حالا این بار اشکالی نداره ولی یه نظامی باید اسرار شو تحت هیچ شرایطی به زبون نیاره به حرف امیر خوب فکر کردم بی راه نمی گفت ........... بهش گفتم : امیر خیلی چیزهاست که باید به من یاد بدی !/ امیر لبخندی زدو گفت : باشه هرچی خواستی ازم بپرس مطمئن باش دریغ نمی کنم / با امیر در حال حرف زدن بودیم که عمه با صدای بلندی امیرو مخاطب قرار دادو گفت : امیر جان برای پس فردا مهمان داریم دیر نکنیا پسرم ؟/ امیر گفت : مامان جان مگه کارم دست خودمه ... حالا این مهمونتون کیه که می گید دیر نیام ؟؟ عمه یه نگاه به من انداختو گفت : خانواده ی حشمتیو دعوت کردم ! خیلی وقت بود می خواستم این کارو کنم ولی جور نمی شد دیگه واسه پس فردا برنامه ریزی کردم ../ امیر که به عمه نگاه می کرد گفت : خوب مامان من برای چی باشم نکنه توقع دارید همصحبت خانوم حشمتی باشم ؟ من اروم زدم زیر خنده عمه اخمی به امیر کردو جواب داد : یعنی چی ؟ پسر جوان داره نکنه توقع داری من و طهورا با پسرش همصحبت بشیم ؟؟؟ عمه درست دست گذاشت رو نقطه ضعف امیر چون امیر بلافاصله جواب داد : نه این چه حرفیه من پس فردا ظهر می یام خونه !! من و عمه یه نگاه بهم ردو بدل کردیم و من اروم واسه عمه چشمک زدم که از نگاه عمو مجید پنهون نموند امیر به هوای زدن مسواک جمع و ترک کرد منم اروم گفتم : ایول عمه خوشم اومد عجب فکری ......... عمو مجید به عمه معصومه گفت : خانوم به پسر من شبیه خون می زنی چرا رک و راست نمی گی واسه چی این مهمونیو برپا کردی ؟ عمه معصومه گفت : اقا شما که خودت شاهد بودی چند بار به این پسر گفتم بریم براش خواستگاری ولی دیدی چه قشقرقی به پا کرد پس به قول طهورا باید تو عمل انجام شده قرارش بدیم .../ عمو مجید گفت : هر جور که صلاح می دونید فقط یادتون باشه ما یک ماه و نیم دیگه عازم هستیما عمه معصومه لبخند زدو گفت : به امید خدا تا اون موقع جواب امیرو هم گرفتم//.. و با خیال راحت راهی سفر می شیم عمه معصومه مثل کسایی که یه موضوع یادشون افتاده گفت : راستی اقا مجید اونجور که از حرفای امیر و شما فهمیدم امیر داره می ره خاش ماموریت اینجوری که من و شما هم راهی خونه خدا بشیم طهورا تنها می مونه ؟ قبل از این که عمو مجید جواب بده گفتم : عمه مثل این که من سه سالی می شه تنها زندگی می کنما ........فراموشتون شده ؟ دوباره ادامه دادم : با خیال راحت برید ... زیارت خونه ی خدا که قسمت هر کسی نمی شه ؟ از جانب من هم خیالتون راحت باشه تو این مدت یا می رم خونه خودمون یا همین جا می مونم ../ عمه معصومه گفت : طهورا جان اینطور دلم راضی نمی شه تنهات بزارم ! اخم و لبخندمو قاطی کردمو گفتم : دلتون باید راضی بشه چون من یه عالمه ازتون سوغات می خوام هم برای من بیارید هم برای زن امیر ..! دیگه صبر نکردم عمه بیش از این برای تنهای من نوحه سرایی کنه./ بلند شدم و با یه شب بخیر به سمت اتاقم رفتم فردا روز پرکاری داشتیم اروم چشمامو رو هم گذاشتم خواب و میهمان چشمام کردم با افتادن افتاب تو چشمام از خواب بیدار شدم به خودم گفتم :یادم باشه از عمه بخوام یه پرده ی کلفت به چای این پرده حریر بزاره صبح ها خواب به چشمام حرومه !! رو تخت رو سریع انکاد کردم و به سمت پایین حرکت کردم بعد از زدن اب به دست و روم وارد اشپزخونه شدم عمو مجید و عمه داشتن صبحانه می خوردن سلام و صبح بخیری گفتم و برای خودم یه چای ریختم عمه داشت لیست خرید فردا شب و به عمو مجید می داد عمو بعد از تموم کردن صبحانه در حالی که سری تکون می داد گفت : برم که خرید کنم ای کاش حکم بازنشستگیم چند سال دیگه می یومد !!!!!! به روی عمو لبخند زدمو گفتم : عمو خوب برید پارک اون جا دوست پیدا کنیدو شطرنج بازی کنید من خیلی از بازنشسته هارو دیدم که اینجوری خودشون و مشغول می کنن عمو گفت : اره دخترم باید کاری کنم اینطوری بمونم تو خونه مریض می شم گذاشتم بعد از سفر حج به امید خدا وقتی برگردم حتما خودمو سرگرم می کنم الانم برم لیست خرید عمه اتو تهیه کنم .. اون روز کل خونه رو با عمه معصومه رفت و روب کردیم همه چیزو محیا برای پذیرایی از خانواده ی عروس خانوم از عمه اسم عروسو پرسیدم که گفت اسمش شقایق یه خواهرم داره به اسم شیفته یه برادر بزرگ هم داشتن به نام شهاب ..../ این شقایق خانوم دختر بزرگه خانواده ی حشمتی هست و با من هم سن و ساله / دانشجوی مدیریت هم بود این عروس خانوممون .../ عمه کلی تعریف کرد از نجابتش از اصالتش خلاصه این دختر کلی دل عمه ی مارو برده بود شب از خستگی خیلی زود بیهوش شدم *** تا عصر در حال چیدن میوه و سر زدن به غذاها گذشت امیرم طبق قولی که داده بود ظهر اومد خونه ...من قبل از اومدن مهمونها سریع یه دوش گرفتم تا بوی غذا ندم .. تو اتاقم داشتم از کمد لباس مناسب در می یاوردم که در اتاقم زده شد سریع رفتم پشت در ایستادمو گفتم : بله صدای امیر بود که گفت : طهورا کارت دارم !! به امیر گفتم : امیر دارم لباس می پوشم نیم ساعت دیگه بیا امیر باشه ای گفت و دیگه صدای ازش در نیومد ./ با خیال راحت سر وقته لباسام رفتم از تو لباسام یه شلوار پارچه ای طوسی انتخاب کردم که کپ قشنگی داشت شلوارو همراه با یه شومیز سفید تن کردم یقه ی شومیز حالت کرواتی داشت و بلند بود اصلا اهل دامن و این جور چیزا نبودم از همون بچگی هیچ وقت پیراهن یا دامن نمی پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم و از بالای سرم با کش محکم بستم روسری زمینه طوسیمو سرم انداختم و از زیر تخت صندل های سفیدمو برداشتم و پام کردم اروم در و باز کردم می خواستم از پله ها پایین برم که یادم افتاد امیر بهم گفته بود کارم داره راهمو به سمت در اتاق امیر تغییر دادم با ضربه ای به در اتاق امیر اجازه ی ورود گرفتم وارد اتاق امیر شدم امیر داشت کتشو تنش می کرد یه نگاه به سرتاپای امیر کردمو سوتی کشیدم و گفتم : اوه لل چی شدی ؟ ببخشید جناب سرگرد امشب دامادیتونه اینجوری که عروس خانوم غش می کنه !! امیر لبخند زدو گفت : از دست طهورا من که فقط یه کت و شلوار تنم کردم خودتو بگو چه کردی ؟ به امیر گفتم : جدا"امیر خیلی جذاب شدی مراقب خودت باش شنیدم حشمتیا دوتا دختر دم بخت دارن ؟؟ امیر سری تکون داد و یقیه کتشو میزون کرد گفتم : چی کارم داشتی امیر ؟ امیر از تو اینه نگاهی به من انداختو گفت : طهورا امروز پندار مقدم و دیدم گفت : قراره با هم برید واسه شناسایی با دقت به حرفای امیر گوش دادم و گفتم : بهم یه چیزای گفت ولی کاملا شرح نداد به تو هم توضیح نداد امیر ؟ چرا یه چیزای گفت ولی بهتره از من نشنوی خودش برات توضیح بده بهتره با امیر از اتاق خارج شدیم وقتی پایین پله ها رسیدیم عمه کلی قربون صدقه ی امیر رفت البته واسه منم قربون صدقه می رفت ولی نه به اندازه ی امیر ........../ موقعی که عمه قربون صدقه امیر می رفت منو عمو مجید می خندیدم در حال سربه سر گذاشتن امیر بودیم که صدای زنگ اف اف بلند شد طبق مرسومات خانواده مردهای خونه رفتن برای پیشواز منم کنار عمه ایستادم جمع 5نفره ی خانواده ی حشمتی وارد شدن با همشون به گرمی احوال پرسی کردم وقتی همگی نشستن بلند شدم وبه سمت اشپزخونه رفتم سینی چایی وکه توسط عمه اماده شده بود به نشیمن بردم و به همه تعارف کردم وقتی پذیرایی کردم رو مبل تک نفره ای که باقی مونده بود نشستم اول از اقای حشمتی شروع به دید زدن کردم یه مرد تقریبا 60ساله با موهای یک دست سفید با کت و شلوار سورمه ای کنار اقای حشمتی خانومش بود که به محض رسیدن چادر مشکیشو با چادر گلدار سفید عوض کرده بود مثل عمه معصومه تپلی بود بهش می خورد 50سال داشته باشه نفر بعدی اقا پسر خانواده بود فکر کنم هسن امیر بود اونم کت شلوار مشکی پوشیده بود به صورتش نگاه کردم از اون قیافه های داشت که ادم یاد شهادت می افته صورت سفید با انبوه ریش مرتب شده ی مشکی قدو قواره اشم بدک نبود کلا همه چیزش بوی شهادت می داد ../ کنار دستش یه دختر نشسته بود که می خورد هفده هجده ساله باشه پس این نباید شقایق باشه زیاد روش مکث نکردم به اخرین فرد رسیدم خودش بود شقایق خانوم یه صورت گرد سفید داشت با ابروهای خوش حالت رو به بالا لبهای غنچه ای صورتی ... یه شال ابی کاربنی سرش انداخته بود که خیلی چهره اشو معصومانه کرده بود زیر چشمی به امیر نگاه کردم دیدم اونم داره به شقایق نگاه می کنه بعد از خوردن شام به کمک شقایق شیفته ظرف های کثیف رو شستیم با شقایق جورتر از شیفته شدم باهم خیلی حرف زدیم البته بیشتر من سوال می پرسیدم بعد از رفتن خانواده ی حشمتی رو به عمه که داشت پیش دستای کثیفو جمع می کرد گفتم : عمه الحق که انتخابت عالیه شقایق دختر خیلی خوبیه صدامو اهسته تر کردمو گفتم : عمه هنوز به امیر چیزی نگفتید؟ دیدم عمه داره اشاره می کنه نفهمیدم منظورش چیه گفتم : وا عمه چی می گی ...این جا که کسی نیست ؟ صدای محکم امیرو شنیدم که گفت : مامانم باید به من چیو می گفت طهورا ؟؟؟؟؟؟ یه لحظه سرجام کپ کردم وای این که تو نشیمن نبود ؟؟از کجا پیداش شد یهوووو..... به سمت امیر چرخیدم و گفتم : ها!!!!!! هیچی تو کی اومدی؟؟؟ در ضمن کار زشتی کردی به حرفای من و عمه گوش دادی ؟!! امیر پوزخندی زدو گفت : کار زشتو من نکردم شما ها کردید که برام نقشه کشیدید فکر کردید نفهمیدم ؟؟؟؟ امیر اینو گفت و به سمت پله ها حرکت کرد نفس عمیقی کشیدم وبه عمه نگاه کردم عمه پیش دستایو رو همین جوری رو میز گذاشتو نشست اروم رفتم کنارش نشستم دست عمه رو تو دستم گرفتمو گفتم : عمه بزار من با امیر حرف بزنم شاید تونستم قانعش کنم عمه غمگین نگام کردو گفت : فایده ای نداره طهورا من می دونم درد بچه ام چیه ؟ با تردید پرسیدم : چیه ؟ عمه گفت : طهورا بزار داستانی رو برات تعریف کنم شاید بدونی شایدم تا الان بی خبر بوده باشی .. دیگه با این حرف عمه هرچی سلول کنجکاوی تو مغزم بود شروع کردن به فعالیت گوشمو تیز کردم برای حرفای عمه .....عمه با لحن غمگینی گفت : یه شب امیر دیر اومد خونه پی گیرش شدم که چرا دیر اومده خونه اولش چیزی بروز نداد بعد از کلی قسم دادن گفت : مامان من می خوام ازدواج کنم ! ازخوشحالی رو پا بند نبودم ولی وقتی اسم طرف و برد ماتم زد مونده بودم چی کار کنم ؟ عمه سکوت کرد منم که از فضولی رو به موت بودم گفتم : عمه مگه اسم کیو برد ؟؟؟بگید دیگه ؟چرا مثل امیر نصفه حرف می زنید ؟ عمه اروم گفت : اسم تو رو برد طهورا تو اون موقع 17ساله ات بود از شنیدن این حرف از دهن عمه خشکم زد امیر منو می خواست این باور کردنی نبود !!!!؟؟؟ عمه ادامه داد بخاطر امیر با پدرت صحبت کردم ولی پدرت گفت : طهورا هنوز بچه است ابجی نگاه به قدو قامتش نکن ولش کنی دوست داره بره تو کوچه بازی کنه داداشم راست می گفت تو واقعا تو عوالم بچگیت سیر می کردی چه می فهمیدی سرو زندگی چیه ؟ شوهر کردن چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی به امیر گفتم : بچه ام چیزی نگفت تا مدت ها فقط سکوت می کردو تو فکر فرو می رفت چندباری خواستم براش استین بالا بزنم ولی هر بار اسم زن گرفتن وسط می افتاد غوغا می کرد طهورا هنوز دل امیرم پیش تو گیره .........../ من که از شنیدن این حرفها شوک زده شده بودم هیچی به عمه نگفتم فقط دیدم عمه اروم پیش دستی ها رو برداشت و رفت چند دقیقه ای رو مبل به همون حالت نشسته بودم من اصلا به این چشم به امیر نگاه نکرده بودم اخه اصلا بین ما چیزی پیش نیومده بود که بخوام فکر کنم امیر رو من نظری داره نباید بزارم این حس بیشتر از این باعث ناراحتیه امیر بشه باید خودم باهاش حرف بزنم با این فکر سریع خودمو از مبل جدا کردم و به سمت پله ها حرکت کردم بالای پله ها که رسیدم چند تا نفس عمیق کشیدم و به سمت اتاق امیر رفتم صدای امیرو می شنیدم که زده بود زیر اواز چند ضربه به در زدم و اجازه ی ورود خواستم وارد اتاق امیر شدم امیر لباس راحتی تنش کرده بود و داشت یه چیزی می نوشت اروم به سمت صندلی خالی رفتمو نشستم به امیر گفتم : امیر کارتو بی خیال شو می خوام باهات جدی حرف بزنم امیر خودکارو رو میز انداختو کفت : می شنوم !!! چهره امو خالی از هرگونه احساس کردمو گفتم : امیر چرا من ؟ کاری کردم که باعث شد تو دلبسته ی من بشی ؟ امیر چنان نگا م کرد که گفتم سکته رو زد بیچاره ........../ تمام حرفای که از عمه شنیده بودما برای امیر بازگو کردم بعد از این که حرفام تموم شد سکوت کردم ........ باید می زاشتم امیر حرفای منو کمی تو ذهنش حلاجی کنه /// بعد از دقایقی امیر گفت : طهورا حالا که این بحث و خودت باز کردی بزار برات تعریف کنم من خودم هم نفهمیدم دلمو کی بهت باختم می دونم خیلی ازت بزرگترم ولی عشق سن و سال و دین و ایمون نمی شناسه من از وقتی خودمو شناختم دوست داشتم تموم ارزوهامو با تو ساختم نمی گم تو کاری کردی که من جذبت شدم اصلا ولی همون شیطنتهات همون کل کل کردنات همون لجبازیات که هیچ کدوم ارادی نبودن باعث شد من تو رو برای اینده ام ببینم طهورا خواهش می کنم منو به چشم طاها نبین ........./ امیر از رو صندلیش بلند شد و به سمت من اومد روبه روی من رو زانو نشست و گفت : طهورا با من ازدواج کن قول می دم خوشبختت کنم ..... مونده بودم چجوری امیرو قانع کنم از یه طرفی هم حسابی احساس عذاب وجدان داشتم گفتم : امیر من می شناسمت هر کی با تو ازدواج کنه خوشبخت می شه شک ندارم به این موضوع ولی من ادمش نیستم امیر من نمی تونم به تو با دید همسر نگاه کنم من ادم زندگی تو نیستم ... خواهش می کنم برام طاها باش تو به من قول دادی یادته تو اتاقم اومدی ؟ امیر از من بگذر من مورد مناسبی برات نیستم خودمو خوب می شناسم تو با من اینده ای نداری صحبت سن و سال نیست صحبت دین و ایمون هم نیست من نمی تونم با تو ازدواج کنم چون می دونم نمی تونم خوشبختت کنم یه خواهش دارم ازت اونم اینه که دیگه هرگز این درخواستو از من نداشته باش امیر اروم بلند شد و به سمت تختش رفتو نشست نه کلافه بود نه عصبی ........./ به من نگاه کرد تو نگاهش ارامش بود لبخندی زدو گفت : همیشه ته دلم می دونستم جواب تو به من منفیه ولی مثل ادمهای احمق سعی می کردم این حسو نادیده بگیرم طهورا این قدر برام عزیز هستی که دل تو رو بالاتر از دل خودم ببینم باشه هرچی تو بخوای قسم می خورم دیگه به تو فکر نکنم قسم می خورم به دلم یاد بدم که تو مال نبودی و نیستی شایدم گذاشتم پای پیشونی نویسم ..... اروم از امیر تشکر کردمو گفتم : شرمنده اتم امیر ....و بلند شدمو از اتاق بیرون رفتم وارد اتاق خودم شدم خیلی چیزها دستگیرم شده بود دلیل کم شدن رفت و امد عمه رو حالا فهمیده بودم دیگه نمی تونستم زیاد خونه عمه بمونم باید هر چی زودتر می رفتم خونه خودم اینکار باعث می شد زیاد دورو بر امیر نباشم می گن از دل برود هر ان که از دیده برفت نمی خواستم با امیر زیاد برخورد داشته باشم واسه من فرقی نمی کرد چون حس خاصی به امیر نداشتم .... ولی برای امیر اینطوری بهتر بود !!!!!! می خواستم وارد اتاق سرهنگ بشم که منشی سرهنگ همون سربازه گفت : جناب سرهنگ گفتن وقتی اومدید بگم یه راست برید اتاق کنفرانس !!!!/ از سرباز تشکری کردمو به سمت اتاق کنفرانس قدم برداشتم اسممو که بردم اجازه ی ورود بهم دادن یاد اون روزی افتادم که من و برای بار اول ستاد خواسته بودن وارد اتاق شدم بازم جمعشون جمع بود یه سلام دسته جمعی دادم خود سردار هم بود سرهنگ مقدم و دوخانوم و یه سرهنگ دیگه هم نشسته بودن یه سمت یکی از صندلی ها رفتم و نشستم ....... سردار داشت توضیحاتی می داد وقتی حرفاش تموم شد گفت : خانوم جهان شما باید گروه و پشتی بانی کنید .. نفهمیدم منظور از پشتیبانی یعنی چی ؟ ولی سردار در ادامه ی صحبتهاش گفت : الان سرهنگ مروت براتون شرح می دن سرهنگ مروت هم یکی دیگه از سرهنگ های جوان این ستاد بود سرهنگ مروت گفت : قراره فردا شب تو یکی از قرارگاهای اتابک مهمونی برگزار بشه از اون جایکه نفوذی ما خبر رسونده خود اتابک تو مهمونی حضور فیزیکی نخواهد داشت ولی قراره تو اون جشن معامله ی سنگینی صورت بگیره روشو سمت اون دو خانوم کردو گفت : خانوم شکور و خانوم مفید شما کاملا با این جور شبیه خون زدن ها اشنا هستید امید وارم این بار هم موفق عمل کنید ولی شما خانوم جهان شما تو قسمت پشتیبانی عملیات حضور دارید یعنی اگه خانومها مفید و شکور نتونستن کاری از پیش ببرن شما وارد عمل می شید ....../ سرمو تکون دادمو گفتم : تلاشمو می کنم //// صدای پندار بلند شد که گفت : ما بیشتر از تلاش می خوایم تو دلم گفتم حالا اگه گذاشت مثل بچه ادم گوش بدم همش باید حال منو بگیره شیطونه می گه همچین بزنم......... بی توجه به حرف پندار رومو سمت سرهنگ مروت کردم و پرسیدم : جناب سرهنگ فقط هنوز نفهمیدم همگی باهم وارد می شیم ؟ یا بصورت جداگانه ؟؟؟ سرهنگ مروت گفت : نه من همراه خانوم شکور وارد می شم و جناب سرهنگ مقدم با خانوم مفید /// فقط شما به صورت انفرادی وارد می شید بعد هم یه کارت دعوت به من دادو گفت : این کارت حتما باید همراهتون باشه تو دلم گفتم چه خوب می شد من با این پندار خان همراه می شدما اااااااا..../ پندار از جاش بلند شد و به سمت دستگاه پخش رفت و یه فلش تو دستگاه گذاشت دونه به دونه عکسها رو باز کردو یه سری توضیحات داد اتابک یه پسر داشت به اسم عطا پسری حدود 26سال سن که فهمیدم حکم دست راست اتابکو داره باید بهش نزدیک می شدیم و اطلاعات می گرفتیم سرهنگ بارها تذکر داد که نباید خطای ازمون سر بزنه وقتی تذکر می داد چشمش به من بود فکر کرده چون کار اولم با گروه حتما گند می زدم .../ کارت دعوت و از رو میز برداشتم یه نگاه به ادرسش انداختم و دوباره کارتو سر جاش گذاشتم ادرس حوالیه کرج بود کلی رو پرونده کار کردیم نقش هر کی مشخص شده بود زمان ورودمون هم باید دقیق می بود بعد از ظهر با گرفتن ادوات مخصوص این کار مثل میکروفون های کوچیکی که داخل گوش می رفتن یا گردنبندی که روش دوربین بسیار ریزی نصب شده بود که قابل روییت نبود یه رد یاب هم که رو یه گیره سر نصب شده بودو به من دادن خلاصه مطلب این بود که منو کلی تجهیز کردن بعد از تموم شدن کارم تو ستاد راهیه خونه شدم وسط راه با عمه تماس گرفتمو گفتم من امشب می رم خونه خودم دیگه از قرنطینه شدن خبری نبود ازاد شده بودم وارد خونه خودم شدم اونم بعد از 4ماه حس خوبی داشتم به ساعت نگاه کردم ساعت حدود 5بعد از ظهر بود برای فردا کلی کار داشتم یه راست سمت کمد لباسام رفتم هیچی که مناسب فردا شب باشه توش پیدا نکردم تصمیم گرفتم تا هوا تاریک نشده یه خریدی کنم به سمت یکی از پاساژها حرکت کردم و مشغول دیدن ویترین مغازه ها شدم چیزی که نظرمو جلب کنه پیدا نکردم داشتم به یکی از لباسها نگاه می کردم که صدای ارومی از کنار گوشم شنیدم این جا چی کار می کنید ؟ به سرعت نور چرخیدم پندار بود که مثل جن پشت سرم ظاهر شد گفتم : سلام اصولا خانومها برای چی می یان پاساژ ؟؟ دوباره ادامه دادم : شما این جا چی کار می کنید جناب س....... پندار سریع هیسی کردو گفت : تو بیرون هیچ وقت منو اینطور خطاب نکن !!! اهانی گفتم به کاور تو دستش که نشون می داد خریدی داشته اشاره کردمو گفتم : خوش بحالتون خرید کردید پندار گفت : برای فردا شب می خوای خرید کنی ؟ بله هرچی گشتم تو لباسام چیز بدرد بخوری پیدا نکردم اینجا هم که چیزی نظرمو نگرفت موندم کجا برم ؟؟/ پندار با شصت و انگشت اشاره اش چونه اشو فشاری دادو گفت : فکر کنم من یه لباس مناسب تو طبقه ی بالا دیدم اگه موافقی بریم شما هم ببین ؟؟؟؟؟؟؟ باخوشحالی گفتم : عالیه ممنون می شم نشونش بدید با پندار شانه به شانه به سمت طبقه ی دوم پاساژحرکت کردیم جلوی ویترین مغازه پندار پا شل کرد و ایستاد با چشم به لباس اشاره کرد منم خوب لباسو برانداز کردم خوب بود یه لباس ابی درست رنگ چشمای خودم با یقیه ی هفت باز استین های نیمه بلند قد لباس هم متوسط بود سرمو تکون دادمو گفتم : لباس خوبیه فقط باید دید تن خورش چجوریه ؟؟؟؟؟؟ زودتر از پندار وارد بوتیک شدم از فروشنده همون لباسو خواستم وقتی لباس و اورد رفتم که تن بزنم ببینم چی می شم ؟؟؟؟؟؟ لباسو تنم کردم خوب بود یعنی می شه گفت عالی تنها مشکلم این بود که من تا به حال پیراهن نپوشیده بودم با خودم احساس غریبگی می کردم حس کردم زیادی خانوم شدم ولی از خودم هم خوشم اومده بود چند باری با لباس چرخ زدم دامن لباس نیمه کلوش بود توش حس ازادی داشتم از پولک و زرق و برق هم روی لباس خبری نبود !!!!!!!! تصمیمو گرفتم همینو می خرم .........../ لباسو از تن بیرون اوردم و لباسای خودمو تن کردم وقتی از اتاق پرو بیرون اومدم دیدم پندار داره یه شال حریر سبک به رنگ لباسم انتخاب می کنه کنارش رفتمو گفتم خوبه همینو می خرم تا اومدم به فروشنده بگم چقدر می شه پندار گفت اقا این شال هم برامون بپیچید فروشنده لباسو همراه با شال داخل جعبه اش قرار داد و داد دست پندار پندار گفت : بریم هاج و واج مونده بودم چی به چی شد یهو؟؟؟؟؟؟؟من که هنوز پول لباسو نداده بودم حالا شالو برای چی خرید ؟ هاج و واج مونده بودم چی به چی شد یهو؟؟؟؟؟؟؟من که هنوز پول لباسو نداده بودم حالا شالو برای چی خرید ؟ از در بوتیک بیرون رفتیم روبه روی پندار وایسادمو گفتم : اقای مقدم ممنونم کمکم کردید چقدر باید بابت هزینه لباس پرداخت کنم ؟ پندار اخمی کرد و به راه خودش ادامه داد هر چقدر صداش زدم جوابمو نمی داد اومدم گوشه ای استین لباسشو بگیرم که اشتباهی انگشت کوچیکه ی پندارو گرفتم همین کارم باعث شد پندار بیاسته سریع انگشتشو از دستم ازاد کردم و گفتم :خوب چرا جواب نمی دید پندار گفت : هزینه این لباس با ستاد شما نگران نباش ....../؟ لبومو جمع کردمو گفتم : چه خوب .... حالا چرا واسه ام شال خریدید؟ -پندار خیلی محکم گفت : به نظرم رسید یقیه لباس زیادی باز بود با این شال می تونید مهارش کنید پندار نگاه خیره ای بهم انداختو گفت : با یه شام سبک موافقی ؟ چه زود زد یه کانال دیگه ........./ دستو رو شکمم گذاشتمو گفتم : بدجور پایه ام ....منکه حسابی گرسنمه .... پندار گفت : پس بیا بریم وارد یه رستوران تو همون نزدیکا شدیم وقتی نشستیم هردو سفارش غذای سبک سر اشپزو دادیم حالا این سفارش سر اشپز چی بود فقط خدا می دونست ؟؟؟؟؟؟ تا حاظر شدن غذا کلی با پندار حرف زدم یاد موضوعی افتادمو گفتم : راستی فردا شب یه موقع اصغر ترقه و مراد نباشن ........چون اونا منو می شناسن ؟؟؟؟؟! پندار با این حرف من لبخند زدو گفت : نه خیالت راحت اونا بازداشتن !! با چشمای گرد شده گفتم : راستی .......کی بازداشت شدن ؟ پندار جواب داد : همون شب که رفتی و حالشون و گرفتی گویا یکی از همسایه ها از سرو صدای خونه بیدار می شه و با پلیس 110 تماس می گیره وقتی بچه ها رسیدن دیده بودن که هردوشون با بست کمربندی دست و پاشون و بسته است ....... پندار لبخندشو پررنگ کردو گفت : خوشم اومد فکرت خوب بود ....... منم که کلی از تعریف پندار ذوق کرده بودم گفتم : منم دیگه ........طهورا پندار با همون حالت گفت : من از هر کسی تعریف نمی کنم تو باید خیلی به خودت افتخار کنی که از طرف من مورد تمجید قرار گرفتی !!!!! با ز این زد تو برجک ما منم با اسودگی تمام گفتم : حتما .....شما هم باید خیلی به خودتون مفتخر بشید که من این اجازه رو بهتون دادم تا از من تعریف کنید بعدم ابروهامو با شیطنت بالا انداختم تا پندار خواست جواب دندون شکنی به من بده گارسون غذا رو رو میز گذاشت اااااااااااااه ه ه ....این بود غذای سفارش سر اشپز یه عالمه کاهو سبزیجات با چند تا دونه میگو اب پز شده وقتی گارسون رفت اروم گفتم : مرده شور سفارش سر اشپزو ببرن.../ خوب می مرد تو منوش می نوشت کاهو با میگو ....... پندار اروم خندیدو گفت : اگه دوسش نداری بگو برات یه چیز دیگه سفارش بدم ؟؟؟ همون جور که با لبهای ورچیده به غذای روبروم نگاه می کردم گفتم : نه اینم غذاست دیگه می خورمش و با چنگال یه تکه از قارچ و برداشتم و گذاشتم تو دهنم غذا که تموم شد خود پندار حساب کرد منم از خدا خواسته چیزی نگفتم فکر کردم الان یه چیزی می گم می خواد بگه نگران هزینه اش نباش با ستاد اون موقع دوباره خیط می شم با پندار از در رستوران بیرون اومدیم گفتم : مرسی شام خوبی بود پندار هم جواب تشکر منو داد و گفت : وسیله که نداری بیا تا برسونمت -نه دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شم می خواستم ساک خرید خودمو ازش بگیرم که خیلی جدی گفت : بیا بریم این وقت شب محال بزارم تنها بری ماشین من سر همین خیابون پارکه ......! بازم خفه شدمو اصرار زیاد نکردم به قدمون توجه کردم با این که جز قد بلندها محسوب می شدم ولی بازم تا سرشونه ی پندار هم نمی رسیدم داشتم همینطور پندارو ارزیابی می کردم که پندار گفت : یه سوال شخصی بپرسم ؟ -بپرسید!!!!!! -با تنهایت چطور کنار اومدی ؟ خیلی جدی گفتم : کی گفته کنار اومدم ؟ فکر می کنید برام راحته این تنهایی ؟ خیلی وقتها شده حسرت اینو دارم که قبل از این که خونه برسم برق خونه روشن باشه خیلی وقتها حسرت شکستن سکوت خونه رو خوردم سخته خیلی هم سخته ...... دوباره با یاد اوری کشته شدن خانواده ام بغض مهمون گلوم شد....... با خشم و بغض گفتم : ای کاش می شد فردا با خودم سلاح بیارم تا یه گوله حروم اون اتابک کنم پندار که با صدای بغض الود و خشم گین من متوجه حال درونیم شده بود منو کنار پیاده رو کشوند و گفت : نمی خواستم ناراحتت کنم سرشو پایین انداختو گفت : متاسفم سوال بی جای پرسیدم !! -بغضمو قورت دادمو گفتم :نه سوال شما بی جا نبود من هربار یاد این موضوع می افتم بهم می ریزم بعد هم با حرص گفتم : واقعا دلم می خواست فردا شب کار اتابک و تموم کنم ... با پندار دوباره مشغول راه رفتن شدیم دیگه نه اون چیزی گفت نه من به ماشین پندار رسیدیم یه جنسیس کوپه داشت به رنگ مشکی سوار ماشینش شدیم به پندار ادرس خونه رو گفتم نزدیکهای خونه بودیم که پندار گفت : ببین طهورا حالتو خوب درک می کنم این خشمتو می شناسم چون منم عزیزمو از دست دادم ولی یاد بگیر فقط جواب اخر معادله رو ننویسی اتابک و دارو دسته اش فقط تو رو بی خانواده نکردن می دونی خانواده ی چند دختر مثل تو رو نابود کردن !!! اتابک مثل یه درخت هرز می مونه نباید از تنه زد و قطعش کرد چون ممکنه دوباره درخت جوانه بزنه باید از ریشه این درختو نابود کرد و سوزوند پندار خیلی اهسته گفت : فردا خیلی مراقب خودت باش جلوی در خونه ترمز زد من اروم ساک خریدمو از پشت صندلی برداشتم و از ماشین خارج شدم از پندار تشکر کردم و از کیفم کلیدو برداشتم و در و باز کردم به سمت پندار برگشتم تا بگم بره که دیدم زل زده به پنجره ی تاریک خونه دیگه چیزی نگفتم وارد خونه شدم و برق حال و روشن کردم از پشت پرده دیدم که پندار تا دید برق خونه روشن شد ماشینشو حرکت داد و رفت از پنجره فاصله گرفتم ساک خریدو بردم تو اتاقم و از چوب رخت اویزونش کردم هوس یه چای کردم این عمه ما هم بد جور منو عادت به چای قبل از خواب داده بود زیر کتریو روشن کردم و خودم منتظر موندم اب جوش بیاد تو همین فاصله به حرفای پندار فکر کردم راست می گفت باید اصل و نسب این اتابک و با خاک یکی می کردیم باید وجود منحوسشو از رو زمین پاک کرد و از بین برد ُ حدود ساعت 3بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم چون نیاز نبود ستاد برم با خیال اسوده بلند شدم و برای خودم دوتا تخم مرغ نیمرو کردم که هم صبحانه ام باشه هم ناهار بعد از خورد ن یکمی خونه رو جمع و جور کردم تو این چهار ماهی که نبودم کل خونه رو گرد و غبار گرفته بود حدود ساعت 5بود که از کار خونه فارق شدم به سمت حموم رفتم یه دوش اساسی گرفتم بعد از حموم خوب خودمو خشک کردم دیگه باید اماده می شدم مهمانی ساعت 8برگزار می شد و من باید 8:30 اونجا می بودم قرار شده بود خودشون برام ماشین بفرستن اب موهامو گرفتم و شروع کردم به حاظر شدن بعد از پوشیدن لباس زیرم از تو کمد لباسی رو که دیشب با پندار خریده بودمو برداشتم و رو تخت گذاشتمش می خواستم قبل از حاظر شدن کمی به خودم برسم خدا رو شکر کردم که دیشب یکمی وسایل ارایشی خریده بودم وگرنه هیچی نداشتم که بتونم باهاش خودمو میکاپ کنم پوستم صاف بود پس نیازی به زیر سازی نداشتم با ریملی که خریده بودم مژه هامو ارایش کردم بماند چند باری فرچه ی ریمل رفت تو تخم چشمام ولی با هر سختی و ناشیگری که بود خوب تونستم خودمو ارایش کنم یکمی هم رژمات صورتی زدم تو چشمامو بجای مداد سیاه با مداد ابی خط کشیدم یکمی از اینه فاصله گرفتم چه تیکه ای شده بودم کلی ذوق مرگ شدم اصلا انگاری یه طهورای دیگه شده بودم لباسمو تنم کردم موهامو با همون گیره که داده بودن و توش رد یاب داشت بستم گردنبندو رو هم رو گردنم اویز کردم همه چی کامل بود فقط مونده بود لختیه پاهام اونا رو هم با یه جوراب شلواری ضخیم رنگ پا پوشوندم از رو تخت حریر اهدایی پندار برداشتم الان نمی خواستم ببندمش همراه میکروفن گذاشتم تو کیف دستیم دیگه اماده و حاظر بودم با زنگ تلفن به سمت حال رفتم سرهنگ مروت بود که گفت ماشین تا 10دقیقه دیگه می رسه سریع به سمت اتاقم رفتم و مانتومو تنم کردم از تو کمد دیواری یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی هم برداشتم و پام کردم با برداشتن کیف از رو تخت به سمت در ورودی رفتم شالمو اروم رو سرم انداختم تا ارایش موهام بهم نخوره جلوی در ایستاده بودم که یه هیوندای مشکی جلوی در خونه زد رو ترمز راننده پیاده شد و به سمت من اومد و گفت : خانوم جهان ؟؟؟ -بله خودم هستم !! راننده خودشو معرفی کردو گفت : ازطرف حاجی اومده و مسئول رفت و امد من به باغ کرجه ازش تشکر کردم و سوار ماشین شدم راننده خیلی حرفه ای مسیر تهران کرج و طی کرد و من دقیقا راس ساعت 8:30 جلوی در باغ اتابک بودم از راننده برای رسوندنم تشکری کردم ولی قبل از پیاده شدن از ماشین میکروفون و تو گوشم گزاشتم وارد باغ شدم جلوی در اصلی ویلا دو مرد فوق العاده هیکلی ایستاده بودن یکیشون نزدیکتر اومدو گفت : کارت دعوتتون ؟؟! اروم کارتو از کیفم در اوردم به سمت مرد هیکلی گرفتم مرد بعد از دیدن کارت تعظیم کوتاهی کردو به همکارش گفت : اجازه بده ایشون برن داخل از کنار مرد گذشتم و وارد سالن اصلی شدم مانتوم و شالمو به دست خدمتکار دادم و خودم مشغول دیدن جمعیت شدم می خواستم ببینم پندار کجا ست ؟ خیلی اروم به سمت یه میز خالی رفتم و روی یکی از صندلیهاش نشستم اروم به هوای بستن حریر دور گردنم دکمه ی دوربینو فعال کردم حریرو جوری رو گردنم قرار دادم تا جلوی لنز دوربین و نگیره یه خدمتکار سینی بدست جلوم ظاهر شد تو سینی گیلاس های مشروب بود برای این که خیلی جلب توجه نکرده باشم یکی برداشتم همه جا رو دیدم پس چرا گروه و پیدا نمی کردم !!!!!!! هنوز تو جمعیت دنبال پندار می گشتم که دوباره یه خدمتکار دیگه با سینی تارت های میوه ای جلوم سبز شد یکی برداشتم تا شر مزاحمشو از سرم کم کنه ........... دوباره چشمامو به کار گرفتم تو این جمعیت سخت می شد گروه و پیدا کرد قرار بود من اخرین نفر باشم که می یام به زن ها نگاه کردم همگی لباسهای فا خر تنشون بود بعضیاشون اگه لخت و عریون می یومدن کمتر جلب توجه می کردن تا با این لباسها .... خدای من دیدمش پندارو دیدم اونم حضور منو حس کرده بود چون خیره به من بود چقدر خوش تیپ شده بود یه کت و شلوار خیلی خوش کپ تنش کرده بود با یه بلوز ابی ملایم و کروات همرنگ لباس صورتشو کاملا اصلاح کرده بود جوری که برق صورتش چشمامو نوازش می داد محو تماشاش شده بودم که پندار به من چشمکی زد و لبخند زد مونده بودم بخندم یا گریه کنم پندار و این کارااااااااااا میکروفونم اروم روشن کردم تا صداش و داشته باشم ...... خانوم مفید که اسم کوچیکش طنین بود داشت حرف می زد کمی اونطرف تر هم سرهنگ مروت و شکور ایستاده بودن میکروفون من فقط به مال پندار وصل می شد صدای بقیه رو نداشتم اروم گفتم: سلام پندار هم از طریق میکروفون جوابمو داد هر کسی که نزدیک به پندار می شد و صداشو می شنیدم دیدم که مفید به سمت پیست رفت البته نه برای رقص خوب که توجه کردم دیدم به سمت عطا داره حرکت می کنه لباس طنین مفید هم تقریبا پوشیده بود یکمی با عطا حرف زد ولی زود برگشت سرهنگ مروت و نسیم شکور هم وسط پیست رفتن و در حال رقصیدن شدن جای حاجی خالی تا بیادو ببینه!! منم واسه خودم نشسته بودم ولی مگه تیپ و قیافه ی پندار می زاشت بفهمم چی به چیه ؟؟؟ تیر نسیم هم به سنگ خورد پندار اروم گفت : طهورا برو ببینم چی کار می کنی ؟ یه نیم نگاهی به پندار انداختم که دستش دور کمر مفید بود بی اختیار اخم کردمو گفتم : شما بهتره فعلا خانوم مفیدو دریابید تا خدای نکرده گم نشن منم برم ببینم چی کار می تونم کنم ؟؟!!! گیلاس مشروبمو از رو میز برداشتم و به سمت عطا با قدمهای اهسته حرکت کردم عطا رو خوب برانداز کردم از چشماش معلوم بود دورگه ی افغانیه چون چشماش بادومی بود .........../ چند قدم مونده به عطا قدم هامو شل تر کردم یه لبخند هم رو لبم اوردم و خودمو زدم به هدف گیلاسو جوری نگه داشتم که با کوچیکترین تنه به من تمام محتویات گیلاس خالی می شد روی طرف حالتمو جوری قرار دادم که عطا به من تنه بزنه که زد و محتویات مشروب خالی شد روی لباس عطا به صدام شرمندگیه ساختگی دادمو گفتم : وای خدای من چی شد ؟ و سریع قسمتی از لباس عطا که مشروب ریخته شده بود و با دستمالی که از قبل تو دستم داشتم شروع کردم به پاک کردن // عطا گفت : تقصیر شما نبود خودم بی احتیاطی کردم !!!!! حالا وقتش بود تا از چشمام یاری بطلبم سرمو بلند کردمو مستقیم با چشمام چشمای عطا رو هدف گرفتم عطا هم زل زد تو چشمای من خوبه این بازی نگاه کردن بیشتر اوقات رو اقایون خوب جواب می ده حالت چشمامو خمار کردمو گفتم : خیلی معذرت ... .باور کنید نفهمیدم چی شد؟؟؟؟؟؟؟ دوباره گفتم : خیلی متاسفم لباستون لکه دار شد !!!!!!! عطا که هنوز گیج نگاه من بود یه لبخند رو لبای زشتش اوردو گفت : فدای سرتون الان می رم عوض می کنم نباید می زاشتم مکالمه ی بینمون زود تموم بشه بخاطر همین با لحن لوسی گفتم : شما همیشه وقتی مهمونی می رید لباس زاپاس همراه دارید؟ این یعنی من نمی دونم تو صاحب این ویلا هستی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عطا خندیدو گفت : نه همیشه ولی مثل اینکه امشب لباس زاپاس بدردم خورد ....! خود عطا بود که دستشو سمتم دراز کردو گفت : من عطا هستم و از این که با خانوم زیبا رویی همچون شما اشنا شدم مسرورم //// از درون گر گرفته بودم دوست داشتم دستی که به سمتم دراز شده رو از مچ قطع کنم با بی میلی دستمو به دست عطا سپردمو گفتم : منم شراره هستم .../ و خوشبختم که با تو اشنا شدم عطا !!!!! عطا گفت : شراره کمی صبر می کنی تا من لباسمو تعویض کنمو برگردم بعد هم نگاه عاشقانه ای به من انداختو گفت : دلم می خواد تا اخر جشن با تو باشم .. لبخندی زدم تا چال گونه ام مشخص بشه به عطا گفتم : چرا که نه منتظرتم فقط دیر نیا عطا سریع از من فاصله گرفت و رفت به سمت راهرویی با رفتن عطا برگشتم که سینه به سینه ی پندار شدم اصلا از کارش خوشم نیومد نمی دونم چرا رو حرکات پندار تعصب پیدا کرده بودم ؟؟؟؟؟؟ به چشماش نگاه نکردم خود پندار سرشو کمی به سمتم خم کردو گفت : کارت حرف نداشت همینجوری ادامه بده یه کاری کن پات به سمت طبقه ی بالا باز بشه طهورا !!! با تو هستم چرا نگام نمی کنی ؟ با خشم خیره شدم تو چشمای پندار و گفتم : باشه ادامه می دم شما هم برو به بغل کردنتون ادامه بده با گفتن این حرف از پندار فاصله گرفتم حالا هی پندار تو گوشی صدام می زد منم بی توجه به پندار به سمت راهرو رفتم گردنبندمو خوب میزون کردم تا از همه جا فیلم بگیره انتهای راهرو یه در چوبی قرار داشت که بازم جلوی در یکی از گردن کلفتهای اتابک نگهبانی می داد نمی شد از در عبور کرد می خواستم برگردم که صدای نحس عطا رو شنیدم شراره ...شراره به سمت صدا برگشتمو لبخند زدم و گفتم : کجا موندی عطا !!!! من گفتم رفتی خونتون ؟ عطا به سمتم اومدو گفت : خونه ام همین جاست !!!!!!!!! به چشمام حالت تعجب دادمو گفتم : راست می گی عطا !!!این خونه ی شماست ؟ عطا دستمو گرفت و گفت : اره عزیزم دوست داری تموم خونه رو نشونت بدم ؟ اولش یکمی ترسیدم ولی زود خودمو جمع و جور کردمو گفتم : عالیه عطا ....../ با عطا وارد همون دری که جلوش نگهبان ایستاده بود شدیم وقتی وارد شدیم خود نگهبان در و پشت سرمون بست پشت در یه سالن بزرگ دیگه وجود داشت که از وسط سالن پله های مارپیچ می خورد نقاشی های بسیار زیبا و بزرگی از دیوارها اویزون شده بود رو یکی از دیوارها عکس اتابک و دیدم که به صورت نقاشی به دیوار زده شده بود اتابک رو مبل سلطنتی نشسته بود و ژست این ادمهای مقتدر و به خودش گرفته بود باید فیلم بازی می کردم با هیجان به سمت تابلوی نقاشی شده ی اتابک رفتمو کف دستامو بهم کوبیدم و گفتم : عجب شاهکاری ....این کیه عطا ....چقدر مقتدر نشسته ؟؟؟؟؟ عطا لبخند کت و پهنی زدو به سمتم امد و گفت : این پدرمه شراره پدرم بیزینس من هستش ......./ تو دلم گفتم :اره ارواح رفته هات بابات بیزنس منه ......لابد منم خود اوباما هستم ..../ عطا گفت : پدر تو چه کاره است شراره ؟؟ چهره بابا تو نظرم مجسم شد می خواست بغضم بگیره که نزاشتم و گفتم یه چی بگم بین خودمون می مونه عطا ؟؟؟؟ عطا گفت : اره عزیزم چی می خوای بگی ؟ صدای عصبیه پندار تو گوشم پیچید که گفت : طهورا می خوای چه غلطی کنی ؟؟؟ توجه مو به عطا دادمو گفتم : عطا بابام تو زندونه !!!! عطا متعجب گفت : برای چی مگه چی کار کرده ؟ به عطا لبخند زدمو گفتم : حالا دیگه !!!!! عطا هی اصرار پشت اصرار که چرا پدرم زندنه ؟؟؟ اخرش که کلی اصرار کرد گفتم : از پدرم مواد گرفتن چند باری پدرم از دست پلیسای لعنتی فرار کرد ولی اخرش لو رفت الانم زندونه تو دلم گفتم : الکی الکی عجب سناریوی ساختم عطا چشماش برق زدو گفت : چه بد این پلیسا مثل مورو ملخ همه جا هستن کلافه وار گفتم : اره لعنتیا اگه یه تفنگ داشتم همشون و می کشتم عطا گفت : شراره خطرناکیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! -چه کنیم عطا جون دست خودم نیست کلا با پلیسا مخالفم اونا تنها کسمو ازم گرفتن اگه تو هم بجای من بودی همچین حسیو نسبت بهشون پیدا می کردی !!! دوباره صدای خندون پندار که گفت : دختر عجب فیلمی هستی ولی اگه به حاجی نگفتم درباره ی پلیسا نظرت چیه ؟؟ یه سرفه مصلحتی کردم تا پندار هی تو گوشم روضه نخونه ممکن بود چیزی بگه من خنده ام بگیره ... به عطا گفتم : خوب فقط می خواستی این جا رو نشونم بدی و پز پدرتو بهم بدی ؟؟؟ عطا خندید و گفت : نه عزیزم بیا بریم بالا رو نشونت بدم ..... از پله ها که بالا می رفتیم عطا گفت : شراره الان وضعیت زندگیت چجوریه ؟ صدامو غمگین کردمو گفتم : تا قبل از این که بابام دستگیر بشه وضعیتمون عالی بود ولی الان تنها زندگی می کنم یعنی تنهام کردن !!! وارد طبقه ی بالا شدیم صدای پندار دوباره تو گوشم پیچید که می گفت : طهورا مراقب خودت باش ..خواهش می کنم !! طبقه دوم یه نیم سالن داشت با چندتا اتاق همه ی اتاقها رو عطا نشونم داد اخر راهروی که اتاقها قرار داشت یه اتاق بود که عطا نشونم نداد و از جلوش رد شد منم خودمو به نفهمی زدم ...... شک نداشتم اتابک تو همون اتاق بود اخرین اتاقی که عطا نشونم داد اتاق خودش بود با هم وارد اتاق شدیم عطا در اتاقشو بست یکمی خوف برم داشت ترسیدم یه موقع عطا نخواد به من دست درازی کنه ......./ اتاق عطا بی نظیر بود یه اتاق خیلی بزرگ شاید می شه گفت به اندازه ی کل خونه ی ما عطا نزدیکم اومد و اروم گفت : شراره یه سوال ازت بپرسم ؟ اروم گفتم : اره -تو ....تو اپنی ؟ یه نگاه به عطا انداختم منظور عطا ی حروم لقمه رو خوب گرفتم می خواستم بی خیال عملیات باشمو گردن عطا رو دو نیم کنم ولی ترسم از لو رفتن گروه بود شک نداشتم اگه تنها بودم تا الان عطا رو نصف کرده بودم ..... اروم گفتم : اره اخه من چند سالی امریکا زندگی کردم یه دوست پسر امریکایی هم داشتم عطا چشماش دوباره به برق زدن افتادو گفت : با یه حال موافقی ؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم : الان که نه چون دوا نزدم حوصله این کارو ندارم عطا دستمو گرفت و گفت : مگه دوا می زنی ؟ اره ...... چه نوعیش ؟ - هروئین عطا گفت ای کاش الان داشتمو بهت می دادم ...می دونم که با تو بودن خیلی هیجان انگیز می شه تا اومدم جواب عطا رو بدم صدای پندار تو گوشم پیچید : یا خفه اش کن یا همین الان خودم میامو گردنشو می شکونم ......../ اوووووووه چه حرصی داشت صدای پندار اروم زدم به کتف عطا و گفتم : باشه یه وقته دیگه منم سر درد گرفتم اجازه ی هیچ حرکتیو به عطا ندادم و زودتر از عطا از اتاقش بیرون رفتم عطا هم پشت سر من بیرون اومد جلوی همون در صبر کردم می خواستم ببینم صدای می شنوم یا نه یاد میکروفن افتادم اره خوب می شد اگه یه جا بندازمش خوب همه جا رو نگاه کردم به فاصله ی کمی از اتاق یه گلدون با پایه ای مرمری بود عطا هم نزدیکم شد به هوای بازو بسته کردن حریر روی گردنم میکروفون و از گوشم بیرون اوردم دنبال فرصت بودم تا نزدیک گلدون بشم ولی نشد عطا گفت : بیا بریم به بقیه جشن برسیم !!! هنوز اولین پله رو پایین نرفته بودیم که یکی عطا رو صدا زد عطا برگشت به سمت صدا منم برگشتم یه مرد از همون اتاق در بسته ی مرموز بیرون اومده بود و عطا رو صدا می زد به عطا اشاره کرد و گفت : بیا چند لحظه عطا به من گفت : تا تو بری پایین منم اومدم ......... سرمو به علامت باشه برای عطا تکون دادم و چندتا از پله ها رو پایین رفتم عطا هم برگشت رو پله ها صبر کردم تا صدای بسته شدن در و بشنوم وقتی شنیدم با احتیاط پله ها ی پایین اومده رو بالا رفتم کسی تو راهرو نبود ........... سریع به سمت گلدون رفتم و میکروفون و جا سازی کردم پشت در ایستادم ولی باز صدای نمی شنیدم دیگه نمی شد صبر کرد هر ان ممکن بود در باز بشه و منو ببینن به سمت پله ها اومدم و پایین رفتم وارد سالن اصلی جشن شدم همه جا تقریبا نیمه تاریک بود هنوز به وسط سالن نرسیده بودم که دستی دور کمرم حلقه شد از سر ترس یه جیغ اروم کشیدم صدای پندار تو گوشم اومد خیالم راحت شده بود پندار به هوای رقصیدن منو وسط پیست برد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد منم از خدا خواسته دستامو دور گردنش انداختم اروم با پندار شروع به رقصیدن کردم پندار با خشم گفت : داشتی چه غلطی می کردی چرا جواب نمی دادی ؟ فکر کردم پندار قصد رقص و با من داشت نگو به هوای رقص می خواست سوال جوابم کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اروم گفتم : میکروفون و تو گلدون جاسازی کردم شک ندارم اتابک بالاست پندار حلقه ی دستاشو دورم تنگ تر کرد و سرشو چسبوند به سر من اروم گفت : اذیتت که نکرد ؟ منظور پندارو فهمیدمو گفتم : نه چنین جراتی و نداشت البنه زیاد هرزه حرف می زد پندار نفسشو تو صورتم پخش کردو گفت : اگه تا 20ثانیه دیگه بر نمی گشتی خودم می یومدم سراغت یاد گروه افتادم و گفتم : راستی یارتون کجاست ؟ پندار سرشو سمت گردنم اوردو گفت : یارم ؟ یارم کیه ؟ -همون که محکم دست دور کمرش انداخته بودید و می ترسیدید یکی ازتون بدزدتش پندار تو گوشم خندید یه جوری شدم اروم زمزمه کرد : خیلی بلایی سرمو بالا گرفتم تا خوب پندار و ببینم پندار هم زل زد تو چشمای من نمی دونم چقدر غرق نگاه همدیگه شده بودیم که پندار یه دستشو از کمرم جدا کرد و پشت سرم گذاشت و سرمو وادار به تکیه زدن به سینه ی خودش کرد صدای قلب پندار و می شنیدم کوبنده ....محکم ...با ریتم منظم تا تموم شدن اهنگ سرم رو سینه ی پندار بود حس خوبی داشتم پندار زمزمه وار گفت : طهورا گروه رفته فقط من و تو موندیم دیگه تقریبا این جا کاری نداریم برو اماده شو که بریم اروم و بی میل از بغل پندار بیرون اومدم و به سمتی رفتم که مانتومو داده بودم وقتی مانتو شالمو پوشیدم یادم افتاد که کیفم رو میز جا مونده می خواستم برگردم که پندار و دیدم کیف من دستش بود یه لبخند بهش زدمو گفتم : مرسی تازه الان یادم افتاد که کیفم رو میز مونده کیفمو از پندار گرفتم و با هم از باغ خارج شدیم ساعت 1نیمه شب بود اخرم نفهمیدم تو این مهمونی شامی داده شد یا نه ؟؟؟؟؟ باد خنکی می یومد جوری که قسمتی از موهام که دیگه الان باز شده بودوباد به بازی گرفته بود پندار رو به روی ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد اروم دستشو بالا اورد قسمتی از موهام که تو دست باد بود و گرفت با دستاش شالمو باز کرد و موهامو انداخت پشت گوشم یه لحظه حس کردم پندار داره لاله ی گوشمو نوازش می کنه خیره تو چشمای پندار بودم پندار شالو رو سرم درست کرد و یک تای شالو انداخت رو شونه ام سرشو پایین اوردو خیره شد تو چشمای من اروم گفت : طهورا به هیچ مردی این جوری زل نزن !!! با تعجب گفتم : چرا زل نزنم ؟ پندار دستی تو موهای خوش حالتش کشیدو گفت : فقط بگو چشم به بقیه اش کاری نداشته باش لجوجانه گفتم : تا ندونم برای چی می گید این کارو نمی کنم !؟ پندار در ماشینو برام باز کرد تا بشینم داشت در ماشینو می بست که اروم گفت : چون تو دل طرف زلزله می شه ..... یاد اهنگ : منو این همه خوشبختی محاله محاله محاله افتادم چقدر ذوق مرگ شدم من ......... پندار هم ب سوار ماشین شد تازه دیدم که این ماشین مدلش با مال پندار فرق می کنه /// وقتی از خیابون باغ رد شدیم گفتم : این ماشین کیه ؟ پندار گفت : ماشین ستاد.......! نمی شد با ماشین شخصی خودم بیام امکان این که از پلاکم متوجه صاحب ماشین بشن بود ........ روزی که رفتم ستاد به من خبر رسید که برم اتاق کنفرانس این اتاق هم شده بود پاتوقی واسه خودش منو باش که اوایل فکر می کردم مگه نظام هم کنفرانس برگزار می کنه ولی الان به این نتیجه رسیدم که تو نظام بیش از هر جای دیگه ای کنفرانس و نشست برگزار می شه !!!!! سربازی که جلوی در می نشست منو خوب می شناخت تا منو دید از جاش بلند شدو سلام داد و درو برام باز کرد وارد اتاق که شدم سرهنگ مروت و دیدم و خانوم شکور و مفید خبری از پندار نبود بی خیال نشستم ..... سرهنگ مروت خطاب به من گفت : خانوم جهان کارتون خوب بود !!! -ممنون سرهنگ ... خانوم مفید که فهمیده بودم درجه ی ستوانی داره به سرهنگ مروت گفت : البته سرهنگ ایشون خارج از برنامه هامون عمل کردن !! من که از مفید دل خوشی نداشتم گفتم : ستوان مفید مهم نتیجه بود که شکر خدا داد !!.. مفید هم کم نمی اورد و با دلیل های مسخره می خواست کار من و بی ارزش کنه در حال گفتگو بودیم که در باز شد و همون سربازه ایست کشید همچین ایستی زد که من از جام 10متر پریدم پشت سرباز حاجی و پندار پیداشون شد ...! سرهنگ مروت و خانوم ها سریع بلند شدن سرهنگ هم پا کوبید البته فقط برای حاجی نه برای پندار مفید و شکور هم خودشون صاف کردن و با دست احترام گذاشتن ولی پایی نکوبیدن منم که کلا از مرحله پرت ............ حاجی با مهربونی جواب همه رو داد و یه راست هم سراغ صندلیش رفت بعد از جا گیری مجدد سرهنگ مروت شرح خلاصه ای از مهمونی به سمع حاجی رسوند به پندار نگاه کردم کاملا جدی و اخمو نشسته بود و به حرفهای جمع گوش می داد .... حس کردم تازگیا حالت های پندار برام مهم شده بود؟؟ ! هنوز نگاهم بهش بود که با صدای منظور دار مفید به خودم اومدم وقتی دید نگاش می کنم پشت چشمی برام نازک کردو گفت : فرمانده درسته که نتیجه بخش بود ولی خارج مقررات صورت گرفت در ضمن خانوم جهان کلی از پرسنل نظام بدگویی کردن !!!! با حرف مفید چشمام گرد شد این داشت جلوی خودم زیرابمو می زد !! دیگه هرچی شرو ور گفته بود بس بود باید از خودم دفاع می کردم رومو کردم سمت مفیدو گفتم : گویا شما با من مشکل دارید ؟ رومو ازش گرفتنم و به حاجی نگاه کردم و گفتم : حاج اقا من عضو رسمی که نیستم تو جلسه ی قبلی این جور توجیح شدم که هر کاری انجام بدم تا بتونم به طبقه ی بالا برم تا موقعیت اون ویلا شناسایی بشه .... حالا من رفتم با اون بچه قرتی سوسول با اونی که پدرش خانواده ی منو کشته حرف زدم که مطمئن باشیـــــــد اگه پای گروه وسط نبود همون جا خودم می کشتمش ولی صبر پیشه کردم .... چی کار می کردم حاج اقا ؟ باید طوری رفتار می کردم تا اعتمادش جلب بشه پسر اتابک درست وسط پله ها سووال پیچم کرد باید بد می گفتم یه جوری خودمو نشون دادم که مثلا زخم خورده ی پلیسم حتی به دروغ گفتم اعتیاد دارم !!! بعد هم لحنمو تند کردمو گفتم : ولی الان نمی فهمم ستوان مفید مشکلشون با من چیه ؟ حاجی که با دقت حرفامو گوش می داد تا اومد حرف بزنه این نخود نپخته با لحن زننده ای گفت : من مشکلی با شما ندارم خیلی جدی نگاش کردمو گفتم : شما هنوز نمی دونی وسط حرف ارشدت نباید بپری ؟؟؟؟ مفید سرخ و سفید شد و دیگه هیچ حرفی نزد دلم خنک شد اصلا از اول باید اونجور که لایقش بود باهاش رفتار می کردم تو دلم گفتم بیشور یکم از شکور یاد بگیر ببین چقدر موقر سر جاش نشسته ...! حاجی کلامو دستش گرفت و گفت : کا رگروه خوب بود نگاهشو به مفید انداخت و ادامه داد منم با گفته های خانوم جهان کاملا موافقم ایشون برای انجام عملیات چنین حرفهای زدن من گفته های ایشون و شنود کردم کاملا حرفه ای انجام دادن !!!!!! جا داره همین جا از خانوم جهان هم تشکری داشته باشم با ذکاوتی که از خودشون نشون دادن باعث شد که ما بتونم از میکروفون جاسازی شده به نکته های کلیدی بسیار مهمی دست پیدا کنیم ....... از حرف حاجی کیف کردم حاجی به یکی از بچه های اطلاعاتی گفت تا موقعیت شناسایی شده رو برای ما هم شرح بده بعد از صحبت های اون شخص حاجی مستقیما دستور عملیاتو به پندار و سرهنگ مروت داد و خودش اتاق رو ترک کرد ............. بازم ما 5تا مونده بودم اصلا به سمت مفید نگاه نمی کردم حالم ازش بهم می خورد بیشتر مروت و پندار باهم حرف می زدن یه جاهای هم شکور یه چیزایی و یاداوری می کرد ولی چی بگم از این مفید حرف پندار یا مروت به نقطه نرسیده شروع می کرد به اظهار فضل کردن اخ که کفری شده بودم ......... زیر چشمی هواسم بهش بود همچین به پندار زل می زد که من می گفتم الاناست که بلند شه و یه لقمه ی چپش کنه ولی پندار مثل همیشه با اون اخم معرفش نشسته بود زیادم به این دختره رو نمی داد بچه های گروه منهای این مفید همه از نظر رفتار عالی بودن ساعت مچی تو دستم اینو می گفت که یکله 5ساعته تو این اتاق چپیدم فقط زمان ناهاری و اذان بود که یکساعتی استراحت کردم ناهارم که نخورده بودم فقط دعا دعا می کردم قارو قور شکمم بلند نشه و ابرومو نبره با سرجمع بندی موضوع اتاق و ترک کردیم من که مستقیما به سمت خروجی رفتم از بقیه هم خبری نداشتم فقط دوست داشتم برسم خونه و یه چیزی بخورم و بخوابم .. دیشبم تا صبح بیدار بودم از فردا هم کارم در اومده بود کار فشرده می شد زمان زیادی هم برای رفتن نمونده بود داشتم ازدر اصلی ستاد خار ج می شدم که سربازی به سمتم دوید و گفت : خانوم جهان جناب سرهنگ مقدم دستور دادن بمونید
حدود ساعت 4بعد از ظهر بود که دکتر اومد و منو ویزیت کرد عکس سرم هم شکستگیه داخلی نشون نمی داد دکتر دستور ترخیص منو به پرستار داد بعد از انجام کارهای بیمارستان که توسط پندار صورت گرفت از اون محیط بیرون اومدیم تو ماشین بودیم که پندار سکوتو شکست و گفت : طهورا می برمت خونتون ولی فقط برای جمع اوری وسایل مورد نیازت با تعجب گفتم : واسه چی ؟ خوب خونه خودم نرم کجا برم ؟ - چون امن نیست برو وسایلتو جمع کن فعلا می ریم خونه ما بعدا یه فکر اساسی کنیم اخه من هنوزم نفهمیدم چرا دنبال من اومدن ؟ چی از جونم می خواستن ؟ پندار کلافه برگشت و نگام کرد خیلی جدی گفت : نمی دونی واسه چی دنبالتن ؟ نه نمی دونم ؟ خانوم کوچولو لو رفتی ...شناسایی شدی اونم بگو از طرف کی ؟ از طرف اتابک ..اونا فهمیدن که کار تیراندازی به اسفندیار از طرف تو بوده با حرف پندار زبونم بند اومد چطور امکان داشت شناسایی بشم ...!؟ اروم گفتم : از کجا فهمیدن اخه ؟ هنوز معلوم نشده از کجا لو رفتی فقط بدون شرایطت سخت شده دیگه تا خونه صحبتی نشد بی سرو صدا وارد خونه شدیم و من لوازم مورد نیازمو جمع کردم اسلحه مو داخل ساک مخصوصش گذاشتم وارد سالن شدم که پندار به سمتم اومد و جفت ساکها رو از دستم گرفت با هم از خونه خارج شدیم و راهیه خونه ی مینو جون شدیم تو مسیر رفت پندار چند باری با تلفن همراهش تماس گرفت و با چند نفر صحبت کرد من که چیزی از حرفاش نفهمیدم خیلی مکالمه اش تموم شد گفتم : من روم نمی شه بمونم خونه شما جای دیگه ای نیست بتونم برم ؟؟؟ باور کن اگه خونه خودمون می موندم بهتر بود دیدی که می تونم از خودم دفاع کنم بعد لحنمو مظلوم کردمو گفتم : بیا برگردیم ؟!!! پندار نیم نگاهی انداختو گفت : اول اینکه وقتی به مینو گفتم قراره یه مدت پیش ما بمئونی کلی خوشحال شد در ضمن کاملا از پیشونیه که 7تا بخیه خورده معلومه چقدر خوب می تونی از خودت دفاع کنی البته باید دعا کرد به جون اسلحه ات اگه اون و نداشتی چی کار می کردی ؟؟ پندار این ها رو گفت و در اخر پوزخند زد از حرف اخرش کلی شاکی شدمو گفتم : خوب اونا سه تا مرد گردن کلفت بودن توقع داشتی هرسه شونو کادو پیچ می کردم اصلا می شه توضیح بدی چجوری مثل جن ظاهر شدید اونا شاید 20دقیقیه هم نمی شد که رفته بودن چطور این قدر سریع اومدید؟؟؟ پندار نفس حبس شده تو سینه اشو بیرون فرستادو گفت : من پیش بچه ها بودم کاری برام پیش اومد تو پایگاه بودم که بیسیم زدن که یکی از شهروندها صدای تیراندازی شنیده موضوع برامون جالب شد وقتی منطقه و ادرس و گفتن فهمیدم تیر اندازی از خونه ی شما بوده پایگاه هم که به اون جا نزدیک بود واسه همینه که سریع خودمون و رسوندیم سرمو تکون دادم و گفتم : اهان که اینطور بقیه مسیر و در ارامش طی کردیم و به خونه ی مینو جون رسیدیم مینو جون خیلی گرم و صمیمی تر از دفه قبل با من برخورد کرد و ابراز خوشحالی کرد از این که قراره یه مدت کنارشون بمونم !!!!! مینوجون ازمن خواست تا برم و ساک وسایلمو اتاق بزارم منم راهیه اتاق شدم همونی که بار اول ازش استفاده کردم بعد از مرتب کردن وسایلم یه بلوز استین کوتاه با شلوار جذب جین مشکی تنم کردم بی خیال موهام شدم اخه از اولم اینجا حجاب سر نداشتم موهامو با کش بالا سرم لوله کردم و رفتم پایین پندار مشغول خوردن چای بود وقتی منو دید گفت : چیزی لازم نداری ؟ -نه مرسی همه چی هست ؟ یه نگاه به اطراف انداختم ولی مینو جون و ندیدم پرسیدم : پس مینو جون کجاست ؟ -مینو رفت کمی خرید کنه تو هم بیا اینجا بشین کارت دارم اروم به جای که پندار اشاره کرده بود رفتم و نشستم پندار استکان خالی از چاییشو رو میز گذاشت و گفت : طهورا بلدی با کلت کار کنی ؟ -معلومه که بلدم -خوبه .... برات یکی می یارم البته فقط جهت امنیت بیشتر -نیازی نیست من اسلحه ی خودمو اوردم تو ساکه پندار یه لنگه از ابروهاشو بالا انداختو گفت : افرین چه دختر باهوشی -مسخره ام می کنی ؟ -نه خانومی کی جرات داره شما رو به تمسخر بگیره ولی خوب اون نوع اسلحه بخاطر حجم و بزرگیش زیاد کاربرد نداره بهتره همیشه یه کلت داشته باشی تا این پرونده به امید خدا بسته بشه خوب گوش بده طهورا تنهای جایی نمی ری هرجا خواستی بری قبلش بامن هماهنگ می شی تا روز عملیات نیازی نیست بیای ستاد هرچند من هنوز مخالفم که تو توی عملیات باشی با اخم به پندار گفتم : چی می گی ؟ یعنی زندونی بشم من که نمی ترسم تازه بهم کلت هم می دی پس چه نیازیه که از خونه بیرون نرم خوب من حوصله ام سر می ره درثانی چرا اینقدر با حضور من مخالفی من باید تو عملیات باشم !!! -منم نگفتم قراره زندونی بشی بی اجازه جای نمی ری ...نزار حرفمو دوبار تکرار کنم حالا هم مثل یه دختر خوب بلند شو برام یه چای بیار برو بر به پندار چشم دوختم چه پرو بود به من می گفت بلند شم چای بریزم بی خیال همون جوری نشستم و نگاش کردم پندار استکان چایشو سمت من گرفت و گفت : بلند شو برای من یه چای بریز -به من چه مگه من نوکرتم ؟ -نخیر شما پرنسس هستی ولی الان حوس چاییو کردم که با دستای تو ریخته شده استکان چایو از دستش گرفتم و بلند شدم و گفتم : فکر نکنی تونستی با این حرفت خرم کنیا ؟؟// و راهیه اشپزخونه شدم از پشت صدای خنده اشو می شنیدم استکانو شستم و براش یه چای خوشرنگ ریختم و بردم پندار بعد از خوردن چای بلند شد و از خونه بیرون رفت منم حوصله ام سر رفته بود یکمی تلویزیون تماشا کردم ولی زود خاموش کردم برنامه هاشون کلا کسل کننده بود تو خونه واسه خودم می چرخیدم که مینو جون وارد شد به سمتش رفتم و چند تا از کیسه های تو دستشو گرفتم و باهم به سمت اشپزخونه رفتیم گفتم : مینو جون چرا تنها رفتید این ها خیلی سنگینن ..! مینو جون لبخندی زدو گفت : نه عزیزم با اژانس رفتمو برگشتم با هم مشغول جابجایی وسایل خریداری شده بودیم مینو جون گفت : دخترم نمی خواد تو زحمت بکشی برو استراحت کن تازه امروز از بیمارستان مرخص شدی خندیدمو گفتم : مینو جون همچین می گید بیمارستا ن هرکی ندونه فکر می کنه زخم شمشیر خوردم سرم شکسته دیگه چیزی نیست که الانم حالم عالیه ولی اگه تو دست و پاتونم بگید از اشپزخونه بیرون می رم مینو جون گفت : ماشاله اصلا مثل دخترای همسن و سالت لوس و ننر نیستی حالا که می گی حالت خوبه بمون پیشم تا باهم حرف بزنیم راستی پندار کی رفت ؟ یک ساعت قبل از اینکه شما بیاید مینوجون سرشو تکون داد و گفت : بچه ام از دیشب نخوابیده حتما کلی خسته بود !! اون شب من و مینو جون دوتایی شام خوردیم و خوابیدیم نمی دونم پندار کی اومد خونه چون از فرط خواب بیهوش شده بودم الان دقیقا 9روز که من خونه ی مینو جون موندم فقط تو این مدت دوبار اونم با مینو جون برای خرید از خونه بیرون رفتم حوصله ام بشدت سر رفته هر روز منتظر اینم که پندار به من بگه عملیات شروع شده واقعا نمی دونم اینا منتظر چی هستن چرا هی دست دست می کنن داشتم گلهای حیاط و اب می دادم که در باز شد و یه زن و دختر وارد شدن شلنگ اب و تو باغچه گذاشتم و شیر ابو بستم این زن و دختر هم خیره به من بودن حدس زدم باید از اقوام مینو جون باشن اول من سلام دادم نمی خواستم تو نگاهشون بی ادب جلوه کنم ...! هردو پشت چشمی نازک کردن و با اکراه جوابمو دادن همون لحظه هم مینو جون از خونه بیرون اومد و مشغول احوالپرسی شد دختره تا مینو جونو دید به سرعت به سمتش رفت و بوسیدش مینو جون با اون خانومه هم روبوسی کرد مینو جون به من گفت : دخترم بسه بیا تو ...! بعد از رفتن اونا به داخل خونه به خودم نگاه کردم پاچه های شلوارم تا زانو خیس شده بودن بی سرو صدا وارد خونه شدم اول رفتم اتاق خودم تا شلوار خیس شده امو تعویض کنم بعد از عوض کردن لباسام رفتم پیش بقیه و اروم نشستم دختره تا منو دید گفت : عمه این دختره کیه؟؟؟ چرا تو خونتونه ؟ تو دلم گفتم : وا چه بی ادب خطابم کرد بیشووووووووور مینو جون به صورتم لبخند مهربونی پاشیدو گفت : سلما جان ایشون طهورا جان هستن یه مدت مهمان منن مینو جون توضیح اضافیه دیگه ای به این سلما خانوم نداد اون خانومه که فهمیدم مامان سلما ست گفت : مینو پس پندار کجاست؟ ما هر دفه اومدم که خونه نبود اصلا این پسرتو خودت می بینی ؟ مینوجون خندید و گفت : راست می گی هانیه جان من خودم هم پندار و زیاد نمی بینم فعلا گرفتاره قول داده امروز زود بیاد قرار بود من و طهورا رو شام بیرون ببره تو دلم گفتم : اخ جون شام بیرون می ریم دیگه تو خونه کپک زدم ....! هانیه خانوم گفت : پس شام بیرون هستید ما گفتیم بیام اینجا با هم باشیم بعد هم روشو سمت سلما کردو گفت : پس دخترم بلند شو بریم مینو جون گفت : کجا برید ؟ بمونید همگی با هم می ریم ... شما هم که مثل ما تنهایید بمونید اگه پندار هم نیومد شام همین جا دور هم باشیم ...! سلما هم به مادرش گفت : مامان عمه راست می گه بمونیم .... بابا هم که نیست می ریم خونه چی کار ؟