با رفتن مینوو فرید .... پندار سریع گفت : چته طهورا ؟؟؟/چی شده که منو حتی لایق صحبت کردن هم نمی دونی ؟ به پندار نگاه کردم ولی قسم خورده بودم کمی ادبش کنم بدون جواب دادن رومو سمت دیگه ای چرخوندم نگاه به جمعیت در حال رقص کردم چند باری پندار صدام کرد که بی نتیجه موند متوجه پدرام شدم که به من نگاه می کرد یاد حرف عسل و نیلو افتادم که می گفتن پسر خوبیه ولی خیلی مامانیه راستم می گفتن هر جا سیما خانوم می رفت اینم مثل جوجه اردک دنبالش بود پدرام به سمت من قدم برداشت هنوز سر میز ما نرسیده بود که پندار خیلی عصبانی به من گفت : این مرتیکه داره می یاد این سمت حتما ازت می خواد باهاش برقصی ...طهورا بری کشتمت اینقدر با غیض حرف می زد که ترسیدم ....ولی به ثانیه نکشیده بود که تودلم گفتم : برای این که لجشو در بیارم حتما می رم فقط خدا کنه ازم تقاضا ی رقص کنه ... حدس پندار درست از اب در اومد و پدرام در کمال ادب از من تقاضای رقص و کرد بی فکر بلند شد م و با پدرام وارد پیست رقص شدیم خدا رو شکر رقص دو نفره نبود یکمی جلو همدیگه اروم مشغول رقص شدیم پدرام مشغول حرف زدن شد و گفت : مادرم از شما خیلی تعریف کرده بود از زیبایی و متانتون انقدر از شما تعریف کرده بود که دوست داشتم به یه بهانه بیام منزل مینو خانوم به پدرام نگاه کردم و لبخند کمرنگی زدم و گفتم : نظر لطف سیما خانومه پدرام گفت : لطف نبود من تو همین یه برخورد فهمیدم که شما چقدر خانوم و باوقار هستید پدرام سرشو پایین انداخت و گفت : طهورا خانوم اگه اجازه بدید دوست دارم بیشتر با هم اشنا بشیم البته سوءتفاهم پیش نیاد منظورم اشنایی بیشتر زیر نظر خانواده هاست حقیقتش این که من خیلی ازتون خوشم اومده خوب به پدرام نگاه کردم دلم نمی خواست بچه بازی در بیارم و خجالت بکشم خیلی عادی گفتم : ممنون از حسن نیتتون اجازه بدید در مورد پیشنهادتون کمی فکر کنم خبرشو از طریق مینو جون بهتون اطلاع می دم برق رضایت تو چشمای پدرام دیده می شد لبخند زدو به گرمی گفت : مرسی طهورا ....ببخشید طهورا خانوم اهنگ که تموم شد به همراه پدرام که هنوز لبخند رو لباش داشت به سمت میزی که نشسته بودیم حرکت کردیم وقتی رسیدیم خود پدرام صندلی مبله منو عقب کشید تا بشینم یکمی معذب شده بودم پدرام به من گفت : طهورا خانوم منتظر جوابتون هستم امید وارم جواب مساعد بدید وقتی رسیدیم خود پدرام صندلی مبله منو عقب کشید تا بشینم یکمی معذب شده بودم پدرام به من گفت : طهورا خانوم منتظر جوابتون هستم امید وارم جواب مساعد بدید .. سری تکون دادم و گفتم : فکر می کنم نگام افتاد به دو تا تیله ی وحشتناک عصبی دیگه به اخم و تخم پندار عادت کرده بودم وبرام جای تعجب نداشت ولی این اخم و این نگاه بند بند وجودمو به لرزه می نداخت تا به حال اینجوری ندیده بودمش پندار دندوناشو بهم فشار می داد معلوم بود به زور جلوی خودشو گرفته باخشم گفت : پس رفتی و با این بچه سوسول رقصیدی .....حالا منتظر عواقبش بمون خیلی ترسیده بودم ولی از اونجای که نمی تونم جلوی زبونم بگیرم گفتم : اره رقصیدم گناه نکردم تازه اگه گناهی هم باشه پای من نوشته می شه تو چرا ناراحتی ؟ در ضمن جناب سرهنگ من فقط مهمان شما هستم حقی به من ندارید .....! خیره تو چشمای پندار موندم شاید منتظر عکس العملش بودم پندار با لبخند حرصی گفت : باشه پس حقی به تو ندارم !!! جوابی ندادم نمی خواستم بیشتر از این حرص بخوره فعلا بسش بود ....! زمان سرو شام پدرام بصورت خیلی ضایع به من سرویس می داد جوری که فرید هم با اخم بهم گفت : طهوراخبریه ؟ من گفتم : نه خبری نیست ...! ولی انگاری فرید زیاد باورش نشد چون یه بار که پدرام برام نوشیدنی اورد فرید خیلی جدی و دلخور گفت : پدرام جان فکر نمی کنی با وجود منو پندار نیازی نباشه شما زحمت پذیرایی کردن از طهورا رو به عهده بگیرید پدرام خیلی جا خورد و به من نگاه کرد سرمو انداختم پایین عجب شب نحسی بود امشب پندار که کلا فقط با چشماش برام خط و نشون می کشید حالا انگار چه گناه بزرگ و نابخشودنی کردم ...! فرید هم پا گذاشته بود جا پای پندار اون دیگه چرا اخم داره فکر کنم هردو این اخمو از پدارشون به ارث برده بودن تو مسیر برگشت هر کی تو عوالم خودش سیر می کرد فقط هر از گاهی چشمهای دلخور فرید و نگاههای عصبی فرید من و مهمون می کرد .............. وقتی رسیدیم فرید سریع گفت : من می رم یه دوش بگیرم و بخوابم منم با یه شب بخیر وارد اتاقم شدم لباسمو عوض کردم صدای شر شر اب هم اومد معلوم بود فرید رفت تا دوش بگیره به پدرام فکر می کردم پسر بدی به نظر نمی رسید ولی زیادی شخصیت ضعیفی داشت هرچند من اصلا در مورد پیشنهادش نمی خواستم فکر کنم تو مهمونی چون نمی خواستم به شخصیتش بر بخوره گفتم فکر می کنم قلب من کاروانسرا نیست هرکی از راه رسید بگم بفرما ......... از صدای بلند پندار از افکارم دور شدم صدای پندار با صدای شرشر اب قاطی شده بود درست نمی تونستم بشنوم اروم در اتاقمو باز کردم صدای پندار واضح تر شد -مادرمن اون اومده بود مهمونی چه دلیلی داره بخواد به ناموس خونه ی من نظر داشته باشه ؟ صدای مینو رو شنیدم انگار اونم کلافه بود که گفت : پندار چرا داری شلوغش می کنی بدبخت حرف بدی نزده از طهورا خوشش اومد و گفت یه جلسه بزاریم تا پدرام و طهورا بیشتر با هم اشنا بشن پندار گفت : اخه مینو مگه این دختر اومده اینجا تا براش شوهر پیدا کنید ؟ -باز که حرف خودتو می زنی ...! عیبش کجاست پسر خوب سیما دیدتش خوشش اومده حالا چه تو مهمونی چه تو عزا بالاخره دخترو یه جا می بینن که می رن خواستگاریش خدا رو شکر انقدر خود طهورا خانومه و باوقار که پدرام با یک بار دیدنش درخواست داده -پندار کلافه گفت : غلط کرده مرتیکه ی ناموس دزد مینو جون جواب داد : پندار می فهمی چی می گی ؟ ناموس کیه دزدییده ؟؟ صدای پندار اروم شده بود گفت : مادر من عزیز من خواهش می کنم باهاش تماس بگیرو بگو جواب طهورا منفیه قال قضیه رو بکن - مگه می شه ؟؟/ چه حرفا می زنی پندار من سر خود بگم طهورا گفته نمی خواد ازدواج کنه اگه ی وقتی طهورا بفهمه چی ؟ نمی گه چرا بدون مشورت با من جواب دادید ؟ -مینو به طهورا گفتی نگفتیا ؟ بخدا اگه بهش چیزی بگی ازت می رنجم ..! -مینو سکوت کرده بود ولی بعد از چند لحظه گفت : پندار چرا اینقدر مخالف این موضوع هستی نکنه ..... پندار سریع وسط حرف مینو جون افتادو گفت : چی می گی مینو .........برو بخواب مادر من تو هم خسته ای / سکوت همه جاروگرفته بود فقط صدای اب می یومد مینو اروم گفت : پندار من تو رو بدنیا اوردم و بزرگت کردم از نگاهت خیلی چیزها رو می خونم فقط تردید تو نمی فهمم باشه چیزی بهم نگو ........شب بخیر دیگه صبر نکردم وارد اتاق خودم شدم و رفتم رو تخت نشستم همه جور فکر تو سرم اومده بود نگاه پندار چجوری می تونم برای خودم تفسیر کنم ؟؟ یعنی من اشتباه برداشت کرده بودم اگه من و دوست داره پس چرا چیزی نمی گه ؟ اگه براش مهم نیستم پس چرا رو من تعصب داره سرمو بلند کردمو و گفتم : خدایا .......! تو افکار خودم بودم که خوابیدم چشمهامو باز کردم و وبه نور صبحگاهی که روی پتوم افتاده بود خیره شدم... حوادث دیشب مثل فیلم جلوی چشمام ظاهر شد...رقصیدن با پدرام...اخم وعصبانیت پندار وقیافه در هم فرید...این یکی نمیدونم چه اش شده بود؟احساس میکردم توجهات خاصی بهم میکنه...خدایا تو این همه گرفتاری اینو دیگه کجای دلم بذارم.......حرفهای دیشب پندار با مینو جون .......از وقتی از مهمونی برگشتیم خونه پندار نگاهی هم به طرفم نکرد...با مینو جون وفرید حرف میزد ولی حتی نگاهی هم به من نکرد.....در واقع کاملا منو ندید گرفت...فرید هم یکجورایی انگار دلخور بود.......... در حالی که از روی تخت پایین میومدم با حالتی عصبی فکر کردم....خدایا خسته شدم...پس چرا همه چیز جور دیگه ای شده...انگار دیگه هیچ چیز تحت کنترلم نبود....نه اتفاقات دور وبرم ونه احساسات درونیم....... فکر کردم اول باید تکلیفمو با دلم روشن کنم....به کنار پنجره رفتم وبه حیاط ذل زدم.....خوب این کاملا معلوم بود که من پندار رو دوست دارم وهیچ مردی هم نمیتونست جای اونو تو قلبم بگیره........ هرچند پندار به نظر نمیومد که اینطور باشه...لعنتی...اگر دوستم داری خوب چرا نمیگی؟نکنه منتظری اول من بیام بهت بگم.....؟ نفس عمیقی کشیدم...من پندار رو دوست دارم...حتی اگر اون منو نخواد...پس نمیتونم به هیچ مرد دیگه ای توجه نشون بدم...نه دلم میخواد ونه میتونم که مثل بچه ها لج ولجبازی کنم...پس بهتره که هم به پدرام جواب منفی بدم وهم با رفتارم به فرید بفهمونم که نمیتونم علاقه از جنسی که اون میخواد بهش داشته باشم..... قدم بعدی ترمیم رابطه داغونم با جناب سرهنگ دوست داشتنیم بود...میدونستم که دیشب بدجور عصبیش کردم وغرورش رو زخم زدم... پس بهتره امروز مثل یک دختر خوب وحرف گوش کن هر چی گفت باهاش لج نکنم واز دلش دربیارم....... با این فکر انگار انرژی گرفتم...به سمت کمدم رفتم وشلوار جین راسته امو پوشیدم با پولیور سبک بافت سفیدم...خیلی دوستش داشتم چون هم سبک ونرم بود وهم قالب اندامم وظرافت وباریکی کمرمو به زیبایی نشون میداد... موهای بلندمو هم که هنوز فر بود...بردم از بالا بستم....بعد از اینکه از دستشویی بیرون اومدم وکسی رو بالا ندیدم...ارایش خفیفی کردم در حد مداد کمرنگ ابی بالای چشمهام وبرق لب صورتی ملایم.... روفرشیهای سفیدمو هم پام کرد وبا یک تصمیم انی از پله ها سرازیر شدم پایین...اونقدر با سرعت رفتم که پایین پله ها محکم به پندار خوردم که داشت بالا میرفت...از ترس افتادن چنگ انداختم وبازوشو گرفتم واون هم برای جلوگیری از افتادن من دستشو دور کمرم حلقه کرد...در حالی که نفس نفس میزدم از اغوشش بیرون امدم ولبخند خوشگلی به روش زدم وصبح بخیر گفتم..... برق تعجب رو تو چشماش دیدم...اما بعد ابروهاشو تو هم کشید وبا اخم غلیظی بهم صبح بخیر گفت وبدون حرف یا نگاه دیگه ای از پله ها بالا رفت... دردی رو تو قلبم حس کردم....پندار دوباره تبدیل شده بود به همون سرهنگ بد اخلاق روزهای اول...تمام نشاط صبحمو از دست دادم وبا لبهایی اویزون وارد اشپزخونه شدم..... تو اشپزخونه مینو جون مشغول اشپزی بود و با فرید که رو صندلی اشپزخونه نشسته بود صحبت میکرد...با بی حوصلگی سلام وصبح بخیری گفتم ونشستم...مینو جون وفرید با خوشرویی جوابم رو دادند وبا عذر خواهی از این که منتظرم نشدند...برای صبحونه...چون نمیخواستند از خواب بیدارم کنند اجازه داده بودند که تا هر موقع که میخوام بخوابم... بعد از خوردن صبحانه در نهایت بی میلی در حال جمع کردن میز ومرتب کردنش بودم که فرید رو کرد به من وگفت...معذرت میخوام طهورا میتونم ازت بپرسم که چرا ادامه تحصیل ندادی؟تو کنکور موفق نشدی؟یااز درس خوندن خوشت نمیاد؟در حالی که داشتم در یخچال رو باز میکردم جواب دادم...هیچ کدوم.... فرید با تعجب ادامه داد..پس چرا ادامه ندادی؟با من ومن در حالی که به مینو جون نگاه میکردم گفتم...خوب جونکه....چون من .................... در حالی که به جوابی که میخواستم بدم فکر میکردم که چطور بگم که حس ترحم فرید برانگیخته نشه وسوالات بیشتری نپرسه.....صدای بم پندار رو شنیدم.....چون که شرایطش رو نداشته .....فرید..حالا هم اگر میخواهی با من بیایی بیرون زودتر برو حاضر شو..چون من بیرون کار کوچیکی دارم که باید انجام بدم ودر حالی که از زیر ابروهای درهمش نگاه کوتاهی به من میکرد ادامه داد فکر کنم بهتر با من بیایی چون من 2/3 ساعتی نیستم وممکنه حوصله ات سر بره فرید در حالی که دو دل همچنان رو صندلی نشسته بود به من نگاهی کرد وبا خوشرویی گفت مهم نیست به چه دلیل ولی اگر مایل باشی میتونیم در مورد درس وادامه تحصیل شب مفصلا صحبت کنیم.....ودر حال بلند شدن ادامه داد...البته بعد از رفتن مهمونها....واز اشپزخون بیرون رفت....پندار در حالی که پوزخند کوچیکی روی لباش بود بدون نگاه کردن به من به مادرش گفت...ماداریم میریم...خریدی یا کاری داشتی تماس بگیر....واز اشپزخونه خارج شد....مینو جون بعد از گفتن به سلامت بلند گفت فقط مادر زودتر برگردیدها....اخلاق دایی وزن داییتو که میدونی....از مینو جون پرسیدم ببخشید مهمون دارید مینو جون....در حالی که داشت قابلمه غذا رو چک میکرد گفت...اره عزیزم داداشمینا ناهار میان اینجا خانوم برادرم صبح زنگ زد وگفت نمیدونم کی میخوان بفهمن که ادم برای جایی رفتن زودتر زخبر میده......خوبه همه چیز تو خونه داشتم....امروز هم که جمعه است وپندار هم خونه است.....با لبخند گفتم اشکالی نداره من کمکتون میکنم کارها زودتر تموم بشه.....وبعد هردو دست بکار تمیز کزدن خونه ومهیا کردن وسایل پذیرایی ناهار وسالاد....دیگه ظهر که شد واقعا نا نداشتم رفتم بالا تا مردها نیومده دوشی گرفتم وکمی استراحت کردم....بعر از خشک کردن موهام بلوز وشلوار سفید ومشکی ام رو در اوردم تا بپوشم بلوز شومیز سفید با شلوار فاق کوتاه سیاه وجلیقه تزئینی روش که بند جلیقه پشت گردن دکمه میخورد.... شیک وساده با توجه به حضور اسما لوس واز خود راضی اصلا نمی خواستم بد تیپ جلوه کنم به اندازه کافی اداهاشو در رابطه با تحصیلات گرانقدرش تحمل میکردم...موهامو هم مثل همیشه بالا بستم وسفت کشیدم تا چشمام کشیده تر به نظر بیاد با یک ارایش ساده ونا محسوس رفتم پایین پیش مینو جون....مینو جون با اون ذات مهربون وشیرینش با دیدن من لبخندی زد وگفت...ماشالله بزنم به تخته هر چی میپوشی بهت میاد....هر چی ساده تر باشی انگار بیشتر تو چشمی.....بیچاره پندار دیشب فکر میکرد از لباس که اینجوری میدرخشی...دیگه نمیدونست گونی هم بپیچی دورت خوشگلی.....در حالی که میخندیدم وازش تشکر میکردم زنگ خونه به صدا در اومد مردها هم اومدند...مینو جون بیرون رفت ولی من همونجا موندم وصداشونو شنیدم که برای تعویض لباس ودوش گرفتن بالا رفتند... نیم ساعت بعد هردو اراسته وشیک پایین اومدند...همزمان بازم صدای زنگ امد ومهمانهای گرامی نزول اجلال فرمودند...بعد از اینکه سلام واحوال پرسیها تمام شد در حالی که سینی چای رو دست گرفته بودم وارد پذیرایی شدم وسلام کردم.... با ورودم با عکس العمل های متفاوتی روبه رو شدم اولین شخصی که به چشمم اومد وچای تعارفش کردم...برادر مینو جون بود مرد جا افتاده با موهای جو گندمی که از مینو جون کوچکتر به نظر می امد...دایی عزیز با کنجکاوی وتحسین نگاهم کرد واز مینو پرسید...خواهر جون معرفی نمیکنی خانوم رو؟...مینو جون با لبخند گفت...داداش طهورا اجان ز دوستان خانوادگی هستند...بعد از تعارف به زن دایی ودختر نازنینش با سینی چای به سمت فرید رفتم وبا لبخندی که فرید بهم زد منم لبخندشو پاسخ دادم وبه سمت پندار رفتم....وای...بازم مثل همیشه بوی عطرش تو بینیم پیچید ومنو برد تو رویا....پندار نگاه عمیقی بهم کرد وبعد...دوباره اون ابروهاش بهم گره خورد...... خدا میخواستم جیغ بزنم...اخه چرا این مرد اینقدر سرسخت وکله شقه....خیلی خوب....حالا نشونت میدم جناب...... حالا برای من تاقچه بالا میذاری....پس بچرخ تا بچرخیم..... قبل از غذا به صحبتهای متفرقه گذشت....وپندار هم سرش به حرف زدن با اسما جون گرم بود وگاهی هم زیر چشمی نگاهی به من وفرید میکرد که غرق صحبت در مورد ورزش تیز اندازی وامریکا بودیم....غذا هم به همین شکل خورده شد اما زیر چشم میدیدم که پندار رفته رفته داره کلافه میشه...اینو از دست کشیدن دائم به موهاش میفهمیدم....بعد از جمع کردن میز توسط من ومینو جون وکمک فرید که البته زن دایی ودخترش ماشالله دست به سیاه وسفید نزدند همگی نشستند تو پذیرایی ومشغول چای ومیوه شدند.....اما من که واقعا حوصله ام سر رفته بود رفتم حیاط.... قبلا گوشه حیاط توپ والیبالی دیده بودم که معلوم بود مدتهاست کسی باهاش بازی نکرده...مدتی بود اجازه رفتن به باشگاه تیر اندازی رو نداشتم وهمینطور بیرون رفتن از خونه بدجور دلم میخواست ورزش کنم وتحرک بدنی داشته باشم.....توپ رو برداشتم وکوبیدم به زمین....ودوباره ودوباره زدم تو سر توپ...چنان غرق لذت بردن از توپ بازیم بودم که متوجه نشدم کسی مدتهاست داره تماشام میکنه.....با صدای خنده فرید به عقب برگشتم....وقتی دید نگاهش میکنم گفت...خوب داری سر خودت رو گرم میکنی....شونه ای بالا انداختم و جواب دادم از عصر جمعه متنفرم...بلاخره باید یکجور سر خودمو گرم کنم...با هم روی پله های تراس نشستیم...با لبخند مهربونی پرسید...چرا از عصر جمعه متنفری؟..به درخت تقریبا لخت باغچه خیره شدم وگفتم....چون منو یاد برادرم می اندازه...یاد خانواده ام.....وعصر های جمعه ای که همیشه با خنده وشادی میگذشت وهیچ وقت کسل کننده نبود ومن ازش متنفر نبودم....میتونم بپرسم چه اتفاقی براشون افتاده؟....نگاهش کردم وگفتم...یعنی میخواهی بگی پندار ومینو جون چیزی بهت نگفتند.... راستشو بخواهی ..نه...پندار گفت که فوت کردند وتو در حال حاضر مهمانشون هستی....از توجه وراز داریش لبخندی به لبم نشست....اتفاقات تلخ خانوادگیم رو براش تعریف کردم...معلوم بود خیلی جا خورده ومتاسف شده....وقتی سکوت کردم وحال به هم ریختمو دید توپ رو برداشت وبرای عوض کردن حال وهوام گفت با یه دست والیبال چطوری ؟... خندیدم وگفتم موافقم...دوتایی شروع کردیم به بازی وخندیدن....از صدای خنده ما پندار واسما هم اومدند تو حیاط....فرید با خنده پرسید.....با یکدست والیبال چطوری سرهنگ؟هنوز هم مثل قدیم بی رقیبی؟یا پشت میز نشینی تنبلت کرده....نگاه ه زیر چشمی به قد وهیکل مردونه واستوارش کردم وتو دلم گفتم...قربون همه پشت میز نشینها اگه اینطوریند..... این که همه اندامش فیته......پندار با خنده گفت برو پسر میدونی که حریفم نمیشی پس کری نخون.....فرید جواب داد..خیلی خوب مسابقه میدیم...چهار نفره...البته اگر اسما خانم بازی کنند....اسما چرخی به گردنش داد وبا ناز گفت....به شرطی که با پندار تو یک گروه باشم....اخه پندار منو خوب میشناسه وضعفهامو پوشش میده پندار کلافه پوفی کرد که باعث خنده فرید وپوز خند من شد...یعنی به معنای واقعی کلمه اویزون بود این دختر....همیشه حالم بهم میخورد از اینجور دخترها که ضعفهاشون رو دستاویزی میکردند برای نزدیکی واویزون شدن به مردها تعجب کردم که پندار چطور تحملش میکنه.....حتما برای تحریک حس حسادت من هیچی بهش نمیگفت وباهاش راه میومد...از حق نگذریم بعضی مواقع موفق هم بود...چون به حدی از حرکات جلف این دختر عصبی میشدم که میخواستم بزنم تو گوشش....بازی شروع شد من وفرید هر دو خوب بازی میکردیم اما پندار واقعا عالی بود...سرویسهایی که میزد...وسرعتش تو ضربه زدن به توپ هر دو مارو از نفس انداخته بود...حتی با وجودی که هم تیمی دست وپا چلفتی مثل اسما داشت پندار به حدی غرق در بازی بود که عشوه ها ی اسما رو نمیدید...اسما هم که اینطور دید تو یک سرویس از طرف ما عمدا خودش رو انداخت سمت پندار وتقریبا روش...که این کارش باعث شد پندار بره عقب وحواسش از توپ پرت بشه که این فرصت خوبی برای گرفتن امتیاز به نفع ما بود من وفرید خندیدیم وفرید کف دستشو به نشونه موفقیت بلند کرد سمت من ومن هم محکم زدم کف دستش فکر کنم این کار ما پندار رو به شدت عصبی کرد...چون دیگه نتونست ظاهر سازی کنه وبا عصبانیت به اسما گفت...اگه نمیتونی بازی کنی برو بشین اسما میدونی چندتا امتیاز واگذار کردیم...؟ اسما هم که دید خیلی ضایع شده گفت...اره من خسته شدم میرم تو خونه...فکر کنم دیگه باید بریم...میرم حاضر شم..بعد از رفتن اسما ما شروع کردیم دوباره به بازی....این سری پندار از زور عصبانیت چنان سرویسی به سمت من زد که وقتی برای گرفتن توپ شیرجه رفتم پام گرفت به لبه باغچه ومحکم خوردم زمین...اخم بلند شد...پندار وفرید وحشت زده اومدند سمتم...صدای نگران پندار رو شنیدم...طهورا ..حالت خوبه؟چیزیت شده؟ با ناله گفتم نه...فقط پشتم ومچ پام درد میکنه....فرید کمکم کرد که بلند بشم....همون موقع خانواده دایی هم که عزم رفتن کرده بودند اومدند تو حیاط...سر جام ایستادم ونگذاشتم متوجه بشند که اسیب دیدم...همه مشغول خداحافظی شدند..منم خداحافظی سریعی کردم ومینو جون وپندار برای بدرقه تا دم در رفتن با کمک فرید یواش یواش تا دم پله ها اومدم...ولی هر کاری کردم نونستم بالا برم...فرید که دید نمیتونم اروم کنار گوشم زمزمه کرد صبر کن الان بلندت میکنم.....ودولا شد تا دستشو بندازه زیر زانوم...که صدای پندار رو شنیدم.....صبر کن فرید...خودم بلندش میکنم... وبدون حرف دیگه ای یک دستشو انداخت زیر زانوم ودست دیگه اش رو دور شونه هام ومثل پر کاه بلندم کرد ومحکم تو اغوشش گرفت.. بوی عطرش وگرمای بدنش از یکطرف مدهوشم میکرد...واز طرف دیگه از مینو جون وفرید خجالت میکشیدم..منو برد تو سالن واروم گذاشت رو مبل...بهم گفت...تکون نخور الان میام.. مینو جون با نگرانی اومد کنارم اروم شلوارمو تا زد...مچ پام کمی قرمز ومتورم شده بود ودرد چندانی نداشت...پندار با یک لگن کوچیک اب گرم وحوله اومد نشست زمین مینو جون برای اوردن بانداژ وپماد رفت اشپزخونه...فرید هم روی مبل نشسته بود وبی حرف مارو نگاه میکرد...ابروهاش کمی تو هم بود انگار موضوعی فکرشو مشغول کرده بود.. پندار اروم شروع به ماساژ پام کرد...گرمای دستش باعث شد تا دمای بدن من هم بزنه بالا...نمیدونم چه مرگم شده بود...مینو جون با پماد وبانداژ برگشت ودر حالی که به دست پندار میداد نگران گفت....پسرم نکنه مو برداشته باشه یا شکسته باشه...ببریمش بیمارستان؟ پندار گفت ...نه مادر من یک ضربدیدگی خفیفه...بعد رو کرد به من وپرسید دردت شدیده؟ سرم رو تکون دادم وگفتم...نه...فقط کمی درد میکنه...بعد از کمی ماساژ دادن با ولرم وپماد...پامو با باند کشی بست..ویک عسلی کوتاه زیر پام گذاشت وبرای شستن دستاش رفت...کمی بعد مینو جون با سینی چای برگشت وپندار هم اومد وکنار فرید نشست...زد به پشتشو گفت خوب پسر عمو تعریف کن...فرید هم با خنده وکنایه گفت تعریفی ها پیش شماست اقا دکتر...نمیدونستم پزشکی هم خوندی.... پندار در حالی که با لبخند نگاه من میکرد جواب داد...بلاخره اقتضای شغلم اینه که از همه چیز سر در بیارم دیگه... فرید در حالی که مشغول صحبت با مینو جون وفرید بود...از من پرسید راستی طهورا قرار بود راجع ب ادامه تحصیلت صحبت کنیم...واقعا مایل به انجامش هستی....نگاهمو به پندار دوختم وگفتم ...اره..دوست دارم...ولی اول کار نیمه تمومی دارم که باید انجام بدم بعد اگر خدا خواست چرا که نه؟ فرید گفت...اگه بخواهی من حاضرم تو درسها کمکت کنم...یا حتی میتونی پذیرش بگیری وبری پیش داییت برای ادامه تحصیل....فرید دورنمای جالبی نشونم داد...حقیقتشو بگم کمی وسوسه شدم....جواب دادم روش فکر میکنم...بعد از رویمبل بلند شدم وگفتم...پام خیلی بهتره میرم بخوابم...با اجازه...شب بخیری گفتم واروم اروم از پله ها بالا رفتم..... وقتی فرید به من پیشنهاد کمک تو درس خوندن رو کرد خیلی خوشحال شدم چشمامو بستم وخاطره ای قدیمی توی ذهنم جون گرفت...صدای بابا که میگفت.سر به سرش نگذار طاها.من مطمئنم که طهورا همین سال اول کنکور قبول میشه....وخنده بلند طاها..بابا جون کدوم کنکور...طهورا اول واخر باید بره بچه داری کنه..درس به چه دردش میخوره اخه؟..میدونستم که شوخی میکنه اما جیغ کشیدم.بابااااااااا...ببین طاهارو...وخنده مامان که گفت اگه دختر منه که هم تو تحصیل وهم زندگی بهترینه...طهورا میره دانشگاه اون هم تو بهترین رشته....تو هم به جای این که اینقدر موش بدوونی بلند شو برو به کارت برسه بچه................................ اشک پشت پلکم جمع شده بود چشمهامو باز کردم وگفتم خیلی خوشحال میشم...چون چند ساله که از درس ویادگیری دور بودم ومیدونم که قطعا به کمک احتیاج دارم......فرید هم با لبخند گفت..حتما موفق میشی میتونم کمکت کنم که از بهترین دانشگاه کالیفرنیا پذیرش بگیری..میتونی بری پیش داییت واونجا ادامه بدی من هم اونجام وهمیشه میتونی رو کمکم حساب کنی..... سکوت کردم...ادامه تحصیل تو امریکا...پیشنهاد وسوسه انگیزی بود...اما..اما..در اونصورت باید از تمام علایقم وکسایی که دوستشون دارم دور بشم...پندار..دیگه نمیتونم پندار رو ببینم...یک لحظه نفسم از ندیدن پندار بند اومد....وای نه خدایا..من میمیرم اگه نبینمش...حتی اگر اون منو نخواد... نفس عمیقی کشیدم وبه فرید گفتم روش فکر میکنم...سرمو چرخوندم سمت پندار...خدای من...این چرا اینطوری نگاه من میکنه؟از نگاهش اتیش میبارید دستانش به حدی دسته مبل رو فشار داده بود که تمام بند انگشتانش سفید شده بود.....از ترسم سریع رومو ازش گرفتم....اعتراف میکنم که ازش میترسیدم مواقعی که عصبانی میشد اون هم به این شدت واقعا وحشتناک میشد...طوری که با تمام جسارتی که تو خودم سراغ داشتم هم ازش میترسیدم.... همونطور که داشتم به صحبتهای مینو جون وفرید گوش میدادم از گوشه چشم دیدم که بلند شد وبه حیاط رفت.... دلم میخواست که میتونستم دنبالش برم..دستشو بگیرم..تو چشمای جذابش نگاه کنم وبگم من دوست دارم حتی اگر تو حسی به من نداشته باشی...برای من کافیه تو هوایی نفس بکشم که بدونم تو هم توش نفس میکشی.... اما نمیشد...غرورم..تنها چیزی که برام باقی مونده بود نمیگذاشت...چون هنوز از احساسش مطمئن نبودم...میترسیدم اعتراف کنم واون با اون ابروهای گره خورده نگاه تمسخر امیزی بهم بندازه....در اون صورت من میمردم...فکرش هم لرز به تنم انداخت..از جام بلند شدم وبا گفتن شب بخیر از پله ها بالا رفتم...بعد از این که مسواک زدم رفتم تو اتاقم در حالی که بدنم رو کرم میزدم به رفتارهای دو گانه پندار فکر کردم...... میدونستم که حسی بهم داره...ولی نمیدونستم که این حس چقدر قویه....لعنتی...دحرف بزن دیگه...نمیبینی که چه مشتاق نگاهت میکنم.....نمی بینی کوتاه اومدم ....بابا نمی خواد ازم عذر خواهی کنی ...! به تصویر خودم تو ایینه خیره شدم واز زیبایی خودم برای اولین بار غرق لذت وشادی شدم پوست صاف وشفافم...چشمهای درشت ابی ومژه های بلند وفر..موهای زیبای بلوند...خنده ام گرفت...بیخود نیست که هر جا میرم نگاه زن ومرد روم خیره میمونه....واین چقدر پندار رو عصبی میکنه...لبخندم وسیعتر شد.....رو به تصویر تو اینه گفتم چقدر زود متوجه این مسئله شدی عزیزم ..واقعا باهوشی.......در همون حال تاپ مشکی لطیفمو همراه با شلوار ستش پوشیدم....تابی به موهای بلندم دادم وروشونه هام ریختم وزیر لحاف گرمم فرو رفتم.......................................... .................................. نفس نفس زنون از خواب پریدم...خدایا این چه خواب مزخرفی بود که دیدم...رو تختم نشستم وبه ساعت نگاه کردم...2 نصفه شب بود...به خوابم فکر کردم..داشتم میدویدم وکسی به دنبالم بود...نمیدونم کی بود؟..ولی خنده های چندش اورش میگفت که نیت خوبی نداره...میدویدم وپندار رو صدا میکردم..از شدت فریاد های بی صدایی که کشیده بودم...گلوم خشک شده بود وقلبم بی تاب میزد.......پندار رو دیدم به سمتش دویدم وتو اغوش گرفتمش ولی با خنده های مرد نگاهش کردم...خدای من اتابک بود....... از تخت پایین اومدم برای این که خوابمو فراموش کنم وابی به گلوی خشکیدم برسونم اروم بیرون رفتم...تو هال طبقه پایین مثل همیشه اباژور کوچکی روشن بود...از پله ها سرازیر شدم...تازه پایین بود که دیدم هنوز با لباس خوابم...... ولی اصلا حوصله نداشتم برگردم......اروم وبی صدا به سمت اشپزخونه رفتم لیوانی اب ریختم وبه داد گلوی خشکیده ام رسیدم....... احساس سرما کردم....به نظرم اومد پرده اشپزخونه از باد حرکت میکنه.....به سمتش رفتم ودیدم در اشپزخونه بازه...کمی ترسیدم...نکنه بازم کسی وارد خونه شده....ولی بعد با فکر حضور دوتا مرد تو خونه احساس دلگرمی کردم واروم وارد تراس کوچیک قسمت شرقی حیاط شدم که راه مستقیمش از اشپزخونه بود....وارد تراس شدم...واز باد ملایمی که میوزید به خودم لرزیدم....سایه کسی رو دیدم که تو تاریکی روی صندلی حصیری نشسته بود وپاهایش رو به سمت جلو کشیده بود....تو نور کمی که از اشپزخونه میتابید پندار رو تشخیص دادم.... اروم چرخی زدم تا برگردم....که صداشو شنیدم.....صبر کن ..ایستادم وبه سمتش برگشتم......پندار به ارومی از رو صندلی بلند شد وبه سمتم اومد....با چشمهای خسته وقرمز بهم خیره شد وگفت..خیلی برای رفتن عجله داری؟در خدمت باشیم..... با اخم روکردم بهش وپرسیدم منظورت چیه؟ با اخم روکردم بهش وپرسیدم منظورت چیه؟ بازوهامو به طور ناگهانی تو دستاش گرفت از لای دندونهاش غرید...برای رفتن به امریکا...برای رسیدن به یار... رومو برگردوندم به سمت دیگه وگفتم...معلوم هست چی میگی؟من هنوز تصمیم به رفتن نگرفتم...تازه اگر هم بشه..هدفم تحصیله نه چیزی که تو فکرشو کردی... جدا....؟مطمئن باش که هیچ وقت هم تصمیم به رفتن نمیگیری...یعنی من نمیذارم...اگر میخوای ادامه تحصیل بدی همین جا تو تهران ...تازه نه هر شهر دیگه ای ...فقط تهرون ....واقعا فکر کردی من میذارم از جلوی چشمهام دور بشی؟ از شنیدن حرفهاش سرخوش شدم.......ولی نزاشتم چیزی توچهره ام معلوم بشه.... رو کردم بهش وگفتم....فکر نمیکنی که این منم که باید تصمیم بگیرم نه تو؟...مگه من وتو چه نسبتی با هم داریم که تو فکر کردی میتونی برای من خط مشی تعیین کنی جناب سرهنگ؟..... در همین حین سعی کردم دستامو ازاد کنم...که انگار این کارم نتیجه عکس داد...چون دست راستم رو رها کرد وحلقه بازوهاشو دور کمرم انداخت ومن رسما تو اغوشش فرو رفتم....بوی عطرش داشت مستم میکرد...گرمای تنش مثل هرم داغ اتیش تمام وجودمو به اتیش میکشوند.... سرشو پایین اورد با دست دیگه اش موهامو از کنار گوشم کنار زد وگفت..فعلا هیچ کاره...ولی به زودی همه کاره ات میشم عزیزم...همه کاره.. با تعجب نگاهش کردم ...لبخند خوشگلی زد وگفت..اینجوری نگاهم نکن طهورا..با همین نگاهت بیچاره ام کردی...بعد دستشو زیر چونه ام زد گفت...میخوام اعتراف کنم طهورا....دوست داری بشنوی....؟ نفس عمیقی کشید وگفت...من عاشق شدم طهورا...عاشق یک دختر چشم ابی...که خودشم نمیدونه از همون برخورد اول چه اتیشی به هستیم زده.... با وجود این که منتظر این حرفها بودم...ولی وقتی از میون لبهاش شنیدم مثل این بود که تمام ارامش وخوشی دنیا یکجا به قلبم سرازیر شد پندار ادامه داد...اره از همون جلسه اول قلبمو تکون دادی ولی سعی کردم ظاهرمو اخمو وخشن نگه دارم تا کسی متوجه حالم نشه......طهورا من...من دوستت دارم....میدونم ازت خیلی بزرگترم....ولی باور کن خوشبختت میکنم...دیگه بی تو نفس کشیدنم برام سخت شده.... طهورا میخوام ازت ..درخواست ازدواج کنم ..........با من ازدواج میکنی؟ لحظاتی تو سکوت نگاهش کردم صدای نفسهای سنگین ومضطربش خبر از درون متلاطمش میداد....با خودم گفتم من چی؟من میتونم بدون پندار نفس بکشم؟نه....غیر ممکنه....الان دیگه نمیتونم بدون اون حتی زندگی کنم....خدایا من کی اینطور عاشق شدم....؟طهورای که فقط به انتقام فکر میکرد وکسی براش مهم نبود....چی شد که به یکباره وجود فرد دیگه ای اینقدر براش اهمیت پیدا کرد؟هر چی بود حس خوبی بود...حس زندگی ونشاط که دوباره تو رگهای خشکیده از حسم جریان پیدا کرده بود....وبا هر پمپاژ قلبم این نیروی مضاعف تو بدنم پخش میشد......... به چشمای عاشقش خیره شدم وگفتم منم دوستت دارم پندار ...نمیدونم کی وکجا این اتفاق افتاد ولی بدون تو دیگه نمیتونم باشم.... خوشی رو توچشماش دیدم...نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت...دیوونه اتم طهورا.....هیچ وقت تنهام نذار.... بی تابی رو تو چشمهاش میخوندم...وهرم نفسهای داغش که هر لحظه نزدیکتر میشد.....چشمهامو بستم ولبهای داغش رو به روی لبهام احساس کردم...چنان عمیق وداغ میبوسید که به نفس نفس افتاده بودم در میان بازوانش حل شده بودم و حصار دستاش هیچ راه خروجی برام نگذاشته بودند...یک دستش به دور کمرم بود ودست دیگه اش لا به لای موهام..... در حالی که نفس کم اورده بودم با دستام که روی سینه های پهنش قرار داشت به لباسش چنگ زدم.....بلاخره به خودش اومد و ولباش رو از لبام جدا کرد.... هردو هیجان زده نفس نفس میزدیم....... سرمو پایین انداختم ونگاه شرمزده ام رو ازش گرفتم...خنده قشنگی کرد واروم زیر گوشم زمزمه کرد....چه خانوم خجالتی دارم من.....حالا کجاشو دیدی عزیزم...مونده تا خجالت بکشی..... هینی کشیدم...وسرم رو بیشتر در اغوشش پنهان کردم..... خنده ای بلندتر کرد وسرم رو تو اغوش گرمش فشار داد....لحظاتی تو همون حال بودیم......صدای جدیشو شنیدم که گفت طهورا به من نگاه کن...... سرم رو بالا اوردم ونگاهش کردم......... اروم وجدی گفت....ببین عزیزم اگر تورو از برنامه عملیات کنار گذاشتم...فقط به خاطر این بود که تو لو رفتی....نمیدونم این عامل نفوذی کیه؟ولی پیداش میکنم...فقط تا اون موقع ازت میخوام که به من اعتماد کنی مطمئن باش انتقام خون خانواده ات رو ازشون میگیرم...همینطور زجری که تو این چند سال کشیدی.....ولی به من قول بده که تو این مدت تو دایره امنیتی که دورت برقراره میمونی ...تنها جایی نرو...وسعی کن جز با فامیل نزدیکت با کسی تماس نداشته باشی.........نمیخوام دست اتابک واراذلش به تو بخوره.......از تصورش هم دیوونه میشم طهورا ...دیوونه...... پوفی کشید وعصبی دستش رولابه لای موهای خوش حالتش برد....... قول میدی مواظب خودت باشی خانومم؟قول میدی به من نگفته جایی نری؟میدونم میتونی توخیلی جاها از پس خودت بر بیایی...ولی این مورد فرق میکنه......قول بده طهورا..... دستی به صورت مضطربش کشیدم وگفتم...اروم باش پندار....باشه عزیزم...قول میدم......ولی تو هم باید قول بدی که مراقب خودت باشی وتو عملیات جلیقه ضد گلوله ات رو بپوشی......قول میدی؟ لبخندی زد ودر حالی که چشمهاشو به ارومی باز وبسته میکرد گفت قول میدم خانومم......... من تازه می خوام یه زندگی شیرین با تو بچه هام شروع کنم معلومه که مراقب خودم می شم ......... بعد در حالی که به ارومی با پشت دستش بازوی لختم رو نوازش میکرد...گفت حالا بهتر بری بخوابی گلم....هوا خنک شده سرما میخوری....در ضمن نمیخوام کسی این طوری تورو ببینه.....شب بخیری گفتم وبرگشتم که برم که دوباره صدام کرد...... طهورا...عمه ات وسرتیپ که از مسافرت برگشتند برمیگردی خونه عمه ات....اونجا مثل یک دختر خوب منتظر میمونی تا من با سرتیپ صحبت کنم ومینو جون زنگ بزنه به عمه ات وبرای اخر هفته بعد قراره خواستگاری روبذاره..... بعدش هم شما بازم مثل یک دختر خوب وحرف گوش کن...بی معطلی بله رو میدی تا من خیالم راحت بشه....در حالی که اروم میخندیدم گفتم...ای بابا من که بله رو دادم دیگه چرا نگرانی.... نفسش رو با صدا بیرون داد وگفت ...من وقتی خیالم راحت میشه که شما تو خونه خودم وکنار خودم باشی.....حالا هم به جای این که اینجا وایسی وبا این لباس دلبری کنی برو تو اتاقت دختر..... در حالی که شب بخیر ارومی زمزمه میکردم برگشتم وبا سرعت به اتاقم رفتم.....درحالی که قلبم از شدت شوق وخوشی بیتابانه میزد....روی تختم خوابیدم وبا خودم فکر کردم چه بر سر من اومده؟اون طهورای سرد ویخی چی شده؟چه سری تو عشق نهفته است که باعث شده منی که پیش هیچ مردی سر خم نکردم وچشم نگفتم.....حالا اینطور مطیعانه وتسلیم محض از خواسته های پندار اطاعت میکنم......... در حالی که با نوک انگشتم لبم رو لمس میکردم لبخندی زدم وبا خودم گفتم.....من به این سرسپردگی راضی وخوشنودم........ولحظاتی بعد به خواب عمیقی فرو رفتم....... با اومدن عمه معصومه از سفر حج دیگه خونه ی مینوجون نموندم و راهیه خونه عمه شدم بی دلیل دلم شور می زد دلم می خواست کسی بود تا باهاش از دلشوره هام از دلنگرانیهام حرف بزنم عمه معصومه بود ولی خوب روم نمی شد باهاش در این موارد حرف بزنم بی صبرانه منتظر خبری از پندار بودم یکی دوبار به بهانه ی پرسیدن حال مینو به خونه شون زنگ زدم..... مینو جون از هردری حرف می زد الا از پندار مثل افراد معتادی شده بودم که می خواستن ترک کنن تو تک تک سلولهای بدنم احساس بی قراری می کردم من اعتیادداشتم ....اعتیاد به حضور پندار ....به عطر وجودش ....به اخماش و حتی زورگویاش هیچ جوری حاظر نبودم این اعتیادو ترک کنم روز سه شنبه بود از عمه خواهش کردم به بهشت زهرا بریم دلم هوای خانواده اموکرده بود با عمه رفتیم اون جا کلی گریه کردم و درد و دل ولی باز بخاطر حضور عمه نمی تونستم راحت حرف دلمو بزنم وقتی برگشتیم نزدیکای غروب بود عمو مجید خونه نبود با عمه اشپزی کردیم وقتی کارمون تموم شد رفتیم رو مبل سه نفره نشستیم بی اختیار سرمو گذاشتم رو پای عمه و خوابیدم رو مبل عمه هم دستشو تو موهام کردو نوازش می کرد گرمی دست عمه مثل گرمی دست مادرم بود اروم گفتم : عمه معصومه می شه برام از اون داستانا تعریف کنید که قبلنا برام می گفتید ..! عمه خنده ی ارومی کردو گفت : چرا نمی شه دختر چشم ابی من الان برات یکی خوشگلشو تعریف می کنم عمه کمی فکر کردو گفت : اها بزار این یکیو تعریف کنم اینو هیچ وقت برات تعریف نکردم عمه اینجوری داستانو شروع کرد ....... یه روز دو تا دوست خیلی صمیمی بودن که تو خدمت سربازی با همدیگه اشنا شده بودن انقدر صمیمی بودن که همه بهشون می گفتن دو برادر اسم یکیشون مسعود بود و یکی دیگشون شهرام مسعود بچه ی جنوب بود و وضع مالی خوبی نداشت ولی بجاش شهرام که تو تهران زندگی می کرد یه خانواده ی خیلی پولداری داشت............. یه روز شهرام مسعود و دعوت می کنه خونشون مسعود از برخورد خوب خانواده ی شهرام خوشش اومد وقتی داشت با شهرام البوم خانوادگیشون و نگاه می کرد عکس یه دختر و می بینی از شهرام می پرسه این کیه ؟ شهرام بهش جواب دقیقی نمی ده چند وقتی از ماجرای دیدن عکس دختر توسط مسعود می گذره .....مسعود عاشق دختر تو عکس شده بود دل و به دریا می زنه و قضیه دلباختگیشو به شهرام می گه شهرام هم موافقت می کنه خلاصه شهرام به مسعود یه پولی می ده تا بتونه یه کاسبی برای خودش دست و پا کنه و براشون عروسی هم می گیره مسعود دست زنشو می گیره و با پولی که شهرام داده بود می ره ویلات خودش می ره جنوب جند سالی می گذره این دو تا دوست از هم فاصله گرفته بودن و کمتر از هم خبر داشتن شهرام که همه ی زندگیشو باخته بود و افسرده شده بود یه روز که نشسته بود یاد رفیق قدیمیش می افته و می گه من رفیق خوبی دارم می رم تا اون بهم کمک کنه همون جوری که یه روزی من بهش کمک کردم با این فکر راهی جنوب می شه پرسون پرسون ادرس مسعود و پیدا می کنه از اون قصری که رو به روش بود خیلی تعجب می کنه پیش خودش می گه مرحبا به مسعود ببین چه دمو دستگاهی واسه خودش فراهم کرده زنگ در اون قصرو می زنه یه خدمت کار درو باز می کنه شهرام می گه می خواد مسعود و ببینه ولی اون روز مسعود خونه نبوده شهرام به خدمت کار می گه وقتی مسعود برگشت بگه شهرام رفیق قدیمیش به دیدنش اومده بود شهرام چند باری جلوی در خونه ی مسعود می ره ولی هر بار سرخورده از ندیدن مسعود بر می گرده روز اخری دل شهرام از حرف مسعود می گیره اخه خدمت کاره گفته بود اقا مسعود می گه من چنین شخصیو نمی شناسم خلاصه شهرام دل گیرو دلشکسته می ره می شینه تو یه پارک چند دقیقه بعد یه پیرزن می یاد پیشش و می شینه کنارش و شروع می کنه به حرف زدن با شهرام شهرام قضیه خودشو مسعود و تعریف می کنه پیرزن بعد از شنیدن حرفای شهرام بهش می گه بیا من بهت سرمایه می دم و تو با اون سرمایه کار کن شهرام خوشحال از این پیشنهاد و قبول کردنش با پیرزن راهی خونه ی پیرزن می شه یک سال بعد شهرام دوباره می تونه سرپا بشه و سرمایه ای که از دست رفته بود و برگردونه تو همین اوضاع عاشق دختر پیرزن می شه و از پیرزن دخترشو خواستگاری می کنه پیرزن هم قبول می کنه که دخترشو به شهرام بده شب عروسیه شهرام می شه شهرام بین جمعیت نگاهش به نگاه اشنایی می افته اون اشنا کسی نبود به جز رفیق خودش مسعود شهرام ناراحت از حضور مسعود تو جشنش تصمیم می گیره داستان برخورد مسعود و با صدای بلندی به همه بگه به سمت میکروفن که تو دست خواننده بود می ره و ازش می گیره و شروع می کنه به تعریف کردن این جوری تعریف می کنه بین شما ها یه ادمی هست که یه روزی رفیق و برادر من بود مردی بود که پول نداشت من بهش کمک کردم اون مرد عاشق دختر ی شد که قرار بود نامزد من بشه ولی چون رفیقمو خیلی دوست داشتم من دست از سر دختر مورد علاقه ام برداشتم و خودم براشون عروسی گرفتم رفیق ما دست زنشو گرفت و رفت ولی وقتی من دست کمک ازش خواستم منو پس زد حالا اینجاست با چه رویی نشسته نمی دونم صحبتهای شهرام که تموم شد مسعود لبخند به لب رفت سمت شهرام میکروفون و از دست شهرام گرفت و گفت : اون کسی که شهرام تعریفشو کرد منم راست می گه شهرام داغون اومد جلوی در خونه ی من ....ولی من نپذیرفتمش حالا می پرسید چرا ؟؟/ چون نمی خواستم رفیقمو اون طور داغون ببینم ....چون نم یخواستم رفیقم با دیدن وضعیت زندگی من حسرت بخوره مادرمو دنبالش فرستادم بهش از طریق مادرم سرمایه دادم سرمایه ای که یه روز خودش به من داده بود بازم راست می گه اینقدر مرد بود که دختر مورد علاقه ی خودشو برای من خواستگاری کرد ولی منم خواهرمو به همسریش در اوردم به اینجای حرف که رسید شهرام زل زد به مسعود حالا درک موضوع برای شهرام راحت تر شده بود دو رفیق قدیم اون شب دوباره بهم قول رفاقت و برادری دادن عمه سکوت کرده بودمنم چیزی نمی گفتم داشتم به قصه ای که عمه تعریف کرده بود فکر می کردم چقدر هردو بامعرفت بودن واقعا الان دیگه از رفاقت ها خیلی کم پیدا می شه عمه دستی کشید تو موهامو گفت : چطور بود خوشت اومد ؟ -وای عمه خیلی قشنگ بود دستت درد نکنه این قصه رو نشنیده بودم عمه گفت : خوب پس حالا که پسندیدی بلند شو برام یه استکان چای بیار گلوم خشک شد سریع سرمو از رو پای عمه برداشتم و خم شدم و صورت تپلشو بوسیدم و رفتم تا چای بیارم *** شب عمو مجید که اومد به عمه گفت : پنجشنبه شب مهمون داریم برای امر خیر دارن می یان وقتی عمو مجید این حرفو زد دلم هری ریخت از خجالت لبمو گاز گرفتم پس پندار با عمو حرف زده بود عمه بعد از این که صحبتهای عمو مجیدو شنید باخوشرویی منو بوسید و تبریک گفت خدا رو شکر کردم امیر نبود وگرنه نمی دونستم چی کار کنم پنج شنبه هم رسید از صبح دل تو دلم نبود اروم و قرار نداشتم صد بار لباسمو چک کردم و از عمه نظر خواستم به درخواست عمو مجید قرار شد تموم عمه ها رو دعوت کنیم با عمه کل خونه رو برق انداختیم ظرف میوه و شیرینی رو اماده کردیم عمه به من گفت برم دوش بگیرم و حاظر بشم ساعت حدود 8شب بود که مهمونها هم اومدن عمهها هرکدوم با ذوق بهم تبریک می گفتن و رومو می بوسیدن امیر به بهانه ای خونه نموند ولی قبل از رفتنش به من تبریک گفت تو دلم از خدا خواستم یه دختر خوب هم نصیب امیر بشه ...! دقیقا ساعت 9شب بود که صدای زنگ خبر از رسیدن مهمون ها می داد من یه کت و دامن کوتاه به رنگ ابی اسمانی تنم کردم با روسری ابریشم کوتاه ارایش کمی هم با کمک مهدیس انجام دادم که خیلی بهم می یومد وقتی مهمون ها وارد شدن برای چند لحظه نفسم بند اومد چشمام تو چشمای پر از لبخند پندار گره خورد چقدر خوش تیپ و خواستنی شده بود کت و شلوار مشکی با پیراهن ارغوای تنش کرده بود صورت مثل همیشه شیو شده بود به سختی نگاهمو از پندار گرفتم و به بقیه نگاه کردم همراه پندار فرید و خانواده ی داییش هم اومده بودن مینو جون با خنده ی قشنگی نزدیکم شد و صورتمو بوسید و گفت : اخرم به ارزوم رسیدم من از اولم دوست داشتم عروسم تو باشی ... به مینو لبخند زدمو گفتم : ممنون مینو جون امید وارم لایق باشم حس کردم حال فرید خیلی گرفته است و نگاهش پر از حرف ... ولی تو لحظه دوست نداشتم هیچی ذهنمو مشغول خودش کنه سبد گلی بزرگی که توسط یه شخص غریبه اورده شد گوشه ی سالن قرار گرفت پندار اروم نزدیک من شد و شاخه ی گل رز هلندی که انتهای ساقه اش یه روبان نازک قرمز به شکل زیبایی پاپیون شده بود به سمتم گرفت و گفت : گل من به زندگیم خوش اومدی از خجالت سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم با تعارف عمه معصومه و عمو مجید تموم مهمانها وارد سالن اصلی شدن و نشستن ساعت اول بیشتر در مورد چیزهای عادی صحبت شد و پذیرایی که توسط مهدیس و شیوا صورت گرفت بیتا هم طبق معمول خودش و گرفته بود و با غرور یه جا نشسته بود بیشتر دایی پندار و عمو مجید حرف می زدن هر از گاهی هم اقا سجاد شوهر عمه مهری یه نظری می داد منم مثل یه دختر خوب و سر به زیر رو مبلی نشسته بودم و به تیکه های دختر عمه هام گوش می دادم مهدیس هی می رفت و می یومد و می گفت : طهورا ..!جون من دستتو بکش رو سر من بزار من یه همچین لعبتی نصیبم بشه یا شیوا که هی دم گوشم می گفت : خدا نکشتت عجب تیکه ای شکار کردی نمی دونستم به حرفهای مهدیس و شیوا بخندم یا عصبی بشم که با حرف مینو جون مجلس رسمی شد من درست روبه روی پندار نشسته بودم چند بار زیر چشمی پندار و نگاه کردم دیدم خیلی راحت و بدون هیچ خجالتی پاشو رو پاش انداخته و ژست قشنگی زل زده به من مینو جون روشو سمت عمو مجید کردو گفت : خوب اقای یزدی همون جور که تلفنی هم خدمتتون عرض کردم مزاحم شدیم برای خواستگاری از طهورای عزیز نفسم تو سینه ام حبس شده بود گوشام نمی شنیدن کی چی می گه ؟ فقط با حرف عمو مجید و سوقلمه ای که مهدیس بهم زد به خودم اومدم عمو مجید گفت : دخترم پاشو با اقای مقدم حرفهای اخرتو بزن سنگهاتو وا کن با خجالت از رو مبل بلند شدمو از سالن خارج شدم نمی دونستم باید با پندار کجا حرف بزنم اخه من حرفی نداشتم پندار کنارم ایستادو اروم گفت : برو یه جای خلوت و غیر قابل دید ...اصلا برو تو یه اتاق متعجب بهش نگاه کردم پندار چشمکی زدو با ابرو اشاره زد که زودتر راه بیافتم به سمت طبقه ی بالا حرکت کردیم و وارد اتاق خودم شدم وقتی پندار پشت سرم وارد اتاق شد سریع در اتاق و بست و زل زد به من می خواستم برم رو تخت بشینم که مچ دستمو گرفت و کاری کرد که برگردم سمتش پندار بی حرف منو تو اغوشش غرق کرد انقدر محکم فشار می داد که گفتم دیگه باید فاتحه ی کمرمو بخونم پندار اروم و زمزمه کنان کنار گوشم گفت : دلم برات تنگ شده بود عروسک چشم ابی من سرمو بلند کردم و گفتم : پندار تو این یه هفته خیلی تو فشار فکری بودم همش دوست داشتم کنارم باشی چندباری هم زنگ زدم خونه تون ولی موفق نشدم باهات حرف بزنم پندار رو چشمامو بوسید و گفت : می دونم مینو بهم می گفت زنگ زدی ولی نمی شد قبل از خواستگاری اینجا زنگ بزنم پندار دستشو زیر چونه ام گذاشتو فشار ارومی اوردو گفت : تو چقدر ناز شدی ؟ لبخند کم جونی زدمو گفتم : ااا پندار اذیتم نکن ... پندار حلقه ی دستاشو تنگ تر کردو گفت : حالا مونده تا اذیتت کنم تلافی همه کارتو در می یارم تلافی بی محلی های اخریتو که حتما در می یارم اروم گفتم : می دونم ...بد جنسی می خوای تلافی کنی ولی مطمئن باش من هم اروم نمی شینم هر عملت باعث یه عکس العمل از سمت من می شه خودمو از اسارت حلقه ی دستای پندار نجات دادم و رفتم رو لبه ی تخت نشستم پندار هم اروم کنارم نشست چند دقیقه ای سکوت کردیم پندار سکوت و شکست و گفت : طهورا من دو خواسته ازت دارم اولی و مهمترینش اینه که مراقب خودت باشی می دونی که چی می گم و ازت چی می خوام و اما دومی .... پندار یه خنده ی ریزی کردو گفت : دومی هم اینه که من بچه خیلی دوست دارم حداقل سه تا بچه ازت می خوام با حرف پندار چشمام گردشدو نگاش کردم فکر کردم داره سر به سرم می زاره ولی لحنش و نگاهش کاملا جدی بود پندار دوباره گفت : نظرت در مورد بچه چیه اونم سه تا ....شایدم چهارتا د ر حالی که سعی میکردم خنده ام رو کنترل کنم گفتم...پندار شوخی میکنی نه؟...خدای من 3 یا 4 تا بچه.....به من بیچاره رحم نمیکنی؟.... خودت میدونی که من میخوام ادامه تحصیل بدم....بعدش هم اگر بشه تمایل دارم سر کار برم....اینطور که تو میخواهی من تمام مدت..یا باید باردار باشم...یا بچه بزرگ کنم....پس خودم چی ؟یا ارزوهام؟ نمیدونم تو لفظ کلمه بارداری چی بود که باعث شد سرمو پایین بندازم ولبم رو گاز بگیرم....از حس مادر شدن اونم مادر بچه ای که پدرش پندار باشه ....ته دلم از خوشی غنج زد...... با احساس گرفتن دستهام توسط پندار....سرمو بالا اوردم وبه چشمهای خندون وعاشقش نگاه کردم....گرمای نفسش رو روی گردن وگوشم حس کردم که گفت قربون خجالتت برم من.....من میمیرم برای اون لحظه ای که خبر بارداریتو به من بدی...وبعد بلند خندید...... در حالی که هجوم خون رو تو گونه ام حس میکردم ...اروم بی حیایی نثارش کردم............ در حالی که اروم ومردونه میخندید گفت....ببین طهورا من 36 سالمه....ودلم میخواد تا دیر نشده لذت پدر شدن رو بچشم...... ولی اینقدر هم فهم وانسانیت دارم که بدونم تو 23 سالته ودلت میخواد درس بخونی....مطمئن باش اجازه نمیدم که هیچ عاملی جلوی درس خوندن وپیشرفتتو بگیره وخودم هم تا اخرش هستم وکمکت میکنم..... منظور من این هستش که دلم یک کانون خانوادگی گرم وشلوغ میخواد....یک همسر بینظیر وهمیشه همراه...وبچه هایی که بتونم تمام تلاشمو برای به ثمر رسیدنشون بکنم.....مطمئن باش مخالف کار کردنت هم نیستم....البته توی محیط خوب وسالم که خودم تاییدش کنم......حتی اگر این میون هم بچه دار شدیم مطمئن باش شده براشون دایه وپرستار میگیرم که تو اذیت نشی.. تو فقط قول بده که همه جا همراه وکنار من باشی....به من وفادار باشی وبه من اعتماد کنی....ونهایت سعیتو برای داشتن یک کانون گرم خانوادگی بکنی..... در حالی که به چشمهاش خیره شده بودم واز چشم انداز زندگی در کنار پندار غرق در خوشی بودم وبا وجود این که میدونستم زندگی در کنار یک نظامی خطرات وسختی های خودشو داره...گفتم....بهت قول میدم همیشه کنارت باشم وسعی کنم زندگی گرمی داشته باشیم..... پندار در حالی که صورتم رو میون دستهاش گرفته بود به چشمها وپیشونیم بوسه میزد...گفت...من هم قول میدم تا لحظه مرگ دوست داشته باشم وبهت وفادار بمونم وهمیشه ازت مراقبت کنم..... پندار که کنارم نشسته بود منو تو اغوشش گرفتو و گفت : خیلی خاطرتو می خوام ...خیـــــــــــلی سریع از رو تخت بلند شد و گفت : زود باش بریم پایین بیشتر تو این اتاق بمونیم تضمین نمی کنم مادر نشده از اتاق بیرون بری پس بیا بریم پیش بقیه در ضمن وقتی سرتیپ نظرتو خواست سریع قبول می کنی دنبال وقت گرفتن هم نباش که اصلا بهت وقت نمی دم که فکر کنی بعد در حالی که دستم رو میکشید واز روی تخت بلند میکرد با خنده وشوخی گفت...بهتر دیگه بریم بیرون....وگرنه سرتیپ دخترشو به من نمیده و از خونه اش بیرونم میکنه.....هر دو زدیم زیر خنده ودر حالی که دست پندار پشت کمرم بود وبه بیرون هدایتم میکرد...از اتاق خارج شدیم... امروز از صبح ارایشگاه بودم با این که خیلی مخالفت کردم ولی نتونستم مینو جون و عمه معصومه رو قانع کنم تا ارایشگاه نیام همشون می گفتن نامزدیته باید بری ارایشگاه پندار هم با اونا دست به یکی کرده بود به خودم تو اینهی که روبروم بود نگاه کردم به ارایشی محوی که تو صورتم توسط ارایشگر صورت گرفته بود چقدر تغییر کرده بودم موهامو فر کرده بود یک سمت از موهامو بالا داده بود و با یه گل درشت به رنگ نباتی نزیین کرده بود لباسی که با پندار خریده بودمو تنم کردم یه لباس ماکسی نباتی بلند که فقط رو یکی از سرشونه هام یه بند می خورد که روی بند فقط گل داشت از همون گلهای پارچه ای که ارایشگر به موهام زده بود کفشامو پام کردم و اماده بودم تا پندار به دنبالم بیاد بنا به درخواست پندار و موافقت عمو مجید قرار بر این شد که قبل از ازدواج بینمون صیغه ی محرمیتی خونده بشه تا رفت و امد ما مشکل شرعی نداشته باشه تو دلم کلی خندیدم اگه عمو مجید می فهمید این پندار چه ها که با من نکرده فکر کنم دیگه تو روم نگاهم نکنه با صدای ارایشگر که گفت : عروس خانوم دنبالتون اومدن به خودم اومدم با کمک ارایشگر شنلمو تنم کردم و شال حریر سبک هم رو سرم انداختم اروم از در ارایشگاه خارج شدم پندار تکیه زده به جنسیس کوپه اش در حال مرتب کردت یقیه ی کتش بود منم همون جا ایستادم و در حال تماشا کردن مرد زندگیم بودم پندار و مثل همیشه شیک ومرتب دیدم ....! سنگینی نگاهم باعث شد روشو سمت در ارایشگاه بکنه وقتی منو دید سریع اولین کاری کرد اطرافو دید وقتی دید خلوته و من قابل روئیت نیستم به سمتم اومد با لبخند به این تعصبش نگاه می کردم پندار با حالت خاصی منو نگاه می کرد اروم گفت : سلام پرنسس چشم ابی ..! بعد هم اروم خم شد و انگشت کوچیک یکی از دستامو بوسید لبمو به دندون گرفتم بوسه اش با این که روی بند انگشتم بود ولی داغیش به تموم بدنم سرایت کرد ..! پندار زل زد و به من گفت : گازشون نگیر اونها از این به بعد صاحب دارن .../ بعد هم با لحن شوخی جدی گفت : اصلا دوست ندارم به اموال من صدمه بزنی !! گاز محکتری از لبم گرفتم تا نخندم ..... پندار یکی از ابروهاشو به حالت زیبایی بالا انداخت وگفت : تو چرا حرف گوش کن نیستی می خوای همین جا بهت ثابت کنم این ها صاحب دارن دختر امانت دار خوبی باش ....! دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم اروم خندیدمو گفتم : پندار تا حالا کسی بهت گفته خیلی بی حیایی ؟ پندار هم خندیدو گفت : اره یکی .....سه.. چهار دفه بهم گفته بی حیا !!!! اروم به کتفش زدم پندار گفت : بیا عشق من بیا بریم اصلا هواسم نبود تو کوچه ایستادیم ..! خودش در سمت منو باز کرد وقتی می خواستم بنشینم یه دسته گل خیلی زیبا روی صندلی بود اروم دست دراز کردم و برداشتم یه دسته گل ابشاری کوتاه که تماما" از غنچه های رز نباتی رنگ بود و دورش از حریری با ز بهمون رنگ تزیین شده بود دسته گل و برداشتم و سوار ماشین شدم پندار اروم در سمت منو بست و خودش هم سوار شد اروم گفتم :مرسی پندار خیلی نازه پندار یکی از دستامو گرفت و روی دنده گذاشت و دست خودشم روی دستم گذاشتم اروم انگشتای دستمو فشار داد و گفت : اگه تموم گلهای دنیا رو برات بیارم بازم کمه دقت کردم دیدم سمت خونه عمه نمی ره چون قرار بود نامزدی خونه ی عمه باشه رومو سمت پندار کردمو گفتم :پندا ر مگه خونه عمه معصومه نمی ریم ؟؟؟؟ پندار یه لبخند از سر شیطنت زدو گفت : نه نمی ریم -پس کجا می ریم قرار بود مهمونی خونه عمه باشه که ؟ -مهمونی سر جاشه خانومی ولی ما یکمی دیر می رسیم با چشمای متعجب گفتم : خوب الان کجا می ریم پندار ؟ -پندار خندیدو گفت : طهورا هر کاری کردیم عمو مجیدت قبول کنه مابریم اتلیه یه چند تا عکس بگیریم قبول نکرد می گفت هنوز بهم محرم نیستید می گفت بزارید بعد از خوندن صیغه منم طهورا5
بعد برید عکس بگیرید پندار با صدای بلندی خندیدو ادامه داد :خوب وقتی از راه قانونی نمی شد تو رو بکشونم اتلیه منم راه غیر قانونیشو امتحان کردم ...که جواب هم داد !!!!! با تعجب به حرفای پندار گوش می دادم عجب این بشر مارموز بود ببین چه زبلیه که تونسته سر عمو مجید و گول بزنه سعی می کردم نخندم ولی نمی دونم چقدر موفق بودم گفتم : کار خوبی نکردی پندار خوب می زاشتی بعد از مراسم می رفتیم فرقی نداشت که ...! پندار فشار دستشو رو دستم بیشتر کردو گفت : نخیر کلی فرق داشت تا برسی کلی ادم می خوان تو رو ببوسن دیگه ازت چیزی نم یموند که ببرمت اتلیه