وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

قسمت دوم تک عشق

   

فصل سوم

صدای زنگ گوشیم بلند شد. ساعت را نگاه کردم5 بود

ق_ هان ؟

_ اخ عزیزم . خواب بودی ؟ گفتم شاید شب زنده دار بودی برای نماز صبح بیدارت کنم قضا نشه حالام اگه میخوای قضا بشه مهم نیست بای . بعدا میزنگم

خندیدم و نفهمیدم چه جوری از خواب بیدار شدم

_ نه بابایی قربونت به دو دلیل همین الان بهتره

_ چه دلیلایی ؟

_ یکی چون دلم برات تنگ شده یکیم چون میدونم صبح زود میزنگی الان نخوابم بهتر از اینه که صبح زود بیدارم کنی

_ خوشم میاد هیچ وقت دروغ نمیگی پنج شنبه که امد خب

_ خب

_ شب که شدخب

_ خب بگو دیگه بابایی

_ خانه باش صبحش ما می اییم 

_ اخ جون بابایی دمت گرم عاشقتم 

_ البته مهمونم داریما

_ مهم نیست مهمونت که کاری به من نداره

_ خب داره 

_ چه کاری ؟

_ خواستگاره

_بابایی من 15 سالمه ها

_ خب به من چه بزرگتر از سنت هم میدونی هم نشون میدی هم خیلی خواستگار داری .. نترس نهایتش برا هم نشونتون میکنیم چند سال دیگه عروست میکنم من که حالا حالا ها نمیزارم از پیشم بری

_ به همین خیال باشین چون مثل خواستگارای قبلی سرش میارم

_ نه دیگه اشناست نمیتونی در ضمن هیچ عیبی هم نداره نه کراواتش کجه نه چیزی

_ اما

_ برا امروز تا همین حد بسه فقط بدون خواستگارت علیرضاست ... بای

آه لعنتی ... اخه علی این چه کاری بود ؟؟ من که تو رو برادرم میدونستم ... اخه کی این آزادیشو ول میکنه شوهر کنه و رخت بشوره ؟؟؟؟؟ من از شوهر بیزارم!!!

 

************************* 

چشمامو باز کردم ساعت 7 صبح بود . سحر خیز شدم !! خودم تعجب کردم . به حرفهای بابام فکر کردم علی هیچ عیبی هم نداشت تازه خیلی هم خوب بود ...

دست و صورتم رو شستم و به تری زنگ زدم 

ترنم _ الو

_ سلام خوابی ؟

_ ببخشید شما ؟

_ خاک تو سرت حتما باید فحشت بدم ؟؟. صبح به این زیبایی و گندی مخلوطه تو خوابی ؟

_ تو .. ت ... و . ت . و .. تو کیانایی ؟؟

_ پ نه پ عزرائیلم کیا رو کشتم و حالا هم امدم سراغ تو هم بهت خبر مرگشو بگم هم قبل از اینکه تو رو هم ببرم پیشش بهت یک خبر بدم امادگی داشته باشی

_ بعیدم نیست اخه کیانا حاضره بمیره اما صبح زود بیدار نشه و هم چنین ممنون اما بزار دو روز ازش دور باشم !! روحش شاد

_ زبونت لال

_ زبونم لال نداره که اخه تو تا منو طرلانو نکشی نمیمیری ولی خدایی نشناختمت

_ خب به طرلان بزنگ میام دنبالتون خیلی کارا داریم تا یک صبح یا همون نصفه شب و سر شب خودمون تو خیابونا پلاسیم ..

_ اخ جون .. میرم اماده شم خیلی جالبه مردم از فوضولی که تو چت شده

_ فعلا .

گوشی رو قطع کردم

_ جمیله خانم بابا اینا امشب یا فردا میان گفتم اماده باشین 

_ مرسی دخترم ....

با ماکسیمای سفید بابام رفتم دنبال ترنم و طرلان و همه چیز را بهشان گفتم وقتی به خودمان امدیم ساعت 7 شب بود راهی هتل شدیم 

ترنم _ چرا هتل ؟

_ مگه اینجا شیک تر نیست ؟

طرلان _ اره خب چه جورم

_ خب پس چی؟

ترنم _ هیچی

جریان امید را هم با خنده برایشان تعریف کردم .

بچه ها بلند بلند مرتب از علی حرف میزدند و میزما هم نزدیک امیداینا بود فکر کنم تمام حرفامونو شنیدند . شامو خوردیم و بی اعتنا به چهار گربه افسانه ای حساب را پرداخت کردم و با بچه ها بیرون رفتم سوارماشین شدم و گازشو گرفتم و از رستوران خارج شدم و به طرف اتوبان رفتم 

داشتیم میرفتیم که یک بنز شکلاتی پیچید جلومون . سریع دنده عقب گرفتم و با حرکتی سریع از کنارش رد شدم اما بیخیال نشد و همچنان در کنارم میامد یک لحظه نگاهی کردم تا ببینم حداقل چند نفرند تا اگر دعوامون شد ببینم میتونم بزنمشون یا نه اما شیشه هاش دودی بود و چیزی مشخص نبود اما یک دفعه شیشه را پایین داد با دیدنش سریع پامو رو ترمز گذاشتم این که امیده ... اونم پیچید جلومون . حتی از ماشینش هم پیاده نشد . دیدم نه جلو میاد نه میزاره برم برای همین پیاده شدم و به سمتش رفتم 

امید _ سوارشو

_ چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

_ میگم سوارشو کارت دارم خودمم میرسونمت

_ خوبه به اون دو تا رانندگی یاد دادم پس صبر کن تا به ترنمینا بگم خودشون بروند.

پیش تری و طرلان رفتم

_ ترنم تو ماشین را ببر خانه فردا میام میگیرمش فعلا.

وقتی رفتند سمت امید رفتم و سوار ماشینش شدم گاز گرفت و با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکرد مشخص بود خیلی عصبی و اشفته هست اما برای چی ؟

امید _ سلام علیکم مرسی من خوبم خواهش میکنم تو چه طوری؟

از حرفاش خجالت کشیدم حتی سلامم نکرده بودم ...

_ ببخشید اخه یک جوری شدی این قدر توی بهت بودم که یادم رفت

خیلی خب . تعریف کن .

_ از چی ؟

_ چه قدر زیاد امروز تحویلمون گرفتی 

_ خودتون گفتید نمیخواهید دوستاتون چیزی بفهمند

_ چرا این قدر رسمی شدی ؟

_باید رسمی باشم چرا نباشم ؟

_خیلی خب پس هر طور راحتی .

سرعت ماشینشو زیادتر کرد

وای خدا برای اولین باره که از سرعت دارم میترسم . اما نباید شل باشم . کمربندمو بستم و سعی کردم بخوابم ................

احساس کردم بدنم داغ شده . دستی گونه هامو نوازش میکرد و از زیر شالم با موهام بازی میکنه .... دلم هری ریخت تازه یادم امد که داخل ماشین امید خوابم برده وای یعنی الان من کجام ؟؟؟ ساعت چنده ؟ جرات بازکردن چشم هامم نداشتم

_ کیا خانمی .. جوجه .. کیانا بلند شو .. مگه قرار نیست باباتینا بیان ؟ دیرت میشه ها .

به خودم جرات دادم و چشمامو باز کردم ...جلوی در خانمون بودیم ..... یک لبخند بهم زد ناخوداگاه منم لبخند زدم 

_ کیا جوجه یعنی واقعا الان خواستگارداری؟

_ الان که نصفه شبه فردا

_ حالا جوجه جوابت چیه ؟

_ به من نگو جوجه .

_ اخه خیلی برا عروس شدن جوانی 

_ کی خواست شوهر کنه فقط نشون میکنن در ضمن من مخالفم فقط باید بابامو راضی کنم اخه علی همه کاره بابامه و همیشه پیش بابامه .

_ کیا

_ بله

_ شمارتو بده

_ که چی بشه؟

_ شاید لازم بشه

_ اگه شمارمو ندم؟ 

_ قولت چی ؟ ببین راحت میتونم شمارتو داشته باشم اما میخوام خودت بهم شمارتو بدی .

_ الان این تهدید بود ؟

_ نچ

به حرفاش فکر کردم راست میگفت تازه قولم که داده بودم پس شمارموبهش گفتم و به خانه ع....

 

فصل چهارم

 

با نوازشی از خواب بیدار شدم 

 

_سلام بابایی کی امدی ؟

 

باباـ چه عجب بیدار شدی دختر ساعت دو ظهر شده ها .

 

_اخه دیشب نخوابیدم 

 

بابا_ حالا غمگین نباش پاشو تنبل ...

 

پیش مامانم رفتم صبحانه یا همان ناهار خودمو خوردم و بابا سوغاتیمو داد

 

روزی که دلت می خواد زمان کند بزرگه بر عکسه تا به خودم امدم شب بود وداشتم لباسمو عوض میکردم تیپ اسپرت بنفش و مشکی زدم و موهامم جمع کردم بالا و زیر کلاه کردم .

 

تیپم کاملا پسرونه بود . صدای زنگ بلند شد و عمواینا امدند . به زن عمو وعمو سلام کردم و یک سلام خشک و سرد با علی کردم و به اتاقم رفتم .

 

یاد گوشیم افتادم از صبح تا حالا سایلنت بود حتما تری وطرلان از فوضولی مرده بودند . گوشیمو نگاه کردم سی میس کال و بیست اس یا همون پیامک فارسی خودمون داشتم ..یکی یکی شروع کردم به خواندن اولین اس از علیرضا بود :کیانا عزیز از دستم ناراحت نشو اخه دوست دارم به خدا خواستم اول خودم بهت بگم اما عمو نزاشت 

 

تو دلم گفتم نیما خان اگه دوسم داری بیخیالم شو ...

 

بقیه اس ها از تری و طرلان بود :کیانا کجایی ؟ / کجایی کیا نکنه امید کار خودشو کرد دوستمو اغفال کرد ؟/خره حداقل بچتو بزار برا شب بعدی / بیا جدی جدی دختره از دست رفت 

 

بقیه اش هم همین چیزا بود خنده ام گرفت و یه اس بهشون دادم و نوشتم این مزخرفات چیه ؟ گمشین جمع کنید خودتونو رعایت شئونات اسلامی هم بکنید معرکه راه انداختید نترسید سالمم و البته دختر بای .

 

یه دفعه در اتاق زده شد 

 

_ بله ؟

 

_ اجازه هست ؟

 

_ بفرما

 

علی امد داخل و روی صندلی نشست و حرفی نزد 

 

_ کاری داری ؟

 

_ دلگیری ؟

 

_ پ نه پ از خوشی دارم ذوق مرگ میشم بعد از صد سال ترشیدگی دارم شوور می کنم

 

_خب بگو من چیکار کنم ؟

 

_ بیخیالم شو اگه دوسم داری

 

_ چرا ؟

 

_ من از ازدواج بیزارم تازه 15 سالمه نه 30

 

_ باشه فقط بدون منتظرت می مونم .

 

اینو گفت و رفت .

 

منم یکم بعد رفتم پایین شامو خوردیم و انها رفتند ساعت 12 بود . گوشیم زنگ خورد صد درصد تری یاطرلانه

 

_ بابا چرا شما دو تا این قدر فوضولید ؟می گذاشتید علیرضایینا برسند خونشون بعد ! یا راحت فردا می گفتم بهتون دیگه بابا خوبه اولین خواستگارم نیست خب از کجاش بگم ؟ 

 

_ فکر کنم منو اشتباهی گرفتی .

 

وای چرا من خر بازی در اوردم نگاه شماره کردم غریبه بود ! حالا اونم کی بود ؟؟؟؟؟؟ امید!!!!!

 

با مِن مِن گفتم س...س...ل..ا..م...امید...اقا

 

_نه به پر حرفی چند ثانیه پیشت نه به سکوت الانت 

 

_اخه فکر نمی کردم شما باشین 

 

_خب دیگه حالا علیرضا چی شد ؟

 

_دو هفته وقت دارم که یه دلیل برا نه گفتنم بیارم خب کاری داشتی ؟

 

_اها نمیخوام دیگه با پسرا شرط بندی یا فوتبال بازی کنی 

 

_چرا ؟

 

_قرار نبود دلیل بیارم

 

_باشه ولی فقط چون قول داده بودم بهت ...خافظ

 

_بای کیانا خانم .

 

نمیدونم چرا نیرویی گرفتم . رفتم پیش بابام 

 

_من علی رو مثل برادرم میدونم نه شوهر

 

_علیرضا دوست داره الانم فقط میخواد مطمئن بشه مال خودش میمونی دو هفته وقت داری علیرضا هیچ عیبی نداره خودتم خوب میدونی پس یا یکی بهتر از اون پیدا کن یا علیرضا .

 

_بابا تو خودت منو آزاد و مستقل کردی هیچ وقت اجبارم نکردی پس چرا الان ؟

 

_الان فرق میکنه حالا هم برو 

 

این قدر محکم حرف زد که فقط توانستم برم تو تختم و برا اولین بار گریه کنم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد..............

 

اعصابم داعون بود رفتم تو اتاقم و نفهمیدم کی خوابم برد..................

 

 

 

با نوازشی بیدار شدم

 

_کیا تو همیشه این قدر می خوابی ؟ پاشو ساعت 2 ظهره دوستات درِ خونه را هم کندن بلند شدمو سریع رفتم پایین یک لقمه به عنوان صبحانه خوردم سریع لباس شنام پوشیدم وپریدم تو استخر ..تا ترنم وطرلان و شاید هم سهیلا بخواهند منو پیدا کنند یکم وقت دارم که تنها باشم و همینم خیلی خوبه چون ذهنم خیلی درگیره اخه من نخوام شوهر داشته باشم کیو باید ببینم ؟؟؟؟این همه دختر ازدواج کردند حالا من یکی ازدواج نکنم ...

 

یه دفعه صدای ترنم و طرلان بلند شد چه زود پیدام کردند...رفتم زیر اب ... عمق استخرمون زیاد بود 

 

هر وقت دلم میگیره یا عصبانی هستم شنا بهم ارامش میده ...

 

اومد بالای اب کمی ارام تر شدم 

 

طرلان _ بالاخره حضرت را ملاقات کردیم رئیس جمهورم برای ملاقاتش این قدر ناز نمیکنه 

 

خندیدم و نگاهش کردم .

 

ترنم _ کیانا چی شده ؟ من تو رو خوب میشناسم هرچند گاهی اوقات غیر قابل پیش بینی وشناختن هستی من و تو 7 ساله که با هم هستیم 

 

_چیزیم نیست

 

انگار بازم اب و شنا ارامم کرده ...

 

طرلان _ بابا تو نمیگی ما از نگرانی نه از فضولی میمیریـم از صبح نا حالا گوشیت خاموشه

 

_خب

 

طرلان _ خوب شدی؟؟حال میکنی ما ها رو حرص میدی؟

 

بعدشم یه دفعه داد زد_ خـــــــب به جمالــــــت خب جریانو بگـــــــــــو دیگه

 

_چیو ؟؟

 

طرلان_اهـــــه جریان دیشبو بگو دیگه

 

_هان

 

طرلان _ وای خب خب به هان هان تبدیل شد دِ بگو دیگه 

 

_هیچی حرص نخور یه هفته وقت دارم یه نفر دیگه که از نیما سر تر یا مثل نیما باشه و دوستمم داشته باشه جای غلی بزارم وگرنه علی ...

 

ترنم _ خوبه بابا گفتیم دیشب عقد و عروسی رو گرفتی و بچه را هم به دنیا اوردی که جواب ما ها رو نمیدی 

 

_خدا زبونتو لال کنه 

 

از استخر بیرون اومدم که دیدم طرلان داره نگام میکنه 

 

طرلان _ کیا ایشاالله تو حلقومش گیر کنه هیکلت بد جور پسر کشه ایـــــــــــول جونــــــــــــــــــم هیکل

 

_کجاش هیکل؟؟؟با این قد کوتاهم !

 

ترنم _ خیلیم کوتاه نیستی تازه کوتاه بهتره

 

_ ببخشید چی چیش ؟

 

ترنم _ همه چیزش مثلا تو بغل خوب جا میشن مردا اکثرا اینجوری دوست دارند

 

_ترنــــــــــــم خفت میکنم بازم ور در مورد ازدواج و شوهر و مرد .......

 

رفتم کنار ترنم و انداختمش داخل استخر

 

_ طرلان تو هم سریع لباسات در بیار تا خیس نشه 

 

ترنم _ روانـــــی حالا لباس چی بپوشم ؟؟

 

رفتم کمکش ولباس هاشو در اوردم طرلان هم از ترسش خودش لباسشو در اورد و پریدم تو اب 

 

ترنم _ راستی کیا امروز با کفتارا فوتبال داریم 

 

_ من نیستم

 

طرلان _ چــــــی؟؟؟؟؟؟ 

 

ترنم _ یعنی چی نیستی ؟؟؟

 

_یعنی همین دیگه من نمیام 

 

طرلان _ خر شدی؟ اخه واسه چی ؟؟؟

 

_هر دلیلی

 

ترنم _ نمیگی؟؟؟؟

 

_نه 

 

طرلان _ واقعا که ....

 

_بابا امید اولین شرطش اینه که دیگه با پسرا فوتی بازی نکنم

 

طرلان _ توی خرم گفتی باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟

 

_ اره من رو حرفم هستم 

 

طرلان _ اگه این امید خان بگه دوستاتو ول کنم میگی باشه؟؟

 

_اولا غلط کرده تازه چند سانتی متر بیشتر نبوده که بخواد براش دوستامو بگیره

 

طرلان _ گمشو اون غلط میکنه تو هم میگی چشم 

 

_نچ منو نشناختی 

 

ترنم _ پاشو حداقل بیا

 

_نچ

 

طرلان _ خب بازی نکن

 

_ نچ بیام شاید نتونم خودمو کنترل کنم نیام بهتره 

 

از استخر امدیم بیرون خودمون را خشک کردیم و سه تایی رفتیم بالا داخل اتاق من ...

 

یه مانتو ی مشکی کوتاه و یک شلوار جین سبز با شالی هم رنگ به ترنم دادم و انها هم رفتند.

 

 

 

 صدای گوشیم بلند شد شماره غریبه بود یعنی اشنا بود اما سیو نبود

 

_ بله ؟

 

_ به به خوش میگذره ؟

 

_ نچ . علیک سلام بفرمایید

 

امید _ چه خبرا ؟

 

_ هیچ 

 

امید _ تو بلد نیستی بگی سلامتی ؟؟؟؟؟؟

 

_ نچ . خبری باشه می گم نباشه هم میگم هیچ .. عادتمه 

 

امید _ بله دیگه ترک عادت هم

 

_ موجب مرضه

 

امید _ ببینم دوستات امروز فوتبال داشتند 

 

_ به تو چه 

 

امید _ پس همین بگو خانم چشونه حوصلت سر رفته ؟

 

_ خیلی 

 

امید _ برنامه ات چیه ؟

 

_هیچ

 

امید _ خب برای اینکه جبران فوتبالت بشه تا یک ساعت دیگه در خونتونم

 

_ نچ 

 

امید _ چرا ؟

 

_خودم میام 

 

امید _ پس دو ساعت دیگه پارک ....

 

_ چرا یه ساعت بهش اضافه کردی ؟ مگه با تو یه ساعت تو راه بودم اگه میخواستم با تو بیام ؟؟؟؟؟

 

امید _ فوضولی نکن جوجه ... شاید 

 

_ جوجه خودتی اق قوقولی

 

امید _ حالا اول روشن کن من جوجه شدم یا خروس ؟؟؟

 

_ خافظ اق قوقولی 

 

مامان _ کیانا 

 

_ جونم مامانی

 

مامانی _ بیا بابات کارت داره

 

_ بله 

 

بابا _ تو به کارخونه هم می رسی ؟

 

_ نه مگه قرار هست من برسم ؟

 

بابا _ اره پس کی برسه هرچند مدت یک سری بزن در ضمن پسر یکی از شریکام قرار هست فردا بره کارخانه حتما برو باید باهاش قرارداد ببندی 

 

_ باشه 

 

بابا _ راستی امشب پرواز داریم 

 

_ چه زود 

 

_ هفته دیگه باید خودت بزنگی 

 

_ خب من می خوام برم باید برم اماده بشم بای در ضمن چه بزنگم چه نزنگم جوابم منفیه 

 

بابا_ با قبول شرایطم ...اما فکر نکنم موفق بشی بای.

 

خندم گرفت زندگیم شده مثل رمان ها ...حتما الانم باید برم پیش امید و مثل ترسا در رمان قرار نبود بهش بگم امید بیا منو بگیر !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

سریع رفتم حمام و امدم بیرون. 

 

مانتوی سفیدم را با شال و شلوار جین ابی کم رنگم و کفش های پاشنه بلند سفید پوشیدم و مثل همیشه بدون برداشتن کیف بیرون رفتم اصلا من یک کیف هم نداشتم فقط چند تا کوله ی اسپرت.

 

به طرف پارکینگ رفتم بنز شکلاتی بابا را برداشتم 

 

برای اینکه ماشین های بابا بی استفاده مانده بود بابا همه شان را به جز بنزه و جاجریه فروخت و سپس بعد از فروختنشان به من خبر برگشتشان به خارج را داد

 

_جمیله خانم 

 

جمیله خانم _ بله

 

_ بابااینا که دارن میرن منم بیرون غذا میخورم پس زحمت نکش وغذا درست نکن

 

جمیله خانم _ این قدر غذا های من بده که همش بیرون غذا میخوری؟

 

_ نه بابا من عادت دارم ترک عادتم موجب مرضه بای.

 

رفتم پارک اما نمی دونستم کجای پارک برم. دلمو زدم به دریا و رفتم جای با صفایی که با ترنم پیداش کرده بودیم و خیلی دوسش داشتم 

 

اونجا منظره ی زیبایی رداشت که به من ارامش میداد 

 

امید هم همان جا بود یه پیراهن اسپرت ابی کم رنگ با شلوار جین پوشیده بود. خدایش هم خوشکل بود هم خوشتیپ. خصوصا چشمای ابیش وهیکل ورزیده اش قدش هم 40 سانتی از من بیشتر بود و این مصمم میکرد تا باهاش راحت باشم و بفهمم دنبال هوس نیست و فقط برای سرگرمی با منه اما دلیل شرط بندی چیه؟

 

رفتم طرفش خندید

 

امید _ از کجا میدونستی من اینجام؟

 

_ من نمیدونستم شانسی امدم

 

امید _ای کلک حالا تیپت را با من ست کردی که خودتو به من بچسبونی؟

 

خیلی از حرفش عصبی شدم 

 

_اقای مغرور خودشیفته ازخود راضی اگه میدونستم عمرا تیپ ابی میزدم خافظ

 

سریع از کنارش رد شدم 

 

امید _ کیانا

 

بی اعتنا به صداش که دلمو نمیدونم چرا یه دفعه اتش زد به راهم ادامه دادم

 

یه دفعه یکی از پشت بازومو گرفت خواستم از داستش خلاص بشم که ان چنان فشاری داد که ناخواسته برای جلو گیری از فریادم لبمو محکم دندون گرفتم و به ثانیه نکشید که مزه خون را در دهنم حس کردم

 

کاملا از زمین بلندم کرد

 

_ نکن دیوونه دستم شکست شایدم در رفته

 

امید عصبی خروشید_ مگه صدات نمیزنم چرا سرتو کج کردی وداشتی میرفتی

 

_از کی تا حالا اقا بالا سرم شدی؟ تازه نمیدنستم وحشی هستی که اینم الان فهمیدم

 

امید_ تو هیچ چیزی از من نمیدونی

 

_ ولم می کنی یا داد بزنم مزاحمم شدی

 

امید _ هر کار می خوای بکن اما یادت باشه روی قولت نموندی 

 

_ یه عذر خواهی هم بد نیستا بابا دستمو ول کن شکست

 

یه دفعه انگار به خودش امد چون دستمو رها کرد

 

امید _ ببخشید

 

_خواهش میکنم اما شرط میبندم تا دو ماه جاش میمونه 

 

امید_ میخوای ببرمت دکتر

 

_نچ هنوز این قدر ها هم لوس نشدم

 

امید _برا اولین باره می بینم با دوستات نیستی

 

_ فوتبالن 

 

امید _با کی؟ 

 

_کفتارا

 

امید _کـــــــــــــی؟

 

تازه فهمیدم چی گفتم

 

_ کفتارا لقبشونه خب ما نمیتونیم اسمشونو که هی بگیم تازه حتی یادمون هم نمی مونه برای همین براشون لقب میزاریم. امید....

 

امید_ چی گفتی؟

 

_ گفتم کفتارا لقبشونه 

 

امید _نه بعدش

 

_بعدش گفتم خب ما نمیتونیم اسمشونو که هی بگیم تازه حتی یادمون هم نمی مونه 

 

امید با خنده _ نه بعدش؟

 

_گفتم همین براشون لقب میزاریم 

 

امید_نچ کلمهی بعدیش چی گفتی؟

 

_گفتم امید اقا نه اقا امید

 

امید_ نه یه کم کوتاه تر بود

 

_ گفتم اقا پسر

 

امید _مهم نیست بالاخره حرفتو یه روز دیگه که تکرار میکنی!!!!!!

 

_عمرا

 

امید _میبینیم حالا اسم گروه ما چیه؟

 

_اول گربه نرا اما از مسابقه فوتبال به بعد چهار گربه افسانه ای

 

امید با قهقه _چه طرقی کردیم پس.....

 

_مال شما که بدتر بود زاغ و کلاغ میخواستم فک دوستتو اون روز جابه جا کنم یا حتی بندازم پایین

 

امید _بعدش شدید قناری های دست نیافتنی

 

_برای همینم امدی سرغ من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

امید _نه

 

_پس چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

امید _بیخیال

 

_ من فقطو فقط چون بهت قول دادم از جونم که فوتباله گذشتم اون وقت تو ...........گمشو

 

امید _کیا صبر کن بخدا....

 

سریع از کنارش رفتم خیلی عصبی بودم

 

نگاهی به اطراف کردم من اصلا کجا هستم؟؟؟؟؟؟اینجا چرا این قدر خلوته؟؟؟؟یعنی این قدر تو فکر بودم که حتی متوجه اطرافم هم نشدم؟؟؟؟؟

باصدای چیزی نظرم به جلو جلب شد فقط همینو کم داشتم امروز خدایــــــــــــــــــــا 8 تا پسر مست که با لبخند حال بهم زنی بهم نزدیک می شدند 

درسته مبارزم خوبه اما خیلی هم زور بزنم از پسِ 4 تاشون یا اصلا پنچ تاشون بر میام نه 8 تا!!!!!!!!!

یکیش نزدیکم شد اومد بهم دست بزنه که با پا چند متر ان طرف تر پرتابش کردم وهم چنین دومی وسومی وچهارمی....وای...پنجمی دست به کار شد امدم با اموزش های دفاع شخصیم کاردو از دستش بیرون بکشم که ششمی بازنجیر به کمرم زد 

گیر کردم حسابی زنجیرو بگیرم با کارد میزننم کاردو بگیر با زنجیر تازه دو تاشم بگیرم بقیه میریزن روم 

واقعا زنجیره که به کمرم میخورد خیلی درد اور بود زنجیرو گرفتم که اون پسره با کار بهم حمله کرد چشمامو بستم ..................چشمامو با ترس باز کردم دستی جاقو را گرفته بود نگاه صورتش کردم برای اولین بار از دیدن امید در حد مرگ خوشحال شدم (تشبیهم منو کشته در حد مرگ خوشحال شدم!!!!!!!!!!) امید همه را میزد و من از درد تمام بدنم میلرزید همه را زد سریع پشتش قایم شدم تا در امان باشم وای خدا چه ارامشی بهم داد....

امید همه را زد و به طرف من برگشت .....در تمام عمرم بار اولی بود که ترسیده بودم ترسم به حدی زیاد هم بود که نتوانستم به مبارزه ام ادامه بدم 

امید انگار فهمید خیلی ترسیدم. 

دستاشو باز کرد و منم سریع به بغلش پناه بردم وای خدا صدای قلبش چه ارامشی بهم میده.................

_امید

_جانم

_ببخشید نباید از پیشت اونجوری میرفتم 

_کیانا اروم باش من پیشتم هکه چیز تمام شد خیلی ترسیدیا

_اره کارم تمام بود اگه تو...

_هیس من نمیزارم کیای شیطون من دیگه این بلا سرش بیاد 

_امید هیچ وقت ننزار این اتفاق دوباره برام بیفته

_چشم گلم

کمی ارام ترشدم اما هنوز بدنم میلرزید

امید _کیانا

_جانم

_خنده ای سرخوش کرد چشماش رنگ شیطنت به خودش گرفت

امید _دیدی بالاخره بازم بهم گفتی امید!!!!!!!!!!!تازه فقط امید گفتنم اکتفا نکردی پریدی بغلم اونم دقیقا نیم ساعت بعد از عمرا گفتنت کاش همیشه همین جوری عمرا بگی..

سریع خودمو جمع و جور کردم و از بغلش بیرون امدم .

خندید.خندیدم.

_نخند دو باره میرما

امید _منم دیگه دنبالت نمیاما

خندیدیم 

_امید

_جانم

_بدنم خیلی درد می کنه بریم دکتر

_چشم خانمی

رفتیم دکتر ابتدا معلوم شد بازوم که امید محکم گرفته بود وشرط بسته بودم تا دو ماه جاش بماند در رفته و بدنم هم کوفته شده و جای زنجیر ها هم زخم شده بازومو برای اطمینان کامل گچ گرفتند 

سوار ماشین امید شدم 

_ وای امید

_چی شده 

_ماشین بابام

_به بچه ها سپردم کلیدم گذاشتم زیر ماشین ادرسش دادم ببرند خانه

_ وای مرسی

یه دفعه یه چیزی مثل رمان ها درذهنم شکل گرفت بابام گفت یا علیرضا یا بهتر از اون امید از علیرضا بالاتره...

اما سریع ذهنمو از این فکر ها خالی کردم چه فرقی میکنه پسر پسره.چه علی چه امید مثل هم هستند تازه با علی که حداقل عشق یک طرفه هست اما با امید همان هم نیست تازه من همه چیزه علیرضا رو میدونم اما امید حتی فامیلیش هم نمیدونم تازه من و امید فقط برای شرط بندیه با هم هستیم همین و بس..... 

_کیانا

_بله

_برای اینکه از فکر فوتبال بیرون بیای به جای فوتبال وقتتو با من بگذرون و بیا با هم وقتمون را پر کنیم 

_باشه 

_خب رسیدیم

_مرسی و خافظ

_فردا شش کوه میام دنبالت

_6 صبح؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

_پ نه پ 

_من بمیرم 8 بیدار نمیشم تو میگی 6؟!!!!!!!!!!

_مجبوری بای

_ ای بمیری... 

صدای ساعت بلند شد 5:30 بود کلی فحش به امید دادم و از رخت خواب گرم ونرمم دل کندم دوش پنچ دقیقه ای گرفتم سریع شال عسلی که رنگ چشم هام بود با مانتوی عسلی و کفش و کیف همان رنگ پوشیدم 

ساعت 6 بود که صدای ماشین امید هم امد سریع رفتم پایین 

_سلام کیا چه رنگ عسلی باحالت میکنه چشم هاتم که عسلی موهای طلاییت هم کلا هم رنگت میکنه با لباس هات فقط میمونه اون لبای قرمز و سرخت

_هیز

_ من هیزم؟؟؟؟؟؟؟

_اره

_پس نشونت میدم

_تسلیم امید

_بله

_میشه بخوابم؟؟؟

_بخواب خب اجازه نمیخواد که

با شوق چشمامو روی هم گذاشتم 

_خب حالا کوه خاصیتش چیه؟؟؟

امید _ خب هوای پاکیزه و همراهی با جمعیتی که در حال تلاش برای فتح قله هستند

_امید

_چته خب

_همین؟؟؟؟؟

_ اره خب

دیگه نفهمیدم چی شد

_ کیا......کیانا ....شیطونه ...کیانا پاشو دیگه رسیدیم

اروم چشمامو باز کردم روسریم افتاده بود 

_چه عجب!!!!

_مرض خب خوابم میامد

یه دفعه دستشو جلو اورد وروسریم را سرم کرد متوجه نگاه پسری روی خودم شدم وریز خندیدم

پیاده شدیم تازه تیپ امید را دیدم پیراهن ابی همرنگ چشماش که رگه های مشکی داشت و شلوار جینش واقعا زیبایش کرده بود 

جمعیت زیادی انجا بودند که تلاش می کردند هرچه سریع تر از کوه بالا بروند ماهم راه افتادیم وبه سمت بالا حرکت کردیم که صدای چند پسر که از پشت سرمان میامدند را شنیدم 

ناخوداگاه دست امید را فشار دادم و بهش تکیه کردم اونم یکی از دستاشو دور کمرم حلقه کرد و لبخند زد 

امید _ادم نباید هیچ وقت از چیزی بترسه تو که ترسو نبودی اما

_ اما چی ؟

امید _ اما کاش همیشه این قدر می ترسیدی تا منو به اغوشت راحت راه بدی 

_ امید میکشمت

سریع پا به فرار گذاشت و من هم دنبالش حالا ندو کی بدو.

تا تقریبا بالا های کوه و ایستگاه های اخر یک نفس دویدیم 

_امید..........امید.........امید ..واستا دیگه نمیتونم ....من صبحانه هم هنوز نخوردم امید بر میگردما ...

_باشه تنبل خان.

_حالا یکم یواش ربریم چیزی نمونده 

رفتیم بالای کوه صبحانه هم خوردیم و برگشتیم 

ساعت 12 شب بود که امید منو دم در خانه پیاده کرد و رفت واقعا با امید گذشت زمان را احساس نمیکردم

***** 

صبح زود بیدار شدم این چندمین روزی بود که با امید بیرون میرفتم و سحر خیز شده بودم. هر روز یه کار جدید و بدون فهمیدن گذر زمان صبح را شب میکردیم هر چی منتظر زنگ امید بودم خبری نشد واقعا نگران شده بودم خودم را با تری و طرلان سرگرم کردم و اخر هم چون پنج شنبه بود رفتیم پاتوقمون 

در انجا هم خبری از امید نبود دلهره اورتر این بود که دوستاش بودند و خودش نبود نمی دونم چرا غم تمام عالم به دلم ریخت یک اس بهم رسید با بی حالی نگاه کردم از امید بود 

: کیانا بیا بیرون از انجا البته پیاده و تنها با دوستاتم خدافظی کن

سریع رفتم بیرون خبری نبود ازش. رفتم داخل اتوبان ماشیتی که حتی نتونستم بفهمم چیه باسرعت و میلی متری از کنارم رد شد و سریع ایستاد منم که راعصابم از دست امید خرد بود گفتم بزار سر این خالی کنم 

_ اوی مردیکه مگه کوری روانی عقد......

حرفم در دهنم ماسید..امید بود.سکوت کردم

_سوار نمیشی؟

سوار شدم و باز هم سکوت

_ بابا جای اینکه عذرخواهی کنی سلامم نمیکنی؟

_سلام

_ چه عجب!!!!ببخشید باعث شدم فحشم بدی

_ اولا معذرت دوما حقت بود میخواستی درست رانندگی کنی

_ بخدا هرکس نشناسه فکر میکنه مثل این لاتای جنوب شهری

_با هر کس باید یه جور صحبت کرد خب

_ قبول دارم اینو حالا بریم؟

_کجا؟

_متلکت میگما .

_ بگو مال این

_خودت خواستی..خونه خالی

_مرض.......

_ خب رستورانی جایی دیگه

یعنی علیرضا بهتره یا امید؟؟صد در صد امید اما کاش اینم دوسم داشت اصلا دوسم داره؟؟معلومه که نه اینا همش برای تفریحه چرا این قدر من فکر مزخرف میکنم

یک هفته گذشت و من و امید با هم صمیمی تر شده بودیم امروز روز اخرِ گچ دستمم باز کردم چون دکتره گفت نشکسته بوده و حالا هم خوب شده.

باید به بابام جوابمو بگم اما چی بگم؟امید یا علیرضا؟؟؟امید بهتره اما ....کاش امیدم مثل علی منو دوست داشت اون وقت بی شک امید انتخاب اول و اخرم بود ...خدایی علی هم کم نداره از امید اما من فقط به عنوان داداش دوسش دارم ....حالا واقعا امید را به عنوان شوهر میتونم قبول کنم؟؟تازه اون عمرا قبول کنه تا الان هم فقط برای شرط بندی با هم هستیم 

شاید غرور ش باعث شده ازش خوشم بیاد..بیخی بابا امید مغروره خب منم عاشق همین غرورشم ..عاشق؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه کلمه بیگانه ای ....اما با تمام بیگانگیش مقدسه و پر معنا.....خدایا یعنی من عاشق شدم؟؟؟؟؟

اما نه من فقط بهش عادت کردم همین و بس

یه زنگ زدم به تری

_الو

_سلام

_ایول یه روز به ما زنگ زدی تو...

_گمشو اعصاب ندارم میزاری حرفمو بزنم یا قطع کنم؟

_نه میزارم 

_پس خداسعدی

_دِ بگو دیگه

_دِ نمیزاری دیگه

_اخه ذوق زده شدم 

_ ببخشید چرا؟؟

_اخه کیانا بهم زنگیده

_مرض.ببین حالم خرابهاماده باشین تا یه ربع دیگه میام خافظ

یاد شعر فروغ افتادم فقط همینش را بلد بودم 

اری .اغاز دوست داشتن است گرچه پایان ناپیداست من دگر به پایان نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست 

رفتم حمام و نگاهی به ساعت کردم یک ظهر بود مثل همیشه ناهار و صبحانه ام یکی شد البته فقط باهاش بازی میکردم ..رفتم یک اب پرتقال خوردم خوردم و رفتم استخر و شیرجه زدم تو اب بدون هیچ لباسی....با سیستم در ها رو قفل کردم تا هیچ کس مزاحمم نشه

چند بار از اب بیرون امدم و دوباره شیرجه زدم تو اب اخه خیلی دوست داشتم..هنگام شیرجه زدن نه توی زمین بودی نه اسمان و حس خیلی خوبی داشت 

بعدش سرمو گرفتم زیر اب ....و بعد از ان هم رفتم سراغ سونا وجکوزی.

زمان از دستم خارج شد اما ارامشی شیرون بهم دست داد که حس خوبی بود.

حولمو پوشیدم و رفتم بالا.

یه دفعه دو دست منو از پشت گرفت و منو در اغوش گرفت سریع چرخیدم

_علی چیکار میکنی؟ولم کن

_نمیکنم

_حداقل اون دستمو ول کن تازه گچش را باز کردم 

_ولش نمیکنم

_علی

_جانم

_دستمو ول کن لطفا

_باشه دست راستتو بیخی

بعد دست راستمو ول کرد و دست چپمو محکم تر گرفت و منو به سینه هاش چسباند 

_علی ولم کن

_دوست ندارم 

_اگه بابام بفهمه با تک دخترش چیکار میکنی.

_اون خودش میدونه تازه خودت گفتی داداشتم منم میخوام خواهرمو بغل کنم

_هر وقت به نفعته من خواهرتم هان؟؟

_بله دیگه

_واقعا که ولم میکنی یا خودم مجبورت کنم ولم کنی

_خب اون وقت منم مجبور میشم دست راستتو بگیرم اما با زور. میدونی چرا؟

_چرا؟

_تا اون حولت یه دفعه کنار بره و...اخه حولت کوتاه که هست تنگ که هست از اینم کنار تر دیگه گند زدی به حیای خودت دختر اخه حیا هم چیز خوبیه ها.

نگاهی به خودم کردم از بالای حوله کمی از ان باز شده بود سریع خودمو از دستش بیرون کشیدم و حوله را درست کردم و رفتم بالا.

علی خیلی مرده.نمیدونستم اون اونجاست برای همین هواسم به حولم نبود و اونم برای اینکه سهراب نبینه و خودش هم نگاه نکنه منو بغل کرده بود........

مانتو و کفش مشکی با شلوار و شال بنفش پوشیدم .خط چشمی هم کشیدم من معمولا خیلی کم ارایش میکردم و خط چشم میکشیدم.

از اتاق خارج شدم ساعت 4 شده بود بی اعتنا به علی رفتم پایین

_خوشکل کردی 

_کاری داشتی که امدی؟

_نه...یعنی اره.اصلا تو رو که دیدم یادم رفت 

_سریع عجله دارم

_میرسونمت

_ماشین میبرم

_اها!اقا سهراب بهتر از ما هست؟

_نچ خودم میرونم

_بیخی تو کم نمیاری بابات گفت مگه قرار نبود بری کارخانه؟؟؟؟؟؟

_یادم رفت

_زحمت

_رحمت

_به هر حال امروز 5 انجا باش در ضمن گفت زنگیدنت یادت نره

_بای

_بای

سوار جاجری شدم و گاز دادم و از خانه خارج شدم و به دنبال تری و طرلان رفتم وای اینا از 1 منتظر من بودند پس چرا نزنگیدند؟گوشیم را نگاه کردم سایلنت بود وسی میس کال داشتم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد