وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

درحسرت آغوش تو - پنجم

  منو بغل کرد و گفت : « خوشحالم که عروس خوشگلی مثل تو دارم . »

دوباره ماه تو آسمون می رقصه و من از پنجره ی اتاقم کرشمه هاشو نگاه میکنم . همه چی تو ذهنم به هم ریخته !!! مطمئنم کیارش هم حالش بهتر از من نیست . باید ببینم سرنوشت چه چیزی برام در نظر گرفته !

 

 

 

 


 

خمیازه ای کشیدم و با چشمای خسته ام برای بار هزارم به ساعت نگاه کردم . ساعت یازده و نیم شبه ! کیارش هیچ وقت انقدر دیر نمی کرد ! دلم یهو شور زد . نکنه بلایی سرش اومده باشه ! صدای تلویزیون اعصابم را به هم می ریخت . خاموشش کردم و از جام بلند شدم تا به کیارش زنگ بزنم . گوشی تلفن رو محکم به گوشم فشار می دادم . نمی دونم چرا !!! فقط دلم می خواست زودتر صدای کیارش رو بشنوم و مطئن بشم که حالش خوبه !
« بله ؟! » صداش دوباره روحم رو سرگردون کرد . 
« سلام کیارش ، کجایی ؟! »
« تو شرکتم . دارم حساب و کتاب می کنم . کاری داری ؟»
به خاطر بی فکریش ناراحت شدم . حتی یه زنگ هم نزد که بگه دیر میاد ! 
« نه کاری ندارم . فقط یه کم ... می ترسم ! میشه یه کم زودتر بیای ؟! » چرا باید بهش می گفتم که نگرانش بودم ؟ بزار فکر کنه بود و نبودش برام مهم نیست . 
« از چی می ترسی ؟ » 
« از تنهایی !! »
« نمی خواد بترسی . من چند ساعت دیگه اینجا کار دارم ، وقتی کارم تموم شد میام . برو بگیر بخواب . وقتی خواستی بخوابی درو حتما قفل کن ! خداحافظ »
« خداحافظ » 
خیالم خیلی راحت شد . نمی تونم انکار کنم که از نگرانی برای اون داشتم دیوونه می شدم . خواب با قدرت بیشتری به چشمام حمله کرد . خواستم برم اتاقم ولی یادم افتاد که باید درو قفل کنم . درو قفل کردم و رفتم اتاقم . تختم انتظارم رو می کشید . خودمو با میل و رغبت به آغوشش سپردم و زیر پتو خزیدم .... خیلی زود به خواب رفتم. زودتر از اون که فکرش رو می کردم .
با صدای باز شدن در آپارتمان از خواب پریدم . چشمام رو مالیدم و رو تخت نشستم . اولین چیزی که تو ذهنم اومد این بود : بالاخره کیارش اومد . آروم از تختم پایین اومدم و از اتاق رفتم بیرون . چراغ ها رو روشن نکرده بود . بی سر و صدا داشت می رفت سمت اتاق خوابش . فکر شیطنت آمیزی به ذهنم زد . چطوره یه کم بترسونمش ؟! یه لحظه از تصور قیافه ی کیارش وقتی که چشماش از ترس بیرون زده بود نزدیک بود بزنم زیر خنده ! شک داشتم که کیارش انقدر ترسو باشه ! روی پنجه ی پاهام بلند شدم و دنبالش رفتم . نفسم رو حبس کردم تا صدای نفس های بلندی رو که می کشیدم نشنوه ! هیجان داشتم . دو قدم بیشتر باهاش فاصله نداشتم . درست پشت سرش بودم . دستش به سمت دستگیره ی در اتاق رفت و من دستکش سیاهی که دستش کرده بود رو زیر روشنایی اندک چراغ خواب دیدم . دستی رو که بلند کرده بودم تا به شونه اش بزنم رو عقب کشیدم . چرا کیارش باید وسط تابستون دستکش دستش کنه ؟ تازه ..... اون هیچ وقت از این دستکش ها نداشته !!!.... نکنه .... !!!!!!!! یه قدم ازش دور شدم و دوباره نگاش کردم . هیکلش خیلی شبیه کیارش بود اما.... کیارش نبود . صدای قلبم تو گوشم پیچید . تمام وجودم چشم شده بود و به مرد غریبه ای که تو 1 متری من ایستاده بود خیره شده بود . ترس آروم آروم راه خودش رو به قلبم باز میکرد . شاید بهتر باشه هر چه زودتر برگردم تو اتاقم ، مطمئنم که از پسش برنمیام . هیکلش دو برابر هیکلمه . خیلی راحت می تونه هر بلایی که دلش می خواد سرم بیاره !!! این که بخوام جیغ بزنم تا همسایه ها رو خبر کنم ایده چندان جالبی به نظر نمیاد ! تا اونا بیان دخل منو میاره و الفرار ! مرد هنوز داشت با قفل در اتاق کیارش سر و کله میزد . کیارش همیشه در اتاقش رو قفل میکرد . آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و عقب گرد کردم تا با ایجاد کمترین سر و صدا به اتاقم برگردم . انقدر اضطراب داشتم که زیر پام رو نمی دیدم .به خاطر این که نفسم رو برای یه مدت طولانی حبس کرده بودم سرم گیج می رفت ! چند قدم بیشتر دور نشده بودم که یهو پام به پایه ی میز گیر کرد و افتادم زمین . سکوت خونه با صدای شکستن گلدون چینی بزرگی که از روی میز افتاده بود بیشتر شکسته شد . صدای جیغ خفه ای که کشیدم منو ترسوند . با اضطراب سری از جام بلند شدم و به سمت مرد نگاه کردم . نزدیک بود تو شلوارم خرابکاری کنم . داشت منو نگاه میکرد . مثل این که اونم هول شده بود و برای یه لحظه نمی دونست باید چی کار کنه ! هنوز نمی تونستم قیافش رو کاملا ببینم اما حرکاتش حرفم رو تایید میکرد . از این گیجی استفاده کردم و خواستم به سمت اتاقم بدوم اما قبل از این که بتونم این کارو بکنم مرد به موهام چنگ زد و محکم اونا رو کشید . از درد نفسم بند اومد . پوست سرم داشت کنده میشد . دهنم رو باز کردم تا جیغ بکشم اما دستش رو محکم جلوی دهنم گرفت و تو چشمام زل زد . بوی دستکش پلاستیکی تو بینیم پیچید . الان تو بغلش بودم . قیافش واضح نبود برام . فقط برق چشمای سیاهش رو دیدم . با تمام قدرت دستش رو گاز گرفتم . مزه ی خون رو تو دهنم احساس کردم . دندونام خیلی تیز بودند . مرد با عصبانیت در حالی که سعی می کرد فریاد نکشه منو روی تیکه های شکسته ی گلدون پرت کرد . درد .... دستم و کمرم خیلی درد می کردند . نگاهم رو به در آپارتمان دوختم . فاصله ی زیادی باهاش نداشتم . باید خودم رو نجات می دادم . اما انگار فکرم رو خوند چون دوباره به موهای بلندم چنگ زد و منو بلند کرد . یه تیکه از گلدون شکسته رو موقع بلند شدن برداشتم . لگدی به شکمش زدم و ازش فاصله گرفتم . انگار لال شده بودم هیچ صدایی ازم در نمی اومد . دو تا سیلی که به دو طرف صورتم نواخته شد جواب لگدی بود که بهش زدم . بیحال شدم ،خون با شدت هر چه تمام تر از بینیم خارج می شد . دو تادستاش به سمت گردنم رفتند . نمی خواستم برای مرگ آغوشم رو باز کنم اسم خدا تو ذهنم درخشید و همین برای نیرو گرفتنم کافی بود . جیغ بلندی زدم و قسمت تیز تیکه گلدون رو با تموم قدرتی که برام مونده بود روی صورتش کشیدم . نعره کشید و منو روی زمین پرت کرد ، سرم به دیوار خورد . عقب عقب رفت . کسی در خونه رو زد . احتمالا که نه ،حتما همسایه ها بودند . مرد دستش رو از صورتش برداشت و با خشم اول به در بعد به من نگاه کرد . 
« کمک » با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد کمک خواسته بودم . قوام کاملا تحلیل رفته بود . تار می دیدم . سرم خیلی گیج می رفت . در خونه با شدت بیشتری کوبیده شد . صدای همهمه از بیرون می اومد . مرد پرده ی پنجره ی بزرگ پذیرایی رو با خشونت کنار زد و پنجره رو باز کرد و پایین رو نگاه کرد . آپارتمان کیارش .... یعنی آپارتمان منو کیارش طبقه دوم یه ساختمون 8 طبقه بود . یه کم که پایین رو نگاه کرد و فهمید تا زمین ارتفاع چندان زیادی نیست از پنجره پایین پرید . ولی قبل از اون یادش نرفت تا به من یه نگاه وحشتناک بندازه . پشت سرم خیلی می سوخت ! چشمم رو بستم و اجازه دادم ناتوانی منو مغلوب خودش کنه !

 

 

درد !!! اولین چیزی که احساس کردم . تمام بدنم درد میکرد . نفسام رو کوتاه کوتاه می کشیدم تا ریه هام زیاد باد نکنه چون احساس می کردم دنده هام مثل یه چاقوی تیز آماده ی سوراخ کردن ریه هام هستند . سعی کردم انگشتام رو تکون بدم . هم زمان با تکون دادن انگشتام صدای نسرین تو گوشم پیچید :
« پانته آ ؟! ... پانته آ عزیزم صدامو می شنوی ؟ »
نمی تونستم جوابش رو بدم . سعی کردم چشمام رو باز کنم . پلکام خیلی سنگین شده بودند ولی بالاخره موفق شدم . به محض باز کردن چشمام سریع اونا رو بستم . نور به شکل زننده ای چشمام رو اذیت میکرد . 
« پانته آ صدامو میشنوی ؟ »
« آره » گلوم آتیش گرفت .
با صدایی که می لرزید گفت : « خدا رو شکر . حالت خوبه ؟ »
خواستم دستام رو جلوی چشمام بگیرم که نسریم مانعم شد . 
« نکن سرمت درمیاد ! »
« نور چشام رو اذیت میکنه ! »
صدای عقب کشیده شدن صندلی رو شنیدم .
« الان خاموشش می کنم ، تکون نخور »
بعد از چند لحظه نسرین دستم رو تو دستش گرفت و گفت : « چشماتو باز کن عزیزم . »
آروم چشام رو باز کردم . تاریکی چشمام رو نوازش کرد . سرم رو به طرف نسرین برگردوندم . اتاق انقدر تاریک نبود که نتونم صورت خیس از اشکش رو ببینم . با ناراحتی گفتم :
« چی شده نسرین ؟ چرا گریه می کنی ؟! » نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم : « من کجام ؟ »
نسرین اشکاش رو پاک کرد و گفت : « بیمارستان ! »
« چی ؟! ... چرا ؟ »
« هیچی یادت نمیاد ؟ »
ذهنم خالی خالی بود . « نه !!! » 
دستم رو بوسید و گفت : « بزار بگم دکتر بیاد ببینتت !!! » از اتاق رفت بیرون . با نگاهم تا در اتاق همراهیش کردم . بعد به بررسی اتاقم مشغول شدم . یه اتاق 15 متری با پنجره های بزرگ !!! پرده های آبی روشن !!! و یه یخچال که گوشه اتاق بود . من چرا اینجا بودم ؟! سایه هیکل مردی جلوی در اتاق افتاد و من از ترس لرزیدم و خودم رو جمع کردم . سایه به سرعت نزدیک تر و نزدیک تر میشد و من وحشت زده تر . 
با فریاد گفتم : « جلو نیا !!! » صدام خیلی می لرزید . تقریبا حرفم نامفهوم بود . 
سایه باز جلو می اومد . بار دیگه صدام رو بالا بردم و گفتم : « به من نزدیک نشو !!! »
« پانته آ داد نزن منم کیارش !!! » تصویر چشمای سیاه یه مرد تو ذهنم شکل گرفت . 
« برو بیرون !!! » به اون تصویر فرمان دارم که از ذهنم خارج بشه ! اما پررنگ تر شد !
« منو نمی شناسی ؟! » چه سوال مسخره ای می پرسید مگه می تونستم عشق زندگیم رو نشناسم یا از یاد ببرمش ؟ 
کیارش چراغ اتاق رو روشن کرد و منو مجبور کرد تا دوباره چشمام رو ببندم . تشنه آغوشش بودم اما می دونستم این عطش رو هیچ وقت نمی تونم برطرف کنم . اون منو پس میزد .
کیارش رو به روی من روی تخت نشست و گفت :
« پانته آ به من نگاه کن !!! »
خیلی آروم چشمام رو باز کردم . نور مثل یه تیر تو چشمام نشست . این بار چشمام رو نبستم . دلم می خواست صورت کیارش رو ببینم ! ته ریش خیلی کوتاهی روی صورتش خودنمایی می کرد .« منو میشناسی؟! » هنوزم محو چشماش بودم . دلم نمی خواست این فرصت رو با حرف زدن خراب کنم . دستی که سرم بهش وصل نبود رو تو دستاش گرفت و به صورتش نزدیک کرد . وادارم کرد که صورتش رو لمس کنم . مگه من کور بودم که این جوری باهام رفتار می کرد ؟ شاید می خواست یه کاری کنه که من مثلا به یاد بیارمش ! انگشتام می سوخت . دستام رو از دستاش بیرون کشیدم . تحمل این همه نزدیکی رو نداشتم !!! این نزدیکی منو می کشت . 
« کیارش من میشناسمت ! نمی خواد این کارا رو بکنی تا به یاد بیارمت ! »
می تونستم احساس کنم چقدر براش خسته کننده است که نزدیکم باشه ! 
« واقعا ؟! اگه منو می شناسی ... چرا گفتی که برم بیرون ؟ چرا از من ترسیدی ؟ »
« من به تو نگفتم که بری بیرون به چیزی که تو ذهنم بود گفتم و از تو ...... من چرا اینجام کیارش ؟ »
کیارش از روی تخت بلند شد و گفت : « یادت نمیاد که .... دزد اومده بود خونه و ....... » بدنم به سرعت سرد شد . حالا می فهمیدم که چرا از سایه کیارش ترسیدم . همه چیز یادم اومد . اون مرد با اون نگاه وحشی سیاه !!! 
« حالت خوبه ؟! »
به چشمای کیارش خیره شدم . تا وقتی می تونستم چشمای کیارش رو ببینم حالم خوب بود . نسرین با یه دکتر وارد اتاق شد . دکتر نگاهی به پرونده ام انداخت و بعد فشارم رو گرفت و گفت :« فشارتون پایینه ، البته بعد از دو روز بیهوشی این موضوع طبیعیه ! » نزدیک بود شاخ دربیارم . من واقعا دو روز بیهوش بودم ؟! « با یکم استراحت بهتر میشید . فردا هم می تونید تشریف ببرید منزل ! » 


کیارش نسرین رو فرستاد خونه . می خواد خودش کنارم باشه !!! واقعا شک دارم این کارو از روی علاقه انجام داده باشه ! شاید حس مسئولیت تنها حسی بود که اون به من داشت .

هر چی سعی میکنم بخوابم نمی تونم . چشمای وحشتناک اون مرد برای یه لحظه هم از پشت پلکام نمیره !!! چشمام رو باز می کنم و به کیارش نگاه می کنم . روی صندلی کنار تخت خوابیده . گهگاهی یه تکونی می خوره . حتما خیلی عذاب می کشه ! آروم صدا کردم :
« کیارش ؟! بیداری ؟ »
هیچ عکس العملی نشون نداد . خواب بود ! چه خوب !!! می تونستم بدون هیچ خجالتی به صورتش خیره بشم . بدون این که بترسم نگاه منو ببینه ! ابروهای خوش حالتش ، مژه های پرپشتش و بینی زیباش . نگاهم به سمت لباش کشیده شد ... کاش می تونستم لباش رو لمس کنم ! بوسیدن اون ها چه احساسی می تونه داشته باشه ؟! با شنیدن صدای کیارش خیلی دستپاچه شدم . 
« انقدر به من زل نزن ! ...... نگاهت خیلی سنگینه ! »
بعد آروم چشماش رو باز کرد و روی صندلی صاف نشست و دستی به موهاش کشید . به من نگاه کرد و گفت : 
« چرا نمی خوابی ؟ درد داری ؟! »
از خجالت نمی تونستم سرم رو بلند کنم . 
« نه ... فقط خوابم نمیاد ! »
« منم نمی تونم رو صندلی بخوابم . »
« منو ببخش !!! به خاطر من خیلی اذیت شدی !!! » منظورم فقط امشب نبود . از وقتی وارد زندگیش شده بودم چیزی جز عذاب براش نداشتم . 
خندید و گفت : « چه عجب ... بالاخره فهمیدی ؟ »
چه پررو !!! اصلا سعی نمی کرد یه ذره مهربون باشه ! پشتم رو بهش کردم و سوزش کمرم رو نادیده گرفتم . گفتم :
« اصلا همه این دردسرا حقته !!! از این به بعد بیشتر اذیتت می کنم ! »
صدای خنده اش چقدر برام خوشایند بود . 
دور تخت چرخید و روبه روم ایستاد و گفت : « دیگه چقدر می خوای اذیت کنی ؟! نزدیک بود سکته ام بدی !!! ... اون شب وقتی اومدم خونه دیدم همسایه ها پشت در جمع شدند . منو که دیدند خیلی تعجب کردند . منم همین طور !! گفتند صدای جیغ و داد از تو خونه می اومده فکر کردند که من و تو داریم دعوا می کنیم . از ترس نزدیک بود سکته کنم . راستشو بخوای هیچ وقت انقدر ترس رو احساس نکرده بودم . مسئولیت تو با منه ! اگه اتفاقی برات می افتاد هیچ وقت نمی تونستم خودم رو ببخشم .... وقتی اومدم تو خونه و تو رو زخمی و بیهوش کنار دیوار پیدا کردم ....... نمی تونم حالم رو توصیف کنم . .. روی تخت نشست و ادامه داد :
مجبور شدم به نسرین بگم که چه اتفاقی افتاده آخه خودم نمی تونستم دائم تو بیمارستان باشم . همش باید می رفتم کلانتری و.... » 
اون نگرانم بود !!!! هر چند این نگرانی از سر دوست داشتن نبود . اون فقط احساس مسئولیت می کرد . اما با این حال از این که نگرانم شده بود خیلی لذت بردم . 
« چرا درو قفل نکرده بودی ؟ »
« من درو قفل کرده بودم ولی اون دزده کلید داشت . »
« مطمئنی ؟!..... بجز من و تو هیچ کس کلید اون آپارتمان رو نداره !!! حتما اشتباه می کنی ! »
« نه من مطمئنم که درو قفل کرده بودم . »
مشکوک نگاهم کرد و گفت : « خیله خب ، بعدا راجع بهش صحبت می کنیم الان استراحت کن . »
« من نمی تونم بخوابم » 
« چشماتو ببند خوابت میبره !! »
« نه ... نمیبره ! »
« برای چی ؟! »
پتو رو روی سرم کشیدم و جوابش رو ندادم . نباید ضعفم رو بهش می گفتم . ترسم !!! پتو رو از روی سرم کشید و با جدیت بهم نگاه کرد و گفت : 
« من کنارتم !!! نمی خواد بترسی ! تو جات امنه ! » اون ترسم رو احساس کرده بود . صدای شکمم بلند شد . کیارش خندید . من از خجالت داشتم می مردم . شکم لعنتی آخه الان وقت غر زدن بود ؟ روی تخت نشستم . 
کیارش بلند شد و از یخچال دو تا کمپوت آورد . آناناس . دو تا قاشق هم برداشت . 
کمپوتم را باز کرد و با یه قاشق داد دستم . برای خودشم باز کرد و گفت :
« می خوای یه مسابقه بدیم ؟! » با اشتیاق نگاهم جواب مثبت دادم . 
«هر کی کمپوتش رو زودتر خورد می تونه از اون یکی هر چی دلش می خواد بگیره !! قبول ؟! »
اگه من بردم چی ازش بخوام ؟ تصویر لبهای کیارش تو ذهنم نشست .اَه .... خاک بر سرت پانته آ که انقدر منحرفی !! 
کیارش دستشو جلوی چشمام تکون داد و گفت : « کجایی ؟! ... قبول می کنی ؟ »
« آره »
« جر زنی نکنیا ... وقتی گفتم 3 شروع می کنیم ! »
هیجان داشتم !!! حالا انگار قراره چی کار کنم !!!!!
« 1....2....3..»
تند تند می خوردم . کیارش سریع تر بود . چند بار نزدیک بود تیکه های آناناس بپره تو گلوم . 
کیارش گفت :
« من بردم !!! » و قوطی خالی کمپوت رو نشونم داد . اَه ، حتما جر زنی کرده بود . 
دور دهنم رو با آستین لباسم پاک کردم و گفتم :
« من قبول ندارم !!! از اول مسابقه بدیم »
« برو بابا ، فکر کردی خیلی زرنگی ؟ من جایزه ام رو می خوام »
یه لحظه کنجکاوی نزدیک بود خفه ام کنه !!! یعنی چی می خواست ؟
« خوب ... چی می خوای ؟! »
مکث کرد ... به نظر نمی اومد مکثش برای این باشه که بخواد برای جایزه اش فکر کنه ! اون می دونست چی می خواد ، شاید داشت فکر میکرد که چه طوری خواسته اش رو بگه !
« من ... »
بگو دیگه منو کشتی !!! 
« دوست دارم یه بار دیگه برام قورمه سبزی درست کنی !!! » 
خندیدم . خواسته های ما چقدر با هم تفاوت داشت . 
باقی مونده کمپوتم رو آهسته آهسته خوردم و از طعمش لذت بردم . کیارش قوطی های خالی رو تو سطل انداخت و گفت :
« حالا دیگه استراحت کن !!! » کمکم کرد تا دوباره روی تخت دراز بکشم . خودشم صندلی رو به تخت نزدیک تر کرد و روش نشست . با انگشتام بازی می کردم . 
« پانته آ من اینجام راحت بخوب »
« میشه .... میشه دستتو بدی به من ؟! »
یکم مکث کرد . حتما داشت فکر میکرد که چطوری بگه نه !! اما بر خلاف انتظارم دستم رو تو دستش گرفت . 
لبخندی زدم و گفتم : « ممنون ! » و چشمام رو بستم . 
خیلی از بلایی که سرم اومده بود خوشحال بودم . آرزو کردم یکم دیرتر خوب بشم تا کیارش یه ذره بیشتر باهام مهربون بمونه ! دست گرم کیارش رو محکم تر تو دستم گرفتم . من خوشبخت بودم !
کیارش درو باز کرد و وارد خونه شدیم . نگاهی سریع به به همه جا انداختم . همه چی مرتب بود . هیچ اثری از درگیری اون شب وجود نداشت . به کلیدی که کیارش کف دستم گذاشت نگاه کردم .
« کلید خونه رو عوض کردم . اینم مال تو اِ ! »
سرم رو تکون دادم و با آشفتگی وارد اتاق شدم . هوای این خونه برام خیلی سنگین بود . داشت خفه ام میکرد . پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم . یه نفس عمیق کشیدم بعد جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم . دو طرف صورتم کبود بود . جای انگشت های مرد روی پوست سفیدم باقی مونده بود . دستم رو بالا آوردم تا جای کبودی ها رو لمس کنم . نگاهم به باند دستم جلب شد ، تیکه های گلدون قسمتی از کمرم و یکی از دستام رو زخمی کرده بودند . خیلی می ترسیدم . من تا قبل از این یه دزد واقعی ندیده بودم . لرز رفت تو تنم . کیارش در اتاق رو زد و اومد تو . لبخندی بهش زدم . هر روز بیشتر بهش وابسته می شدم . نادیده گرفتن این موضوع غیر ممکن به نظر می اومد . 
« پانته آ می خوای زنگ بزنم نسرین بیاد اینجا ؟! »
تعجب کردم . « واسه چی بیاد ؟ »
یکم این پا و اون پا کرد و گفت : « گفتم شاید برای .... حموم رفتن به کمکش احتیاج داشته باشی ! » نگاهش رو ازم می دزدید . 
« نه ، نمی خوام مزاحمش بشم . خودم از پس کارهام بر میام . ممنون !! »
« مطمئنی که می تونی ؟! »
« وای کیارش نمی خوام هسته ی اتم بشکافم که ... می خوام حموم برم . فقط یه کم بدنم کوفته است همین !!! »
« باشه پس ... منم .... اگه چیزی خواستی صدام کن !!! » و از اتاق رفت بیرون !
خنده ام گرفته بود ! یعنی اگه واقعا ازش می خواستم بیاد تو حموم تا کمکم کنه قبول میکرد ؟! مثل روز روشن بود که نمی اومد . حرفش فقط در حد یه تعارف بود !!! 
وان رو پر از آب ولرم کردم و آروم لباسام رو در آوردم و تو وان دراز کشیدم . زخم هام سوختند . زخم هام سطحی بودند و مطمئن بودم که تا هفته ی بعد خوب میشند ! چشمام بستم و به رفتارای کیارش فکر کردم . خیلی برام عجیب بود که انقدر ملایم شده ! ...کیارش ذاتا مهربون بود اما سعی میکرد مهربونیش رو سرکوب کنه ! 
یه ساعت بعد حوله رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم . بوی اشتها برانگیزی همه اتاقم رو پر کرده بود . اشتهام حسابی تحریک شد . سریع لباس پوشیدم . طبق معمول موهام رو بعد از حموم خشک نکردم . جمعشون نکردم تا خشک بشند . از اتاق رفتم بیرون و از دیدن کیارش که پشت فر گاز آشپزی می کرد نزدیک بود دو تا شاخ رو سرم سبز بشه ! آشپزی میکرد یا من داشتم توهم میزدم ؟! کیارش چشمش به من افتاد . یه کم نگام کرد و بعد بلند خندید . 
« پانته آ دهنت باز مونده !!! »
دهنم رو به سرعت بستم و چشمم رو ازش دزدیدم . کیارش ... عجب متقلبی هستی ... رو نکره بودی که آشپزی بلدی !!!! 
صدای خنده زیر زیرکی کیارش رو شنیدم . با چشم غره بهش نگاه کردم . نگاهش رو متوجه محتویات قابلمه روی گاز که ازش بخار بلند میشد کرد و گفت :
« پانته آ فکر کنم لباست رو برعکس پوشیدی !!! »
با عجله به لباسم نگاه کردم . اَه ... آبروم رفت . زیر چشمی نگاهش کردم . هنوز داشت می خندید . خودم رو به بی خیالی زدم و روی کابینت نشستم . نگاهم به قابلمه افتاد . 
« من گشنمه !!! »
« دارم برات یه سوپ درست میکنم ! الان دیگه آماده میشه ! »
احساس حقارت وجودم رو پر کرد . من آشپزیم افتضاح بود اما اون .... بوی غذا باز مستم کرد .
با دلخوری گفتم :
« نگفته بودی که آشپزی بلدی ! »
« قرار نیست همه چیزمو افشا کنم . »
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
« ایش !!! »
سوپ رو هم زد و گفت :
« تو به من حسودی می کنی ؟! »
از حرص داشتم می ترکیدم . به زور خندیدم و گفتم :
« تو خیلی پررویی ! »
زیر قابلمه رو خاموش کرد و دستش رو به کمرش زد و گفت :
« از حسادت داری میترکی !!! »
از عصبانیت محکم به بازوش کوبیدم . دستم سوخت ! 
« آخ !!! »
کیارش خندید و گفت : « پانته آ یه کاری نکن که بیشتر از این ناقص بشی ! برو پشت میز بشین تا سوپت رو بیارم . »
شکمم به التماس افتاد . از روی کابینت پایین پریدم و به سمت پذیرایی رفتم . پشت میز نشستم و به انتظار غذا موندم . 
کیارش 2 دقیقه بعد از آشپزخونه بیرون اومد . 
« زود باش دیگه کیارش ، چقدر فیس فیس می کنی !!! اَه »
کاسه سوپ رو جلوم گذاشت و گفت :
« تو منو یاد مادربزرگ خدابیامرزم می اندازی !!! اونم مثل تو یه بند غر غر میکرد . »
کاسه رو جلو کشیدم . قاشق پر از سوپم رو تو دهنم گذاشتم . از داغی اش به سرفه افتادم . 
کیارش یه لیوان آب داد دستم . آب رو با ولع نوشیدم . 
« آروم بخور پانته آ . میفتی میمیریا !!! »
« اون موقع تو راحت میشی ! »
« چه جورم !!! » خنده اش مانع از دلخوریم شد . حاضر بودم همه کار کنم تا اون بخنده ! 
چند تا قاشق دیگه خوردم . کیارش ساکت شده بود و حرف نمیزد . سرم رو بلند کردم تا بفهمم برای چی ساکت شده . داشت به موهام نگاه میکرد . 
« چی رو نگاه می کنی ؟ »
« چرا موهاتو خشک نکردی ؟ مریض میشیا !! خیلی خیسن ! »
« من هیچ وقت موهام رو خشک نمی کنم ! »
« خب خیلی کار بدی میکنی !! » لحنش عین پدرایی شده بود که دختر کوچولوشون رو سرزنش میکنند . 
از پشت میز بلند شد و گفت :
« سوپت رو بخور تا برگردم . »
« کجا میری ؟ »
جوابم رو نداد . چند لحظه بعد با یه حوله و برس برگشت . هنوز داشتم نگاهش میکردم . به نگاهم لبخند زد . موهام رو با ملایمت خشک کرد و شونه کرد . خشکم زده بود . این یکی دیگه هیچ رقمه باورم نمی شد . نکنه کیارش خواب نما شده باشه ؟!
تا وقتی که سوپم رو تموم نکردم بهش نگاه نکردم . نمی خواستم اشتیاقی که بهش داشتم رو تو نگاهم ببینه ! 
بعد از ناهار با هم تلویزیون نگاه کردیم . یکی از اون فیلمای ترسناک که مو به تن آدم راست میکنه ! تمام سعی ام رو کردم که خودم رو شجاع نشون بدم . فکر کنم تونستم گولش بزنم . 
برای شام املت خوردیم . واقعا آشپزیش حرف نداشت . با اولین خمیازه ای که کشیدم منو به اتاقم فرستاد تا بخوابم . 
با احساس فشار روی گردنم به سرعت چشمامو باز کردم . نه!!!!!!!!!! چشمای سیاهی که به حد مرگ ازشون می ترسیدم بهم خیره شده بود . با وحشت سعی کردم دستاشو از روی گردنم کنار بزنم . اما نمی تونستم . خنده ی وحشتناک مرد چهار ستون بدنم رو به لرزه انداخت . اشک با شدت از پنجره ی چشمام بیرون زد . دست و پا زدنم شروع شد . داشتم می مردم . نه!!!!!! من نمی خوام بمیرم . نمی خوام کیارش رو ترک کنم !!! نه!!!! چشمام کم کم روی هم افتاد . 
سیلی به صورتم زد . 
صدای کیارش تو گوشم پیچید : « پانته آ بیدار شو !!! پانته آ !!.... . آروم باش ! خواهش می کنم جیغ نکش ! »
چشمام رو برای پیدا کردن کیارش باز کردم . کیارش باید از اینجا می رفت . نمی خوام آسیبی بهش برسه !!! 
« پانته آ آروم باش ، کابوس دیدی !!! »
نه کابوس نبود !!!! خیلی واقعی تر از اون بود که بخواد کابوس باشه . عرقی که از ترس روی بدنم نشسته بود هم واقعی بود !
یه چیزی به لبام چسبید و چند لحظه بعد جریان آب خنک رو تو گلوم احساس کردم . کم کم همه چیز برام واضح شد . تو اتاقم بودم ..... تو بغل کیارش . 
« من پیشتم پانته آ ، تو کابوس دیدی ! »
با درک این موضوع نفسم رو به آرومی بیرون دادم . دستام رو دور گردن کیارش حلقه کردم و بیشتر بهش چسبیدم . گریه می کردم خیلی خیلی غیر ارادی شاید اشک خوشحالی بود شایدم از ترس بود . 
کیارش منو محکم به خودش فشرد . هر چی می گذشت گریه ام کم و کمتر میشد ! تا جایی که فقط هق هق می کردم . کیارش گونه ام رو خیلی سریع و سطحی بوسید و گفت :
« بخواب پانته آ ! »
سرم رو به شدت تکون دادم و خودم رو بیشتر بهش فشردم .
« نه ! »
من دیگه هیچ وقت نمی خوابیدم . نمی دونم چقدر تو اون حالت بودم ... یه ساعت یا بیشتر !
کیارش خسته بود ولی همش کمرم رو نوازش میکرد . مشخص بود که خیلی خوابش میاد . نمیذاشتم بره یعنی .... نمی تونستم !! کم کم روی تختم دراز کشید و منو تو بغلش گرفت . زیر گوشم زمزمه کرد : 
« من اینجا می مونم ! بخواب ! »
روی تخت یک نفره من تو بغل هم بودیم . سرم رو روی سینه اش گذاشتم و چشمام رو بستم و گفتم :
« کیارش من خیلی خیلی متاسفم !!! »
« بخواب پانته آ . نمی خواد به این چیزا فکر کنی . بخواب ! »
سینه اش رو آروم بوسیدم و گذاشتم تا اشک سرگردونی که زیر پلکم بود راه خودش رو به بیرون پیدا کنه !


سرم رو پایین انداخته بودم و کنار جوب آب راه می رفتم . قدم هامو میشمردم . جدول های سبز و سفید کنار جوب خیلی برام فریبنده بودند . دلم می خواست روشون راه برم . اما نمی خواستم مردم انگ دیوونگی بهم بزنند . سرم رو بلند کردم و به بقیه نگاه کردم . هیچ کس حواسش به من نبود . همه با عجله دنبال کار خودشون بودند و وقت نداشتند تا به من نگاه کنند . لبخندی زدم و روی جدول رفتم . راه رفتن روی جدول ها رو از بچگی دوست داشتم . نمی دونم الان دارم کجا میرم . از خونه اومدم بیرون تا یه کم پیاده روی کنم . اعصابم خیلی داغونه ! بازم بخاطر کیارش ! عشق نمی تونه انقدر بی رحم باشه شاید من فکر می کردم که عاشقم شاید عاشق نیودم و گرفتار جنون شده بودم . کدوم دختر حاضر میشه کنار کیارش تحت این شرایط زندگی کنه ؟ و بازم دوستش داشته باشه ؟ اگه یه بار دیگه به دنیا می اومدم تا اونجا که می تونستم از اینجا دور می شدم تا هیچ وقت کیارش رو نبینم !ما برای همدیگه فقط درد و رنج داشتیم !!! امروز تیر درد بدجور قلبم رو نشونه رفت . کیارش وقتی صبح زود از خواب بیدار شدم بهم فهموند که هیچ وقت رفتار دیشبش رو تکرار نمی کنه . گفت فقط در مقابلم احساس مسئولیت می کنه و ازم عذر خواهی کرد بخاطر این که وقتی دزد بهم حمله کرد خونه نبوده و قول داد که هیچ وقت شب ها دیر نیاد خونه . اون می ترسید که رفتاراش رو به عشق تعبیر کنم . خوب من این کارو کرده بودم و برام خیلی سخت بود باور کنم اون هیچ عشقی بهم نداره و من براش جذابیت ندارم .بهش نشون ندادم چقدر از حرفش ناراحت شدم ، خودم رو به بی تفاوتی زدم ، بعدشم از خونه زده بودم بیرون تا متوجه حالم نشه !. بعضی وقتا از عشق دیوونه می شدم بعضی وقت ها تنفر وجودم رو اشباع می کرد . اون از این که منو بغل کرده بود ناراحت بود . شاید می خواست محبتش رو برای پریسا نگه داره ! اما پس من این وسط چی می شدم ؟ یعنی هیچ حقی نداشتم ؟ یعنی خدا منو فراموش کرده بود ؟ سرم رو بلند کردم تا از چشم های آسمون جواب سوالم رو بگیرم اما نور خورشید چشمم رو زد . از هوای آفتابی خوشم نمی اومد . من عاشق هوای ابری و بوی بارون ، نم نم بارون و عطر خاک بارون خورده بودم . تو اون هوا میشد عشق واقعی رو احساس کرد . حتی وقتی هم که عاشق نباشی وقتی هوای ابری رو ببینی دل تنگ میشی . من این دلتنگی رو دوست داشتم . خودم رو جلوی خونه مهران پیدا کردم . چرا اینجا اومده بودم ؟! دستم رو روی زنگ فشردم و چند لحظه بعد صدای مهران رو شنیدم :
« بله ؟ »
« پسر عمو مهمون نمی خوای ؟ »
« پانته آ تویی ؟ » صداش از شدت تعجب بالا رفته بود . حق داشت تعجب کنه ! من دو سه بار بیشتر نیومده بودم خونه اش . در باز نشد .
« مهران راهم نمیدی ؟ ! برم ؟! »
صدای پرشتابش اومد . « بیا تو . بیا تو » و در رو زد . 
درو هل دادم و وارد حیاط خونه شدم .
خونه ای که مهران خریده بود ساختار قدیمی داشت . یه خونه نسبتا بزرگ وسط یه حیاط بزرگ تر . که تو اون حیاط یه حوض خوشگل با ماهی های قرمز چشم رو خیره می کرد . درخت های سیب ردیفی کنار حیاط سبز شده بودند و بویی از خودشون ساطع می کردند که آدمو مست می کرد . کنار حوض صبر کردم . دستم رو داخل آب خنک حوض کردم . می خواستم دنبالشون کنم اما مهران از پشت بغلم کرد . 
« دختره ی بی معرفت چی شده یادی از من کردی ؟ »
خندیدم و دست های پر قدرت مهران رو از دورم باز کردم و به سمتش برگشتم . تازه اون موقع بود که فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود . خودم رو تو آغوشش حل کردم . گرم گرم بود ، اشکام رو میگم . آغوش مهران از اشکامم گرم تر بود . مهران محکم بغلم کرد و سرش رو روی سرم گذاشت . بالاخره کمبودی رو تو چند روز گذشته احساس می کردم تو این آغوش پیدا کردم . مهران چند لحظه بعد منو از آغوشش بیرون کشید و دستم رو گرفت و داخل خونه برد . روی اولین مبلی که دیدم نشستم . مهران رو به روم زانو زد . سعی کردم اشکام رو کنترل کنم . سریع رد پاشون رو از صورتم محو کردم و سرم رو بلند کردم . چشمای غمگین مهران تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت . خاک بر سرت کنم پانته آ نمیای نمیای وقتی هم که میای درداتو واسش میاری . مهران چه گناهی کرده ؟ لبخندی زورکی زدم و دست مهران رو کشیدم تا از زمین بلند بشه ! 
« وای ببخشید داداشی ، دلم خیلی برات تنگ شده بود . نمی خواستم گریه کنم اما ... »
مهران با خنده ای از جنس لبخند من از زمین بلند شد و کنارم نشست و گفت :
« یعنی انقدر منو دوست داری ؟ »
« معلومه خیلی زیاد . این دیگه سوال کردن نمی خواد . »
« اگه این جوریه چرا خیلی کم میای پیشم ؟ »
« این سوالیه که من می خوام ازت بپرسم ! »
« چقدر پررویی پانته آ ، تو اصلا ازم دعوت نکردی که بیام خونت ! »
« راست میگی ؟؟؟!!!! ...... ببخشید حواسم نبود ، ولی تو که اهل این حرفا نیستی که !! تو هر جا دلت بخواد میری چه دعوت باشی چه نباشی ! »
دستم را در دستش گرفت و نوازش کرد و گفت : « درست میگی . ولی نمی تونم اینجوری بیام خونه تو ! »
اخم کردم و گفتم : « چرا نمی تونی ؟ »
« شیطون من ، من با کیارش زیاد آشنایی ندارم و انقدر باهاش راحت نیستم که همین طور سرم رو بندازم پایین و بی دعوت بیام خونش ! »
« اونجا خونه منم هست ! .... خوب چرا بهم زنگ نمی زدی ؟ »
« پانته آ در این مورد حق داری ، اما باور کن فکر و حواسم اصلا سر جاش نیست . »
« بله میدونم ، حواستون پیش نسرین خانومه ! »
« دست رو دلم نزار که خونه ! من تو عمرم دختر به این نپزی ندیده بودم . هیچ رقمه باهام راه نمیاد . دارم از دستش دیوونه میشم . »
« یه چیزیو میدونی ؟ به نظرم اشکال از تو اِ »
« از من ؟ چرا اینو میگی ؟ »
« تو نمی خوای یه چای به من بدی ؟ دهنم خشک شد !!!.... راستی ناهار چی داری ؟ صبحونه نخوردم خیلی گشنمه ! »
« پانته آ جواب سوالم رو بده ! بعد هر چی خواستی بهت میدم ! »
« باشه بابا میگم ، روشی که باهاش میخوای نسرین رو بدست بیاری غلطه ! »
گیج و منگ نگاهم کرد . مجبور شدم توضیح بدم :
« تو هنوزم التماسش رو می کنی ؟ »
سریع گفت : « نه ......... خب یه کم ! »
« من بهت یاد میدم که چی کار کنی تا نسرین رو بدست بیاری ! »
تمام وجود مهران گوش شده بود . از دیدن قیافش خنده ام گرفت .
« چی کار باید بکنم ؟ »
« حسادت خیلی کارها می تونه بکنه ، باید حسادتش رو تحریک کنی ! »
مهران خندید و گفت : « حسادت ؟! .... اما چطوری این کارو کنم ؟ »
« این مساله دیگه به من مربوط نمیشه ! خودت یه فکری بکن ! حالا یه فکری به حال شکمم بکن . »
یکی نیست بگه تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره ؟ خب ... من می دونستم که نسرین به مهران علاقه داره ولی نشون نمیده غرورش نمیزاشت . اگه یه کم فشار بهش وارد میشد به علاقه اش اعتراف میکرد . اما کیارش هیچ حسی به من نداشت پس نمی تونستم از این روش برای بدست آوردنش استفاده کنم !!!! غم از قلبم سرازیر شد .
بعد از ناهار یه کم استراحت کردم و بعد با مهران رفتیم تو خیابونا تا قدم بزنیم . سر راهمون مغازه های لباس فروشی رو هم نگاه می کردیم . تو یکی از مغازه ها یه لباس چشمم رو گرفت . انگشتم رو به سمت اون لباس گرفتم و گفتم :
« مهران اون لباس قشنگ نیست ؟! »
مهران یه نگاه به اون لباس انداخت یه نگاه به من . 
« پانته آ تو خجالت نمی کشی که می خوای اینو بپوشی ؟ شبیه لباس خواب می مونه !! 20 سانت پارچه هم نبرده ! » 
« اما خیلی قشنگه !!! »
مهران نفس عمیقی کشید و گفت : « اگه دلت میخواد بخرش . تو خونه می خوای بپوشی دیگه پس موردی نداره ! »
« اگه موردی هم داشت تو نمی تونستی حرفی بزنی ! »
« بله ؟ به نسرین میگم پوستت رو مثل سیب زمینی بگیره تا یاد بگیری دیگه به شوهر جونش توهین نکنی ! »
« شتر در خواب بیند پنبه دانه ... »
« پانته آ خیلی زبون دراز شدی ! زبونتو از حلقومت بیرون می کشما ! »
خندیدم و وارد مغازه شدم . وقتی لباس رو از نزدیک دیدم متوجه حرف مهران شدم اما خب در عین این که خیلی باز بود زیبا هم بود . مهران پولش رو پرداخت کرد وقتی بهش اعتراض کردم گفت :
« تو هم بعدا برام یه چیز بخر ! الانم دیگه لطفا غر غر نکن ! این یه هدیه برای تواِ ! »
وقتی خواستم دوباره اعتراض کنم انگشتش رو روی لبم گذاشت و وادارم کرد سکوت کنم . دستم رو کشید و به سمت پارکی که اون سمت خیابون بود برد . عصر شده بود و صدای بچه های کوچولو همه ی پارک رو برداشته بود . مهران دو تا بستنی قیفی خرید و خوردیم . بعد هم منو برد و سوار تاب کرد . همه ما رو نگاه می کردند خیلی خجالت می کشیدم اما مهران بی خیال بود . کم کم منم مثل مهران شدم . صدای خنده هام به گوشم نا آشنا بود . مهران کاری کرد که من بعد از یکسال بتونم دوباره بخندم . درست مثل همون روزایی که کیارش تو زندگیم نبود . اسم کیارش رو تو ذهنم خط خطی کردم . دیگه اجازه نمیدم به حریم ذهنم وارد بشه ! شام رو تو رستوران خوردیم . تمام مدت به فکر غذای کیارش بودم . عادت !!!! امروز خیلی فعالیت کرده بودم و از خستگی داشتم می افتادم . مهران بهم گفت که شبیه معتادای خمار شدم . با آزانس منو تا خونه رسوند . گونه اش رو بوسیدم و خداحافظی کردم . از ماشین پیاده شدم . مهران با مهربونی نگام میکرد لبخندی زدم و براش دست تکون دادم . ماشین راه افتاد و دور و دورتر شد . من هنوز جلوی خونه ایستاده بودم و کیسه ی لباسم رو تو دستم می پیچوندم . نگاهی به ساختمون انداختم . دوباره عذاب شروع شد . آهی کشیدم و وارد ساختمون شدم . با آسانسور بالا رفتم . نای بالا رفتن از پله ها رو نداشتم . طبقه ی دوم ! 
کلید انداختم و در آپارتمان رو باز کردم . همه جا تاریک بود . چرا کیارش تا حالا خونه نیومده ؟ وارد شدم و درو پشت سرم بستم . کیسه رو روی مبل انداختم و چراغ رو روشن کردم . وقتی برگشتم نزدیک بود سکته کنم . کیارش روی مبل لم داده بود و داشت نگام میکرد . دستم رو روی قلبم که با سرعت می تپید گذاشتم و گفتم :
« چرا تو تاریکی نشستی ؟ سکته کردم از ترس ! »
دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت :
« تاریکی رو بیشتر دوست دارم ..... تا الان کجا بودی ؟ »
« رفتم یه کم بگردم . »
« از صبح تا الان تو خیابون می گشتی ؟ اونم تنهایی ؟ » لحنش تمسخر آمیز بود . عصبانیم میکرد . 
« نخیر با مهران بودم . »
راست نشست و گفت : « مهران ؟! »
« آره » تشنه ام بود . رفتم آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم . وقتی برگشتم لباسی رو که خریده بودم دست کیارش دیدم . از خجالت نزدیک بود بمیرم . کیارش با دقت داشت بهش نگاه میکرد . با عجله رفتم و لباس رو از دستش بیرون کشیدم و پشتم گرفتم و گفتم :
« کی به تو اجازه داد به وسایلم دست بزنی ؟ » 
با عصبانیت به چشمام خیره شد و گفت : 
« با پسر عمو جونت رفتی این لباس رو خریدی ؟ ... چطوری روت شد ؟ »
« به تو ربطی نداره ! »
پشتم رو بهش کردم تا برم تو اتاقم . بازوم یهو تیر کشید . استخونش زیر فشار انگشتای کیارش داشت می شکست . صدای لرزان و عصبانیش تا مغز استخونم نفوذ کرد . 
« پانته آ مراقب رفتارت باش .... »
« دستم رو داری می شکنی ولم کن .... آی ....ولم کن دیوونه »
دستم رو به آرومی رها کرد . منم با سرعت به اتاقم پناه بردم . پسره ی دیوونه !

مانتوم رو به سرعت در آوردم و به سمت چوب لباسی شوت کردم . خودم رو روی تخت انداختم و سرم رو زیر بالشم پنهان کردم . با این که نفسم سنگین شده بود ولی بالش رو از روی سرم برنداشتم . کم کم چشمام سنگین شد و خواب قلعه چشمام رو فتح کرد .
زیر نگاه سنگین و عصبانی کیارش نشسته بودم و سعی میکردم صبحانه ام رو بخورم . لقمه نون و پنیرم رو تو دهنم گذاشتم و آروم آروم جویدم . وقتی می خواستم قورتش بدم عین سنگ تو گلوم گیر می کرد . سرم رو بالا آوردم و با عصبانیت به کیارش نگاه کردم و گفتم :
« میشه انقدر به من زل نزنی ؟ عصبی میشم !!! »
پوزخندی تحویلم داد و عصبانی ترم کرد .
دندون قروچه ای کردم و گفتم :
« دلم می خواد بکشمت ! » کارد رو تو دستم چرخوندم .
« مال این حرفا نیستی ! یه حرفی بزن که بهت بیاد . »
« می خوای امتحان کنی ببینی بهم میاد یا نه ؟ »
خندید و گفت : « یعنی می خوای شوهرت رو بکشی ؟ دیدن تو پشت میله های زندان چه قدر میتونه جالب باشه !!!! »
« تو شوهر من نیستی !!! اینو تو گوشت فرو کن ! ما هیچیمون شبیه زن و شوهرا نیست جز این که زیر یه سقف با هم زندگی می کنیم . » چاییم رو با عصبانیت سر کشیدم .
کیارش دوباره خندید . این دفعه رگه هایی از عصبانیت رو تو صداش تشخیص دادم .
صدای زنگ تلفن بلند شد . نگاهی به لبخند کج کیارش انداختم و از پشت میز بلند شدم . همون طور که به سمت تلفن می رفتم سنگینی نگاه کیارش رو روی خودم احساس میکردم . با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم و گفتم :
« بله ؟ »
« سلام به روی ماهت عروس گلم . حالت خوبه ؟ »
مادر شوهرم !!!!! آخرین نفری که انتظارش رو داشتم .
« سلام .... من خوبم . شما چطورید ؟ »
« من هم خوبم . زنگ زدم تا هم بهتون تاریخ جشن رو بگم هم برای شام دعوتتون کنم . »
« جشن ؟! »
« آره دیگه ! همون جشنی که برنامه اش رو چیده بودیم ! »
به پیشانیم کوبیدم و گفتم :
« آه . متوجه شدم ! »
« پانته آ جون سه روز دیگه تولد کیاناست . ما فکر کردیم که موقعیت خوبیه تا تو رو به همه معرفی کنیم ! »
دلشوره عجیبی داشتم .
« پانته آ جان چیزی شده ؟ با تاریخ مشکلی داری ؟! »
« نه مسئله این نیست ... یکم دلشوره دارم ! »
صدای خنده ی ملایمش گوشم رو پر کرد .
« نگران نباش عزیزم ، خودم کنارت هستم ! تو فقط به فکر لباس و این جور چیزا باش ! »
« باشه .. ممنونم !!! »
« برای شام منتظرتون هستم . حتما بیاید ! »
« مزاحمتون نمیشیم ! »
« این چه حرفیه عزیزم ؟ زود بیاید ، منتظرم نزاریدا ! »
« باشه ! »
« پس تا شب ! »
« خداحافظ ! »
گوشی رو روی دستگاه گذاشتم و برگشتم . از دیدن کیارش که پشت سرم ایستاده بود تعجب کردم . کنار زدمش و راهم رو باز کردم . 
« مامانم بود ؟ » دنبالم می اومد . 
« آره ! »
« خب چی گفت ؟ »
« سه روز دیگه قراره جشن برگزار بشه !! » به سمتش برگشتم و گفتم : « امشبم واسه شام دعوت شدیم ! »
« سه روز دیگه ؟ »
به اتاقم رفتم . باید برم یه لباس مناسب بخرم . با این نیت آماده شدم و از اتاقم بیرون رفتم . کیارش جلوی تلویزیون نشسته بود و فوتبال نگاه می کرد . سرش رو به سمت من برگردوند .
« کجا میری ؟! » دارم میرم جهنم . به تو چه آخه ؟
« بیرون . »
تلویزیون رو خاموش کرد و از جا بلند شد . اشاره ای به لباس هایم کرد و گفت :
« دارم میبینم . ولی دقیقا کجای بیرون می خوای بری ؟ »
« میرم برای جشن لباس بخرم . » جلوم ایستاده بود .
« پس واجب شد منم باهات بیام . »
« لازم نکرده ! برو اونور میخوام رد شم ! » جلوی در رو گرفته بود . 
« لابد میخوای با مهران جونتون تشریف ببرید ! نه ؟ » عصبانی شده بود .
« شاید !!! برو اونور ! »
« اگه من نیام تو میری یکی از اون لباس های نصفه نیمه رو میخری و تو مهمونی می پوشی ! این چیزا با سلیقه ی من جور نیست . من جذب زن هایی که اینجور لباس می پوشند نمیشم ! »
چرا انقدر آسمون ریسمون می بافه ؟
« ببین کیارش به من ربطی نداره که تو جذب چه جور زنایی میشی . »
« خیلی هم ربط داره . اگه تو از این لباس ها بپوشی من نمی تونم تظاهر کنم که ازت خوشم اومده . بدبختانه همه سلیقه منو می دونند . »
« همه غیر از من ! »
« خوبه خودت به این موضوع اعتراف میکنی ! »
« ببین اگه میخوای بیای تو کارم فوضولی کنی بهتره اصلا نیای چون ضایعت میکنم ! »
« از مادر زاده نشده که بتونه منو ضایع کنه ! »
با کیفم محکم به بازوش کوبیدم و گفتم :
« حالا می بینیم ! بجنب دیگه شب شد . باید زود لباسم رو بخرم بعدشم بریم خونه شما برای شام ! » از جلوی در کنار رفت و گفت :
« گوش شیطون کر امشب از غذای رستوران نجات پیدا می کنیم ! »
از در اومدم بیرون و گفتم :
« تو که آشپزیت خوبه چرا برای خودت غذا درست نمی کنی ؟ »
« حس و حالش رو ندارم . »
پرادو مشکی کیارش تو پارکینگ منتظرمون بود . روی صندلی کنار کیارش لم دادم و شیشه رو پایین کشیدم . کیارش سریع و با مهارت رانندگی میکرد . از سرعت خوشم می اومد . نگاهم به دست کیارش دوخته شده بود ، هیچ حلقه ای تو دستش نبود . گاهی هم زیر چشمی یه نگاهی به صورتش می انداختم . بعد از یه ربع به مرکز خرید رسیدیم . از ماشین پیاده شدم و درو بستم . خم شدم و گفتم :
« من میرم تو پاساژ ، تو هم ماشینو پارک کن و بیا . »
سری تکون داد و رفت . یه نگاه به پاساژ انداختم و سرم رو تکون دادم . فکر کنم تا خود شب باید علاف شیم . جلوی ویترین یه مغازه ایستادم و به لباس های مجلسی نگاه کردم . همشون بدون استثناء دکلته بودند . قدشونم تا سر زانو ها بود . من هیچوقت همچین لباسایی رو نمی پوشم . آهی کشیدم و برگشتم تا یه مغازه دیگه رو نگاه کنم . کیارش پشت سرم ایستاده بود و به لباس ها نگاه میکرد . گفتم :
« بیا یه مغازه دیگه رو نگاه کنیم . از این لباس ها خوشم نیومد . »
« مطمئنی که خوشت نمیاد ؟ »
لحنش خیلی عصبانیم می کرد . باید حرصش رو در می آوردم . 
« کیارش من انقدر بی قید و بند نیستم که حاضر بشم این لباس ها رو بپوشم . ولی پریسا جونتون اگه اینجا بود حتما یکی از اینا رو میخرید . » 
کیارش عصبانی شد . 
« پانته آ مراقب حرفی که از دهنت بیرون میاد باش ! »
« اگه مراقب نباشم چی کار می کنی ؟ مگه دروغ میگم ؟ ......اگه واقعا سلیقه ات اینجوریه پس کاملا با پریسا تفاوت داشتی ! »
کیارش با عصبانیت مضاعف چنگی به موهاش زد و گفت :
« پانته آ تمومش کن . اینجا جای مناسبی برای دعوا کردن نیست . وقتی رسیدیم خونه از خجالتت درمیام . » پوزخندی زدم و گفتم :
« شایدم من از خجالتت دربیام !! بعدا معلوم میشه ! »
کنار هم دونه دونه مغازه رو می گشتیم . کاش می تونستم دستش رو تو دستم بگیرم و حرفای شیرین در گوشش بزنم ! مثل بقیه زن و شوهرای جوونی که با هم می اومدند خرید . اما اون هیچ احساسی برای من تو وجودش نداشت . دیگه داشتم کم می آوردم . یهو یه لباس ماکسی یشمی رنگ توجهم رو جلب کرد . آستین کت کیارش رو کشیدم و گفتم :
« پیداش کردم کیارش ! »
به ویترین نزدیک تر شدم و با دقت به لباس خیره شدم . روی لباس سنگ دوزی شده بود . یقه ی لباس باز بود . تنها مشکلش همین بود . به غیر از این مشکلی نداشت . نگاهی به کیارش انداختم تا نظرش رو بدونم . چهره اش ناراضی بود . 
« به نظرت خوبه کیارش ؟! »
« پانته آ یقه اش خیلی بازه ، خوب نیست ! »
« خیلیم خوبه ! » با سرعت داخل مغازه رفتم تا کیارش فرصت مخالفت کردن رو پیدا نکنه ! 
« پانته آ نرو !!! » کیارش به دنبالم وارد مغازه شد . 
کیفم رو دست کیارش دادم . لباس رو گرفتم و وارد اتاق پرو شدم . چقدر جنس پارچه اش لطیف بود . لباس رو با احتیاط پوشیدم . نمی تونستم زیپ پشت لباس رو ببندم . دستم نمیرسید . موهای مزاحمم رو از روی کمرم کنار زدم و دوباره سعی کردم . این بار تونستم زیپ رو بالا بکشم . . خودم رو تو آینه نگاه کردم . یقه رو یه کم بالا کشیدم تا سینه هام رو بیشتر بپوشونم . اما چندان تفاوتی با حالت قبلش نداشت . تقه ای به در اتاق پرو زده شد و من از جا پریدم . 
« پانته آ چرا انقدر لفتش میدی ؟ یه لباس پوشیدن که انقدر طول نمی کشه ! » 
« پوشیدمش ! »
« خوب درو باز کن تا ببینم ! »
موهام رو رو قسمت های جلویی لباس پخش کردم تا کیارش کم تر بدنم رو ببینه ! درو باز کردم . نگاه کیارش اول رنگ حیرت گرفت بعد خریدارانه شد . می تونستم رضایت رو تو چشماش ببینم . 
« موهاتو بزن کنار تا یقه ات رو ببینم ! »
دستم رو روی موهام گذاشتم و گفتم :
« لازم نکرده ! »
« پانته آ تو که نمی خواب من به زور این کارو بکنم ؟ » لحنش خیلی جدی بود . حتم داشتم که این کارو میکنه ! قسمتی از موهام رو جابه جا کردم . خون با سرعت هر چه تمام تر زیر پوست کیارش پخش شد . نگاهش رو به زیر انداخت و گفت : 
« این لباس خوب نیست ! » صداش خش دار بود . 
« کیارش پام دیگه داره تاول میزنه ! این از همه ی لباس هایی که تا حالا دیدیم بهتره دیگه ! می تونم یه شال بندازم رو شونه ام . »
« نه !! »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد