دونستم می خواد منو جلوی معلم ها ضایع کنه. منم که
از کم آوردن بیزار! سرمو بالاگرفتم و رفتم تو دفتر.
با لبخند ملیحی سلام کردم و جواب گرفتم. خانوم ناظم آلبوم و باز کرد و گرفت جاوی چشمم رومو برگردوندم:
اینارو که دیدم . فکر کردم عکس جدید دارین.
-دختره بی تربیت بی شعور!
خانوم مدیر تذکر کرد: خانوم!
خانوم ناظم می لرزید: این چه عکسائیه؟! خجالتم خوب چیزیه. یه مشت لخت و عور.
با خونسردی گفتم:من چیز بدی تو این عکسا نمیبینم چند تا عکس خانوادگی توی یه مجاس زنونه اس! از نظر شما
ایرادی داره؟ تو یه مجلس که یه مرد هم نیست باید واسه کی چادر چاقچور کنم؟ چیزی که اسلام آزاد کرده رو شما
می خوای حروم کنی؟ در ثانی مگه این عکسا رو غیراز چارتا دختر کس دیگه ای دیده؟ حالا اگه ما تو مدرسه امون
نامحرم داریم بگین تکلیف خودمونو بدونیم.
خانوم ناظم سینه به سینه اش ایستاد: اینجا مدرس اس قانون و مقررات داره.
-اگه داره شما چرا رعایت نمی کنین؟ شما به چه اجازه ای جلوی همشاگردیام به من توهین کردین؟
-رفتار خودت باعث شد.
-چه رفتار زشتی ازم سرزد که همون اول کار به من فحش دادین؟
معلم ها سر تکون دادن. اونام از دستش دلخور بودن اصلا این آدم با همه مشکل داشت . جواب منو نداد در عوض
گفت:تو نظم مدرسه رو بهم میزنی. الگوی خوبی نیستی.
مظلنومانه گفتم: آخه درسم بدهمدام زیر ده میگیرم.
با صدای بلندگفت: اول اخلاق بعد درس! تو اخلاق خوبی نداری گستاخ و بی ادبی!
-شما تشخیص دادین؟
با عصبانیت رو به بقیه گفت: می بینین چه جوری جواب منو میده؟! بزرگتر کوچکتر سرش نمیشه.
بد جوری زده بودمبه سیم آخر: بزرگتر باید احترامشو دست خودش نگهداره.
خانوم مدیر دخالت کرد: بسه دیگه مهرتاش! رفتارت اصلا صحیح نیست. از خانوم ناظم معذرت بخواه.
شونه بالا انداختم: متاسفم.
خانوم ناظم که از حمایت مدیر شیر شده بود گفت: میری با ولی ات برای گرفتن پرونده ات می آی . وقتی مهر اخراج
خورد تو پرونده ات حسابی حالت جا می آد.
بیدی نبودم که بااین بادا بلرزم: اتفاقا همین کارم میکنم. دلم خوشه دارم میام مدرسه غیر انتقاعی! اونم بهترین غیر
انتفاعی! خدا تومن پول میدم اینم ازبرخورد پرسنل مدرسه. برخوردتون که هیچی...دم به دقیقهباید مواظب باشم
سوسکی مارمولکی موشی از دست و پام بالا نره... پول گرفتنو خوب بلدین ولی بقیه چیزا هیچی... شهریه بدون تاخیر
باید پرداخت بشهولی تعمیرات ضروری هر وقت که شد! چند تیکه از گچ سقف ریختهروسرمون بقیه اش کی هوار
میشه با خداست!
از سخنرانی شیوا و غرای خودم حظ کردم دو تا نفس بلند کشیدم: ممنون خانوم ناظم کار منو راحت کردین. به خاطر
دوستام و چند تایی از معلم ها دلم نمیخواست از این دخمه برم ولی اینطوری که مجبورم کردین حتما میرم یه مردسه
بهتر ... مهر اخراجتونم بزنین پای پرونده خیلی مهم نیست اسم مدرسه خودتون بد در می ره.
خانوم ناظم که مثل لبو سرخ شده بود داد کشید: تهدید می کنی؟!
از دفتر اومدم بیرون و خونسرد گفتم: هر جور که دوست دارین حساب کنین.
اومدم تو حیاط سعی کردم ماسک بی تفاوتی به صورتم بزنم ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید <<اگه اخراجم می
کردن جواب خونواده امو چی می دادم؟
بچه ها دوره ام کردن واسشون همه چی رو گفتم یه عده تشویقم می کردن که خوب روش رو کم کردم... یه عده
دیگه هم نگران بودن.
ترسم از این بود ساعت آخر سر کلاس رام ندن که خوشبختانه بخیر گذشت. اما آخرای ساعت یه برگه رسید دست
معلم که اسم من توش بود. ازم خواسته بودن فردا با پدر یا مادرم برم مدرسه. جلوی بقیه به روی خود نیاوردم اما
حسابی دلم شور افتاده بود...اگه اخراجم می کردن تموم آینده درسم به خطر می افتاد.
رفتم خونه سودی جون رو که دیدم شهامت پیدا کردم نمی گم کارم درست بود ولی اگه خانوم ناظم حرف زشت بهم
نمیزد منم سوسک رو نمیذاشتم روی آلبوم تا تلافی کنم. یادآوری صحنه های صبح خنده رو مهمون لبام کرد. همه
چیروواسه سودی جون و بابا گفتم البته به استثناء این که سوسک مال خودم بود. تورنگ با بدجنسی نگام می کرد می
دونست کار خودمه بلند گفت:خودتی! خودتی!
اومدم بگم << عمه اته >> که دیدم بابا نشسته صلاح نیست حسابی گند بالا آورده بودم . بابا گفت: عیبی نداره صبح
خودم باهات می آم مدرسه.
تورنگ خندید: حلال مشکلات یادت نره تروالی پول نقدی چک نزدیکی!
تا صبح از نگرانی چشم رو هم نذاشتم. تو حیاط مدرسه هم حالم زیاد تعریف نداشت. یه ربعی بابا تو دفتر بود و بعد
اومد بیرون دست گذاشت رو شونه ام: همیشه احترام بزرگتر از خودتو نگهدار مخصوصا این که حق آموزش به
گزدنت داشته باشه تو ه فرصت از ناظمت عذر خواهی کن.
اومدم یه چیری بگم که انگشت گذاشت روی بینی اش: هیس. حالا برو سر کلاست.
صورتشو بوسیدم: بابا خیلی خوبی.
-خانوم ناظم کوتاه نمی اومد. برو دعا به حون مدیر و درس خوبت بکن... برو سر کلاست که دیر شد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد