وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

درحسرت آغوش تو - هشت

  جوابش سکوت بود . کیارش با عصبانیت آهی کشید و رو دستاش بلندم کرد و محکم بغلم کرد و به سمت خونه براه افتاد . عطر تن خیسش مثل عطر شب بو های بهاری بود !

 

 

 


 

 

تو هال نشسته بودم و از پشت پنجره به نم نم بارون نگاه می کردم . صدای غر غر بی بی رو از آشپزخونه می شنیدم !
« معلوم نیست دیشب زیر بارون چی کار می کرده !! ... آخرش با این رمانتیک بازیا خودشو به کشتن میده ! »
به شدت به سرفه افتادم و گلوم تیر کشید !
بی بی از آشپز خونه بیرون اومد و لیوان شیر داغ رو جلوم گذاشت و گفت :
« بخورش !! »
لیوان رو به لبم نزدیک کردم و گفتم :
« ممنون ! »
بی بی با حرص گفت :
« تو هیچ وقت دست از حرص دادن من برنمی داری ! آخرش از دستت سکته می کنم ! ... آخ چرا مثل ندید بدیدا رفتار می کنی ؟! تا دو قطره بارون میاد جو زده میشی و میری زیرش میشینی ! ... »
لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم :
« بی بی تو رو خدا بس کن ! سرم داره می ترکه ، حوصله ی هیچی رو ندارم ! »
« ... من از دست تو چی کار کنم ؟! .... قرصتو خوردی ؟! »
« آره !!! .... الان دلم می خواد بخوابم ! »
« وقتی سوپتو خوردی می تونی بری بخوابی ! »
« ... اصلا اشتها ندارم ! »
« بیخود !! اگه نخوری میریزم تو حلقت ! .... »
با نگاه خسته ام به بی بی نگاه کردم ! دیشب اصلا خواب خوبی نداشتم !
« چیه ؟! چرا اینطوری نگام می کنی ؟! ... »
« بی بی بازم رفتی تو مود خانم مارپل ؟! »
« تو امروز یه چیزیت هست !! خیلی عجیب غریب رفتار می کنی !! ... از صبح تا حالا یه لبخند خشک و خالی هم نزدی ! »
« بی بی کدوم مریضی رو دیدی که حال خندیدن داشته باشه ؟! »
« تو همیشه لبخند میزدی ! »
پوزخندی زدم و گفتم :
« الان دلیلی برای لبخند زدن ندارم ... از زندگی خسته ام ! »
بی بی خواست چیزی بگه که صدای زنگ آیفون بلند شد . نگاهش رو با اکراه از من برداشت و بلند شد تا درو باز کنه !
مهران با سر و صدا وارد خونه شد . موهاش کاملا خیس شده بود ... کیسه ی هویج و سیب زمینی رو به بی بی داد و گفت :
« وای یخیدم !! چقدر هوا سرد شده ... »
بی بی گفت :
« من میرم سوپ درست کنم ! » و به سمت آشپزخونه به راه افتاد . 
مهران دستاشو به هم مالید و به سمت من اومد و کنارم نشست و گفت :
« خواهر کوچولوی خودم چطوره ؟! »
لبخند بی روحی زدم و گفتم :
« میبینی که ! نمی تونم خودمو جمع وجور کنم ! »
« بنیه ات خیلی ضعیفه ... تا یه باد بهت می خوره مریض میشی ! »
دستی به موهای خیسش کشیدم و گفتم :
« ببخشید به خاطر من مجبور شدی بری بیرون ... خیس شدی ! »
« این چه حرفیه ؟! ...»
روی مبل جابه جاشدم . جای آمپولم سوخت و باعث شد ابروهام تو هم بره ! هیچ وقت از آمپول خوشم نیومد ! یه جورایی از سوزن تیزش وحشت داشتم !
مهران بلند گفت :
« بی بی یه چایی داغ به ما بده یه کم گرم شیم ! »
صدای بی بی از آشپزخونه بلند شد :
«الان میارم ! »
دوباره به آسمون نگاه کردم و گفتم :
« یعنی انقدر هوا سرده ؟!»
« آره بابا ، خیلی سرده ... انگار نه انگار پاییزه ، هوای زمستونه !.... کیارش رفته ؟! »
گوشام با شنیدن اسم کیارش سرخ شدند . 
به محض این که خواستم جواب مهران رو بدم بی بی با سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد و گفت :
« آره رفته !! ... البته به زور فرستادمش که بره.... بعد از این که پانته آ رو برد دکتر ، می خواست بمونه و ازش مراقبت کنه اما نذاشتم . بیچاره کلی کار سرش ریخته بود ! »
مهران سرش رو تکون داد و چاییش رو آروم مزه کرد . 
چشمامو بستم و پشت پرده سیاهشون مشغول طراحی لبخند کیارش شدم . عقلم این عشق رو احمقانه خطاب کرد و قلبم اونو زیباترین حقیقت !
مهران به شونه ام زد و گفت :
« بلند شو برو تو اتاقت بخواب ... انقدر چرت نزن ! »
بی بی سریع مخالفت کرد و گفت :
« نه ، پانته آ اگه بخوابه دیگه برای خوردن سوپش بیدار نمیشه ! »
معلومه که بیدار نمیشم ، آخه همیشه از سوپ متنفر بودم ، یه جورایی اشتها کور کن بود .... ارزش اینو نداشت که به خاطرش از خواب بیدار شم ! 
مهران گفت :
« بی بی بزار بره بخوابه ... خودم بیدارش میکنم و مجبورش میکنم سوپشو بخوره ! »
بی بی ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
« واقعا فکر می کنی میتونی حریفش بشی ؟! »
« معلومه که حریفش میشم ! »
بی بی پوزخندی زد و گفت :
« پسره ی بیچاره ... چه توهماتی برای خودش داره ! »
مهران ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
« بی بی یعنی تو فکر می کنی من نمی تونم حریف این نی قلیون بشم ؟! »
با اخم به مهران نگاه کردم .....
بی بی گفت :
« معلومه که نمی تونی ! »
مهران نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت :
« وضعیت داره حیثیتی میشه ! »
همچین میگه حیثیتی یکی ندونه فکر میکنه بازی ایران و بحرینه !
خمیازه ای کشیدم و چشمامو مالیدم .
مهران گفت :
« بلند شو برو بخواب ... انقدر جلوم خمیازه نکش ، منم خوابم میگیره !! »
لبخندی زدم و با کرختی از جام بلند شدم . تنم تو حسرت لمس تخت گرمم می سوخت ! 
روی تختم دراز کشیدم و چشمامو به ابرا سپردم ....
با تکان هایی که به شونه ام وارد میشد بیدار شدم ....و صدای مهران تو گوشم پیچید :
« پانته آ بیدار شو !! »
چشمامو باز کردم . نگاهم به ظرف سوپ افتاد . خیلی خوشحالم که بینیم کیپه و نمی تونم بوی سوپ رو احساس کنم ! فکر کنم استعدادم رو تو آشپزی از بی بی به ارث بردم ...
چشمامو بستم و پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم :
« ولم کن ... می خوام بخوابم !! »
مهران پتو رو از روی سرم کشید و گفت :
« امکان نداره .... باید به بی بی ثابت کنم که از پس تو بر می آم ! »
« شتر در خواب بیند پنبه دانه .... »
« ...اِ اینجوریاست ؟! باشه ... ولی یادت باشه خودت خواستی ! »
کنجکاویم داشت تحریک میشد ... یعنی چی کار می خواست بکنه ؟!
مهران کاسه ی سوپ روی میز کوچیک کنار تخت گذاشت و آستیناشو بالا زد . به نگاه متعجبم لبخند زد و انگشتاشو تو هوا تکون داد . نه ....
چقدر از قلقلک بدم میاد ! مهران درست روی نقطه ضعف من دست گذاشت ! سعی کردم خودم رو زیر پتو قایم کنم تا از دست مهران در امان باشم ! دلم از شدت خنده درد گرفته بود . مهران هم بلند بلند می خندید . در اتاق باز شد . به سمت در برگشتم تا از بی بی بخوام کمکم کنه اما نگاهم تو نگاه به خشم نشسته کیارش نشست ! 
لبخندم رو سریع جمع کردم و صاف نشستم . مهران با دیدن حالت من به سرعت به عقب برگشت و با دیدن کیارش خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
« سلام کیا !! ... متوجه اومدنت نشدم ، کی اومدی ؟! »
کیارش نگاه سردی به من انداخت و گفت :
« اگه متوجه میشدید جای تعجب داشت ! »
زیر لب گفتم :
« سلام ! »
مهران یکم مکث کرد و گفت :
« اومده بودم سوپ پانته آ رو بهش بدم ... »
کیارش روی تخت کنارم نشست و به مهران گفت :
« ممنون ، .... الان دیگه خودم این کارو انجام میدم ! »
مهران لبخندی صمیمی زد و گفت :
« پس تنهاتون میزارم !! » وبه سرعت از اتاق خارج شد .
با اخم به کیارش نگاه کردم و گفتم :
« چرا با مهران اینجوری حرف زدی ؟! »
کیارش با خشم گفت :
« خیلی بهت خوش میگذره ؟؟ نه ؟؟ »

با تعجب و ناراحتی به کیارش نگاه کردم و گفتم :
« منظورت چیه ؟! »
کیارش با عصبانیت بهم خیره شد و گفت :
« پانته آ تو متاهلی ! اینو بفهم ! »
سرم رو تکون دادم و گفتم :
« یعنی تو ... اونطور که تو فکر میکنی نیست ، من ... »
« دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ... این دفعه ی آخریه که همچین چیزی رو ندیده می گیرم ! »
نمی دونستم چطوری جوابش رو بدم ، ذهنم خیلی متلاطم شده بود !
« ..... من هیچ کاری نکردم که تو بخوای اونو ندیده بگیری ... هیچ اشتباهی نکردم ... نکنه از من انتظار داری محبت خانواده ام رو رد کنم ؟! .... مهران خیلی خوب منو درک میکنه و بهم احترام میزاره و من حاضر نیستم به خاطر حساسیت بی مورد تو اونو از دست بدم ! ....من خیلی تنهام ! از خانواده ای که یه روزی فکر می کردم منو دوست دارند فقط بی بی و مهران برام موندند ... بقیه رو از دست دادم ! دارم کنار تو زندگی میکنم ، کنار کسی که هیچ احساسی بهم نداره ! می دونی این شرایط چه معنایی برای یه زن داره ؟! ..... تو هیچ وقت نمی تونی احساسات منو درک کنی ! چون تو یه تیکه سنگی !! »
قطره های درشت اشک رو گونه هام پخش شدند . جای خودم رو تو دنیا گم کرده بودم ...
صورتم رو از کیارش برگردوندم . کاش می تونستم از این شرایط فرار کنم . سنگینی نگاهش رو احساس می کردم ! 
« پانته آ ؟! »
صداش خیلی ملایم شده بود ! بهش نگاه نکردم ، از دستش خیلی ناراحت بودم !
کیارش از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت و به تماشای بارش ملایم بارون ایستاد . نگاهی به قامت بلندش انداختم !
صدای سنگینش گوشم رو پر کرد :
« می دونی پانته آ ؟! ... وقتی به خاطر رفتارای من گریه میکنی از خودم متنفر میشم !! ..منو ببخش ! ولی به خاطر خدا سعی کن یه کم منو درک کنی ! ... من خودخواهم ... دلم نمی خواد تو به هیچ مردی توجه کنی ! حتی به مهران ! توجه تو باید مال من باشه ... »
به سمتم برگشت و گفت :
« می تونی منو ببخشی ؟! »
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
« نمی خوام اینطوری در مورد من و مهران فکر کنی ! اون طور که تو فکر می کنی نیست ... مهران مثل برادرم می مونه . اونم منو مثل خواهرش دوست داره نه چیزی بیشتر ! »
کیارش نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست و گفت :
« پس من یه برادر زن دارم !!! »
لبخندی زدم و گفتم :
« آره ، ی تونی اینو بگی ! »
کیارش خم شد و کاسه ی سوپ رو از روی میز برداشت و گفت :
« خب ، الان وقت سوپ خوردنه ! »
نفسم رو با صدا بیرون دادم . 
« بهت حق میدم که از خوردن این سوپ خوشحال نباشی ، ظاهر اشتها برانگیزی نداره ! وقتی رفتیم خونه خودمون برات یه سوپ درست میکنم که انگشتاتم باهاش بخوری ... یه کم که استراحت کردی برمی گردیم خونه ! »
« فکر نکنم بی بی بذاره ! مطمئنم تا وقتی که خوب نشدم منو همین جا نگه می داره ! »
« بی بی رو دیگه کجای دلم بزارم ؟! .... خودم ردیفش می کنم ! »
قاشق پر از سوپ رو به لبم نزدیک کرد و گفت :
« بگو آ ... هواپیما داره میاد ! »
خندیدم و گفتم :
« من کجام شبیه بچه هاست ؟! »
« بخور کوچولو ... انقدر حرف نزن ! » قاشق رو تو دهنم گذاشت و گفت :
« آفرین همین جوری ساکت بمون ... »
چقدر به کیارش میاد که پدر بشه ! پدر خیلی خوبی میشه !
کیارش آخرین قاشق رو به زور تو دهنم گذاشت و گفت :
« تموم شد ! »
چشمام رو مالیدم و گفتم :
« خداروشکر ... می خوام بخوابم ! »
« کنار لبت رو پاک کن ! »
سرسری دستی به لبم کشیدم و گفتم :
« پاک شد ؟! »
کیارش دستش رو دراز کرد و گفت :
« نه یه کم مونده ! »
تماس نوک انگشتای کیارش با لبم دستپاچه ام کرد ! نگاهم رو به دیوار سفید رو به روم دوختم . توقف انگشتای کیارش رو لبم طولانی شده بود . بهش نگاه کردم .
« می دونی چقدر سخته ؟! »
با تعجب گفتم :
« چی سخته ؟! »
« .......... هیچی ! ولش کن بگیر بخواب ! »
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم ! کیارش کاسه خالی سوپ رو برداشت و از اتاق بیرون رفت ! چشمام رو بستم ، سوال کیارش تمام ذهنم رو پر کرده بود ! 
با کلافگی و دستپاچگی از حموم بیرون اومدم و حوله ام رو پوشیدم و کمربندش رو محکم گره زدم . صدای زنگ در دوباره بلند شد و به در کوبیده شد . به طرف در دویدم و آروم گفتم :
« دارم میام دیگه ... اَه یه ریز داره زنگ میزنه ! »
درو باز کردم و از دیدن نسرین که پشت در داشت گریه می کرد خشکم زد . نسرین خودشو تو بغلم انداخت و صدای گریه اش بلند شد . 
« پانی ...... »
با بهت دستامو دور کمر نسرین حلقه کردم و داخل خونه کشوندمش . درو با پا بستم و گفتم :
« چی شده ؟! .... این چه وضعیه ؟! » 
نسرین ازم فاصله گرفت و گفت :
« پانته آ ... بدبخت شدم .... بیچاره شدم ! »
با سردرگمی به اشکاش نگاه کردم و گفتم :
« ....ببینم .... نکنه با ماشین به کسی زدی ؟! »
صدای گریه اش بلند تر شد و گفت :
« ای کاش اینطوری بود ... اما بدتر از این حرفاست ! »
سرم رو تکون دادم و گفتم :
« داری منو گیج می کنی بیا بریم بشینیم ... درست و حسابی برام تعریف کن ببینم چی شده .... »
« من یه احمقم به معنای واقعی کلمه ! »
روی کاناپه نشستیم . با کنجکاوی بهش خیره شدم . نسرین بینیش رو بالا کشید و گفت :
« پانی دلم می خواد خودمو ریز ریز کنم ! .... گندی که زدم تا آخر عمرم یادم نمیره ! »
با بی صبری یه کم روی کاناپه جابه جا شدم و گفتم :
« نسرین جونت بالا بیاد ... زود باش تعریف کن چی شده ! » کنجکاوی داشت خفه ام میکرد .
نسرین با دودلی بهم نگاه کرد و گفت :
« ..... من از مهران خواستگاری کردم ! »
« ...............هاااا ؟! !! » نفسم گرفته بود !
نسرین خیلی سریع گفت:
« می دونم .... میدونم باورت نمیشه منم هنوز باورم نمیشه همچین کاری رو کرده باشم ! ... پانته آ باور کن من نمی خواستم ازش خواستگاری کنم ... نمی دونم چطوری شد .... اگه بابام بفهمه من چی کار کردم منو دار میزنه ! »
هنوز محو تماشای نسرین بودم و هیچ کنترلی رو لبخندی که آروم آروم رو لبم خونه می کرد نداشتم ! نسرین با دیدن لبخندم عصبانی شد و به بازوم کوبید و گفت :
« چرا می خندی ؟! اونم وقتی که من دارم دق می کنم !!!! »
« ... داری شوخی میکنی دیگه ؟! ... نه ؟! »
صورت نسرین مچاله شد . 
سرم رو تکون دادم و برای عوض کردن جو گفتم :
« خب ... حالا جوابش چی بود ؟! »
نسرین با جیغ گفت :
« پانته آ ... من اصلا نموندم که جوابش رو بگیرم ، به محض این که این پیشنهاد از دهنم بیرون پرید از جلوی چشمش فرار کردم ! »
« اصلا چی شد که .... ؟! »
سرش رو پایین انداخت و گفت :
« تو یه کافی شاپ باهاش قرار گذاشتم که ببینمش ، دلم خیلی براش تنگ شده بود .... داشتیم قهوه می خوردیم ، یه دختره اومده به مهران شماره داد ، اونم گرفت ... پسره ی عوضی آشغال جلوی چشم من شماره گرفت ... انقدر عصبانی شده بودم که نتونستم خونسردیم رو حفظ کنم ... شماره رو ازش گرفتم و پاره کردم و بهش گفتم که باید با من ازدواج کنه !... من می خواستم یه کاری کنم که اون ازم خواستگاری کنه اما ... » تو سرش کوبید و گفت :
« خاک بر سرم ... پررو بود ، پررو ترش کردم ! »
« نسرین اون تو رو دوست داره ! »
« بخوره تو سرش ... از نخ گرفتناش معلومه که چقدر دوستم داره ! »
خندیدم و گفتم :
« ... اون می خواست تو حسودی کنی ! همین ! »
« ... من گوشام دراز نیست !!! ... حالا چی کار کنم ؟! ... »
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم :
« یه چند وقتی جلوش آفتابی نشو .... اصلا برو مسافرت تا یه کم فکرت آروم بشه ! »
چشم های نسرین برق زدند . دستم رو گرفت و گفت :
« فکر خوبیه !!! ... پس بلند شو ! »
«... چی ؟! »
نسرین اخم کرد و گفت :
« نکنه از من انتظار داری تنهایی برم مسافرت ؟! »
خندیدم و گفتم : « دیوونه شدی ؟! .... من نمی تونم بیام ! »
« چرا میتونی ... یعنی باید بتونی ! خیر سرت مثلا تو دوست منی ! دوست واقعی رفیقش رو تو شرایط سخت تنها نمیزاره ... من فقط با تو راحتم ! »
« نسرین خب ... من ... »
« انقدر وراجی نکن ! سعی نکن بهونه بتراشی ، تو با من میای .... یه سفر یه هفته ای به شمال ! »
« تو دیوونه ای .... می دونی شمال الان چقدر سرده ؟! »
دستامو با هیجان تو دستاش گرفت و گفت :
« پانته آ باور کن خیلی بهمون خوش میگذره ! .... به خاطر من قبول کن ! خواهش میشه ! »
خواهش چشم های شفافش دست و پاهامو بست ! اِی خدا .......


***********


کیارش اخم کرد و گفت :
« نمیشه ! » روی مبل نشست .
نسرین گفت :
« کیارش پا تو کفش من نکن ... بد میبینی ! »
کیارش پوزخندی زد و گفت :
« ریز می بینمت جوجه ... برو بزار باد بیاد ! »
نسرین پاشو محکم به زمین کوبید و گفت :
« کیارش خیلی بدی !! ... بابا پانته آ رو نمی خورم ! قول میدم صحیح و سالم برش گردونم ! »
کیارش نگاهی به من انداخت و گفت :
« اصلا راه نداره ! بیخود اصرار نکن ! »
نسرین با التماس به من نگاه کرد. گفتم :
« کیارش من میخوام برم ... می خوام دریا رو تو پاییز ببینم ... »
کیارش ابروشو بالا انداخت و گفت :
« نه !!! .... »
نسرین گفت :
« آخه چرا ؟! »
کیارش گفت :
« محض اِ راه ! ... »
نگاهی بین من و نسرین رد و بدل شد . 



************



داشتم لباسایی که می خواستم رو از کمد بر می داشتم که تقه ای به در اتاقم زده شد . 
« بیا تو ! »
در باز شد و هیکل چهار شونه کیارش تو قاب در جای گرفت . لبخندی زدم و به طرف چمدون بازم که روی تخت منتظر لباسام بود رفتم . کیارش آروم نزدیک شد و روی تختم نشست و گفت :
« واقعا می خوای بری ؟! »
خندیدم گفتم :
« می بینی که ! »
« کاش صبر می کردید تا یه کم سرم خلوت بشه ... اونوقت خودم می بردمتون ! ... لباس گرم برداشتی ؟! »
« آره ! ... »
کیارش بهم نگاه کرد و گفت :
« مواظب خودت باش ! »
از قصد نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم :
« به همین زودیا از شر من راحت نمیشی ! ... مطمئن باش ! »
لبخند کیارش خواستنی ترین چیزی بود که تا حالا دیده بودم ! 
چمدونم رو بستم و پایین تخت گذاشتم . کنار کیارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم .
کیارش همون طور که بهم خیره مونده بود دستم رو به لبش نزدیک کرد و پشتش رو بوسید ! حس می کردم دستم تنها عضو زنده وجودمه ! انقدر احساس خوشبختی می کردم که واژه ای برای توصیفش پیدا نمی کردم ...
پا برهنه تو ساحل قدم میزدم ، موهام با وزش باد بهم می ریخت . گهگاهی نگاهی به صدف های کوچولوی شکسته ی زیر پام می انداختم و به حالشون دل می سوزوندم ... دور بودن از آغوش معشوقشون اونا رو شکسته بود ... تنهاییشون قابل لمس بود ! حداقل برای من !
روی زمین نشستم و به دریا خیره شدم . دریا تو پاییز هم بی نهایت جذاب بود . می تونست ساعت ها چشم ها رو به خودش خیره نگه داره . همیشه تو ذهنم دریا رو جذاب و خودخواه تصور می کردم ...
پاهامو جمع کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و به تلاش بی حاصل موج ها برای رسیدن به ساحل نگاه کردم .
نفسم رو آروم آروم بیرون دادم .

 

 

 

++++++

 



در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم . نسرین هنوز خواب بود . همون طور که پرده ها رو کنار می زدم ، گفتم :
« نسرین بلند شو ، چقدر می خوای بخوابی ؟! »
اصلا تکون نخورد .
بلند تر گفتم :
« نسرین اگه بلند نشی میزنم لهت میکنم ... منو آوردی مسافرت که بگیری بخوابی ؟! .... بیدار شو !!! »
نسرین پهلو به پهلو شد و با صدای خواب آلودش گفت :
« پانی جون عمه ات ولم کن ! ... تا صبح دم گوشم وراجی کردی و نذاشتی بخوابم حداقل بذار الان یکم بخوابم ! ... برو به اون شوهر جونت زنگ بزن و بیدارش کن !! »
پتو رو از روش کشیدم و گفتم :
« شوهر جونم ؟! ... بخاطر تو کیارش رو ول کردم اومدم اینجا !!! شاید تو این چند روز که پیشش نبودم رفته باشه یه زن دیگه گرفته باشه ! »
نسرین با خستگی روی تخت نشست و گفت :
« نترس بابا اون بیچاره از تو چه خیری دیده که بخواد یه زن دیگه بگیره ... مگه دیوونه اس ؟! ... »
چشماشو مالید و گفت :
« دلم براش می سوزه !!! بیچاره چه عذابی می کشید و من نمی دونستم ... »
« تو دلت برای خودت بسوزه که الان باید بری ظرف های دیشبو بشوری ! »
با ناله گفت :
« نه!!!!!!!! »
صدای زنگ گوشیم بلند شد . گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و به صفحه اش نگاه کردم .
نسرین پرسید :
« کیه ؟! »
لبخندی زدم و گفتم :
« کیارشه ! »
از تخت پایین اومد و گفت :
« پس من میرم دنبال نخود سیاه !! »
با لبخند به رفتن نسرین نگاه کردم و دکمه ی سبز رنگ گوشی رو فشار دادم و گفتم :
« سلام ! »
« سلام آبجی کوچولو !!! حالت خوبه ؟! ... »
روی تخت نشستم و گفتم :
« خیلی خوبم !! »
« چه خبرا ؟! .... خوش میگذره ؟! »
« آره همه چی خوبه ! »
« بایدم همه چی خوب باشه ، عیال من خیلی خوش مسافرته !!! می دونی پانته آ ... الان حاضرم همه چیزمو بدم تا به جای تو کنار نسرین باشم ! »
پوزخندی زدم و گفتم : « فعلا که عیالت به خونت تشنه اس ! »
« امان از حسادت این زنا !!! نمی دونستم نسرین انقدر حسوده ! »
« داری پررو میشیا ... حواستو جمع کن ... یه کاری نکن که اساسی حالتو بگیرم ! »
« دلت میاد ؟! ... من گردنم از مو باریک تره !!! »
« آره جون خودت ! این حرفا رو به یکی بگو که جنس خراب تو رو نشناسه ...»
« این چه حرفیه ؟! ... »
صدای نسرین از طبقه ی پایین ویلا بلند شد :
« پانته آ تمومش کن دیگه ... انقدر قربون صدقه اش نرو ، پررو میشه ! بیا پایین ! »
گوشی رو یکم دور کردم و بلند گفتم :
« دارم میام ! »
گوشی رو دوباره به گوشم چسبوندم و گفتم :
« مهران من دیگه باید برم . تا بعد ! »
« خداحافظ ! »
پله ها رو سریع پایین اومدم و وارد آشپزخونه شدم . نسرین داشت چای می ریخت ! پشت میز نشستم و گفتم :
« امروز برمی گردیم ؟! »
سینی رو روی میز گذاشت و گفت :
« از دلتنگی داری دیوونه میشی ؟! »
سرم رو پایین انداختم و با رو میزی بازی کردم . جواب دادن به این سوال مسخره بود ...
نسرین نفس عمیقی کشید و گفت :
« کاش یکی به اندازه ای که تو کیارش رو دوست داری منو دوست داشت ... کیارش خیلی خوش شانسه ! »
خندیدم و گفتم :
« تمام بدبختی هاش از همین خوش شانسیشه ! »
نسرین فنجون چای رو به لبش نزدیک کرد و گفت :
« به نظر من اون تو رو خیلی دوست داره !! »
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم :
« چرا یه همچین فکری میکنی ؟! »
نسرین لبخندی زد و چیزی نگفت ! 
لبخندش یعنی این که جوابم رو نمیده ! 
شونه هامو بالا انداختم و خودمو به بی خیالی زدم ... در هر صورت کیارش عاشق من نیست ! چه فایده ای داره که خودمو با چرت و پرتای نسرین دلخوش کنم ؟! 
« پانی انقدر به دیوار زل نزن زودتر چاییتو بخور تا بریم ساحل ... می خوام قلعه شنی بسازم ! »

**********

ریتم تند آهنگی که فضای ماشین رو پر کرده بود خط فکریم رو با خودش هماهنگ کرده بود ! نسرین همون طور که رانندگی می کرد زیر لب ترانه رو زمزمه می کرد . نگاهم به سرخی کمرنگ گونه های خورشید افتاد ، کم کم داشت غروب می کرد . چقدر رنگش قشنگ بود ! گرمای داخل ماشین باعث شد که چشمام کم کم هوای خواب رو بکنه ! چشمامو بستم و خوابیدم .

با تکون های دست نسرین بیدار شدم . 
« پانته آ رسیدیم ، بیدار شو ! »
صاف نشستم و نگاهی به ساختمان انداختم و گفتم :
« چقدر زود !! »
« تقریبا بیشتر راه رو خواب بودی ! »
به نسرین نگاهی انداختم و گفتم :
« ببخشید ، یه کم خسته بودم . »
« عیب نداره ! »
دوباره نگاهی به ساختمان انداختم از ماشین پیاده شدم . سرین هم از ماشین پیاده شد . چمدونم رو از صندوق عقب بیرون کشیدم و کنار پام روی زمین گذاشتم و گفتم :
« نمیای بالا ؟ »
نسرین خمیازه ای کشید و گفت :
« نه دیگه ، الان دلم می خواد برم خونه و تو وان آب گرم بخوابم ! »
به آرومی بغلم کرد و گفت :
« این یه هفته خیلی بهم خوش گذشت ، همشو مدیون توام ... ممنونم که باهام اومدی و تنهام نذاشتی ! »
« به منم خیلی خوش گذشت ! ... »
از آغوشش بیرون اومدم و گفتم :
« دیگه برو ، داری وسط خیابون از خستگی غش میکنی !! »
گونه ام رو بوسید و گفت :
« خداحافظ ! »
لبخندی زدم و گفتم :
« خداحافظ ! »
به دور شدن ماشین نسرین نگاه کردم و دسته ی چمدونم رو تو دستم فشردم ...

در آپارتمان رو آروم باز کردم و بی سر و صدا وارد شدم . تو فضای نیمه تاریک خونه دنبال اثری از کیارش گشتم . ظاهرا خونه نبود . درو بستم و چمدونم رو کنار در گذاشتم . شالم رو از سرم برداشتم و روی مبل انداختم . همون طور که دکمه های مانتوم رو باز میکردم وارد اتاقم شدم . از دیدن کیارش که روی تخت من خوابیده بود نزدیک بود دو تا شاخ ناقابل رو سرم سبز بشه ! چرا اینجا خوابیده ؟! به تخت نزدیک شدم و روش نشستم . نگاهم از چهره ی کیارش جدا نمی شد . انگشتام رو به آرومی روی موهای آشفته ی کیارش به حرکت در آوردم .مثل همیشه نرم بود . خم شدم و گونه ی کیارش رو بوسیدم ، داشتم فاصله می گرفتم که دستش دور کمرم حلقه شد ... محکم روی سینه اش افتادم ، صدای آرومش رو زیر گوشم شنیدم :
« بالاخره اومدی ؟! »
« اِ ؟! بیداری ؟! »
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و فاصله بگیرم اما دست کیارش دور کمرم محکم تر شد ....

 

آروم به سینه ی کیارش کوبیدم و گفتم :
« اذیت نکن دیگه ! ولم کن ! »
کیارش به زور چشمای خمارش رو باز کرد و گفت :
« انقدر وول نخور ! ... بگیر بخواب ! »
به دور و برم نگاه کردم و گفتم :
« میشه بگی کجا باید بخوابم ؟! هیکل جنابعالی تمام تختو گرفته ! ... اصلا بلند شو برو تو تخت خودت ! اینجا چرا خوابیدی ؟! »
« اینجا خونه منه ! هر کجا که عشقم بکشه می خوابم .... تو اَم که ریزه میزه ای همین گوشه کنار جا میشی ! »
ابروهامو بالا انداختم و گفتم :
« من ریزه میزه ام ؟ »
کیارش به پیشونیش کوبید و گفت :
« پانته آ اگه انقدر منو به حرف بکشی خواب از سرم می پره ، اونوقت تضمینی وجود نداره که کاری دستت ندم ! »
یهو لرز رفت تو تنم و باعث شد بلرزم ! کیارش لبخند زد و منو تو بغلش گرفت و کنار خودش خوابوند . رو اون تخت یه نفره تو بغل کیارش زیر پتو ، جا خوش کرده بودم . با لذت خودم رو بیشتر به کیارش چسبوندم و تو آغوشش فرو رفتم . گرم گرم بود . گهگاهی گرمی نفسش رو روی پوست سرم احساس می کردم . با اشتیاق و عطر تلخش رو استشمام کردم . کیارش نفس عمیقی کشید و بازوهاش رو دورم محکم تر کرد و با صدای خش داری گفت :

 

« دلم برات تنگ شده بود ! »

 

به آرومی خودم رو عقب کشیدم و سرم رو بالا گرفتم و به چشم های کیارش خیره شدم . یعنی واقعا اون این حرفو زده بود ؟! نگاه خیره اش از همیشه شفاف تر بود ، می تونستم روحش رو لمس کنم ! امکان نداشت که بتونم بهش نزدیک تر از این بشم ! نمی دونم چقدر به هم خیره موندیم ، انگار چیزی به اسم زمان معنی خودشو از دست داده بود ! تمام وجودم از حرارت نگاهش تا مرز سوختن پیش رفته بود ! دستم رو آروم به صورت کیارش نزدیک کردم و روی گونه اش گذاشتم . سنگینی نگاه کیارش رو روی لبام احساس می کردم ... خب ... تلاش برای دست نکشیدن رو لباش سخت تر از چیزی بود که به نظر می اومد . کاش میشد که همیشه تو همین حالت باقی بمونیم ! انگشت های کیارش لای موهام حرکت کردند . سرم رو بالاتر گرفتم تا بهتر چشماش رو ببینم . برای یه لحظه تنها چیزی که احساس کردم گرمی لبای کیارش رو لبام بود . چشمامو بستم ! نفسم گرفت و قلبم از شدت هیجان به تپش افتاد . طعم آشنای لباش رو دوباره چشیدم ... بی نظیر بود ... دستش تو موهام قفل شد و لباش از لبم جدا شد . صدای نفس های بریده بریده اش گوشم رو پر کرده بود . منتظر موندم تا مثل همیشه ترکم کنه اما لباش دوباره لبام رو به بازی گرفت .....طولانی !!! ... چقدر زیاده خواه بود !.... نمی خوام بگم که از این زیاده خواهی ناراحتم، من خیلی وقته که انتظار همچین چیزی رو می کشم .... مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شدم و خودم رو بهش نزدیک تر کردم ....

 

***** 

 

صبح زود با صدای بارون که به پنجره ی اتاقم می خورد بیدار شدم ، بدون این که چشمم رو باز کنم پهلو به پهلو شدم ... دردی که تو تمام بدنم مخصوصا شکمم احساس می کردم باعث شد ناله کنم ! چشمم رو با خستگی باز کردم .

 

از دیدن ملافه ی سفید که بدن برهنه ام رو پوشونده بود ، آهی کشیدم و دوباره چشمام رو بستم ...نه .... یعنی تمام اون اتفاقات واقعی بوده ؟! ... من و کیارش ....؟!

 

جلوی آینه ایستادم و به بدنم خیره شدم . سر شونه ام یه کم کبود شده بود و لبام متورم ! چه طور ممکنه که این اتفاقات واقعی بوده باشه ؟! نگاهم به بالش چروک روی تخت افتاد ... جهش خون رو زیر پوست صورتم احساس کردم ، لباسایی که پایین تخت افتاده بودند ... همه چی واقعی بود ! ...اما کیارش کجا بود ؟! با خستگی روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم ! دلم نمی خواست جواب سوالم رو بدونم ! احتمالا الان داره خودشو به خاطر حماقتش سرزنش می کنه ! مطمئنم از شدت خجالت دیگه نمی تونم سرم رو بالا بگیرم .... الان خیلی خسته ام ، بعدا در مورد این موضوع فکر می کنم ........ ای کاش هیچ بعدی از راه نرسه !

 

 

 

 

 

 

 

نگاهم به عقربه های تنبل ساعت دوخته شده بود ! چرا کیارش نمیاد ؟! خیلی دیر وقته ! یعنی به خاطر اتفاق دیشبه ؟! یا این که ....

 

صدای چرخیدن کلید تو قفل حواسم رو پرت کرد . آب دهنم رو قورت دادم و یه قدم عقب رفتم ! در باز شد ... با دستپاچگی به طرف اتاقم دویدم و سعی کردم نسبت به کوفتگی بدنم بی اعتنا باشم ! خودم رو تو اتاق انداختم و درو بستم و پشت در روی زمین نشستم . صدای پای کیارش رو می شنیدم که به طرف اتاقم می اومد .... دستم رو روی قلبم گذاشتم ، صدای قلبم تمام گوشم رو پر کرده بود . قدم های کیارش پشت در اتاقم متوقف شدند .چشمام رو بستم و منتظر صدای در شدم اما .... تنها چیزی که شنیدم صدای دور شدن قدم ها بود .... 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد