وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

درحسرت آغوش تو - دوم

  تماس را قطع کرد و به سمت من برگشت و با دیدن لرزش بدنم گفت :

« تو چرا داری می لرزی ؟ سردته ؟ »
به ناچار گفتم : « آره »
پتو را رویم کشید و گفت :« خوب ضعف داری دیگه ! طبیعیه که سردت بشه ! »

 

 


 

زیر پتو داشتم بخارپز می شدم . 
« به خاطر من از جشن افتادی ، واقعا متاسفم »
« بی خیال ، خوب شد که نتونستم برم چون اگه میرفتم دماغ چند نفرو حتما می سوزوندم . و به احتمال زیاد اون ها هم از خجالتم درمی اومدند و یه دعوای حموم زنونه ای راه می افتاد . »
« دماغ کی ها رو می سوزوندی ؟ »
« دخترخاله هام ، دو تا دختر زشت ایکبیری اند که فکر میکنند از دماغ فیل افتادند . مامانم بهم میگه بهشون توجه نکن ، اما نمیشه که ... وقتی رفتارها و عشوه های خرکیشون می بینم دلم میخواد تو صورتشون بالا بیارم . » و بعد با حرص ناخن های مانیکور کرده اش را در کف دستش فرو کرد .
« ساعت چنده ؟ »
« 10 شبه »
« نه......یعنی من 5 ساعت خوابیدم ؟ »
« نخوابیده بودی ، بیهوش شده بودی . دکتر وقتی به حال و روز مادربزرگت رسید یه نگاهی هم به تو انداخت . فشارت خیلی پایین بود . »
« تو ، توی این مدت چی کار میکردی ؟ »
« تمام مدت کنار تو بودم و داشتم به صورتت نگاه میکردم ،.... فهمیدم صورتت اصلا چاله چوله نداره ! » نگاهی به سرم که نفس های آخر خود را می کشید کرد و گفت :
« سرمت تموم شد »
با دقت سوزن آن را از دستم خارج کرد و پنبه ای آغشته به الکل و چسب زخمی روی جای سوزن گذاشت . 
در حالی که کمک میکرد روی تخت بشینم گفت :« بابات خیلی وقته منتظره که تو به هوش بیای . نگرانته . بهش بگم بیاد ببینتت؟»
« آره »
نسرین برای صدازدن پدرم از اتاق خارج شد و من تنها شدم . افکارم دوباره به من هجوم آوردند .
چقدر راحت فرصت دیدن او را از دست داده بودم ! حالا که بی بی مخالفتی نداشت سرنوشت برایم قد علم کرده بود . آهی با چاشنی حسرت و افسوس از میان لبهایم خارج شد . 
پدرم با چشمان سرخ وارد اتاق شد . خون چشماش باعث شد قلبم فشرده بشه و دوباره مانند یک نوزاد تازه از خواب بیدار شده ، نا آرامی کند.
پدرم به آرامی کنارم نشست و سرم را روی سینه اش گذاشت . صدای قلبش محکم و قوی بود و باعث آرامش من شد .
« عروسکم واقعا ناراحتم که تو رو ، تو این وضعیت میبینم . خواهش میکنم بخاطر من هم که شده مواظب خودت باشی . »
« من خیلی می ترسم بابا ، اگه خدای نکرده اتفاقی واسه بی بی بیفته من باید چی کار کنم ؟ »
مرا از خود جدا کرد و مستقیم به عمق چشمانم خیره شد و گفت :
« ان شاء که هیچ اتفاقی نمی افته ! » نفس عمیقی کشید :« من خیلی از شما غافل شدم . کارم تمام وقتم رو میگیره . سعی میکنم بیشتر براتون وقت بزارم و مواظبتون باشم . »
لبخندی زدم . چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط موهایم را نوازش کرد . 
« میرم یه سر به بی بی بزنم ببینم حالش بهتر شده یا نه ؟ یه چیزی بخور و استراحت کن» از کنارم بلند شد و رفت . 
به محض این که در پشت سر او بسته شد. دوباره باز شد . نسرین پرید تو اتاق . بالاسرم واستاد و گفت :«
«خوب دیگه زیاد استراحت کردی الانه که پشتت باد بخوره و اون موقع دیگه خدا رو بنده نیستی ، بلند شو یه دستی به سرو روت بکش هر کی الان ببینتت با ملک الموت اشتباه می گیرتت . بلند شو »
پتو را از روی پاهام کنار زد . خمیازه ای طولانی کشیدم که باعث شد قطره ای اشک از چشمم سرازیر بشه . چشمای گشادشده نسرین به روتختی ام میخکوب شده بود .چه چیز باعث تعجبش شده بود ؟ با کنجکاوی به روتختی ام نگاه کردم و از دیدن خون که قسمت زیادی از روتختی ام رو رنگی کرده بود ، دهنم باز موند .

 

 

نسرین کمی مکث کرد و گفت :
« ببینم الان پریودی ؟! »
با سرعت از تختم بیرون پریدم . چندشم شده بود . 
« نه ، ده روز دیگه وقتشه ! »
اشاره ای به تخت کرد و گفت :« پس این برای چیه ؟ »
شانه ای بالا انداختم و گفتم : « شاید به خاطر فشار عصبی وقتش جلو افتاده باشه ! »
« فکر نکنم ... طبیعی نیست خیلی شدیده ! »
پتو را روی تخت انداخت و از شانه هایم گرفت و من را به پشت برگرداند . لباسی که برای تولد پوشیده بودم هنوز تنم بود . لباس کاملا نابود شده بود این را از آهی که نسرین کشید فهمیدم . حتما داشت برای لباس افسوس میخورد .
زحمت این را نکشیدم که نگاهی به پشت لباس بندازم ، نگاه کردن به آن فقط حالم را بدتر می کرد .
« برو یه دوش بگیر ، فکر کنم بدنت حسابی بهش احتیاج داشته باشه ! »
از او خجالت می کشیدم ، از پیشنهادش خوشحال شدم ، باید خودم رو از جلوی چشمش دور می کردم . من انقدر پوست کلفت نبودم که تظاهر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده !
به محض این که وارد حمام شدم لباسم را با خشونت از تنم خارج کردم . و زیر دوش ایستادم . آب سرد بود . لرزم گرفت ولی اهمیتی ندادم . دوش گرفتنم 10 دقیقه بیشتر طول نکشید ولی احساس کردم حالم خیلی بهتر شده ! نسرین تو اتاق نبود . روتختی و پتوم هم عوض شده بودند ... کاملا تمیز بودند . سفیدی روتختی باعث شد لبخندی بزنم . به سرعت لباس پوشیدم . نمی خواستم وقتی نسرین برمیگردد منو لخت ببینه ! اون موقع حتما از خجالت می مردم . 
طبق معمول موهامو خشک نکردم . 
تقه ای به در اتاق خورد و در باز شد . دوباره نسرین بود .
« به این خدمتکاراتون گفتم تختت رو برات تمیز کنند . فردا هم میام دنبالت می برمت پیش یکی از دوستام که دکتر زنانه ، باید مطمئن بشم که مشکلی نیست . »
اخمی کردم و گفتم : « خودم می تونم برم ، نمی خواد خودتو علاف من کنی . اصلا تو مگه کار و زندگی نداری ؟ »
« معلومه که دارم ، خوبشم دارم . کار و زندگی من تو اذیت کردن تو خلاصه میشه اما اگه قرار باشه تو به رحمت ایزدی نیست و نابود بشی من بیکار میشم . متوجهی که ؟ »
« اوهوم ؛ ولی من تا مرحومه و مغفوره شدن تو رو نبینم نمی میرم . مطمئن باش . »
« تو خواب ببینی . »
« ساعت 11 شد تو نمی خوای بری خونه ؟ »
« وا ... این دیگه چه مدل بیرون کردن مهمون از خونه است ؟ »
« من منظورم این نبود . خودت میدونی که چقدر دوست دارم پیشم باشی چون با تو بهم خیلی خوش میگذره . »
« این جوریه ؟ .... » دستی به پشت گوشش کشید گفت : « پانی چرا پشت گوشام مخملی شده ؟؟ »
خندیدم و گفتم :« مسخره بازی درنیار . »
« من ساعت 4 عصر میام دنبالت ، خواهش می کنم آماده باش که شش ساعت معطل نمونم . »
« چشم . امر دیگه ؟! »
« رخت چرکام تو خونه تا سقف رسیدن ، کی میای بشوریشون ؟»
خواستم با برسی که دستم بود به سرش بکوبم که از اتاق بیرون پرید و به سرعت جت شروع به دویدن کرد . همان طور که میدوید دستی تکان داد و فریاد زد :« تـــــــــــا فردا »
دختره ی دیوونه چرا جیغ میزنه ؟ الانه که پریسا از اتاقش بیاد بیرون و همون طور که تو بچگیش کله عروسکاش رو میکند ، کله منو هم بکنه . شانس اوردم اتاق بی بی طبقه پایین بود وگرنه بابا هم غرغر می کرد . 
از پریسا خبری نشد . کنجکاو شدم ببینم چی شده که از اتاقش بیرون نیومده . آروم در اتاقش رو باز کردم از لای در یه نگاه انداختم . چراغ اتاقش خاموش بود . امکان نداشت اون به این زودیا بخوابه !! در را کاملا باز کردم و چراغ را روشن کردم . تو اتاق نبود . حتما بازم خونه دوستاش رفته ! اتاق پری برخلاف اتاق من همیشه مرتب و منظم بود . من دلم نمی خواست اتاقم انقدر تمیز باشه ! یه ذره شلختگی هم بد چیزی نبود . چراغ را خاموش کردم و بیرون آمدم . دلم می خواست برم بی بی رو ببینم . اما میدونستم بابا اجازه نمیده برم تو اتاق بی بی ، می خواست بی بی آسایش کامل داشته باشه . منم که استاد آبغوره گیری بودم ... 
فردا صبح وقتی بابا داره چرت میزنه قایمکی میرم بی بی رو می بینم . وای یه خمیازه دیگه !!!چرا انقدر خوابم میاد ..... شاید به خاطر آرامبخشیه که دکتر تزریق کرده ! چشام داره میره !
یه خمیازه دیگه !
مثلا من قرار بود صبح زود بیدار شم که برم بی بی رو ببینم ولی مثل یه خرس تا نزدیکای ظهر خوابیدم . صدای آهنگ موبایلم که روی عسلی کنار تختم بود بلند شد ! چرا آهنگش عوض شده بود ؟ خدایا این نسرین رو از رو زمین بردار ، یه جونور موذیه که دومی نداره ! 
سعی کردم اهمیتی ندم . چشمامو باز نکردم نباید خواب از سرم می پرید . داشتم خوابای خوب میدیدم .....مثل این که ول کن نیست ! بالش را محکم روی سرم فشار دادم و گفتم :« برو بمیر . » این آهنگه چقدر اعصاب خورد کنه ! آخر سر من مغلوب شدم . چشمام رو که از حسرت خواب لبریز بود به زحمت باز کردم . نسرین قسم میخورم اگه این جا بودی زنده ات نمی ذاشتم . کلید سبز رنگ را فشار دادم و قبل از این که او بتواند حرفی بزنه شروع کردم : « الهی خدا از رو زمین برت داره ، الهی یکی پیدا بشه همین جوری اذیتت کنه ،تازه داشت جاهای خوب خوابم شروع میشد که تو وسطش پارازیت ول کردی ! دور و بر من پیدات نشه که میزنم نفله ات میکنم . نفس کم آوردم .
................
چرا لال شدی ؟ حرفی نداری که بزنی ؟ خبیث!
...............
سکوتش عصبانی ترم میکرد . 
« یا حرف میزنی یا به حرفت میارم ! »
« ببخشید شما کی هستید ؟ » نسرین نبود . وا رفتم . اما سریع خودم را جمع و جور کردم .
« شما با من تماس گرفتی ، اون وقت من بگم که کی هستم ؟ »
صدای خنده ی خفه ای آمد . 
«من با شما تماس نگرفتم ، با دختر عمه ام نسرین تماس گرفتم . شما دوستش هستید درسته ؟»
کف دستام عرق کرده بود . من داشتم با کیارش حرف میزدم . یخ کردم . می ترسیدم که حرف بزنم ..حتما اون متوجه لرزشش میشد .
« الو ؟! .... ؟ »
دو بار نفس عمیق کشیدم و گفتم : « بله، ...من دوستشم ... شما مطمئنید که با شماره نسرین تماس گرفتید ؟ »
قلبم اومد تو دهنم . دوباره خندید . زنگ صدای خنده اش چقدر نوازشگر بود .
« البته که مطمئنم ... »
نگاهی به گوشی انداختم ... گوشی نسرین را شناختم ... گوشی من و نسرین یک مدل بود فقط قاب گوشی نسرین یه کمی با مال من فرق داشت . مثل این که دیشب انقدر عجله داشت که یادش رفت گوشیشو ببره !
« ..... من هر روز صبح زنگ میزنم به نسرین که از خواب بی خوابش کنم . »
بالاخره معلوم شد نسرین این کار مزخرف رو از کی یاد گرفته !
« الان پیش شماست ؟ »
« نه ، گوشیشو پیش من جا گذاشته ! »
« چه حیف ! امروز از دستم در رفت . »
« بابت حرفایی که زدم متاسفم ! فکر کردم باز نسرین داره سر به سرم میزاره ! »
« موردی نداره ! برام خیلی جالب بود ! » عرق سردی روی پیشانی ام نشست . عکس العمل من برای او جالب بود ؟!!

 

« راستی اسم شما چیه ؟ »
واقعا اسم منو پرسید ؟ « پانته آ»
وقتی اسمم را زیر لبش تکرار کرد احساس عجیبی پیدا کردم .
« اسمتون خیلی قشنگه ! »
« ممنونم . »
« نمی خواید اسم منو بپرسید ؟ » می خواستم بگم اسمتو می دونم احتیاجی به پرسیدن نیست اما به جاش گفتم: 
« باید بپرسم ؟ »
« گفتم شاید چون من اسمتون رو پرسیدم شما هم بخواید اسم منو بدونید ! »
« خوب.... اگه می خواید اسمتون رو بگید . »
« نه ، شما باید بخواید . »
به زور جلوی خنده ام را گرفتم . چقدر سرتق بود . 
« خوب باشه ، افتخار آشنایی با کی رو دارم ؟ »
گلویش را به طور نمایشی صاف کرد و گفت : « کیارش کاویانی هستم . و از آشنایی با شما هم خیلی خوشوقتم .»
« منم همین طور . »
«..... خوب دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمی شم . پانته آ خانم متاسفم که خواب خوبتون نصفه کاره موند . »
« اگه شما بیدارم نمیکردید نسرین این کارو میکرد . خواب خوب من در هر صورت نصفه کاره می موند . نمی خواد فکرتون رو درگیر کنید . »
« بازم میگم از آشنایی با شما خوشحال شدم . امیدوارم یه فرصتی پیش بیاد که بتونم حضوری با شما صحبت کنم ... فعلا خداحافظ . »
نه ، بازم باهام حرف بزن ! 
« خداحافظ » با اکراه کلید قرمز را فشار دادم .
سرم را بلند کردم و به آینه نگاه کردم . صورتم سرخ بود . موبایل نسرین را بوسیدم و گفتم :
« نسرین اگه تو یه کار مفید تو زندگیت انجام داده باشی ، این بوده که موبایلتو جا گذاشتی ! »
لباسم را عوض کردم و به اتاق بی بی رفتم . خاله روی صندلی کنار تخت بی بی خوابیده بود .
بی بی هم خواب بود . کنار بی بی نشستم و به چهره اش خیره شدم .روی چهره اش اثر گذر زمان به صورت تقریبا نامحسوسی وجود داشت . همیشه سعی داشت چروک اندکی که دور چشماش بود را مخفی کند ولی به نظر من این چروک ها اونو جذاب تر میکردند . خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم . پلک هایش لرزید ولی بالا نرفت.. 
خاله تکانی خورد و آرام چشماش رو باز کرد . به محض دیدن من لبخندی زد و گفت :« سلام عزیزم ، حالت بهتره ؟! »
« سلام خاله جون ، بهترم . »
در حالی که از روی صندلی بلند میشد ، کش و قوسی به بدن خشک شده اش داد و گفت :
« بیا بریم صبحانه بخوریم ، از گشنگی دارم می میرم . »
گونه بی بی را بوسیدم و به دنبال خاله به سالن پذیرایی رفتم .
داشتم صبحانه ام را تمام می کردم که پریسا خمیازه کشان کنارم نشست .
خاله گفت : « ببند در گاراژو »
پری اخمی کرد و گفت :« مردم مادر دارند منم مادر دارم ! »
رو به من کرد و گفت : « بی خیال مامان ، تو چطوری ؟ »
« می خواستی چطور باشم ؟ مثل همیشه ! ... راستی دیشب کجا بودی ؟! »
پریسا من منی کرد ولی قبل از این که بتواند جوابی بدهد ، خاله گفت :
« می خواستی کجا باشه ؟ طبق معمول تو خونه این دوستای مزخرفش ولو بوده دیگه ! »
« مامان !!!!!!!!!!! »
« مرض مامان ، درد مامان ،کوفت مامان ...دروغ میگم بگو دروغ میگی ! دیشب ما از ترس ده دفعه مردیم و زنده شدیم اون وقت خانوم معلوم نیست تو کدوم خراب شده ای داشته خوش میگذرونده ! »
پریسا جا به جا شد و گفت : « مگه چه خبر بوده ؟ »
سرم را با تاسف تکان دادم . خاله گفت : « ساعت خواب .....، بی بی حالش بد شده بود ، خواهرتم از ترس غش کرده بود ! »
پریسا حیرت زده پرسید : « واقعا ؟! ..... الان حال بی بی خوبه ؟ »
خاله :« خدارو شکر بهتره ! » و چشم غره ای نثار پریسا کرد .
پریسا چند لحظه ساکت موند . بعد با دستش به پشت من زد و گفت : « تو دیگه چرا غش کردی ؟ »
« چه می دونم ! » برای آن که مسیر صحبت را عوض کنم گفتم :« دیشب خوش گذشت ؟ »
چشمای پری شروع کردند به برق زدن . پریسا با هیجان دست هایم را گرفت ، میدانستم تا تمام تمام جزئیات مهمانی را برایم نگوید دستم را رها نمی کند . « جات خالی بود پانی ، کاش .....»
خاله گفت : « به جای این که بشینی این جا وراجی کنی بلند شو برو به اوضاع خونه برس ، ناسلامتی فرداشب قراره خواستگار بیاد برات . »
پریسا به سرعت دستم را رها کرد و از پشت میز بلند شد و گفت :« راست میگی ، خیلی کار دارم . پانی بعدا برات همشو تعریف میکنم . » 
وقتی پریسا دور شد ، خاله گفت : « ولش میکردی تا خود شب حرف میزد و مغزمون رو منهدم میکرد . به کاراش سرگرم باشه بهتره ! »

نسرین دستش را روی بوق ماشین گذاشته بود و یه ریز بوق میزد . آبروی ما جلوی در و همسایه رفت . قدم هایم را تند تر کردم تا زودتر سوار ماشینش بشم بلکه به حول و قوه الهی خفه شه و بمیره . همین که تو ماشین نشستم ، شروع کرد :
« ذلیل شده مگه من به تو نگفته بودم ساعت چهار میام ، نمی تونستی یه کم زودتر حاضر بشی و منو این همه جلوی در خونتون نکاری ؟»
« خوبه حالا فقط 5 دقیقه منتظر موندی ، چرا این همه غر میزنی ؟ راه بیفت دیگه ! »
پایش را با حرص روی پدال گاز فشرد .« می دونی من تو 5 دقیقه چه کارایی می تونستم بکنم ؟ »
چشمانم را بستم و گفتم : « نسرین ارواح خاک عمه ات تمومش کن . بابا چیز خوردم . کافیه ؟ »
« بیچاره هنوز هیچ کدوم از عمه هام شرشون رو از سرم کم نکردن ! »
به یاد موبایل نسرین افتادم . آن را از کیفم درآوردم و طرفش گرفتم :
« نسرین موبایلت رو خونمون جا گذاشته بودی ! »
گوشی رو گرفت و گفت : « تعجبی نداره ! انقدر هولم کردی که نزدیک بود خودمم جا بزارم . کسی بهم زنگ نزد ؟ »
شیشه را پایین کشیدم و گفتم : « چرا ، پسر دایی جونت زنگ زد ! منم کلی لیچار بارش کردم ! »
« اِ ؟ ... چه خوب دلم خنک شد ! دستت درد نکنه خوب کاری کردی ! »
در حالی که لبش را می جوید ادامه داد : «.... پانته آ نمی دونی که امروز جلوش چقدر ضایع شدم . امروز خیر سرم مثلا رفتم خونشون که کادوشو بدم ، پررو وقتی کادو رو ازم گرفت گفت :
« چی خریدی برام ؟ » من خنگم که از تو نپرسیده بودم چی خریدی ، نمی دونستم چی جوابشو بدم آخر سر گفتم : « خودت باز کن ببین » عوضی بیشعور ! آخر سر بهم یه دستی زد و فهمید که من کادو رو نخریدم بعدم کلی مسخره ام کرد منم مثل بز واستادم نگاش کردم . بهم گفت می دونستم تو از این کارا بلد نیستی ، کی این کادو رو خریده ؟ » منم که در حد لالیگا ضایع شده بودم ، گفتم : « دوستم » بعدش گفت : « دوست خوش سلیقه ای داری ، شمارشو بده می خوام ازش تشکر کنم ! » نگاهی به چهره بهت زده من انداخت و گفت : « نترس من شماره ات رو بهش ندادم .» توی دلم نسرین رو به فحش بستم . خاک بر سرت نسرین ، خوب شماره مو میدادی دیگه ! نسرین ادامه داد : « پسره پررو از تو واسه شام دعوت کرده ! »
سرفه ام گرفت . « چی شد ؟ نترس بهش گفتم اگه تو دعوتشو قبول کردی منم باهات میام . تنهات نمی ذارم . »
نسرین جون هر کسی که دوست داری دست از این لوتی بازیا بردار . این تیریپا اصلا بهت نمیاد . « مطب دوستت چقدر دوره ! »
« با انگشتش ساختمانی را نشان داد و گفت :« رسیدیم دیگه ! اونهاش »
غزاله دوست نسرین و دکتر من دختری با یه چهره ی دوست داشتنی بود که همون اول به دلم نشست . باید سونوگرافی می دادم . نسرین همه ی آب آب سرد کن مطب را به خوردم داد . داشتم می ترکیدم . میترسیدم نسرین یهو دیوونه شه منو بخندونه . نمی خواستم به اتفاقی که بعدش میافتد فکر کنم . روی تخت دراز کشیدم . غزاله ژل را روی قسمت پایینی شکمم ریخت . از تماس ژل سرد با پوستم مور مورم شد . 
بعد از چند دقیقه غزاله جعبه دستمال کاغذی را به طرفم گرفت . تعداد دستمالهایی که برداشتم باعث شد نسرین چپ چپ نگاهم کند . نسرین پرسید : « پانی چشه ؟ » 
غزاله : « پانته آ جون کیست تخمدان داره ! » نگاهی به من کرد و گفت : « چیز مهمی نیست . بیشتر خانم ها بدون این که بدونند کیست دارند . یکی از کیست هایی که داشتی پاره شده خونریزیتم برای همین بوده . یکی دیگه هم هست که با داروهایی که بهت میدم اونم از بین میره ، نمی خواد نگران باشی ! »
وقتی نسرین جلوی خونمون رسید . گفت : « بالاخره چی بگم به کیارش ؟ برای شام بریم ؟ »
لبخندم را پنهان نکردم . « بریم » 
« پس ساعت 7 میام دنبالت . تو رو خدا زودتر آماده باش »
« باشه . خداحافظ »
« بای »
از ماشین پیاده شدم و به طرف خونه به راه افتادم .کلی کار داشتم . 
چشام به عقربه های ساعت بزرگ سالن دوخته شده بود . حالا یه بارم که من سر وقت حاضر شدم نسرین گور به گور شده دیر کرده ! بالاخره بعد از 10 دقیقه قدم رو رفتن تو سالن ریخت نحسشو زیارت کردم .وقتی به رستوران مورد نظر رسیدیم کیارش هنوز نیومده بود ، گارسون ما را به سمت میزی که به نام کیارش رزرو شده بود راهنمایی کرد . من و نسرین کنار هم نشستیم ، نسرین نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « کلی سرم غرغر کردی که چرا دیر کردم ، این پسره مزخرف که هنوز نیومده ! کاش دیرتر میومدم دنبالت . »
در حالی که تمام تلاشم را می کردم تا صدایم را پایین نگه دارم ، گفتم :« نسرین چقدر زر میزنی ! تو یه دقیقه ساکت باشی کسی فکر نمی کنه که لالی ! » 

« از کجا معلوم ؟ شاید فکر کنند من لالم . اونوقت دیگه نمیاند خواستگاریم . »
« نسرین اگه به فرض محال تو شوهر پیدا کنی ، شرط می بندم سر سه سوت ازت فرار میکنه ! »
« شاید . ولی حالا خوبه من کسی رو پیدا می کنم . تو چی ؟ انقدر تو حسرت شوهر می مونی که یه پیرزن چُلُسیده بشی ! »
«چُلُسیده خودتی ! »
هنوز در حال بحث بودیم که صدای گیرای کیارش ما را وادار به سکوت کرد .
« سلام خانوما ! » رگه های خنده در صداش احساس می شد . 
روبه روی ما در سمت دیگر میز واستاده بود و به حرکات ما نگاه میکرد .خیلی خوشتیپ بود ، قلبم با سرعت دو برابر می تپید . یه دفعه احساس کردم دارم آتیش میگیرم ! خیلی گرمم شده بود ! 
نسرین با عصبانیت گفت : « یه ذره زود نیومدی ؟؟! میذاشتی فردا صبح میومدی دیگه ! »
کیارش بدون توجه به نسرین در حالی که صندلی رو به رویی من را عقب می کشید و پشت میز می نشست رو به من گفت : « سلام »
میدونستم چشام داره برق میزنه ! برای همین سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم : « سلام »
نسرین نگاهی به من و کیارش انداخت و به کیارش گفت : « الو ؟!!!! منم اینجا هستما . »
نفس هایم بریده بریده شده بود . کیارش رو به من گفت : « ببخشید که دیر کردم ، تو ترافیک گیر کرده بودم . »
نگاهم را به صورتش رساندم . « مشکلی نیست! »
صورت نسرین از عصبانیت سرخ شده بود . دستش به سمت کیفش رفت . فکر کنم می خواست تو سر کیارش بکوبتش ! حدسم درست بود ! کیارش کیف او را در هوا گرفت و گفت : « اِ ... نسرین تویی ؟! اینجا چی کار می کنی ؟ »
نسرین کیفش را از دستان کیارش بیرون کشید گفت : « بالاخره اون چشای کورت باز شد ؟ »
« نسرین آدم باش ! » لبخندی به من زد و گفت : « نمی خوای دوست فداکارتو معرفی کنی ؟ .........هرچند فکر می کنم قبلا دیده باشمشون . قیافشون خیلی آشناست »
کیارش کمی فکر کرد و گفت : « یادم اومد ... اون روز تو اتاق نسرین .....»
لبخندی زدم و گفتم : « از دیدن دوباره شما خوشحالم ، پانته آ هستم . »
لبخند کیارش روی لبش خشک شد .
« پانته آ ؟؟؟! »
نسرین دستی به شکمش کشید و گفت : « چرا انقدر تعجب کردی ؟ هر کسی یه اسمی داره اسم دوست منم پانته آ ست دیگه! »
«ممم ... شما همون دختری هستید که امروز صبح باهاش صحبت کردم ؟ »
سرم را به علامت تایید تکان دادم . ابروهای کیارش بالا رفت و چشمانش خندید . 
« وای چه خوب ... خیلی دلم می خواست برای یکبار هم که شده ببینمتون . »
نسرین زیر گوشم پچ پچ کرد : « مگه تو لیچار بارش نکرده بودی ؟؟؟ چرا انقدر خوشحاله که می بینتت ؟ دنیا وارونه شده باید الان به فحش می بستت نه این که بهت بخنده.....»
از کمر نسرین نیشگون محکمی گرفتم . اونم که خیلی دردش گرفته بود محکم پامو لگد کرد .
کیارش گفت :« نسرین ، باز داری چه گندی میکاری ؟ »
نسرین کمرش را ماساژ داد و گفت : « گند کاشتنی نیست ، زَدَنیه ! ... ببینم نمی خوای سفارش بدی غذا بیارند ... از گرسنگی دارم می میرم !.... ژله هم می خوام . »
کیارش گفت : « خاک تو سر نخورده ات کنم نسرین ! تومایه بی آبرویی کل خاندانی ! »
« همین که تو مایه افتخاری ، واسه هفت پشتمون بسه ! »
به بحث کردن آن دو خندیدم ،اون شب به من خیلی خوش گذشت . کیارش بعد از خوردن شام ما را به یه قهوه دعوت کرد . آخر شب کیارش رو به من گفت : « از هدیه ای که برام خریدین ممنونم ، خیلی عالیه . » دستی به موهای پر پشتش کشید و گفت : « راستش حیفم میاد ازش استفاده کنم . » اما من تمام مدت تو این فکر بودم که یک در صد به فکر اون خطور میکنه که من عاشقش باشم ؟
بعد از خوردن قهوه علیرغم میلم با او خداحافظی کردیم و نسرین منو تا در خونمون رسوند . نسرین ضربه ای به شکمش زد و گفت : « انقدر خوردم که دارم بالا میارم ! ....برو بگیر بخواب صبح بهت زنگ میزنم. »
« جرات داری زنگ بزن ! خشتکتو می کشم رو سرت ! »
جز صدای سگ نگهبان تو باغ صدای هیچ چیز نمیومد . همه خواب بودند ... آروم و بی سرو صدا به اتاقم رفتم . وارد اتاقم که شدم . هر لنگه کفش پاشنه بلندم رو به یه طرف پرت کردم . کیفم رو روی مبل کنار تخت انداختم و خودم رو روی تخت . چشمام می سوخت . حوصله عوض کردن لباسم رو نداشتم . لبخند کیارش از فکرم عبور کرد .از لبخند او لبخندی مهمان لبهایم شد . زیر لب گفتم : « کیارش اگه بدونی انقدر دوستت دارم چی کار میکنی ؟ »

 

امروز قرار بود خواستگار تعریفی پریسا بیاد . خونه از تمیزی برق میزد . همه چی همون جور بود که براش برنامه ریزی کرده بود . فکر کنم خونه نشین شدن بابا هم جزء برنامه هاش بود. 
صبح با تکان های دست پریسا از خواب بیدار شدم . 
« بیدار شو دیگه پانته آ . می خوای تا لنگ ظهر بخوابی ؟ »
چشم هایم را خیلی کم باز کردم و گفتم : 
« چرا باید بیدار شم ؟ مگه چه خبره ؟ »
دستی به کمرش زد و گفت : « قراره بیان خواستگاریم دیگه ! »
پتو را دورم پیچیدم و گفتم : « خوب به سلامتی ! این موضوع چه ربطی به من داره ؟! »
پتو را به شدت کشید و گفت : « ای بابا ... بلند شو یه ذره به سر و وضعت برس ! »
سر جام نشستم و گفتم : « مگه قراره بیان خواستگاری من ؟! من دیگه چرا بزک دوزک کنم ؟ »
« نه نمی خواند بیان خواستگاری تو . اما اگه تو با این سر و شکل بیای جلوشون آبروی من میره ! »
تو آینه نگاهی به چهره ام انداختم . دور چشمام به خاطر ریملی که دیشب زده بودم سیاه بود. موهامم که نور علی نور بود . تو دلم به پریسا حق دادم .
« تا شب که خیلی مونده ! چرا انقدر عجله داری ؟»
« آخه تو خیلی تنبلی . فقط دو ساعت طول میکشه حموم کنی ! »
« بیچاره من به خاطر تو خودمو زشت کردم ، اگه من خوشگل کنم یارو که احمق نیست منو ول کنه بیاد تو رو بگیره ! از دستت میپره ! »
منو از جام بلند کرد و به طرف حموم هل داد . 
« تو لازم نکرده واسه من پتروس فداکار بشی ! شرمنده ام میکنی ! »
شانه ای بالا انداختم و گفتم : « از من گفتن بود و از تو نشنیدن ! »
بی بی امروز حالش خیلی بهتر شده بود و تونست از جاش بلند شه ! طبیعتا غر زدناش دوباره شروع شد . ولی خوشبختانه به من غر نمیزد به لباسی که پریسا قرار بود اون شب بپوشه گیر داده بود . من یه کت و شلوار کرم رنگ زیبا برای اون شب انتخاب کردم . موهامو اتو کردم هرچند قرار نبود دیده بشند . یه ارایش ملایم هم چاشنی کارم کردم . خوشگل شده بودم . ساعت نزدیکای 7 بود که مهمون ها از راه رسیدند . من هنوز تو اتاقم داشتم به خودم میرسیدم . نمی خواستم چیزی کم و کسر باشه ! 5 دقیقه بعد به طرف سالن به راه افتادم . هنوز روی پاگرد بودم که کیانا را دیدم که پریسا را در آغوش گرفته و می بوسد .صدای پدر و مادرش هم میامد . لبخندی زدم و آرام از پله ها پایین رفتم . بوی بسیار آشنایی فضا را پر کرده بود . لبخندم کم کم رنگ می باخت . همین که پایم را روی پارکت کف سالن گذاشتم ، از پشت خواستگار پریسا را دیدم که در حال احوال پرسی با پدرم بود .پریسا من را دید و رو به جمع گفت : « اینم از خواهرم . بالاخره اومد . » خواستگار پریسا با کنجکاوی به سمت من برگشت . از آنچه که می دیدم قلبم هزار تکه شد و به گریه افتاد . کیارش با لبخند روبه روی من ایستاده بود و لبخند میزد .

 

گیج تر از اون بودم که بخوام عکس العمل درستی نشون بدم و حرف بزنم . حتی اگر میتونستم حرف بزنم نمی دونستم که چی باید بگم ! کیارش.....! من برای اولین بار عاشق شده بودم اما عاشق کی ؟ خواستگار خواهرم!!! کسی که به احتمال زیاد در آینده شوهر خواهرم میشد . امکان نداره ! حتما دارم خواب می بینم ! دنیا نمی تونه انقدر بی رحم باشه که با قلب و احساسم همچین بازی کثیفی کنه ! اصلا نمی تونستم باور کنم ولی دست کیارش که دور انگشتام حلقه شد بیش از حد واقعی به نظر می رسید ، احساساتم منو از درون می خوردند . دستم را به ارامی از دست او بیرون کشیدم دیگه طاقت اونجا موندن رو نداشتم . اشکمم که دیگه طاقت صبر کردن نداشت بالاخره گونه هام رو خیس کرد . به سرعت به طرف اتاقم دویدم . صدای پچ پچ همه بلند شد . گوش هام رو محکم گرفتم تا صداشون رو نشنوم . هیچ کدوم اون ها احساساتم رو درک نمی کردند . شاید اگه احساساتم رو می فهمیدند منو سرزنش می کردند . خودم رو توی اتاقم انداختم و در را محکم بستم و بهش تکیه دادم . شانه هام از شدت گریه می لرزید کم کم پاهامم به تقلید از شونه هام لرزیدند . همون طور که به در تکیه داده بودم روی زمین نشستم !نه....نه...! خدایا چرا این کارو با من کردی ؟ مگه من چه گناهی کرده بودم که مستحق این مجازات شدم ؟ چرا باید چشمای طوسی کیارش مال من نشه ؟ منم مثل پریسا دوستش دارم شایدم بیشتر از اون !...پریسا ...! اسم پریسا وجودم رو لرزوند و باعث شد به خودم بیام تازه اون موقع بود که متوجه شدم کسی به در میزنه ! پریسا بود .می خواست بفهمه من چم شده ، من باید چی بهش می گفتم ؟ پریسا من عاشق کیارشم برای همین گریه ام گرفت ؟؟ یا این که به تو حسادت کردم و این حسادت باعث شد مجلس خواستگاریتو بهم بریزم ؟ سرم را با کلافگی تکون دادم . 
صدای نگران پریسا دوباره به گوشم رسید . برام جای سوال بود که چه موجودی بودم ؟.... یه آدم عوضی که طاقت دیدن خوشبختی خواهرش رو نداره ؟؟! اگر مامانم زنده بود الان از وجود من شرمنده میشد . نفس عمیقی کشیدم و اشکام رو پاک کردم ، الان وقت عزاداری کردن واسه تنها عشق سوخته ام نبود باید خودمو کنترل میکردم بعدا می تونستم انقدر اشک بریزم که کور بشم. به آرامی و سستی از جام بلند شدم و درو باز کردم . پریسا با قیافه ی نگران در حالی که آشفتگی از سر و روش میبارید پشت در بود . لبخند مرده ای با زحمت هر چه تمام تر روی لبم جا خوش کرد . پریسا به شدت من را در آغوش گرفت و در حالی که بغض کرده بود گفت : « پانی جونم چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟ » ..... خجالت کشیدم ، من چقدر پست بودم چطوری تونستم امشب رو براش تلخ کنم ؟شبی که اون براش خیلی زحمت کشیده بود ! دستام رو دور بدنش حلقه کردم و سرم را در سینه اش فرو بردم .بوی عطر خوبش مشامم رو نوازش داد . مامان کمکم کن ! اشک هام اینبار با شدت بیشتری جاری شدند . « پانته آ تو رو خدا یه حرفی بزن ! داری منو دیوونه میکنی . چی شده ؟! »
با صدایی که تحت تاثیر گریه گرفته بود ، گفتم : « منو ببخش ، نمی تونم اونا رو تحمل کنم . اونا می خوان تو رو از من بگیرند ..... نمی خوام ازدواج کنی . » خدایا منو ببخش که دروغ گفتم . پریسا لحظه ای ساکت شد ولی بعدش بدنش از شدت خنده لرزید . منو از خودش جدا کرد و به چشمام نگاه کرد . نمی خواستم تو چشماش نگاه کنم عذاب وجدان میگرفتم . 
« به خاطر این داری گریه میکنی ؟!»
دوباره خودم را در آغوش او پنهان کردم . « پانته آ چرا بچه بازی درمیاری ؟ »
« من بچه نیستم ، فقط دلم نمی خواد تو از پیشم بری ! » باید دهنم رو می بستم نمیخواستم بیشتر از این دروغ بگم . 
« تو منو از دست نمیدی .. مطمئن باش ! »
« می دونم ....متاسفم که احمق شدم و امشب رو خراب کردم . »
گونه ام را بوسید و گفت : « پس سریع خودتو جمع و جور کن و بیا پایین تا بیشتر از این خرابش نکنی . » نه !
لبخندی زیبا زد و رفت . سلانه سلانه به طرف آینه بزرگ دیواری اتاقم رفتم . شبیه روح شده بودم . دماغم قرمز شده بود .مطمئن بودم آبریزش بینی هم تا چند دقیقه دیگه به دردام اضافه میشد . به قیافم با ناامیدی لبخند زدم . من نمی تونستم سرنوشتمو تغییر بدم . سر و شکل خودم رو سر و سامون دادم و بعد پایین رفتم . تو سالن پذیرایی همه دور هم بودند . مادر و پدر کیارش داشتند به صحبت های پدرم گوش می کردن . جوان تر از آن بودند که پسری به سن و سال کیارش داشته باشند . لابد خیلی زود ازدواج کرده بودند . پدرم با دیدن من حرفش را ناتمام گذاشت و از جا بلند شد بقیه هم به تبعیت از پدرم یا از سر کنجکاوی از جا بلند شدند . پدرم به سمت من آمد و من را در آغوش گرفت و زیر گوشم گفت : « عزیزم حالت خوبه ؟ »
« خوبم بابا . »
از آغوش پدرم بیرون آمدم و به جمع نگاه کردم . پریسا در حالی که کنار کیارش ایستاده بود و دستش را در بازوی او حلقه کرده بود به من لبخند زد . نگاهم را سریع از او دزدیدم . پدر و مادر کیارش با مهربانی و شاید کمی کنجکاوی به من خیره شده بودند . به انها لبخند زدم . جواب لبخندم را با مهربانی هر چه تمام تر دادند . کیانا خواهر کیارش نزدیک ترین فرد به من بعد از پدرم بود . چشم هاش همرنگ چشمای کیارش بود . قبلا هم او را دیده بودم اما زیاد به چشم هاش دقت نکرده بودم . دختر جذابی به نظر میرسید !

 

خاله تو سالن نبود فکر کنم رفته بود به آشپزخونه تا از مرتب بودن همه چیز مطمئن بشه ! بی بی از روی مبل بلند نشده بود ولی خیلی دقیق منو زیر نظر گرفته بود .نباید بندو آب میدادم . برای این که رفتار نامعقولم رو توجیه کنم ( رفتارم از نظر خودم معقول بود ولی خب اونا که از احساسات من چیزی نمی دونستند پس طبیعی بود که رفتار منو غیر معقول بدونند . ) گفتم :
« خوش اومدید . متاسفم که نتونستم رفتار خوبم رو به شما نشون بدم راستش وقتی وارد سالن شدم یه لحظه احساس کردم دارم خواهرم رو از دست میدم ... نتونستم خودم رو کنترل کنم .اصلا دلم نمی خواد از خواهرم جدا بشم » پری خندید و گفت : « قربون اون دل مهربونت برم . » اَه .. بازم احساس گناه سراغم اومد کاش میشد بعضی وقتا وجدانم رو خفه کنم یا حداقل بپیچونمش . همه خندیدند . پدرم منو محکم بغل کرد و گفت : « پانته آ ی من یه دختر با احساسه . » کاش قلبم از سنگ بود اونوقت اصلا عاشق نمیشدم که بعدش بخاطر از دست دادن عشقم درد بکشم . بی بی همیشه می گفت غم مال آدماست . غم و غصه سراغ آدما میان تا اون ها رو به کمال برسونند اما اگه من نمی خواستم به کمال برسم کیو باید می دیدم ؟! کیارش جلو آمد و دوباره دستم را گرفت . یه لحظه ازش متنفر شدم . چطور جرات میکرد به من دست بزنه ؟ دلم می خواست بدونم اگه اون می فهمید که چه بلایی سر احساس من آورده بازم روش میشد جلو من ظاهر بشه و لبخند بزنه ؟؟
میل شدیدی داشتم که دستم رو دوباره از دستش بیرون بکشم ولی خودم رو کنترل کردم . عوضش یه لبخند مصلحتی تحویلش دادم . 
« پانته آ خانم اصلا باورم نمیشه که دنیا انقدر کوچیک باشه ! » دنیا خیلی کوچکتر از اون چیزیه که تو فکر میکنی !
دلم نمی خواست به او نگاه کنم ولی برای رعایت ادب مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم تا به صورتش نگاه کنم ، قدش خیلی بلند بود .قد من تا سرشانه اش بود . « بله خیلی خیلی کوچیکه !، ......اصلا فکر نمی کردم که بازم شما رو ببینم . »
پدرم مرا به سمت مبل خالی کنار خودش راهنمایی کرد و خطاب به مهمان ها گفت :« بفرمایید بشینید تو رو خدا ! سرپا واینستید . » 
روی مبل نشستم و سرم را پایین انداختم . صدای پچ پچ کیارش و پریسا را میشنیدم .سرم را بالا آوردم و به آنها خیره شدم . کیارش که همیشه جذاب بود حالا در آن کت و شلوار شیک سرمه ای رنگی که پوشیده بود جذاب تر به نظر میرسید . چشماش عمق اشتیاقش رو نشون میداد .زیر گوش پریسا چیزی زمزمه کرد و باعث شد پریسا زیرزیرکی بخنده ! حسادت مثل یه مار سمی وجودم را مسموم کرد ! مسیر نگاهم را عوض کردم دیگر طاقت نداشتم . خدایا کمکم کن ! کاش زودتر این مجلس تموم بشه ! به نظرم اون مجلس طولانی ترین مجلس خواستگاری بود که می تونست وجود داشته باشه ! بدتر از همه نگاه کنکاش کننده بی بی بود که لحظه ای هم از من دور نشد . به صورت فرمالیته یک هفته به پری فرصت دادند که فکراشو بکنه اما من میدونستم اگر میشد پریسا ترجیح میداد همون شب بساط عقد و عروسی برپا بشه ! تمام سعیم رو کردم که یه رفتار عادی داشته باشم و خودم رو شاد نشون بدم ، این نقش بازی کردن تمام انرژیم رو گرفت . از بس بغضم رو قورت داده بودم گلودرد گرفته بودم مهمان ها بعد از صرف شام رفتند . بابا خیلی از کیارش خوشش اومده بود . منم سریع به اتاقم پناه بردم . میدونستم بی بی میاد که بهم سر بزنه ! به بهانه ی دوش گرفتن به حموم رفتم و ساعت ها زیر دوش آب بی صدا گریه کردم .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد