وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان مهسا6

  خوشحال بودم که بالاخره همه چی آروم شدفقط یه فکری داشت داغونم میکرد اونم این بود که مهسا چرا نمی ذاشت من بهش بگم دوسش دارم .....الان یک ماه از اون کشمکشا گذشته و روابطمونم خوبه ومنم دارم انتظار میکشم که یه روزی این دختر چشم عسلی حاضر بشه اعترافاتمو بشنوه...........
***********
-الو سلام.....
صدای مهدی که کلی ام شاکی بودو میشنیدم که گفت:
-سلام علیکم....معلومه تو کجایی داری چه غلطی میکنی ...سرت کجا گرمه که یادی از ما نمیکنی
از لحن صحبتش خندهام گرفته بودوگفتم:
-چه خبرته زبون به دهن بگیر بچه
-بچه عمه اته ........
اخم کردم گفتم:
-حواست باشه داری راجع به عمه ی من صحبت میکنی آقا مهدی....
-اوه....حالا هرکی ندونه انگار عمه ام داره
-خوب حالا بنال ببینم چه مرگته اینوقت شب هوار شدی روسر من
با یه حالتی انگار که قهر کرده باشه گفت:
-اصلا منو بگو همش نگران تفریح شماهام آخه به من چه برین به درک....
خندیدمو گفتم:
-تفریح کجاااااااااا؟؟؟؟؟؟
-هان چیه نیشتو ببند.....
-تو چجوری اونور خط میبینی من نیشم بازه هان؟؟؟؟؟؟
-من میدونم تو چه خر دهن گشادی هستی عزیزم احتیاج به دیدن از نزدیک نداره!!!!!!!!
-مهدی دستم بهت میرسه که اونوقت حالت میکنم خر دهن گشاد کیه؟؟؟
داشت میخندیدو گفت:
-خوب معلومه تو......
-فکتو می جنبونی بگی کجا قراره بریم یا نه؟؟؟؟؟؟؟
-چشم استاد چرا عصبانی میشین ؟؟؟؟؟؟؟پایه ی جزیره هرمز هستین یا نه؟؟؟؟؟
-هرمز ؟؟؟؟من که پایه ام باید ببینم مهسا و نوریاو کیارش چی میگن؟؟
-باشه من باید به بقیه ام زنگ بزنم خوب باهاشون صحبت کن فردا میریم جمعه غروب برمیگردین.......
-باشه مهدی باهاشون صحبت میکنم کاری نداری؟؟؟؟؟
-از اولم کاری نداشتم...بای
اومدم جوابشو بدم که قطع کرد....
سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین همه تو سالن نشسته بودن
گفتم:
-بچه ها مهدی زنگ زده بود....
نوریا گفت:
-آخ جون این دفعه کجا می خواییم بریم بابا مهدی دمت گرم...
-جزیره هرمز.........
نوریاو کیارش باهم گفتن:
-هرمززززززززززز
نوریا گفت:
-وای این مهدیم تز میدها خدایی ...ولی حال میده من موافقم
کیارش گفت:
-چی چیو موافقم؟؟؟؟؟؟؟من حوصله ندارم بریم اونجا بعد تو هی بگی وای کیارش این چیه وای اون سوسکه رو نگاه کن وای من نمی تونم تا ساحل بیام....
نوریا همچین با اخم نگاش کردکه یدفعه خندیدو با ترس گفت:
-بله...چشم عزیزم تا سکته نکردم اون اخمارو باز کن....خواهش میکنم ...میدونم خانومم شجاعست....
سرمو چرخوندم طرف مهسا و گفتم:
-مهسا ..تو هم موافقی یا نه؟
مهسا گفت:
-والا من که نمیدونم هرمز کجاست ؟اگه شما موافقین منم حرفی ندارم...
در حال گرفتن شماره مهدی بودم که گفتم :
-پس همه موافقین دیگه مشکلی نیست ...من به مهدی خبر بدم....
ومشغول صحبت با مهدی شدمو برا فردا برنامه ریزی کردیم که چه ساعتی و دم کدوم اسکله همو ببینیم و ازش خداحافظی کردم ......تا نیمه های شب داشتیم برا مهسا توضیح میدادیم که هرمز چجور جاییه و برا فردا نقشه میکشیدم ..............
بعد از کلاس با نوید اومدم خونه البته بعد اینکه صلح کرده بودیم باهاش میرفتم دانشگاه و باهاش میومدم حتی روزایی که کلاسام با ساعت تدریسشم تداخل نداشت منو میرسوند یا میومد دنبالم حالا بعد یه ماه خودمم بی صبرانه منتظر بودم که بهم بگه دوسم داره و اگه فرصتش پیش میومد دیگه ازش نمی خواستم سکوت کنه .......بهش نیاز داشتم به نوازشاش به حرفای آرمش بخشش نیاز داشتم ولی تو این یک ماه دیگه هیچ حرفی نزده بودو منم منتظر بودم......تو این فکرا بودم که باصدای نوریا به خودم اومدکه گفت:
-دختر آماده شو دیگه الان صدای نویدو کیارش در میاداااااااا
-الان آماده میشم بابا چقدر عجله داری ؟؟؟؟
-وای اگه بدونی چقدر خوش میگذره توهم مثل من اینقدر ذوق داشتی دختر .......
دیگه هیچی نگفتمو بلند شدم تا آماده بشم..........
نیم ساعت دیگه هم من هم نوریا آماده شدیم و رفتیم پایین بعد از سفارشای مامان سمیره و گذاشتن وسائل تو صندوق عقب ماشین نوید حرکت کردیم و وقتی رسیدیم دم اسکله... پیاده شدیمو وسائلو آوردیم پایین و رفتیم سمت بچه ها مهدی با دیدن ما گفت:
-میذاشتین صبح میومدین دیگه بابا قایق اجاره کردم الان نیم ساعت معطل ان من هی دارم مشتریاشونو می پرونم
نویدو کیارش با هم گفتن:
-خفه لطفا....
مهدی-چی چیو خفه بهتون میگم وقتی وسط دریا انداختمتون تو آب کوسه ها خوردنتون ببینم باز اینجوری زبون درازی میکنین.......
همه خندیدنو نوید اومد جوابشوبده که یکی از اونایی که می خواست با قایق مارو ببره با لهجه قشنگی گفت:
-داداش بالاخره میاین یا نه؟؟؟؟؟؟
که با گفتن این حرف هممون رفتیم سمت قایقا چون وسائلمون زیاد بود دوتا قایق اجاره کرده بودیم منو نوریا ونویدوکیارش تو یه قایق نشستیم و مهدیو شیماوساراو احسانم تو یه قایق نشستن اونطور که از نوریا شنیده بودم سارا و احسان خواهرو برادر بودن و مهدی و شیمام سه سالی بود همدیگرو می خواستند اما خانوادهاشون نمیذاشتن که باهم ازدواج کنن حالا سر چی نمیدونم ولی اونام زیر آبی میرفتن دیگه دور از چشم خانوادهاشون..........
نشستیم تو قایقا و حرکت کردیم که نوید گفت:
-مهسا ...تاحالا قایق سواری کردی مسیر طولانی رو یا نه.؟؟؟؟؟؟
جواب دادم:
-قایق سواری آره وقتی میرفتیم شمال اما مسیر طولانی نه
خندیدو گفت :
-پس محکم بچسب بهم که کف قایق ولو نشی
وقتی سوار قایق شدیم دیدم نوریا چجوری چسبیده به کیارشا ولی خوب دلیلشو نمیدونستم اومدم جوابشو بدم که انگار یکی بلندم کردو کوبوندم زمین گیج گیج بودم یه درد بدی پیچید تو کمرم که نگو قایق وقتی از رو موجا رد میشد اینطوری بود تا بخوام از خودم عکس العملی نشون بدم نوید منو محکم گرفت تو بغلشو زیر گوشم گفت:
-بهت که گفتم چشم عسلی محکم بهم بچسب......
منم که شدید تو بغلش احساس راحتی میکردم اومدم تکون بخورم که بازم قایق خورد به موجا حالا شدیدتر شده بود منم از ترس محکم تر خودمو چسبوندم به نوید اونم که فهمیده بود من ترسیدم منو محکمتر بغل کرد خداییشم خیلی ترس داشت با هر برخوردی که قایق با موجا داشت میگفتم الانه که قایق چپه شه نفسای داغ نویدو حس میکردم که به گوشم می خورد و گفت:
-نترس عزیزم الان میرسیم.....نترس.....
و همینطور که تو بغلش بودم دستامم محکم گرفت از اینکه اینقدر بهش نزدیک شده بودم خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم............ نمیدونم چقدر طول کشید که تکونای قایق کم شدو صدای موتورشم قطع شدو همون مردی که قایقو هدایت میکرد گفت :
-رسیدم .......
منم که تمام این مدت چشمو بسته بودم باشنیدن این حرف بازشون کردم اما قایق لب ساحل نبود ازش فاصله داشت اگه من از قایق میرفتم تو آب تا کمرم میرسید ...گفتم:
اینجا که خیلی دوره یعنی بقیه رو باید خودمون بریم ...
بعد با ترس گفتم:
-نگین آره خواهش میکنم....
با این حرفم بچه ها خندیدن و اون مرد گفت:
-خانوم امکانش نیست ازاین جلوتر بریم به خاطر سنگای تیزی که این دورو ور هست نمی تونیم قایقو جلو تر ببریم...
اومدم حرف بزنم که دیدم آقایون دارن پاچه های شلواراشونو میزنن بالا و مهدی واحسان بعدم نویدو کیارش پریدن تو آب من داشتم همینطور نگاشون میکردم وای امکان نداشت با وجود اون سنگای تیز من برم توی آب اصلا تفریحو می خواستم چیکار........
داشتم غر میزدم که با صدای نوریا به خودم اومدم که آروم زیر گوشم گفت:
-الان یه کولی حسابی میگیریم..........
متوجه حرفش نشدم گیج نگاش میکردم که دیدم رفت رو کول کیارش و کیارشم حرکت کرد سمت ساحل و شیما و سارام رفته بودن رو کول مهدی و احسان ...ای وای پس منه بدبخت چی..................
همینطور تو دلم داشتم غرغر میکردم عجب غلطی کردم من اومدم اینجا داشت اشکم در میومد که صدای نویدو شنیدم که گفت:
-مهسا خیلی می خوای معطل کنی منتظرما بیا دیگه.....
ای خدا این چی میگفت یعنی من برم رو کول نوید الهی اگه یه موقع پاهاشو اون سنگای تیز ببرن چییییییی اون چیزی که تو فکرم بودو به زبون آوردم چشاش یهو برق زد خندیدو گفت:
-خانومم نگران نباش ما بیشتر از صدبار اومدیم هرمز میدونیم کجا قدم برداریم تازه ببین صندل پامه حالا بیا........
با هزار زحمت رفتم رو کولش امروز بیش از حد بهش نزدیک شده بودم و خیلی خجالت کشیدم ازش .......خلاصه رسیدیم دم ساحل یه نفس راحت کشیدم وقتی پام رسید به زمین تا اینجاش که بخیر گذشته بود تازه متوجه اطرافم شدم ساحل پر از صدفای خوشگل بودو شنا برق میزدن خیلی قشنگ بودن اطرافمون کوه بود که اون کوهام رنگشون به قرمزی میزد کلا جای قشنگی بود پسرا یبار دیگه رفته بودن تو آب تا وسائلامونو بیارن منم رفتم سمت دخترا که روی صندلی های چوبی که از ساحل فاصله داشت نشسته بودن وقتی بهشون رسیدیم نوریا گفت:
-حال کردی کولی گرفتیم ...من این قسمتشو خیلی دوست دارم از پسرا کولی گرفتی.....
مهدی که انگاری تازه رسیده بود گفت:
-اااااخوشتون میاد موقع برگشت وقتی خودتون مجبور شدین برین تو قایق اونوقت حالتون جا میاد
حالا پسرام بهمون ملحق شده بودن کیارش گفت:
-قربونت مهدی جون من که اصلا حال کتک خوردن ندارم ترجیح میدم کولی بدم
مهدی-خاکتوسر زن ذلیلت کنن.........
احسان-منم حوصله ی جیغ بنفش و ندارم قربونت....
همه به نوید نگاه کردن منم منتظر بودم ببینم چی میگه....
یه نگاه به من کردو گفت:
-شرمنده مهدی جون دور منم کلا خط بکش......
مهدی ام با اون نگاههایی که شیما بهش میکرد گفت:
-چییی...چیزه...اصلا شیما جون بیا پالون بذار سوارم شو ...خودم دربست خرتممممممم
هممون ترکیدیم از این حرف مهدی که احسان گفت:
-همین دیگه تعادل روحی روانی نداری دیگه معلوم نیست انسانی ..یا خری که بنده خداها دخترشونو نمیدن بهت.......
یهو همه به مهدی نگاه کردن چشاش غمگین بود ولی گفت:
-رسما خونت گردمه حرف نزنی نمیگن لالی ....میگن؟
احسان که از حرفی که زده بود پشیمون شده بود گفت:
-داداش معذرت دیگه اصلا لال میشم.....
مهدی یه اشاره به شیما کردو منم متوجه شدم تو خودش و گفت:
نمیگم لا ل شو رعایت کن ........
بعدم رفت سمت شیما و دستشو گرفت و رو به به بچه ها گفت:
-ما میریم یه دوری این اطراف بزنیم.......
و رفتن بقییم مشغول برپا کردن چادرو شدنو من و نوریام رفتیم که صدف جمع کنیم.......یه گشتی این اطراف بزنیم.....
**********
شب شده بودو پسرا آتیش روشن کرده بودنو دورش نشسته بودیم رو آتیشم ماهی گذاشته بودن تا کباب شه.....هرکی داشت راجع به چیزی بحث میکردمنم ذل زده بودم به آتیش که با صدای احسان که گیتارشو آورده بودو می خواست بزنه به خودم اومدم ........
مهدی گفت :
-بله طبق معمول شما میزنی ...نوید جونم می خونه دیگه منم نقش داورو ایفا میکنم ....قول میدم منصفانه رای بدم .....
احسان گفت :
-حالاچی بزنم؟؟؟؟
نوید نگام کردو گفت:
-مهسا ؟؟؟؟چی بزنه ...من بخونم ؟؟؟چی دوست داری؟؟؟؟
نگاش کردمو آنی گفتم:
-عسل بانوی سیاوشو...
همه یه هورا کشیدنو دست زدنکه منم فهمیدم موافقن با این آهنگ......احسان شروع کرد به زدنو نویدم بهم خیره شده بود بهم تاب نگاهشو نداشتم و قلبم شروع کرد به زدن و سرمو انداختم پایین و صدای خوشگلو جذابش و با تمام وجودم گوش کردم:
عسل بانو ,هنوزم پیش مایی
اگر چه دست تو تو دست من نیست
هنوزم با تو ام تا آخرین شعر..
نگو وقتی واسه عاشق شدن نیست...
حالا هرجا که هستی باورم کن
بدون با یاد تو تنها ترینم....
هنوزم زیر رگبار ترانه......
کنار خاطرات تو میشینم.....
عسل بانو,عسل گیسو,عسل چشم
منو یاد خودم بنداز دوباره....
بذار از ابر سنگینه نگاهم
بازم بارون دل تنگی بباره......
تو رفتی بی من اما من دوباره
دارم از تو برای تو می خونم
سکوت لحظه های تلخو بشکن
نذار اینجا تک و تنها بمونم...
عسل بانو ,هنوزم پیش مایی
اگر چه دست تو تو دست من نیست....
هنوزم با تو ام تا آخرین شعر
نگو وقتی واسه عاشق شدن نیست
حالا هرجا که هستی باورم کن
بدون با یاد تو تنها ترینم
هنوزم زیر رگبار ترانه
کنار خاطرات تو میشینم
عسل بانو ,عسل گیسو ,عسل چشم
منو یاد خودم بنداز دوباره
بذار از ابر سنگینه نگاهم
بازم بارون دل تنگی بباره
حالا هرجا که هستی باورم کن
بدون با یاد تو تنها ترینم
هنوزم زیر رگبار ترانه
کنار خاطرات تو میشینیم
تو رفتی بی من اما من دوباره.
دارم از تو برای تو می خونم
سکوت لحظه های تلخو بشکن
نذار اینجا تک و تنها بمونم........
آهنگ زدن احسانو خوندن نوید که تمام شد سرمو بلند کردم جمع یه حال خاصی داشت همه تو خودشون بودن نگامو برگردوندم سمت نوید اشتباه نمیکردم تو چشاش اشک بود که ریخت رو گونه اش وقتی نگامو دید سرشو انداخت پایین بعد چند لحظه سکوت همه با صدای مهدی که دست میزدو لودگی شو شروع کرده بود به خودشون اومدن....
مهدی گفت:
-احسان جان عزیزم خارج میزنی جانم پس کی می خوای یاد بگیری گیتار زدنو...
بعدم رو به نوید گفت:
-تو ترشی نخوری یه چیزی میشی تحریرات عالی بود عزیزم جنس صداتو دوست دارم ...
که یدفعه بقیه ام با دستو آهنگ گفتن:
-جنس صداتو دوست دارم....خلاقیت توش میبینم....
تا نیمه های شب همهمون مشغول بزن بکوبو مسخره بازی بودیم که سر منشا همشم مهدی بود......کیارشو نوریا زودتر از همه اعلام خستگی کردنو رفتن تو چادر بعدم بقیه من رفتم تو چادر تا بخوابم ولی مگه چشای نوید ولم میکرد همش میومدن جلو چشمم...اینقدر این پهلو اون پهلو شدم ولی خوابم نمیبرد بیفایده بود تصمیم گرفتم برم لب ساحل و از جام پاشدم......
*******
روبروی دریا نشسته بودم به اتفاقای این چند وقت فکر میکردم که مسیر زندگیمو عوض کرده بود قرار بود چه بلایی با ماهان سرم بیاد و خدا چقدر دوسم داشت که نویدو سر راهم قرار داده بود ...من چرا
اینقدراذیتش میکردم دوبار اشکش در اومده بود.....یه آن احساس کردم دلم می خواد آب دریا پاهامو لمس کنه بلند شدم و صندلامو در آوردمو رفتم تو آب یکم که جلو تر رفتم با صدای کسی که داشت اسممو صدا میکرد اومدم برگردم که افتادم تو آب انقدر هول شدم که نتونستم خودمو بلند کنم ولی یه دست قوی منو از آب آورد بیرون نگاش کردم...نوید بود.....با اخم نگام میکرد گفتم:
-چیه چرا اخم کردی؟؟؟تقصیر تو بود افتادم تو آب دیگه
نمیدونم چرا گریه ام گرفته بودمنو آورد تو ساحل و نشوندم زمین و خودشم کنارم نشست و گفت:
-نگفتم اینجا سنگای تیز داره؟نگفتم مراقب باش؟اومدم صدات کنم افتادی
بعدم تند اشکامو پاک کردو گفت:
-حالا چرا گریه میکنی چشم عسلی؟؟؟؟؟
با بغض گفتم:
-خوب ترسیدم دیگه نمیگی سکته میکنم اینجوری بی هوا صدام میکنی
نگام کرد هوا سرد نبود ولی من میلرزیدم......اومد بلند شه که بی هوا دستشو کشیدم و گفتم:
-کجاااااااااا
دوباره نگام کرد چشماش می خندید و گفت:
-میرم پتو بیارم سرما می خوری اینجوری...داری میلرزی؟؟؟؟؟
نمیدونم چم بود ولی اون لحظه نمی خواستم تنهام بذاره گفتم:
-پتو نمی خوام الان میری بچه ها بیدار میشن ...خوبه سردم نیست
هیچی نگفتو نشست کنارم و قبل اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم منو کشید تو بغلش یهو همه ی سرما از تنم رفت ولی اومدم از بغلش بیام بیرون که با یه صدای آرومو لرزون دم گوشم گفت:
-مهسا......خواهش میکنم ...بذار حرف بزنم .....دارم داغون میشم ....
مهسا من بهت احتیاج دارم....من با تمام وجود می پرستمت
محکمتر منو به خودش فشرد و دوباره گفت:
-نذار داغون شم...نذار نابود شم....من وجودت احتیاج دارم ...چشم عسلی
قلب تند تند میزد انگار که می خواست از دهنم بزنه بیرون نفس کم آورده بودم از بودن تو آغوشش ....از حرفایی که میزد لذت میبردم....
منو از بغلش جدا کردسرم پایین بود....جرات اینکه تو چشاش نگاه کنمو نداشتم که گفت:
-زندگی.....به من نگاه کن.....مهسا ...میدونم سخته ولی قول دادم تو چشات نگاه کنم و اعتراف کنم
سرمو آروم آوردم بالا وای چه حالی داشتم ....لباش تکون خوردو گفت:
-دوستت دارم......چشم عسلی عاشقتم.....
همونطور مات بهش نگاه میکردم انگار باور نداشتم که بهم اعتراف کرده انگار خواب بودم صورتش هرلحظه به صورتم نزدیک تر میشد من قدرت اینکه عکس العملی نشون بدم نداشتم ولییییی.....
وقتی لبای داغشو رو لبام حس کردم انگار بهم شوک واردشد به خودم اومدم یه بوسه ی طولانی از لبم گرفتو یدفعه ازم جدا شو د بهم نگاه کرد تو چشاش ترسو میدیدم ترس اینکه من برای اینکارش چه عکس العملی نشون میدم ولی لذت برده بودم با تمام وجود بهش خیره شدم نا خودآگاه بدون اینکه خودم بخوام گفتم:
-دوستت دارم.....
با تعجب نگام کردو گفت:
-یعنی باور کنم ...یه باره دیگه بگو....
از حرفش خندیدمو گفتم:
-دوست دارم.....دوست....دارم...
منو گرفت تو بغلشو بلندم کردو گفت:
-من بیشتر چشم عسلی .....من بیشتر
منو بغل کرده بودو دور خودش می چرخید و خدارو شکر میکرد می خندید و صورتمو ماچ میکرد از کاراش لذت می بردم ...خندم گرفته بود از خوشحالیش بعدم منو گذاشت زمینو خودشم نشست و دارز کشید مردد بودم که چیکار کنم..... منو کشید تو بغلش و دوبا ره لبامو بوسید ایندفعه منم همراهیش کردم یه بوسه ی طولانی انگار هیچ کدوممون نمی خواستیم دل بکنیم ......نمیدونم چقدر گذشت که تو بغل هم همونجا لب ساحل خوابیدیم.................
************
چشمامو باز کردم ....همونجا لب ساحل بودیم نوید محکم بغلم کرده نمی دونم چرا حالا ازش خجالت میکشیدم اومدم از بغلش بیام بیرون که از تکونای من بیدار شد ....گلوم میسوخت فکر کنم بخاطر اینکه دیشب افتادم تو آب و با لباسای خیس همونجا خوابیدم سرما خوردم صدای نویدو شنیدم که گفت:
-صبح بخیر عزیزم .....
بعدم کش و قوسی به بدنش داد و گفت :
-اصلا نمیدونم دیشب چطور خوابم برد ......
سرم پایین بود نمی تونستم تو چشاش نگاه کنم و همونطوری گفتم:
-صبح بخیر ......منم نمیدونم دیشب چطور خوابم برد...
نوید یه لحظه سکوت کردو بعد با دستش چونه امو گرفت و سرمو آورد بالا و گفت:
-مهسا ....چرا نگام نمیکنی؟ازم ناراحتی.....
ناراحت ...نه ناراحت نبودم ولی خجالت میکشیدم که انقدر دیشب به هم نزدیک شده بودیم ...وای با یاد اوری دیشب تمام تنم داغ شدو نگاش کردم اونم انگار که حالمو درک کرده باشه گفت:
-مهسا...ازم خجالت میکشی؟؟؟؟؟ولی چرا .....دلیلی نداره که...
حرفشو قطع کردمو گفتم:
-نوید ...میشه دیگه ادامه ندی...
نگاهش پر ترس شد فهمیدم چرا لبخند زدمو گفتم:
-منظورم اینه که ....نمی خوام چیزی راجع به...راجع به...
عجیب بودا...اصلا نمی تونستم به زبون بیارم که دستامو گرفتو گفت:
-تو مال منی مهسا...خوب...همین که رفتیم بندر همه چیو رسمی میکنیم تا....دیگه اینجوری ازم خجالت نکشی عزیزم .....
منظورش ازدواج بود اشتباه نمیکردم ...خوشحال بودم که حالمو درک کرده بود بعدم از جاش پاشدو گفت:
-پاشو بریم ببینیم بچه ها خوابن یا بیدار بریم ...
وقتی رسیدیم به اونجایی که بچه ها بودن دیدیم هنوزاز خواب بیدار نشده بود که نوید با خنده گفت:
-خوبه اینا بیدار نشدن وگرنه ...سوژه سال میشیدیم منو تو اینا دیگه ول کن نبودن بس که من اذیتشون کردم.... الان منتظرن انتقام بگیرن...
خندیدم اما هیچی نگفتم بعدم با نوید رفتیم سمت چادرا تا بچه ها رو بیدار کنیم.......
********
اونروز وقتی از هرمز برگشتیم نوید مارو دم در خونه پیاده کردو گفت که جایی کار داره و رفت............
ماهم که انقدر خسته بودم زیاد پا پی اینکه کجا میره نشدیم کیارشم همونجا ماشینشو برداشت با یه خداحافظیه کوتاه رفت تعجب کردم از رفتارش که چرا اینجوری بود خیلی ناراحت بودبه نوریام نگاه کردم خیلی تو فکر بود پس حتما یه مشکلی بود...
منو نوریام بعد اینکه یکم راجع به سفر کوتاهمون برا مامان سمیره توضیح دادیم به بهانه ی خستگی رفتیم که استراحت کنیم لباس عوض کردیم و دوش گرفتیم منم یه قرص خشک کننده و مسکن خوردم تا از سوزش گلوم کم بشه ...
رو تخت دراز کشیده بودمو چشمام بسته بود به اتفاقایی دیشب فکر میکردم که صدای نوریارو شنیدم گفت:
-مهسا بیداری؟
چشامو باز کردم برگشتم سمتش و گفتم:
-آره بیدارم.....
برگشت سمتمو خندید و گفت:
-خیلی خوشحالم....
با تعجب گفتم:
-خوشحال برای چی؟؟؟؟؟
-برا اینکه تو داری زن داداشم میشی!!!!!!!!
برا یه لحظه خشکم زد...چی زن داداش این چی میگفت ...تا اونجایی که من یادمه منو نوید هیچ حرفی راجع به این قضیه نزدیم که گفت:
-نزدیکای صبح بود اومدم لب ساحل قدم بزنم که دیدمتون
یهو بغلم کردو صورتمو بوسیدو گفت:
-خیلی خوشحالم ...خیلی...نه اینکه نوید داداشمه دارم طرفداریشو میکنما ...نه....ولی بهش اعتماد کن مهسا...اون خیلی خوب و پاکه ...خوشبختت میکنه .....
از اینکه منو نویدو تو اون وضعییت دیده بود اصلا نمی تونستم دیگه تو چشاش نگاه کنم گوشه لبمو گاز گرفتمو اونم انگار فهمیدو گفت:
-دیوونه اینکه خجالت نداره ...
بعدم یهو چشاش غمگین شدو گفت:
-آره خجالت نداره ولی یکی باید اینو به من بگه ...
آهی کشیدو ساکت شد ...الان بهترین موقع بود ازش بپرسم که چرا ناراحته نگاش کردمو گفتم:
-نوریا چی شده ...راستی تو کیارش انگار که بحثتون شده جریان چیه؟؟؟؟
تو چشام خیره شدو چشاش غمگین بود و گفت:
-مهسا من ....از اینکه کیارش بخواد احساساتشو بروز بده خجالت میکشم ...خجالت میکشم که باهاش همراه شم میفهمی چی میگم.......
-آره میفهمم ولی اونشب پس چی شد یعنی تو تمام این مدت ....
سرشو تکون داد و گفت:
-آره تو تمام این مدت نذاشتم بهم دست بزنه نمیدونم چرا....... خودم به آغوشش گرمش نیاز دارم به نوازشاش نیاز دارم ولی میترسم ...
نمیدونم چرا همش فکر میکنم منو بخاطر خودم نمی خوادو بخاطر...جسمم می خواد منو.....
اخم کردمو گفتم:
-مگه تا حالا به زور کاریم کرده...
انگار که صداش از ته چاه میومد گفت:
-نه............اصلا .....یعنی تا میاد بهم نزدیک شه ..من ...نمیذارم...گریه ام میگره...
دستاشو گرفتمو گفتم:
-نوریا جونم تو نباید فکر کنی اون تورو بخاطر جسمت می خواد ....
اون قبله اینکه جسمتو لمس کنه ...عاشقت شد ...توهم همینطور ..این یه نیازه..که همه حسش میکنن و بهش احتیاج دارن...این غریزه است به خاطرش نباید....بین خودتو کیارش فاصله بندازی...نذار اینطوری خسته شه نوریا...
نذار فقط روحش برا تو باشه و جسمش مال یکی دیگه ....
گریه میکرد با گریه گفت:
-امروز بهم گفت احساس میکنم منو دوست نداری نوریا...
گفت فکر میکنه من ازش بدم میاد...بهش گفتم که اینطور نیست ولی گفت اگه اینطور نیست پس چرا.....
دیگه گریه نذاشت به حرفش ادامه بده فقط بریده بریده میگفت:
-من دوسش دارم ....مهسا....من نمی خوام از دستش بدم....
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:
- پس جوری رفتار نکن که اینطوری بشه عزیزم.....
نوریام اشکاشو پاک کردو گفت:
-حرفات آرومم کرد مهسا ...نمیدونم اگه تورو نداشتم باید چیکار میکردم ...از مامانم که خجالت میکشم نمی تونم راحت حرفمو بزنم ....
پرید لپمو بوسیدو گفت:
-دوست دارم زن داداش خوشگلم
***********
اونشب نوید وقتی اومد خونه بعد از شام منو از مامان سمیره خواستگاری کرد .....
البته مامان سمیره ام تاکید کرد به من باید حتما پدرو مادرمو در جریان بذارم ..البته میدونستم که براشون فرقی نمیکنه ولی با گفتن چشم ....سرشو تکون دادو با لبخند گفت:
-حالا عروس من میشی؟؟؟؟؟؟
داشتم از خجالت آب میشدم سرمو انداخته بودم پایین هیچی نگفتم
اومدم نزدیکم بغلم کردو گفت:
-سکوتت یعنی بله دیگه ........
نگاش کردمو گونه شو بوسیدم و نوریام بلند دست زدو گفت:
-نه چک زدیم نه چونه .....عروس اومد به خونه.....
مامان سمیره و نویدم از این حرفش خندیدن و بعدم نویدیه انگشتر خیلی خوشگل که روش یه ردیف نگین کار شده بودو خیلیم ظریف بود دستم کردو دستمو بوسیدو گفت:
-قول میدم خوشبختت کنم.....قول میدم چشم عسلی....
و من غرق رویایی شیرینی بودم .........که...............
ترسیده بودم که بخوام با این دیوونه بازیام کیارشو از دست بدم اون شوهرم بودو حق داشت که می خواست همجوره باهاش باشم و دیروز وقتی مهسا اون حرفارو بهم زد به این اطمینان رسیدم که باید یه کاری بکنم ........
*********
-الو ........
صدای خشک و جدیه کیارش و شنیدم که گفت:
-سلام ....نوریا .....بله کار داشتی؟
از این لحن حرف زدنش بغض گلومو گرفت وگفتم:
-خوبی از دیروز ازت خبرندارما معلومه کجایی؟چرا زنگ نزدی؟؟؟
نفس عمیقی کشیدو گفت:
-گفتم مزاحمت نباشم ...گفتم شاید دوست نداری صدامو بشنوی و منو ببینی!!!!!!!!
وای از این طرز حرف زدنش معلوم بود از دستم خیلی ناراحته ولی خوب باید درستش میکردم گفتم:
-کیارش میشه یه زحمتی بکشی؟؟؟؟
صداش متعجب شدو گفت:
-چی ؟؟بگو.....
-از اداره که برگشتی بیا دنبالم با هم بریم بیرون ......
بعد با تردید پرسیدم :
-میای؟؟؟؟؟؟؟
چند لحظه سکوت کردو گفت:
-باشه میام کاری نداری دیگه من برم کلی کار دارم 9 آماده باش میام دنبالت....فعلا..
اومدم بگم مراقب خودت باش که ...گوشی رو قطع کرد دلم گرفت از اینکه اینهمه ازم ناراحت بود ...باید با خودم کنار میومدم با خودم گفتم:
-آخرش که چی نوریا خانوم ...شوهرته ...و حق داره باید با این مسئله کنار بیام
وای حالا چجوری به مامان میگفتم مهسام نبود که بهم کمک کنه و من .......وای خاکبرسرت نوریا که انگار تو عهد دقیانوس زندگی میکردی!!!!!!!!
از اتاق اومدم بیرون از پله ها رفتم پایین مامان تو آشپزخونه بود رفتم به در آشپزخونه تکیه دادم داشتم سبک سنگین میکردم که چطوری بگم می خوام با کیارش برم بیرونو شبم نمیام .........
که مامان یهو برگشت و گفت:
-واا نوریا چیه مادر اینجوری نگام میکنی ؟چیزی شده؟؟
رفتم نزدیکشو گفتم:
-نه چیزی نشده دارم مامان خوشگلمو دزدکی دید میزنم اشکال داره؟
مامان خندیدو مشغول پوست کندن سیب زمینی شد ...وای حالا چیجوری بگم ای خدا........
صدای مامان و شنیدم که گفت:
-نوریا ..کیارش دیشب برا شام نیومد اینجا چیزی شده بود مادر؟؟؟؟
-نه مامان یکم کار داشت مثل اینکه سر این پرونده ماهان خیلی تو فشارن......
مامان نفس عمیقی کشید و گفت :
-الهی بمیرم برا مهسا طفلک....معلوم نیست چقدر عذاب میکشه تا این پسره دستگیر بشه خیال اینم راحت بشه ...من خیلی نگرانشم ...
این دختر که از هیچی شانس نیاورده ...ولی خداروشکر نویدم آقاست....خوشبختش میکنه
نگاهی به مامان کردمو گفتم :
-اره مامان حتما خوشبختش میکنه به پسر خودت اعتماد نداری؟
مامان یه چشم غره ای رفت گفت:
-مگه میشه اعتماد نداشته باشم ..ولی نگرانم ..این دختر دست ما امانته
بعدم بلند شد و گفت:
-برو زنگ بزن کیارش امشب بیاد اینجا؟؟؟؟
الان بهترین فرصت تا بهش بگم پس گفتم:
-نه ..امشب باهاش میرم بیرون مامان 9 میاد دنبالم.....
مامان گفت:
-باشه عزیزم....شبم میمونی پیشش یا می یانن خونه؟؟؟؟؟
تا بنا گوش قرمز شدمو گفتم:
-معلوم نیست مامان ....
و سریع رفتم تو اتاقم و تا شب خودمو با جزوه ها سرگرگرم کردمو و بعدم آماده شدم تا کیارش بیاد دنبالم .....مهسا نویدم بیرون بودن هنوز نیومده بودن خونه.........
ساعت 9بود که اومد دنبالم بعد از سلامو احوالپرسی با مامان سوار ماشینش لباس فرمش تنش بود چقدرم جذاب میشد باهاش تو دلم قربون صدقه اش رفتم همونطور داشتم نگاش میکردم گفت:
-اجازه میدی اول بریم خونه من لباس عوض کنم بعد بریم بیرون شام بخوریم.........
لحنش هنوزم سرد بود ولی خوب حقم بود دیگه اینجوری رفتار میکرد گفتم:
-بریم همون خونه شام بخوریم .....
با تعجب نگام کردو حرفی نزدسر راه دوتا پیتزا گرفت و بعدشم رفت سمت خونه اش توی راهم هیچکدوم حرفی نزدیم تا وقتی رسیدیم خونه ماشینو پارک کردو جعبه های پیتزارو برداشت و صبر نکرد که منم باهاش همراه شم ...دیگه اونم داشت زیاد روی میکرد منم با این رفتارش دیگه داشت صبرم تموم میشد ...
جلوتر از من رفت تو آپارتمانشو منم رفتم تو دیدم رفت تو اتاق و درم بست بعد چند دقیقه با لباسای تو خونه اش اومد تو پذیرایی و منم داشتم میزو میچیدم وقتی دیدمش گفتم:
-بیا شام بخور.....
سرشو ت*** دادو گفت:
-دستامو بشورم الان میام....تو شروع کن...
نشستم روی صندلی ولی صبر کردم تا بیاد ...بالاخره اومد و با یه اخم گفت:
-مگه نگفتم شروع کن ؟؟؟؟؟....
لبخند زدمو گفتم:
-تنهایی که مزه نمیده گفتم تو هم بیای
بی تفاوت نگام کردو گفت:
-خوب حالا که اومدم ...شروع کن دیگه...
وای چقدر حرصی شده بودم بغضم گرفته بود یه تیکه از پیتزا رو بزور قورت داد بعد .......دیگه نمی تونستم این رفتار سردشو تحمل کنم من اون کیارش پر از احساسو دوست داشتم ...نه این کیارش سردو بی روح رو......
برای اینکه اشکامو نبینه بلند شدمو رفتم سمت اتاق خوابش و مانتومو با حرص در آوردم و خودمو پرت کردم رو تخت و پتو رو کشیدم سرم تا می تو نستم گریه کردم نمیدونم چقدر گذشت ولی کیارش هنوز نیومده بود تو اتاق ......1ساعتی گذشت دیگه چشمه اشکمم خشک شده بود...چرا من که دوستش داشتم پس چرا....... با صدای در اتاق به خودم اومدم فهمیدم که اومد تو اتاق خودمو زدم به خواب که صدای قدماشو که بهم نزدیک میشد حس میکردمو هر لحظه نزدیک تر .......نشست رو تخت و دستشو رو گونه هام احساس کردم و بعد صداشو شنیدم که گفت:
-خودت اینطوری خواستی نوریا خودت خواستی ...وگرنه من هیچ تمایلی به ادامه این رفتار احمقانه ندارم تو کیارشو سردو بی روح می خوای منم مجبورم برای داشتنت اونطور رفتار کنم که تو دوست داری
تمام تنم میلرزید ...من چیکار کرده بودم ....باهاش ....اشک از چای بستمم ریخت رو گونه هام کیارش پاکشون میکرد....نمی تونستم جلو اشکامو بگیرم....بشدت احساس میکردم الان به آغوش گرمش نیاز دارم ...می خواستم با کیارش بودنو تجربه کنم .....چشمامو آروم باز کردمو در نهایت تعجب دیدم اونم چشماش پره اشکه با صدای گرفته گفتم:
-چرا باهام اینطوری رفتار میکنی؟؟؟؟
-خودت خواستی تو منو اونجوری دوست نداری ؟؟؟؟؟
دوباره گریه ام گرفت و گفتم:
-من اون کیارش مهربونو می خوام آره اعتراف میکنم رفتارام غیر منطقی بود ....ولی الان به آغوشش گرمش احتیاج دارم ....من اون کیارش احساساتی رو می خوام......من اونو دوست دارم......
گریه ام شدت گرفت و گفتم:
-میدونی وقتی گفتی من دوست ندارم چه حالی شدم .....
یهو منو کشید تو بغلشو با بغض گفت:
-تو هم میدونستی وقتی اونطوری منو پس زدی من داغون شدم نوریا ...شکستم ...تمام فکرای منفی به مغزم هجوم آورد ولی گفتم شاید به زمان نیاز داری ...ولی اینکارت چندبار تکرار شد......
-من دوستت دارم کیارش...بهت احتیاج دارم...منو ببخش....
منو بیشتر به خودش فشردو گفت:
-منم بهت احتیاج دارم خانومم ......بابت رفتار سردم معذرت می خوام
دیگه گریه نکن باشه .......
و تند اشکامو پاک کردو منو دوباره خوابوند رو تخت........
اومد بره که گفتم:
-نمی خوای بخوابی؟؟؟؟؟
نگام کرد.....چشاش برق میزد.......بعد چند دقیقه آروم خزید تو تختو کنارم جا گرفت .......بعد دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد ...من دیگه نمیترسیدم ...فقط از شدت هیجان میلرزیدم و وقتی لبای داغش رو لبام لغزید آروم شدم ...آرومه آروم ...تازه فهمیدم که چقدر به آغوشش و به نوازشاش احتیاج دارمو چقدر از اینکه همراهشم لذت میبریم...............
**************
نمیدونم ساعت چند بود .....که با صدای موبایل کیارش از خواب بیدار شدم کیارشم بیدار شده بود دستشو که محکم دوکمرم حلقه بود و شل کردو دنبال گوشی میگشت پیداش کردو جواب داد
-الو.......
.....................
یدفعه چشاش بیش از حد گشاد شدو گفت:
-چی میگی درست حرف بزن ببینم ........آروم باش ......باشه ...کجا....میام الان...........
منم که از این حرف زدنش .....دلشوره بدی گرفته بودم گفتم:
-کیارش چی شده؟؟؟؟؟؟
یه لحظه نگام کردو گفت:
-نوریا فعلا هیچی نپرس فقط پاشو بریم.......
این چی میگفت......سر در نمی آوردم.....این دلشوره لعنتیم ولم نمیکرد..................
-نوید .....نوید بلند شو دیگه به خدا دیرم شد....
با صدای مهسا که داشت تکونم میداد تا بلند شم چشمامو باز کردم اخم کرده بود گفت:
-وای تو چقدر خوشخوابی 1ساعته دارم صدات میکنم پاشو کلاس دارم اگرم نمیای سوییچو بده خودم میرم.....
همونطور که خوابیده بودم دستامو دراز کردم سمتش و گفتم:
-سلام ...صبح بخیر خانومم....اول بوسم کن تا برسونمت...
دوباره با اخم گفت:
-نخیرم بوست نمیکنم دیرم شد....
پتورو کشیدم روسرمو گفتم:
-پس منم دوباره می خوابم.....
-چی چیو می خوابم کلاس داریا مثلا ....پاشو ...
با یادآوری اینکه منم کلاس دارم از جام پاشدم و با یه لبخند گونشو بوسیدمو ........
سریع آماده شدیمو حرکت کردم .........
********
-نوید.....امروز می خوام زنگ بزنم به مهتاب!!!!!!!!
با تعجب گفتم:
-مهتاب دیگه کیه؟؟؟؟؟؟؟
لبخنده غمگینی زدو گفت:
-مادر زن جناب عالی......
خندیدمو گفتم:
-حالا چرا مهتاب..........
نفس عمیقی کشیدمو گفت:
-چون هیچوقت دوست نداشت صداش کنم مامان.........
دیگه هیچی نگفت و دست برد دکمه پخش ضبط و زدو صدای غمگین خواننده تو فضای ماشین پیچید....اون آهنگو خوب یادمه آهنگی که باعث شد دلشوره عجیبی بگیرممممممممممم.........
دلم گرفته آسمون نمی تونم گریه کنم
شکنجه میشم از خودم نمی تونم شکوه کنم
انگاری کوه غصه ها رو سینه ی من اومده
آخ داره باورم میشه خنده به ما نیومده
دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم
تو روزگار بی کسی یه عمره که دربدرم
حتی صدای نفسم میگه که توی قفسم
من واسه آتیش زدنه یه کوله بار شب بسم
دلم گرفته آسمون یکم منو حوصله کن
نگو که از این روزگار یه خورده کمتر گله کن
منو به بازی میگرن عقربه های ساعتم
برگه ی تقویم میکنه لحظه به لحظه لعنتم
آهای زمین یه لحظه تو نفس نزن
بذار تا آروم بگیره یه آدم شکسته تن
*****
نمیدونم چرا یهو اینقدر دلم گرفت به مهسا نگاه کردم تو خودش بود ولی برای اینکه از اون جو بیارمش بیرون دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم:
-نبینم خانومم گرفته باشه ؟؟؟؟
نگام کردو خندید و گفت:
-وقتی با تو هم غمگین نیستم ....نوید قول بده تنهام نذاری
از حرفش دلم یهو ریخت و اخم کردم و گفتم:
-حرفا میزنیا مهسا اول صبحی من برا چی باید تنهات بذارم؟؟؟
-نمیدونم همینطوری گفتم.......
یهو گفتم:
-توهم قول بده تنهام نذاری هیچوقت..........
-منم الان اخم کنم برات .......عمرا اگه تنهات بذارم قول.........
خندیدم دلم یکم آروم گرفت اما این دلشوره لعنتی...........
رسیدم روبروی دانشگاه ماشینو نگه داشتم گفتم:
-خانومم تو برو من یه ساعت دیگه کلاس دارم.......
نگام کردو گفت:
-باشه نری شیطونی کنیا؟؟؟؟
ابرومو دادم بالا و گفتم:
-اصلا به گروه خونم می خوره
سرشو تکون دادو گفت:
-بر منکرش لعنت.....
-خانوم گلم من شیطونی میکنم ولی فقط برا خانومم
خندید گونمو بوسیدو گفت:
-خداحافظ.......
-مراقب خودت باش.......
از ماشین پیاده شد داشتم بهش نگاه میکردم که می خواست از خیابون رد بشه خلوت بود داشت میدوید بره اونور که.......
*********
از دویدن مهسا تو خیابون تا برخورد اون ماشین لعنتی بهش انگار یه ثانیه گذشت ماشین سرعتش زیاد بود زد بهشو رفت منم تو شوک..
اصلا حال اون لحظه ام که مهسا رو وسط خیابون دیدم یادم نمیاد نمیدونم چطوری خودمو رسوندم بهش اسفالت غرق خون بودو منم بالا سر مهسا .....هیچی نمی فهمیدم ولی یه چیزیو خوب درک میکردم اینکه اون ماشین هیچ تلاشی برا توقف نکرد زد به مهسا و رفت.......
نمیدونم تو اون لحظه کی آمبولاس خبر کرد همه دورش جمع شده بودن و با تاسف نگاش میکرد تو این بین صدای یکیو شنیدم که گفت:
-آخیییییی طفلک چقدر جوون بود...
چنان نگاش کردم که نمیدونم تو نگام چی دید که یه لحظه رنگش پرید و رفت عقب ......
بود .....جوون بوددد یعنی چی مهسای من ....زنده است آره من مطمئنم ...ولی چرا چشاش بسته بود اونهمه خون.........
نمیدونم چرا صدام در نمیومد ...انگار لال شده بودم فقط نگام رو مهسا بود که بردنش تو آمبولانس دوییدم سمت ماشینو دنباش رفتم ...
همش تو ذهنم میگفتم:
-مهسا ...زنده است اون که چیزیش نشد......نه....من چرا نمیتونم حرف بزنم
رسید دم بیمارستان ..........مهسارو که بردن تو اورژانس یه عالمه دکترو پرستار ریختن سرش.......صداهارو میشنیدم.....
یکیشون گفت سریع اتاق عمل..............
پشت در بسته اتاق عمل نشسته ام به ساعت نگاه میکنم تازه یه دقیقه است که در بسته شده با خودم میگم:
-چرا اینقدر طولش دادن....
صدای پای دونفرو میشنوم ..صدای یه گریه ......
کیارش و نوریان.........
اونا اینجا چیکار میکنن........کی به اونا خبر داده ......چرا نوریا داره گریه میکنه.......
کیارش اومد نزدیک دستشو گذاشت رو شونم و گفت:
-به خدا توکل کن .....
نگاش کردم واییییییییی چرا هیچی نمیگنم ..........به نوریا نگاه کردم اومد نزدیکمو بغلم کردو گفت:
-داداش خوبم مهسا طوریش نمیشه.....خوب میشه مثل اوندفعه که با تو تصادف کرد دیدی چیزی نشد....ایندفعه ام همینطوره.......
باز نگاش کردم و هیچی نگفتم که نوریام به کیارش نگاه کرد نمیدونم چی بهش گفت که اونم تند اشکاشو پاک کرد
*********
چقدر گذشته ...نمیدونم اما انگار صد سال من پشت در این اتاقم که یهو در باز شدو یه دکتر که لباس سبز پوشیده بود اومد بیرون نگاش کردم بلند شدم رفتم روبروش فقط نگاش میکردم می خواستم ازش بپرسم که چی شده ولی جرات نداشتم ضربان قلبم کند میزد نمیدونم چرا نمی تونستم نفس بکشم چشمم به دهن دکتر بود .......
صدای کیارش و شنیدم که گفت:
-آقای دکتر چی شد ؟؟؟؟؟؟؟؟
انگار یه قرن طول کشید که جواب بده نگاهش نگران بود ....سری تکون داد و قلب منم تپشش کندتر شدو فقط اینو شنیدم
-متاسفم ما تمام تلاشمونو کردیم ولییی.........
یه درد وحشناکی تو قلبم پیچیدو دیگه هیچی نفهمیدم............
چشامو باز کردم .....من کجام...این ماسک اکسیژن صدای بیب....بیب....
اینا چیه ؟؟؟؟؟؟من اینجا چیکار میکنم از کی اینجام خیلی خسته ام مغزم خالیه خالیه .......هرچی فکر میکنم هیچی یادم نمیاد ....چرا؟؟؟
دوباره چشمامو میبندم.........
*********
با صداهایی که از فرسنگها به گوشم می خوره چشمامو آروم باز میکنم
یه مرد سفید پوش ...با یه خانوم بالا سر منن.......
دکتر داره یه توضیحاتی رو به اون پرستار میده ...ولی من نمیدونم اینجا رو این تخت چیکار میکنم اصلا چی شد.....چشمامو میبندم و به مغزم فشار میارم.....
صبح بود داشتم مهسا رو می بردم دانشگاه.....مهسا...اون ماشین...
آره باهاش تصادف کردم .....یهو صورت غرق خون مهسا یادم میاد...
بیمارستان ..دم اتاق عمل...آره اون دکتره گفت.......اون گفت متاسفم یعنی چی؟؟؟؟؟؟
با تمام توانم سعی میکنم مهسا رو صدا کنم اما صدام ضعیفه
ولی اسمشو چندبار صدا میکنم اونقدر که صدام هر لحظه بلندتر میشه ...
با یاد آوریش قلبم دوباره درد میگیره ....دکتر با صدای بلند میگه آرام بخش........و دوباره سرم سنگین میشه و چشامو میبندم....
*********
با صدای گریه چشممو باز میکنم...برا چند لحظه دورو اطرافمو نگاه میکنم اون صدا نمیاد و ماسک اکسیژن رو دهنم نیست فقط یه سرم بدستم وصله . با صدای ضعیفی میگم:
-من اینجا چیکار میکنم......اینجا چیکار میکنم....مهسا کو....
صدای گریه قطع میشه و نوریا رو میبینم چرا داره گریه میکنه ؟؟؟؟
چرا قیافه اش اینطوریه ......دستمو گرفت و با صدای گرفته ای گفت:
-داداشی...بیدار شدی.....تو که هممونو نصف جون کردی؟؟؟؟؟
-من چم شده نوریا اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟؟
بعد با ترس گفتم:
-نوریااااااااا؟؟؟؟؟؟مهسا کو...اون کجاست ؟؟؟؟؟؟
دستمو محکم فشار میده و میگه:
-آروم باش نوید آروم........
اخم میکنمو میگم:
-آروم باشم ؟؟؟؟نوریا بهت میگم مهسا کجاست؟؟؟؟؟؟چرا الان اینجا نیست من از کی اینجام ...هان!!!!!!!جوابمو بده
داشت گریه میکرد اومدم بلند شم که در باز شدو کیارش اومد تو
نگاش کردم چهره اش گرفته بودنوریا وقتی دید کیارش اومد دستشو گرفت رو صورتشو تند از اتاق رفت بیرون من فقط تو دلم دعا میکردم که مهسا ....نه اون زنده بود ...من مطمئنم...
کیارش اومد نزدیکو با یه لبخند زوری گفت:
-چته پسر....چیکار کردی با خودت...چرا داد میزنی؟؟؟؟؟
عصبانی گفتم:
-من از کی اینجام ؟؟؟مهسا چی شده کیارش؟؟؟؟؟ تورو قرآن راستشو بگو....
نشست کنارمو گفت:
-بهت میگم ولی آروم باش.......خوب...میگم...
فقط سرمو تکون دادم و با ترس بهش خیره شدم و اون گفت:
-اونروز وسط حرف دکتر تو از هوش رفتی و ...........
دستشو مشت کردو بصورتم نگاه کردو منم همینطور نگران بهش خیره شدم.....و بعد آروم گفتم:
-چرا حرف نمیزنی؟؟؟؟
-نوید تو سکته کردی؟؟؟؟؟؟برا همه عجیب بود ولی حالا شده......
سه روز تو ccuبودی و دیشب منتقلت کردن بخش ......
برا یه لحظه مات نگاش کردم ولی برام مهم نبود که من چم شده برام مهسا مهم بودچرا هیچی از اون نمیگفت ولی خودمم جرات نداشتم بپرسم اونم فهمید و ایندفعه آرومتر گفت:
-مهسا حالش خوب میشه نوید .......
-مهسا حالش خوب میشه یعنی چی؟؟؟؟؟؟کیارش؟؟؟؟
کیارش می خوام ببینمش....همین الان
اومدم بلند شم که گفت:
-آروم باش ...نوید نباید به خودت فشار بیاری میفهمی اینو......
داد زدم:
-تا مهسارو نبینم ...هیچی حالیم نیست....میگی زنده است دیگه؟؟؟
پس می خوام ببینمش....همین الان
کلافه بلند شدو گفت :
-باشه ....میرم با دکترت صحبت کنم..الان برمیگردم؟؟
تا برگشتن کیارش داشتم به حرفاش فکر میکردم......اصلا نمی خواستم به این فکر کنم که شاید برای مهسا اتفاق خاصی افتاده باشه.................
دستمو گذاشتم رو قلبم ....بی وقفه میزدو من واقعا باورم نمیشد که یه همچین اتفاقی برام افتاده باشه......من سه روز از مهسا خبر نداشتم....حتما بهش هیچی نگفته بودنو اونم از دستم ناراحت شده بود.....
کیارش اومدو گفت:
-پاشو بریم .....دکترت مخالف بود ولی بعد کلی اصرارو گفتن اینکه تو چه کله خری هستی راضی شد...
خندید اما غمگین......تو دلم دعا میکردم که بهم دروغ نگفته باشن از در که اومدم بیرون نوریارو ندیدم و به کیارش گفتم:
-نوریا کجا رفت؟؟؟؟؟؟
-رفت مهسا رو ببینه....
اینو که گفت دلم روشن شد یه کم .....پس حالش خوب بود رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم و رفتیم یه طبقه بالا تر.......
-مهسا تو کدوم بخشه کیارش؟؟؟؟؟
جوابمو ندادو بعد چند لحظه جلوی یه در شیشه ای وایساد و سرمو بلند کردم و از نوشته ی روی شیشه قلبم تند شروع کرد به زدن.....
-بخش مراقبت های ویژه...............
گنگ به کیارش نگاه کردمو سرشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت
درو باز کردو جلوتر رفت پیش پرستاری که اونجا بودو یه چیزی بهش گفت و بعدم اومد سمت منو رفتیم داخل یه راهرو دیگه .....نوریارو دیدم که روبروی یه پنجره ی شیشه ای واستاده بودو داشت گریه میکردتند خودمو رسوندم پیش نوریا.....قلبم داشت از جا کنده میشد
نمی تونم بگم اون لحظه چه حالی داشتم وقتی مهسارو ....مهسای خودمو بین اونهمه دستگاه و سیم که بهش وصل بود دیدم چشاش بسته بود.......سرش باندپیچی شده بود.......چشای خوشگلش بسته بود ...یه دکتر بالای سرش بود...خودمو بزور سرپا نگه داشته بودم...
قلبم دوباره درد گرفته بود...مهسای من ...چش شده بود.... کیارش اومد کنارمو گفتم:
-مهسا حالش خوبه کیارش؟ .....چرا بهم دروغ گفتی؟
کیارش سرش پایین بود نوریام گریه میکرد...که دکتر اومد بیرون و دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:
-به خدا توکل کن پسر....قوی باش...اون به وجودت برا زنده موندن نیاز داره.....پس قوی باش.....
گفتم:
-دکتر چطوری قوی باشم ..وقتی زندگیم رو اون تخت خوابیده...
هان چطوری؟؟؟؟؟؟
بهم بگین اون چشه ....اون خوب میشه دیگه نه.......آره من مطمئنم..
دکتر سرشو تکون دادو گفت:
-با توجه به وضعییتت نباید اینا رو بهت بگم ولی باید واقعییت و درک کنی پس بهت میگم......
نفس عمیقی کشیدو گفت:
-نامزدت......تو کماست......به خاطر ضربه ی شدیدی که به سرش وارد شده...علائم حیاتیش زیاد بالا نیست ولی اونقدرم نا امید کننده نیست که بخوایم قطع امید کنیم بهت قول میدم به محض اینکه تغییر کرد علائم حیاطیش رفت بالا بذارم از نزدیک ببینیش.......
به خدا توکل کن.....و قوی باش به بیشترین چیزی که الان نیاز داره دعاست...........
حرفاش قابل هضم نبود برام...چه حالی داشتم ...احساس نابودی میکردم ....مهسای من.....تو کما.....این چه امتحانی بود ...من نمی تونستم تحمل کنم.........آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
میدونستم سوالم جواب مشخصی داره ولی برای اینکه یکم امید تو دلم راه پیدا کنه از دکتر پرسیدم:
-چقدر طول میکشه از کما بیاد بیرون...
سری تکون دادو گفت:
-با خداست پسرم...ما هرکاری از دستمون برمیومد انجام دادیم
اون یه ذره امیدم پر کشید دکتر رفت و من همونجا از پشت شیشه ...به تمام زندگیم چشم دوختم......و قلبم براش بی قراری میکرد...
دلم برا چشمای عسلیش تنگ شده بود......دلم برا ...وجودش..تنگ شده بود...برا نوازشش و لمس کردنش....عمر خوشیم چقدر کوتاه بود
سرمو تکون دادمو گفتم:
-خدایا ....بهم پسش بده....من قدرت بی اون زندگی کردنو ندارم......
-کیارش شما اونروز چطوری متوجه شدین که مهسا تصادف کرده؟؟؟
کیارش نفس عمیقی کشیدو گفت:
-بچه ها خبرشو بهم دادن...بعد اون تلفن که از ماهان به مهسا کرده بود
بچه ها مراقبش بودن ولی متاسفانه کاری که نباید میشد شد.....
از عصبانیت دستامو مشت کردمو گفتم:
-یعنی می خوای بگی کار اون عوضی بود آره؟؟؟
با تاسف سرشو تکون دادو گفت:
-آره متاسفانه...ولی خوشبختانه بچه ها گرفتنش و تو بازجویی ها به خیلی چیزا اعتراف کرده ....به خاطر اینکه مهسارو از بین ببره دست به یه همچین ریسکی زده ...چون فرار مهسا باعث شده اینا تشکلاتشون از هم بریزه....ماهان و به شخصه مقصر دونستند بهش گفته بودن باید مهسا رو بکشه وگرنه خودش کشته میشه...
از شنیدن حرفای کیارش حال عجیبی داشتم....دلم می خواست اون عوضی رو با دستای خودم خفه کنم به کیارش گفتم:
-حالا تکلیف ماهان چی میشه ..امیدوارم مجازات سنگینی براش در نظر گرفته بشه...
کیارش لبخندی زدو گفت:
-با اعترافات اون ...خیلی از افراد تشکیلات ...و اون کله گنده ها لو رفتن و دستگیر شدن....و همشون 100%تو دادگاه به اعدام محکوم میشن....
خوشحال بودم که اون بالاخره به سزای عملش میرسه....
دوباره یاد مهسا افتادم ....مهسای من...الان دوهفته میشه که تو کماست...علائم حیاطیش بالا بودو دکتر بهمون امیدواری داده بود که اگه همینجوری پیش بره به زودی از کما خارج میشه....منم چند روز بعد از بیمارستان مرخص شده بودمو ..امروز با هزار تا زحمت و گریه زاری مامان سمیره و نوریا رازی شدم از بیمارستان برم تا کمی استراحت کنم...تو این چند روز یا همیشه تو بیمارستان بودم یا شبا میرفتم سید مظفر که برای مهسا دعا کنم....
از خدا می خواستم که اونو که همه ی زندگیم بود بهم برگردونه...
***********
-الو...نوید....زود بیا بیمارستان...
و صدای بوق اشغال........
تمام قلبم داشت از جا کنده میشد......یعنی چی؟چرا نوریا گریه میکرد...چرا..یعنی مهسا....
نمیدونم خودمو چطوری رسوندم بیمارستان...............
نمیدونم خودمو چطوری رسوندم بیمارستان.....رفتم سمت بخش مراقبتهای ویژه.....
مامان و نوریارو که پشت در بودن دیدم...داشتن گریه میکردن...
دوباره قلبم درد گرفه بود...بازم کند میزد.....نکنه مهسای من....
بدون توجه به تذکر پرستار رفتم سمت پنجره شیشه ای...دکتر بالا سر مهسا بود...اشتباه نمیکرد..مهسا چشماش باز بود....نمی تونم توصیف کنم که اون لحظه چه حالی داشتم....فقط اشک میریختم داشت نگام میکردو دستشو آروم تکون میداد...
دستمو گذاشتم رو شیشه....دکتر از حرکات مهسا متوجه شدو برگشت سمتم...لبخندی زدو به پرستاری که کنارش بود یه چیزی گفت و اونم با لبخند اومد بیرون سمت من.........
بعد پوشیدن لباس مخصوصرفتم تو اتاق ......
تو این چند وقت مهسا رو فقط از پشت شیشه دیده بودم....وارد اتاق شدم پاهام میلرزید....با هزار زحمت رفتم سمتش وقتی کنار تخت رسیدم...دکتر لبخندی زدو ....گفت:
-دیدی خدا چقدر مهربونه...اون بیمار خوشگلمونو بهت پسش داد....
اونو بهت برگردوند...پس قدرشو بدون....خدارو شکر کن
از شدت هیجان ....نمیتونستم حرف بزنم..دکتر متوجه شدوگفت:
-به خودت فشار نیار...هیجان برات خوب نیست.....
فقط سرمو تکون دادم...اون رفت بیرون...
آروم رفتم کنارش داشت نگام میکرد اون چشای خوشگل عسلیش که دلم بی نهایت براشون تنگ شده بودخیس بود...اشک رو گونه هاش میریخت...
اشکاشو پاک کردمو گفتم:
-چشم عسلی به زندگی خوش اومدی....
اومد حرف بزنه اما صدا از گلوش خارج نمیشد....و با تمام سعیش..خیلی ضعیف شنیدم که گفت:
-نوید.........
گونه اشو بوسیدمو گفتم:
-جانم...دلم برا صدات تنگ شده بود مهسا....مهسای من...ازت ممنونم که تنهام نذاشتی...وگرنه من..من...دق میکردم...نابود میشدم...
دستاشو بوسیدم...به بالا نگاه کردمو گفتم:
-خدایا نوکرتم....
چند دقیقه بدون اینکه حرف بزنیم بهم نگاه کردیم...با نگاهامون حرف میزدیم..توی نگاه هردومون ...حس زندگی موج میزد...زندگی که قرار بود....از اون به بعد داشته باشیم....
*******************
از اونروز که از کما در اومدم تا الان که با لباس سفید عروس توی خونه مشترک خودم با نوید هستم...4ماه میگذره.......من بعد تمام این اتفاقا..حالا خوشبختی رو با تمام وجود حس میکردم....خوشبختی رو که خانواده نوید و خودش بهم هدیه داده بودن ...و تمام کمبودام تو این بیست سال جبران شده بود...حالا مادری داشتم که برام نگران باشه...خواهری که سنگ صبورم باشه....و شوهری که بهم حس زندگی بده....اما خانواده خودم پدر و مادری که منو به وجود آورده بودن حتی حاضر نشدن....بیانو خوشبختیمو ببینن....
-نبینم خانوم گلم تو فکر باشه...مثلا امشب شب عروسیمونه ها...
با صدای نوید به خودم اومدم بهش لبخند زدم و خم شدو گونه امو بوسیدو گفت:
-خوشگلم دیگه غمگین نبینمت.......
نگاهی پر از عشق بهش انداختم و گفتم:
-به خاطر همه چی ازت ممنونم....عزیزم....تو و خانوادت....باعث شدین....بفهمم خوشبختی یعنی چی؟
نوید نگاهی بهم انداخت و با یه حرکت سریع بلندم کردو در حالی که منو به سمت اتاق خواب مشترکمون می برد.....گفت:
-تو هم باعث شدی...من حس قشنگ دوست داشتن و عاشق شدنو تجربه کنم...........
منو آروم خوابوند تو تخت و خودشم کنام خزید...به صورتم نگاه کردزیر نگاهای گرم و عاشقش داشتم ذوب میشدم و این حس وقتی بیشتر شد که با ولع شرو به بوسیدن لبهام کرد و دستش آروم روی شکمم لغزید...........و من اونشب با همه ی عشق و احساسم با نوید همراه شدم...و هر دو دنیای جدیدی و پر از لذتی رو تجربه کردی......
************
به اینجا که رسیدم ...سکوت کردم...سرمو بلند کردمو دیدم بچه ها بهم خیره شدن....لبخندی زدمو گفت:
-چتونه....نکنه انتظار دارین بقیه اشم بگم....پاشین پاشین ...خودتونو جمع کنین...
-سارا گفت:
-چون من می خوام این داستانو بنویسم فقط به من بگو...
نوید گفت:
-خجالت بکشین دیگه چیو می خواین بدونین....من و مهسا و نوریا و کیارش دیگه همه چیو گفتیم که.....
و همه زدند زیر خنده ...
همون لحظه صدای گریه ی نفس دختر خوشگلم بلند شدو در حالی که به سمت اتاقش میرفتم گفتم:
-نوید زنگ بزن ...پیتزا بیارن...اینا شامم اینجا افتادن..
بچه ها با اعتراض گفتن:
-بده افتخار دادیم..
و من دیگه جواب ندادم...و رفتم تو اتاق نفس...دختر یه ساله ام که با خنده هاش و بودنش زندگی گرم منو نویدو گرمتر کرده بود...........
پایان
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد