داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو به عقد خودش در بیاره و……
صدای داد و فریاد بی بی دوباره خونه رو برداشته بود . باز گیر داده بود به آقا غلام بدبخت (باغبونمون رو میگم )که چرا درختا رو اونجوری که می خواستم هرس نکردی ؟ چرا گلا رو آب ندادی ؟ و از این جور چیزا .....
آقا غلام هم از ترس پشت سر هم می گفت :« الان درستش می کنم خانم ... همین الان درست می کنم . » فکر کنم بیچاره زهره ترک شده بود .. همه تو این خونه از بی بی می ترسیدند ( بین خودمون بمونه حتی بابام ) نه این که بیچاره بد اخلاق باشه ها .. نه ... فقط یه ذره جذبه اش زیاد بود .. خلاصه .... دیشب از سردرد نتونسته بودم بخوابم تازه ساعت شش صبح بود که یه ذره بهتر شده بودم داشتم سعی می کردم که بخوابم که بی بی شروع کرد ... دیگه داشتم روانی می شدم آخه این وقت صبح وقت داد زدنه ؟
بالشم رو محکم روی سرم فشار دادم بلکه نشنوم اما مگه می شد ؟
دیگه داشت گریم می گرفت ! بلند شدم و به حالت دو خودم رو تو تراس انداختم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :« بی بی جون هر کی دوست داری بذار یه ذره بخوابم ... یه ذره آروم تر ... آقا غلام که دو متر بیشتر باهات فاصله نداره چرا انقدر داد می زنی ؟ »
بی بی سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد از ترس سکته کردم نه به خاطره این که نگاش ترسناک باشه به خاطر این که قیافش یه طوری شد که یه لحظه فکر کردم سکته ناقص رو زد .
چند لحظه از پایین به بالا و بالا به پایین به من خیره شد و بعد از عصبانیت مثل لبو قرمز شد .
دوباره چه گندی زده بودم ؟ بیبی فریاد کشید :
« دختره ی بی حیا دوباره با لباس خواب داری تو تراس جولون میدی ؟ چند دفعه باید بهت بگم ...»
بقیه حرفاشو نشنیدم چون داشتم چون داشتم می دویدم سمت حمام که به بهانه دوش گرفتن یه دو ساعتی از جلوی چشمش دور باشم .. شاید عصبانیتش بخوابه ....
بی بی مادر بزرگ پدری من بود . مثل مادره نداشته ام دوستش داشتم در حقیقت بی بی منو بزرگ کرده بود آخه وقتی تازه دو سالم شده بود مامانم به خاطر سرطان معده فوت کرد .
مادر من از طبقه ی متوسط جامعه بود ولی پدرم نه .. یه تاجر بود و پولش از پارو بالا می رفت .ماجرای ازدواجشون اون طور که من شنیدم این طوریه که : بی بی جون یه خیریه تو یه منطقه محروم شهر درست کرده بود و به مردم نیازمند کمک می کرد ... مادر من هم کارهای دفتری خیریه رو انجام می داده ... بی بی من هم کمکم متوجه مادرم میشه و ازش خوشش میاد و دلش می خواد که مادرم عروسش بشه . بی بی وقتی از کسی خوشش بیاد آسمون بیاد زمین ، زمین بره آسمون باز دست از دوست داشتن طرف بر نمی داره البته عکس این مطلبم صادقه !!! بی بی جون هی مادر و پدر منو سر راه هم دیگه میزاره تا با هم بیشتر آشنا بشن ( شاید شاید یه اتفاقایی بیفته )
پدر من پسر بزرگه بی بی بوده و بی نهایت ایراد گیر .. 32 سالگی ام رد کرده بود ولی هنوز به ازدواج فکر نمی کرد ...
خلاصه یه بار بی بی به یه بهونه ای بابام رو کشیده بود خیریه و یه کاری می کنه که بابام چند دقیقه ای با مادرم تنها باشه تا با هم صحبت کنند بابام شروع می کنه از دست خط مادرم ایراد گرفتن و مادرمم طاقت نمیاره و جواب پدرم رو میده و میزاره تو کاسش ... بابامم که کارد میزدی خونش درنمیومد چشاش شده بود دو کاسه خون و فکر کنم تو دلش هزار دفعه گردن مادرم رو شکست و دفنش کرد و رو قبرش بپر بپر کرد و رقصید . بابام با عصبانیت خیریه رو ترک می کنه بی بی بیچاره ام فکر می کنه هر چی ریسیده پنبه شده ..دیگه بی خیال موضوع می شه و همه چیز رو دست قسمت می سپاره .. غافل از این که پدرم نمی تونه از فکر دختری که سنگ رو یخش کرده بیرون بیاد .پدرم چند دفعه دیگه الکی خودش رو آویزون خیریه می کنه ( بلکه حاجت روا بشه ) ولی مادرم محل سگ بهش نمی ذاشت . راستش به دیوار اتاقش بیشتر توجه می کرد تا به پدرم . پسر بی بی خانم دید هیچ رقمه کارش پیش نمی ره دست به دامن بی بی میشه .. حالا این که بی بی چه عکس العملی داشت خودش یه ماجرای دیگه اس ولی بالاخره بعد از یکسال بابام موفق میشه دل مادرم رو بدست بیاره و باهاش ازدواج کنه !
یه سال که از ازدواجشون گذشته بود من به دنیا اومدم . دو سه ماه بعد مادرم حالش بد میشه و همش حالت تهوع داشته و هر چی می خورده بالا میاورد تا جایی که دیگه همش خون بالا میاورد . دکترا تشخیص دادند که بیماری مادرم سرطان معده پیشرفته اس . مثل این که اولین علائمش وقتی که منو باردار بود نشون داده شده بود . حالت تهوع های خفیف و همیشگی . ولی این علائم با علائم بارداری ترکیب شده بود ...مادرم قبل از مرگش منو دست خالم می سپاره ... خواهر بزرگ ترش ... و بعد هم از دنیا میره .. نمی خوام داغون شدن بابام رو تعریف کنم بیشترین کسی که ضربه خورد پدرم بود .. فقط دو سال تونست با عشقش زندگی کنه ... بعد از سال مادرم خالم با پدرم ازدواج میکنه و از دو سال خواهر من به دنیا میاد ... خواهرم از من زیباتر بود ... چشمای عسلی اش محشر بود ... ولی من در مقایسه با اون معمولی به نظر میومدم ... البته همیشه بی بی به من می گفت چهره تو دلنشینه ... من کاملا شبیه مادرم بودم .... البته من هیچ وقت حرفای بی بی رو جدی نمی گرفتم ... حکایت همون سوسکه با دست و پای بلوری بچه اش ... با صدای تقه ای که به در خورد از جا پریدم ... صدای بی بی که از میان دندان های کلید شده اش به سختی مفهوم بود به گوشم رسید :« پانته آ . ذلیل شده .. فکر نکن رفتی اون تو می تونی از دستم فرار کنی .. بالاخره که میای بیرون اون موقع می دونم با تو چی کار کنم ... » و زیر لب با خود گفت :« دختره چش سفید . آبروی ما رو برد جلوی در و همسایه .. همش تاثیر این ماهواره است . میدونم دیگه ... میدونم » مهربانی کلامش را احساس می کنم . هرگز موفق نمی شد مرا واقعا سرزنش کند . شیر آب را باز کردم و گفتم :« بی بی چی داری می گی ؟؟؟ صدات اصلا نمیاد ... آنتن نمی ده ! »
مطمئن بودم الان به مرز انفجار رسیده ..
« آنتن نمی ده ؟ صبر کن یه آنتنی بهت نشون بدم خودت حض کنی . اصلا من چرا دارم تو رو دعوا می کنم همش زیر سر اون باباته . یه پوستی ازش بکنم که تو تاریخ بنویسن .»
دیگر صدایی نیامد جز صدای کوبیده شدن در اتاقم ...
منو ببخش بابایی ... الانه که بی بی شروع کنه به کندن موی سرت .. البته منظورم همون چهار تا شیویده ... بی بی قبلا همه رو کنده باید دیگه بری یه صفایی به خودت بدی و مو بکاری ..
نیم ساعت بعد حوله صورتیم رو دورم پیچیدم و رفتم سمت کمدم که لباس بردارم .آب همین جوری از موهام رو زمین می چکید ... بعد از این که لباس پوشیدم جلوی آینه نشستم و سعی کردم یه حالت مظلومانه به چهره ام بدم و گرنه بابا منو از وسط نصف می کرد . باید دلشو به رحم میاوردم معمولا بدست آوردن دل بابام کار سختی نبود .. به چهره خودم خیره شدم .. صورت گردم با ابروهای پیوندی بلند ، چشمای مشکیم و مژه های سیاه و بلندم . بینی ام متناسب بود و لبم کوچک . موهام تا زیر کتفم رسیده بود ... روی هم رفته بد نبودم امید داشتم که از ترشیدگی نجات پیدا کنم ... 23 سالم شده بود باید دست می جنباندم .. شوهر خوب پیدا کردن مثل رد کردن هفت خان رستم شده دیگه !
صدای موبایلم بلند شد . روی تختم داشت خودشو پاره می کرد . این دیگه کی بود ؟
با نگاه کردن به صفحه ی گوشی به حماقت خودم خندیدم .. خوب معلوم بود کیه دیگه . خروس بی محل همیشگی...
گفتم : « بله ؟»
صدای شاد نسرین در گوشم پیچید :« السلام علیک و رحمــــــــــــــــت ا... ، خواب تشریف داشتیـن؟... زنگ زدم بگم بخواب من بیدارت نمی کنم . »
خندیدم و گفتم : « این دفعه بیدار بودم نتو نستی به هدف پلیدت برسی .»
« همچین میگه هدف پلید یکی ندونه فکر می کنه من می خواستم چی کار کنم ، اذیت کردن یه دختر تنبل که جزئ هدف های پلید نیست ... از تو بعیده که زودتر از ساعت 10 بیدار بشی . راستشو بگو چی شد که بیدار شدی ؟ »
« دختر چقدر حرف میزنی ! یه نفس بکش ! میترسم یه روز وسط حرفات یادت بره نفس بکشی و سقط شی . »
« تو نمی خواد نگران من باشی . جواب منو بده »
« بی بی یه چیز تو مایه های کار تو رو انجام داد . منتها با دز بالا . »
« من عاشق این مادربزرگتم . میدونم که یه روز تو رو آدم می کنه »
« 23 سال نتونست ...فکر نکنم دیگه بتونه . »
« این نشون میده که تو چقدر از آدمیت به دوری !»
« دست شما درد نکنه ! خجالت نکش اگه چیز دیگه ای هم می خوای بگو . »
« از کی خجالت بکشم ؟؟؟ از تو ؟ می بینم که اول صبح شوخ تشریف داری و جوک سال میگی . راستشو بگو چیزی مصرف کردی ؟»
« تو همین جوری به من انگ بچسبون ...ببین بالاخره خدا یه روز میزنه نصفت می کنه و دل من خنک میشه !»
« خدا منو خیلی دوست داره ! ولی اگه من پادر میونی کنم شاید راضی بشه تو رو نصف کنه . »
نمی خواد خودتو تو زحمت بندازی بی بی منو نصف می کنه . الان که می خوام برم پایین یه چیزی بخورم منو مثل مرده میشوره . »
« نه ؟.... برو عزیزم برو ... من مزاحم کار بی بی جونت نمی شم .» و خندید .
« باشه .. پس بعدا می بینمت . »
« خداحافظ . »
گوشی را روی تخت انداختم ... و به سمت سرنوشت شومم قدم گذاشتم .
در اتاقم را به آرامی باز کردم و سرم را به آرامی بیرون بردم ... هیچ خبری نبود .. هیچ صداییم نمی آمد ... ( فکر کنم بی بی تا الان سر از تن بابا جدا کرده ...) پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم . صدای بی بی از سالن پذیرایی می آمد .. خداجون کمکم کن ...وارد سالن شدم ، بابا پشت میز ناهار خوری 24 نفره سالن نشسته بود و صبحانه می خورد . بی بی هم روی صندلی کناری بابا نشسته بود و داشت با بابا حرف میزد . صداش آروم بود و چیز زیادی متوجه نمی شدم اما شک نداشتم که داشت چغلی منو می کرد ...
آروم گفتم :« سلام بابا »
پدرم سرش را بالا آورد و لبخند زد . می خواست جواب سلاممو بده که بی بی شروع کرد :
« من دلم می خواد بدونم تو این خونه نقش چیو دارم ؟ یه بوته ؟ ناسلامتی منم کنار پدرت نشستم و یه سلامی هم به من بکنی گناه نمی شه . » بعد زیر لب با خود ادامه داد :« بیا این همه زحمت بکش ... دختره رو بزرگ کن آخر سر می خواد یه سلام بکنه انگار می خواد جون بده . اونم از دماغ »
« بی بی تو رو خدا ... بزار دو دقیقه بگذره بعد شروع کن ... بخدا گناه دارم انقدر بهم سرکوفت نزن تو که می دونی چقدر دوستت دارم . چرا آخه این حرفارو می زنی ؟»
گونه های بی بی گل انداخت . اما گفت : « فکر نکن اگه زبون بریزی چیز می شم . از این خبرا نیست . »
بابا گفت :« مامان تو رو خدا انقدر بهش گیر نده ! تعجب می کنم که تا حالا از دستت دیوونه نشده . »
« بله ؟؟؟؟؟ مثل این که سرت به تنت زیادی کرده ! بایدم از دخترت دفاع کنی هر چی باشه لنگه خودته ! منه بیچاره رو این وسط غریب گیر آوردید . »
بابا خندید و گفت :« بیا دخترم .. بیا بشین کنارم . یه چیزی بخور ! رنگ و روت چرا انقدر پریده ؟»
با خوشحالی صندلی کنار بابا رو اشغال کردم و برای این که از ترکش های بی بی در امان باشم خودم را پشت پدرم قایم کردم .
« شنیدی دخترت امروز چه دسته گلی به آب داده ؟ »
با التماس به بی بی خیره شدم . اگه می گفت بیچاره می شدم ...
« مگه میشه متوجه نشد ؟ با اون داد و فریادی که شما اول صبحی راه انداخته بودی فکر کنم تا شعاع سه کیلومتری خونمون همه فهمیدند چه خبر شده ! » پس بابام می دونست .. خیالم راحت شد ...
« احسان یه چیزی بهش بگو ... انقدر لی لی به لالاش گذاشتی لوس شده ! »
پدرم در حالی که از پشت میز بلند میشد ، گفت :« پانی من اصلا هم لوس نیست . »
گونه بی بی را بوسید و گفت :« دیگه دیرم شده ... راننده خیلی وقته منتظره . »
بعد سمت من برگشت . من را در آغوش گرفت و موهایم را بوسید و در گوشم گفت :« بی بی رو اذیت نکن .. هر چی میگه گوش کن. باشه ؟ »
به آرامی سرم را تکان دادم . دوباره موهایم را بوسید و رفت .
روبه بی بی کردم و گفتم :« بی بی منو ببخش ... سرم خیلی درد می کرد اصلا حواسم به لباسم نبود . باور کن نمی خواستم اذیتت کنم . به آرامی دستانم را دور گردن او حلقه کردم و گفتم : « می بخشی ؟ »
دستانم را در دستش گرفت و گفت :« عزیزم من به خاطر خودت انقدر سخت گیری می کنم . میدونی که چقدر رو تو حساسم ! اگه اون خواهرت لختم بره بیرون برام مهم نیست ولی تو یه چیزه دیگه ای ! »
گونه اش را بوسیدم و گفتم :« داشتی زیر آب منو پیش بابا می زدی ؟»
اخم کرد و گفت :« این چه حرفیه ؟ اصلا من بلدم زیر آب کسی رو بزنم ؟»
( تو این کار که استادی بی بی )
« نه . البته که نه ولی اگه زیر آب منو نمیزدی راجع به چی داشتی با بابام حرف میزدی ؟ اونم آروم آروم ؟؟؟»
« مثل این که قراره یکی خر شه بیاد خواستگاری خواهرت »
« چه خوب !!!!!! بی بی تو چرا این طوری در مورد پریسا حرف میزنی ؟! گناه داره بخدا !»
« دلت واسه من بسوزه نه اون خواهر هفت خطت . »
گله کنان گفتم :« بی بی ؟!!!!!!!!! »
« بی بی و مرض ، مگه دروغ می گم ؟؟ »
« بی بی، چون اون دوست پسر داره دلیل نمی شه که هفت خط باشه . »
« وای ... کی حالا می خواد به این حالی کنه ؟؟ ، می دونی اون چند تا دوست پسر داره ؟ »
با سردرگمی گفتم : « خب ... یه دونه دیگه »
بی بی منفجر شد ..« د ِ نه دیگه ... اگه یه دونه داشت که من این جوری آتیش نمی گرفتم . یه دونه موردی نداره » همین که چشمش به نگاه مشتاق من افتاد ، گفت « از خیالات بیا بیرون برای تو مورد داره . »
« اما این انصاف نیست . »
« معلومه که انصاف نیست .. مگه این انصافه که تو هر روز صبح با این بیلچه غلام به جون اعصاب من بیفتی و شخمش بزنی ؟ ... پس نتیجه می گیریم دنیا اصلا منصفانه نیست ...
الانم بشین پشت میز، صبحانتو بخور من برم به کارام برسم . »
بی بی رفت و بد از چند لحظه سمیه با سینی صبحانه از آشپزخانه خارج شد .
« سلام خانم ، صبح بخیر »
لبخندی به او زدم و گفتم :« صبح شما هم بخیر »
« خواهرم هنوز بیدار نشده ؟»
« ام ... بیدارن ولی پایین نیومدن صبحانشونو براشون بردم تو اتاقشون اونجا سرو کنند .. »
« ممنون »
لبـــــــــخندی روبه من زد و رفت .
از وقتـــــــی بی بی پریسا رو با دوست پسرش تو خیابون دیده بود باهاش لج کرده بود ....می دونستم پیازداغ ماجرا رو زیاد کرده ، از همون موقع بود که حساسیت بی بی رو ی من بیشتر شد ، من که همیشه به این سخت گیری ها عادت داشتم پس یه level بالاتر زیاد برام فرقی نمی کرد . باید برم یه سر به پریسا بزنم ببینم چی کار می کنه ؟؟؟ حتما واسه خواستگارش هیجان داره ...
اصلا نفهمیدم چی خوردم از بس داشتم فکر می کردم حواسم نبود که کی صبحانه ام تموم شد .
پشت در اتاق پریسا ایستادم و در زدم .
« بیا تو پانی » وارد اتاق شدم و گفتم :
« نمی دونستم تو پشت در اتاقت رو هم می تونی ببینی !!! »
از روی تختش بلند شد و دستش را دور گردنم حلقه کرد و گونه ام را بوسید و گفت « پانی مسئله ساده است ... تو تنها کسی هستی که قبل از این که بیای تو در میزنی و اجازه می گیری ! »
خندیدم و گفتم :« بجز خدمتکارا »
« آره اونا هم در میزنن ولی اگه چاره داشتن در نمی زدن تازه شم مدل در زدن تو یه مدل خاصه »
روی تختش نشستم و گفتم : « حالا اینا رو ولش کن ... برام از خواستگارت بگو ... اصلا کی قراره بیان ؟؟ »
با تعجب گفت :« تو هم می دونی ؟»
اخم کردم و گفتم :« ناسلامتی من خواهرتم ، باید بدونم دیگه »
« می دونم ببخشید ... تو درست میگی . »
با تعجب به سرخ شدن ناگهانی گونه های او نگاه کردم او از این عادت ها نداشت و معمولا خجالت نمی کشید . الان دیگه گونه هاش لبو شده بود .
« چرا این طوری بهم نگاه می کنی ؟ مگه تا حالا ندیدی کسی خجالت بکشه ؟ »
« راستش.. خجالت کشیدن اصلا بهت نمیاد ... ماجرا رو بگو منو جون به سر کردی .»
کنارم روی تخت نشست و دستم را در دستش گرفت و با مکثی طولانی گفت :« کیانا رو که یادته ؟ همونی که چند دفعه اومد خونمون ! » سرم را به علامت تایید تکان دادم . « برادر اون از من خوشش اومده و منم .. دوستش دارم .»
چشماش از شدت هیجان می درخشید .
« برای جمعه شب قراره بیان ، وای پانی من خیلی استرس دارم .. نمی دونم باید چی کار کنم . »
« انگار این خواهرم نیست که کنار من نشسته ، تو هیچ وقت خجالت نمی کشیدی .. نه به این شدت ... استرسم نمی گرفتی »
« پانی تو متوجه نیستی ... من باید کاری کنم که پدر و مادر اون منو بپسندن . »
« اونا تو رو می پسندن .. نمی خواد نگران این موضوع باشی .. میگم ... به نظرت زود نیست که ازدواج کنی؟؟؟؟»
« شاید ... ولی من دیگه نمی تونم دوری از اونو تحمل کنم »
« عشق و عاشقی خیلی خوبه ؟؟؟ »
با هیجان مرا در آغوش گرفت و گفت :« خیلی پانی .. خیلی ... تا تجربه اش نکنی نمی فهمی
چی میگم . »
« حالا اسم این داماد خوشبخت که تو می خوای بد بختش کنی ، چیه ؟»
« کیا »
داشتم با کامپیوترم سر و کله می زدم .. طبق معمول هنگ کرده بود .. مرده شور ترکیبتو ببره ، به درد لای جرز دیوار هم نمی خوری .. خاموشش کردم ... به تراس رفتم و و به باغ اطراف خونه نگاه کردم .. صدای آهنگ گوشیم باعث شد به اتاقم برگردم .. نسرین بود ( طبق معمول )
« بله ؟ »
« سلام پانته آ جونم ! خوفی ؟»
به لحن بچگانه اش با صدای بلند خندیدم ..
« چه خوبه که دوستی مثل من داری ! اگه من نبودم تا حالا از غصه هفت تا کفن پوسونده بودی . »
گفتم :« البته خانم خودشیفته ، حق با شماست !!! چه خوب شد زنگ زدی هیچ کس نبود که باهاش حرف بزنم داشتم دیوونه می شدم . »
« چرا ؟؟ پس بقیه کجان ؟! »
تازه یادم اومد که به نسرین نگفتم قراره خواستگار بیاد ، همین موضوع باعث شد که تقریبا با جیغ بگویم :
« نسرین دیدی چی شد ؟ یادم رفت بهت بگم قراره خواستگار بیاد . »
« دختره ی دیوونه چرا جیغ می زنی ؟ پرده ی گوشم به باد فنا رفت ....قراره خواستگار بیاد ؟ واسه تو ؟... کدوم احمقی می خواد خودشو به عذاب دو دنیا محکوم کنه ؟ »
« نخیر ، قراره برای پریسا بیان ، نمیزاری حرف بزنم که ... »
« اه .. امیدوار شده بودم .. حیف شد .. اما غصه نخور اول و آخرش زن داداش خودمی !»
« ایش... لازم نکرده از کیسه خلیفه ببخشی . »
« خیلی هم دلت بخواد .. کی حاضره خودشو بدبخت کنه ؟ »
« چرا بدبخت ؟ خوشبخت ترین مرد روی زمین میشه ! »
« تو که راست میگی ! .... انقدر حرف زدی یادم رفت واسه چی زنگ زده بودم ،بلند شو بیا خونمون کارت دارم . »
« دمت گرم .. الان راه می افتم . »
« یه ذره شخصیت نداری که ! همیشه آویزونی !!!!»
« دیوونه شدی نسرین ؟ مگه همین الان نگفتی بیام خونتون ؟»
« من گفتم ولی تو یه ذره باید افه بیای بعدا قبول کنی . »
« خدا شفات بده نسرین .»
« تو رو بیشتر . زود بلند شو بیا »
« اومدم »
پریسا پدر خدمتکارا رو دراورده بود ... می خواست خونه واسه شب جمعه برق بزنه ... منم که ازاین کارها متنفر .. یه دقیقه هم از این خونه دور باشم غنیمته ! خداجون دستت درد نکنه که واسم ردیفش کردی .
روی تخت نسرین لم دادم و همان طور که خیارم را می جویدم گفتم :
« حالا این کارت چی بود که منو به خاطرش اینجا کشیدی و وقت منو گرفتی ؟ »
« اوه ، اوه گفتم افه بیا ولی نه دیگه انقدر خرکی ....»
شالم را از روی سرم برداشتم و مچاله کردم و به سمتش پرتاب کردم . جاخالی داد و گفت :
« می دونی وقتی عصبانی میشی چقدر چشات خوشگل میشی ؟ »
« خودتی »
در اتاق نسرین با شدت هر چه تمام تر باز شد و مرد جوانی وارد اتاق شد . از وحشت خشکم زد و توانایی هرگونه عکس العملی از من گرفته شد . همان طور روی تخت نشسته بودم با دهان باز به او نگاه می کردم .
نسرین گفت : « باز سرتو مثل گاو حسن قلی پایین انداختی اومدی تو اتاق من ؟ » با دست به من اشاره کرد و گفت :« من به کارات عادت دارم ولی این بیچاره آنفاکتوس کرد ... نگاه کن دهنش هنوز باز مونده » با این حرف نسرین به خود آمدم و سعی کردم دهانم را ببندم . مرد جوان که گویی تازه متوجه من شده بود سرش را پایین انداخت و خطاب به من گفت : « معذرت می خوام » لحظه ای زیر زیرکی نگاهم کرد و بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت ...
نسرین که از عصبانیت سرخ شده بود ، رو به من کرد با دیدن من که هنوز به در اتاق خیره بودم نتوانست جلوی خنده ی ناخواسته ی خود را بگیرد . کنارم نشست و گفت :
« حالا بیا درستش کن .. دختره منگل شد رفت . »
رو به او کردم و گفتم :« اون کی بود ؟؟! »
لبخندی زد و گفت :« پسر داییم ، به این کاراش دیگه عادت کردم ، نمی ترسم منتها تو دفعه اولت بود حق داری یه کوچولو بترسی . »
دست بردم تا عرق روی پیشانیم را پاک کنم .. دستام مثل دو قالب یخ شده بود .. خاک بر سرم شد تازه فهمیدم شال سرم نبوده.. وای خوب شد بی بی این جا نبود وگرنه زنده به گورم میکرد
« شالم رو بده !»
نسرین قهقهه زد و گفت :« جای بی بی جونت خالی !!! چقدر دلم براش تنگ شده ! »
شالم را روی سرم گذاشت و مرتب کرد .
« اینم از این ، خیلی خوشگل شدی گلم »
« باز چی شده که مهربون شدی ؟»
« وا .. من که همیشه مهربونم ... اما خب ایندفعه یه چیز کوچولو می خوام »
« بنال »
دوباره کنارم نشست . « میدونی پانی پس فردا تولد همین پسرداییمه .. همین که الان رنگ و روتو شبیه یه روح کرده بود . من نمی دونم چی براش بخرم .. یعنی میدونی چیه ؟ من سلیقه و عرضه ی خرید کردن رو ندارم ، می خواستم اگه میشه تو یه چیزی براش بخری . سال های پیش مامان می خرید من کادو می دادم ولی امسال سرش خیلی شلوغه و وقت نمی کنه بره خرید ! »
« من خرید کنم ؟دیوونه شدی ؟ من از سلیقه ی مردا هیچی سرم نمی شه ! خودت یه کاریش بکن . »
« آبروم در خطره . می فهمی ؟ .. اون دنبال یه سوژه می گرده که همش منو مسخره کنه . خواهش می کنم کمکم کن . »
« نمی تونم ... »
مثل فشفشه از جاش بلند شد و گفت : « نمی تونم یعنی چی ؟؟؟ پس رفاقت به چه دردی می خوره ؟ ... تو به چه دردی می خوری ؟ » روبه روم زانو زد و گفت :« خواهش »
من هیچ وقت برای یک مرد خرید نکرده بودم ( حتی برای بابام ).. اما مثل این که هر چیزی یه اولین بار داره !
« باشه ، اما بهت گفته باشم منم تو خرید بهتر از تو نیستم . بعدا حق نداری سرم غر بزنی »
برقی که در نگاه او درخشید قلبم را آرام کرد .
« ببین اون از رنگای آبی و سرمه ای و رنگای تو این رنج خوشش میاد ... اگه خواستی لباس بخری حواست باشه . »
دو ساعت تمام مغزم را با چیزهایی که او دوست داشت شستشو داد . در تعجب بودم او که این همه اطلاعات در رابطه با او دارد نباید خرید کردن برایش سخت باشد .. اما مثل این که سخت بود .
« نسرین دیگه دیر شده باید برم »
« کجا؟ تو که تازه اومدی ! »
او را در آغوش گرفتم و گفتم : « من دیگه ...بخورم که این طرفا پیدام بشه ! شاید دفعه ی بعد انقدر خوش شانس نباشم و زنده از اتاقت بیرون نرم .»
خندید و گفت :« نترس میگم وقتی تو اینجایی تو خونه راهش ندند . »
از اتاقش بیرون آمدم . همان طور که از پله ها پایین می رفتیم اخرین سفارشاتش را به من میکرد .
مادر نسرین از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : « پانته آ جان داری میری؟ چرا انقدر زود واسه ناهار بمون . »
« ممنون خاله . بی بی منتظرمه باید برم . »
داشتم به سمت در سالن می رفتم که با صدای پسردایی نسرین که گلویش را صاف می کرد به سویش چرخیدم . اولین چیزی که دیدم طوسی خوشرنگ چشمان او بود .
گفتم :« بفرمایید »
« می خواستم بابت امروز ازتون عذرخواهی کنم .. نمی دونستم شما تو اتاق ...»
حرفش را قطع کردم و در حالی که بی دلیل دستپاچه شده بودم به زحمت گفتم :
« مهم نیست ... احتیاج به عذر خواهی نیست . »
میدونستم که صورتم گل انداخته این را از حرارت گونه هام متوجه شدم .
حتی یادم نیست با او خداحافظی کردم یا نه ! تنها چیزی که می خواستم فرار کردن بود . خودم هم نمی دانستم چرا
خدا ذلیلت کنه نسرین ! من چرا باید واسه یه پسر غریبه کادو بخرم ؟؟ کارم به کجا کشیده !!!
سر میز شام انقدر با غذام بازی کردم که خاله گفت :
« پانته آ چی شده ؟؟ چرا غذا نمی خوری ؟ ... همون غذاییه که دوستش داری ! »
قورمه سبزی ! غذای مورد علاقه من ! اگه الان انقدر فکرم مشغول نبود شک نداشتم که تا مرز انفجار می خوردم .
« چیزی نشده خاله ، فقط یه ذره بی اشتهام . »
بی بی گفت : « بیرون که بودی چیزی خوردی ؟ »
الانه که بی بی شروع کنه سریال بسازه .
« نه بی بی . »
پریسا گفت : « انقدر به پانته آ گیر میدید منم بودم اشتهام کور میشد . » و قاشق پر از برنجش را به زور داخل دهانش کرد .
بی بی پوزخندی زد و گفت :« نگران اشتهای تو نیستم ، کور نیست چهار تا چشم داره ، فقط یه لطفی کن ! رفتی سرخونه و زندگیت این جوری غذا نخور طرف که روبه روی تو میشینه حالت تهوع بهش دست میده . »
پریسا به زور غذایش را قورت داد و با صدای بلندی گفت : « بابا ؟؟؟؟!!!!»
« به من ربطی نداره ! اگه می تونی خودت جوابش رو بده »
پریسا لبش را کج و کوله کرد ولی چیزی نگفت .
خاله : « حریف بی بی نمیشی ! بیخود زحمت نکش . »
پریسا چند لحظه خیره به بی بی نگاه کرد و بعد دولپی شروع به خوردن کرد . انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ! می دونستم تو دلش بی بی رو به سیخ کشیده که تونسته آروم سر جاش بشینه .
از پشت میز بلند شدم و گفتم : « من خیلی خسته ام ، میرم استراحت کنم »
بی بی :« اگه به چیزی احتیاج پیدا کردی صدام کن . »
سری تکان دادم و به سمت اتاقم به راه افتادم . وارد اتاقم شدم بدون این که چراغ را روشن کنم به تراس رفتم . صدای ضعیف جیرجیرک ها از باغ میامد. روی صندلی گهواره ای نشستم و چشمانم را بستم ، ... طرح چشمان طوسی او در ذهنم نشست . به سرعت چشمانم را باز کردم . قلبم در سینه بی تابی می کرد . دستم را روی قلبم گذاشتم ...مسخره بود اما می ترسیدم که چشمانم را ببندم . چرا به او فکر می کردم ؟!
پاهام تاول زده بود از بس پاساژها رو گشته بودم . من سخت پسند نبودم اما واقعا چیزی نظرم را به خود جلب نکرده بود . دیگه داشتم نگران میشدم ، نزدیک غروب بود و وقت من داشت تموم می شد . تصمیم گرفتم روی پله های پاساژ بشینم تا یه ذره استراحت کنم . از صبح زود که از خونه اومده بودم بیرون یه بند راه رفته بودم . صدای بلند معده ام باعث شد تا من سریع نگاهی به دور و برم بندازم تا اگر خدای نکرده کسی اطراف من باشه به سرعت خودمو از جلوی چشمش نیست و نابود کنم . کسی نبود .. خدایا شکرت ....
« خانم ؟! »
یخ کردم . یعنی من کور بودم ؟؟
به سمتش برگشتم . یه مرد جوون روبه روم بود .
« ببخشید خانم ، بوتیک پیچک طبقه ی دوم پاساژه ؟ »
« بله .. فکر می کنم . »
« ممنون »
ازکنارم عبور کرد ..عطر خوشش منو مست کرد ... چه خوش بو
بدون این که فکر کنم بلند گفتم :« آقا یه لحظه صبر کنید . »
با سردرگمی به سمت من برگشت گفت : « امری دارید ؟ »
« معذرت می خوام ... میشه اسم ادکلنتون رو بهم بگید ؟ »
یکه خورد شاید هیچ وقت فکر نمی کرد که کسی به این صورت اسم ادکلنشو ازش بپرسه .
اسم ادکلن را به من گفت. ازش تشکر کردم و به راه افتادم . حالا که می دونستم باید دنبال چه بگردم فکرم راحت شده بود .
دو تا خریدم . یکی برای اون و اون یکی برای خودم ! می خواستم ادکلنی که او استفاده می کرد رو داشته باشم . خیلی احمقانه بود من حتی اسمش رو هم نمی دونستم ولی خودمو به اون این همه نزدیک احساس می کردم . باید از نسرین می پرسیدم .. نه ... به چه بهانه ای اسمش رو می پرسیدم ؟ .. سعی کردم اسمش رو حدس بزنم ...اسمش باید خاص باشه ... چهره اش با وضوح بیشتری در ذهنم تصویر شد . ابروهای زیبا .چشمای طوسی اش و ... موهای خرمایی اش که آن روز با کلافگی به آنها چنگ میزد . حرکت لب هایش را زمانی که صحبت میکرد به یاد آوردم .. بی نظیر بود . ... هرگز تا این حد فکرم مشغول کسی نشده بود ولی حالا تمام روزم به فکر کردن درباره چشمای او گذشته بود
به نسرین زنگ زدم تا بیاد خونه مون کادو رو بگیره ، تا وقتی اون بیاد ادکلن را با کاغذ زیبایی پیچیدم .
کاش منم می تونستم تو تولدش باشم و وقتی شمع کیکشو فوت میکنه بهش تبریک بگم ... دلم خیلی براش تنگ شده بود .... این اصلا عادلانه نبود . من تو یه برخورد شیفته اش شده بودم اما حتی مطمئن نبودم که اون منو به خاطر داره یا نه ! کاش می تونستم دوباره ببینمش !
نمی دونم چقدر گذشت که متوجه شدم کسی به در اتاقم میزند .
« بیا تو »
نسرین وارد اتاق شد و گفت :« سلام شاهزاده خانم »
« دلم می خواد بدونم تا کی به چرب زبونیت ادامه میدی؟»
« تا زمانی که کادو رو از دستت بگیرم . »
کادو رو جلوش گرفتم و گفتم : « بیا بگیر اما اول باید یه چیزی بهم بدی ! »
« چی میخوای شیطون ؟ »
گونه ام را به طرف او گرفتم و گفتم :« یه بوس »
گونه ام را به آرامی بوسید و گفت : « ازت ممنونم . »
« حرفشم نزن . »
« میشه ازت یه خواهشی کنم ؟؟»
« خواهشا مثل اون یکی خواهشت نباشه .»
« نه مثل اون نیست ولی تکمیل کننده اونه ! »
« یعنی چی ؟! متوجه منظورت نمی شم . »
« میشه با من بیای تولد ؟! »
ذهنم خالی شد و قلبم برای یک لحظه از شدت خوشحالی ایستاد .... یعنی من انقدر خوش شانس بودم ؟ نمی تونستم باور کنم . حتما داشتم خواب می دیدم ... یعنی می تونستم دوباره بببینمش ؟! ..خدا چقدر زود به درخواست قلبم پاسخ داده بود .
مکث طولانیم باعث شد نسرین فکر کند من مایل نیستم در جشن شرکت کنم ! چه فکر مسخره ای .
« خیلی خوش میگذره پانته آ ، قول میدم »
به سختی لب هایم را گشودم ... خشک شده بودند . « مطمئن نیستم پسرداییت خوشش بیاد ، در ضمن این یه جمع خانوادگیه . درست نیست که با حضورم بقیه رو معذب کنم »
خدایا بهت التماس میکنم یه کاری کن بیشتر اصرار کنه .. تنها آرزوم این بود که یه بار دیگه اونو ببینم .
« نه بابا کیارش اهل این حرفا نیست . در ضمن بقیه هم چند تا از دوستای خودشون رو دعوت کردند ، نمی خواد فکر فامیلامون رو بکنی ! بیا بریم . خواهش میکنم ... دوست دارم تو رو به همه معرفی کنم .»
پس اسمش کیارش بود ... چه اسم زیبایی، خیلی برازنده اش بود ! یک آن احساس کردم این اسم بر روی قلبم حک شده ...
« نسرین من اگه قرار باشه بیام تولد باید یه کادو بیارم یا نه ؟ بعدشم من لباس مناسبی ندارم . »
« لازم نکرده کادو بیاری همینی که من دارم می برم از سرشم زیاده ، در مورد لباس هم من مطمئنم که تو کمدت حداقل ده دست لباس هست که تو حالا اصلا تنت نکردی ... بلند شو حاضر شو که به موقع برسیم . »
لبخندم ناخودآگاه تا بناگوشم کشیده شد . اما سریع جمعش کردم نمی خواستم بهم مشکوک بشه ، نسرین خیلی باهوش بود . ف رو که می گفتی دو دفعه تا فرحزاد می رفت و برمی گشت .
نسرین لباسم را انتخاب کرد ، موقع انتخاب لباس گیج شده بود چون از بیشتر لباس ها خوشش اومده بود و نمی تونست انتخاب کنه کدومش بهتره !
منم تو این بین یه آرایش ملایم کردم ، وقتی کارم تموم شد از دیدن خودم تو آینه لذت بردم .
لباس انتخابی نسرین یک ماکسی فیروزه ای رنگ بود که خیلی زیبا رویش سنگ دوزی شده بود و آستین هایش تماما از حریر بود . یقه اش کمی باز بود ولی زیباییش این مساله را تحت الشعاع قرار داد و باعث شد زیاد بهش اهمیت ندم .
شال نازک ابریشمی ام را هم روی سرم گذاشتم ، رنگ سفید شال کاملا با رنگ لباس همخوانی داشت .
« تو خیلی خوشگلی پانی »
به او لبخند زدم .. مهربونی مثل یه ستاره تو نگاش می درخشید .
« اون لبخند ژکوندتو رو جمع کن و راه بیفت بریم ..جشن تموم شد . »
« باشه من میرم به بی بی بگم که دارم میام تولد یه وقت نگران نشه . »
« هر کاری می خوای بکنی بکن .. فقط زود »
« الان میام »
بی بی تو اتاقش نبود پس حتما تو سالن بود . حدسم درست بود . بی بی روی مبل کنار آکواریوم نشسته بود و به ماهی ها خیره شده بود .
« بی بی ؟ »
اصلا حواسش نبود .
« بی بی جون ؟ »
دوباره نشنید . نه بابا مثل این که دوباره داره به بابابزرگ فکر میکنه . بابابزرگم 6 سال پیش به خاطر سکته قلبی فوت کرد . مرد فوق العاده ای بود به بی بی حق می دادم که هنوز هم عاشقش باشه و بهش فکر کنه !
با دستم به شانه ی بی بی زدم .
« بی بی ؟ »
نگاهش به سرعت به سمت من چرخید .
« بله عزیزم ؟ » نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت : « داری میری مهمونی ؟ »
« آره بی بی ، با نسرین میرم .. تولد یکی از دوستامه ! »
منتظر مخالفتش بودم ، خودم رو برای یه تلاش دوباره آماده کردم . برای دیدن کیارش حاضر بودم هر کاری بکنم .
« باشه فقط زود برگرد . »
اصلا انتظار نداشتم به همین راحتی قبول کنه !
« بی بی حالت خوبه ؟؟» باید مطمئن می شدم به سرش ضربه ای نخورده !
« آره خوبم ، اگه هم می بینی زیاد بهت پیله نکردم واسه اینه که یکم خسته ام ! الانم می خوام برم یکم بخوابم . »
با سستی از جاش بلند شد و به سمت اتاقش به راه افتاد . از پشت بهش نگاه می کردم .. قدم هاش خیلی سنگین بود . با عجله به سمت او رفتم تا کمکش کنم .
دستش را گرفتم و گفتم :« به من تکیه بده بی بی ، حالت اصلا خوب نیست . »
دستش را با بی حالی از دستم بیرون کشید و گفت :« من حالم خوبه ، تو هم برو به .... »
بی بی افتاد تو بغلم . غش کرده بود . بی اختیار جیغ بلندی کشیدم که باعث شد تمام خدمتکار های خونه با عجله به سمتم شروع به دویدن کنند . بی بی داشت می مرد ؟!
این فکر مثل یه خنجر تیز قلبمو پاره پاره کرد .
حال خودم را اصلا نمی فهمیدم ... بی بی را به شدت تکان میدادم و با گریه التماسش میکردم که چشماش رو باز کنه ! به هیچ کس اجازه نمی دادم به بی بی نزدیک بشه ... ! قلبم از سینه داشت جدا می شد . چشمام به جز بی بی هیچی رو نمی دید ... گونه هام آتیش گرفت . شاید به خاطر سیلی هایی بود که نسرین به صورتم زده بود اما این سوزش باعث شد تا بفهمم دور و برم چی میگذره . نسرین به زور انگشت هام رو که به بازوهای بی بی قفل شده بود باز کرد و رو به مستخدمین فریاد کشید : « پانته آ رو ببرید اتاقش »
نمی خواستم برم . بی بی اینجا بود من باید پیشش می موندم .
اما خواسته من نادیده گرفته شد حتی جیغ هایی که می کشیدم اثر نکرد .در اتاقم را قفل کردند .منو عملا زندانی کردند ...حنجره ام داشت پاره میشد ... پاهام می لرزیدند . روی زمین نشستم و از اعماق وجودم ضجه زدم ، شاید خدا بهم رحم می کرد و بی بی رو مثل مادرم ازم نمی گرفت .
با تماس دستی که گونه ام را به نوازش گرفته بود به سختی چشمانم را باز کردم ، پلک هام باد کرده بود . نسرین بود که گونه ام را نوازش میکرد . سعی کردم از جام بلند شم که نسرین مانعم شد و دوباره مرا روی تختم خواباند .
« تکون نخور ، سرمت درمی آد . »
فقط توانستم یک کلمه بگویم . « بی بی ؟»
صدایم به طرز وحشتناکی گرفته بود و حنجره ام می سوخت .
« خوبه ، الان خیلی بهتره .. نمی خواد نگرانش باشی . دکتر گفت بی بی خیلی به خودش فشار آورده برای همین ضعیف شده و غش کرده . الان خوابه ! » نگاهی از سر دلسوزی به من انداخت و گفت :« چرا با خودت اینکارو کردی ؟ یعنی انقدر ترسیدی ؟ »
بی توجه به سوزش حنجره ام گفتم :« ازت انتظار ندارم که منو درک کنی ... تو همیشه مادرتو کنار خودت داشتی ولی من هیچ وقت نتونستم از گرمای وجود مادرم لذت ببرم . من مادرم رو تو وجود بی بی می بینم و خلاء وجودمو با اون پر می کنم . برام خیلی سخته که مادرمو دوباره از دست بدم . »
نسرین اشکی را که از گوشه چشمم سرازیر شده بود ، پاک کرد .
صدای زنگ موبایل نسرین بلند شد . کیارش بود . هیجان سرتا پایم را فراگرفت و باعث شد بلرزم . نسرین رو سوال پیچ کرده بود که چرا نیومده ! صدای بلند آهنگ تولدت مبارک از آن سوی خط به گوش میرسید . نسرین با گفتن :« نخیر ، کادو خریده بودم منتها یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام . ....... فردا کادوتو بهت میدم . ............ به تو چه که چه مشکلی داشتم .....
دهن منو باز نکنا که دیگه بسته نمیشه ! ..................آفرین حالا شد ، خوب حساب کار میاد دستت.............. باشه فردا میبینمت .خداحافظ.
تماس را قطع کرد و به سمت من برگشت و با دیدن لرزش بدنم گفت :
« تو چرا داری می لرزی ؟ سردته ؟ »
به ناچار گفتم : « آره »
پتو را رویم کشید و گفت :« خوب ضعف داری دیگه ! طبیعیه که سردت بشه ! »