وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت پنجاه

  ترسیده به مامان نازگل خیره شدم و گفتم :

_ سپهر از کجا فهمیده !؟
مامان نازگل با ناراحتی گفت :
_ مثل اینکه تو روستا یکی بهش گفته اینم باورش نشده رفته پیش بیتا و با دیدن پسرش همه چیز رو فهمیده الان هم قاطی کرده که چرا این همه سال ازش پنهان شده بچه اش که حق داره ‌.
_ چرا سقط نکرد !؟
با شنیدن صدای نغمه به سمتش برگشتیم بهت زده بهش خیره شدم باورم نمیشد داشت همچین چیزی میگفت صدای گرفته ی مامان نازگل بلند شد :
_ تو چی داری میگی !؟
نغمه پوزخندی زد :
_ چرا بهش نگفتید اون بچه رو سقط کنه ، گفتید بدنیا بیاره برای همچین روزی که شاید فرصتی بشه برای دوباره با هم بودنشون آره ؟!
مامان نازگل سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت :
_ همه مثل تو نیستند که بشینند و همچین نقشه های کثیفی بکشن ، بیتا حامله بود میخواست به سپهر بگه که تو اون کار کثیف رو انجام دادی حالا به جای اینکه شرم کنی با وقاحت داری از سقط شدن میگی که چرا بهش نگفتیم بچه اش رو بکشه آره !؟
نغمه عصبی شد و با خشم فریاد کشید :
_ آره باید بهش میگفتید اون بچه باید میمرد و ….
صدای عصبی سپهر اومد :
_ تو چی داری میگی !؟
با شنیدن صدای سپهر به سمتش برگشت و گفت :
_ دارم واقعیت رو میگم اون بچه باید سقط میشد نه اینکه الان یه دردسر بشه برای ….
سپهر عصبی به سمتش رفت فکش رو تو دستش گرفت که حرفش نصفه موند و با چشمهای گشاد شده بهش خیره شد ، سپهر با خشم بهش خیره شد و شمره شمرده گفت :
_ تو حق نداری درمورد بچه ی من نظری بدی همه اینا بخاطر وجود نحس تو تو هرزه که به شوهر خواهرت چشم داشتی نمیدونم اون شب باهام چیکار کردی و چیشد اما اینو خوب میدونم من با خواسته ی خودم باهات نبودم چون من هیچ حسی نسبت بهت نداشتم حتی هوس ، پس الان دهنت رو گل بگیر و اصلا نظر نده شنیدی !؟
_ آره
سپهر دستش رو برداشت و گفت :
_ از جلوی چشمهام گمشو همین الان !
با شنیدن این حرف سپهر سریع گذاشت رفت ، با رفتنش نفس عمیقی کشیدم که صدای مامان نازگل بلند شد :
_ میخوای چیکار کنی !؟
سپهر به سمتش برگشت و با صدای گرفته ای گفت :
_ نمیدونم
_ یعنی چی نمیدونی !؟

_ تازه فهمیدم یه پسر دارم بچه ای که از وجودش خبر نداشتم و سال ها از من پنهان شده حتی اون پسر نمیدونست من پدرش هستم خیلی سخته نمیتونید من رو درک کنید الان چه حس بدی دارم .
صدای عصبی ارباب زاده بلند شد :
_ باید همون موقع که با این زن هرزه همخواب میشدی به این چیزا هم فکر میکردی من نمیزارم به هیچ عنوان هیچ آسیبی به بیتا و پسرش برسونی شنیدی !؟
سپهر بهش خیره شد و گفت :
_ واقعا فکر کردی من میخوام به بچه ی خودم آسیب برسونم آره !؟
ارباب زاده خشن گفت :
_ از تو هر کاری برمیاد
_ میخوام برم شهر حالم بهتر شد میام نیاز دارم تنها باشم نمیخوام تصمیم اشتباهی بگیرم ، برگشتم آروم شدم با بیتا صحبت میکنم
مامان نازگل لبخندی زد و گفت :
_ تصمیم خیلی خوبی گرفتی سپهر برو درست فکر کن حالت خوب شد بیا
_ مواظبشون باشید مخصوصا حالا که نغمه شنیده ممکن یه بلایی سرشون دربیاره خودتون که درجریان هستید
مامان نازگل با آرامش گفت :
_ نگران نباش سپهر .
بعد رفتن سپهر ارباب زاده به مادرش خیره شد و گفت :
_ این چرا اینجوری بود !؟
مامان نازگل سئوالی بهش خیره شد و گفت :
_ چجوری !؟
_ همین شکلی که الان دیدی ، چرا بدون دیدن دوباره پسرش گذاشت رفت حتی اصرار نکرد پسرش رو از بیتا میگیره یا …
مامان نازگل وسط حرفش پرید :
_ تو سپهر رو نمیشناسی پسرم اون خیلی بیتا رو دوست داره و بهش اعتماد داره بعدش درسته که با خودش میگه بیتا اشتباه کرده اما حتما یه دلیلی داشته الان عصبی بود دوست نداشت تو اوج عصبانیت با بیتا صحبت کنه که حرف ناراحت کننده ای بهش بزنه یا قلبش رو بشکنه صبر میکنه و تو یه زمان درست باهاش صحبت میکنه .
ارباب زاده سری تکون داد ، که مامان نازگل گفت :
_ اهورا
ارباب زاده بهش خیره شد و گفت :
_ جان
_ مراقب بیتا باش دوست ندارم برای جفتشون هیچ اتفاقی بیفته میدونی حالا که نغمه …‌
ساکت شد ارباب زاده منظور مادرش رو فهمید سری تکون داد و رفت با رفتنش ترنج شکه گفت :
_ مامان
_ جان
_ چخبر شده بود !؟
مادرش نگاه عمیقی بهش انداخت و گفت :
_ یعنی تمام مدت تو خواب بودی !؟
_ نه
_ پس چی داری میپرسی آخه !؟

چند هفته گذشت اما از سپهر خبری نشد ، همه تو عمارت نشسته بودیم که بیتا اومد دیدن مامان نازگل چون ازش خواسته بود داخل سالن نشسته بودیم که سر و کله ی نغمه پیدا شد با دیدن بیتا عصبی بهش چشم دوخت و گفت :
_ برای همچین روزی بچه ات رو سقط نکردی آره !؟
بیتا عصبی بلند شد و گفت :
_ تو چی داری میگی هان !؟
نغمه پوزخندی زد :
_ میخواستی سپهر با دیدن این بچه دلش نرم بشه بیاد پیش تو آره اما کور خوندی من ….
بیتا وسط حرفش پرید و گفت :
_ تو چی داری میگی مثل اینکه اصلا حالت خوب نیست سال ها پیش من از سپهر خواستم آبروی تو رو بخره باهات ازدواج کنه و من رو ترک کنه چون تو بکارتت رو از دست داده بودی من نمیخواستم خواهرم بی عفت باشه .
_ داری دروغ میگی
بیتا با تاسف بهش خیره شد و گفت :
_ تو خیلی پست و رذل هستی نغمه من تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم و باعث شدم پسرم تموم این سال ها بدون پدر بزرگ بشه اون هم فقط بخاطر تو .
صدای عصبی ارباب زاده اومد :
_ هی تو
نغمه به سمتش برگشت و گفت :
_ تو چی میگی !؟
ارباب زاده عصبی گفت :
_ زود باش وسایلت رو جمع کن همین امروز برمیگردی خونه ات دوست ندارم آدمی مثل تو با ما زندگی کنه شنیدی !؟
نغمه با چشمهای گرد شده به مامان نازگل خیره شد و گفت :
_ داری میشنوی چی میگه !؟
مامان نازگل با صدای گرفته ای گفت :
_ باهاش موافق هستم بهتره برای یه مدت از ما دور باشی و بری سر خونه زندگیت نغمه اینجا جای تو نیست .
نغمه به بیتا خیره شد و با تنفر گفت :
_ همه اینا بخاطر تو اما اصلا نیازی نیست خوشحال باشی چون من نمیزارم سپهر به تو و پسرت حتی نگاهی بندازه
بیتا پوزخندی زد
_ چقدر حقیر شدی که فکر میکنی همه مثل خودت هستند .
نغمه با خشم غرید :
_ پشیمون میشی تو ….
ارباب زاده اینبار فریاد کشید :
_ خفه شو
نغمه ساکت شد ترسیده به ارباب زاده خیره شد ، واقعا وحشتناک شده بود تا حالا این شکلی ندیده بودمش .

ارباب زاده به سمتش رفت و با عصبانیت شروع کرد به حرف زدن :
_ اگه تا حالا هیچ بلایی سرت درنیاوردم و اجازه دادم زنده بمونی بشینی هر چی از دهنت درمیار بار بیتا کنی فقط بخاطر قولی که به مامان نازگل دادم وگرنه شک نکن حتی یه ثانیه هم تردید نمیکردم و بلایی سرت درمیاوردم که تا آخر عمرت فراموش نکنی ، اسم امثال تو رو نباید گذاشت خواهر بهش خیانت کردی حالا با وقاحت تمام اومدی و کلی حرف بارش میکنی تو اصلا خجالت نمیکشی !؟
نغمه با تنفر به بیتا خیره شد و گفت :
_ اون خواهر من نیست !
ارباب زاده دستی داخل موهاش کشید و خیلی سرد گفت :
_ زود باش وسایلت رو جمع کن همین امروز از این روستا میری و هیچوقت حق بازگشت نداری
_ تو ….
ارباب زاده خیلی محکم گفت :
_ اگه دوباره تو این روستا ببینمت میدم وسط روستا فلکه ات کنند انقدر کتک میخوری تا موقعی که بمیری .
نغمه نگاه پر از تنفرش رو حواله ی همه کرد و گذاشت رفت اصلا احساس خوبی بهم دست نداد .
صدای غمگین و گرفته بیتا بلند شد :
_ من اشتباه کردم امروز اومدم عمارت باید صبر میکردم …
ارباب زاده وسط حرفش پرید :
_ باید صبر میکردی تا چی بشه اون وقت !؟
_ خیلی از مشکلات حل بشه
_ نمیخواد الان به این چیزا فکر کنی بیتا تو تموم این سال ها خیلی عذاب کشیدی حالا یه مقدار از اون عذابی که تو کشیدی رو این دختره بکشه نمیخواد دلت به حالش بسوزه اون خیلی نفرت انگیزه .
صدای مامان نازگل بلند شد مخاطبش ارباب زاده بود
_ اهورا پسرم ماشین برای رفتن نغمه آماده اس !؟
_ آره
_ به خدمه ها بگو برن وسایلش رو کمکش جمع کنند تا بره ، نمیخوام باهاش خداحافظی کنم چون میدونم حرف های خوبی قرار نیست بزنه .
بیتا شرمنده به مامان نازگل خیره شد
_ متاسفم
_ تو چرا متاسف هستی اونی که باید متاسف باشه من هستم که تموم این مدت سکوت کردم .
_ مامان
با شنیدن صدای ترنج بهش خیره شد و گفت :
_ جان
_ حالا قراره چی بشه ، سپهر هم که رفت نغمه هم داره میره و ….
مامان وسط حرفش پرید :
_ سپهر دوباره برمیگرده و اینبار عاقل تر از همیشه دیگه وقتش رسیده که بیتا و سپهر با هم باشند ، سپهر از نغمه جدا میشه برمیگرده پیش همسر خودش و با خانواده اش زندگی جدیدی شروع میکنه !

 

دوستان ادرس اینستاگراممون رو حتما دنبال کنید و یا در ادرس گروه تلگراممون عضو بشین چون بیشتر سایت های رمان در خطر فیلتر هستن عضو بشین تا ادرس جدید سایتارو براتون اعلام کنیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد