دستشو تکون داد و گفت:
-از دست شما دیونه ها
وقتی مامان از اتاق بیرون شد من و شیما زدیم زیر خنده که شیما گفت:
-شیدا نمیتونم حتی تصورش رو کنم که توی این دو هفته تو چی کشیدی اما باید بهت یه خبری رو بدم
-چی؟
-کامران فردا برمیگرده آلمان
خیلی سعی کرده بودم با این قضیه کنار بیام اما انگار باز هم نتونستم سرم گیج رفت لبخند تلخی به لبم اوردم و گفتم:
-بالاخره باید میرفت چه فردا چه یه ماه دیگه
-خوشحالم که با این قضیه کنار اومدی
-ممنونم اما باور کن که کار دیگه ای از دستم برنمیومد
شیما نزدیکم شد و دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
-یادت نره که امروز روز آخره
-روز آخر؟
سرش رو تکون داد و از اتاقم بیرون رفت
روز آخر یعنی اینکه من باید با رفتن کامران همه چیز رو فراموش کنم و به زندگی عادی برگردم ای کاش اون روز به مادر قول نداده بودم که با رفتن کامران من هم برگردم به سمت زندگی خودم و دیگه حتی به اون فکر نکنم اما من نمیتونستم چون هنوز نتونسته بودم اون رو فراموش کنم مگه من میتونستم این کار رو کنم؟
تمامی کارمندان شرکت توی هتل جمع بودند و جشن شادی رو برگزار کرده بودند معاون امور مالی شرکت آقای مهندس پرهام رادپور نزدیکم شد و در حالی که دستش لیوانی مملو از نوشابه بود نگاهم کرد و گفت:
-اجازه میدید؟
-البته
-امروز روز شادیه
-البته چرا که نه
سعی میکرد از چیزهایی حرف بزنه که من هیچ علاقه ای به شنیدنش نداشتم و سعی میکردم از دستش راحت بشم که صدای موسیقی داخل سالن پر شد که رادپور گفت:
-این افتخار رو به بنده میدید؟
با تعجب نگاهش کردم و بعد به سالن خیره شدم که یه لحظه کامران رو در حالی که فاخته رو در آغوش داشت و با هم میرقصیدند دیدم انگار حسادت در تک تک اعضای وجودم رخنه کرد لبخندی زدم و دستم رو به سمت رادپور دراز کردم و اون هم آروم بوسه ای به روی دستم زد و گفت:
-ممنونم
وقتی با رادپور به صحنه رقص رفتم اصلاً دوست نداشتم که باهاش برقصم اما وقتی نگاه پر از حسرت کامران رو دیدم مصمم شدم که این کار رو باهاش بکنم با اینکه بار اول بود که با رادپور اینقدر راحت داشتم ارتباط برقرار میکردم اما سعی کردم کمی نرمتر باهاش برخورد کنم وقتی نگاهش رو که اون طور عاشقونه بر روی چشمام ثابت میموند رو میدیدم دلم برای خودم میسوخت دلم برای تمام این سالهایی که میتونستم بهترین موقعیت ها رو داشته باشم و الکی از دستشون دادم میسوخت
-میدونم الان وقت مناسبی برای گفتن این حرفها نسیت اما شیدا خانوم من سالهاست که به شما علاقه خاصی دارم
وقتی داشت این حرفها رو در گوشم میگفت سرش رو برده بود نزدیک شونم تا صورتش رو نبینم و من هم راضی بودم
نمیدونستم باید بهش چی بگم برای همین سکوت که ادامه داد
-بارها خواستم ازتون خواستگاری کنم و حتی این موضوع رو با فرهاد خان هم در میون گذاشتم اما ایشون هر دفعه میگفتند که جواب شما منفیه
سرش رو اورد جلو و به چشمام نگاه کرد و گفت:
-اینبار خواستم که از خودتون جوابم رو بگیرم
صدای موزیک قطع شد و من دست رادپور رو رها کردم و گفتم:
-سعی میکنم راجع به این موضوع فکر کنم
لبخندی زد و سرش رو کمی برام خم کرد و من هم از کنارش رد شدم و در حالی که غرق افکارم بودم از مستخدمی که داشت پذیرایی میکرد یک لیوان آب خواستم و رفتم نزدیک پنجره و از اونجا به خیابون ذل زدم
-به چی فکر میکنی؟
سرم رو برگردوندم و به قیافه فاخته خیره شدم او آنقدر زیبا شده بود که لحظه ای از جواب دادن درنگ کردم و به صورتش خیره شدم چشمان طوسی رنگش که با آرایش دیوانه کننده شده بود و لبهای گوشی و زیبای اون که هنگام حرف زدن چنان برقی میزد که هر کسی رو به سمت خودش مجذوب میکرد در دلم شکست رو پذیرفتم و آهی از سر حسرت کشیدم و گفتم:
-نمیدونم
لبخند زیبایی زد و موهاش رو که ریخته بود جلوی صورتش رو به کنار زد و گفت:
-اینم شد جواب؟
جوابی نداشتم که بدم شونه هام رو بالا انداختم و به سمت خیابون خیره شدم و گفتم:
-معاون امور مالی شرکت ازم خواستگاری کرد
-جداً
-بله
همون طور که هنوز داشت من رو نگاه میکرد گفت:
-وقتی داشتی باهاش میرقصیدی کامران چند بار نگاهت کرد و من هم که کنجکاو شده بودم نگاهت کردم و به چهره پسره خیره شدم راستش باید به صراحت بگم یه کمی بهت حسودیم شد آدم زیبایی هست
برگشتم سمتش و در حالی که لبخند مزحکی گوشه لبم داشتم گفتم:
-راست میگی؟
-البته
-راستش آره قیافه اش زیباست و اون طور که خودش میگفت بارها ازم خواستگاری کرده اما...
-اما چی؟
-مگه تو نمیدونی که من نامزد دارم؟
-جداً؟
-آره
-من از این قضیه اطلاعی نداشتم
-یعنی محبی بهت نگفته؟
-ما زیاد باهم در رابطه با کسی صحبت نمیکنیم
لبخندی از روی حسادت زدم و گفتم:
-معلومه این جور عاشقا باید بیشتر راجع به خودشون صحبت کنند
با تعجب ابروهاش رو به سمت بالا برد و گفت:
-منظورت چیه؟
-منظورم؟
-آره از این که گفتی عاشقا
-وا دروغ میگم
-دیگه جلوی کسی این حرف رو نزنی ها
-چرا؟
-برای اینکه اون فقط برادر منه
انگار دنیا روی سرم خراب شد ضعف کردم فاخته داشت چی میگفت؟کامران برادرش بوئ اما نه تا به حال کامران راجع به این موضوع باهام حرفی نزده بود اون هیچ خواهری نداشته حتماً داره سر به سرم میزاره
-چی میگی فاخته؟
-من خواهر ناتنی کامرانم و نه عشقش
سرم رو برگردوندم به سمت کامران که پشت فاخته ایستاده بود و داشت با فرهاد صحبت میکرد
یه لحظه سرم گیج رفت
دستم رو به سرم گرفتم و چشمام رو بستم
- شیدا حالت خوبه؟
سکوت کردم و چشمام رو محکمتر بهم فشردم باورم نمیشد
- شیدا با تو ام
چشمام رو باز کردم و گفتم:
- آره خوبم
- چی شد یهو؟
- هیچی سرم یهو درد گرفت ببخشید نگرانت کردم؟
- آره ترسیدم الان خوبی؟
- آره خوبم خوب چی میگفتی؟
- چه میدونم یادم رفت
- داشتی میگفتی که تو خواهر ناتنی محبی هستی ما تا الان فکر میکردیم نامزدشی
فاخته با صدای دلنشینش خندید و گفت:
- نه بابا راستش پدر کامران سالها پیش با مادر من ازدواج کرد اما تا وقتی که پدرمون فت کنه خانواده کامران از این موضوع اطلاعی نداشتند تا اینکه وقتی وصیت نامه رو میخونند میبینند که یه سری از ملک و املاک پدر به نام من و مادرمه و همین طور شرکتی که الان تاسیس کردیم هر دومون توش سهیمیم برای همینه که من هم همراهش اومدم
احساس میکردم قلبم داره تیر میکشه خیلی دلم میخواست ازش میپرسیدم که همسر کامران کجاست اما از پرسیدنش واهمه داشتم برای همین به سختی دلم رو به دریا زدم پرسیدم
- پس همسر کامران چی؟
- همسرش؟
- آره
- کامران هنوز ازدواج نکرده
دیگه نمیتونستم اینهمه حرف رو قبول کنم با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
- چرا؟
- من اطلاع زیادی راجع به این موضوع ندارم اما مثل اینکه با مادرش سر موضوعی اختلاف داره برای همین هنوز ازدواج نکرده اما من باهاش دارم صحبت میکنم که ازدواج کنه و حتی شخص خاصی هم براش در نظر گرفتم که خیلی....
- ببخشید خانومها مزاحم که نشدم؟
سرم رو به طرف صدا برگردوندم که یکی از مهندسهای شرکت که پسر فوق العاده زیبایی بود داشت با ما حرف میزد اسمش مهرداد راد بود که چشمای زیبای سبزی داشت که بسیار صریح بود نگاهش کردم و لبخندی زدم که فاخته گفت:
- اختیار دارید چه مزاحمتی
- من راستش...
وقتی دیدم رو به فاخته داره صحبت میکنه فرصت رو غنیمت شمردم و آهسته دست فاخته رو فشردم و معذرت خواهی کردم و اومدم اینور
سرم به شدت داشت گیج میرفت باورم نمیشد که کامران هنوز ازدواج نکرده باشه پس هنوز با مادرش اختلاف داره باورم نمشه یعنی اون هنوز به من علاقه داره؟
- ورپریده خشگل شدی تحویل نمیگیری؟
لبخندی زدم و رو به شیما که ماکسی زیبایی به تن داشت خیره شدم و به چشمای زیباش نگاه کردم و گفتم:
- از شما که خشگل تر نشدم
- گمشو دلبری میکنی دیگه
- کی؟ منو دلبری؟
- آره
- چطور مگه؟
- تا الان دو تا خواستگار واست پیدا شده
- برو گمشو تو هم حوصله داری؟
- به جون تو راست میگم حتی یه بار نزدیک بود جلو کامران صوتی بدیم اگه بدونی با چه مکافاتی راست و ریسش کرده بودیم حسابی شک کرده بود
- شیما
- جانم؟
- میدونی فاخته خواهر کامرانه نه زنش
انگار که شیما هیچ تعجبی نکرده بود اما لحن شادش برگشت و سرش رو انداخت پایین و گفت:
- کی بهت گفت؟
- فاخته
- من میدونستم
- اینم میدونستی که کامران هنوز ازدواج نکرده؟
شیما سرش رو بالا اورد و با حرص گفت:
- به درک که ازدواج نکرده بیا بریم شیدا کی به کامران اهمیت میده؟
دستشو کشیدم و گفتم:
- من به کامران اهمیت میدم من
ابروش رو بالا انداخت و بعد دستم رو محکم فشرد و گفت:
- این جنگ تو نه من
با کلافه گی سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اه چه جنگی چه کشکی مگه ما با هم دعوا داریم که این جنگ منه؟
- شیدا یادت نره که تو به مامان قول دادی از فردا دیگه به کامران فکر نکنی
از دست شیما کلافه شده بودم دستشو ول کردم و گفتم:
- چرا منو درک نمیکنی؟الان بهترین موقعیت من هفت سال منتظر این موقعیت بودم
- اگه کامران هنوز هم تو رو میخواست یک لحظه رو هم از دست نمیداد
شاید حق با شیما بود سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- باشه. تمومش کن
شیما نزدیکم شد و دستم رو گرفت و گفت:
- ببین خواهر من....
- ولم کن شیما، باشه؟
از کنارش رد شدم و به داخل محوطه رفتم.
هوای تازه رو مستقیم به ریه هام فرستادم و به دیوار تکیه دادم ای خدای من حالا من باید چی کار کنم. تو این دو هفته با این وجود که فکر میکردم زن داره نتونستم فراموشش کنم حالا چطوری میتونم فراموشش کنم ؟وقتی میدونم زن نداره.
باورم نمیشه من چطور می تونستم خودم رو گول بزنم و فراموشش کنم؟
با صدای بلند سرم رو، رو به آسمون گرفتم و گفتم:
- خدایا چرا من؟
صدای گرمی لرزه به کل وجودم انداخت باورم نمیشد که صدای خودش باشه سرم رو چرخوندم سمتش و با وحشت نگاهش کردم. این خود کامران بود که هنوز با عشق اسمم رو صدا میزد.
- چرا تو چی شیدا؟
نمیتونستم آروم باشم دلم میخواست باهاش حرف بزنم تا آروم شم .
بی اختیار دستم بالا رفت و با صدای وحشتناک سیلی که به گوشش زدم به خودم اومدم باورم نمیشد که من این کار رو کردم. دستم توی هوا خشکش زده بود و نگاهم به چشمای عسلی کامران. صورتش رو به سمتم چرخوند و با دستش صورتش رو نوازش کرد. آخ که چقدر دلم میخواست من این کار رو بکنم اما افسوس نمیتونستم.
دستم رو انداختم پایین و اومدم از کنارش رد شم که مچ دستم رو محکم توی دستش گرفت و منو به سمت خودش کشید خدایا چرا داره با من این کار رو میکنه؟
- ولم کنید آقای محبی
- جوابم رو ندادی؟
اون چه جوابی از من میخواست که اینطور حتی بعد از سیلی که به گوشش زدم مصمم بود تا جوابش رو بگیره؟
- گفتم ولم کن کامران....
بی اختیار اسمش رو به زبون اوردم.نگاهم در چشماش گره خورد باورم نمیشد اینقدر چشماش مهربون باشه دوباره جادوی چشماش اسیرم کرد .
میترسیدم که شیما سر برسه و من رو تو اون موقعیت ببینه هر کاری کردم که دستم رو از دستش رها کنم نتونستم با التماس گفتم:
- لطفاً ولم کنید آقای مح....
وای خدای من این چیزی بود که من سالها در رویاهام میدیدم؟ این همون گرمی بود؟این همون گرمی و شیرینی لبهای کامران بود، که لبش رو روی لبم گذاشته بود؟
دوست نداشتم لبش رو از روی لبام برداره. اون لبام رو میبوسید و من چشمام رو بسته بودم هیچ عکس و العملی نمیتونستم انجام بدم. کامران منو محکم به خودش میفشرد و لبام رو گاز میگرفت و ناله ریزی هم میکرد.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این جلوی احساساتم رو بگیرم .ای خدای من کمکم کن که بتونم.
هولش دادم اون ور و با بغض نگاهش کردم دستش رو بین موهاش کشید
از اینکه حس می کردم من باز هم بازیچه دستش شدم تا نیازش رو برآورده کنم از خودم متنفر شدم حس خیلی بدی بهم دست داد که دوست نداشتم بیانش کنم لبم رو محکم به دندون گرفتم و نگاهش کردم اومد نزدیکم و گفت:
- عزیزم...
- خفه شو و برو اونور. حالم ازت بهم میخوره.
دستم رو محکم گرفته بود و ساکت بود دلم میخواست بغلش کنم. اما فقط فحشش میدادم و سعی میکردم از دستش خلاص بشم.
اما اون آروم منو به دیوار چسبونده بود و دستام رو محکم توی دستاش گرفته بود و نگاهم میکرد
یک لحظه ساکت شدم و سرم رو بلند کردم و به چشماش خیره شدم...
اشک نمیزاشت که صورتش رو درست ببینم هاله اشک بود که چشمام رو پوشونده بود هنوز همون طور بی خیال نگاهم میکرد سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- ازت خواهش میکنم با اعصاب من بازی نکنی و بزاری برم
- شیدای من. عزیزم. بزار سیر نگاهت کنم. دلم برای تو و اون چشمای خشگلت تنگ شده بود
مکثی کرد و گفت:
- شیدا دوست دارم با من برقصی. دوست دارم اون بدن زیبات رو من توی دستام بگیرم و لمسشون کنم.شیدا. آخ اگه بدونی چقدر دلم برای شیرینی لبات تنگ شده بود.
تمام حرفهایی که میزد شیرین بود. به شیرینی مزه لبانش. اما دوست نداشتم اونها رو الان بهم بزنه و فردا بره و دوباره من بمونم و یه دنیا عذاب.
چشمام رو بستم اما نمیتونستم کاری بکنم حرفهاش من رو حسابی تحریک میکرد.
لبانش رو نزدیک صورتم کرد و اون رو روی گونه ام کشید و بعد گونه ام رو بوسید و در گوشم گفت:
- شیدا هنوز هم دوستم د اری؟
با شدت تمام هولش دادم اونور و با صدای بلندی گفتم:
- از تو و از تموم خاطراتت متنفرم
و به سرعت از کنارش دور شدم و به دستشویی رفتم.
توی آینه به خودم نگاه کردم و با صدای بلند زدم زیر گریه .
وقتی که آروم شدم یک مشت آب به صورتم زدم و از داخل کیفم پنککم رو برداشتم تا آرایشم رو تجدید کنم.
چشمام قرمز شده بود و کاملاً مشخص بود که گریه کردم. مدادی به داخل چشمم کشیدم که زیبایی چشمم رو دو برابر کرد .اسپری محبوبم رو از داخل کیفم برداشتم و به گردن و موهام زدم و موهام رومرتب کردم و از دستشویی خارج شدم .
وقتی وارد سالن شدم کیک رو روی میز گذاشته بودند و کامران و فرهاد داشتند نگاهش میکردند و بقیه هم براشون کف میزدند. به کامران نگاه کردم که عاشقانه نگاهم میکرد با تنفر سرم رو برگردوندم و به سمت دیگری از سالن رفتم و روی صندلی نشستم
اون حتی یک بار هم نگفت که آیا هنوز هم منو دوست داره یا نه اون فقط دوست داشت نیاز خودش رو برطرف میکرد و موفق هم شد از خودم بدم میومد و سرم رو به صندلی تکیه داده بودم و چشمام رو بسته بودم که حس کردم سایه ای روی صورتم افتاد و عطر خوشی به مشامم خورد چشمام رو باز کردم و دیدم که فرهاد داره با غضب نگاهم میکنه لبخند زدم و گفتم:
- چیه؟
- چی شده این چه قیافه ای که گرفتی؟
- سرم درد میکنه همین
دستم رو گرفت و بلندم کرد کیفم رو روی دستم مرتب کردم و گفتم:
- این جشن مسخره کی تموم میشه؟
- اگه از نظر تو مسخره است از نظر بقیه اینطور نیست
نگاهش کردم که لبخند زد و شیما رو نشونم داد که داشت کمی کیک میخورد
تشکر کردم و به سمت اون رفتم و کمی برای خودم کیک برداشتم
- شیدا به نظر من رادپور پسر زیبا و برازنده ایه
- نگاهش کردم و گفتم:
- منظورت چیه؟
انگشتش رو جلوی بینیش گرفت و گفت:
- آرزوم برگرد نگاهش کن ببین چه جوری با عشق داره نگاهت میکنه
خندیدم و سرم رو برگردوندم که رادپور با دیدن من لبخند زیبایی زد و سرش رو برام تکون داد و من هم همین کار رو کردم و برگشتم به سمت شیما و گفتم:
- حالا اینو کجای دلم بزارم؟
شیما خندید و گفت:
- همون جایی که منو گذاشتی
لبخند زدم و در گوشش چیزی گفتم که با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
- بیتربیت مگر اینکه چششم به این مامان جون نیفته و ببینم چطوری به تو ادب یاد داده
در حالی از حرص خوردنش میخندیدم گفتم:
- حالا زیاد حرص نخور شیرت خشک میشه
- ه ه نخند بابا بانمک شدی؟
- بودم جیگرم
با تعجب و چشمای گرد شده به من که داشتم اینطور باهاش شوخی میکردم خیره شد و گفت:
- چه منحرف شده دختره پرو همون دیگه جنبه نداری من اگه دستم به این رادپور برسه
با صدای بلند زدم زیر خنده و کمی از کیکم رو خوردم
شیما دستم رو فشرد و گفت:
- شیدا
- جانم
و با دستش سمت دیگری از سالن رو نشون داد و من هم کامران رو دیدم که با فاخته گرم صحبت بود و فاخته هم ما رو نگاه میکرد و با تعجب سرش و تکون میداد
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- شیما این مهندس رادپور چند سالشه؟
- فکر میکنم سی سالش باید باشه
بعد با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- مورد قبول واقع شد؟
- باید راجع بهش فکر کنم به نظرم بانمک میاد
- بله بله چرا که نه
دوباره صدای موزیک بلند شد و دوباره دو به دو همه به وسط میرفتند
فرهاد نزدیکمون شد و گفت:
- به به میبینم که دو تا خواهر با هم حسابی گرم گرفتند
شیما:- کور بشه اونی که نمیتونه ببینه
فرهاد:- بله کی گفته نمیتونه ببینه ان شالله همیشه خوش باشید
خندیدم و گفتم:
- فرهاد جون برشدار بر قصه تعریف نکن
فرهاد خندید و چشمکی به من زد و دست شیما رو گرفت و با هم به وسط رفتند
من هم ایستادم همون جا و نگاهشون کردم
یاد جمله کامران افتادم که تو حیاط بهم گفت که دوست داره با من برقصه و بدن من رو لمس کنه
با چشمام دنبالش میگشتم اما نتونستم پیداش کنم چشمم رو بستم و آه عمیقی کشیدم و دوباره چشماما رو باز کردم
- تنها وایسادید شیدا خانوم
برگشتم به سمت صدا و رادپور رو دیدم و لبخندی زدم و گفتم:
- شیما الان اینجا بود
- بله دیدم
کنارم ایستاد و گفت:
- شما اهل نوشیدنی نیستید؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه متاسفانه
- منظور خاصی نداشتم فقط دیدم در طول جشن حتی به طرف نوشیدنی ها نرفتید
- گفتم که
- بله
هر دومون سکوت کرده بودیم و داشتیم به کسانی که وسط بودند نگاه میکردیم که فاخته و کامران نزدیکمون شدند و فاخته رو به رادپور گفت:
- آقای رادپور درسته؟
- بله شما هم فاخته خانوم باید باشید درسته؟
کامران نگاهم میکرد و من هم با لبخند ساختگی به فاخته نگاه میکردم که کامران رو به من گفت:
- شیدا خانوم افتخار به بنده میدی؟
دلم میخواست بزنم تو سرش و بگم نه اما وقتی دیدم فاخته و رادپور ساکت شدند و دارن ما رو نگاه میکنند حس کردم خیلی بی ادبیه که حالشو جلوی اونها بگیرم لبخندی به تلخی زهر زدم و گفتم:
- برای چی؟
نگاهی مشتاق به من کرد و نزدیکتر شد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- برای رقص
دیگه موندم چی بگم که فاخته چشمکی به من زد و من هم گفتم:
- البته
وقتی با کامران به وسط رفتیم یهو برقها خاموش شد و صدای خواننده ارکست رو شنیدم که گفت:
- به افتخار تمام عزیزانی که در این جمع حضور دارند
- گل گلدون من شکسته در باد تو بیا تا دلم نکرده فریاد
باورم نمیشد حالا که من اومد برقصم باید یه همچین آهنگی بزنند و برقها خاموش بشه؟
گرمی دستهای کامران که روی بدنم کشیده میشد منو به خودم اورد و سرم رو بلند کردم و کمی که چشمهام به تاریکی عادت کرد دیدمش نور کمی که دور و برمون میتابید قلبم رو به لرزه در اورده بود صدای نفسهاش رو نزدیک گوشم میشنیدم و ضربان قلبم با هر نفسش تندتر میشد چشماش برق خاصی داشت که من تا به اون روز به یاد نداشتم که دیده باشم
سرش رو نزدیک صورتم کرد و در گوشم همراه ارکست گفت:
- اگه باد از سر زلف تو نگذره من میرم گم میشم تو جنگل خواب
خدایا احساس میکردم این من نیستم که دارم توی دستای کامران میرقصم و اون با وجد تمام بدنم رو لمس میکنه احساس میکردم تمام اینها از همون رویاهایی که توی اون هفت سال دیدم.
اما وقتی با عشق دستش رو روی بدنم میکشید و از پشت موهام رو نوازش میکرد میفهمیدم که بیدارم صورتش رو نزدیک صورتم کرد و لبش رو نزدیکتر و بوسه ای طولانی بر لبم زد
خوب جایی من رو به گیر انداخته بود چون میدونست نمیتونم کاری کنم
باهاش همکاری نمیکردم اما جلوگیری هم نمیکردم
به هر کسی میتونستم دروغ بگم الا به خودم. چون واقعاً عاشقش بودم و اینو خودم میدونستم
- به چشمام نگاه کرد و گفت:
- شیدا عزیزم میخوام جوابم رو بدی
صدای من که نبود بیشتر شبیه ناله بود که گفتم:
- بگو
- اون روز هم تو دفترت ازت خواستم اما تو جوابم رو ندادی
سکوت کرده بودم و به برق چشمای عسلیش خیره شده بودم
لبش رو نزدیک گوشم کرد و منو محکم به خودش فشرد و گفت:
- میخوام قسمِت بدم به جون مامانت که میدونم خیلی دوستش داری که بهم بگی تو واقعاً نامزد داری؟
با غضب سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- به تو ربطی نداره
کمرم رو محکم به خودش فشرد و چرخی زد و با صدای ضعیفی همچین گفت آخ که همه وجودم لرزید و یه جوری شدم
- شیدای من عزیزم بگو
سعی میکردم ازش فاصله بگیرم اما طوری به من چسبیده بود که نفسم داشت بند میومد
دوباره سرش رو نزدیک گوشم کرد و همراه خواننده گفت:
- تو که دست تکون میدی به ستاره جون میدی میشکفه گل از گل باغ
وقتی اون جملات رو در گوشم تکرار میکرد از خودم بیخود میشدم و حس غریبی بهم دست میداد و دوست داشتم همونجا گونه اش رو ببوسم اما خیلی سعی میکردم جلوی خودم رو بگیرم.
دوباره صورتش رو نزدیکم کرد و گونه اش رو به گونه ام مالید و گفت:
- بگو شیدای من
بغض راه گلوم رو بسته بود اون میدونست من هنوز دیونه اش هستم
برای همین خواستم که هم خودمو راحت کنم هم خودشو بنابراین گفتم:
- آره دارم
اینو به خوبی احساس میکردم که دستاش سست شد و داره با تعجب نگاهم میکنه.
این صدای خواننده بود که مثل ناقوص مرگ تو گوشم پیچید.
- میسوزه شقایق از داغ
برقها روشن شد و من هم بلافاصله از آغوشش بیرون اومدم و اون هم خودشو جمع و جور کرد و به کناری رفت.
شیما دستم رو گرفت و منو به سمت خودش کشید و گفت:
- توهیچ معلومه داری چی کار میکنی؟
- آره معلومه. همه چیزو تموم کردم. حالا دست از سرم بردار.
- شیدا صبر کن کجا داری میری؟
- میرم خونه تو با فرهاد بیا
- شیدا صبر کن ببینم
وقتی لباسم رو از مستخدم گرفتم سریع به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم بدون اینکه منتظر شیما بمونم
خیلی عصبی بودم دوست نداشتم اون لحظات زیبا رو اونجوری سپری کنم دوست داشتنم مثل هفت سال پیش باشیم شاد و خوشحال دوست داشتم بهم بگه که هنوزم دوستم داره
با سرعت سرسام آوری توی اون وقت شب توی خیابون میروندم و عصبی بودم و اشک میریختم صدای خواننده ای که ضبط داشت آهنگش رو پخش منو به خودم اورد و گوشه خیابون ماشین رو پارک کردم و سرم رو روی فرمون گذاشتم و با صدای خواننده هم ناله شدم اون میخوند و من با اشکها و هق هقهام براش ساز میزدم
- چرا برگشتی پیشم دیگه طاقت نگاهات رو ندارم آخه جز غصه و غم تو دلم از تو دیگه یادی ندارم
- ای خدای من بهم بگو چی کار کنم دیگه طاقت ندارم دارم دیونه میشم من دوستش دارم چرا اینو هیچ کس نمفهمه؟
- اونی که اومدی واسه دیدن چشماش، اون از گناه تو گذشت رفت پی درداش. دیگه واسه چی میخوای دستاشو بگیری؟ اون دیگه مرده توی خاک دو تا دستاش. اون لحظه هایی که میرفت منو صدا کرد، واسه دو تا چشمای تو، نذر و دعا کرد. میگفت حالا که من میرم، تنهاش نزاری. اونو توی غصه و غم بیکس نذاری. چرا برگشتی پیشم؟
- دارم دیونه میشم ای خدا. من کامران رو دوست دارم. کمکم کن دارم خل میشم .
- چرا برگشتی پیشم آخه اون روزهایی که تو رو میخواستم توی غصه های دنیا فقط از چشمای تو شادی میخواستم چرا...
ضبط رو خاموشش کردم و توی آینه ماشین به خودم خیره شدم و گفتم:
- من میخوام کمکم میکنی؟ باور کن دیگه طاقت ندارم.
چشمای توی آینه گریون نگاهم کرد و سرزنشم کرد.
سرم رو انداختم پایین و ماشین رو روشن کردم با سرعت میرفتم که توی یکی از چهار راهها چراغ قرمز شد نمیخواستم وایسم اما صدای زنگ موبایلم مجبور کرد بایستم و جواب بدم.
- بله؟
- شیدا خوبی؟
- شیما تویی؟
- آره کجایی من خیلی دلم شور میزنه.
به چراغ نگاه کردم و گفتم:
- شور نزنه .
- کجایی؟
صدای ضبط ماشینی که کنارم ایستاد باعث شد سرم رو برگردونم و به راننده نگاهی بندازم و در همون حال بگم:
- زیر پوست آبی آسمون
راننده ماشین که پسر جوان و زیبایی بود صدای ضبط رو کم کرد و با شنیدن جمله ام لبخندی زد که ردیف دندونهای مرتب و سفیدش مشخص شد.
- شاعر شدی؟
- عاشقی و شاعری عزیزم.
پسره همچنان داشت نگاهم می کرد. ابروش رو با تعجب بالا می برد و همچنان لبخند می زد.
- شیدا برگرد بیا .
- نه مجلس بزمتون رو خراب نم یکنم.
دلم نمیومد چشمام رو از صورت شیطون پسره بردارم و اون هم همچنان داشت نگاهم می کرد.
- شیدا هیچ معلومه چته؟ اون از رقصیدنت با کامران، این هم از این بازی هات.
پلک زدم و گفتم:
- اگه بدونی با اون رقص چی شدم؟ اگه بدونی کامران باهام چی کار کرد؟ تموم این دردهای هفت سال رو به یادم اورد. بی مروت یه بار هم نگفت اونی رو که باید میگفت.
پسره با تعجب نگاهم کرد و اخماشو کشید توی هم سرم رو برگردوندم و به چراغ نگاه کردم.
- چی رو باید بهت می گفت؟
- از توی آینه عقب رو نگاه کردم و آماده حرکت شدم و گفتم:
- هنوز دوستم داره.
گاز دادم و مستقیم حرکت کردم و گفتم:
- میخوام تنها باشم کاری نداری؟
- دیونه بازی در نیار برگرد بیا.
- خونه میبینمت.
- شیدا...
- خواهش میکنم .
- باشه مواظب خودت باش.
- خداحافظت.
گوشی رو قطع کردم و انداختم روی صندلی کنارم و از توی آینه عقب رو نگاه کردم که همون پسره بانمک رو دیدم.
لبخندش منو یاد کامران و چشماش منو یاد حمید انداخت.
ای خدا ای کاش حماقت نکرده بودم و الان با حمید ازدواج میکردم.
سرعتم رو بیشتر کردم و منتظر فرصت بودم
نزدیکم شد و گفت:
- فکر کنم داری با سرعت غیر مجاز رانندگی میکنی.
با تعجب به سرعت شمار ماشین نگاه کردم که صد رو نشون میداد.
نگاهش کردم و گفتم:
- فکر کنم سرعت شمار خودت خرابه.
با صدای بلند خندید و سرعتش رو کم کرد. از من خیلی عقب موند من هم سرعتم رو کم کردم تا جایی که نزدیکش شدم.
اومد و کنارم شروع به رانندگی کرد و با لبخند گرمی گفت:
- از آشنایی با خانوم شاعری که زیر پوست آبی آسمون با سرعت غیر مجاز رانندگی میکنه خوشحالم.
خندیدم و گفتم:
- من هم از آشنایی با همیار پلیسی که سرعت شمار ماشینش خرابه خوشبختم.
هر دو با هم خندیدم .
نزدیک پارکی ماشین رو متوقف کرد و من هم بی اختیار ایستادم و ماشینم رو کنار ماشینش پارک کردم از ماشینش پیاده شد و اومد سوار ماشین من شد.
اون قدر بیخیال بود که حتی حوصله تعجب کردن هم نداشتم.
- سلام عرض شد.
نگاهش کردم و دستم رو به سمتش دراز کردم و دستش رو فشردم و سلام کردم
آروم دستم رو به سمت لبش برد و بوسه ظریفی به دستم زد و گفت:
- میتونم اسمتون رو بپرسم؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- شیدا
چشماش برق خاصی زد و دستم رو ول کرد و گفت:
- من مانی هستم
چشمام رو بستم و باز کردم که صدای موبایلم ما رو به خودمون اورد
گوشیم رو برداشت و داد دستم و من هم تشکر کردم
شماره ناشناس بود جواب دادم
-بله؟
- سلام
سکوت کردم
- نمیخوای جواب سلامم رو بدی؟
- سلام
- کجایی؟
- کاری داری؟
- میخوام باهات صحبت کنم
به مانی نگاه کردم که با لبخند نگاهم میکرد.
سرم روتکون دادم و گفتم:
- من و تو حرفهامون رو تو آخرین دیدارمون زدیم.یادت میاد تو قول دادی زود برگردی و من قول دادم منتظرت بمونم.
مکثی کردم و گفتم:
- اما تو بی وفایی کردی و بعد از هفت سال برگشتی و اونم نه به خاطر من.منم بی وفایی کردم و منتظرت نموندم.
- شیدا ازت خواهش میکنم به حرفهام گوش بده.
- من همه حرفهاتو تو آخرین ایمیلت خوندم.
و تو دلم گفتم:خوندم و صد بار در خودم شکستم
- عزیزم
- من دیگه عزیز تو نیستم
- من ازت معذرت میخوام. من مجبور بودم.
- میدونم من هم همون روز ی که ایمیلتو خوندم بخشیدمت
- به همین راحتی؟
قطره اشکی روی گونم سر خرد و من گرمیش رو حس کردم
مانی دیگه لبخند نمیزد و با کنجکاوی نگاهم میکرد
- آره به همین راحتی انتظار دیگه ای داشتی؟
- شیدا ازت خواهش میکنم منو درک کنی
تن صدام رو بلند کردم و گفتم:
- درکت کنم و دوباره بعد از هفت سال بشم بازیچه دستت؟
- نه بزار من حرفم رو بزنم...
- من که بهت همونجا گفتم یادت نمیاد؟ لحظه ای که داشتم بدنم رو تو دستای بیرحمت حس میکردم بهت گفتم که من نامزد دارم.
سکوت کرده بود واین من بودم که با بغض داشتم حرف میزدم.
- عشق تو افسانه ای بود که منو تنها گذاشت. با تموم گریه هاش با همه ی دلتنگیهاش.
- شیدا من ....
- برای همیشه خداحافظ کامران
گوشی رو گذاشتم و چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
باورم نمیشد
زیر لب گفتم:
- برو ای غم که مهمون دارم امشب حال و روزی چو مجنون دارم امشب
- چیزی گفتی؟
سرم رو برگردوندم سمت مانی و نگاهش کردم اون هم من رو با تعجب نگاه میکرد اشکهای باقی مونده روی صورتم چکید و من رو در دریای غم غوطه ور کرد.
- نه
- اتفاقی برات افتاده امشب؟
- امشب؟
- آره از همون لحظه که پشت تلفن اون طوری حرف زدی حس کردم خیلی ناامیدی.
- ناامیدم؟
- حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- از همه خسته و دلگیرم و از خودم فراری
مانی با تعجب به حرفهام گوش میداد و بعشی اوقات سرش رو تکون میداد و حرفهام رو تایید میکرد و بعضی اوقات به حالم افسوس میخورد اما اینها برای من فایده ای نداشت. مونده بودم حالا باید با کامران چی کار کنم من تنها یازده ساعت وقت داشتم که با خودم کنار بیام چون کامران فردا ساعت یازده صبح از ایران خارج میشد.
- ببین شیدا میخوام یه موضوعی رو بهت بگم
- بگو
- کامران یه مرده خیلی براش سخته که هر بار غرورش رو بشکنه و باز هم با مخالفت تو مواجه بشه
- یعنی چی منظورت اینکه من تمام این هفت سال رو زجرهایی که کشیدم و نادیده بگیرم و برم سراغش؟
تنها نگاهم کرد
ازش بدم اومد اون هم یک مرد بود، از همون های دیگه .کلافه شدم سرم درد میکرد نمیدونستم باید چی کار کنم چرا از من این انتظار رو داشت؟
- تا کی میخوای صبر کنی؟ به خودت هم داری دروغ میگی، تو هنوز هم کامران رو دوست داری.
دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم خفه شه اما نمیتونستم. من واقعاًنمیتونستم با خودم و این هفت سال عذاب کنار بیام؟ اون بی معرفت در طول این چند روز از من معذرت خواهی هم نکرده بود
- تو میخوای کامران چی کار کنه؟ چی باید بگه که تو قبولش کنی؟
- من....من....
- تو چی ؟
- نمیدونم واقعاً برام سخته
- پس فراموشش کن
ناله ای کردم و گفتم:
- این هم سخته
- درکش کن
- نمیتونم
- پس میخوای چی کار کنی؟
دستم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و سکوت کردم.
صدای بسته شدن در ماشین رو شنیدم سرم رو برگردوندم و دیدم مانی از ماشین پیاده شده و داره نگاهم میکنه.
دوست نداشتم بره اما...
همیشه همین بوده هر کسی رو دوست داشتم بره رفته.
- امیدوارم موفق باشی
سرم رو تکون دادم و کارتش رو که به سمتم دراز کرده بود گرفتم و گفتم:
- ممنون از اینکه دلداریم دادی
لبخندی زد و گفت:
- خداحافظ
وقتی رفت ماشین رو روشن کردم
وقتی داشتم از کنار ماشینش رد میشدم براش بوق زدم و به سرعتم افزودم.
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم که عقربه هاش هشت صبح رو نشون میداد
به حموم رفتم.وقتی قطرات آب بر بدنم میریخت حس میکردم که جان تازه ای میگیرم و زندگی رو به طرز دیگه ای میبینم.
قطرات آب از روی صورتم سر میخورد و به روی گردنم میریخت و من حس تازه ای بهم دست میداد حس غیر قابل وصف.
سر میز نشسته بودم و با مامان صحبت میکردم حس میکردم میخواد چیزی بهم بگه اما روش نمیشه
- مامان چیزی شده؟
- نه عزیزم نه
- 0آخه...
- نه نگران نباش صبحونه ات رو بخور
- راستی شیما کجاست؟
- ساعت هفت صبح رفته شرکت
- چرا؟
- نمیدونم
به فکر فرو رفتم اما وقتی به نتیجه نرسیدم بیخیال شدم و رفتم تا لباس بپوشم و به محل کارم برم.
توی راه نگاهی به کارت مانی کردم و بی اختیار شماره موبایلش رو گرفتم.
- بله؟
- سلام
- سلام بفرمایید
- منم شیدا
- به به حالت چطوره هیچ انتظارش رو نداشتم.
- من همه کارام غیر منتظره است
زیبا خندید و گفت:
- منم از همین آدما خوشم میاد
- یعنی از من خوشت میاد؟
خندید و بحث رو عوض کرد
تا وقتی به شرکت برسم باهاش صحبت کردم و خندیدم
وقتی وارد شرکت شدم احساس کردم جو طور دیگه ای
از مانی خداحافظی کردم و به سرعت بالا رفتم .
وارد اتاق شیما شدم
دستشو تکون داد و گفت:
-از دست شما دیونه ها
وقتی مامان از اتاق بیرون شد من و شیما زدیم زیر خنده که شیما گفت:
-شیدا نمیتونم حتی تصورش رو کنم که توی این دو هفته تو چی کشیدی اما باید بهت یه خبری رو بدم
-چی؟
-کامران فردا برمیگرده آلمان
خیلی سعی کرده بودم با این قضیه کنار بیام اما انگار باز هم نتونستم سرم گیج رفت لبخند تلخی به لبم اوردم و گفتم:
-بالاخره باید میرفت چه فردا چه یه ماه دیگه
-خوشحالم که با این قضیه کنار اومدی
-ممنونم اما باور کن که کار دیگه ای از دستم برنمیومد
شیما نزدیکم شد و دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
-یادت نره که امروز روز آخره
-روز آخر؟
سرش رو تکون داد و از اتاقم بیرون رفت
روز آخر یعنی اینکه من باید با رفتن کامران همه چیز رو فراموش کنم و به زندگی عادی برگردم ای کاش اون روز به مادر قول نداده بودم که با رفتن کامران من هم برگردم به سمت زندگی خودم و دیگه حتی به اون فکر نکنم اما من نمیتونستم چون هنوز نتونسته بودم اون رو فراموش کنم مگه من میتونستم این کار رو کنم؟
تمامی کارمندان شرکت توی هتل جمع بودند و جشن شادی رو برگزار کرده بودند معاون امور مالی شرکت آقای مهندس پرهام رادپور نزدیکم شد و در حالی که دستش لیوانی مملو از نوشابه بود نگاهم کرد و گفت:
-اجازه میدید؟
-البته
-امروز روز شادیه
-البته چرا که نه
سعی میکرد از چیزهایی حرف بزنه که من هیچ علاقه ای به شنیدنش نداشتم و سعی میکردم از دستش راحت بشم که صدای موسیقی داخل سالن پر شد که رادپور گفت:
-این افتخار رو به بنده میدید؟
با تعجب نگاهش کردم و بعد به سالن خیره شدم که یه لحظه کامران رو در حالی که فاخته رو در آغوش داشت و با هم میرقصیدند دیدم انگار حسادت در تک تک اعضای وجودم رخنه کرد لبخندی زدم و دستم رو به سمت رادپور دراز کردم و اون هم آروم بوسه ای به روی دستم زد و گفت:
-ممنونم
وقتی با رادپور به صحنه رقص رفتم اصلاً دوست نداشتم که باهاش برقصم اما وقتی نگاه پر از حسرت کامران رو دیدم مصمم شدم که این کار رو باهاش بکنم با اینکه بار اول بود که با رادپور اینقدر راحت داشتم ارتباط برقرار میکردم اما سعی کردم کمی نرمتر باهاش برخورد کنم وقتی نگاهش رو که اون طور عاشقونه بر روی چشمام ثابت میموند رو میدیدم دلم برای خودم میسوخت دلم برای تمام این سالهایی که میتونستم بهترین موقعیت ها رو داشته باشم و الکی از دستشون دادم میسوخت
-میدونم الان وقت مناسبی برای گفتن این حرفها نسیت اما شیدا خانوم من سالهاست که به شما علاقه خاصی دارم
وقتی داشت این حرفها رو در گوشم میگفت سرش رو برده بود نزدیک شونم تا صورتش رو نبینم و من هم راضی بودم
نمیدونستم باید بهش چی بگم برای همین سکوت که ادامه داد
-بارها خواستم ازتون خواستگاری کنم و حتی این موضوع رو با فرهاد خان هم در میون گذاشتم اما ایشون هر دفعه میگفتند که جواب شما منفیه
سرش رو اورد جلو و به چشمام نگاه کرد و گفت:
-اینبار خواستم که از خودتون جوابم رو بگیرم
صدای موزیک قطع شد و من دست رادپور رو رها کردم و گفتم:
-سعی میکنم راجع به این موضوع فکر کنم
لبخندی زد و سرش رو کمی برام خم کرد و من هم از کنارش رد شدم و در حالی که غرق افکارم بودم از مستخدمی که داشت پذیرایی میکرد یک لیوان آب خواستم و رفتم نزدیک پنجره و از اونجا به خیابون ذل زدم
-به چی فکر میکنی؟
سرم رو برگردوندم و به قیافه فاخته خیره شدم او آنقدر زیبا شده بود که لحظه ای از جواب دادن درنگ کردم و به صورتش خیره شدم چشمان طوسی رنگش که با آرایش دیوانه کننده شده بود و لبهای گوشی و زیبای اون که هنگام حرف زدن چنان برقی میزد که هر کسی رو به سمت خودش مجذوب میکرد در دلم شکست رو پذیرفتم و آهی از سر حسرت کشیدم و گفتم:
-نمیدونم
لبخند زیبایی زد و موهاش رو که ریخته بود جلوی صورتش رو به کنار زد و گفت:
-اینم شد جواب؟
جوابی نداشتم که بدم شونه هام رو بالا انداختم و به سمت خیابون خیره شدم و گفتم:
-معاون امور مالی شرکت ازم خواستگاری کرد
-جداً
-بله
همون طور که هنوز داشت من رو نگاه میکرد گفت:
-وقتی داشتی باهاش میرقصیدی کامران چند بار نگاهت کرد و من هم که کنجکاو شده بودم نگاهت کردم و به چهره پسره خیره شدم راستش باید به صراحت بگم یه کمی بهت حسودیم شد آدم زیبایی هست
برگشتم سمتش و در حالی که لبخند مزحکی گوشه لبم داشتم گفتم:
-راست میگی؟
-البته
-راستش آره قیافه اش زیباست و اون طور که خودش میگفت بارها ازم خواستگاری کرده اما...
-اما چی؟
-مگه تو نمیدونی که من نامزد دارم؟
-جداً؟
-آره
-من از این قضیه اطلاعی نداشتم
-یعنی محبی بهت نگفته؟
-ما زیاد باهم در رابطه با کسی صحبت نمیکنیم
لبخندی از روی حسادت زدم و گفتم:
-معلومه این جور عاشقا باید بیشتر راجع به خودشون صحبت کنند
با تعجب ابروهاش رو به سمت بالا برد و گفت:
-منظورت چیه؟
-منظورم؟
-آره از این که گفتی عاشقا
-وا دروغ میگم
-دیگه جلوی کسی این حرف رو نزنی ها
-چرا؟
-برای اینکه اون فقط برادر منه
انگار دنیا روی سرم خراب شد ضعف کردم فاخته داشت چی میگفت؟کامران برادرش بوئ اما نه تا به حال کامران راجع به این موضوع باهام حرفی نزده بود اون هیچ خواهری نداشته حتماً داره سر به سرم میزاره
-چی میگی فاخته؟
-من خواهر ناتنی کامرانم و نه عشقش
سرم رو برگردوندم به سمت کامران که پشت فاخته ایستاده بود و داشت با فرهاد صحبت میکرد
یه لحظه سرم گیج رفت
دستم رو به سرم گرفتم و چشمام رو بستم
- شیدا حالت خوبه؟
سکوت کردم و چشمام رو محکمتر بهم فشردم باورم نمیشد
- شیدا با تو ام
چشمام رو باز کردم و گفتم:
- آره خوبم
- چی شد یهو؟
- هیچی سرم یهو درد گرفت ببخشید نگرانت کردم؟
- آره ترسیدم الان خوبی؟
- آره خوبم خوب چی میگفتی؟
- چه میدونم یادم رفت
- داشتی میگفتی که تو خواهر ناتنی محبی هستی ما تا الان فکر میکردیم نامزدشی
فاخته با صدای دلنشینش خندید و گفت:
- نه بابا راستش پدر کامران سالها پیش با مادر من ازدواج کرد اما تا وقتی که پدرمون فت کنه خانواده کامران از این موضوع اطلاعی نداشتند تا اینکه وقتی وصیت نامه رو میخونند میبینند که یه سری از ملک و املاک پدر به نام من و مادرمه و همین طور شرکتی که الان تاسیس کردیم هر دومون توش سهیمیم برای همینه که من هم همراهش اومدم
احساس میکردم قلبم داره تیر میکشه خیلی دلم میخواست ازش میپرسیدم که همسر کامران کجاست اما از پرسیدنش واهمه داشتم برای همین به سختی دلم رو به دریا زدم پرسیدم
- پس همسر کامران چی؟
- همسرش؟
- آره
- کامران هنوز ازدواج نکرده
دیگه نمیتونستم اینهمه حرف رو قبول کنم با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
- چرا؟
- من اطلاع زیادی راجع به این موضوع ندارم اما مثل اینکه با مادرش سر موضوعی اختلاف داره برای همین هنوز ازدواج نکرده اما من باهاش دارم صحبت میکنم که ازدواج کنه و حتی شخص خاصی هم براش در نظر گرفتم که خیلی....
- ببخشید خانومها مزاحم که نشدم؟
سرم رو به طرف صدا برگردوندم که یکی از مهندسهای شرکت که پسر فوق العاده زیبایی بود داشت با ما حرف میزد اسمش مهرداد راد بود که چشمای زیبای سبزی داشت که بسیار صریح بود نگاهش کردم و لبخندی زدم که فاخته گفت:
- اختیار دارید چه مزاحمتی
- من راستش...
وقتی دیدم رو به فاخته داره صحبت میکنه فرصت رو غنیمت شمردم و آهسته دست فاخته رو فشردم و معذرت خواهی کردم و اومدم اینور
سرم به شدت داشت گیج میرفت باورم نمیشد که کامران هنوز ازدواج نکرده باشه پس هنوز با مادرش اختلاف داره باورم نمشه یعنی اون هنوز به من علاقه داره؟
- ورپریده خشگل شدی تحویل نمیگیری؟
لبخندی زدم و رو به شیما که ماکسی زیبایی به تن داشت خیره شدم و به چشمای زیباش نگاه کردم و گفتم:
- از شما که خشگل تر نشدم
- گمشو دلبری میکنی دیگه
- کی؟ منو دلبری؟
- آره
- چطور مگه؟
- تا الان دو تا خواستگار واست پیدا شده
- برو گمشو تو هم حوصله داری؟
- به جون تو راست میگم حتی یه بار نزدیک بود جلو کامران صوتی بدیم اگه بدونی با چه مکافاتی راست و ریسش کرده بودیم حسابی شک کرده بود
- شیما
- جانم؟
- میدونی فاخته خواهر کامرانه نه زنش
انگار که شیما هیچ تعجبی نکرده بود اما لحن شادش برگشت و سرش رو انداخت پایین و گفت:
- کی بهت گفت؟
- فاخته
- من میدونستم
- اینم میدونستی که کامران هنوز ازدواج نکرده؟
شیما سرش رو بالا اورد و با حرص گفت:
- به درک که ازدواج نکرده بیا بریم شیدا کی به کامران اهمیت میده؟
دستشو کشیدم و گفتم:
- من به کامران اهمیت میدم من
ابروش رو بالا انداخت و بعد دستم رو محکم فشرد و گفت:
- این جنگ تو نه من
با کلافه گی سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اه چه جنگی چه کشکی مگه ما با هم دعوا داریم که این جنگ منه؟
- شیدا یادت نره که تو به مامان قول دادی از فردا دیگه به کامران فکر نکنی
از دست شیما کلافه شده بودم دستشو ول کردم و گفتم:
- چرا منو درک نمیکنی؟الان بهترین موقعیت من هفت سال منتظر این موقعیت بودم
- اگه کامران هنوز هم تو رو میخواست یک لحظه رو هم از دست نمیداد
شاید حق با شیما بود سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- باشه. تمومش کن
شیما نزدیکم شد و دستم رو گرفت و گفت:
- ببین خواهر من....
- ولم کن شیما، باشه؟
از کنارش رد شدم و به داخل محوطه رفتم.
هوای تازه رو مستقیم به ریه هام فرستادم و به دیوار تکیه دادم ای خدای من حالا من باید چی کار کنم. تو این دو هفته با این وجود که فکر میکردم زن داره نتونستم فراموشش کنم حالا چطوری میتونم فراموشش کنم ؟وقتی میدونم زن نداره.
باورم نمیشه من چطور می تونستم خودم رو گول بزنم و فراموشش کنم؟
با صدای بلند سرم رو، رو به آسمون گرفتم و گفتم:
- خدایا چرا من؟
صدای گرمی لرزه به کل وجودم انداخت باورم نمیشد که صدای خودش باشه سرم رو چرخوندم سمتش و با وحشت نگاهش کردم. این خود کامران بود که هنوز با عشق اسمم رو صدا میزد.
- چرا تو چی شیدا؟
نمیتونستم آروم باشم دلم میخواست باهاش حرف بزنم تا آروم شم .
بی اختیار دستم بالا رفت و با صدای وحشتناک سیلی که به گوشش زدم به خودم اومدم باورم نمیشد که من این کار رو کردم. دستم توی هوا خشکش زده بود و نگاهم به چشمای عسلی کامران. صورتش رو به سمتم چرخوند و با دستش صورتش رو نوازش کرد. آخ که چقدر دلم میخواست من این کار رو بکنم اما افسوس نمیتونستم.
دستم رو انداختم پایین و اومدم از کنارش رد شم که مچ دستم رو محکم توی دستش گرفت و منو به سمت خودش کشید خدایا چرا داره با من این کار رو میکنه؟
- ولم کنید آقای محبی
- جوابم رو ندادی؟
اون چه جوابی از من میخواست که اینطور حتی بعد از سیلی که به گوشش زدم مصمم بود تا جوابش رو بگیره؟
- گفتم ولم کن کامران....
بی اختیار اسمش رو به زبون اوردم.نگاهم در چشماش گره خورد باورم نمیشد اینقدر چشماش مهربون باشه دوباره جادوی چشماش اسیرم کرد .
میترسیدم که شیما سر برسه و من رو تو اون موقعیت ببینه هر کاری کردم که دستم رو از دستش رها کنم نتونستم با التماس گفتم:
- لطفاً ولم کنید آقای مح....
وای خدای من این چیزی بود که من سالها در رویاهام میدیدم؟ این همون گرمی بود؟این همون گرمی و شیرینی لبهای کامران بود، که لبش رو روی لبم گذاشته بود؟
دوست نداشتم لبش رو از روی لبام برداره. اون لبام رو میبوسید و من چشمام رو بسته بودم هیچ عکس و العملی نمیتونستم انجام بدم. کامران منو محکم به خودش میفشرد و لبام رو گاز میگرفت و ناله ریزی هم میکرد.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این جلوی احساساتم رو بگیرم .ای خدای من کمکم کن که بتونم.
هولش دادم اون ور و با بغض نگاهش کردم دستش رو بین موهاش کشید
از اینکه حس می کردم من باز هم بازیچه دستش شدم تا نیازش رو برآورده کنم از خودم متنفر شدم حس خیلی بدی بهم دست داد که دوست نداشتم بیانش کنم لبم رو محکم به دندون گرفتم و نگاهش کردم اومد نزدیکم و گفت:
- عزیزم...
- خفه شو و برو اونور. حالم ازت بهم میخوره.
دستم رو محکم گرفته بود و ساکت بود دلم میخواست بغلش کنم. اما فقط فحشش میدادم و سعی میکردم از دستش خلاص بشم.
اما اون آروم منو به دیوار چسبونده بود و دستام رو محکم توی دستاش گرفته بود و نگاهم میکرد
یک لحظه ساکت شدم و سرم رو بلند کردم و به چشماش خیره شدم...
اشک نمیزاشت که صورتش رو درست ببینم هاله اشک بود که چشمام رو پوشونده بود هنوز همون طور بی خیال نگاهم میکرد سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- ازت خواهش میکنم با اعصاب من بازی نکنی و بزاری برم
- شیدای من. عزیزم. بزار سیر نگاهت کنم. دلم برای تو و اون چشمای خشگلت تنگ شده بود
مکثی کرد و گفت:
- شیدا دوست دارم با من برقصی. دوست دارم اون بدن زیبات رو من توی دستام بگیرم و لمسشون کنم.شیدا. آخ اگه بدونی چقدر دلم برای شیرینی لبات تنگ شده بود.
تمام حرفهایی که میزد شیرین بود. به شیرینی مزه لبانش. اما دوست نداشتم اونها رو الان بهم بزنه و فردا بره و دوباره من بمونم و یه دنیا عذاب.
چشمام رو بستم اما نمیتونستم کاری بکنم حرفهاش من رو حسابی تحریک میکرد.
لبانش رو نزدیک صورتم کرد و اون رو روی گونه ام کشید و بعد گونه ام رو بوسید و در گوشم گفت:
- شیدا هنوز هم دوستم د اری؟
با شدت تمام هولش دادم اونور و با صدای بلندی گفتم:
- از تو و از تموم خاطراتت متنفرم
و به سرعت از کنارش دور شدم و به دستشویی رفتم.
توی آینه به خودم نگاه کردم و با صدای بلند زدم زیر گریه .
وقتی که آروم شدم یک مشت آب به صورتم زدم و از داخل کیفم پنککم رو برداشتم تا آرایشم رو تجدید کنم.
چشمام قرمز شده بود و کاملاً مشخص بود که گریه کردم. مدادی به داخل چشمم کشیدم که زیبایی چشمم رو دو برابر کرد .اسپری محبوبم رو از داخل کیفم برداشتم و به گردن و موهام زدم و موهام رومرتب کردم و از دستشویی خارج شدم .
وقتی وارد سالن شدم کیک رو روی میز گذاشته بودند و کامران و فرهاد داشتند نگاهش میکردند و بقیه هم براشون کف میزدند. به کامران نگاه کردم که عاشقانه نگاهم میکرد با تنفر سرم رو برگردوندم و به سمت دیگری از سالن رفتم و روی صندلی نشستم
اون حتی یک بار هم نگفت که آیا هنوز هم منو دوست داره یا نه اون فقط دوست داشت نیاز خودش رو برطرف میکرد و موفق هم شد از خودم بدم میومد و سرم رو به صندلی تکیه داده بودم و چشمام رو بسته بودم که حس کردم سایه ای روی صورتم افتاد و عطر خوشی به مشامم خورد چشمام رو باز کردم و دیدم که فرهاد داره با غضب نگاهم میکنه لبخند زدم و گفتم:
- چیه؟
- چی شده این چه قیافه ای که گرفتی؟
- سرم درد میکنه همین
دستم رو گرفت و بلندم کرد کیفم رو روی دستم مرتب کردم و گفتم:
- این جشن مسخره کی تموم میشه؟
- اگه از نظر تو مسخره است از نظر بقیه اینطور نیست
نگاهش کردم که لبخند زد و شیما رو نشونم داد که داشت کمی کیک میخورد
تشکر کردم و به سمت اون رفتم و کمی برای خودم کیک برداشتم
- شیدا به نظر من رادپور پسر زیبا و برازنده ایه
- نگاهش کردم و گفتم:
- منظورت چیه؟
انگشتش رو جلوی بینیش گرفت و گفت:
- آرزوم برگرد نگاهش کن ببین چه جوری با عشق داره نگاهت میکنه
خندیدم و سرم رو برگردوندم که رادپور با دیدن من لبخند زیبایی زد و سرش رو برام تکون داد و من هم همین کار رو کردم و برگشتم به سمت شیما و گفتم:
- حالا اینو کجای دلم بزارم؟
شیما خندید و گفت:
- همون جایی که منو گذاشتی
لبخند زدم و در گوشش چیزی گفتم که با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
- بیتربیت مگر اینکه چششم به این مامان جون نیفته و ببینم چطوری به تو ادب یاد داده
در حالی از حرص خوردنش میخندیدم گفتم:
- حالا زیاد حرص نخور شیرت خشک میشه
- ه ه نخند بابا بانمک شدی؟
- بودم جیگرم
با تعجب و چشمای گرد شده به من که داشتم اینطور باهاش شوخی میکردم خیره شد و گفت:
- چه منحرف شده دختره پرو همون دیگه جنبه نداری من اگه دستم به این رادپور برسه
با صدای بلند زدم زیر خنده و کمی از کیکم رو خوردم
شیما دستم رو فشرد و گفت:
- شیدا
- جانم
و با دستش سمت دیگری از سالن رو نشون داد و من هم کامران رو دیدم که با فاخته گرم صحبت بود و فاخته هم ما رو نگاه میکرد و با تعجب سرش و تکون میداد
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- شیما این مهندس رادپور چند سالشه؟
- فکر میکنم سی سالش باید باشه
بعد با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- مورد قبول واقع شد؟
- باید راجع بهش فکر کنم به نظرم بانمک میاد
- بله بله چرا که نه
دوباره صدای موزیک بلند شد و دوباره دو به دو همه به وسط میرفتند
فرهاد نزدیکمون شد و گفت:
- به به میبینم که دو تا خواهر با هم حسابی گرم گرفتند
شیما:- کور بشه اونی که نمیتونه ببینه
فرهاد:- بله کی گفته نمیتونه ببینه ان شالله همیشه خوش باشید
خندیدم و گفتم:
- فرهاد جون برشدار بر قصه تعریف نکن
فرهاد خندید و چشمکی به من زد و دست شیما رو گرفت و با هم به وسط رفتند
من هم ایستادم همون جا و نگاهشون کردم
یاد جمله کامران افتادم که تو حیاط بهم گفت که دوست داره با من برقصه و بدن من رو لمس کنه
با چشمام دنبالش میگشتم اما نتونستم پیداش کنم چشمم رو بستم و آه عمیقی کشیدم و دوباره چشماما رو باز کردم
- تنها وایسادید شیدا خانوم
برگشتم به سمت صدا و رادپور رو دیدم و لبخندی زدم و گفتم:
- شیما الان اینجا بود
- بله دیدم
کنارم ایستاد و گفت:
- شما اهل نوشیدنی نیستید؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه متاسفانه
- منظور خاصی نداشتم فقط دیدم در طول جشن حتی به طرف نوشیدنی ها نرفتید
- گفتم که
- بله
هر دومون سکوت کرده بودیم و داشتیم به کسانی که وسط بودند نگاه میکردیم که فاخته و کامران نزدیکمون شدند و فاخته رو به رادپور گفت:
- آقای رادپور درسته؟
- بله شما هم فاخته خانوم باید باشید درسته؟
کامران نگاهم میکرد و من هم با لبخند ساختگی به فاخته نگاه میکردم که کامران رو به من گفت:
- شیدا خانوم افتخار به بنده میدی؟
دلم میخواست بزنم تو سرش و بگم نه اما وقتی دیدم فاخته و رادپور ساکت شدند و دارن ما رو نگاه میکنند حس کردم خیلی بی ادبیه که حالشو جلوی اونها بگیرم لبخندی به تلخی زهر زدم و گفتم:
- برای چی؟
نگاهی مشتاق به من کرد و نزدیکتر شد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- برای رقص
دیگه موندم چی بگم که فاخته چشمکی به من زد و من هم گفتم:
- البته
وقتی با کامران به وسط رفتیم یهو برقها خاموش شد و صدای خواننده ارکست رو شنیدم که گفت:
- به افتخار تمام عزیزانی که در این جمع حضور دارند
- گل گلدون من شکسته در باد تو بیا تا دلم نکرده فریاد
باورم نمیشد حالا که من اومد برقصم باید یه همچین آهنگی بزنند و برقها خاموش بشه؟
گرمی دستهای کامران که روی بدنم کشیده میشد منو به خودم اورد و سرم رو بلند کردم و کمی که چشمهام به تاریکی عادت کرد دیدمش نور کمی که دور و برمون میتابید قلبم رو به لرزه در اورده بود صدای نفسهاش رو نزدیک گوشم میشنیدم و ضربان قلبم با هر نفسش تندتر میشد چشماش برق خاصی داشت که من تا به اون روز به یاد نداشتم که دیده باشم
سرش رو نزدیک صورتم کرد و در گوشم همراه ارکست گفت:
- اگه باد از سر زلف تو نگذره من میرم گم میشم تو جنگل خواب
خدایا احساس میکردم این من نیستم که دارم توی دستای کامران میرقصم و اون با وجد تمام بدنم رو لمس میکنه احساس میکردم تمام اینها از همون رویاهایی که توی اون هفت سال دیدم.
اما وقتی با عشق دستش رو روی بدنم میکشید و از پشت موهام رو نوازش میکرد میفهمیدم که بیدارم صورتش رو نزدیک صورتم کرد و لبش رو نزدیکتر و بوسه ای طولانی بر لبم زد
خوب جایی من رو به گیر انداخته بود چون میدونست نمیتونم کاری کنم
باهاش همکاری نمیکردم اما جلوگیری هم نمیکردم
به هر کسی میتونستم دروغ بگم الا به خودم. چون واقعاً عاشقش بودم و اینو خودم میدونستم
- به چشمام نگاه کرد و گفت:
- شیدا عزیزم میخوام جوابم رو بدی
صدای من که نبود بیشتر شبیه ناله بود که گفتم:
- بگو
- اون روز هم تو دفترت ازت خواستم اما تو جوابم رو ندادی
سکوت کرده بودم و به برق چشمای عسلیش خیره شده بودم
لبش رو نزدیک گوشم کرد و منو محکم به خودش فشرد و گفت:
- میخوام قسمِت بدم به جون مامانت که میدونم خیلی دوستش داری که بهم بگی تو واقعاً نامزد داری؟
با غضب سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- به تو ربطی نداره
کمرم رو محکم به خودش فشرد و چرخی زد و با صدای ضعیفی همچین گفت آخ که همه وجودم لرزید و یه جوری شدم
- شیدای من عزیزم بگو
سعی میکردم ازش فاصله بگیرم اما طوری به من چسبیده بود که نفسم داشت بند میومد
دوباره سرش رو نزدیک گوشم کرد و همراه خواننده گفت:
- تو که دست تکون میدی به ستاره جون میدی میشکفه گل از گل باغ
وقتی اون جملات رو در گوشم تکرار میکرد از خودم بیخود میشدم و حس غریبی بهم دست میداد و دوست داشتم همونجا گونه اش رو ببوسم اما خیلی سعی میکردم جلوی خودم رو بگیرم.
دوباره صورتش رو نزدیکم کرد و گونه اش رو به گونه ام مالید و گفت:
- بگو شیدای من
بغض راه گلوم رو بسته بود اون میدونست من هنوز دیونه اش هستم
برای همین خواستم که هم خودمو راحت کنم هم خودشو بنابراین گفتم:
- آره دارم
اینو به خوبی احساس میکردم که دستاش سست شد و داره با تعجب نگاهم میکنه.
این صدای خواننده بود که مثل ناقوص مرگ تو گوشم پیچید.
- میسوزه شقایق از داغ
برقها روشن شد و من هم بلافاصله از آغوشش بیرون اومدم و اون هم خودشو جمع و جور کرد و به کناری رفت.
شیما دستم رو گرفت و منو به سمت خودش کشید و گفت:
- توهیچ معلومه داری چی کار میکنی؟
- آره معلومه. همه چیزو تموم کردم. حالا دست از سرم بردار.
- شیدا صبر کن کجا داری میری؟
- میرم خونه تو با فرهاد بیا
- شیدا صبر کن ببینم
وقتی لباسم رو از مستخدم گرفتم سریع به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم بدون اینکه منتظر شیما بمونم
خیلی عصبی بودم دوست نداشتم اون لحظات زیبا رو اونجوری سپری کنم دوست داشتنم مثل هفت سال پیش باشیم شاد و خوشحال دوست داشتم بهم بگه که هنوزم دوستم داره
با سرعت سرسام آوری توی اون وقت شب توی خیابون میروندم و عصبی بودم و اشک میریختم صدای خواننده ای که ضبط داشت آهنگش رو پخش منو به خودم اورد و گوشه خیابون ماشین رو پارک کردم و سرم رو روی فرمون گذاشتم و با صدای خواننده هم ناله شدم اون میخوند و من با اشکها و هق هقهام براش ساز میزدم
- چرا برگشتی پیشم دیگه طاقت نگاهات رو ندارم آخه جز غصه و غم تو دلم از تو دیگه یادی ندارم
- ای خدای من بهم بگو چی کار کنم دیگه طاقت ندارم دارم دیونه میشم من دوستش دارم چرا اینو هیچ کس نمفهمه؟
- اونی که اومدی واسه دیدن چشماش، اون از گناه تو گذشت رفت پی درداش. دیگه واسه چی میخوای دستاشو بگیری؟ اون دیگه مرده توی خاک دو تا دستاش. اون لحظه هایی که میرفت منو صدا کرد، واسه دو تا چشمای تو، نذر و دعا کرد. میگفت حالا که من میرم، تنهاش نزاری. اونو توی غصه و غم بیکس نذاری. چرا برگشتی پیشم؟
- دارم دیونه میشم ای خدا. من کامران رو دوست دارم. کمکم کن دارم خل میشم .
- چرا برگشتی پیشم آخه اون روزهایی که تو رو میخواستم توی غصه های دنیا فقط از چشمای تو شادی میخواستم چرا...
ضبط رو خاموشش کردم و توی آینه ماشین به خودم خیره شدم و گفتم:
- من میخوام کمکم میکنی؟ باور کن دیگه طاقت ندارم.
چشمای توی آینه گریون نگاهم کرد و سرزنشم کرد.
سرم رو انداختم پایین و ماشین رو روشن کردم با سرعت میرفتم که توی یکی از چهار راهها چراغ قرمز شد نمیخواستم وایسم اما صدای زنگ موبایلم مجبور کرد بایستم و جواب بدم.
- بله؟
- شیدا خوبی؟
- شیما تویی؟
- آره کجایی من خیلی دلم شور میزنه.
به چراغ نگاه کردم و گفتم:
- شور نزنه .
- کجایی؟
صدای ضبط ماشینی که کنارم ایستاد باعث شد سرم رو برگردونم و به راننده نگاهی بندازم و در همون حال بگم:
- زیر پوست آبی آسمون
راننده ماشین که پسر جوان و زیبایی بود صدای ضبط رو کم کرد و با شنیدن جمله ام لبخندی زد که ردیف دندونهای مرتب و سفیدش مشخص شد.
- شاعر شدی؟
- عاشقی و شاعری عزیزم.
پسره همچنان داشت نگاهم می کرد. ابروش رو با تعجب بالا می برد و همچنان لبخند می زد.
- شیدا برگرد بیا .
- نه مجلس بزمتون رو خراب نم یکنم.
دلم نمیومد چشمام رو از صورت شیطون پسره بردارم و اون هم همچنان داشت نگاهم می کرد.
- شیدا هیچ معلومه چته؟ اون از رقصیدنت با کامران، این هم از این بازی هات.
پلک زدم و گفتم:
- اگه بدونی با اون رقص چی شدم؟ اگه بدونی کامران باهام چی کار کرد؟ تموم این دردهای هفت سال رو به یادم اورد. بی مروت یه بار هم نگفت اونی رو که باید میگفت.
پسره با تعجب نگاهم کرد و اخماشو کشید توی هم سرم رو برگردوندم و به چراغ نگاه کردم.
- چی رو باید بهت می گفت؟
- از توی آینه عقب رو نگاه کردم و آماده حرکت شدم و گفتم:
- هنوز دوستم داره.
گاز دادم و مستقیم حرکت کردم و گفتم:
- میخوام تنها باشم کاری نداری؟
- دیونه بازی در نیار برگرد بیا.
- خونه میبینمت.
- شیدا...
- خواهش میکنم .
- باشه مواظب خودت باش.
- خداحافظت.
گوشی رو قطع کردم و انداختم روی صندلی کنارم و از توی آینه عقب رو نگاه کردم که همون پسره بانمک رو دیدم.
لبخندش منو یاد کامران و چشماش منو یاد حمید انداخت.
ای خدا ای کاش حماقت نکرده بودم و الان با حمید ازدواج میکردم.
سرعتم رو بیشتر کردم و منتظر فرصت بودم
نزدیکم شد و گفت:
- فکر کنم داری با سرعت غیر مجاز رانندگی میکنی.
با تعجب به سرعت شمار ماشین نگاه کردم که صد رو نشون میداد.
نگاهش کردم و گفتم:
- فکر کنم سرعت شمار خودت خرابه.
با صدای بلند خندید و سرعتش رو کم کرد. از من خیلی عقب موند من هم سرعتم رو کم کردم تا جایی که نزدیکش شدم.
اومد و کنارم شروع به رانندگی کرد و با لبخند گرمی گفت:
- از آشنایی با خانوم شاعری که زیر پوست آبی آسمون با سرعت غیر مجاز رانندگی میکنه خوشحالم.
خندیدم و گفتم:
- من هم از آشنایی با همیار پلیسی که سرعت شمار ماشینش خرابه خوشبختم.
هر دو با هم خندیدم .
نزدیک پارکی ماشین رو متوقف کرد و من هم بی اختیار ایستادم و ماشینم رو کنار ماشینش پارک کردم از ماشینش پیاده شد و اومد سوار ماشین من شد.
اون قدر بیخیال بود که حتی حوصله تعجب کردن هم نداشتم.
- سلام عرض شد.
نگاهش کردم و دستم رو به سمتش دراز کردم و دستش رو فشردم و سلام کردم
آروم دستم رو به سمت لبش برد و بوسه ظریفی به دستم زد و گفت:
- میتونم اسمتون رو بپرسم؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- شیدا
چشماش برق خاصی زد و دستم رو ول کرد و گفت:
- من مانی هستم
چشمام رو بستم و باز کردم که صدای موبایلم ما رو به خودمون اورد
گوشیم رو برداشت و داد دستم و من هم تشکر کردم
شماره ناشناس بود جواب دادم
-بله؟
- سلام
سکوت کردم
- نمیخوای جواب سلامم رو بدی؟
- سلام
- کجایی؟
- کاری داری؟
- میخوام باهات صحبت کنم
به مانی نگاه کردم که با لبخند نگاهم میکرد.
سرم روتکون دادم و گفتم:
- من و تو حرفهامون رو تو آخرین دیدارمون زدیم.یادت میاد تو قول دادی زود برگردی و من قول دادم منتظرت بمونم.
مکثی کردم و گفتم:
- اما تو بی وفایی کردی و بعد از هفت سال برگشتی و اونم نه به خاطر من.منم بی وفایی کردم و منتظرت نموندم.
- شیدا ازت خواهش میکنم به حرفهام گوش بده.
- من همه حرفهاتو تو آخرین ایمیلت خوندم.
و تو دلم گفتم:خوندم و صد بار در خودم شکستم
- عزیزم
- من دیگه عزیز تو نیستم
- من ازت معذرت میخوام. من مجبور بودم.
- میدونم من هم همون روز ی که ایمیلتو خوندم بخشیدمت
- به همین راحتی؟
قطره اشکی روی گونم سر خرد و من گرمیش رو حس کردم
مانی دیگه لبخند نمیزد و با کنجکاوی نگاهم میکرد
- آره به همین راحتی انتظار دیگه ای داشتی؟
- شیدا ازت خواهش میکنم منو درک کنی
تن صدام رو بلند کردم و گفتم:
- درکت کنم و دوباره بعد از هفت سال بشم بازیچه دستت؟
- نه بزار من حرفم رو بزنم...
- من که بهت همونجا گفتم یادت نمیاد؟ لحظه ای که داشتم بدنم رو تو دستای بیرحمت حس میکردم بهت گفتم که من نامزد دارم.
سکوت کرده بود واین من بودم که با بغض داشتم حرف میزدم.
- عشق تو افسانه ای بود که منو تنها گذاشت. با تموم گریه هاش با همه ی دلتنگیهاش.
- شیدا من ....
- برای همیشه خداحافظ کامران
گوشی رو گذاشتم و چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
باورم نمیشد
زیر لب گفتم:
- برو ای غم که مهمون دارم امشب حال و روزی چو مجنون دارم امشب
- چیزی گفتی؟
سرم رو برگردوندم سمت مانی و نگاهش کردم اون هم من رو با تعجب نگاه میکرد اشکهای باقی مونده روی صورتم چکید و من رو در دریای غم غوطه ور کرد.
- نه
- اتفاقی برات افتاده امشب؟
- امشب؟
- آره از همون لحظه که پشت تلفن اون طوری حرف زدی حس کردم خیلی ناامیدی.
- ناامیدم؟
- حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- از همه خسته و دلگیرم و از خودم فراری
مانی با تعجب به حرفهام گوش میداد و بعشی اوقات سرش رو تکون میداد و حرفهام رو تایید میکرد و بعضی اوقات به حالم افسوس میخورد اما اینها برای من فایده ای نداشت. مونده بودم حالا باید با کامران چی کار کنم من تنها یازده ساعت وقت داشتم که با خودم کنار بیام چون کامران فردا ساعت یازده صبح از ایران خارج میشد.
- ببین شیدا میخوام یه موضوعی رو بهت بگم
- بگو
- کامران یه مرده خیلی براش سخته که هر بار غرورش رو بشکنه و باز هم با مخالفت تو مواجه بشه
- یعنی چی منظورت اینکه من تمام این هفت سال رو زجرهایی که کشیدم و نادیده بگیرم و برم سراغش؟
تنها نگاهم کرد
ازش بدم اومد اون هم یک مرد بود، از همون های دیگه .کلافه شدم سرم درد میکرد نمیدونستم باید چی کار کنم چرا از من این انتظار رو داشت؟
- تا کی میخوای صبر کنی؟ به خودت هم داری دروغ میگی، تو هنوز هم کامران رو دوست داری.
دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم خفه شه اما نمیتونستم. من واقعاًنمیتونستم با خودم و این هفت سال عذاب کنار بیام؟ اون بی معرفت در طول این چند روز از من معذرت خواهی هم نکرده بود
- تو میخوای کامران چی کار کنه؟ چی باید بگه که تو قبولش کنی؟
- من....من....
- تو چی ؟
- نمیدونم واقعاً برام سخته
- پس فراموشش کن
ناله ای کردم و گفتم:
- این هم سخته
- درکش کن
- نمیتونم
- پس میخوای چی کار کنی؟
دستم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و سکوت کردم.
صدای بسته شدن در ماشین رو شنیدم سرم رو برگردوندم و دیدم مانی از ماشین پیاده شده و داره نگاهم میکنه.
دوست نداشتم بره اما...
همیشه همین بوده هر کسی رو دوست داشتم بره رفته.
- امیدوارم موفق باشی
سرم رو تکون دادم و کارتش رو که به سمتم دراز کرده بود گرفتم و گفتم:
- ممنون از اینکه دلداریم دادی
لبخندی زد و گفت:
- خداحافظ
وقتی رفت ماشین رو روشن کردم
وقتی داشتم از کنار ماشینش رد میشدم براش بوق زدم و به سرعتم افزودم.
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم که عقربه هاش هشت صبح رو نشون میداد
به حموم رفتم.وقتی قطرات آب بر بدنم میریخت حس میکردم که جان تازه ای میگیرم و زندگی رو به طرز دیگه ای میبینم.
قطرات آب از روی صورتم سر میخورد و به روی گردنم میریخت و من حس تازه ای بهم دست میداد حس غیر قابل وصف.
سر میز نشسته بودم و با مامان صحبت میکردم حس میکردم میخواد چیزی بهم بگه اما روش نمیشه
- مامان چیزی شده؟
- نه عزیزم نه
- 0آخه...
- نه نگران نباش صبحونه ات رو بخور
- راستی شیما کجاست؟
- ساعت هفت صبح رفته شرکت
- چرا؟
- نمیدونم
به فکر فرو رفتم اما وقتی به نتیجه نرسیدم بیخیال شدم و رفتم تا لباس بپوشم و به محل کارم برم.
توی راه نگاهی به کارت مانی کردم و بی اختیار شماره موبایلش رو گرفتم.
- بله؟
- سلام
- سلام بفرمایید
- منم شیدا
- به به حالت چطوره هیچ انتظارش رو نداشتم.
- من همه کارام غیر منتظره است
زیبا خندید و گفت:
- منم از همین آدما خوشم میاد
- یعنی از من خوشت میاد؟
خندید و بحث رو عوض کرد
تا وقتی به شرکت برسم باهاش صحبت کردم و خندیدم
وقتی وارد شرکت شدم احساس کردم جو طور دیگه ای
از مانی خداحافظی کردم و به سرعت بالا رفتم .
وارد اتاق شیما شدم
قسمت 6
سرش رو روی میز گذاشته بود. نزدیکش شدم و دستم رو روی دستش گذاشتم.
- سلام
- خوابیدی؟
- نه سرم درد میکرد.کی اومدی؟
- همین الان
- اوهوم
- اینجا چه خبره؟
- چطور؟
- جو مثل همیشه نیست
- نه چیزی نیست
- تو چرا اینقدر زود اومدی شرکت؟
- آخه کامران داره برمیگرده و منم زودتر اومدم تا با فرهاد باشم
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
- من میرم توی اتاقم کاری داشتی خبرم کن
سرش رو تکون داد و من از در خارج شدم
از بی کاری حوصله ام سر رفته بود. بلند شدم و رفتم جلوی پنجره و به بیرون ذل زدم. مردم سخت مشغول کار بودند. دختر بچه ای بسته ای از شکلات دستش بود و جلوی هر کسی رو میگرفت و ازش میخواست که شکلات بخره.
وقتی کسی به اون توجه ای نمیکرد زیر لب چیزی میگفت و لبهاش رو گاز میگرفت و میرفت به سمت کس دیگه ای.
صدای در اتاق رشته افکارم را پاره کرد
- بله بفرمایید
- منم فاخته
برگشتم به سمت در و گفتم:
- بفرمایید
فاخته در اتاق رو باز کرد و اومد داخل.نگاهی بهش کردم و سلام کردم و اون هم جوابم رو داد و اومد به سمتم
دستش رو فشردم و گفتم:
- حالت چطوره؟
- مرسی تو خوبی؟
- ای بد نیستم
- مزاحم که نشدم؟
- نه اتفاقاً از بیکاری حوصله ام سر رفته بود. خوب کاری کردی اومدی
- راهنماییش کردم و هر دو روی مبل نشستیم
- دیشب چرا یهویی رفتی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- حالم خوب نبود
- میخوام راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم مشکلی نداره؟
نگاهش کردم و در ذهنم به تمام سوالهای بی جوابم نهیب زدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- نه چه اشکالی داره
بعد رفتم پشت میزم نشستم و صدای موزیک رو کمی کم کردم و همونجا نشستم و گفتم:
- چی می خوری بگم برامون بیارند؟
- قهوه
تلفن رو برداشتم و دو تا لیوان قهوه خواستم و بعد گفتم:
- خوب من آماده ام تا حرفهات رو بشنوم.
- راستش نمیدونم چطور باید شروع کنم و از کجا باید بگم
نگاهی به صورت زیباش کردم. خیلی راحت میشد اضطراب رو از توی نگاهش خوند. برای اینکه حرف زدنش رو راحت کنم گفتم:
- از هر جا که دوست داری. اصلاً میخوای خودم کمکت کنم؟
لبخندی زد و گفت:
- البته، اما از کجا میخوای حدس بزنی؟
با خودم کلنجار می رفتم که آیا فکرم رو بهش بگم یا نه ....
- خوب دیگه
خندید و کنجکاوانه گفت:
- کیه؟
- کیه؟!
- آره دیگه کیه؟
- نه چیه؟
- نه چیه،چیه ؟کیه؟
خندیدم و گفتم:
- خوب کیه؟
- کامران
صدای خواننده آهنگ با پتک روی سرم نشست.
- اونی که مدعی بود عاشقته .....
چشمام رو بستم و باز کردم و گفتم:
- خوب؟
- وقتی دیشب از جشن برگشتیم، برای اولین بار در طول این مدت با کامران راجع به مسائل خصوصی زندگیمون صحبت کردیم.گفتم که من و اون زیاد در این رابطه با هم صحبت نکردیم. در تمام این شش سال ما به سختی با هم رابطه برقرار می کردیم،در واقع قبول کردن من برای کامران خیلی سخت بود.
مکثی کرد و گفت:
- اما دیشب توی بالکن اتاق نشسته بود، براش چایی بردم و پرسیدم که چرا نمی خوابه و اون سرش رو تکون داد و به ماه توی آسمون خیره شد و گفت:
- خیلی سخته نمیتونم فراموشش کنم.
منم مثل این گیجا کنارش نشستم و گفتم:
- چی میگی کامران؟
کامران تا اون موقع انگار که داشت با خودش حرف میزد تکونی خورد و گفت:
- کی اومدی؟
با تعجب به آسمون خیره شدم. دلم میخواست راجع به خودم باهاش حرف بزنم.حس میکردم واقعاً مثل یه برادر واقعی دوستش دارم.من هیچ وقت درست بابامو نمیدیدم و نمیتونستم باهاش صحبت کنم. اما کامران رفتارش مثل بابا بود. برای همین گفتم:
- امشب یکی از مهندس های شرکت فرهاد ، ازم خواستگاری کرد.
کامران از جاش بلند شد و روبروم ایستاد وگفت:
- کی؟
- مهرداد راد
با تعجب ابروشو بالا انداخت و گفت:
- مهرداد؟
- آره میشناسیش؟
- زمانی که ایران بودم توی چندین پروژه با هم همکاری داشتیم.
لیوان چایی رو از روی میز برداشتم و گفتم:
- به نظر من که آدم جالبی اومد. خواستم نظر تو رو هم جویا شم.
از اینکه داشت حاشیه می رفت کلافه شدم،دلم میخواست بره سر اصل مطلب. اون گفت میخواد راجع به کامران با هام حرف بزنه اما الان داشت در مورد مهرداد حرف میزد. سرم رو بین دستام گرفتم و با بی ادبی بین حرفش پریدم و گفتم:
- اما این چیزا....
- می دونم ببخشید، اما احتیاج داشتم که موضوع رو یه جوری باز کنم،حالا یه کمی راحترم.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- خوب؟
- هیچی خلاصه اینکه با هم حرف زدیم و کامران هم برای اولین بار راجع به خودش با من صحبت کرد. انگار که من رو همدرد خودش می دید که اون طور صادقانه برام از...
فاخته مرموز نگاهم کرد و گفت:
- ازعشق و علاقه ی سابقش و همین طور دلیل ناکام موندن اون رو برام گفت.
صدای موزیک روی نروم بود و داشت داغونم می کرد.خفش کردم و گفتم:
- شکست عشقش؟
- آره.حتی گفت که اون عشق تو بودی شیدا ، راست میگه؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- عشق اونه از من می پرسی؟
- شما به هم خیلی علاقه داشتید نه؟
- من خیلی داشتم.
- داشتی؟
- آره.
- یعنی دیگه نداری؟
- ازش متنفرم
- چرا؟
انگار که کامران روبروم نشسته بود و داشت سوال جواب می پرسید. دستام رو محکم زدم روی میز و گفتم:
- چرا؟ معلومه. قلبمو زیر پاش له کرد و حالا برگشته ، تا با لاشه ی قلب بی قرار من کبله ای واسه عشق خودش بسازه؟
- عزیزم من منظوری نداشتم.نمی خواستم ناراحتت کنم.
به خودم اومدم و گفتم:
- معذرت میخوام. واقعاً دست خودم نبود.
- اشکالی نداره.
هر دومون سکوت کرده بودیم و سر به زیر انداخته بودیم.
پرسید:
- ما امروز پرواز داریم میای فرودگاه؟
آروم اشک هامو از صورتم پاک کردم و گفتم:
- آره میام
- شیدا
- جان
- کامران هنوز هم دوستت داره.
با غضب نگاهش کردم که گفت:
- مجبور بوده که ترکت کنه.
بلند خندیدم یه خنده عصبی ، گفتم:
- آره مجبور بوده ، که خنجر به قلبم بزنه و تیکه تیکش کنه و حالا بیاد و بگه متاسفم.
مکث کردم و گفتم:
- بهش بگو چینی شکسته رو سال هاست که دیگه بند نمی زنن.
از جاش بلند شدو گفت:
- ببخش اگه ناراحتت کردم ، قصد بدی نداشتم.
به سمت در راه افتاد و همون طور که پشتش به من بود گفت:
- تصمیم بگیر ، قبل از اینکه دیر شه.
- میبینمت تو فرودگاه
برگشت و لبخند زد و از در بیرون رفت.
ساعت ده و نیم بود که به سمت فرودگاه حرکت کردیم
تو ماشین فرهاد بودیم و من پشت نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم.
- شیدا امروز خیلی ساکت بودی؟
به فرهاد که از توی آینه ماشین نگاهم میکرد نگاه کردم و گفتم:
- کمی بی حوصله ام.
لبخندی زد و گفت:
- شیما شما دو تا با هم قهرید؟
به شیما نگاه کردم که بی حال سرش رو به سمت فرهاد چرخوند و گفت:
- نه . فقط موضوع اینجاست که شیدا فکر می کنه من بدشو می خوام.
فهمیدم که شیما از رفتار دیشب من ناراحته .حوصله ناز کشیدنش رو نداشتم .اما دلم نیومد بزارم همونجوری بمونه و بهم کم محلی کنه.
- شیما جونم
همون طور که به بیرون نگاه می کرد گفت:
- بله؟
- آجی جونم با من قهری؟
- خودتو لوس نکن خرس گنده.
خندیدم و گفتم:
- فرهاد تو یه چیزی بگو.
فرهاد گفت:
- والا من می ترسم خانوم با منم قهر کنه. تازه یه هفته است با ما سر لطف اومده.
خندیدم و گفتم:
- وای شیما با این فرهاد چی کار کردی که به همین اخلاق گندت هم راضیه.
برگشت به سمت فرهاد و گفت:
- تو غلت کردی من که همیشه با تو خوبم.
فرهاد:- البته جز اون سیصد و شصت و چهار روز.
هر دومون خندیدم که شیما با خنده گفت:
- باشه فرهاد خان من و تو با هم تنها می شیم دیگه.
فرهاد رو به من گفت:
- بیا نگفتم کار میدی دستمون
هر سه زدیم زیر خنده
لحظه ی جدایی منو به یاد لحظه هایی انداخته بود که خودم کامران رو راهی دیاری میکردم که میخواست برای خداحافظی با پدرش بره. چقدر یادآوری اون لحظه ها ، برای من سخت و طاقت فرسا بود. کنار شیما ایستاده بودم و به حرفهای اون گوش می کردم. در واقع گوش نمیکردم و فقط به حرکت لبهاش چشم دوخته بودم. هر کاری میکردم ذهنم رو متمرکز کنم ، نمیتونستم. ذهنم مثل یه پرنده به همه چیز سرک می کشید و من بیچاره فرمانبردار ذهنم شده بودم ، و عنان اختیار از دستم خارج شده بود.
- هوی کجایی تو؟
پلک زدم و گفتم:
- همینجام بگو.
- می گم لحظه ای که منتظرش بودی رسید.
با گیجی گفتم:
- چی میگی تو؟
با دستش کامران رو نشونم داد و گفت:
- این تو و این هم لحظه آخر
و از کنارم رد شد و رفت
خدای من چقدر تصمیم گیری برای من در اون لحظات سخت بود. نمیدونستم باید چی کار کنم.
قبل از اینکه من حرکتی انجام بدم. فاخته به همراه کامران نزدیم شدند. سعی میکردم ذهنم رو متمرکز کنم. اما....
- 0خوب شیدا جون لحظه های قشنگی رو در کنارت گذروندم و این هفده ، هیجده روز برام خیلی شیرین و سریع گذشت. امیدوارم که بازم بتونم به ایران بیام و شما رو ببینم. میدونی چیه احساس میکنم که توی این چندین روز بهتون شدیداً عادت کردم.
لبخدی مزحک به لبم نشوندم و سرم رو تکون دادم. انگار که زبونم قفل شده بود و من نمیتونستم کلمه ای به زبون بیارم.
- راستی بازم خودمو مسئول می دونم که بابت رفتار صبح ازت معذرت خواهی کنم چون فکر میکنم هنوز ازم دل چرکینی.
کامران به هر دوی ما نگاه پرسشگری کرد و سرش رو تکون داد حتماً پیش خودش فکر میکرد که من از هر دوی اونها دل چرکینم.
- نه عزیز دلم اصلاً اون طوری که تو می گی نیست. من باید از تو معذرت خواهی کنم. به خاطر رفتارم. راستش اون لحظه اصلاً ذهنم درست کار نمی کرد و کنترل رفتارم دست خودم نبود . در هر صورت امیدوارم ازم ناراحت نباشی.
- قطعاً همینطوره که تو می گی .
- روزهای خوبی رو در کنارت گذروندم. امیدوارم که هر چه زودتر دوباره تو ایران ببینمت.
دستش رو به گرمی فشردم و بغلش کردم و در گوشش چشزی گفتم که خیلی وقت بود توجهم رو جلب کرده بود.
سریع خودش رو از من جدا کرد و با نگاهش مشتاقانه جایی رو که بهش گفته بودم رو نگاه کرد و بعد لبخندی زیباتر از همیشه به روی لبش نشوند و گفت:
- ای ناقلا ، چرا زودتر نگفتی؟
شونه هام رو بالا انداختم و به مهرداد راد خیره شدم.
برام دستی تکون داد و به سمت مهرداد رفت.
حالا من مونده بودم و کامران. حس گنگی داشتم. دوستش داشتم اما ازش متنفر بودم.
باورم نمیشد که ....
- لحظه سختیه....
- جدایی همیشه سخته....
- اما برای ما سختر از بقیه است....
- برای ما نه....
- یه دروغ همیشه باعث میشه که آدم پشت سر هم دروغ بگه. برای همینه که دروغ گفتن گناه داره...
- گاهی وقتها همین دورغها هستند که آدم رو از دست خیلی چیزها نجات میدن....
- واقعاً مسخره است.....
- چی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- روزهای خوبی رو برات آرزو میکنم....
- امیدوارم زندگی برات پلی بسازه از موفقیت ، اما یاد ت باشه که گاهی وقتها آدما نیاز دارن راه رفته رو برگردن. پس پلت رو پشت سرت خراب نکن.
- گاهی اوقات هم لازمه که اون پل پشت سرت خراب بشه حتی اگه به قیمت خیلی چیزهای با ارزش تموم بشه.
حرفهای هر دومون پر از نیش و کنایه بود و هر دو برای اینکه خودمون رو تبرئه کنیم جمله هایی که به زبون میوردیم که مطمئن بودیم روی دیگری شدیداً تاثیر میزاره.
صدای زنگ موبایلم باعث شد که از جمله ای که میخواستم بگم بگذرم و به موبایلم نگاه کنم.
شماره موبایل مانی بود.
- الو سلام. مانی جان من خودم باهات تماس میگیرم
- باشه عزیزم. فعلاً
نگاه تند و تیز کامران آزارم میداد. به یاد روزی افتاده بودم که حمید رو توی اتاقم دیده بود و اون رفتار ازش سر زد. می دونستم چقدر به من حساسه. اما الان؟
الان قضیه فرق می کرد. حتماً اون فکر میکرد که نامزدمه که باهام تماس گرفته.
- معذرت میخوام. شما چی می گفتین؟
- چیزی نمی گفتم. از اینکه به ما توی این پروژه کمک کردی ممنونم. برات بهترین آرزوها رو دارم. خداحافظ
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه به سمت فرهاد به راه افتاد.
آه خدای من. اگه تا الان هم انتظار داشتم که دوباره به دستش بیارم ، دیگه هیچ انتظاری نمیتونستم داشته باشم. چون اون دیگه منو دوست نداشت.
انگار که دوباره سالها بود ازش بی خبر بودم. تنها سه روز بود که برگشته بود و من در این سه روز مثل مرغ پرکنده خودم رو به در و دیوار می کوبیدم و نمی تونستم در مقابل شادی مامان حرفی بزنم.
تو خونه خودم رو شاد نشون میدادم تا دل بی ریا مامان و بابا رو نشکونم.
همه در تب و تاب خواستگاری بودند که میخواست برای دیدن من بیاد.
و من در درون می سوختم و چیزی بروز نمی دادم. خدایا دیگه نمی تونستم بهونه ای برای ازدواج نکردنم بیارم. ای خدای من بی خود نیست که می گن خود کرده را تدبیر نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتت.
توی اتاقم قدم میزدم و مدام به ساعت دیواری نگاه میکردم و بهونه می گرفتم. خدایا چی کار کنم خودت یه راهی جلوی پام بزار.
فکری به سرعت نور از ذهنم گذشت و من با بغض گفتم:
-نه این محاله
به آینه نگاه کردم
-این تنها راه
-نه آخه چطور یه همچین چیزی بشه؟
-تو امتحانش کن.
-یعنی برم بهش بگم که من دختر....
-آ ره مگه چه اشکالی داره
-دیونه میدونی اگه خبر به گوش ماماینا برسه چی میشه؟
-چی میشه؟
-دیونه میشن....
-یعنی از الان تو دیونه تر میشن؟
-گمشو ببینم
رومو برگردوندم به سمت دیوار و دیگه به آینه نگاه نکردم.
این فکر مثل خوره افتاده بود تو ذهنم و تمام سلولهای مغزم رو داشت درو میکرد.
صدای زنگ موبایلم باعث شد برگردم و دوباره به خودم توی آینه نگاه کنم. اما نه اینبار دیگه خودم بودم. قیافه زارم توی آینه داد می زد. به خودم شکلکی در اوردم و به سمت موبایلم رفتم.
-بله
-سلام خانومی
-سلام مانی خوبی؟
-قربونت. چیه یاد من دیگه نمی افتی؟
-نه بابا تو که از حال و روزم خبر داری.
-چی کار کردی؟
-هیچی دارم دیونه میشم.
-با مادرت صحبت کردی؟
-نه میترسم بیچاره این دفعه سکته می کنه از دست این دیونه بازیهای من.
-آخه دختر خوب مادرت حق داره
-مانی تروخدا تو دیگه شروع نکن میدونی که چه حالیم.
-آخه من نمیدونم از دست تو چی کار کنم. هر چی بهت گفتم بگو هنوز هم میخوایش گوش نکردی.
-چی کار کنم بالاخره منم یه غروری دارم.
-مگه اون نداشت؟
-خودش کرده بود.
- اما...
-ببین آره من گفتم اگه یه بار دیگه ازم بخواد باهاش می مونم... اما اون چیزی نگفت.
-چی بگم والا
-دارم دیونه میشم.
-ولش کن اصلاً یادم رفت بگم برای چی زنگ زدم.
-ببخشید من همیشه واسه تو ناراحتی به بار میارم.
-نه بابا این چه حرفیه که میزنی بالاخره دوستا به درد یه همچین زمانی میخورن.
-ممنونم.
-خواهش میکنم. میگم امشب خونه یکی از بچه ها مهمونی دعوتم. گفتم تو هم بیای با هم بریم. من تنها نرم
-اما من....
-اما و آخه و اگر نیار که ناراحت میشم.
-آخه....
-شیدا اذیت نکن دیگه....
-باشه عزیزم میام.