وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

درحسرت آغوش تو - دهم

  کیفشو از روی میز برداشت و به سرعت از رستوران خارج شد . انگیزه ای واسه این که دنبالش برم وجود نداره ! شاید الان بهتره که همدیگه رو نبینیم !

شعله ی شمع روی میز رو بین دو انگشتم خفه کردم !

 

صدای تیک تیک عقربه های ساعت اتاقم رو می شنوم ! دیگه به این صدا عادت کردم ! چشمامو باز کردم ! چرا صبح نمیشه ؟! از این شبا متنفرم ! از انتظار کشیدن متنفرم ! چرخیدم و طاقباز دراز کشیدم . سرم درد میکنه ! شاید یه قرص خواب بتونه چند ساعت خواب راحت رو بهم هدیه کنه ! نفسم رو بیرون دادم ، پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم . به سمت آشپزخونه به راه افتادم ، حالا قرص خواب از کجا پیدا کنم ؟! بعد از گشتن تمام کشو های کابینت بالاخره تونستم یه بسته قرص پیدا کنم ! چه قدر خوبه که می تونم برای چند ساعت از تمام احساساتم فرار کنم ! بعضی وقتا احساسات می تونند خیلی آزار دهنده باشند ! قرص رو از جلدش بیرون آوردم و بدون آب قورتش دادم ... لبخند بی جونی لبام رو از هم باز کرد ! خواب ....! نگاهم به در اتاق پانته آ افتاد و لبخند محوم محوتر شد ! بیشتر از دو هفته است که در اون اتاقو باز نکردم ! نمی دونم چرا ! آروم به سمت اتاق پانته آ به راه افتادم . احساس می کنم تمام سلول های بدنم دارند می سوزند ! دستم رو روی دستگیره ی در کشیدم ! سرد بود مثل دستای ... دست های پانته آ همیشه سرد بودند ... دستگیره رو فشار دادم و وارد اتاق شدم ... اولین چیزی که احساس کردم بوی پانته آ بود که تمام اتاق رو پر کرده بود ! قلبم فشرده شد ! چراغ رو روشن کردم ... اتاق خالی ... !!! پوزخندی زدم ... چه انتظاری داشتم ؟! این که اونو اینجا ببینم ؟! ....... در نیم باز کمد لباسا توجهم رو جلب کرد ! به سمتش به راه افتادم و درش رو کاملا باز کردم ! لباس های رنگارنگ پانته آ کنار همدیگه آویزون شده بودند . لبخندی زدم ! یهو چشمم به لباسی که مهران براش خریده بود افتاد ! همون لباسی که ازش متنفر بودم ! همون لباسی که خونم رو به جوش می آورد ! لباس رو با خشونت از بین لباسای دیگه بیرون کشیدم و از کمد پرتش کردم بیرون ! برق یه چیزی از ته کمد چشمم رو به خودش خیره کرد ... با کنجکاوی دستم رو به سمتش دراز کردم و بیرون کشیدمش ! یه جعبه ی جواهرات بود ! روی تخت نشستم و جعبه رو کنارم گذاشتم و بازش کردم ... فقط یه ساعت با شیشه ی شکسته توش بود... ! همون ساعتی که ... ! تموم وجودم تکون خورد ، شاید این اولین بار باشه که معنی واقعی شرمندگی رو می فهمم ! ساعتو برداشتم و نگاش کردم ، حتی با وجود شیشه ی شکسته اش هم خیلی شیک بود !... من چقدر احمق بودم ! کاش اون رفتارو از خودم نشون نمی دادم ! کاش می تونستم به پانته آ بگم که چقدر از حرفام پشیمونم !.... کاش ... کاش می تونستم همه چیزو جبران کنم !....... سرم گیج رفت ! با بی حالی بلند شدم و چراغ رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم ... ساعت رو روی میز کنار تخت گذاشتم و چشمامو بستم ... بوی تن پانته آ آرامش دهنده اس ، یه نفس عمیق کشیدم .... خواب بدون هیچ بهونه ای خودش رو تسلیم چشمام کرد ...

***

صدای آهنگ موبایلم رو می شنیدم ولی انقدر خوابم می اومد که حاضر نبودم چشمامو باز کنم ! پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم !

نمی دونم چقدر گذشت ولی خواب کم کم داشت ترکم می کرد ! دوباره صدای موبایلم بلند شد . با نارضایتی چشمامو باز کردم و روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدن خشکم دادم و خمیازه ای کشیدم !خیلی گرسنه ام ! نگاهم به ساعت افتاد ...نَه ...ساعت نزدیک 1 ظهره ! من واقعا ده ساعت خوابیده بودم ؟! ... از رو تخت بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم تا به موبایلم جواب بدم ! همین که به اتاقم رسیدم صدا قطع شد ! 13 تا میس داشتم ! 8 تا از پریسا ، بقیه اش هم شاهین ! به شاهین زنگ زدم ، با همون بوق اول جواب داد .

« کیارش هیچ معلومه کدوم گوری هستی ؟! »

چقدر عصبانیه !

صدامو صاف کردم و گفتم :

« خونه ام ! کاری داشتی که بهم زنگ زدی ؟! »

« خونه ای ؟! .... کیارش یادت رفته که با مهندس نجفی جلسه داری ؟! »

محکم به پیشونیم کوبیدم و گفتم :

« ای وای !!! شاهین نگهش دار زود میام ! »

« نیم ساعته که منتظره ! زود باش ! »

« اومدم ! »

تماس رو قطع کردم و به سرعت آماده شدم ... داشتم از آپارتمان بیرون می اومدم که یه چیزی یادم افتاد ! وارد اتاق پانته آ شدم و ساعت رو از روی میز برداشتم و تو جیب کتم گذاشتم ! باید بدم شیشه اش رو عوض کنند !

***

از پنجره ی اتاقم به شاهین که داره سوار ماشینش میشه نگاه می کنم ، حال و هوای شاهین برام خیلی عجیبه ! هر روز عجیب تر میشه ! مثل هر روز داره میره سراغ اون دختر ! کاش اون دخترو می شناختم ! …

گوشیم تو جیبم لرزید ! نگاهم رو از پنجره گرفتم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم . کیانا بود !

« بله ؟! »

« سلام کیارش ! »

« سلام ، چی شده ؟! »

« کیا من و مامان می خوام بیایم خونه ی تو ! »

به طرف میزم حرکت کردم و گفتم :

« من که خونه نیستم ، تا دیر وقت تو شرکت کار دارم ! »

« عیب نداره ! من میام کلیدو ازت می گیرم و با مامان میرم خونه ی تو ! تو هم شب بیا ! »

« حالا چی شده می خواید بیاید خونه ی من ؟! »

« مامان دلش برات تنگ شده ! »

روی صندلی لم دادم و گفتم :

« کی میای کلید رو بگیری ؟! »

« تا یه ساعت دیگه میام ! »

« باشه !... فعلا ! »

« خداحافظ ! »

ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم . نگهبان از دور برام دست تکون داد . لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و به سمت آسانسور به راه افتادم ... امشب خونه ام بوی زندگی میده ! برعکس شبای قبل دوست دارم زودتر به خونه برسم !

پشت در آپارتمانم بودم . لباسم رو مرتب کردم و زنگ درو فشار دادم . چند لحظه بعد در به آرومی روی پاشنه چرخید ... اما ... کسی که رو به روم بود نه کیانا بود نه مادرم ... پریسا بود با یه آرایش غلیظ . نگاهی به سر تا پاش انداختم . اون اینجا چی کار می کنه ؟! پریسا با دیدن حالتم ریز خندید و گفت :

« سلام عزیزم ، خسته نباشی بیا تو ! »

عزیزم ؟؟؟؟!! کاش میشد یه جا بالا بیارم !

« تو اینجا چی کار می کنی ؟! »

از سردی صدام تعجب کردم !

پریسا که انتظار همچین رفتاری رو از من نداشت ، درو بیشتر باز کرد و گفت :

« کیارش !!! ... خواهش می کنم اینجوری رفتار نکن . بیا تو با هم دیگه صحبت کنیم و مشکلمون رو حل کنیم ! »

حالا می تونستم لباس نسبتا باز پریسا رو ببینم . کیانا ! کیانا ! دلم می خواد گردنتو بشکنم ! دختره ی بی شعور !

با بی حوصلگی سرم رو تکون دادم و گفتم :

« پریسا ... اگه با هم دیگه صحبت نکنیم بهتره ! خودت که می دونی همیشه آخر صحبت های ما دعواست ! »

پریسا آستین کتم رو گرفت و گفت :

« بهت التماس می کنم بیا تو ! قول میدم دعوامون نشه ! فقط ... فقط می خوام حرفامو بهت بگم ! »

با التماس به من نگاه کرد و بهم نزدیک تر شد . تا خواستم خودم رو عقب بکشم در واحد رو به روی آپارتمانم باز شد و زن همسایه با بچه اش بیرون اومد ، نگاهش به من و پریسا که به من آویزون شده بود افتاد ! تعجب تمام صورتش رو پر کرد ! با دستپاچگی لبخندی زدم و پریسا رو از خودم دور کردم و گفتم :

« سلام خانم صفایی ! شبتون بخیر »

زن نگاه بدی به من و پریسا کرد و گفت :

« سلام ، شب شما هم بخیر ! ( نگاهشو به پریسا دوخت و پرسید : ) ....... خواهرتون هستن ؟! »

تمام قدرتمو جمع کردم و لبخند زدم ، دستمو دور شونه ی پریسا انداختم و گفتم :

« بله ، پریسا خواهرمه ! » نگاه عصبی و سنگین پریسا رو احساس کردم !

همینم کمه که از فردا خاله زنکا بشینن در موردم شایعه سازی کنند !چه شود !!! به به !

خانم صفایی لبخندی زد و دستشو به سمت پریسا دراز کرد و گفت :

« از آشناییتون خوشبختم ! »

پریسا دست خانم صفایی رو به آرومی گرفت و گفت :

« منم همین طور ! »

خانم صفایی شال گردن پسرش رو مرتب کرد و گفت :

« هوا خیلی سرد شده ! ( نگاهی به لباس پریسا انداخت و گفت ) : بفرمایید تو! سرما می خورید ! »

پریسا دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت :

« آره کیا هوا خیلی سرده بیا بریم تو ! »

کلکسیون بد شانسی های من تکمیل شد !!!! چرا این زن الان باید از خونه اش بیاد بیرون ؟! دلم می خواد یه چیزی رو بشکنم !

پشت سر پریسا وارد خونه شدم و درو پشت سرم بستم . پریسا با ناراحتی رو به روم واستاد و گفت :

« که من خواهرتم ؟! آره ؟! »

با کلافگی دستی به موهام کشیدم و گفتم :

« انتظار داری بگ دوست دخترمی ؟! .... اونا پانته آ رو به عنوان همسرم می شناسند اینو بفهم ! دلم نمی خواد پشت سرم هزار تا حرف و حدیث پشتم باشه ! چرا اومدی اینجا ؟! »

قطره اشکی رو گونه ی پریسا خط انداخت . صدای لرزونش رو شنیدم :

« چرا اومدم ؟! ... یعنی تو نمی دونی ؟! پنج روزه که سراغی از من نگرفتی ! به تلفنام جواب نمیدی ! ازم دوری میکنی ! اینا دلیلای خوبی واسه بودن من تو این خونه نیستند ؟! ... چرا با حرفات عذابم میدی ؟! ...بگو چطور ثابت کنم که با تمام وجودم می خوامت ؟! »

این که باعث عذاب کسی باشم آزارم میده ! چقدر کلافه ام !

« ببین پریسا ... من به خاطر این ازت دوری می کردم که ... می خواستم یه کم بیشتر در مورد رابطه مون فکر کنم ! »

گریه ی پریسا شدید تر شد . با بلاتکلیفی بهش نزدیک تر شدم و بغلش کردم . پریسا دستش رو دور کمرم حلقه کرد و خودش رو بیشتر بهم چسبوند .

« گریه نکن پری ! »

پریسا یه کم ازم فاصله گرفت و سرش رو بالا آورد و به چشمام خیره شد . دور چشماش به خاطر پخش شدن ریملش سیاه شده بود ، اما چشماش برق میزد . آروم روی پنجه ی پاهاش بلند شد و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد . می دونم می خواد چی کار کنه ! هوس به دلم چنگ انداخت ... نگاهم به لباش افتاد ، نفس های پریسا به صورتم می خورد . صدای خنده ی مهربون پانته آ خیلی واقعی تو گوشم پیچید . نگاهم رو خیلی سریع به سمت اتاق پانته آ برگردوندم . انگار اون اونجا بود ! ... ولی نه .. اون اینجا نیست ! چقدر دلم براش ......! دارم خفه میشم ... دست های پریسا رو از دورم باز کردم و گفتم :

« .... خیلی گرسنمه !....... غذا چی داریم ؟! »

بدون این که منتظر جواب پریسا باشم یا این که به نگاه ماتش توجهی کنم به سمت آشپزخونه به راه افتادم ! کاش این زندگی نکبتی زودتر تموم بشه ! زندگیم یه جهنم واقعیه !

***

فردا تولد پریساست ! دو سال پیش برای تولد پریسا هزار تا نقشه تو سرم داشتم . ولی الان ...

پریسا طلا رو از همه چی بیشتر دوست داره ! این کار منو واسه انتخاب هدیه خیلی راحت می کنه ! چون حوصله ی فکر کردن در مورد این که چی می خوام بخرم رو ندارم ! همین طور وقتش رو ...

نگاهم رو بین سرویس های طلا به حرکت در آوردم ! اولین سرویس طلایی که به نظرم خوب اومد رو انتخاب کردم .

یه دست کت و شلوار مشکی با کراوات طوسی تیره و پیراهن سفید و یه جفت کفش هم برای خودم خریدم .... نگاهی به ساعت مچی ام که ده روز پیش شیشه اش درست شده بود انداختم و لبخند زدم !

***

می دونستم که جذاب تر از همیشه به نظر میام ، اینو از نگاه های خیره دیگران می فهمیدم !اما از این نگاه ها اصلا احساس خوشحالی نمی کردم ، شاید اگه الان همون کیارش قبلی بودم رفتارم خیلی متفاوت تر بود ! روی مبل لم دادم و به جمعیتی که وسط سالن خودشون رو خفه می کردند نگاه کردم ، دلم نمی خواد به نگاه سرزنش گر بی بی که روی صورتم سنگینی می کنه توجهی کنم ! اما این کار غیر ممکنه ! ... سعی کردم حداقل وانمود کنم که بی توجهم ! مهران تو جشن شرکت نکرده ! نمی دونم چرا جای خالیش کنار بی بی خیلی به چشمم میاد ! پدر و مادر پریسا چند قدم اونورتر از من واستادند و دارند با مهموناشون گپ می زنند . می تونم آشفتگی رفتار پدر پریسا رو زیر ظاهر آراسته اش ببینم ! زیاد تو مخفی کردن احساساتش ماهر نیست ! هر چند دقیقه یکبار به در سالن نگاه می کنه انگار منتظر یه شخص به خصوصه !

« پانته آ کجاست ؟! »

این سوالیه که شاید صد دفعه از زبون مهمونا شنیدم !

« پانته آ هنوز نیومده ایران ، دلش می خواست یه کم بیشتر اونجا بمونه ! چند هفته دیگه بر می گرده ! »

اینم جوابیه که به این سوال داده میشه ! یه دروغ محض ! می دونم که بقیه هم زیاد به این جواب اعتماد ندارند !

ای کاش می دونستم پانته آ کجاست ! تنها سوال مهم تو زندگیم همینه !

دست های پریسا رو روی شونه هام احساس کردم . سرم رو بالا گرفتم و به پریسا که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم . امشب خیلی زیبا تر شده ! این چیزیه که همه به پریسا می گند ! منم چاره ای جز تایید این موضوع ندارم ...

پریسا لبخندی زد و گفت :

« اینجوری نگام نکن .... تموم میشم ! »
نگاهم رو ازش گرفتم و به بی بی سرسری نگاه کردم . صورتش کاملا ناراضی بود ...

پریسا روی شونه ام کوبید و گفت :

« کیا بلند شو برقصیم دیگه ! من امشب اصلا نرقصیدم ... »

لبخند کجی زدم و گفتم :

« پریسا بی خیال شو ! الان تو فاز رقص نیستم ! »

پریسا رو به روم ایستاد و گفت :

« یعنی چی ؟! ... بلند شو ببینم ! »

دوباره به بی بی نگاه کردم و گفتم :

« پری بعدا ... » نمی خوام جلوی چشم بی بی با پریسا برقصم ... نمی خوام بی بی ازم بیشتر متنفر بشه ! ... همین الانشم به خونم تشنه اس !

پریسا دستم رو کشید و پا به زمین کوبید و گفت :

« کیارش بلند شو ، تو رو خدا ! »

بی بی پوزخند زد . سعی کردم دیگه بهش نگاه نکنم !

« کیارش ! جون هر کی که دوسش داری بلند شو ! »

« پریسا ول کن ! »

« کیا.... »

در سالن خیلی ناگهانی به وسیله ی خدمتکارا باز شد ! نگاه همه به سمت در چرخید و سکوت همه جا رو پر کرد . پدر پریسا با لبخند و مادرش با دلواپسی به در نگاه می کردند . بی بی با مهربونی به شخصی که جلوی در بود لبخند زد . با کنجکاوی از روی مبل بلند شدم تا ببینم کی اومده ! برای یه لحظه احساس کردم یه صاعقه با قدرت هر چه تموم تر ، تمام وجودم رو سوزوند . پانته آ با شکوه هر چه تمام تر در حالی که بازوی مهران رو گرفته بود وارد سالن میشد ! قلبم برای یه لحظه ایستاد و بعد تند تر از همیشه شروع به تپیدن کرد .

پانته آ با لبخند با همه احوالپرسی می کرد و به سمت پدرش و خاله اش می اومد . همه با محبت به پانته آ نگاه می کردند . نمی تونستم نگاهم رو از پانته آ بردارم ، نمی تونستم میلی که چند وقت سرکوبش کرده بودم رو کنترل کنم ! نمی خوام حتی یه لحظه رو هم از دست بدم ! نگاه کردن به لبخندش چیزیه که بهش نیاز دارم ! بی بی به سمت پانته آ به راه افتاد و محکم پانته آ رو بغل کرد ... حاضر بودم هر چی رو که دارم بدم تا موقعیت بی بی رو داشته باشم ! پانته آ تو اون لباس براق و چسبون سبز آبیش مثل یه نگین فیروزه می درخشید ! موهای بلندش رو بالای سرش جمع کرده بود ، آرایش ملایم صورتش خیلی چشم نواز بود !

مهران زیر گوش پانته آ چیزی گفت که باعث شد پانته آ آروم بخنده ! ... حسادت مثل یه خوره به جونم افتاد ! با عصبانیت به مهران خیره شدم ! به چه حقی انقدر به پانته آی من نزدیک شده بود ؟! .... پانته آ ی من ؟! .... فرو رفتن یه چیزی رو تو بازوم احساس کردم . به سختی نگاهم رو از پانته آ برداشتم و به پریسا نگاه کردم ، عصبانی بود ! خیلی خیلی زیاد ... انقدر زیاد که ناخن هاشو تو بازوم فرو کرده بود !

بالاخره پانته آ به پدر و خاله اش رسید . لبخندی زد و پدرش رو بغل کرد و گفت :

« سلام بابا ، یه کم زودتر برنامه ام رو ردیف کردم که برگردم و تو تولد پری باشم ! »

پدر پانته آ محکم پانته آ رو بغل کرد و گفت :

« خوش اومدی دخترم ... دلم برات تنگ شده بود ! »

پانته آ رو به خاله اش گفت :

« سلام خاله ! »

مادر پریسا سرش رو با گیجی تکون داد و گفت :

« سلام عزیزم ! خوش اومدی ! »

مهران مشغول احوال پرسی با عمو و زن عموش شد ! پانته آ نگاهش رو چرخوند . انگار دنبال کسی می گشت ، نگاهش رو پریسا متوقف شد و دوباره اون لبخند استثنایی تکرار شد ! آروم به سمت پریسا اومد و محکم بغلش کرد و گفت :

« آبجی کوچولوی خودم تولدت مبارک !!!! »

با تمام وجودم مشغول تماشای پانته آ بودم که با نگاه سردش تمام وجودم یخ کرد . پریسا با تظاهر پانته آ رو در آغوش کشید و گفت :

« اگه نمی اومدی دیگه باهات حرف نمی زدم ! »

پانته آ به آرومی پریسا رو رها کرد و رو به روی من قرار گرفت . انگار منو تو کوره گذاشتند ! پانته آ دوباره نگاه شیشه ایش رو تکرار کرد و با لحن سردی گفت :

« سلام آقا کیارش ، از این که دوباره می بینمتون خوشحالم ! »

نگاهش حرفش رو رد می کرد ! صدای شکستن یه چیزی رو شنیدم ، فکر کنم صدای شکستن دلم بود !

لبای خشکم رو به سختی تکون دادم و گفتم :

« سلام !.......... »

واقعا چیز دیگه ای نمی تونستم بگم ، می دونم بغضم رسوام میکنه ! تا حالا تو زندگیم انقدر احساس بدی نداشتم ! ای کاش می تونستم بهش بگم که چقدر دلم براش تنگ شده ...... یعنی دلش می خواد احساس منو بدونه ؟! اینطور به نظر نمیاد !

پانته آ مثل یه نسیم از کنارم عبور کرد و رفت ! جمعیت دوباره وسط سالن ریخت و صدای موزیک بلند شد .

چشمامو بستم و روی مبل نشستم ! تمام ناراحتی های دنیا با غمی که من الان تو قلبم احساس می کنم قابل مقایسه نیست !... چرا بی تفاوتی پانته آ انقدر منو خورد کرد ؟! چرا ؟! ......

« آقا ؟! »

چشمامو باز کردم ، پیشخدمت سینی آب میوه ها رو جلوی من گرفته بود ، یه لیوان آب پرتقال برداشتم تا بغض لعنتیم رو باهاش قورت بدم ! راه نفسم رو بسته ! پریسا ناراحت کنار من نشسته بود . لیوان رو به لبم نزدیک کردم ، نگاهم به وسط سالن افتاد ، پانته آ تو بغل مهران بود ! داشت به مهران می رقصید ! مهران مدام زیر گوش پانته آ پچ پچ می کرد و آروم با هم می خندیدند .... باورم نمیشه ! ....دلم می خواد مهران رو بکشم ! کثافت ! به سرعت از روی مبل بلند شدم و ایستادم ! انگار آتیشم زدند ... قدرت زیادی تو دستام احساس می کردم . یکی بازوم رو کشید . با عصبانیت به سمتش نگاه کردم ، پریسا بود که با نگرانی نگام می کرد .

« چیه پریسا ؟! »

« دستت ! »

نگاهی به دستم انداختم ، خون..... ، لیوان تو دستم شکسته بود .....

با بی تفاوتی به قطره های خونی که از دستم رو زمین می چکید نگاه کردم . اصلا سوزشی احساس نمی کنم !

پریسا لیوان شکسته رو از تو دستم بیرون کشید و لبش رو گاز گرفت و گفت :

« چرا اینطوری شد ؟! »

با خشم به سمت مهران و پانته آ نگاه کردم ، دلم می خواد سر مهران رو از تنش جدا کنم . از عصبانیت دارم دیوونه میشم ! دستم رو از دست پریسا بیرون کشیدم و خواستم به سمت مهران برم که پریسا دوباره بازومو گرفت و گفت :

« کجا میری ؟! ... بیا بریم برات زخمتو تمیز کنم ! »

بازومو کشیدم و با عصبانیت گفتم :

« نمی خواد ! ....»

پریسا بی توجه به عکس العمل من رو به روم ایستاد و گفت :

« نمی خواد ؟! ... مگه نمی بینی دستت چطوری داره خونریزی میکنه ؟! ... اصلا تو چرا انقدر عصبانی هستی ؟! »

زیر زیرکی نگاهی به پانته آ کردم و گفتم :

« من عصبانی نیستم ! ... فقط دارم خفه میشم ! می خوام برم بیرون ! »

پریسا دستی به گونه ام کشید و گفت :

« اول باید زخمتو تمیز کنم ! ... یا شایدم بهتره که بریم درمانگاه ، فکر کنم بخیه لازم داشته باشی ... »

چقدر سخته که تو اوج عصبانیت صداتو پایین نگه داری !!!

« نه ، بخیه لازم نیست ! ... زخمم عمیق نیست . »

سرش رو تکون داد و گفت :

« پس من میرم باند و این جور چیزا رو پیدا کنم تو هم برو تو اتاقم تا من بیام ! »

بدون این که منتظر جوابم بمونه با عجله ازم دور شد . کراواتم رو با دست سالمم شل کردم و مثل یه ببر زخمی به شکارم خیره شدم ... خیلی خوش می گذرونه ولی خوشی واقعی رو بهش نشون میدم ! مهران همون طور که می خندید به سمت میزی که تو ضلع غربی سالن بود به راه افتاد ... لیوان های شربت طعمه های خوبی واسه شکارم بودند . باید خیلی خصوصی مشکلمو باهاش حل کنم ! لبخندی عصبی روی لبم نشست ، به سمت مهران به راه افتادم ، مطمئنم که پانته آ اصلا متوجه من و مهران نیست . تمام حواسش به زنیه که داره باهاش صحبت می کنه ! نزدیکیای میز به مهران رسیدم ، هنوز همون لبخند شاد و مسخره رو لباش بود و این منو داغون می کرد ، اون لبخند باید الان رو لب من باشه نه مهران ! هنوز منو ندیده بود . بازوی مهران رو گرفتم و با تمام قدرت به دنبال خودم کشیدم .

صدای متعجب مهران رو شنیدم :

« اِ ؟؟؟ !... کیارش چی کار می کنی ؟! »

نگاهم به اتاق مطالعه افتاد . خلوت ترین جای خونه بود ، جای خوبی واسه تصفیه حساب بود !

« کیارش ؟! ... »

بی توجه به تقلای مهران وارد اتاق مطالعه شدم و دنبال خودم کشیدمش ! سریع درو بستم و مهران رو محکم به دیوار کوبیدم . مهران هنوز تو شک بود اینو از چشمای گرد شده اش فهمیدم ! رو به روش واستادم و تو چشماش زل زدم و گفتم :

« دلت می خواد بمیری ؟! »

مهران با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :

« .... حالت خوبه ؟! »

خنده ی عصبی بلندی کردم و گفتم :

« تو چی فکر می کنی ؟! به نظرت حالم خوبه ؟! ... ( نزدیک تر شدم و زیر گوشش آروم گفتم : ) نه ...... حالم اصلا خوب نیست ! ...... هیچ می دونی امشب چقدر با اعصاب یه دیوونه بازی کردی ؟!... این کار عاقلانه ای نبود ! »

مهران لبخند محوی زد و گفت :

« نه مثل این که واقعا زده به سرت ! »

دستم رو بالای شونه اش رو دیوار گذاشتم و گفتم :

« اگه یه باره دیگه نوک انگشتات به پانته آ بخوره می کشمت !........ به جون مادرم قسم می خورم که این کارو می کنم ! »

مهران چند لحظه با گیجی نگاهم کرد و بعد پوزخندی زد و گفت :

« جنابعالی کی هستی که واسه من تعیین تکلیف می کنی ؟! ... »

« اون هنوز همسر منه ! ... هنوز مال منه ، اجازه نمیدم باهاش خوش باشی ! ... اینو تو کله ی پوکت فرو کن احمق ! »

مهران خندید و گفت :

« واقعا ؟! .... پانته آ که همچین چیزی رو قبول نداره ! ... اون حتی از اسم تو هم بدش میاد ... از هر چیزی که یه جورایی به تو مربوط میشه بدش میاد ! تو نمی تونی جلوی منو بگیری .... »

ته دلم خالی شد ..... اما ... دروغ میگه ! پانته آ خودش بهم گفته بود که عاشقمه ... آره ! اون دوسم داره !.... اما ...

دستم رو به حالت تهدید رو یقه ی صاف مهران کشیدم و گفتم :

« دور و برش نچرخ ، بد میبینی ! »

مهران از دیوار فاصله گرفت :

« کیارش تو یه احمقی ... اصلا دلیل این حرفاتو میدونی ؟!... دلیل واقعی عصبانیت رو میدونی ؟ ... معنی این حال خرابتو می فهمی ؟! ... »

انگشتم رو به حالت اخطار به سمت مهران گرفتم و گفتم :

« ... من هیچی حالیم نیست ... پا رو دم من نذار... چون اگه این کارو بکنی خودت ضرر میکنی ! .... افتاد ؟! »

نگاه مهران به دست خونیم خیره موند ... دستم هنوز خونریزی می کرد ! دستم رو مشت کردم و پایین آوردم . مهران رو پس زدم و به سرعت از اتاق بیرون اومدم ... حالا احساس بهتری دارم ، انگار تمام وجودم خنک شده ! می تونم نفس بکشم ، نفس عمیقی کشیدم و به پانته آ نگاه کردم ، نگاه خسته اش تو جمعیت می گشت ... کاش میشد تو مردمک چشماش عکس خودمو ببینم ... سرم رو پایین انداختم و از پلکان بالا رفتم ، در اتاق پریسا رو باز کردم و وارد شدم . پریسا هنوز نیومده بود . نفسم رو با شدت بیرون دادم و به سمت تخت بزرگ پریسا به راه افتادم و روش نشستم . نا آرومم ، چقدر هوس یه سیگار کردم !!! مشغول بررسی دستم شدم . زخما عمیق بودند ، نگاهم به ساعت تو دستم افتاد که یه مقدار خونی شده بود ، سرم رو با افسوس تکون دادم . در اتاق باز شد و پریسا وارد اتاق شد ، تو دستش باند و بتادین و این جور چیزا بود ! به سرعت درو بست و بهم نزدیک شد . آستین کتم رو یه کم بالا تر کشیدم .... پریسا به آرومی کنارم نشست و با دستمال مشغول پاک کردن خون شد . نگاهش به ساعت افتاد ، سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت :

« چه ساعت قشنگی ! کِی خریدیش ؟! »

سرم رو به آرومی تکون دادم و ساعت رو از دستم باز کردم و گفت :

« نخریدمش ! یه کادوئه ! »

ساعت رو تو جیب کتم گذاشتم . پریسا به موهاش تابی داد و گفت :

« از طرف کی ؟! »

آخه چرا انقدر سوال می کنی ؟! ...

نیم نگاهی به چشم های منتظرش کردم و گفتم :

« پانته آ ! »

برعکس تصورم اصلا عصبانی نشد ، یه کم بهم خیره موند و بعد چشماش برق عجیبی زد و دوباره مشغول کارش شد ! ... امکان نداره بتونم سر از کار زن ها دربیارم ! موجودات خیلی عجیبین ...

***

بالاخره مهمونی تموم شد و من تونستم که یه نفس راحت بکشم ! مهمونا کم کم مجلس رو ترک کردند و خونه خالی و خالی تر شد ... همه خسته بودند ، به محض رفتن آخرین مهمون پدر پانته آ با لبخند به سمت پانته آ رفت و گفت :

« دختر گلم ، تو این مدت کجا بودی ؟! ... دلم خیلی برات تنگ شده بود ! »

پانته آ که روی مبل ، کنار مهران لم داده بود پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت :

« جدا ؟! ... ( صداش رو بلندتر کرد و گفت :) بی بی می شنوی پسرت چی میگه ؟! ... میگه دلش برای من تنگ شده بوده ! »

بی بی که روی نزدیک ترین مبل به من نشسته بود با بی تفاوتی به پسرش نگاه کرد ، انگار که به یه غریبه نگاه میکرد ...

پانته آ آروم از روی مبل بلند شد و به آرومی دور پدرش چرخی زد و همون طور که سر تا پای پدرش رو ورانداز میکرد ، گفت :

« مایه تاسفه ، چون دل من اصلا برای تو تنگ نشده بود ! ... »

این واقعا پانته آ بود که همچین حرفی زد ؟! ... اون هیچ وقت اینطوری حرف نمیزد ! روی مبل جا به جا شدم و به پریسا که کنارم نشسته بود نگاهی انداختم . صورتش آروم بود ولی مادر پریسا از عصبانیت قرمز شده بود !!! ....من نه عصبانیم نه آروم ! ... حال خودم رو نمی فهمم ...

پدر پانته آ سرش رو تکون داد و به سمت پانته آ برگشت و گفت :

« ببین ... می دونم که اصلا پدر خوبی برات نبودم ... ولی اینم می دونم که تو دختر خوبی برام هستی و می تونی بدی های منو ببخشی !... خواهش می کنم یه فرصت دیگه بهم بده بذار این دلخوری رو از دلت دربیارم ! می دونم که می تونم دوباره دلتو بدست بیارم فقط یه فرصت کوچولو بهم بده ! خواهش !!! .... دیگه نمی خوام ازت دور بمونم ! می خوام کنارم باشی ... » با التماس به پانته آ خیره شد !

پانته آ لباشو غنچه کرد و حالت صورتش رو طوری عوض کرد که انگار داره فکر میکنه ، بعد از چند لحظه شونه هاشو بالا انداخت و به سمت مهران چرخید و گفت :

« مهران هر چی فکر می کنم معنی کلمه پدر یادم نمیاد !!! تو معنیشو می دونی ؟! ... به نظرم کلمه اش خیلی آشناست فکر کنم قبلا یه جایی شنیدمش ! »

مهران لبخند کجی تحویل پانته آ داد و به من نگاه کرد ! تو نگاهش یه تاسف عمیق نشسته بود ! نگاهم رو به سرعت از رو مهران برداشتم ...

پانته آ با جدیت به سمت پدرش برگشت و گفت :

« دیگه اسم پدرو جلوی من نیار ! چون عقم میگیره ... تو برای من فقط یه پدر شناسنامه ای هستی نه چیزی بیشتر ... من دختر تو نیستم ! هیچوقت نبودم ... اینو خیلی دیر فهمیدم !!! »

تو نگاه بی روحش هیچ چیزی نبود ! ... با پریشونی پا رو پا انداختم !...

پدر پانته ا روی مبل نشست و دستی به پیشونیش کشید و آروم گفت :

« چطور می تونی این حرفو بزنی ؟! ... من تو رو خیلی دوست دارم ! از جونمم بیشتر... ای کاش می تونستی بفهمی ! »

پانته آ لبخندی عصبی زد و گفت :

« تا کی می خوای بهم دروغ بگی ؟! ... خسته نشدی ؟! یه کاری نکن که حالم ازت بهم بخوره ، به اندازه کافی غیر قابل تحمل هستی واسم ! ... تمومش کن ... خسته ام کردی ! »

مادر پریسا پشت چشمی نازک کرد و پوزخندی زد و گفت :

« خوب شد نمردیم و نتیجه ی تربیت بی بی رو دیدیم !!! »

بی بی با خونسردی نگاهی سطحی به عروسش انداخت و گفت :

« چرا سعی نمی کنی اون دهن گشادتو ببندی ؟! ... من از نتیجه ی کارم خیلی راضیم ! حرفای اون در مقایسه با توهینی که بهش کردید هیچی نیست !!! ... »

رنگ صورت مادر پریسا کبود شد !!!!

پدر پانته آ صداش رو با عصبانیت بلند کرد و گفت :

« تمومش کنید ، می خوام تو آرامش با پانی حرف بزنم ! »

نگاه آشفته اش رو به پانته آ که با بی رحمی نگاهش میکرد دوخت و گفت :

«...خب ... اگه نمی خواستی منو ببخشی چرا امشب اومدی اینجا ؟! »

پانته آ نگاهی به بی بی انداخت و گفت :

« به خاطر بی بی اومدم ! اون بهم اصرار که بیام و حرفامو بزنم ... وگرنه من اصلا دلم نمی خواست هیچ کدوم از شما رو ببینم ! .... »

پدر پانته آ سرش رو پایین انداخت و چشماشو بست و گفت :

« خیلی بی رحمی !!! »

پانته آ با غم به پدرش خیره شد و گفت :

« من بی رحم نیستم !!! ...اما یاد گرفتم که با کسایی که ارزش خوبی من رو نمی دونند ، مثل خودشون رفتار کنم! درس خیلی سختی بود ولی یادش گرفتم ! ... »

غم صداش دیوونه ام کرد !

پانته آ نفس لرزونش رو بیرون داد و با نگاه غبار گرفته اش به پریسا نگاه کرد . پریسا هم با آرامش تمام به پانته آ زل زد ، نمی تونم این آرامش رو درک کنم ...

پانته ا با قدم های کوتاهی به پریسا نزدیک شد و رو به روش واستاد و با ملایمت گفت :

« خیلی حرفا رو آماده کرده بودم که بهت بگم ولی الان حتی یه دونه اش رو هم یادم نمیاد ! .... می دونم که بخاطر من خیلی عذاب کشیدی ... می خوام بابت تمام اون عذاب ها ازت معذرت خواهی کنم ... اینو بدون که از الان به بعد هر کاری که از دستم برمیاد برای خوشبختیت انجام میدم !... »

نگاهی به من انداخت و گفت :

« ... هر کاری !!! »

با تمام وجودم سعی کردم به خودم بقبولونم که منظورش اون چیزی که من فکر می کنم نیست ! ولی اصلا معنی این تلاش رو نفهمیدم !

پریسا با حالتی مات به پانته آ خیره شده بود ، هیچ احساسی تو صورتش مشخص نبود ! ... درست عین یه مجسمه !

پانته آ بدون این که نگاهی به من یا خاله اش بندازه از روی مبل پالتوش رو برداشت و پوشید و گفت :

« بریم مهران ؟!... »

چی ؟!..... با اون مرتیکه ی آشغال می خواد بره ؟!...

مهران ایستاد و گفت :

« بریم ! » نگاهی پرمعنا به من انداخت و از سالن بیرون رفت !

پانته آ به بی بی نگاه کرد و گفت :

« بی بی جلوی در منتظرتم ! »

بی بی از روی مبل بلند شد و گفت :

« زود آماده میشم و میام ! »

پانته آ سرش رو تکون داد و از سالن بیرون رفت ! نه ... نرو من باید باهات حرف بزنم ! به سرعت از جا بلند شدم ، پریسا با ناراحتی نگام کرد ! سالن رو با قدم های بلند و محکم پشت سر گذاشتم و وارد باغ شدم .

پانته آ آروم آروم در حالی که خودشو تو پالتوی پوستش جمع کرده بود از من دور میشد ! قلبم بیشتر از هر وقت دیگه ای فشرده شده بود ! دستم رو روی سینه ام گذاشتم و به سمت پانته آ دویدم ! صدای خش خش برگ های خشک زیر پام باعث شد تا پانته آ به سمتم برگرده ! رو به روش ایستادم و گفتم :

« پانته آ ... می خوام باهات حرف بزنم ! »

چشماشو با خستگی بست و گفت :

« راجع به چی می خوای حرف بزنی ؟! »

زبونم رو روی لبم کشیدم و گفتم :

« راجع به ... راجع به وضعیتمون ، در مورد اون شب ... »

نگاه پانته آ سرد شد ، صدای سردترش رو شنیدم :

« کدوم شب ؟! .... »

کدوم شب ؟! .... این حرف یعنی چی ؟! ... امکان نداره که متوجه منظورم نشده باشه ! داره منو بازی میده .

لبای خوش ترکیب پانته آ دوباره تکون خوردند :

« می خوام کارهای طلاق زودتر انجام بشه ! ... کلی کار دارم که بعد از طلاقم می خوام انجام بدم ! من با یه وکیل صحبت کردم ، فردا ، پس فردا باهات تماس میگیره ! ... هر کاری لازمه انجام بده تا زودتر این ماجرا تموم شه ! ... »

ماجرا ؟! ... اون به زندگیمون می گفت ماجرا !!!! چه مسخره !!! ... چقدر راحت از طلاق حرف میزنه ...

انگار داره در مورد آب و هوا صحبت میکنه ...

پانته آ روشو برگردوند و همون طور که به راهش ادامه میداد گفت :

« تو دادگاه می بینمت ! »

پاهام خشک شدند و به زمین چسبیدند ... ولی نگاهم قدم های پانته آ رو دنبال می کرد .

نمی دونم چقدر گذشت ، اما زمانی به خودم اومدم که جلوی در خونه ، به در تکیه داده بودم و به آسمون خیره شده بودم ! آسمون هیچ چیز تازه ای نداره ، مثل همیشه سیاهه ! دیگه حتی ستاره ها هم خوابیده اند ! یه چیزی کنارم تکون خورد ، به سرعت بهش نگاه کردم . پریسا بود !!! کنارم اومد و به در تکیه داد ، نمی دونم امشب چرا انقدر طولانیه !!!

« یه چیزیو میدونی کیارش ؟! »

بدون این که بهش نگاه کنم گفتم :

« چیو ؟! »

« من از پانته آ متنفرم !!! ... هیچوقت نمی بخشمش ! »

نیم نگاهی به پریسا انداختم و گفتم :

« واسه چه کاری باید می بخشیدیش ؟! ... اصلا چرا ازش متنفری ؟! »

پریسا با صدایی که می لرزید گفت :

« تا امشب ازش متنفر نبودم ! اما یه جیزی فهمیدم که ... پانته آ دفعه ی قبل جسم تو رو مال خودش کرد اما الان ... الان ... تو عاشقش شدی ! نمی تونم به خاطر دزدیدن قلبت اونو ببخشم ! »

با صدای بلند خندیدم ! پریسا چقدر دیوونه است !!! چطور همچین چیز احمقانه ای به ذهنش رسیده ؟! نمی تونستم خودمو کنترل کنم شونه هام از شدت خنده می لرزید ! من ؟! ... پانته آ ؟! ...

به سختی جلوی خنده ام رو گرفتم و به پریسا که طلبکارانه نگام میکرد گفتم :

« واقعا که دیوونه ای پریسا ! »

پریسا با غم بهم خیره شد و گفت :

« ...... ای کاش حرف تو درست بود ! »

صاف ایستادم و گفتم :

« حرفم درسته ! »

پریسا سرش رو تکون داد و گفت :

« نه !...... تو عاشق پانته آ شدی ... این از همه ی رفتارات مشخصه ! »

با بی حوصلگی سرم رو تکون دادم و گفتم :

« کدوم رفتارا رو میگی ؟! »

« غرورت ... تعصبت ... آشفتگیت نسبت به اون .... »

دستی به موهام کشیدم و گفتم :

« پریسا تو واقعا خیال بافی ! »

« برو فکر کن ... باید عشق پانته آ رو از قلبت بیرون کنی ! تو مال منی ... نه اون ! نمیزارم مال اون بشی ! هیچوقت !!!! »

اون آرامشی که از اول شب تو چهره ی پریسا میدیدم آرامش نبود ! عصبانیت شدید بود ... الان اینو می فهمم !

پریسا به آرومی داخل خونه برگشت و درو بست !

تمام حرصمو رو پدال گاز ریختم !... پریسا دیوونه شده !.... نگاهم به چشمای تو آینه افتاد ! خودم رو نشناختم ! من عاشق پانته آ نیستم !!!....... نیستم !..... نیستم !....... نیستم ! ... نکنه ...

از بس تو اتاقم قدم رو رفتم پاهام درد گرفته ، رو تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم ! من می دونم که عاشق پانته آ نیستم ، ولی چرا روحم این موضوع رو تایید نمی کنه ؟! ... یعنی من عاشقش شدم ؟! ... روی تخت دراز کشیدم . اشک از گوشه ی چشمم روی رو تختی چکید ! با تعجب رد پای اشکم رو پاک کردم ! حالا معنی بغضم رو می فهمم ... مـــن عــــــــــاشق شـــــــدم !دنیا داره دور سرم می چرخه ، گیج گیجم !چرا انقدر دیر ؟! ... چرا الان باید بفهمم ؟! ... چطور تونستم خودمو به خریت بزنم ؟! ... من عاشق پانته آ شدم بدون این که خودم بفهمم ! از کی عاشقشم ؟! ... چه دنیای عجیب و غریبیه ! ... امشب فقط تنهایی رو دارم و همین امشب هم دارم عشق رو می فهمم ! دوست دارم تو خاطراتم غرق بشم تا سهم خودمو از این عشق پیدا کنم ! دوست دارم به روزایی برگردم که هنوز می تونستم تو چشمای براق اون نگاه کنم ! همیشه فکر می کردم عاقلم اما الان ... من واقعا دیوونه بودم ! چطور تونستم جاذبه ی اون برای خودمو نادیده بگیرم ؟! ... قلب کوچولوی مهربونش رو تیکه تیکه کردم و به اشکاش خندیدم ! حالم از خودم بهم می خوره . چرا عشق رو نشناختم ؟! من قبلا عشق رو تجربه کرده بودم پس چرا نتونستم رو احساسم اسم بزارم ؟! چرا ؟! پس احساسی که به پریسا دارم چیه ؟! ... عشق یا سایه ی عشق ؟! ... کدومش ؟! نگاهی به باند سفید دستم انداختم ، نمی دونم باید چی کار کنم ! 
بالش رو محکم روی سرم فشار دادم و چشمامو بستم . قلبم با اضطراب دست و پنجه نرم می کنه . به پانته آ چی باید بگم ؟! اصلا نمی دونم ! حتی فکر کردن به این مساله هم مغزمو داغون میکنه ! اصلا آسون نیست که یه شبه بخوای دوباره خودتو بشناسی ، شبیه شکنجه است یا شایدم بدتر از اون ... چون هر چی بیشتر سعی می کنی کمتر نتیجه می گیری ! احساسات پیچیده تر از اونین که به نظر میان ! احساس بدی دارم ، یه چیزی تو وجودم هست که میگه احساسات بدتری رو هم تجربه می کنم ! من می خوام با پانته آ باشم این تنها چیزیه که می تونم بین خواسته های درهم و برهم خودم تشخیص بدم ولی ... پانته آ می تونه دوباره منو قبول کنه ؟! ببخشه و پیشم بمونه ؟! ... فکر نکنم ... اَه لعنتی ... روی تخت نشستم و بالش رو با عصبانیت گوشه ی اتاق پرت کردم ! من چه فکری با خودم کردم ؟!از رفتارای سرد و رسمیش معلومه که حالش ازم بهم می خوره ! هر کسی هم که جای اون بود از من متنفر می شد ... این فکر یکم بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم ناراحتم کرد ، نه ... ناراحتی کلمه ی خوبی برای حال خرابم نیست ... دیوونگی کلمه ی بهتریه ! ... دیگه نمی خوام به هیچی فکر کنم ! ... قرار نبود که عاشق بشم ، قرار نبود ... 

*** 

کاغذ زیر دستم از شکلای بی معنی پر شده اما هنوز خودکار رو به تن سیاهش می کشم . خیلی خوبه که شاهین رفته گمرک ، اگه الان اینجا بود مغزمو با سوالاش آش و لاش میکرد ، گوشی تو جیب کتم لرزید ، درآوردمش و به صفحه اش نگاه کردم ، ... شماره نا آشنا بود ... 
« بله .. ؟! » 
صدای یه زن جوون رو شنیدم : 
« سلام ... آقای کاویانی ؟! » 
خودکارو لای انگشتام تاب دادم و گفتم : 
بفرمایید ، خودم هستم ! » 
« من غفاری هستم وکیل خانم پانته آ آذین مهر . » 
خودکار از لای انگشتام سر خورد و با صدای ریزی زیر میز افتاد . با نگاه ماتم مسیر خودکار رو دنبال کردم .« می خواستم امروز مزاحمتون بشم تا در مورد شرایط طلاق خانم آذین مهر ... » 
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی میز انداختم ، ... وکیل ؟! ...نمی خوام دوباره صدای اون زنو بشنوم !... هه ! می خواد در مورد شرایط طلاق حرف بزنه ؟! ... من پانته آ رو طلاق نمیدم ... به هیچ قیمتی این کارو نمی کنم ! من تازه فهمیدم که چقدر دوستش دارم اون وقت اون ..... نفسم رو بیرون دادم و چشمامو بستم . باید به پانته آ بگم که چقدر دوسش دارم ، باید بگم ... اون باید برگرده پیشم ... اون مال منه ! 
شاهین لیست داروها رو جلوم گذاشت و گفت : 
« اینا قراره سری بعد برسند ، ببین کامله ؟! » 
نگاهی به لیست انداختم و گفتم : 
« قیمتا چند درصد بیشتر شده ؟! » 
« هفت درصد ! » 
نگاهی دوباره به لیست انداختم و گفتم : 
« اصلا نمی صرفه ، اینجوری خیلی ضرر می کنیم ... باید باهاشون صحبت کنم ! » 
شاهین روی مبل رو به روییم لم داد و گفت : 
« کیارش سودمون خیلی عالیه ! » 
« نه به اون اندازه ای که من می خوام ! » 
شاهین ابروهاشو بالا انداخت و گفت : 
« تو همیشه دنبال سود بیشتری ! فکر کنم از این نظر به پدرت رفتی ! » 
تلفن زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم و صدای منشی رو شنیدم : 
« آقای مهندس یه خانومی به اسم غفاری اومدند و میگن که یه کار خیلی مهم با شما دارند . اجازه میدین بیان داخل ؟! » 
نفسم رو با عصبانیت بیرون دادم و گفتم : 
« نخیر ، الان جلسه دارم ! بگید فعلا تشریفشون رو ببرند ! » 
شاهین در حالی که از جاش بلند میشد گفت : 
« من کارم تموم شده ها ! اگه سرت شلوغه من برم ! » 
با تحکم گفتم : 
« بتمرگ سر جات ! » 
شاهین دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت : 
« خب بابا ، چه خبره ؟!» 
منشی گفت : 
« بگم کی بیان ؟! » 
دلم می خواست بگم بره به جهنم ! 
« نمی دونم فعلا که سرم خیلی شلوغه ! » 
یه دختر جوون بی اجازه و به سرعت وارد اتاق شد ، لابد همونیه که الان ذکر خیرش بود ! 
گوشی تلفن رو به آرومی روی دستگاه گذاشتم و طلبکارانه به دختر خیره شدم . 
منشی با دستپاچگی و به سرعت وارد اتاق شد و رو به دختر کرد و گفت : 
« خانم مگه بهتون نگفتم که آقای مهندس امروز شما رو نمی بینند ؟! ... بفرمایید بیرون ! » 
از رفتارش تعجب نمی کنم ! وکیلا معمولا به حرف هیچ کس گوش نمی کنند اونا فقط به هدفشون فکر می کنند ! شاهین با کنجکاوی به من نگاه می کرد ، خانم غفاری رو به من گفت : 
آقای کاویانی باید با شما صحبت کنم ... خواهش می کنم ! » 
مثل این که دیگه نمی تونم بپیچونمش ! 
به منشی گفتم : 
« مساله ای نیست ... ! لطفا به آقا رحمت بگید دو تا قهوه بیاره ! » 
منشی نگاهی به خانم غفاری انداخت و گفت : 
« چشم ، حتما ! » 
و از اتاق بیرون رفت . با دست به مبل اشاره کردم و به خانم غفاری گفتم : 
« بفرمایید بشینید ! » 
لبخندی زد و روی مبل نشست و نگاهی به شاهین انداخت . سرفه ی کوچیکی کردم و گفتم :
« ببخشید ، مهندس جاوید فعلا می تونید تشریف ببرید ، بعدا جلسه رو تموم می کنیم ! » 
شاهین با نارضایتی نگاهی به من انداخت و از جا بلند شد و گفت : 
« پس تا بعد ! » 
سری تکون دادم ، شاهین از اتاق بیرون رفت . به دختری که رو به روم نشسته بود نگاه کردم ، براندازم میکرد .می تونستم تو چشماش رنگ تحسین رو ببینم . نگاهمو به زیر انداختم و گفتم : 
« من خیلی وقتم کمه ، لطفا زودتر بریم سر اصل مطلب ! » 
در کیفش رو باز کرد و گفت : 
« چشم ... موکل من خانم آذین مهر رضایت خودشون رو به طلاق توافقی اعلام کردند و از من خواستند که برای تکمیل ... » 
دستم رو به علامت سکوت بالا بردم . 
غفاری ساکت شد و من با لحن آرومی گفتم : 
« خانم ، متاسفم که وسط حرفاتون می پرم ....... بهتره همین اول یه چیزی رو روشن کنم ،من همسرم رو طلاق نمیدم ! توافقی در کار نیست ! » 
ابروهاشو بالا انداخت و گفت : 
« یعنی چی ؟! .... پانته آ گفتش شما با طلاق موافقید ! » 
چه خودمونی !!! پانته آ !!! 
تقه ای به در اتاق خورد . پا رو پا انداختم و گفتم : 
« بفرمایید ! » 
آقا رحمت با سینی قهوه وارد شد ، قهوه ها رو جلومون گذاشت و بیرون رفت . 
فنجون رو به لبم نزدیک کردم و گفتم : 
« شما از دوستای پانته آ هستید ؟! » 
همون طور که تو قهوه اش شکر می ریخت گفت : 
« بله ، از دوران دبیرستان با هم دوست هستیم ! اما خیلی با هم صمیمی نیستیم . ..... اممم ... پس شما با طلاق مخالفید ؟! » 
سرمو تکون دادم و گفتم : 
« بله ، من قبلا موافق بودم ولی ... الان نه ! » 
صاف نشست و گفت : 
« می تونم بپرسم چی باعث شد نظرتون رو عوض کنید ؟! » 
لبخند محوی زدم و گفتم : 
« یه چیز خیلی مهم در مورد خودم فهمیدم ! » 
خانم غفاری با گیجی سری تکون داد و گفت : 
« خب ... چی فهمیدید ؟! » 
دیگه داره فوضولی میکنه !!! 
جوابش رو ندادم ، نفس عمیقی کشید و گفت : 
« شما دارید کار منو سخت می کنید ! ... » 
لبخندی زدم و گفتم : 
« من کار شما رو سخت نمی کنم ... غیر ممکن می کنمش ! » 
غفاری چشماشو باریک کرد و با حرص نگاهی به من انداخت ! 
فنجونش رو روی میز گذاشت و از جا بلند شد و گفت : 
« باید با پانته آ صحبت کنم و بگم که شما چه نظری دارید ... مطمئنا از شنیدن نظر شما خوشحال نمیشه ! » 
آره ، خوشحال نمیشه ... اینو منم می دونم ! 
از جام بلند شدم و گفتم : 
« ببخشید که نمی تونم بگم از دیدنتون خوشحال شدم ، زیاد از دروغ خوشم نمیاد ! » 
به چشمام خیره شد و گفت : 
« می تونم دلیل حرفتونو درک کنم ! » 
ابروهامو بالا انداختم و گفتم : 
« خیلی خوبه ! » 
« فعلا خداحافظ ! » 
« خداحافظ ! » 
به آرومی از اتاق بیرون رفت ، دوباره روی صندلی نشستم و دستی به صورتم کشیدم ، اولین قدمو برداشتم باید منتظر عکس العمل پانته آ باشم ! 
دیگه حوصله ی موندن ندارم ، می خوام برم با پانته آ صحبت کنم . کمدم رو قفل کردم و از اتاق بیرون اومدم ! در اتاق شاهین یه کم باز بود ، وقتی داشتم از کنار اتاقش رد می شدم صدای عصبانی و آروم شاهین توجهم رو جلب کرد . 
« مگه بهت نگفتم که دیگه دور و بر اون پیدات نشه ؟! ... چند دفعه باید یه حرفو تکرار کنم ؟! » 
صدای یه مرد جوون به گوشم رسید : 
« شاهین انقدر به من امر و نهی نکن ، من هر کاری دلم بخواد می کنم ، تو هم در اون حدی نیستی که بتونی جلوی منو بگیری ! » 
شاهین پوزخندی زد و گفت : 
« مطمئنی ؟! .... بدبخت تو مثل یه انگل به من چسبیدی ،بدون من یه روزم دووم نمیاری ، بهتره پا رو دم من نزاری ! چون اون موقع یه پول سیاه هم خرجت نمی کنم ، می دونی که باهات شوخی ندارم !!! » 
صدای قدم های عصبی کسی رو شنیدم ، نگاهم به منشی افتاد که با تعجب به من نگاه می کرد ، اخمی که بهش کردم باعث شد تا سرش رو پایین بندازه ! 
« شاهین ... من نمی فهمم اون دختر چه جذابیتی برای تو داره ، اصلا تو رو نمی فهمم ! اما اون دختر زندگی رو واسه من جهنم کرده ... صورتمو نگا !! داغون شده ... » 
کدوم دختر ؟! 
شاهین گفت : 
« این مشکل تواِ نه من ! هر کی خربزه می خوره پای لرزشم میشینه ! ... می خواستی دنبال این جور کارا نری ! مگه من به تو گفتم که نصفه شب بری خونه ی مردم ؟! » 
« اِ ؟! اینجوریاس ؟! ... خیلی دلم می خواد بدونم وقتی دوست عزیزت می فهمه که تو داری با زندگیش چی کار می کنی چه واکنشی نشون میده !!! ... شاید یه موقع برم پیشش و سفره ی دلم رو باهاش باز کنم ! » 
موضوع چیه ؟! شاهین داره چی کار می کنه ؟! ... کاش یه کم واضح تر حرف میزدند ! 
شاهین گفت : 
« به خدا قسم اگه این کارو بکنی زنده ات نمیزارم ، تیکه تیکه ات می کنم آشغال !!! » 
« داداش حرص نخور ...... اصلا فکر نمی کردم انقدر ازش بترسی ! فرض کن اگه بفهمه چه عکس العملی نشون میده ... اون موقع اصلا دلم نمی خواد جای تو باشم !!! » 
صدای شاهین یه مقدار بالاتر رفت : 
« خفه شو ، چقدر می خوای که از زندگیم گمشی ؟! » 
« امممم ... فعلا دقیق حساب کتاب نکردم اما علی الحساب اون سی تایی که ازت خواستم رو بریز تو حسابم ... منم خرج دارم !!! ... » 
« خیله خب برو گمشو !!! » 
صدای خنده ی مرد جوون بلند شد . 
« باشه برادر عزیزم ، فعلا رفع رحمت می کنم ! » 

سریع از در فاصله گرفتم و به سمت اتاقم به راه افتادم و یه جوری وانمود کردم که انگار تازه از اتاقم دارم میام بیرون ، منشی با بهت به من خیره شده بود . در اتاق شاهین کاملا باز شد و مرد جوون و قد بلندی از اتاق بیرون اومد ، به زحمت لبخندی رو صورتم نشوندم و به سمتش رفتم . پشتش به من بود و من رو نمی دید ، خیلی دلم می خواست صورتش رو ببینم . دستم رو روی دوشش گذاشتم . با تعجب به سمت من برگشت . 
اولین چیزی که دیدم وحشت چشماش بود اما کم کم نگاهم به سمت زخم بزرگ صورتش کشیده شد . اگه زخم صورتش رو ندیده می گرفتم می تونستم شباهت زیادش به صورت شاهین رو ببینم ! به زحمت لبم رو تکون دادم و گفتم : 
« سلام !!! » 
سرش رو پایین انداخت و گفت : 
« سـ ..سلام ! » 
خیلی دستپاچه شده بود . دستم رو از روی شونه اش برداشتم و گفتم : 
« .... شاهین تو اتاقه ؟! » 
همون جور که عقب عقب می رفت گفت : 
« آره ، ... تو اتاقه ، من .... باید برم ! » 
با تعجب بهش نگاه کردم ، با گیجی از دفتر بیرون رفت . 
وارد اتاق شاهین شدم ، سرشو گذاشته بود رو میز و با پاش رو زمین ضرب گرفته بود ! عصبانیت از تمام حرکاتش مشخص بود . 
« شاهین ؟! » 
به سرعت سرشو از رو میز بلند کرد و برای یه لحظه مات نگام کرد ! 
دستی به گردنم کشیدم و گفتم : 
« مهمون داشتی ؟! » 
به زحمت لبخندی زد و گفت : 
« .... شایان بود ، برادرم ! ..... تو دیدیش ؟! » 
سرمو تکون دادم و گفتم : 
« آره .... صورتش ... ؟! » 
« .... تو یه تصادف اینجوری شد ! » 
تصادف ؟! ..... چرا دروغ میگه ؟! .... 
نفسمو بیرون دادم و گفتم : 
« من دارم میرم ، اومدم بهت بگم که حواست به کارا باشه ! » 
رو صندلی جا به جا شد و گفت : 
« باشه ، خیالت راحت ... حواسم به همه چی هست ! » 
« ........ فعلا ! » 
از اتاق بیرون اومدم و درو بستم ، یه عالمه سوال تو ذهنمه ؟! اون دختره کیه ؟! ... شاهین از کدوم دوستش حساب می بره ؟! ... اصلا واسه چی به برادرش باج میده ؟! 
به سمت میز منشی به راه افتادم ، منشی هنوزم زیر زیرکی به من نگاه می کرد . دستمو رو میز گذاشتم و یه کم خم شدم و گفتم : 
« خانم سمائی ، شما می دونید که من می خوام یه سری تغییرات تو شرکتم بدم ! » 
نگاهی گذرا به من انداخت و گفت : 
« بله آقای مهندس ، می دونم ! » 
« بهونه ای دستم ندید که شما رو هم جزء این تغییرات قرار بدم ! » 
با بهت نگاهم کرد ! 
نیشخندی زدم و گفتم : 
« متوجه منظورم که میشید ؟! » 
سرش رو پایین انداخت و گفت : 
« بله ، ......... من چیزی ندیدم ! » 
صاف ایستادم و گفتم : 
« عالیه ! » 
می خوام برم با پانته آ صحبت کنم ... ولی شاید بهتر باشه که صبر کنم تا وکیلش خبرا رو بهش بده بعدا من برم پیشش ! 
رفتم خونه و دوش گرفتم ، تموم ذهنم پر از حرفاییه که امروز شنیدم ، نمی دونم چرا انقدر این موضوع برام مهمه ! احساس نا امنی می کنم ! موهامو شسوار کشیدم و لباسایی که دوست داشتم رو پوشیدم ! جلوی آینه واستادم و به خودم نگاه کردم ، خیلی شیک و جذابم ... با خود شیفتگی لبخندی میزنم و از جلوی آینه کنار میرم ! می خوام دکوراسیون خونه رو تغییر بدم ... شایدم خونه رو عوض کنم !!! 
صدای زنگ در بلند شد ، با قدم های محکم به سمت در به راه افتادم و درو باز کردم ، 
پانته آ با عصبانیت پشت در ایستاده بود ، نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم .... بالاخره اومد ! 
دستم شروع به لرزیدن کرد . لبخندی زدم و گفتم :
« ... سلام !!! »
با عصبانیت بهم نگاه کرد . صورتش واقعا بانمک بود ! بدون این که جواب سلامم رو بده وارد خونه شد و پشت سرم ایستاد . می تونستم سنگینی نگاهش رو روم احساس کنم و صدای نفسای سریعشو بشنوم . آب دهنم رو قورت دادم و چشمامو برای یه لحظه بستم . آروم درو بستم و به سمت پانته آ برگشتم . دست به سینه ایستاده بود و بهم نگاه می کرد .... عین یه بت خوشگل ... اعتماد به نفسمو تو صدام جمع کردم و گفتم :
« از قدیم گفتن جواب سلام واجبه ! »
« این مسخره بازیا چیه که درمیاری ؟! ... »
صداش محکم بود . ابروهامو بالا انداختم و همون طور که دورش می گشتم و به اندام ظریفش نگاه می کردم ، گفتم :
« ... کدوم مسخره بازی ؟! »
پانته آ که از حرکتم به دور خودش عصبانی شده بود ، روشو به سمتم کرد و گفت :
« دلم می خواد بگی همه ی اون حرفایی که امروز از زبون وکیلم شنیدم ، دروغه ! ... یه دروغ بزرگ ، یه شوخی مسخره ... !»
گونه هاش از شدت عصبانیت گل انداخته !
بهش نزدیک شدم و گفتم :
« متاسفم اما اون حرفا دروغ نبودند .... اصلا هم قصد ندارم سر به سر تو بزارم ... من فقط حرف دلمو گفتم . »
پانته آ لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت :
« این بازیا رو تموم کن .... چقدر می خوای عذابم بدی ؟! ... دلم نمی خواد دیگه چشمم به تو بیفته ! اینو بفهم ! »
لبخند محوی زدم و گفتم :
« پانته آ تو مجبوری تا آخرین روز زندگیم کنار من بمونی و بهم نگاه کنی چون من هیچ وقت طلاقت نمیدم ! ... من ... من ... »
دلم لرزید ، چشمامو بستم و گفتم :
« من دوست دارم .... ! »
صدای نفسای پانته آ قطع شد .... گرمی یه سیلی محکم رو روی صورتم احساس کردم ، صدای اون سیلی سکوت خونه رو شکست ! آروم چشمامو باز کردم و به چشمای غبار گرفته ی پانته آ خیره شدم .
« دهنتو ببند .... تو یه دروغ گوی عوضی هستی !!! اصلا نمی فهمم واسه چی داری این بازیا رو در میاری ، علاقه ای هم ندارم که تو بازی تو شرکت کنم ، .... خجالت نمی کشی ؟! ... تو لیاقت هیچی رو نداری ... تو لیاقت عشق خواهرم رو نداری .... حالم ازت بهم می خوره ! »
با عصبانیت بازوشو گرفتم و تکونش دادم و گفتم :
« ولی من دوست دارم .... می خوای باور کن می خوای باور نکن .... دوست دارم .... برام اصلا مهم نیست که تو ازم متنفری ... همش تقصیر توا ... تو منو عاشق خودت کردی ، اومدی تو زندگیم .... همه چیزو عوض کردی ، منو دیوونه کردی و رفتی ... من احمق نفهمیدم که عاشق توام .... اما الان کاملا احساسمو میشناسم ، هیچوقت ازت جدا نمیشم ... باید با من بمونی !!! »
دستمو پس زد و گفت :
« ولی من دیگه به تو حسی ندارم ... دلم نمی خواد با تو باشم ... یه وقتی تنها آرزوم داشتن تو بود اما الان دیگه تو رو نمی خوام .... »
با عصبانیت پوزخندی زدم و گفتم :
« مجبوری بخوای ... باید بخوای !!! »
خندید و گفت :
« عشق تو واقعی نیست ، تو هنوز معنی عشقو نمی دونی ! ... احساست خیلی خودخواهانه است . »
چطور می تونه عشق منو ، مهم ترین قسمت زندگی منو زیر سوال ببره ؟!
سعی کردم آروم باشم ، الان وقت داد و بیداد نیست !
« پانته آ من می دونم که اشتباهای زیادی کردم ، می دونم که خیلی ناراحتت کردم ، دلتو شکستم ، غرورتو زیر پاهام له کردم ولی الان پشیمونم ... ازت خواهش می کنم یه فرصت دیگه به خودمون بده ... با من بمون ! »
پانته آ دستی به پیشونیش کشید و گفت :
« تو داری منو دست میندازی !!! ... هیچ کدوم از حرفاتو باور نمی کنم ! »
« پانته آ من واقعا از رفتارام پشیمونم ! »
با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت :
« فکر می کنی پشیمونی تو کافیه ؟! ... واقعا این طوری فکر می کنی ؟! می دونی من کنار تو چقدر عذاب کشیدم ؟! ... می دونی چقدر غصه خوردم و گریه کردم ؟! ... همه ی اینا به خاطر تو بود ... الان با کمال پررویی رو به روم وایسادی و میگی دوسم داری ... اگه یه ذره ... فقط یه ذره به من احترام میزاری دیگه این بحث مسخره رو ادامه نده ! »
دستی به موهام کشیدم و گفتم :
« پانته آ خواهش میکنم ... منو ببخش !!! هر کاری که تو بگی انجام میدم تا بهت ثابت کنم که دوست دارم ، تو فقط بگو چی کار کنم تا یه فرصت دیگه بهم بدی ! »
با امیدواری بهش خیره شدم ، نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت :
« طلاقم بده .... می خوام این فرصتو به کس دیگه ای بدم ! »
چی ؟! ... گفتم :
« کس دیگه ؟! ... اصلا معنی حرفتو می فهمی ؟! »
با گستاخی تو چشمام نگاه کرد و گفت :
« من می خوام با کس دیگه ای ازدواج کنم و از ایران برم ... تو فقط داری وقت منو تلف می کنی ! »
این حرف نمی تونه واقعیت داشته باشه !!!! تمام وجودم تو آتیش می سوخت ، رگ گردنم به شدت میزد ، سینه ام تیر کشید و بدنم از شدت عصبانیت به لرزه افتاد . به پانته آ نزدیک شدم و چونه شو تو دستم گرفتم ، گفتم :
« پانته آ تو مال منی ، اگه هر کثافتی جرات کنه و بخواد بهت نزدیک بشه می کشمش . تیکه تیکه اش می کنم ... »
پانته آ با ترس قدمی به عقب برداشت .

بازوشو خیلی سریع کشیدم ، تعادلش رو از دست داد و تو بغلم افتاد . یه دستم رو دور کمرش حلقه کردم و با اون یکی دستم شالش رو برداشتم و به موهای بلندش چنگ انداختم ، لبم رو روی لبش گذاشتم و با بی صبری مشغول مزه کردن لباش شدم . پانته آ با بی قراری سعی کرد خودشو عقب بکشه . واقعا فکر می کرد که می تونه جلوی منو بگیره ؟! به سینه ام مشت زد . حلقه ی دستام رو محکم تر کردم و بیشتر به خودم فشردمش و به کارم ادامه دادم . طعم لباش آرومم می کنه . پانته آ کم کم خسته شد و دست از تلاش برداشت . خیلی طول کشید تا آروم بشم ، تمام این مدت حتی برای یه لحظه ی کوتاه هم لبم رو از رو لبش برنداشتم ..........بالاخره نوک زبونم رو روی لباش کشیدم و با اکراه یه کم فاصله گرفتم . پیشونیم رو روی سرش گذاشتم و مشغول بو کردن موهاش شدم . بدنش زیر دستام می لرزید و نفسای تند و بریده بریده اش به گردنم می خورد ... قلب من آروم شده بود . آهسته بغل گوشش زمزمه کردم :

« .... دوست دارم ! »

شونه هاش لرزید ، با تعجب ازش فاصله گرفتم و بهش نگاه کردم ، چونه اش می لرزید و اشک روی صورتش خط انداخته بود .

« چی شده ؟! »

« تو یه وحشی عوضی خودخواه هستی ، ولم کن ! »

لبخندی زدم و گفتم :

« همه ی وجود تو مال منه ، لبای تو حق منه و هر وقتم که دلم بخواد می بوسمشون و هیچ احدالناسی هم نمی تونه جلوی منو بگیره ! »

دوباره خم شدم و خیلی محکم لباشو بوسیدم ، لگد محکمی به پام زد و گفت :
« ولم کن آشغال ! »
با صدای بلند خندیدم و ازش فاصله گرفتم . موهاش خیلی آشفته شده بود و گونه هاش سرخ شده بود ! بهش چشمک زدم ، چشم غره ای به من رفت و اشکاش رو پاک کرد ، وقتی عصبانیه شبیه یه بچه گربه است که فکر می کنه پلنگه ! خیلی دوسش دارم !!! حتی نمی تونم خودمو بدون اون تصور کنم ، حاضرم همه ی زندگیمو بدم تا کنار اون نفس بکشم . یقه مو صاف کردم و گفتم :
« خوشت اومد ؟! »
با حرص نگام کرد و همون طور که موهاشو جمع می کرد گفت :
« ازت متنفرم !!! »
لبخندی زدم و گفتم :
« شاید باید ببرمت تو اتاقم و یادت بدم که چطوری دوسم داشته باشی ! اون طوری حتما عصبانیتت رو فراموش می کنی ! ... دو هفته بهت وقت میدم ... خودت باید تو این دو هفته برگردی خونه وگرنه به زور برت می گردونم ! »
شالش رو از روی زمین برداشت و رو سرش گذاشت و گفت :
« تو خواب ببینی که من دوباره تو رو قبول کنم ! »
سرم رو تکون دادم و گفتم :
« حالا می بینیم ! »
رفت ..... !!!
وقتی التماس جواب نمیده باید با زور کارمو جلو ببرم ! من تسلیم نمیشم ! اون بالاخره میفهمه که من واقعا دوسش دارم !

***



مادرم رو به روم نشست و با هیجان گفت :
« واقعا ؟! یعنی تو و پانته آ دیگه نمی خواید از هم جدا شید ؟! »
لبخندی زدم و گفتم :
« نه !!! خب ... پانته آ هنوز منو قبول نکرده ولی مطمئنم که می تونه منو ببخشه ! اون خیلی از من دلخوره ! »
همونطور که میوه پوست می کند ، گفت :
« خب حق داره ، تمام سعیتو کن که دوباره دلشو بدست بیاری !!! ... احساستو بهش نشون بده ، بذار کم کم بهت اعتماد کنه ، زیاده روی نکن و بهش فشار نیار ! »
اگه بفهمه من چی کار کردم ، چی میگه ؟!
پا رو پا انداختم و سرم رو بالا گرفتم . کیانا از پله ها پایین می اومد . مادرم با خوشحالی گفت :
« کیانا بیا یه خبر خوب برات دارم ! »
کیانا کنارم نشست ، گونه مو بوسید و لبخند بزرگی زد و گفت :
« چه خبری ؟ ... »
« کیارش خودت بهش بگو !!! »
لبخندی زدم و گفتم :
« من دیگه نمی خوام از پانته آ جدا شم !!! »
لبخند کیانا محو شد .
« داداش ... تو ....تو پریسا رو نمی خوای ؟! »
دستی به موهاش کشیدم و گفتم :
« .... نه ، کیانا ... »
دستمو پس زد و از جا بلند شد و فریاد زد :
« چرا ؟؟؟!!!! »
مامان با عصبانیت گفت :
« کیانا !!! .... »
کیانا با ناراحتی نگاهشو از من گرفت و به سمت اتاقش دوید .
مامان داشت از جاش بلند میشد که گفتم :
« مامان بزار من باهاش صحبت کنم !!! »
با نگرانی نگام کرد .
دستشو تو دستم گرفتم و گفتم :
« فقط می خوام باهاش حرف بزنم ، مطمئنم اون درکم می کنه ! »
از جام بلند شدم و به سمت اتاق کیانا راه افتادم ، دستگیره رو پیچوندم ، در قفل بود .
« کیانا ؟! ... »
..................
« کیانا درو باز کن ، می خوام باهات حرف بزنم ! »
..................
« کیانا ؟! .... خواهش میکنم درو باز کن ! »
در باز نشد .
« نمی دونستم احساس من از نظرت انقدر بی ارزشه ، فکر می کردم با خوشحالی من خوشحال میشی اما الان می بینم که برعکسه ... باشه ، دیگه مزاحمت نمیشم .... خداحافظ !!! »
با قدم های بلند از در فاصله گرفتم ، صدای چرخیدن کلید رو شنیدم اما به راهم ادامه دادم .
« .... کیارش ؟! ... داداشی ؟! »
به سمت کیانا برگشتم . کم کم بهم نزدیک شد و سرشو پایین انداخت .
« به من نگاه کن ! »
سرش رو بالا گرفت اما به من نگاه نکرد . دستمو رو شونه ی ظریفش گذاشتم و گفتم :
« کیانا ؟! ... هر چی می خوای بهم بگو ! »
زبونش رو روی لبش کشید و گفت :
« تو خیلی بدجنسی ! خیلی بدی ! »
لبخند زدم و گفتم :
« ادامه بده ! »
« تو به پریسا ظلم می کنی ! ... »
« فکر می کنی اگه باهاش بمونم ولی فکرم پیش خواهرش باشه ، بهش ظلم نمی کنم ؟! ... فکر میکنی اینجوری خوشبخت میشه ؟! ... می دونم الان ازم متنفر میشه ولی بعدها ازم تشکر میکنه که باهاش نموندم .... اون دوستته ، حق داری که ازم عصبانی باشی ولی سعی کن درکم کنی ! »
« ولی تو که خیلی دوسش داشتی ! »
« ........ احساسم واقعی نبود !!! »
کیانا همون طور که با موهاش ور می رفت گفت :
« داداش تو واقعا پانته آ رو دوست داری ؟! »
لبخندی زدم و گفتم :
« آره ، من عاشقشم ! »
کیانا زیر لب گفت :
« خوش به حالش ! »
تو بغلم گرفتمش و گفتم :
« خوشگل خانوم تو رو هم دوست دارم ... »
کیانا لبخند مهربونی زد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد .

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد