ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
با دیدن دختر خوشگل روبروم دهنم باز موند هانیه دختر دوست ارباب بود و جوری با خانواده ارباب صمیمی بود که من دهنم باز مونده بود ، دستش رو به سمتم دراز کرد که دستش رو گرفتم لبخند قشنگی زد و گفت :
_ و شما !؟
لبخند خجولی بهش زدم که صدای مامان نازگل بلند شد :
_ همسر اهورا .
هانیه با شنیدن این حرف مامان لبخندش جمع شد و ناباور به من خیره شد بعد گذشت چند دقیقه با صدایی که داشت میلرزید گفت :
_ چجوری !؟
_ خونبس !
هانیه با چشمهایی که اشک تو چشمهاش جمع شده بود به مامان نازگل خیره شد و نالید :
_ چجوری تونستید همچین کاری انجام بدید !؟
مامان نازگل با صدایی گرفته گفت :
_ این یه رسم بود دخترم
متعجب بهشون خیره شده بودم اینا چی داشتند میگفتند چرا هانیه داشت گریه میکرد !
_ اما اهورا نامزد منه ما صیغه هستیم شما چجوری تونستید شوهر من رو مجبور کنید یه ….
مامان نازگل وسط حرفش پرید :
_ چند سال گذشت و هیچ خبری از تو نشد هانیه ما فکر کردیم شما دو تا تموم کردید پس این شد که …
_ شما هم الکی برای شوهر من یه زن گرفتید آره !؟
_ دخترم تو ….
هانیه اینبار فریاد کشید :
_ من نمیزارم مامان من ….
مامان نازگل به سمتش رفت و محکم بغلش کرد سعی داشت آرومش کنه اما هانیه اصلا آروم نمیشد ، هاج و واج بهشون خیره شده بود نمیدونستم چخبر شده با صدای گرفته ای گفتم :
_اینجا چخبره !؟
اما هیچکس صدای من رو نشنید چون همه مشغول آروم کردن هانیه بودند و هیچکس هواسش به من نبود ، صدای ارباب زاده اومد :
_ چخبره !؟
با شنیدن صداش هانیه از مامان جدا شد با چشمهای اشکی بهش زل زد که ارباب با صدای گرفته ای گفت :
_ تو اینجا چیکار میکنی !؟
_ اومده بودم پیش تو اما تو ازدواج کردی چجوری تونستی تو خیلی نامردی اهورا خیلی زیاد .
بعدش به سمتش رفت و با مشت میکوبید تو سینه اش که ارباب دستش رو گرفت و محکم بغلش کرد ، اشکام روی صورتم جاری شدند تحمل نداشتم بیشتر شاهد این صحنه باشم بدون سر و صدا به سمت اتاقم رفتم داخل اتاق شدم و روی تخت نشستم شروع کردم به گریه کردن ، هانیه نامزد ارباب زاده بوده صیغه بودند تموم افراد خانواده با اومدنش من و فراموش کردند و ارباب زاده شوهر من الان داشت آرومش میکرد خدایا پس کی قرار بود من خوشبخت بشم این چه زندگی بود من داشتم آخه !
تموم مدت روی تخت نشسته بودم منتظر ارباب زاده تا بیاد و یه جواب بهم بده اینکه چرا هانیه رو بغل کرد اینکه چخبر شده بود اما تا شب هیچ خبری از ارباب زاده نشد نیمه شب شد صبح شد ولی نه ارباب زاده نه ترنج نه مامان نازگل هیچکس نیومد قطره اشک تلخی روی گونه ام چکید نمیدونستم انقدر بی اهمیت هستم رفتم داخل حموم یدونه تیغ برداشتم و محکم روی دستم کشیدم با پاشیدن خون به خودم اومدم من داشتم چیکار میکردم برای یه عشق ناکام داشتم جون خودم رو میگرفتم
ارباب زاده از اولش هیچ قولی به من نداده بود اون همیشه از من تنفر داشت چون من یه عروس خونبس بودم لبخند تلخی کنج لبهام نشست به سختی بلند شدم
خون روی دستم رو شستم لباس هام رو عوض کردم و سر صورتم رو شستم تموم اعضای خانواده من رو فراموش کرده بودند .
یعنی هانیه خیلی براشون ارزش داشت از اتاق خارج شدم که همزمان با من در اتاق روبرویی باز شد ارباب زاده همراه هاینه اومد بیرون برای چند دقیقه همون شکلی بهش خیره شده بودم اما خیلی زود به خودم اومدم نگاهم رو ازش گرفتم و به پایین خیره شدم راهم رو رفتم سمت پایین رسیدم به سمت آشپزخونه رفتم امروز باید همراه خدمتکار ها صبحانه میخوردم من دیگه هیچ ارزشی نداشتم .
* * * * *
ارباب زاده با دیدن من که داشتم همراه خدمتکار ها صبحانه میخوردم پوزخندی زد و گفت :
_ خیلی خوبه فهمیدی جایگاهت کجاست .
در جوابش فقط لبخند تلخی زدم که برگشت سمت خدمه ها و گفت امروز غذای مورد علاقه هانیه رو درست کنند ، ظهر شده بود و من داشتم به خدمتکار ها کمک میکردم یه دختر که اسمش فاطمه بود هم داشت باهام صحبت میکرد
_ ناراحت هستی !؟
_ برای هیچکس مهم نیست پس چرا باید خودم رو ناراحت کنم آخه
_ بهش فکر نکن بلاخره درست میشه .
_ آره
_ خوب غذا تموم شد بریم حیاط رو تمیز کنیم
_ آره
همراهش به سمت حیاط رفتیم و مشغول تمیز کردن شدم نمیدونم چند ساعت گذشته بود که خسته شده بودم پسر باغبون به سمتم اومد و پرسید :
_ خسته شدید من انجام میدم بقیه اش رو بفرمائید استراحت کنید .
_ نیازی نیست انجام میدم .
_ نه شما …
صدای عصبی ارباب زاده اومد :
_ چخبر شده !؟
با شنیدن صداش بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم :
_ داشتند به من کمک میکردند چیزی نشده ارباب زاده .
_ زود باش برو تو عمارت .
_ اما کار من تموم نشده .
اینبار با عصبانیت فریاد کشید :
_ گفتم برو عمارت
_ باشه
داخل عمارت شدم صدای خنده ترنج مامان نازگل هانیه تموم عمارت رو برداشته بود خیلی غمگین رد شدم و به سمت اتاق رفتم واقعا چه زود من رو فراموش کردند چرا آدما اینقدر زود رنگ عوض میکردند .
با باز شدن یهویی در اتاق از افکارم خارج شدم ارباب زاده خیلی عصبی به سمتم اومد و گفت :
_ تو اون بیرون داشتی چه غلطی میکردی هان !؟
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ من داشتم کار هام رو انجام میدادم ارباب زاده
عصبی خندید اومد سمتم بازوش رو تو دستش گرفت من رو محکم تکون داد
_ این کار ها رو میکنی لج من رو دربیاری !؟
_ نه
_ ببین تو …
با باز شدن در اتاق و اومدن هانیه ارباب زاده با عصبانیت بهش خیره شد و گفت :
_ برو بیرون
هانیه چشمهاش گرد شد
_ اهورا
_ هانیه بیرون !
با شنیدن صدای بلند ارباب زاده از اتاق رفت بیرون که ارباب زاده خیره به چشمهای من شمرده شمرده با عصبانیت گفت :
_ از امروز ببینم بدون اجازه من داری تو عمارت ول میچرخی یا کاری که نباید رو انجام دادی اون وقت که زندگیت رو تیره و تار کنم شنیدی !؟
_ بله
دستم رو ول کرد
_ حالا گمشو حق نداری از اتاقت خارج بشی حتی برای غذا خوردن و رفت بیرون .
لبخند تلخی کنج لبهام نشست به سمت تخت رفتم که در اتاق باز شد و هانیه اومد داخل نگاهش رو داخل اتاق چرخوند پوزخندی زد :
_ یه روز قرار بود این اتاق مال من و اهورا بشه .
_ هنوز هم دیر نشده !
با شنیدن این حرف من متعجب شد
_ چی !؟
_ ارباب زاده با عشق با من ازدواج نکرده به اجبار و برای انتقام گرفتن من یه عروس خونبس هستم و تکلیف من مشخص دیر یا زود ارباب زاده خسته میشه از انتقام گرفتن و من رو پرت میکنه بیرون یا بخاطر شکنجه هاش من میمیرم و زود تموم میشه .
هانیه با شنیدن حرف هام خشک شده داشت بهمنگاه میکرد شاید چون فکر میکرد ارباب زاده من و دوست داره به سمتش رفتم دستش رو گرفتم و گفتم :
_ مامان نازگل ترنج باهام خوب بودند اما بعد اومدن تو من و فراموش کردند و ارباب زاده هواسش به تو هست دوستت داره از نگاه هاش مشخص من خطری برای تو ندارم در نهایت میشم خدمتکار تو من یه رعیت هستم قلبم خیلی شکسته اس هانیه خانوم
_ تو …
_ ببخشید .
خواست دوباره چیزی بگه که در اتاق باز شد ارباب زاده با دیدن من و هانیه متعجب شد اما وقتی دید دستش رو گرفتم اخماش رو تو هم کشید که دستش رو ول کردم .
_ هانیه تو اینجا چیکار میکنی !؟
هانیه با شنیدن این حرف ارباب زاده خیلی آهسته گفت :
_ همینطوری چیزی نیست .
و از اتاق رفت بیرون که ارباب زاده با خشم به سمتم اومد و فکم رو تو دستاش گرفت و محکم فشار داد که از شدت درد اشک تو چشمهام نشست
_ چی بهش گفتی ناراحت شده بود هان !؟
_ من بهش چیزی نگفتم ارباب زاده
_ از هانیه دور باش دوست ندارم یه رعیت مثل تو بهش نزدیک بشه یا بهش توهین کنه شنیدی !؟
_ بله
_ هانیه برای من خیلی خاص خار به پاهاش بره تموم خار ها رو فرو میکنم تو قلبت اینو یادت نره .
بعد تموم شدن حرفش فکم رو ول کرد به سمت کمدش رفت وسیله ای برداشت از اتاق خارج شد که اشکام روی صورتم روونه شدند چی میشد این لحظه های تلخ من به پایان میرسید .
* * * * *
_ ستاره
با شنیدن صدای ارباب سالار سرم رو پایین انداختم و گفتم
_ بله ارباب سالار .
_ بیا همراه من باهات صحبت دارم .
_ چشم
و همراهش به سمت اتاق کارش رفتم داخل اتاق که شدم ارباب سالار لبخندی زد و گفت :
_ حالت خوبه !؟
_ ممنون ارباب سالار
_ بشین
روی صندلی نشستم ارباب سالار هم رفت پشت میزش نشست و گفت :
_ میدونم خیلی ناراحت هستی هواسم بهت هست مخصوصا که نازگل و ترنج تو رو فراموش کردند .
_ نه ….
وسط حرفم پرید :
_ نمیخواد طرفداری کنی کار ترنج و نازگل خیلی زشت بود من به وقتش بهشون میگم اما تو چرا اینقدر پژمرده شدی !؟
_ چیزی نیست ارباب سالار من همیشه اینجوری بودم .
_ میدونم همه ی اینا بخاطر هانیه هست اما باید یه چیزی رو بهت بگم نمیخواد انقدر نگران باشی و خودت رو ناامید کنی بلاخره همه چیز درست میشه و اینو یادت نره من همیشه پشت تو هستم .
با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبهام نشست و گفتم :
_ ارباب سالار
_ جان
_ خیلی ممنونم شما با حرف هاتون بزرگواریتون رو نشون دادید .
_ تو عروس من هستی و دختر خود من هستی هیچ فرقی با ترنج برام نداری .
_این از لطف شماست .
_ دوست دارم مثل سابق باشی !